رمان ماه تابانم پارت ۱۲۰

4.5
(17)

 

 

 

 

 

برگشتم سمتش وپوزخندی زدم که باچشمای اشکی جلو اومد وگفت

-چرا باهام چنین کاری میکنی اون دختره تابان چی داره که من ندارم هان؟همیشه پشتت بودم کنارت بودم تو سختی با اینکه میدونستم یکی دیگه رو میخوای بازم پیشت موندم قبل اومدن اون دختره به زندگیت داشتم تورو مال خودم میکردم اما تو رفتی ایران وبا اون تابان برگشتی…با اینکه مست میکردی وتوی کاواره ها میگشتی بازم اهمیت ندادم وپشتت وایستادم والانم اجازه نمیدم اون تابان تورو ازم بگیره

 

پوزخندی به حرفاش زدم وگفتم

-هی وایستا دختری که واقعا عاشقه نمیتونه ببینه عشقش با یه دختر دیگه باشه یا شبو کنار بقیه ی دخترا بگذرونه یا بدونه عاشق یکی دیگه هست وبازم بچسبه بهش تو میگی چی از تابان کم داری اره؟هه تو خودتو چی فرض کردی دختر…هزار درجه باهاش فرق داری یکیش اینه که اگر من به اون بگم مثلا یکی دیگه رو دوست دارم اون از زندگیم میره با اینکه کلی عذاب میکشه اما خوشبختی من براش خیلی مهم تره و…دنبال پول من نیست تو عاشق خودم نیستی عاشق شهرتمی عاشق پولمی ومن به این دخترایی که به خاطر پول تن به هرچیزی میدن میگم خراب ومن حاضر نیستم با همچین دختری هیچ رابطه ای داشته باشم نه کاری ونه دوستی و هیچی برو به جون همون تابان دعا کن که تا الان سالمی وگرنه کاری میکردم باهات که توی خواب شبت هم نتونی ببینی میدونی که هم قدرت وهمم توانشو داشتم ودارم و…الانم اگر بهوش نیاد زندگیتو جهنم میکنم مری برو دعا کن که تابان بهوش بیاد ودوباره مثل سابق شه وگرنه…زیر زمین هم که بری ادمام رو اجیر میکنم پیدات کنن حتی اگر به زندان رفتنم یا اعدام شدنم ختم بشه که البته من اینقدر قرت دارم که به راحتی ازاد میشم اما تو…حیف میشی توتو پس دماغتو از زندگی منو تابان بکش بیرون وتورت رو برای یکی دیگه پهن کن

 

 

اخم غلیظی بهم کرد واشکاشو پاک کرد وفقط نگاهم میکرد،تکرار کردم

-فقط دعا کن خوب بشه مری…به اون امیر هم بگو

 

سوار ماشین شدم وروندم سمت بیمارستان

 

 

با تعجب بهش نگاه میکردم چرا اینقدر مهربون شده یعنی چی شده؟

-عزیزم میتونی صحبت کنی دردی هیچی نداری؟

-نه

 

 

 

 

اترین لبخندی زد وچشمامو بست که کنجکاو گفتم

-از کی اینجام؟

-یک هفته وچند روزی میشه عزیزم الان هیچ مشکلی نداری؟

-نه فقط یکم کمرم درد میکنه

-خب عزیزک اون معمولیه خداروشکر مشکلی نداری اقا اترین من میرم به دکتر اطلاع میدم یک معاینه ریزی بکنیمشون برای اینکه مطمئن بشیم کامل خوب هست ومشکلی نداره.

-باشه خیلی ممنون

 

 

چقدر دلم برای اترین تنگ شده بود قربونش برم نگاش کن چه ریش بهش میاد

لبخند تلخی زدم وبهش نگاه میکردم

 

دکتر از اتاق بیرون رفت و اترین نشست کنارم ودستاشو روی صورتم قاب کرد که با بغض لب زدم

-من بهت خیان…

-هیس بزار فقط نگاهت کنم

 

 

لبخندی زدم وکمی متعجب بودم به این حرکتاش

-مامانم کجاست؟

-میاد مادرت هم خیلی دلش برات تنگ شده بود

-اما اون منو…

-به این چیرا فکر نکن تابانم همه چیز گذشت همه چیز رو فراموش کن به ایندمون فکر گن خودتو خسته نکن

 

 

لبخندی به اینطور مهربون حرف زدناش زدم وبه چشماش خیره شده بودم که در باز شد وبادیدن ماکان که چشماش پف کرده بود واونم زیر چشمش گود برداشته بود نتونستم خودمو کنترل کنم وچشمام خیس شد

