مهشید که بدتر از من غافلگیر شده بود با تعجب شونهای بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم. با منه یا با تو؟
وقتی دید این قدر آماتور هستیم و گیج میزنیم لبخندی زد و رو به سوپرمن گفت:
-چی بهت گفتم. کلا گیرندهها صفر کیلومترن هنوز آک آکه و کار نکرده.
دیگه داشت بهمون بر میخورد خواستم حرفی بزنم که خودش پیش دستی کرد و گفت:
-کیکتون رو میل کنید. این کافه به کیک خیسهاش معروفه. مطمئنم بخورید عاشقش میشید.
حرفم تو دهنم ماسید و دیگه چیزی نگفتم و هر دو در سکوت کیک رو جلو کشیدیم. خودشون هم مشغول خوردن شدن ولی بیشتر از این که کیک بخوره حواسش به من بود و نگاهش به چنگال توی دستم.
با اولین برش کوچیکی که به کیک زدم تا خواستم به سمت دهنم ببرم متوجه چیزی شدم که به نوک چنگال آویزون شده بود. با تعجب نگاهی کردم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم:
-این دیگه چیه توی کیک من؟!
نگاهها همه به طرف من برگشت. لبخند دلروبایی زد و سرش رو جلوتر آورد و گفت:
-میخواستم غافلگیرت کنم و پیشنهاد یه دوره دوستی و آشنایی بیشتر رو بهت بدم. تا انشاالله به مراحل بعدی برسیم.
مهشید هینی کشید و ذوق کرد. زیر چشمی سوپرمن رو دیدم که از شدت ناراحتی و عصبانیت سرخ شده و اخمهاش توی هم رفته. با حرص نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-این کارها یعنی چی؟ این همه برنامه چیدی که چی بشه؟ میتونستی خیلی ساده عین آدم حرفت رو بزنی و جواب منفیت رو بگیری.
با تموم شدن جملهام مهشید از زیر میز لگدی به پام زد که آه از نهادم بلند شد و مجبور شدم عکس العملی نشون ندم. زیر لب آروم گفت:
-دخترهی دیوونه گند زدی که. پسر به این جیگری رو اینجوری میزنن تو ذوقش و ردش میکنن!
حسابی عصبی بودم و حوصلهی حرفهای مهشید رو نداشتم. لبخندش روی لب خشک شد ولی اصلا خودش رو نباخت و گفت:
-نفوذ کردن به قلب شما کار سختیه. بعد از اون هم نخی که بهتون دادم و جوابی نگرفتم مجبور شدم مجهزتر اقدام کنم تا شاید مؤثر باشه.
نفسی گرفت و ادامه داد:
– لطفا این قدر زود جواب ندین و یه کم در مورد پیشنهادم فکر کنید. این قدر آپشن دارم که ارزش فکر کردن داشته باشه.
حسابی جا خورده بودم و نمیدونستم چی بگم. حالا متوجه اون همه برنامه چیدنهاش و مهمونیهاش شده بودم. من رو بگو فکر میکردم همه قرار بود دور هم خوش بگذرونیم و جمع دوستانه داشته باشیم.
فکر میکردم واقعا هیچ قصدی نداره و کلا آدم خوش مشربیه ولی انگار اشتباه میکردم. معذب بودم از نگاههایی که سمت من بود. مخصوصا سنگینی نگاه سوپرمن بیشتر از هر چیزی اذیتم میکرد. سکوت کرده بودم که با عصبانیت از جاش بلند شد و دست رفیقش رو گرفت و گفت:
-پا شو بیا بیرون کارت دارم.
بعد از این که از کافه خارج شدن. نفسی گرفتم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که مهشید تشری بهم زد و گفت:
-چته تو چرا همچین کردی؟ پسره بدبخت این همه برنامهی رمانتیک چیده بود برات کلی خرج کرده اونم واسهی یه پیشنهاد دوستی ساده. هر کس ندونه فکر میکنه خواستگاریه! حالا تو جفتک میندازی؟ بابا طرف مایه داره میدونی چقدر دختر دنبالشن تا این یه نگاه بهشون بندازه!
حالا خدا زده پس کلهاش و عاشق تو گُزمیت شده. که با یه من عسل نمیشه قورتت داد. خدا بده شانس والا من به این ماهی و گلی و خوش اخلاقی رو ول کرده به توی نچسب پیشنهاد میده.
با حرص نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-بسه دیگه ولم میکنی یا نه؟! برشدار این قدر خوشت اومده پیشکش تو؛ من نمیخوامش. بابا مغزم کلا هنگ کرده و داره ارور میده. مگه من بخت برگشته چند بار تو زندگیم تو یه همچین موقعیتی بودم که الان ازم انتظار رفتار به جا و سنجیده داری!
مهشید سری به تأسف تکون داد و دستش رو به نشانهی خاک تو سرت به طرفم گرفت. محل ندادم و ازش رو گرفتم. حسابی ذهنم درگیر بود و هی تمام اتفاقات رو داشتم توی مغزم مرور میکردم.
تا این که هر دو عصبی و ناراحت وارد کافه شدن و سوپرمن با حرص گفت:
-دیرتون شده خانم طلوعی بهتره بریم. میرسونمتون.
از حرفش جا خوردم ولی ته دلم خوشحال شدم چون بیشتر از این نمیتونستم اونجا رو تحمل کنم. فضا برام خفه و سنگین شده بود. نیاز به هوای آزاد داشتم. سریع به کیفم چنگ زدم و به مهشید اشاره کردم که زودتر پاشه.
قبل از این که از پشت میز بیرون بیام. جلوم رو گرفت و دستش رو روی میز گذاشت و با تحکم گفت:
-برای من کاری نشد نداره. مطمئن باش به هر قیمتی که شده به دستت میارم. هیچ کس هم نمیتونه جلوم رو بگیره.
با تموم شدن جملهاش نگاه خشمگینی به دوستش انداخت و دستش رو از روی میز برداشت. با حرص ازش رو گرفتم و میخواستم جوابی بهش بدم که مهشید نیشگونی از پشت از دستم گرفت و باعث شد تا ساکت بشم.
هر سه توی ماشین ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم. سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و چشمم به خیابون و آدمهاش بود ولی تو ذهنم فقط داشتم به حرفها و کارهاش فکر میکردم. و عکسالعمل سوپرمن! خیلی دوست داشتم بدونم بیرون کافه چه حرفی با هم زده بودن که این همه بهم ریخته بود.
کاش میتونستم ازش بپرسم. ولی روم نمیشد. زیر چشمی میدیدمش که هی از آینه داره من رو نگاه میکنه و به صورت عصبی با دست روی فرمون ضرب گرفته بود. دو تا خیابون مونده بود تا برسیم به خونمون که بهش گفتم:
-لطفا همین جا نگه دارید. میخوام پیاده بشم.
سوالی از آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
-ولی هنوز تا خونهتون خیلی مونده. اجازه بدید حداقل تا نزدیکی هاش برسونمتون.
خودش میدونست که از طرف خانوادهام خیلی محدودیت دارم و واسه همین هیچ وقت تو خیابون اصلیمون نمیاومد. همیشه با فاصله من رو میرسوند. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-هوا خوبه میخوام یه کم قدم بزنم و یکم تو هوای آزاد نفس بکشم. احساس خفگی میکنم. همین جا پیاده میشیم. ممنونم.