رمان شیطان یاغی پارت 139

4.3
(100)

 

با نگرانی نگاهش به چشمان بسته افسونی بود که انگار قصد به هوش آمدن نداشت…
اجزای صورتش را تک به تک گذراند و در آخر موهای پخش شده اش دورتا دور بالش نظرش را جلب کرد و دلش رفت برای فرهای زیبا و نفس گیرش…!!!

پشت انگشتش را روی گونه اش گذاشت و نوازش کرد…
-چشمات و باز کن مو فرفری…! داری کم کم دیوونم می کنی…!

دستش را عقب کشید و سمت پنجره رفت.
دست درون موهایش برد.
دیگر جز بیدار شدن افسون به چیزی فکر نمی کرد… او چشم باز کند بعد برای تک تک کارهایش برنامه می چید…

تقه ای به در خورد و بابک و نریمان داخل شدند…
همین که نگاهش به نریمان افتاد ابرو درهم کشید…
-پس چرا به هوش نمیاد…؟!

نریمان سمت تخت رفت و علائم دخترک را چک کرد و سپس با ابرو هایی گره کرده و جدی نگاه مرد کرد…
-قبلا هم بهت گفتم پاشا این دختر وضعیت جسمانی بالایی نداره باید مراقب باشی اما اینکه کی به هوش میاد رو نمیشه پیش بینی کرد… می دونی به خاطر تب بالاش نزدیک بود دچار تشنج بشه…!!!

نگاه پاشا لرزید و چیزی در دلش سقوط کرد…
-یعنی چی؟ چرا همون اول نگفتی…؟!

-نمی خواستم بدتر ناراحت بشی چون به اندازه کافی حالت خراب بود…!!!

پاشا دندان بهم سابید و عصبی چشم بست…
بابک هم ناراحت و متاثر نگاهی به دخترک و سپس به پاشا انداخت و گوشی افسون را بهش داد…

-از یه اکانت فیک پی ام داده که رسما دستمون به هیچ جایی بند نیست…!

پاشا پوزخند زد و خواست حرف بزند که دخترک تکانی خورد و چشم باز کرد

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [04/10/1402 10:01 ب.ظ] #پست۴٠۷

سمت افسون پا تند کرد…
روی تخت نشست…
افسون با چشمانی دو دو زن و ترسیده نیم خیز شد…
-پا…شا…؟!

پاشا دست دو طرف بازوهایش گذاشت و رویش خم شد…

– آروم باش عزیزم من اینجام…!!!

دو مرد با شنیدن لفظ عزیزم نگاهی با هم رد و بدل کردند که با اشاره نریمان هر دو از اتاق خارج شدند…

پاشا دخترک را در آغوش کشید…
-من اینجام افسون… من هستم… مراقبتم عزیزم…!!!

دیدگان افسون پر از اشک شدند و هق هق هایش بلند شد…
-با… بام پاشا… ما… مانم…!!!

دخترک هنوز داغ بود اما هوشیار تر از قبل بود…
هیچ متوجه اطرافش نبود و جز صحنه هایی که جلوی چشمش می آمدند و نریمان خواسته بود ذهنش را آزاد کند…

دستانش را قاب صورت دخترک کرد و با نگاهی مهربان زمزمه کرد…

-هیچی نیست افسون… کابوس بود… ببین من اینجام…! من پیشتم… نمیزارم کسی اذیتت کنه…!!!

افسون دست روی دستان مرد گذاشت…
اشک ها از چشمانش پایین می آمدند…
لب هایش می لرزید و حرفی نمی توانست بر زبان بیاورد که پاشا سر جلو برد و لب روی لبان لرزانش گذاشت تا برای لحظاتی هم که شده بود در اوج لذت همه چیز را به فراموشی بسپارند…

****

پاشا با نگاهی جدی خیره بهش بود تا ظرف غذایش را تا آخر بخورد…

-چرا اینجوری نگاه می کنی؟ مگه بچم…؟!

اخم کرد..
-بدتر از بچه هایی تا آخرش می خوری افسون وگرنه بد تنبیه میشی…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [05/10/1402 10:07 ب.ظ] #پست۴٠۸

 

چشمان افسون درشت شد…
-من الان از زیر سرم بیرون اومدم بیرون پاشا چرا اینجوری حرف می زنی…؟!

-بدنت ضعیفه… تبت اونقدر بالا بوده که تا دم تشنج رفتی…. تا آخرش می خوری افسون…!!!

افسون از نگاه آبی و ترسناکش حساب برد و به اجبار تا ته غذایش را خورد و بعد بشقاب را کنار زد و خواست از تخت پایین بیاید که پاشا سریع گفت: کجا خانوم…؟!

دخترک لبخند حرصی زد…
-توالت…!  میای باهام…؟!

پاشا ابرویی بالا انداخت…
– زبون درازی می کنی؟  انگار بهتر شدی…؟!

دخترک چشم در حدقه چرخاند…
-خدا نکنه تو بابا بشی مطمئنم از اون باباهای رو اعصابی…!!!

این بار چشمان پاشا درشت شد…
-چه ربطی داشت…؟!

-ربطش به اینه که من مریض احتیاج به یه مراقب مهربون و دلسوز دارم نه یه برج زهرمار…!!!

ابروهای مرد درهم رفت…
-نه مثل اینکه حالت خوبه…!!!

افسون چشم غره ای رفت…
-اجازه بفرمایید توالت برم،  بهترم میشم…!!!

و دیگر توجهی به پاشا نکرد و به سمت سرویس پا تند کرد…

مرد از پشت نگاه قدم های تندش کرد و لبخندی روی لبش شکل گرفت…
از پررو بودنش هم خوشش می آمد…!!!

-نیم وجبه اما نصفش تو زمینه بیشرف…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [06/10/1402 10:09 ب.ظ] #پست۴٠۹

 

-مهمونی رو اوکی کنم پاشا…؟!

پاشا سیگارش را خاموش کرد…
-از یه طرف نمی خوام برم و از طرف دیگه باید برم…!!!

بابک منظورش را می فهمید اما رفتنش هم باعث خیلی چیزها می شد مثلا اینکه کاری کند تا اردشیر حساب کار دستش بیاید…

-به نظرم کفه رفتنت سنگین تره… حداقل یه شوکی به اردشیر میدی و برمی گردی…!

-ترسم برای افسونه…. نمی تونم تنهاش بزارم…!

بابک اخم کرد.
-ما مراقبشیم…!

-صحبت مراقبت نیست… ترسی که افسون با دیدن اون فیلم بهش دست داده رفتن رو مشکل می کنه…!!!

بابک چشم باریک کرد.
-یعنی می خوای بدون افسون بری…؟!

پاشا ابرو در هم کشید.
-مجبورم…!

-می تونیم فکر دیگه ای بکنیم یعنی میگم یه جای دیگه اون کثافت رو خفتش می کنیم…!

پاشا پوزخند زد.
-یعنی اینقدر ترسو هستم که پنهانی این کار و بکنم…؟!

بابک خودش را جمع و جور کرد…
-منظورم این نیست فقط میگم یه جوری نباشه بدتر زهری بشه…!

پاشا بلند شد…
سیگار دیگری آتش زد.
-نمیزارم گذشته دیگه ای تکرار بشه… این دفعه اونی که به درک میره اردشیر و برادرشه…!!!

بابک آب دهان فرو داد.
-پاشا داری بازی خطرناکی رو شروع می کنی حداقل به خاطر افسون یه کاری کن که نفهمن تو کردی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

خوبه که پارت گذاری این منظمتره ممنون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x