رمان رسم دل پارت ۱۵

4.2
(16)

 

 

گوشیم دستم بود و هزار بار انگشتم به سمت اسم مهشید می‌رفت تا باهاش تماس بگیرم و بهش بگم بیاد دنبالم، ولی بعدش پشیمون می‌شدم. نمی‌دونستم چی باید بهش می‌گفتم. اصلا دلم نمی‌خواست بفهمه اینجا چه خبر بود و مهمونی دوستانه‌ای در کار نبود.

 

اکرم خانم کلی چیز تو کسری از ثانیه جلوم چیده بود. اینقدر بی حوصله و دمق بودم که حتی نگاهشون هم نکردم. فقط چون از حرص و استرس گلوم خشک شده بود. شربتم رو سر کشیدم.

 

نیم ساعتی از رفتن پری جون گذشته بود و خبری ازش نبود. حسابی حوصله‌ام سر رفته بود و کلافه بودم. بالاخره تصمیم گرفتم برم به محوطه‌ی باغ تا یه قدمی بزنم. از یه جا نشستن خیلی بهتر بود.

 

وارد باغ شدم. واقعا قشنگ و با صفا بود. قدم زنان به گل‌های رنگی نگاه می‌کردم و به سمت آلاچیق زیر درخت بید مجنون می‌رفتم. از عمارت فاصله گرفته بودم. هیچ صدایی جز آواز پرنده‌ها و نسیمی که باعث بهم خوردن برگ درخت‌ها می‌شد؛ نمی‌اومد. آرامش مطلق بود. یه کم حالم بهتر شده بود. به آلاچیق رسیدم تا خواستم پا بذارم داخلش یهو یه صدای جیغ کسی رو شنیدم. پشت بندش صدای در خواست کمک می‌اومد.

 

وقتی دقت کردم صدای پری بانو رو تشخیص دادم. صدا از سمت دیگه‌ی باغ می‌اومد.

 

* سوم شخص *

 

کیاوش از این دعوت بدون هماهنگی پری بانو حسابی عصبی و ناراحت بود. می‌دونست نیت مامانش از این دعوت چیه. تمام فکر و ذهنش پیش سارا مونده بود و دلش نمی‌خواست اینجوری سارا فکر و خیال‌های بدی بکنه یا دلش بشکنه.

 

با عصبانیت قدم برمی‌داشت. دندون‌هاش رو بهم می‌سابید. از طرفی نمی‌خواست با پری بانو بد حرف بزنه که مبادا احترام مادر فرزندی از بین بره. به سمت پشت عمارت رفت جایی که از در اصلی دید نداشت و خلوت‌تر از کل باغ بود. نزدیک استخر ایستاد و منتظر اومدن مامانش شد. یه ضرب داشت به زمین پا می‌کوبید. بیشتر از هر چیزی دیدن شیدا با اون سر و وضع اعصابش رو بهم ریخته بود.

 

 

 

توی فکر فرو رفته بود که از پشت سر با صدای پری بانو به خودش اومد.

 

-چی شده؟ چه حرف مهمی داری که منو اینجوری عجله‌ای کشیدی بیرون؟! دیدی که مهمون داشتم. بد نبود یه احوالپرسی مؤدبانه باهاش می‌کردی. از پسر من این رفتار‌ها بعیده!

 

از طلبکار بودن مامانش بیشتر حرصش گرفت. نفسش رو بیرون داد و گفت:

 

-مامان خانم اصلا متوجه هستی چی داری می‌گی؟! چرا بدون هماهنگی این دختره‌ی غریبه رو اینجا دعوتش کردی؟! من که یه بار نظرم رو درباره‌اش گفتم. مادر من نمی‌دونم این چه اصراریه که شما داری؟!

 

پری که حسابی بهش برخورده بود. دست به کمر زد و طلبکارانه جواب داد:

 

-چشمم روشن از کی تا حالا من برای مهمون‌هایی که تو ویلای خودم دعوت می‌کنم؛ باید از جناب‌عالی اجازه بگیرم؟! فکر نکنم این یه مورد به تو و زنت ربط داشته باشه!

