رمان اقیانوس خورشید پارت یک

4.5
(19)

رمان اقیانوس خورشید

نویسنده : هستی.ق

ژانر : عاشقانه  ، طنز ، اجتماعی

 

 

من و تو ، دو غریبه …

از دو دیار …

از دو دنیای جدا از هم …

با دردی مشترک !

من و تو تنهاترین آدمهای جهانیم !

در این طوفان سیاه ، چشم بگشا پریزاده ی من … چشمان تو اقیانوس خورشید است .

مقدمه :

از ماشین پیاده شد و در را با تمام قدرتش به هم کوبید ، زیر شر شر باران درست لبه ی پرتگاه ایستاد .

کوبش نا منظم قلبم را درست جایی نزدیک به حلقم احساس می کردم .

دست لرزانم دستگیره ی در را فشرد ، پیاده شدم .

باران بی امان سر تا پایم را شست .

پشت سرش ایستادم ، پشت سر کوهی از صلابت و غرور ، پشت سر کسی که با تمام تنفر …

هنوز دلم برای او ضعف می رفت .

یک آتشفشان آماده ی فوران بود ، عضلات فکش منقبض می شد و با انگشتان بلند و کشیده ، بازویش را می فشرد .

این یعنی آماده ی حمله !

می ترسیدم ، از عصبانیت این تندیس زیبا می ترسیدم !

هنوز دلیل این دزدیده شدن بی رحمانه را نمی دانستم ، می خواست توضیح بدهد ؟!

اصلا چیزی برای توضیح دادن وجود داشت ؟

بالاخره طلسم سکوت را با صدای گرفته اش شکست .

_آره درسته ! هر چی که راجع به من شنیدی درسته !

نه خدایا نه ! کاش خواب باشم … خدایا بیدارم کن … خدایا خواهش می کنم نگذار ادامه دهد ، اجازه نده همین کور سوی امید هم نابود شود .

***

نفس :

پنجره چوبی زهوار در رفته ی اتاقم را باصدای ترق تروق زیادی باز کردم و دستم را زیر باران گرفتم ، خنکای قطرات آب تا اعماق وجودم را غرق لذت کرد .

ریه های رنجورم پر شد از بوی خوش خاک خیس ، بعد از آن کابوس تلخ و طاقت فرسا ،یک نفس تازگی حالم را بهتر می کرد .

صدای گرفته و پر تحکمش در خانه پیچید، بلند صدایم میزد .

آهی کشیدم و پنجره را به روی لذت بارانی ام بستم و پاسخ دادم .

_الان میام .

موهایم را با دست پیچاندم و با کش بستم و با عجله از اتاق بیرون آمدم ، دوست نداشت زیاد منتظر بماند .

روی زمین جلوی تلوزیون قدیمی ، سفره ی کوچکی انداخته بود و صبحانه می خورد .

جلو رفتم و رو به رویش چهار زانو نشستم .

_صبحتون بخیر ، اجازه می دادید من می اومدم صبحانه درس می کردم .

سر بالا آورد و با اخم کم رنگی به من چشم دوخت .

_دیر بیدار شدی خودم درست کردم ، بازم یادت رفته بود سیب بخری ! دیروز بهت گفتم تموم شده .

لب به دندان گزیدم ، انگار آیه نازل شده بود که من خرید سیب را همیشه فراموش کنم . او همیشه برای سلامتی قلبش همراه صبحانه سیب می خورد .

_ببخشید !

_با ببخشید درست نمیشه ، چاییت رو که خوردی برو از مش اکبر بخر .

_چشم ، الان می رم.

آهنگ برخواستن کردم که صدایش متوقفم کرد .

_الان نه ! گفتم چاییتو بخور ، کارت دارم .

یک پیمانه شکر در استکان ریختم و به دهانش خیره شدم ، دستی به سبیل پر پشتش کشید ومشغول لقمه گرفتن شد .

_راجع به دانشگاه رفتنت …

انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخت ، پس بالاخره تصمیمش را گرفته بود ، تصمیمی که می دانستم اگر منفی باشد زمین و آسمان را هم به هم بدوزم نمی توانم تغییرش بدهم .

تمام سرنوشتم حالا به یک آری یا نه بستگی داشت .

ترس استخوان شکن برگشته بود ترسی که از روز اعلام نتایج کنکور در وجودم جولان میداد .

درست از همان لحظه که به او گفتم .

_تهران قبول شدم !

و او با اخم در هم اعلام کرد که باید فکر کند این ترس لعنتی به جانم افتاد .

به زور یک جرعه چای داخل گلویم ریختم تا گلوی خشک شده ام را نجات دهم .

چشمهایش را از پشت عینک ته استکانی ریز کرد و به من خیره شد ، داشت از عمق نگاهم حال دلم را می دید.

استکانش را برداشت و یک جرعه نوشید ، همانطور ماتم زده نگاهش می کردم ، نفسش را با صدا بیرون داد .

_خب … می تونی بری !

برق از سرم پرید ، کمی طول کشید تا مغزم حرفی را که شنیده تحلیل کند .

از جا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم ، اما به محض دیدن نگاهش خودم را جمع کردم و با دست دهان مهر کردم و سر به زیر انداختم .

از خوشحالی داشتم منفجر می شدم ، کاش می شد بغلش کنم و کله تاسش را ببوسم ، اما می دانستم کلافه می شود .

همان طور اخم کرده نگاهم کرد و زیر لب گفت .

_اما … !

یخ زدم ، هر وقت او ” اما ” به میان می آورد باید منتظر سخت ترین شرایط می شدم .

همانطور مشوش و در مانده منتظر جملات بعدی ماندم ، با خونسردی مشغول جویدن لقمه اش شد که اندازه یک سال طول کشید ، طاقت نیاوردم

_اما چی آقا جون ؟

لبخند بی جانی زد .

_اما اجازه نمیدم بری خوابگاه … یا خونه کرایه کنی .

چشمانم از حدقه بیرون زد ، شاید نمی دانست فاصله تهران تا کرمانشاه چقدر است ؟!

_آقا جون کلی راهه نمی تونم هی برم و برگردم … با اتوبوس هشت نه ساعت راهه !

ابروهای پر پشتش را بالا انداخت .

_من گفتم بری و برگردی ؟

کلافه دستی با صورتم کشیدم .

_پس چیکار کنم ؟

_تهران شهر بزرگیه ، صلاح نیست یه دختر تنها باشه .

