دلیلش رو خودم خوب میدونستم…
بقدری که داشتم خودخوری میکردم بخاطر محمد و آهو! داشتم ذره ذره مثل شمع آب میشدم.
_ این حساسیت نشون دادن به بو هم خیلی بدهها! تو خونهی ما رادمان همش آشپزی میکنه چون من حالم بد میشه! حالا تو هم لباساتو عوض میکنی.
لبخندی بیهدف رو لبهام نشوندم.
من از قبل هم حساس بودم رو بوی غذا که بخواد روی لباسهام بمونه. سها ربطش میداد به حاملگی.
خودم رو مشغول آشپزی کردم تا فکرم منحرف سمت دیگهای نشه.
خیلی داشتم خودم رو اذیت میکردم.
ما ازدواجون صوری بود و حق نداشتم حسی بهش داشته باشم.
_ مادر انقدر سرپا نمون خوب نیست.
هنوز بچهای در کار نبود و این مادر و مادرشوهر وسواسهاشون شروع شده بود چه برسه به وقتی که بچه باشه! هرچند اون دونفر و البته افراد دیگه نمیدونستن ما داریم نقش بازی میکنیم اما خب…
اگه یه روز میفهمیدن که محمد نمیتونه بچه دار بشه واکنششون چی بود؟
_ بیا کنار بسه دیگه خسته شدی. آهو جان پاشو برو کمکش عزیزم!
از این حساسیت نشون دادنها خسته شده بودم.
پس کی محمد میاومد تا باهاش صحبت کنم و همه چیز و بهشون بگیم؟
پشت میز ناهارخوری نشستم و به اون که پیشبند آشپزی به کمرش بسته بود نگاه میکردم.
ناخداگاه تو ذهنم اونو کنار محمد تصور کردم، طوری که جای من اون خانومه این خونهس و پشت این گاز داره برای ناهارشون غذا درست میکنه.
دستهام لرزید و با تصورش چشمهام دوباره پر شد.
لعنتی من چرا انقدر دلنازک شده بودم؟ یه وابستگیِ ساده منو اینطور از پا درآورده بود…
_ سودا خوبی؟
به آهو نگاه کردم. رفیق صمیمیم. با اینکه تصورات خوبی ازش نداشتم چرا ذرهای هم از حسی که بهش داشتم کم نشده بود؟
هرکس دیگهای جای من بود حالا به خون آهو تشنه بود اما من هنوز مثل قبل دوستش داشتم.
با صدای زنگ در خواستم بلند شم که آهو با زمزمهی “من باز میکنم” سمت در رفت و من به سختی خودم رو به ورودیه آشپزخونه رسوندم و نگاهشون کردم تا ببینم چی میگن و چیکار میکنن.
_ سلام آهو خانوم. خوش اومدید!
_ سلام ممنون. خسته نباشید.
_ سودا کجاست؟
از اینکه اول جویای حال من شد و میخواست بدونه کجام حس خوبی زیر پوستم خزید.
_ آشپزخونه. یطوریه تو خودشه. اثرات بارداریه نباید زیاد تنهاش بزارید باعث میشه افسرده شه.
_ باشه ممنون.
وقتی دیدم داره میاد آشپزخونه دوباره رفتم سرجام نشستم.
_ سودا! اینجایی؟
سر بلند کردم و نگاهم به دو گوی سبز رنگش افتاد.
_ چرا چشات سرخه تو؟ اتفاقی افتاده؟
فهمیده بود؟
نباید میذاشتم بفهمه وابستهش شدم.
باید یه طوری بپیچونم…
_ نه… من هرکار کردم نتونستم بهشون بگم. تا میام لب بزنم بگم نمیشه.
_ بخاطر همین انقدر خودتو داری اذیت میکنی؟ آره؟ من میگم نگران نباش باشه؟
پلک رو هم فشردم و جلوی پام زانو زد.
_ تو نیاز نیست چیزی بگی سودا. من درستش میکنم. اول نماز بخونم بعد میام. تو هم آشپزخونه بمون من خودم میگم.
تنها میخواست از پس این شرایط سخت بر بیاد؟
_ منم میام.
_ تو هنوز هیچی نشده داری گریه میکنی چشاتو نابود کردی بعد میخوای بیای اونجا با حرفامون خود خوری کنی؟
لبخندی زدم.
_ نه… پیاز خورد کردم.
_ آره من گوشام درازه سودا خانوم.
خندید و بیحرف بلند شد و بیرون رفت.
صدای احوالپرسیش رو میشنیدم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و کنار مامان روی مبل نشستم.
_ آره دیگه وقتی مامان محمد زنگ زد و این خبر و داد به مامان منو سها اونجا بودیم. ما هم فهمیدیمو همون لحظه آهو خانوم سر رسید دیگه اینطوری هول هولکی مزاحم شدیم.
تو جواب رادمان خجول زمزمه کردم: نه بابا چه مزاحمتی، مراحمید.
آهو سمتم خم شد:
_ سودا… این بچه از کجا اومد یهو؟ تو که به من گفتی رابطتتون…
با دیدن محمد که از اتاق بیرون اومد حرفش رو خورد و معذب سر جاش نشست.
محمد روی مبل دو نفرهای نشست و کمی بعد زمزمه کرد: بیا اینجا عزیزم.
میفهمیدم برای اینه که من احساس نگرانی نکنم، برای اینه که نترسم و بدونم پشتمه و حواسش بهم هست؛ برای اینه که بتونه به سها بفهمونه من حسی به رادمان ندارم.
کنارش نشستم و دستم رو توی دستش گرفت و انگشتهام رو به بازی گرفت.