متعجب سمت ماشینی که صدا ازش اومده بود برگشتم و دوتا پسر جوون رو دیدم.
_ با توام خوشگله!
محل ندادم و به راهم ادامه دادم انقدر غرق فکروخیال بودم که متوجه گذر زمان و تعداد قدمهایی که برمیداشتم نشدم و درد پاهام نشون از اعتراضشون میداد و مشخص بود خیلی وقته درحال قدم زدنم.
وقتی به ساعت مچیم نگاه کردم تازه متوجه شدم چند ساعتی هست که من دارم تو خیابون قدم میزنمو ساعت از ده و نیم هم گذشته.
ماشینی دوباره اومد جلو و یهو جلوی پام پیچید:
_ چرا در میری کوچولو؟
اخمهام رو تو هم کشیدم:
_ من این کاره نیستم بکش کنار آقا.
_ اگه اینکاره نبودی که این وقت شب تو این خیابون خلوت نبودی!
سر بلند کردم و به خیابونی که معلوم نبود کجاست نگاه کردم.
اینجا دیگه کجا بود؟
لرزی به تنم نشست و چند قدم عقب عقب رفتم و چشمهای دو دو زنم رو به رانندهای که حالا از ماشین پیاده شده بود و داشت سمت من میاومد دوختم و قدمهام رو تند تر به سمت عقب برداشتم.
_ کجا؟ بیا به هممون خوش میگذره.
از لحن چندشش محتویات معدم تا بالا اومد و دوباره برگشت.
از صبح چیزی نخورده بودم و به شدت ضعف داشتم، چون ذهنم درگیر محمد و آهو بود و چیزی از گلوم پایین نمیرفت.
_ نیا جلو جیغ میزنم!
_ هرچقدر دلت میخواد جیغ بزن اینجا کسی نیست که نجاتت بده و صدات هم کسی نمیشنوه.
عجیب میل به فرار داشتم.
سریع برگشتم و به قدمهام سرعت بخشیدم تا از این مهلکه نجات پیدا کنم.
توانم تحلیل میرفت اما اگه اینجا میموندم آیندهی خوبی انتظارم رو نمیکشید و من نابود میشدم.
تند تند میدوییدم و نفس نفس میزدم که گوشیم زنگ خورد اما حتی فرصت برداشتن گوشی رو هم نداشتم.
چند باری سکندری خوردم و نزدیک بود بیفتم اما خودم رو کنترل کردم تا مبادا با افتادنم وقتم برای فرار از دست اون دو نفر رو از دست بدم.
وقتی به خیابون پر از ماشین رسیدم برگشتم به عقب نگاه کردم که اون مرد هم رو زانوش خم شده بود و نفس نفس میزد.
سریع دستم رو برای ماشینها تکون میدادم تا یکیشون به عنوان مسافر سوارم کنه.
_ سودا!
با شنیدنِ صدای آشنایی کم مونده بود پش بیفتم.
اون اینجا چیکار میکرد؟
مانی بود که با تعجب داشت نگاهم میکرد.
_ اینجا چیکار میکنی؟
نگاهی به اون مرد انداختم و سریع در رو باز کردم و داخل نشستم.
_ برو فقط…
_ کجا؟!
یعنی چی کجا؟
_ برو خونمون دیگه.
لبخند مضطربی زدم و ادامه دادم: محمد خونه منتظرمه گوشیم خاموش شده نگران شده لابد.
دروغ گفتن چقدر سخت بود! انگار همین دو دقیقه پیش نبود که گوشیم زنگ خورد.
_ باشه کمربندتو ببند. چرا رنگ به رو نداری؟
_ نمیدونم لابد فشارم بالا پایین شده.
اگه میگفتم دوتا آدم خراب به پستم خوردن ممکن بود راجب خودم فکر بدی بکنه.
وقتی حواسش به رانندگیش رفت بدون اینکه متوجه بشه آروم دستم رو داخل کیفم بردم و جلب توجه نکردم، گوشی رو روی بیصدا گذشتم و دوباره به حالت قبل برگشتم.
_ از محمد چه خبر؟ یکی دو روزه خبری ازش ندارم.
_ خوبه خداروشکر. صبح میره شبم دیروقت میاد منم زیاد نمیبینمش تو خونه. الانم خسته بود برای همین خودم عصری اومدم خرید زمان از دستم در رفت یهو به ساعت نگاه کردم دیدم چقدر دیر شده و هوا تاریک شده.
لبخندی زد:
_ اشکال نداره فقط محمد بد غیرتیه و سگ اعصاب ممکنه الان بری خونه یه بحث ریزی داشته باشید.
من مطمئن بودم از این بحث ریزی که میگه خبری نیست چون ما ازدواجمون صوری بود و کاری به کار هم نداشتیم و بعید میدونستم محمد بخواد چیزی بگه، اما برای اینکه از چیزی بویی نبره سر تکون دادم.
_ آره یخورده حساسه رو اینطور مسائل.
_ یخورده نه خیلی.
و خودش بعد از این حرفش خندید.
جلوی در خونه ترمز زد و من با جالی خراب پیاده شدم و زنگ خونه رو فشردم که به ثانیه نکشید باز شد.
سریع بالا رفتم و با دری که باز بود مواجه شدم.
کفشهام رو در آوردم و نگاهم به محمدی افتاد که پشت به من روی مبل نشسته بود.
_ سلام.
باصدای گرفتهای جواب داد: کجا بودی تا الان؟