_یعنی همراهم میاید ؟

_چقدر وسط حرفم می پری ؟ من بیام تهران دو روزه سکته می کنم توی اون شلوغی … می خوام بفرستمت کرج ، خونه عمو یوسفت .

سرم سوت کشید .

_عمو یوسف ؟

اخمهایش در هم رفت صدایم کمی بالا رفته بود ، سر پایین انداختم و ببخشیدی گفتم.

صدایش را صاف کرد .

_عمو یوسفت با خانوادش کرج زندگی می کنن وقتی به عموت زنگ زدم خیلی خوشحال شد . جات اونجا امنه ، منم خیالم راحته .

با تقلای بسیار نالیدم .

_آقا جون ، من آ خرین باری که عمو یوسف رو دیدم هفت یا هشت سالم بود … به خدا روم نمی شه برم آوار سرشون بشم !

شانه بالا انداخت .

_پس نمی شه بری دانشگاه .

زود از حرفی که زدم پشیمان شدم و در دل به خودم لعنت فرستادم خدا گل بگیرد دهانی را که بیهوده باز شود ! اگر نظرش را تغییر می داد دیگر رنگ دانشگاه تهران را هم نمیدیدم .

_نه آقا جون غلط کردم ، میرم ، کی از عمو یوسف بهتر ؟ میرم به خدا .

تک خنده ای کرد .

_ثبت نام دانشگاهت چه روزیه ؟

_سه شنبه ی هفته دیگه .

_خیلی خب ، خودتو آماده کن شنبه میفرستمت بری کرج .

_چشم آقا جون .

لبخندی به رویش زدم و مشغول جمع کردن سفره شدم ، تک سرفه ای کرد .

_نمی خواد حالا جمع کنی ، برو اول سیب بخر بعد .

از پافشاری اش برای هر روز سیب خوردن لبخند عمیقی بر لبم نشست و بی حرف برخواستم و مانتو و روسری ام را از چوب رختی برداشتم و به سرعت به طرف در رفتم .

به محض باز کردن در شدت باران به صورتم تازیانه زد ، خواستم برگردم اما با دیدن چهره ی منتظر آقا جون پشیمان شدم ، از گوشه جا کفشی چترم را برداشتم و بیرون زدم .

درحالی که سعی می کردم کتانی کهنه ام داخل چاله های آبگرفته نرود از کوچه گذشتم ، باید قبل از رفتن فکری برای کفش هایم می کردم ،

می دانستم کفاشی کریم سیا کفشهای دست دو ، ولی تمیزی می فروشد .

باید خرجی دو ماه گذشته را می دادم برای کفش خریدن ، قبلا تصمیم داشتم با آن پول برای آقاجون عینک بخرم تا به دانشگاه رفتنم راضی شود ، اما دیگر احتیاجی نبود .

حالا کفش هایم توی ذوق می زد .

از آقاجون شنیده بودم خانواده پدرم خیلی پولدار هستند ، باید با سر وضع بهتری به خانه عمو یوسف می رفتم .

سر و صدای مهران و مهرداد ، من را از فکر لباس و کفش بیرون کشید .

سر کوچه بچه های احمد آقا زیر سایبان میوه فروشی آتش کوچکی برپا کرده و با خنده سیب زمینی کباب می کردند .

نگاهم روی شعله های رقصان آتش قفل شد ، عرق سردی بر تیره پشتم نشست و دستانم بی اختیار مشت شد ، آنقدر محکم که ناخنم کف دستم را شکافت .

راه نفسم گرفت و دهانم خشک شد ، چهار ستون بدنم به لرزه افتاد .

چنان لب به دندان گرفتم که قطره ای خون بر چانه ام چکید .

آه باز هم همان کابوس لعنتی !

جلوی چشمم سیاه شد و صدای بوووم بلندی در سرم پیچید .

چتر را رها کردم دیوانه وار به سوی خانه دویدم ، ریه ام برای ذره ای اکسیژن مچاله شده بود .

در را هول دادم وارد ساختمان شدم و همانجا روی زمین افتادم .

آقاجون چنان به طرفم دوید که نزدیک بود زمین بخورد ، هراسان دست زیر گردنم انداخت و از زمین جدایم کرد .

_چی شد ؟

صورت کبودم و چنگی که از خفگی بر پیراهنش زدم ، گویای همه چیز بود .

کیفم را از شانه ام کند و سراسیمه اسپری ام را بیرون کیشد و بر دهانم گذاشت.

هوا درون ششهایم دوید ، سرم را در آغوش گرفت و زمزمه کرد .

_باز آتیش دیدی ؟

سر در سینه اش فرو بردم و اشکم سرازیر شد .

***

_همه مدارکتو برداشتی ؟

_بله آقا جون !

_لباس چی همه چی بردی ؟

_بله آقا جون !

_اسپریت رو توی کیفت گذاشتی ؟

_بله آقاجون !

_کارت بانکی که دیروز دادم رو آوردی ؟

_بله آقاجون !

_وسایل خصوصیت رو چی ؟

ابروهایم بالا رفت و با تعجب پرسیدم .

_وسایل خصوصی ؟!

بعد از کمی مکث پاسخ داد .

_برای هر ماهت .

پک باره صورتم قرمز شد و با اعتراض گفتم .

_وای ! آقاجون ؟!

_وای چیه بچه ؟ یه عمره من بزرگت کردم ! میگم که چیزی جا نذاری .

با سر پایین انداخته گفتم .

_خیالتون راحت ، همه چی بردم .

دستی به سرم کشید .

_دیگه سفارش نکنم ، مواظب خودت باشی ها !

_چشم آقا جون .

_برو خدا به همراهت .

پیشانی ام را بوسید ، مهربان شده بود ، شاید او هم دلتنگ من می شد ، بغلش کردم و آرام گفتم .

_ممنون آقا جون ، به خاطر همه چی .

بازوانم را گرفت و من را از خود جدا کرد .

_خب دیگه ، لوس نشو ، الان اتوبوس راه میوفته … برو دیگه .

چمدانم را تحویل راننده داد و رو به من که همان طور ایستاده بودم چرخید .

_برو بشین دختر ، رسیدی زنگ بزنی … یادت نره کرج پیاده شی ، عموت میاد دنبالت .

_چشم آقاجون ، خدا نگهدار .

