رمان لاوندر پارت ۵۰

4.3
(34)

 

 

مجبور بودم باهاش برم تا بتونم حرف بزنم و قانعش کنم بودنمون باهم زیر یه سقف درست نیست

 

در ساختمون رو باز کرد

دستشو پشت شونه‌م گذاشت تا داخل برم

 

با دیدن وسایل خودم که بین وسایلاش قرار گرفته بود دهنم باز موند

 

از قبل برنامه چیده بوده که من باهاش اینجا زندگی کنم

 

همون اول سالن ایستادم

 

آرمین روی مبل نشست

 

سوالم رو بدون معطلی به زبون آوردم

 

_ چرا خواستی با من ازدواج کنی؟

 

پشتشو از مبل فاصله داد و رو به روم ایستاد

 

ابرویی بالا انداخت

 

_ می‌خواستمت! من آدم به دست آوردن خواسته هامم

 

چنگی به سمت چپ سینه ام زدم

 

_ ببین آرمین من و تو ازدواج کردیم درست! اسمم توی شناسنامه‌ته درست! اما هنوز عروسی نکردیم من نمیتونم با تو یکجا زندگی کنم

 

موشکافانه نگاهم کرد

_ می‌ترسی کنار من دست و دلت بلرزه؟

 

خوب بلد بود با کلماتش منو تکون بده

 

سعی کردم محکم جواب بدم تا نفهمه حرفش درسته

 

_ من از خودم مطمئنم! تو چی به خودت اطمینان داری؟

 

سرشو پایین آورد

نفسش به صورتم خورد

ناخواسته بازوشو چنگ زدم

 

_ نه! من در برابر تو مقاومتی ندارم سوگلی!

 

 

خودمو عقب کشیدم

 

بلافاصله با قدمی فاصله رو جبران کرد و نزدیکم شد

_ به خصوص الان که می‌دونم مال خودمی از من توقع نداشته باش خوددار باشم!

 

کل تنم گر گرفته بود

 

مستقیم داشت اعتراف می‌کرد که اگه کنارش بمونم چه چیزی در انتظارمه!

 

دستی به صورتش کشید

_ میرم بیرون یه سری وسایل بگیرم تا برگردم به چیزی بخور

 

اجازه نداد حرف بزنم و بلافاصله از خونه بیرون رفت

 

چرخش کلید توی در نشون میداد که درو روم قفل کرده تا نتونم بیرون برم!

 

عصبی دندونامو به هم سابیدم

 

به طرف آشپزخونه رفتم تا یه چیزی برای شام آماده کنم

 

در یخچال رو باز کردم همه چی بود ولی من حوصله ی آشپزی کردن نداشتم

 

با دیدن پنیر خیالم راحت شد که گزینه ی همیشگیم اینجا هم هست

 

نون رو برداشتم و همونجا جلوی یخچال مشغول پیچیدن لقمه شدم

 

با فکر به اینکه ممکنه آرمین هم چیزی نخورده باشه یکی دوتا لقمه هم واسه اون پیچیدم و کنار گذاشتم

 

همون لحظه صدای باز شدن در اومد

تند تند جمع و جور کردم

 

_ واسه منه؟

 

بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم

 

_ آره

 

لقمه ها رو برداشت و با اشتها مشغول خوردن شد

 

نیم نگاهی بهش انداختم

 

_ کجا باید بخوابم؟ فردا صبح زود باید برم شرکت

 

سریع و قاطع جواب داد

_ اتاق خوابمون!

 

 

 

چشماش رو ریز کرد و ادامه داد

 

_ فکر نمی‌کردم به این زودی سراغ خواب بگیری

 

تکونی خوردم و جدی نگاهش کردم

 

_ نه! یه جایی که بتونم تنها بخوابم

 

اخماشو درهم کشید

_ اینجا دوتا اتاق بیشتر نداره که یکیش مثل انباره و ممکنه موش هم داخلش باشه

 

صورتمو جمع کردم

 

_ اتاق خودت کجاست؟

 

ابرویی بالا انداخت

 

_ اتاقمون!

 

پوفی کشیدم

_ حالا همون کجاست؟

 

_ این خونه اونقدرا بزرگ نیست که نتونی پیداش کنی. تا من درا رو قفل می‌کنم برو برای اولین شب مشترکمون آماده شو

 

از این حرفش جا خوردم

 

از شدت خجالت نتونستم بمونم و از آشپزخونه بیرون زدم

از فکر به اینکه بخواد بهم نزدیک بشه وحشت داشتم

 

این مرد که خبر نداشت زنش تو خواب تا صبح کابوس می‌بینه!

 

کابوس شوهرش!

 

حالا همون کابوس قرار بود هرشب پیشم باشه

 

اتاق خواب رو به راحتی پیدا کردم

درکمال تعجب دیدم وسایلم که توی اتاق خواب خونه ی قبلی بود الان اینجا جا گرفته بود

 

پرده ها و دکوراسیون اتاق رنگ سفید و خاکستری کار شده بود

 

یه تخت دو نفره ی بزرگ گوشه ی اتاق بود

 

چمدون رو گوشه ای گذاشتم و قبل از اینکه آرمین بیاد به سرعت لباسمو عوض کردم

 

یه لباس گشاد و راحت پوشیدم

 

بعد از چند دقیقه آرمین بدون در زدن درو باز کرد و داخل شد

 

هاج و واج گوشه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم

 

درحالی که با یه دستش دکمه های پیراهنش رو باز می‌کرد، با دست دیگه‌ش کلید رو توی قفل چرخوند و توی جیب شلوارش گذاشت

 

از فکر به این که توقع داشته باشه باهم روی این تخت بخوابیم عرق از تیره ی کمرم جاری شد

 

آرمین میخواد مدیا کنارش خودش توی خونه اش و اتاقش باشه … 🙈🤤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x