خجالت زده تکونی به خودم دادم
سریع برای اینکه فکری به ذهنش نیاد توضیح دادم
_ چیزی نیست خورد به شوفاژ اینجوری شد
بابا با اخم های درهم جواب داد
_ این جای سوختگی طبیعی نیست!
آرمین سیگار دیگه ای آتیش زد و روی مبل رو به رویی نشست
_ مثل آتیش سیگار میمونه؟
بلافاصله لباسم رو پایین کشیدم
آرمین زده بود به سرش!
بابا که معلوم بود به سختی جلوی خودش رو گرفته تا سروصدایی به پا نکنه بلند شد
زیرلب چیزی زمزمه کرد
_ هرچه بگندد نمکش میزنند… وای به روزی که بگندد نمک!
انگار داشت این ضرب المثل رو روی آرمین مثال میزد
چون قبلاً من رو سپرده بود دستش و الان از سپردن من دست آرمین میترسید
دست مشت شده اش رو بلند کرد و با نفس نفس غرید
_ من این نامزدی رو به هم میزنم!
اشکی که مانع فرودش شده بودم پایین چکید
بابا اونقدر قیافه اش درهم بود که نتونست بمونه و از خونه بیرون زد
دنبالش دویدم تا مانع رفتنش بشم
آرمین جلوی در ایستاد و دستش رو سد راهم کرد
_ بذار بره! گفته بودم جای زن من اینجاست!
لبش روی گردنم نشست
اونقدر داغ بود که نتونستم تحمل کنم و ناخواسته آخ گفتم
_ میخوام ببینم کی جرات داره سوگلی من رو ببره!
از شدت بهت و هراس خشک شدم!
حتی فکرش هم وحشتناک و آبروریزی بود
شروع به تقلا کردن کردم تا از زیر دستش بیرون بیام
_ تو زده به سرت آرمین با کی داری لج میکنی؟
محکم تر بین دستاش گرفتم
نتونستم تکون بخورم
_ حرف پدرم رو نشنیدی؟ به جای اینکه بهش اطمینان بدی جای دخترش پیشت امنه، جوری بهش فهموندی که اشتباه کرده
اخماش درهم شد و صورتش برزخی!
_ میخوای بگی ازدواجت با من اشتباه بوده؟
تنش به حدی داغ بود که حس میکردم الان ذوب میشم
کل تنم در اثر گرماش عرق کرده بود
نگاه لرزونم رو به چشماش رسوندم
نگاه تیزبینش مثل عقاب منتظر بود چیزی خلاف میلش بشنوه و اونوقت چنگالای تیزش رو به نمایش بذاره
دلخور جواب دادم
_ کاش دلم قبول میکرد که اشتباهه اونوقت الان با پدرم رفته بودم
گره ابروهاش از هم باز شد
برخلاف خوی وحشیش، وقتی حس میکرد با همه ی بلاهایی که کنارش به سرم اومده و میاد ، من باز هم از بودن کنارش راضیم، آروم میشد!
این بار لبش رو به گوشم چسبوند
_ حتی اگه کاری کنم که روزی هزار بار از به دنیا اومدنت توبه کنی؟
پوزخندی زدم
من همون لحظه هم به اون حال دچار بودم
قبل از اینکه جوابی بهش بدم لرزش گوشیش توی جیبش بلند شد
دستش از دورم شل شد
تنم که تا اون لحظه زیر حصار دستاش منقبض شده بود، یکباره شل شد
حرف بابا توی گوشم پیچید
« من این نامزدی رو به هم میزنم»
همونجا کنار در سر خوردم و از شدت استرس مشغول کندن پوست لبم با دندون هام شدم!
محال بود بابا حرفی بزنه که از عمل کردنش تردید داشته باشه
اومده بود با من حرف بزنه اما نتونست،
حتما حرف مهمی بود که بخاطرش تا اینجا اومده بود
آرمین تماس رو وصل کرد و روی اسپیکر گذاشت
_ چی شده میرزایی؟
ناخواسته گوشام تیز شد
میرزایی جواب داد
_ من فردا کاری برام پیش اومده نمیتونم بیام شرکت
آرمین تند جواب داد
_ عذر و بهانه نتراش وگرنه …
میرزایی حرف آرمین رو قطع کرد
_ وصیت نامه و اسناد آمادهست اگه بیکار هستی همین حالا جایی قرار بذاریم بیارم
از مکالمه ی بینشون تعجب کردم
وصیت نامه ی کی؟!
آرمین با نگاه عمیقی به من، جواب میرزایی رو داد
_ بیا خونه!
_ نیم ساعت دیگه اونجام
تماسش رو قطع کرد و با اخمهای درهم به طرفم اومد
_ خودتو جمع کن برو تو اتاق تا وقتی وکیل بیاد و بره بیرون نیا
قدمی ازم فاصله گرفت و بعد دوباره برگشت و تهدید آمیز ادامه داد
_ رو به موت هم بودی از اتاق درنمیای!
لباسم رو صاف کردم و بلند شدم
_ راحت بگو بمیرم و خلاص!
خیلی ریلکس جواب داد
_ به اون مرحله هم میرسیم
بغض تازه ای به گلوم ریشه زد
به طرف اتاق دویدم
در رو بستم و پشتم رو بهش تکیه دادم
حالم به قدری خراب بود که جون نداشتم از در فاصله بگیرم
صدای باز شدن در و بعد احوال پرسی یک مرد به گوشم خورد
کنجکاو بودم بدونم اون وصیت نامه مال کی بوده و چی داخلش نوشته شده
آروم دستگیره ی در رو پایین دادم تا صدای باز شدنش به گوش نرسه
به اندازه ی ایجاد درز کوچیکی در رو باز گذاشتم
صدای میرزایی به گوش رسید
_ این وصیت نامه ی پدرتون و این هم اسنادی که دست من داشتن
از حرفش جاخوردم
وصیت نامه ی پدر آرمین تا الان باز نشده بود؟
از لای در دیدم که مرد میانسالی روی مبل رو به روی آرمین و پشت به من، نشسته بود
از شانس بد صورت آرمین درست رو به روی در اتاق بود و ترسیدم که متوجه بشه در رو باز کردم