رمان ماه تابانم پارت ۶۵

4.1
(18)

 

_چی؟ کار؟ اونم الان که هیچ مدرکی ندارم و کلی مونده تا تموم شدن درسم؟

 

_آره… برات مربی میذارم و کامل آموزش میبینی.

بعد قرارداد می بندم باهات و کارت رو شروع میکنی.

 

نمیدونستم چی بگم! خیلی خوب بود ولی نظر آترین مهم بود.

آترین هم که با امیر مشکل داشت.

 

_نمیدونم امیر، اگر امکانش هست چند روزی فکر کنم.

 

_باشه عزیزم… عجله ای تصمیم نگیر و با آترین مشورت کن.

قطعا نظر اون و جوابش برات خیلی مهمه.

 

خواستم چیزی بگم که اجازه نداد…

 

***

 

رو به روی آترین نشسته بودم و ماجرای کار رو بهش گفتم.

سکوتش نگران کننده بود.

نمیدونستم چی میخواد جواب بده.

 

موقعیت خیلی خوبی بود و اگر از دستش میدادم قطعا تا بعد از تموم شدن درسم برام این موقعیت پیش نمیومد.

 

آترین که لب باز کرد کنجکاو و با استرس زل زدم بهش…

 

_نمیدونم تابان، میدونی که امیر به تو یه حس هایی داره و این رو نمیتونم بپذیرم.

 

_آترین این یه موقعیت عالیه. مگه تو نمیخوای من موفق شم و به جاهای خیلی خوبی برسم؟

 

_چرا ولی!

بزار فکر کنم، تحقیق کنم اونوقت نظرم رو میگم.

اگر بخوام احساسی تصمیم بگیرم میدونی که جوابم چی هست!

 

_آره لطفا فکر کن بعد تصمیم بگیر. همه جوانب رو در نظر بگیر و اینو بدون امیر حسی به من نداره.

هر چیزی بوده تموم شده.

از طرفی امیر فهمیده من تورو دوست دارم و اجازه انکار کردن بهم نداد.

 

_شاید به روی خودش نیاره چون مرده و غرور داره ولی مطمئنم هنوز بهت حس داره.

حسش هم بیخود نیست.

 

_تو مگه به من اعتماد نداری؟

 

_چه ربطی داره آخه عزیز من؟

 

_وقتی به من اعتماد داشته باشی خیالت راحته که هیچ کس نمیتونه منو از تو بگیره جز خدا.

 

انگشتشو گذاشت رو لبم و به بغلش اشاره کرد.

با ذوق بلند شدم و رفتم تو بغلش نشستم.

فقط خدا میدونست چقدر دوستش دارم!

 

این مرد حامی من، عشق من و اگر خدا بخواد پدر بچه های من میشه.

دلم نمیخواست بدون رضایتش کاری رو انجام بدم . . .

 

 

 

ابروهام رو توهم کشیدم و با جدیت تصنعی گفتم

_آقای راسل؟ نمیخواید راجب مری صحبت کنید؟

 

آترین سرمو آورد بالا و بوسه ای روی گونم گذاشت.

_چی بگم برات؟ چیو میخوای بدونی؟

 

_همه چیز… چرا گفت میخواد ببینتت؟ اصلا چی گفت؟ چیکارت داشت؟

 

_خب، عرضم به حضورت خانم گل؛ مری میخواست منو ببینه که باهام راجب حسش صحبت کنه.

گفت خیلی وقته دوستم داره و ازم فرصت خواست تا خودش رو ثابت کنه.

منم خیلی جدی گفتم علاقه ای بهش ندارم و بهتره این حس رو از بین ببره.

گفتم انتخاب من اشتباهه و من اگر یه زمانی بخوام با کسی باشم قطعا یه دختر ایرانی انتخاب میکنم.

 

_اووووم! مطمئنی همینارو گفتی؟

 

_نه عزیزم برعکس اینارو گفتم و الان رلشم…

 

حرصی مشتی تو بازوش گذاشتم و خواستم از بغلش در بیام که نذاشت.

 

***

 

بعد از کلاس خسته و کوفته رفتم پیش برایان.

کلاس گیتارم هم که تموم شد، آترین اومد دنبالم و برگشتیم خونه.

 

بعد از کمی استراحت، اومدم تو آشپزخونه و شروع به غذا درست کردن شدم که آترین اومد و روی صندلی نشست.

 

اول راجب امروز پرسید.

از ماجرای دانشگاه و درس هام براش توضیح دادم تا شرایط و پیشرفتم توی گیتار.

 

وقتی کامل از همه چیز سر در آورد گفت

_خودت چقدر دوست داری بری سرکار؟

 

_قطعا خیلی…

 

_با امیر صحبت کن. میتونی پیشش بری سرکار و موفق شی.

نمیگم مشکل ندارما، چرا دارم ولی نمیخوام مانع پیشرفتت بشم فقط!

 

متعجب و خوشحال گفتم

_فقط چی نفسی؟

 

_یه شرط دارم!

 

شونه انداختم بالا و گفتم

_هر شرطی بگی قبوله بی برو برگشت.

 

_هر شرطی؟

 

لحنش عجیب بود

_آره هر شرطی . . .

 

 

 

_شرطم بکارتته!

 

شوکه فقط پلک میزدم. چی؟ بکارتم؟

یعنی چی؟ یعنی من عقد نکرده و محرم نشده خودم رو در اختیارش بزارم و باهاش رابطه برقرار کنم؟

 

نگاه شوکه ام رو که دید گفت

_چی شد تابان؟ به چی داری فکر میکنی؟

به جای فکر کردن حرفاتو به خودم بگو تا جواب بدم.

تنها تنها فکر نکن دیوونه میشی!

 

اصلا نمیدونستم چی بگم. فقط شوکه نگاهش میکردم که گفت

_خب اگر نمیخوای حرفی بزنی، بشین فکراتو بکن.

اگر قبول کردی بعدش به امیر زنگ بزن و اگر قبول نکردی نه.

راضی نیستم بری!

 

بلند شدم. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.

فکرم مشوش بود ولی نمیتونستم به هیچی فکر کنم.

در عین شلوغی ذهنم؛ خالی بود…

 

چرا باید چنین شرطی بزاره؟ برای یه سرکار رفتن!

در صورتی که تا سه سال آینده قرار نیست حتی منو به بقیه معرفی کنه…

حالا چیکار کنم؟

 

اصلا نمیتونستم درک کنم دلیل این شرطشو!

توقع هر چیزی داشتم الا این درخواستش…

 

به حدی شوکه بودم که نمیدونستم چی درسته چی غلط!

نمیدونستم به چی فکر کنم و به چی فکر نکنم!

 

ترجیح دادم برم حموم. رفتم نزدیک دو ساعت توی حموم موندم.

درومدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم.

حسابی به خودم رسیدم و خوشگل کردم.

 

از اتاق خارج شدم و رفتم پایین ولی آترین رو ندیدم.

خوراکی برای خودم آماده کردم و روی میز جلوی تی وی قرار دادم.

 

بدون فکر به چیزی جلو تی وی نشستم و فیلم گذاشتم.

به صحنه های عاشقانه فیلم که رسیدم، با ذوق سرمو چرخوندم که آترین رو کنار مبل دیدم.

 

_دوست داری این صحنه هارو؟ منم اینطوری انجام میدماااااا…

 

_آترین لطفا باهام صحبت نکن. به حدی شوکه هستم که نمیدونم چی بگم و اصلا چه فکری کنم.

بیشتر از این ذهنم رو درگیر نکن.

 

خواست چیزی بگه که . . .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x