رمان شاهزاده قلبم پارت 32

4
(5)
دلوینمممم🥺🍃

+ استاد کاترینو میشناسی

بهت زده و متعجب پرسید

ــ چ..چطور مگه؟!

نفسمو کلافه بیرون فرستادم

+خودتو به اون راه نزن
میدونم نامزد اهورا بوده …
فقد میخواستم از دهن خودت بشنوم..!

آب دهنشو قورت داد و با اخم غلیظی که رو پیشونیش نشوند گفت:

ــ آره، خوب میشناسمش!
اهورا رو ول کرد و برگشت پاریس
دوست مامانت بود و شمارو قبول نکرد بهونشم انداخت گردن خطراتی که اطرافش هست!

چشامو تو کاسه چرخوندم و اومدم حرفی بزنم که با صدای کاترین سرمو چرخوندم سمتش

ــ سلام!

آبتین عصبی و کلافه دور خودش چرخید و در آخر گفت:

آبتین ــ ملکه تو میدونی ما چقد بدبختی کشیدم سر این جریان؟میدونی اهورا افسردگی گرفت؟
میدونی چقد ضربه خورد؟ دوسال طول کشید تا به خودش بیاد با کمک مشاور !
میدونی میخواستن بندازنش تیمارستان؟
همه اینا تخصیر اون بود !

با دست به کاترینی که سرشو پایین انداخته بود اشاره کرد و بلند گفت:

ــ فقد اوووون و بازم ت…

خواست بقیه حرفشو بزنه که اهورا و آرسام با چهره خندانشون اومدن کنار ما

با دستم چن ضربه به شونه‌ی کاترین زدم تا سرشو بالا بیاره

نگاهشون تو هم قفل شد…
کاترین با شوق و ذوق خاصی نگاش میکرد ولی اهورا بدون هیچ حسی نگاه سردشو به چشمای سیاه رنگ کاترین دوخته بود …

کم کم لبخند رو لبای کاترین خشک شد و رفت جلو تر و رو به روی اهورا ایستاد

کاترین ــ س..سلام

دستشو دراز کرد ولی اهورا پسش زد و با لحن سردی گفت

اهورا ــ خب؟!
بعدش؟!

نگاه کاترین رنگ نگرانی به خودش گرفت …
حس کردم یه چیزی تو قلبش دوباره جوونه زده به اسم “عشق”
حس کردم .. حس کردم حلقه های اشک تو چشاش همین الانه که بیوفتن رو زمین
حس کردم داره سعی میکنه بغضشو قورت بده …

آبتین دست اهورا رو گرفت و دنبال خودش کشوندش یه گوشه ی سالن …

دستمو گذاشتم رو شونه ی کاترین و گفتم:

+بهش حق بده…

دیگه طاقت نیاورد و برگشت سمتم .. بغضشو رو شونم شکست و یه دل سیر گریه کرد
جلوی رغیبش …
آرسام…

بعد چند لحظه ازم جدا شد و آروم گفت

ــ فقد .. فقد میخواستم حالشو بپرسم
امیدوارم مایه عذابش نشده باشم …

لبخند محوی زدم
+نه …
چند وخت دیگه همه چی میشه مثل سابق …
نگران هیچی نباش ، خاله…

بوسه ای رو گونم کاشت و دوتا جعبه قرمز رنگ از کیفش بیرون آورد…
یکیو به طرف من گرفت و اون یکیش طرف آرسام
با لبخند تلخـی که رو لباش بود گفـت:

ــ امیدوارم به پای همدیگه پیر شین

دست هر دوتامونو گرفت و فشار ریزی داد و رفت …
خواستم برم دنبالش که آرسام مچ دستمو گرفت

ــ دلوین!
بذار خلوت کنه

نفس عمیقی کشیدمو برگشتم کنار آرسام …
حالا همه مهمونا رفته بودن و فقد فرمانده ها که هیلدا و کیارشم جزوشون بودن و شایان و مانی و آرتا مونده بودن که بعد از تبریک گفتن اونا ام رفتن و حالا من تنها مونده بودم با مردی که میدونستم امشب کارمو میسازه …