 

با تعجب بهش نگاه میکردم چرا اینقدر مهربون شده یعنی چی شده؟

-عزیزم میتونی صحبت کنی دردی هیچی نداری؟

-نه

 

 

 

 

اترین لبخندی زد وچشمامو بست که کنجکاو گفتم

-از کی اینجام؟

-یک هفته وچند روزی میشه عزیزم الان هیچ مشکلی نداری؟

-نه فقط یکم کمرم درد میکنه

-خب عزیزک اون معمولیه خداروشکر مشکلی نداری اقا اترین من میرم به دکتر اطلاع میدم یک معاینه ریزی بکنیمشون برای اینکه مطمئن بشیم کامل خوب هست ومشکلی نداره.

-باشه خیلی ممنون

 

 

چقدر دلم برای اترین تنگ شده بود قربونش برم نگاش کن چه ریش بهش میاد

لبخند تلخی زدم وبهش نگاه میکردم

 

دکتر از اتاق بیرون رفت و اترین نشست کنارم ودستاشو روی صورتم قاب کرد که با بغض لب زدم

-من بهت خیان…

-هیس بزار فقط نگاهت کنم

 

 

لبخندی زدم وکمی متعجب بودم به این حرکتاش

-مامانم کجاست؟

-میاد مادرت هم خیلی دلش برات تنگ شده بود

-اما اون منو…

-به این چیرا فکر نکن تابانم همه چیز گذشت همه چیز رو فراموش کن به ایندمون فکر گن خودتو خسته نکن

 

 

لبخندی به اینطور مهربون حرف زدناش زدم وبه چشماش خیره شده بودم که در باز شد وبادیدن ماکان که چشماش پف کرده بود واونم زیر چشمش گود برداشته بود نتونستم خودمو کنترل کنم وچشمام خیس شد

 

-فدات بشه مادر بلاخره اون چشمای خوشگلت رو باز کردی فدات شم الاهی بگردم دورت مادر…

 

 

خودشو بهم رسوند ومحکم بغلم کرد وگریه میکرد

بلند توی بغل هم هق میردیم دلم برای اغوشش خیلی تنگ شده بود

-عزیزم فدای تو بشم نمیدونی هر روز مردم وزنده شدم میدونستم دلت نمیاد مادرت رو تنها بزاری وبری میدونستم من به اترین گفته بودم که دلش نمیاد مادرش رو تنها بزاره ودوباره…

 

 

اترین نذاشت مامان حرفشو تموم کنه وگفت

-راجب گذشته حرف نزنین بزارین دکتر بیاد تابان رو چکاپ کنه که از سلامتی کاملش مطمئن بشیم

 

 

مامان اشکاشو پاک کرد و صورتمو بوسید ودستشو نوازش بار روی صورتم تکون داد وگفت

-باشه پسرم‌

 

اصلا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که مامان واترین اینقدر تعقیر کرده بودن اما دوست داشتم بدونم

 

 

خیلی خسته بودم

فقط یک چیز میتونست منو خوب کنه

اغوش گرم اترین

اما…

روم نمیشد جلوی مامان بگم میخوام اترین رو بغل کنم

 

 

به چشمای اترین که با پشیمونی نگاهم میکرد چشم دوختم

اونقدر غرق نگاه کردن بهش شده بودم گه فراموش کرده بودم مامان اینجاست

 

 

باصدای مردی به خودم اومدم وبادیدن یک مرد نا اشنا و همون دختر چشم از اترین گرفتم وسرمو پایین انداختم واشکی که از چشمم ناقافل به خاطر خوشحالی فرود اومده بود رو پاک کردم

-بلاخره بعد اینهمه رسیدگی اترین چشماتو باز کردی اترین جان بلند شو تو ما تابان رو معاینه کنیم ویک چکاپ ریزی انجام بدیم.

-بله حتما

 

 

دستمو ول کرد وکمی عقب رفت ودست به سینه نگاهم میکرد

نگاهش بهم دلگرمی وحس خوبی میداد

مامان هم منتظر نگاهم میکرد وزیر لب ذکر میگفت وهی خداروشکر میکرد

 

 

با حس چیزی روی پاهام اخی گفتم که اترین جلو اومد

-چی شد عزیزم؟

-هیچی اترین جان این برای اینه که ما مطمئن بشیم تابان خدایی نکرده فلجی چیزی نشده باشه که خداروشکر مشکلی برای پاهاش پیش نیومده

 

لبخندی به حرفش زدم که دستامو هم معاینه کرد ومشکلی نداشتم

-اینهمه رسیدگی روتون تاثیر گذاشته مثل اینکه…مشکلی نیست برای اطمینان بیشتر امشب میمونین وفردا مرخص میشین اما باید قول بدین بهش برسین الیته مطمئنم اترین چیزی کم نمیاری اما تا دوروز باید استراحت مطلق داشته باشه واز استرس دور باشه وگریه واقعا براش ضرر داره

 

 

اترین عاشقانه نگاهم کرد وگفت

-خیلی خوب ازش مواظبت میکنم

 

از این توجهش بهم هم خوشحال بودم هم کنجکاو.