سوار اتوبوس شدم و روی صندلی تکی نشستم ، چند لحظه بعد اتوبوس با تکانی حرکت کرد .

دستم را روی تصویر آقاجون بر شیشه گذاشتم و هر لحظه دورتر شدنش را به تماشا نشستم .

این مرد ، سخت گیر بود ، خشک بود ، بد قلق و لجباز بود اما در این دنیای بی رحم تنها پشتیبانم بود .

در این 15 سال که وبال گردنش بودم برای من نقش پدر و مادر را بازی می کرد .

تمام سهم من از روزگار همین پیرمرد ناملایم بود که بدون او احساس امنیت نمی کردم .

سرم را به شیشه تکیه دادم، از همین حالا دلم برای غر غر هایش تنگ شد !

کمی آنطرف تر دختر کوچک و تپلی که در آغوش پدرش شیطنت میکرد نظرم را جلب کرد .

مرد_نکن پدر سوخته کندی دکمه یقمو .

دخترک_خب تو بگو می خری ؟

مرد_صبر کن برسیم چشم هرچی تو بگی .

دخترک_من که می دونم نمی خری !

با قهر سر برگرداند ، پدرش بینی در موهای دخترک فرو برد .

_اینقدر واسه من ناز نکن وروجک .

دل از این محبت های قلقلک دهنده کندم و سرم را به سمت تلوزیون اتوبوس چرخاندم ، داشت فیلم بخش می کرد .

هنرپیشه زن_اصلا من هرجا دلم بخواد می رم ، دیگه خسته شدم از امر و نهی شما … مردم بابا دارن ، منم بابا دارم !

هنرپیشه مرد_کدوم گوری می خوای بری ؟ اعتبار دختر به پدر و مادرشه .

تلخندی زدم و چشمانم را بستم ، من اعتبار نداشتم !

***

نفهمیدم کی خوابم برد اما با استخوان درد و گرفتگی گردن به همراه صدای خش دار شاگرد راننده بیدار شدم .

_مسافرای کرج ! مسافرای کرج !

در نتیجه یک خواب نا آرام گلویم خشک و تلخ شده بود ، با اخم در هم رفته دستی به روسری ام کشیدم و مرتبش کردم ، کیفم را برداشتم و ببخشید گویان پیاده شدم .

اتوبوس زیر یک پل توقف کرده بود ، چند نفر دیگر هم همراه من پیاده شدند ، راننده چمدانها را تحویل داد و به سلامتی گفت و رفت .

با رفتن اتوبوس به دور و برم نگاهی انداختم ، هوا گرگ و میش بود و خیابان خلوت .

حس نا امنی هجوم آورد .

_خانوم کجا میری ؟

به راننده تاکسی گرد و قلمبه خیره شدم .

_تاکسی نمی خوام .

شانه بالا انداخت و سوار ماشینش شد ، چند نفری که همراه من بودند سوار تاکسی شدند .

در کسری ازثانیه تنها ماندم ، هر چه چشم چرخاندم مردی که قیافه اش به عمو یوسف بخورد ، ندیدم .

فکر آزاردهنده ای مغزم را می خورد .

شاید فراموش کردند که امروز میایم !

حتی آدرس خانه ی عمو را نداشتم ، حس تلخی بود ، درماندگی !

یک ماشین شاسی بلند سفید که حتی اسمش را هم نمی دانستم چند متر بالاتر توقف کرد .

چشم ریز کردم ببینم عمو است یا نه ، پسر جوان بلند قامتی پیاده شد و به من چشم دوخت .

سریع سرم را پایین انداختم و در خودم جمع شدم ، چه افتضاحی!

حتما نگاهم را دیده و فکر کرده دارم دید می زنم .

نمی دانستم اگر مزاحم شود چکار کنم ، همیشه در این گونه موارد دستپاچه می شدم و گند می زدم .

متوجه شدم او تکیه از سفینه اش برداشته و به طرف من می آید ، دسته کیفم را در دست فشردم و به چمدان چسبیدم ، صدای تالاپ تالاپ قلبم را از دهانم می شنیدم .

صدای پا یکی دو قدمی ام متوقف شد ، داشتم مثل بید می لرزیدم .

_سلام خانوم !

آب دهانم را به زور قورت دادم و با اصرار مسخره ای به کفشهایی که دیروز ازکفاشی خریده بودم زل زدم .

_سلام کردما ! جوابش واجبه !

باید کفشها را واکس می زدم ، اینطوری نو تر به نظر می رسید .

_شما رو ویبره ایی ؟ صدا نداری ؟

لب به دندان گزیدم و با صدایی که حتی خودم به سختی می شنیدم گقتم .

_مزاحم نشید آقا !

پقی زد زیر خنده .

_نفس ؟ درسته ؟

به ناباوری و متحیر سر بلند کردم و به او خیره شدم ، نیشش تا بناگوش باز بود طوری که بیننده را می خنداند ، با تمام صورتش لبخند میزد !

پوست گندمی و صورت کشیده و لبهای درشت و چشمهای دریایی اش همه و همه یک تصویر آشنا را تداعی میکرد ، پدرم !

کمی بلند تر پرسید .

_شما نفسی ؟

شاید فکر می کرد مشکل شنوایی دارم .

با تکان صدایش به خودم آمدم .

_آ … ره !

بلند تر خندید و دستم را محکم گرفت و تکان داد ، تقریبا به جای من با خودش دست داد !

_سلام دختر عمو جان ! من کامدینم .

نفس حبس شده ام را با پوفی بیرون دادم و لبخند نصفه نیمه ای زدم .

_سلام … ببخشید ! من فکر کردم …. فکر کردم شما …

_هان ؟ فکر کردی دزدم ؟

سرم را پایین انداختم .

_دزد که … نه ، فکر کردم … مزاحمید …

قهقهه سر داد .

_تقصیر من شد ، وقتی دیدم اونطوری مضطربی گفتم یه کم سر به سرت بذارم … ببخشید .

عصبانی شدم کاش می شد سرش داد بزنم و بگویم مگر من با تو شوخی دارم ؟

اما آنقدر خوش برخورد و پر انرژی بود که عصانیت یادم رفت .

چمدان و ساکم را از زمین کند و در حالی که هن هن کنان به طرف ماشین میرفت بلند گفت

_دختر عمو جان ! من بلد نیستم تعارف تیکه پاره کنم ، خودت بیا سوار شو .