 

کیاوش کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:

 

-مهمون‌های شما به ما هیچ ربطی ندارن. ولی اینکه به چه قصدی این دختره رو دعوتش کردین کاملا به من و سارا ربط داره. شما اصلا یه درصد فکر دل سارا رو کردین؟ نمی‌گین الان چی قراره بهش بگیم تا به یه غریبه توی جمع خانوادگی ما شک نکنه؟! فکر نکردین همین دختر دایی‌های از دماغ فیل افتاده‌ی من اگه بویی ببرن؛ سارای بیچاره رو راحت نمی‌ذارن و خوراک هر روزشون برای متلک اندازی و حرف‌های خاله‌ زنکی شروع می‌شه.

 

کیاوش با کلافگی دستش رو بین موهاش برد و ادامه داد:

– خیلی از دستتون عصبیم. ما اگه یه درصد هم تصمیم بگیریم برای بچه‌دار شدن رحم اجاره کنیم؛ اولا به احدالناسی نمی‌خوایم کسی بدونه، دوست ندارم پشت سر زنم حرف و حدیث باشه! ثانیا عمرا من بچه‌ام رو بدم این دختره که معلوم نیست کیه و از کجا اومده تو رحمش بزرگ کنه. اونم با این سر و وضعش! پری بانو یه کم به اعتقادات پسرت هم احترام بذاری بد نمی‌شه ها.

 

 

 

پری بانو که حسادت زنانه‌اش نسبت به این همه توجه پسرش؛ گل کرده بود و نمی‌تونست این حجم از علاقه‌ی کیاوش به سارا رو تحمل کنه، دست به سینه پوزخندی زد و گفت:

 

– آقا کیاوش شتر سواری که دولا دولا نمی‌شه. می‌خوای به همه بگی زن خودت حامله‌است؟ بعد حتما می‌خوای جای بچه بالش تو شکمش بچپونی! اون وقت این شیدای بدبخت رو هم حتما نه ماه قراره تو کمد قایمش کنی!

 

کیاوش که دید مامانش برگشته سر خونه‌ی اول حسابی بهم ریخت. سردرد‌های عصبی داشت و این بحث بی حاصل سردردش رو بیشتر کرده بود. ناخواسته یه کم صداش بلند شد و گفت:

 

-مامان مامان چرا متوجه نیستی؟! من این دختره رو به هیچ عنوان قبول ندارم. بعدش هم شما فکر کن بالش می‌ذارم تو شکم زنم. شایدم اصلا اون مدت رو بریم یه شهر دیگه. شایدم یه کشور دیگه، ولی اون چه که مسلمه با این دختره قرار نیست جایی بریم. من خودم بلدم بگردم برای بچه‌ی خودم جا و مکان سالم پیدا کنم.

 

پری بانو عصبی شروع کرد به کف زدن و گفت:

-آفرین؛ باریکلا به پسر متدین خودم. چقدر خوب آدم‌ها رو قضاوت می‌کنی! محض اطلاع جناب‌عالی شیدا هم از این مهمونی خبر نداشت و به خاطر پوشش معذب بود و ازم گلایه کرد. الان موندم با این همه تهمتی که به اون دختر بیچاره زدی چطوری می‌خوای از دلش دربیاری؟! یا همون به قول خودت حلالیت بگیری.

 

با شنیدن حرف مامانش حسابی بهم ریخت. همیشه تو زندگیش سعی داشت آدم‌ها رو قضاوت نکنه. ولی این رفتارهای مامانش اون رو مجبور به این کار کرده بود. حسابی از دست خودش عصبی بود. کلافه دور خودش چرخید. پری بانو که حس کرد موفق شده احساسات پسرش رو دست بگیره لبخندی زد و گفت:

 

-حالا عیبی نداره شیدا دختر خوب و فهمیده‌ایه. وقتی دارم معرفییش می‌کنم خودم یه جوری از دلش در میارم. اینقدر خون‌گرمه که مطمئنم سارا هم ازش خوشش میاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x