لبخند شیطونی زد و زیر گوشم گفت:

ــ خب خانوم خوشگله!
بپر سوار ماشین ببرمت یه جایی

اولش تعجب کردم ولی بعد نفس راحتس کشیدم که امشبو حداقل از دستش در امانم …

زبونی رو لبام کشیدم و دستامو چفت دستای آرسام کردم ، سوار ماشین شدیم و به سمت یه جایی که اصلا نمیشناختمش حرکت کردیم …

ظبط ماشینو روشن کردم و آهنگ پلی شد …
چون قبلا زیاد گوشش داده بودم حفظش بودم
ظاهرا آرسامم آهنگو حفظ بود و باهم شروع کردیم به همخوانی با خواننده…

♡میبینمت دل میشه پر پر
این چه حسیه آی دلبر!
این عشق میکشه منو آخر
این چه حسیه آی دلبر!
با تو آرومه دلم
آرومه دلم!
تویی آروم دلم
به تو محکومه دلم!
دلبر!
میبری هوش و حواس از سر
دلبر!
بیا بزنیم به سیم آخر
دلبر!
نکنه نداری قلبمو باور
دلبر!
بیا که گذشته دیگه آب از سر
دلبر!♡

رسیدیم جلوی یه خونه خیلی خوشگل!
با لحن شیطونی گفتم

+اینجا کجاس آقاهه؟!

زبونی رو لباس خوش فرمش کشید و بدون جواب دادن بهم از ماشین پیاده شد و اومد سمت من ، درو واسم باز کرد و با نیش بازش گفت:

ــ بریم تو خونه ی شخصیمون!

دلهره شدیدی افتاد تو جونم …
چه غلطی کردم وسط پیست!
چه فکر اشتباهی بود خلاص شدن از دستش…
بر خلاف بقیه من بار دوم که با همدیگه رابطه داشتیم خیلی درد شدیدی داشتمو ترس افتاده بود به جونم…

وارد خونه شدیم و همه جا رو از نظر گذروندم

ست طلایی و سفید …
خیلی قشنگ بود آرسام عاشق رنگ طلاییِ

با لحن مرموزی گفت

ــ بریم بالا دیگه!

طبق گفتش رفتم سمت راه پله ها و آرسام جلو تر از من در یکی از اتاقا رو باز کرد و منتظرم وایستاد

جلوی در مکث کوتاهی کردمو آب دهنمو با صدا قورت دادم که باعث شد تو گلو بخنده

+نس ناس، نخند…!!

رفتم داخل و تا پامو گذاشتم تو اتاق درو بست و منو چسبوند به در و دستاشو رو شونم گذاشت
این بار از گردنم شروع کرد

آروم میبوسید و مک میزد …
آه و نالم بالا رفته بود ، آرسامم کنترل خودشو از دس داد و محکم تر پوست گردنمو میمکید و گاز میگرفت
سوزش بدی رو گردنم حس کردم و با صدای لرزون گفتم:

+آرسام یکم آرومتر گردنم میسوزه …

با چشمای خمارش زل زد تو چشامو لبخندی زد

بغلم کرد و گذاشتم رو تخت
هیچ حرفی نمیزدم و منتظر بودم زود تر کارشو انجام بده …

لبای داغشو رو لبام گذاشت و محکم میمکید و گاز میگرفت منم از اون بدتر …
لب پایینشو به دندون گرفتمو محکم مک زدم
نفس که کم آوردیم از همدیگه جدا شدیم

لباسامو در آورد و با دستای داغش یه جاهایی از بدنمو لمس میکرد که خوب میدونست روشون حساس بودم …

لباسم جوری بود که نیاز نداشتم سوتین بپوشم و کار مردمو راحت تر کرده بودم
دستی رو سینه هام کشید که آه کش داری از بین لبام خارج شد …