با یک لبخند کج و کوله پشت سرش به راه افتادم ، اولین بار بود که من را می دید اما انقدر صمیمی برخورد کرد که انگار صد است من را می شناسد .

من به این همه صمیمیت عادت نداشتم ! زندگی من پر بود از قوانین خشک و احترام های کیلویی !

در بزرگ و سنگین ماشین را باز کردم و کنارش نشستم ، چقدر صندلی ماشین راحت بود ، فاصله صندلی ها از داشبرد به نظرم خیلی زیاد می آمد !

جای تعجب نبود که پاهای دراز کامدین در ماشین جا می شد !

در را که بستم آهنگ ملایمی گذاشت و بلافاصله حرکت کرد ، چند لحظه بعد سکوت را شکستم و به رسم ادب گفتم

_تورو خدا ببخشید شما زحمت افتادین این وقت صبح آقا کامدین !

باز هم زد زیر خنده ، حالا نخند کی بخند ، آنقدر که اشکش در آمد .

هاج و واج نگاهش کردم ، نمی دانستم کجای صحبتم خنده دار بوده ؟

وقتی دهان نیمه باز از تعجب من را دید در حالی که سعی می کرد به زور خودش را کنترل کند گفت .

_لحن رسمیت منو کشت ! دختر مگه داری با رئیس جمهور مملکت حرف می زنی ؟

تک سرفه ای کرد و ادامه داد .

_من کامدینم ، فقط کامدین !

صمیمیتش باعث شد کمی احساس راحتی کنم .

_خب ، فقط کامدین ! ممنون که وقت گذاشتی و اومدی دنبالم ، راستش من فکر می کردم عمو بیاد .

_آره قرار بود بابا بیاد اما خب من فضولیم گل کرد می خواستم خودم اول این دختر عموی مرموزی که تا امروز از ما قایمش کردند رو ببینم .

ابرو بالا انداختم و خندیدم ، به نظرم خیلی جسور بود که می توانست اینقدر راحت حرف بزند و ارتباط برقرار کند .

آهنگ بعدی که شروع شد ، دست برد صدا را زیاد کرد و شروع کرد به بشکن زدن و قر دادن و خواندن ! عجب صدای گوش خراشی هم داشت!

از حرکاتش خنده ام گرفت ، دست روی دهان گذاشتم و به مسخره بازیش خیره شدم ، خوش به حالش چقدر راحت می توانست در دل آدم جا باز کند .

تقریبا از شهر خارج شده بودیم که پیچید داخل یک کوچه پهن و پر از درخت .

دست از هنر نمایی برداشت و صدای ضبط را کم کرد با لبخند گشادی گفت .

_خوش اومدی ! اینم خونه .

دکمه ریموتی که در دست داشت را فشرد و در دو لنگه بزرگ انتهای کوچه باز شد .

با ماشین وارد حیاط که نه ، باغ شدیم ، آنقدر بزرگ بود انگار انتها نداشت ، دهانم از تعجب باز مانده بود ، این زیبا ترین حیاطی بود که در زندگی می دیدم .

ماشین را گوشه ای پارک کرد و چمدان ها را بیرون کشید ، من هم پیاده شدم ، بوی رز و یاس مشامم را پر کرد ، نفس عمیقی کشیدم و ششهایم را مهمان این تازگی کردم .

مرد میانسالی با ظاهر بسیار مرتب از انتهای حیاط به طرف ما دوید .

_سلام کامدین خان .

کامدین با خوشرویی

_سلام عمو جلیل خوبید؟ این وقت صبح چرا بیدار شدید ؟

_گفتم بیام چمدونای خانوم رو ببرم داخل آقا .

_نمیخواد ، خودم می برم ، شما یه لطفی کن ماشین رو ببر پارکینگ .

جلیل سری به نشان احترام کج کرد و سوئیچ را از کامدین گرفت و بعد رو به گفت .

_خیلی خوش اومدین خانوم .

من که هنوز باور نکرده بودم او خدمتکار است با تردید پاسخ دادم

_ب … له ، ممنون !

کامدین چمدانم را برداشت و به راه افتاد

_بدو بیا دختر عمو جان ! جا نمونی .

با لبخند از کنار جلیل گذشتم و پشت سر کامدین راه افتادم ، طولی نکشید که چشمم به ساختمان ویلا افتاد ، یک ساختمان بزرگ و دو طبقه با معماری بی نظیر و نمای مرمر .

کامدین در چوبی و کنده کاری شده را هول داد به من که مثل جن زده ها ویلا را نگاه می کردم گفت .

_حال کردی طراحیه پسر عموتو ؟

و بعد با خنده ادامه داد .

_بیا تو دیگه !

با ناباوری از این که این طراحی با شکوه کار همین کامدین باشد از در گذشتم و وارد ویلا شدم .

یک سالن بزرگ با طراحی سنگ و چوب و دکوراسون کلاسیک پیش رویم بود ، هنوز نتوانسته بودم فکم را جمع کنم که چشمم به خانواده عمو یوسف افتاد که وسط سالن ایستاده بودند .

همه هم زمان به طرف ما هجوم آوردند و اولین کسی که به من رسید زن عمو لیلا بود ، زنی بلند قامت و خوش اندام که با وجود گذر سن و سال صورتش به طرز اغراق آمیری جوان مانده بود .

محو تماشایش بودم که بی مقدمه در آغوشم کشید ، بوی لوسیون توت فرنگی می داد .

_الهی فدات بشم نفسی ! ببین چه خانوم خوشگلی شده ! ماشالا ، ماشالا ، زن عمو فدات شه چه بزرگ شدی !

زبانم بند آمده بود تا بحال اینقدر محبت را یک جا ندیده بودم ، فقط توانستم یک لبخند دندان نما تحویلش بدهم .

هنوز از بغل زن عمو بیرون نیامده بودم که در آغوش مردانه ی عمو یوسف جای گرفتم ، حس قشنگی داشت آغوشش ، حس پدر داشتن !

_درد و بلات به عمو ! چقدر بزرگ شدی ، من چه عموی بدی هستم که نفهمیدم برادرزادم کی خانوم شد .

با خجالت گفتم

_این حرفو نزنید عمو جون .

در چشمهای آبی دریایی اش یک لحظه اشک جمع شد که به زور پلک زدن جلوی خودش را گرفت و در عوض محکم پیشانی ام بوسید .

حالا متوجه شدم چرا چشم های کامدین مرا یاد پدرم می انداخت ، آن چشم ها ارث خانواده پدری بود که فقط من نداشتم !

