لبخند الکیاش پر کشید و نگاه اصلیاش بالا آمد. پر از نگرانی و حتی کمی وحشت بود.
– به جای این که الان میون دستهات بخوابم دارم خطر رو حس میکنم خسرو.
دستم را بوسید و خوب بود که میان این همه ترس او آمده بود. با محبتهای ریزش جان تازهای آرام آرام در بدنم میریخت.
– اینجا خیلی خطرناکه ملک.
حتی من هم سعی میکنم خیلی باهاشون درنیوفتم.
این سرزمین نحسه!
میدانستم! آولی کمی برایم گفته بود. از خرید و دزدیده شدن شاهزادههای دیگر سرزمین ها و حتی کشتن ملکهها!
از دسیسههای جنگ و عیش و نوش بیجا و پر از مغلطه!
– چرا…چرا کسی جلوشون رو نمیگیره؟ تو نمیتونی؟
لبخند آرامی زد و دستش را روی موهایم کشید و جانم تازه تر شد. دوست داشتم بخوابم…
روی بازواش دراز بکشم و فحشی به تمام دنیای بیرون از چادر بدهم ولی غریزهام برای زنده ماندن این اجازه را نمیداد.
– کی جلوشونو بگیره ماده ببر؟
این سرزمین حاکمیت واحدی نداره.
تمام سرزمین ها یک رابطهای با اینجا دارند.
این سرزمین مثل یک زندان بزرگه!
نگاهش را چرخاند و کمی فکر کرد، انگار که دنبال کلمات بود.
– هر پادشاه و یا ملکهای اگر بخواد از دست یکی از دشمنهاش خلاص بشه با اینجا معامله میکنه.
بودن در دست اینها از مرگ هم بدتره و هیچ کس هم نمیتونه جلوشون رو بگیره.
اون ها همه رو میکشن.
#پارت_403
حرفش کمی عجیب بود، من آدم خنگی نبودم و همین هوشم باعث شد پدر مرا به فرنگ برای خواندن طبابت بفرستد.
من خیلی راحت منظور پشت حرفها را میفهمیدم و خسرو میخواست من چیزی بفهمم.
چیزی که خودش نمیتوانست بگوید. زل زدم به دهانش!
لبهایش تکان میخورد ولی صدایی نمیشنیدم، ذهنم در میان کلماتش بود و منظور پشتشان!
پلک زدم و وسط حرفش پریدم:
– مادرت با این جا ارتباط داره؟
کلافه دستش را درون موهایش مشت کرد و گفت:
– فریده.
چشمهایم گشاد شدند، آن دختر ساکت و مهربان مشکلش با من چه بود؟ من چه کار بدی در حقش کرده بودم؟
– چرا؟
– نمیدونم هنوز، دستور دادم زندانیش کنن.
پیدا کردنت برام تو اولویت بود و وقتی برگردیم میخوام خودت مجازاتش کنی.
از فکری که در سرم پیچید پوزخندی زدم و گفتم:
– دلت نمیاد خواهرت رو مجازات کنی؟
خودم هم از لحنم تعجب کردم، شبیهِ…شبیه شاهو گفته بودمش! پر طعنه و سرد!
خسرو سرش را کج کرد و گوشهی موهایم را آرام کشید.
– خیر. اگه به من باشه دستور میدم بکشنش ولی میخوام خودت باهاش روبه رو بشی.
از جوابش یکه خوردم، در این حد مرا دوست داشت که خواهرش را بکشد؟ البته او به چشم برادرش خنجر زده بود و…
– پادشاه و ملکه…
لطفا تشریف بیارید.
با صدای یکی از زنان قبیله نگاه از هم گرفتیم. خسرو بلند شد و من کمی موهایم را مرتب کردم…
وقتی ایستادم مرا به سینهاش چسباند و بوسهای بر سرم زد. لبخندی زدم و باهم از چادر خارج شدیم که…
– دخترهی خیرهسر، دست از سر من بردار.
– شاهزاده دستور داده بهتون رسیدگی کنم. اجازه بدید این کار رو بکنم.
صدای دعوای نقره و شاهو بود؟
متعجب به سمتشان رفتم. شاهو روی میز نشسته بود و نقره با اخم داشت پای او را میبست.
متعجب گفتم:
– اینجا چه خبره؟
شاهو شاکی و اخمالود گفت:
– خاتونت خیلی وحشیه، پام درد گرفت. الان هم محکم بسته. خاتون توی این پا تیر رفته بود بلد نیستی برو کنار.
نقره عصبی ایستاد و نگاه پر حرصی حوالهی شاهو کرد.
– تموم شد جناب، میتونی به جایی که توش بودی برگردی.
با حرف نقره تنم سرد شد و ناخودآگاه به سمتش براق شدم که خسرو قبل من گفت:
– نقره خاتون، جناب شاهو شاهزادهی این سرزمینه.
شاهو سرش را پایین انداخت و من متعجب از این حرف خسرو نگاهم را چرخاندم. عثمان خسرو را صدا زد و من کنار پای شاهو زانو زدم.
دستت طلا قاصدک جان اصلا یادم به این رمان نبود 😂
خدا رو شکر :))
سلام چرا پارت گذاری نمیکنید
خبری از ادامه این رمان نشد؟مفت بر چی؟
مگه فایلشون بیاد بزارم سایت