جونی گفت و لباش رو تنم فرود اومد
انقد محکم سینه هامو میمکید که میشد تشبیهش کرد به تشنه ای که چندین ساله آب نخورده …

اون ساکت بود و من زیرش بیتاب مثل مار به خودم میپیچیدم …
نتونستم خودمو کنترل کنم و زیر لب آه و ناله میکردم و جواب این صداهای نافهوم فقد لبخندای ریز و درشت آرسام بود …

اومد پایین تر و بوسه های آتیشیشو رو ران پام پیاده کرد دیگه طاقت نیاوردم و تیکه تیکه گفتم:

+آرسام… تمومش کن ،دارم میمیرم…

لبخند شیطونی زد و با همون لحن خمارش لب زد:

ــ باید تلافی کنم نمیشه که!

نوچی کردمو بیتاب سرمو فشار دادم تو بالشتم که بلخره لباس زیرمو از پاهام در آورد
هنوزم میخواستم زیر نگاهاش از خجالت آب بشم برم تو زمین … ولی نمیشد!

جووون کش داری گفت و اومد نزدیکم …
دوباره لباشو گذاشت رو لبامو منم که میخواستم حرسمو خالی کنم محکم تر از اون لباشو میبوسیدم و گاز میگرفتم …
بعد اینکه از هم جدا شدیم نفسمو لرزون بیرون فرستادم

+نمیخوای لباساتو در بیاری!؟

سری تکون داد و مشغول در آوردن لباسش شد که چشامو بستم …

با داغی تنش یه حسی به وجودم تزریق میشد و میترسوندم از اینکه چی قراره بکشم …

پاهامو باز کرد و خودشو بین پام تنظیم کرد
نفسام کش دار شد و مدام باید آب دهنمو قورت میدادم

با صدای دو رگش به خاطر کش دادن این رابطه که موجی از خنده ام توش بود اومد نزدیکم و زیر گوشم گفت:

ــ نترس بابا کاریت ندارم که!

چشامو باز کردم و صورتشو آنالیز کردم …
اونم مثل من بیتاب و بیقرار بود ولی کارو تموم نمیکرد
چرا؟! نمیدونم …

هیچی نگفتمو فقد نفسای عمیقی میکشیدم و رو تختیو تو دستام مچاله میکردم

تو گلو خندید و بلخره کلاهکشو واردم کرد که آهی کشیدم
دوباره بیرون آورد و بعد چند لحظه برد داخل و همین کارو چندین بار تکرار کرد میدونستم میخواد دیوونم کنه …
بار آخر عصبی و کلافه گفتم

+اممممم آرسااام تمومش کن دیگه بسه!

چشاشو محکم رو هم گذاشت و بعد باز کرد
ینی باشه…

چشمامو بستم و بالشتو از زیر سرم برداشتم و گذاشتمش رو صورتم …

بر خلاف دفه قبل این بار خیلی آروم واردم کرد و کمتر دردم اومد
بالشتو از رو صورتم برداشت و بوسه های ریز و درشت رو لبام میکاشت و منم همراهیش میکردم

خسته شده بودم و دیگه جون نداشتم بعد چند دیقه آرسامم اومد کنارم و تو بقل همدیگه خوابیدیم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2 سال قبل

عاااااااااااالی بود فلووور😍😍😍😍😍
ولی خب بازم باید یکم باز تر مینوشتی😉🤤😂

Sni
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

واه واه😂بده من از تجربیاتم بنویسم عشق کنید

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چشم در یه همچین زمینه هایی نوکر همتونم هستم 😂😂😂
تازه قرار شده مال الن رو هم خودم اون قسمتاشو بنویسم 😂😂

Helya
2 سال قبل

😂کی بود میگفت بلد نیستم بابا عالی بود ک
🥲✌💖

Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😂😂باجه
قول نمیدم ولی سعی میکنم

atena
2 سال قبل

بانوی من کم کم داری راه میوفتی ایول

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

بابا ایدی تو پیدا نکردم الان میتونی پیام بده

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x