دختر و پسر دیگر عمو هم جلوتر آمدند ، کامدین که پشت سرم ایستاده بود گفت

_این کیانوشه اونم کت کت !

دختر عمو چشمکی زد .

_کتی !

کیانوش چهارده یا پانزده ساله بود با همان چشم ها !

و کتی تقریبا هم سن و سال خودم بود اما شبیه به مادرش ، سبزه ی تند ، او هم انگار مثل من از ارث چشم آبی ها محروم بود .

دست جلو بردم تا با کتی دست بدهم که در عوض پرید بغلم و محکم من را بوسید .

_ما اینجا از این رسمی بازیا نداریم ، اومدی اینجا که خواهرم بشی !

کیانوش پس کله اش را خاراند .

_به جمع خل و چلا خوش اومدی ! اینجا همیشه وضع اینطوریه ! عادت می کنی !

همه پقی زدند زیر خنده ، نفس راحتی کشیدم ، صمیمیت در این خانه موج می زد ، این بهترین خانواده ای بود که می توانستم داشته باشم .

***

کتی دستم را کشید .

_بیا بریم اتاقتو نشونت بدم .

نگاهی به چمدانم انداختم که از چشم کامدین دور نماند .

_تو برو ، من میارم .

دنبال کتی راه افتادم ، ویلا دوبلکس بود ، اما از پایین دید زیادی به بالا نداشت، از پله های دورانی بالا رفتیم ، یک راهرو بود و تعداد زیادی در ، نیمه ی راهرو کتی ایستاد .

_این اتاقه منه !

البته نیازی به اشاره نبود ، از رنگ صورتی در و قلب و خرس و گل و بوته ای که به آن آویزان بود ، کاملا می توانستم حدس بزنم که اتاق متعلق به تنها دختر خانواده است .

کتی در کنار اتاقش را نشان داد .

_اینم اتاق توئه ، خدا کنه دوسش داشته باشی .

لبخندی به چهره ی مهربانش زدم و همراهش وارد اتاقم شدم .

دهانم از تعجب باز ماند ، آن اتاق بزرگ یک بهشت سفید بود ، دیوار ها سفید باطرح رزهای برجسته ی سفید ، کف پوشی نرم و سفید به همراه یک تخت بزرگ که مثل آرزوهایم پرده ی حریر لطیفی آن را مستور کرده بود .

پنجره رو به استخر باز می شد و نمای دل انگیز سروناز خم شده روی آب را نمایش می گذاشت .

و در کنار تمام این زیبایی ، اتاق پر بود از عروسک های قد و نیم قد .

کتی دست به سینه کنار تخت ایستاد .

_خوشت میاد ؟

همانطور متحیر پاسخ دادم .

_خوشم میاد ؟! عاشقشم !

_نفس جون ، روی میز آرایش هم یه مقدار لولزم آرایشی گذاشتم ، اگرم بازم چیزی خواستی به خودم بگو … آخه من دوره آرایشگری گذروندم … آها داشت یادم می رفت ، چند دست لباسم ، مامان برای تو کادو خریده گذاشتم توی کمد ، اون در هم _ اشاره به پشت سرم _ سرویس بهداشتیه اتاق خودته با خیال راحت می تونی استفاده کنی .

زبانم بند آمده بود ؛ انگار در یک هتل پنج ستاره اقامت داشتم ، نیشم تا بناگوش باز شد .

_واقعا نمی دونم چطوری تشکر کنم کتی جان ، ممنون خیلی کمه برای اینهمه لطف .

_این چه حرفیه می زنی نفس جونم ؟ با اومدن تو حالا من یه خواهر دارم ، چیزی که یه عمر آرزوشو داشتم .

بی اختیار بغلش کردم ، گونه ام را بوسید .

_حالا استراحت کن ، توی راه خسته شدی ، برای ناهار صدات می زنم .

با لبخدی از اتاق بیرون رفت و در را بست .

اما کی به استراحت نیاز داشت ، تا وقتی یک دنیای کشف نشده پیش رویم بود ، دور خودم چرخید م و اتاق را برانداز کردم ، نمی دانستم از کجا شروع کنم .

مانتو و روسری ام را در آوردم و به طرف کمد رفتم ، چند دست لباس ؟!

آنقدر لباس داخل کمد بود که مطمئن نبودم لباس های خودم جا شود ، یکی یکی لباس ها را چک کردم .

همه چیز زیادی عالی بود ، سایز ، مدل ، رنگ !

یک بلوز لیمویی آستین بلند انتخاب کردم و پوشیدم .

روبه روی کنسول آرایش نشستم و با کنجکاوی ، تمام لوازم را زیر و رو کردم ، حتی برس و شانه نو هم داشتم ، کاش چمدان نمی آوردم !

موهایم را شانه زدم و با کش از پشت بستم .

از جا بلند شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم ، چراغ را که روشن کردم خشکم زد ، اولین کلمه ای به ذهنم رسید “بزرگ ” بود !

از این مدل حمام و توالت فقط در فیلم ها دیده بودم .

وان بزرگ با چند نوع شمع ، دو مدل دوش عجیب و غریب !

اصلا یادم رفت برای چه کاری آمدم ، برگشتم و در را بستم ، ولی بلافاصله دوباره باز کردم که مطمئن شوم توهم زده نشدم و دوباره بستم .

یکی از خرس های روی میز تحریر را برداشتم و بغل کردم و بوییدم ، بوی آدامس می داد ، از خوشحالی داشتم بال در می آوردم .

تقه ای به در خورد ، همانطور با نیش باز در را باز کردم ، کامدین پشت در ایستاده بود .

یک لحظه حرف در دهان نیمه بازش ماسید ، اما سریع خودش را جمع و جور کرد .

_چمدونتو آوردم دختر عمو جان .

_ممنون .

چهاچوب در را خالی کردم ، وارد اتاق شد و چمدان را نزدیک کمد گذاشت و نگاهی دوباره به من انداخت ، نگاهی کشدار و طولانی .

_چیزی شده فقط کامدین ؟

زد زیر خنده .

_ فقط کامدین از دهنت نمیوفته دیگه ؟ چیزی نشده ، لیمویی بهت میاد .

لحنش آنقدر مهربان بود بی اختیار لبخندی بر لبم نشست .

_ممنون پسر عمو جان !

باز هم یک خنده ی شیرین تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت .

نگاهی به چمدانم انداختم ، حوصله نداشتم بازش کنم .

نگاهم به سمت تخت خواب گرم و نرم چرخید ، به طرفش دویدم و خود را روی تشک انداختم .

آخ ! چه لذتی داشت .

سرم را در بالشت فرو بردم و لحاف سبک و نرم را تا زیر چانه بالا کشیدم ، تمام خستگی سفر یکباره از تنم بیرون رفت .

این راحت ترین تخت دنیا بود .

نفهمیدم چند ساعت گذشت ، اما وقتی بیدار شدم کامدین را دیدم که به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاهم می کرد .

دستی به موهایم کشیدم و از جا بلند شدم .

_ظهر شده ؟

خنده ای کرد .

_ظهر ؟! دختر عمو جان خورشید داره غروب می کنه !

همانطور منگ پرسیدم .

_چرا بیدارم نکردین ؟

_والا هی در زدم ، هی صدات کردم اما بیدار نشدی ، خوابت عمیق بود ، در رو که باز کردم دیدم چقدر راحت خوابیدی دیگه دلم نیومد بیدارت کنم ، اما الان دیگه نمی شه بخوابی … مجبوری بیدارت کردم .

_چرا ؟

_راستش عمه خانوم و ایل و تبارش هجوم … ببخشید تشریف آوردن شما رو از نزدیک ببینن .

به لحنش خندیدم .

_منو از نزدیک ببینن ؟ اینطوری می گی آدم یاد باغ وحش میوفته !

ادای زنهای لوس را در آورد و چنگی به گونه اش کشید .

_وای دور از جون !

بعد با خنده ادامه داد .

_خب بالاخره از اونجایی که ما خاندان با عاطفه ای هستیم سالی صدبار دور هم جمع می شیم و هوای هم رو داریم ، عمه ی جناب عالی پونزده شونزده ساله تو رو ندیده ، برای همین اومدن از نزدیک ببینن برادرزاده ، برادرزاده که می گن چه شکلیه .

آنقدر به حرفها و ادا هایش خندیدم که اشکم در آمد و دل درد گرفتم .

همان طور که از اتاق بیرون می رفت زمزمه کرد .

_خدا شما رو از شر مهمونای امروز حفظ کنه که همیشه اینطوری بخندی !

_یعنی چی ؟

_حالا میای خودت می بینی .

در را پشت سرش بست.

تخت را دور زدم و مقابل آینه موهایم را باز کردم و شانه کشیدم و بافتم .

از میان لوازم آرایش یک برق لب برداشتم تا لبم را از خشکی نجات بدهم .

به سراغ چمدانم رفتم ، تونیک زرشکی رنگم را که آقاجون برای تولد سال گذشته ام خریده بود تن کردم و در حالی که با استرس دکمه یقه را می بستم از اتاق خارج شدم .

تمام طول راهرو و راه پله داشتم با خودم فکر می کردم اسم عمه نسرین بود یا نسترن ؟

همانطور که با مغزم کلنجار می رفتم با رسیدن به همکف قفل کردم ، حدود بیست نفر در سالن دور هم جمع شده بودند و بلند بلند حرف می زدند ، عمه این همه بچه داشت ؟

نگاه عمو یوسف به من افتاد و بلند تر از بقیه گفت.

_اینم از نفس عمو !

همه با هم برگشتند و به من خیره شدند ، کوچک و بزرگ ، قد و نیم قد !

چقدر زیر این همه نگاه پرسشگر معذب شدم ، هیچ وقت عادت نداشتم مرکز توجه باشم .

انگار کامدین متوجه شد .

_ای بابا بیچاره رو سکته دادین ! مگه گونه منقرض شده دیدید ؟

همه زدند زیر خنده ، حتی من .

عمه که هنوز مطمئن نبودم نسرین است یا نسترن به زور از روی مبلی که در آن فرو رفته بود برخاست و لخ لخ کنان به طرفم آمد ، قد کوتاه و چاق و عینکی بود ، با ابروی تتو کرده و غرق در طلا !

_ای جونم چه بزرگ شدی ماشالا ، ما از تو یه دختر کوچولوی شیش ، هفت ساله یادمونه ، نمی دونستیم اینقدر خانوم شدی ، چند سالته خوشگل عمه ؟

سر پایین انداختم .

_شما لطف دارید ، الان بیست و دو سالمه عمه جون .

_الهی عمه فدات شه .

دستم را گرفت و کشید به سمت خانواده اش ، یاد حرف کامدین افتاده بودم ، انگار داشت من را می برد نشان بدهد که برادرزاده که می گویند این است ! گرچه حق داشتند ، کل این خاندان من را فقط یک بار ، آن هم در مراسم خاکسپاری پدر و مادرم دیده بودند .

روبه روی شوهر عمه ایستادیم ، او را از همان کودکی به یاد داشتم چون احساس می کردم شبیه شیر دریایی است ! مردی چاق و کوتاه قد ، با چشم ریز و سیبیل و ابروی پر پشت !

با مهربانی سلام و احوال پرسی کرد ، همیشه خوش برخورد بود این از همان کودکی در ذهنم مانده است .

عمه پسر بزرگش را معرفی کرد ، نمونه جوان تر شده پدرش بود .

_ایشون آقا شاهرخه ، پسر بزرگم دندون پزشکه _ اشاره به زن ریز نقشی که کنار شاهرخ به احترام من ایستاده بود _ خانوم شاهرخ مهناز جونم که داروساز هستن _ اشاره به دختر و پسر سه چهار ساله که دست مهناز را گرفته بودند _ این دو تا وروجکم مبین و مهسا نوه های دوقلوم هستن .

مهناز با ناز صورتم را بوسید .

_ از آشناییتون خوشوقتم .

_منم همین طور .

عمه مهلت بیشتر حرف زدن به مهناز نداد .

_اینم دخترم شیده و شوهرش کامبیز ، هر دوشونم ماشالا مهندسن !

متوجه شدم شیده خانم مهندس باردار است .

از طرز معرفی کردن عمه داشتم روده بر می شدم و از طرفی سعی می کردم به هر قیمتی که شده خودم را کنترل کنم .

عمه پسر جوانش را هم معرفی کرد ، پسری که نسبت به کل خانواده کمی بلند تر و لاغرتر بود

_اینم پسرم شروین ، دانشجوی ارشد معماریه .

شروین یک لبخند تحویلم داد و رو به مادرش گفت .

_البته فکر نکنم برای نفس فرقی داشته باشه که ما چیکاره ایم !

انگار همه منتظر این جمله بودند ، با این حرف شروین جمع از خنده منفجر شد ، عمه مدام سرخ وسفید می شد و به شروین چشم غره میرفت .

دختر ریز جثه ای که کنار شروین بود ابروی پهن و کوتاهش را بالا انداخت .

_وا ! شروین ؟! این چه حرفیه میزنی داداش ؟ نفس جون باید افتخار کنه که فامیلاش تحصیل کرده باشن ، سطح تحصیلات کلاس فامیل رو بالا می بره .

با چشم های از حدقه بیرون زده به او خیره شدم ، هم سن و سال خودم بود ، اما قدش به زور تا شانه ی من می رسید .

ادامه داد .

_من برق صنعتی شریف می خونم .

شروین چپ چپ نگاهش کرد اما اخم های عمه از هم باز شد .

_ اینم دخترم شعله !

با شعله رو بوسی کردم گر چه او بیشتر هوا را می بوسید .

با فرزاد و فرزانه خواهر زاده های سیزده چهارده ساله شوهر عمه هم آشنا شدم ، به نظر می رسید آنها با عمه زندگی می کنند .

مشغول خوش و بش با فرزانه بودم که کتی از میان جمعیت به طرفم آمد و رو به عمه گفت .

_عمه نسرین ، با اجازه من نفس رو قرض بگیرم !

آهان ! پس نسرین بود نه نسترن !

عمه خندید .

_بفرمایید ، بفرمایید .

کتی دستم را به طرف آشپزخانه کشید .

_بیا نفسی تو ناهار نخوردی ، بریم یه چیزی بخوری .

_مهم نیست کتی جون ، زیاد گرسنه نیستم .

چشمکی زد و خندید .

_البته اینا بهانه ست دارم از دست قوم مغول فرهیخته نجاتت می دم !

با نیش باز به آشپزخانه رسیدیم ، کامدین و کیانوش دور یک میز سنگی بزرگ وسط آشپزخانه نشسته بودند و ساندویچ درست می کردند .

بادیدن ما هر دو لبخند زدند .

کیانوش_ بیا نفس جون ، خدا به شکمت رحم کنه من و کامدین تمام هنرمونو به خرج دادیم تا واسه تو ساندویچ درست کنیم حالا یا می خوری سیر میشی یا کار به اورژانس می رسه !

خندیدم .

_ممنون کیانوش جان ، چرا زحمت کشیدین؟

ساندویچ را از دستش گرفتم و نشستم .

من_ عجب مهمونیه ! هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر فامیل داشته باشم .

کامدین_اینقدر ماشالا با وفاییم !

بعد از کمی مکث با خنده ادامه داد .

_چشمت به جمال شعله روشن شد ؟

ریز ریز خندیدم .

_ آره ! صنعتی شریف !

انگار که جوک گفته باشم همه خندیدند .

کامدین _ ای بابا ، نرسیده به توام گفت ؟!

صدای سرفه کوتاهی صحبت ما را قطع کرد ، شروین در آستانه در ایستاده بود .

_مزاحم نیستم ؟

کامدین_ بیا تو جناب آقای ارشد معماری !

به شروین خیره ماندم ، انتظار داشتم دلخور شود ، اما انگار نه انگار ، برعکس لبخند گشادی تحویل داد و رو به کامدین گفت .

_باز تو کله پاچه مادر منو بار گذاشتی ؟

کامدین_نه ، درد و بلای مادرت بخوره توی فرق سر من ! داشتم از وجنات و سکنات همشیره ی محترمت می گفتم .

شروین رو به من _ تورو خدا ببخشید ، لحن شعله یه کم تنده و گرنه قصد بعدی نداره .

کتی روی شانه شروین زد و با لبخند گفت .

_البته در بعضی موارد !

شروین _ خب بابا ، حالا تو آبروداری کن .

بلند خندیدم ، شروین برگشت و با لبخند به من چشم دوخت سعی کردم نیشم را ببندم که ناراحت نشود اما نشد !

***

مهمانی خسته کننده ای بود اما برای من که سالی یک روز هم مهمانی به چشم نمی دیدم ، حکم یک ضیافت شاهانه را داشت .

بعد از رفتن مهمان ها به اتاقم برگشتم ، می دانستم برای خانواده عمو روز پر دردسری بوده و همگی احتیاج به استراحت دارند .

من تا عصر خوابیده بودم و خوابم نمی آمد ، برای رفع بیکاری به سراغ چمدانم رفتم و لباس هایم را دسته بندی کردم و در کمد گذاشتم ، مدارک و شناسنامه ام را در کیف جا دادم .

و بعد از زیر و رو کردن چمدان کارت بانکی ام را هم پیدا کردم و بعد به قاب عکس کهنه ته چمدان خیره شدم .

این عکس تنها چیزی بود که باعث می شد چهره ی پدر و مادرم را فراموش نکنم .

زن و مرد سی و چند ساله ای که با در آغوش داشتن دو فرزندشان به دوربین لبخند می زدند .

مادرم با موهای پر پشت و صاف خرمایی رنگ چشمان درشت و کشیده ی رنگ عسل و لبهای کوچک و بامزه و پدرم با موهای فرفری و چشمهای آبی دریایی ، دقیقا مثل کامدین .

برادر کوچک ترم ” نیما ” در عکس مشغول پستانک خوردن بود .

کوچولوی بامزه ای که چشمان درشت سبز آبی اش اولین چیزی بود که در صورت کوچکش خودنمایی می کرد .

و خودم ! وقتی این عکس را گرفتیم 6 ساله بودم ، پدرم دستهایش را دور من حلقه کرده بود ، انگار می خواست جلوی فرار کردنم از دوربین را بگیرد .

موهای فرفری ام به هم ریخته به هوا رفته بود و چشمانم زیر نور آفتاب روشن تر نشان می داد ، من کپی برابر با اصل مادرم بودم ، به استثنای فر سر کش موهایم که ارث پدریست .

خنده ی از ته دلم باعث شده بود دندانهای یکی در میان افتاده ام نمایان شود .

دلم گرفت ، هر بار چشمم به این عکس می افتاد دلم می گرفت ، شاید چون تنهاییم را توی سرم می کوبید ، قطره اشکی که روی گونه ام سر خورد را با گوشه آستین پاک کردم و قاب عکس را روی میز تحریر کنار خرس های صورتی رنگ گذاشتم .

***

آفتاب از پنجره روی صورتم می تابید و چشمم را اذیت می کرد ، دلم نمی خواست بیدار شوم ، اصلا این تخت را نمی شد رها کرد .

تقه ای به در خورد ، لحاف را روی سرم کشیدم و با صدای خفه ای نالیدم .

_بله ؟

_دختر عمو جان ! پاشو دیگه لنگ ظهر شد ، مگه امروز ثبت نام دانشگاهت نیست ؟

مغزم به کار افتاد ، امروز روز ثبت نام بود !؟

مثل فنر از جا پریدم و هول هول مانتو مقنعه پوشیدم و مدارک دانشگاه را در کیفم چپاندم با عجله به طرف در هجوم بردم .

کامدین_به به ماه تابان ! بیدار شدی ؟

_آره ، ساعت چنده ؟ دیرم شده ؟

کامدین نگاهی به سر تا پایم انداخت و یکباره از خنده منفجر شد .

_چیه ؟

_ با این میخوای بیایی ؟

به شلوارم اشاره داد ، رد اشاره اش را گرفتم ، چشمم افتاد به شلوار پارچه ای زرد بته جقه ای راحتی که برای خواب می پوشیدم .

_ ای وای خاک به سرم !

دوباره داخل اتاق پریدم و شلوارم را سراسیمه عوض کردم و برگشتم ، دیدم کامدین روی زمین افتاده و دو دستی شکمش را گرفته و می خندد .

من_خب حالا ! هول شده بودم … نخند بهم !

از جا بلند شد و در حالی که اشکش را پاک می کرد فین فین کنان گفت .

_عوضش نمی کردی … مد شده اینا جدیدا !

_ اینقدر منو مسخره نکن … باید برم دیرم شده .

_خودم می رسونمت .

_نمی خواد خودتو به دردسر بندازی ، خودم میرم .

_دختر عمو جان اذیت می کنیا ! حالا وقت زیاده برای اینکه خودت بری ، صبر کن با راه رفت و آمد آشنا شی بعد ، خودمم تهران کار دارم ، باید برم شرکت ، بدو تا دیر نشده .

***

کامدین ماشین را پارک کرد .

_اینم از دانشگاه !

پیاده شدم و متحیر به آرزوی چندین ساله ام زل زدم . چقدر با شکوه و خیره کننده بود !

_نترس خواب نمی بینی !

با لبخند به کامدین نگاه کردم ، انگار فکرم را می خواند .

با مهربانی ادامه داد .

_قرارمون ساعت یک همینجا !

_باشه ، ممنون .

بعد از رفتن کامدین وارد دانشگاه شدم و نفس عمیقی کشیدم ، انگار هوای اینجا با تمام دنیا فرق می کرد .

اینجا برای من هوایش بوی امید می داد .

هر قدم که بر می داشتم انگار یک گام از زندگی گذشته ام دور می شدم و بیشتر در دل آینده فرو می رفتم .

و چه حس خوبی بود جدا شدن از گذشته !

با پرس و جوی زیادی کارهای ثبت نامم را انجام دادم ، وقتی کارم تمام شد ساعت از یک و نیم گذشته بود .

با عجله از دانشگاه بیرون آمدم ، با دیدن کامدین که صندلی ماشین را عقب داده و با دهانی نیمه باز خوابیده بود خنده ام گرفت ، هوس اذیت کردن به سرم زد .

به طرف ماشین رفتم و خیلی آرام در را باز کردم و بی سر و صدا نشستم و بعد در را محکم و با صدای بلند بستم .

بیچاره چنان از جا پرید که سرش به سقف خورد .

_وااای !

در حالی که نفس نفس می زد با چشمهایی از حدقه بیرون زده به من خیره شد ، انگار داشت موقعیت خود را تجزیه و تحلیل می کرد .

چند لحظه بعد دستش را روی قلبش گذاشت و لبش به خنده باز شد .

_سکته ام دادی دختر !

به رنگ پریده اش خندیدم .

_این تلافیه روز اولی که اذیتم کردی پسر عمو جان !

_ باشه قبوله ، حقم بود !

دستی به موهایش کشید و ادامه داد .

_موافقی بریم یه رستورانی نهار بخوریم ؟ دارم از گشنگی ضعف می کنم .

من هم گرسنه بودم برای همین بی چون و چرا قبول کردم .

***

وارد رستوران شدیم ، جای دنج و کوچکی بود .

_به ظاهرش نگا نکن ، غذاش عالیه .

_ظاهرشم خوبه !

دور یک میز دونفره نشستیم ، کامدین منو را از روی میز برداشت و دستم داد .

طبق یک عادت قدیمی قبل از خواندن اسم غذا به قیمت ها چشم دوختم ، سرم سوت کشید !

حتی از قیمت رستوران های پنج ستاه ی کرمانشاه هم بیشتر بود .

بی اختیار زیر لب گفتم .

_چه خبره !؟

کامدین لبخند زنان کمی خود را روی میز خم کرد .

_چی شده ؟

از خودم خجالت کشیدم ، کاش جلوی زبانم را گرفته بودم ، اما به هر حال نمی توانستم حرفم را ماست مالی کنم .

_ قیمتاش خیلی زیاده !

لبخندش کمرنگ شد .

_تو چیکار به قیمتش داری ؟ منوی غذا دادم دستت نه صورت حساب !

سر پایین انداختم .

_ ببخشید .

_ببین منو !

نگاهش کردم ، صورت مهربانش می خندید .

_اینقدر بیخودی عذرخواهی نکن دختر عمو جان !

پوفی کشید و ادامه داد .

_انتخاب کردی ؟

منو را به طرفش گرفتم .

_هر چی میخوری دوتا بگیر !

اخم مختصری کرد و به گارسون اشاره داد .

_دوتا جوجه لطفا .

گارسون چشمی گفت و رفت نگاه کامدین رو به من چرخید .

_تا حالا پیش نیومده با یه دختر رستوران بیام و خودم برا جفتمون انتخاب کنم ! … حالا جوجه دوس داری ؟

_اوهوم !

چند ثانیه به سکوت گذشت ، کلافه شد ، عادت نداشت دهانش بسته باشد .

_یه چیزی بگو !

من_چی بگم آخه ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x