دلیل توجهش رو نمیفهمیدم نکنه وقتی خوب بشم دوباره…

-آترین میشه صحبت کنیم؟

 

لبخندی زد وکنارم نشست ودستمو گرفت

-میشنوم عزیزم

 

 

نگاهی به مامان انداختم که متوجه شد وگفت

-من برم دستشویی الان میام.

لبخندی بهش زدم که رفت بیرون درو بست منم بدون معطلی گفتم:

-موضوع چیه اترین چرا مامان از این روبه اون رو شده وتو…

 

 

سرشو پایین انداختم وبعد کمی سکوت گفت:

-متوجه اشتباهم شدم وازت معذرت میخوام بابت رفتارم اما قول میدم جبران کنم جوری که این روزا به چشمت نیاد.

 

اشک توی چشمام جمع شد وسرمو پایین انداختم وبا بغض گفتم:

-از کجا حقیقت رو فهمیدی؟

-امیر خودش بهم گفت تابان من…

-هیچ وقت فکرشو نمیکردم که اینقدر بی اعتماد باشی بهم اره منو امیر باهم بودیم اما قبل اینکه باتو باشم حتی قبل اینکه عاشقت باشم موقعی که میرفتم مدرسه میفهمی اون موقع ها وزودهم باهاش بهم زدم موقع که میخواستم اون امتحان رو بدم.

 

 

دستمو گرفت وبوسه ای روی دستم زد وگفت:

-متاسفم!

 

 

اشکامو پاک کردم وگفتم:

-فکر میکردم اعتمادت بهم خیلی بیشت ازاینا باشه اترین تو واقعا دلمو شکوندی جلوی مری وسارا وبقیه خوردم کردی با بی توجهیات کشتی منو اما خوب قلب من اگر صدبار بشکنه بازم برای توعه اینارو نمیگم که ناراحت بشی اترین تو نمیدونی چقدر سخته کسی رو که از همه بیشتر دوست داری…

 

 

سرشچ پایین انداخت وگفت:

-میدونم اماهرکسی اشتباه میکنه منم این اشتباه رو کردم وقول میدم دیگه تکرار نکیشه تو روح وجسم منی!

 

نفسی پردرد کشیدم ونگاهمو دوختم به سقف سفید که اترین ستمو گرفت وگفت:

-منو ببخش…

-من دیگه نمیتونم یک رنج وعذاب دیگه رو تحمل کنم اترین دیگه نمیتونم خسته شدم ازاینهمه عذابی که کشیدم.

-درکت میکنم عزیزم درکت میکنم.

 

 

محکم بغلم کرد ومنم دست سمت چپم رو گذاشتم روی کمرش وچشمامو بستم

-قول میدم بهت دیگه تکرار نمیشه هرکاری برای نمایان شدن اون لبخند خوشگلت روی لبت میکنم هرکاری…

 

لبخند ارومی زدم وگفتم:

-مرسی که هستی!

-بخشیدی؟

 

سری به معنای اره تکون دام که خندید ودوباره بغلم کرد

دراتاق باز شد ومامان وارد اتاق شد به همراه برایان

-به سلام دختر شجاع وداداش اترین خودم چطورین؟

 

 

اترین  دستمو قفل دستش کرده بود،لبخندی زد ودرجواب گفت:

-خوش اومدی برایان بیا بشین.

-مرسی خوب بگو بیینم چطوری تابان دردی هیچی نداری؟

 

 

نگاهی به اترین کردم وسری یه معنای نه تکون دادم

-هیچ دردی ندارم البته مگه میشه اترین پیشم باشه ومن دردی رو حس کنم؟

-واوو این از اون جمله ها بودا

 

 

مامان متوجه حرفامون نمیشد برای همین فقط نگاه میکرد منو اترین هم خنذیدیم واترین گفت:

-فدای شما…

-خوب اقا اترین لیلی شماهم بهوش اومد حالا پاشو بیا استادیو کار نیمه تمومت رو تموم کن وراستی برنامه بهتزین زوج سال تو وزن داداش جون رو برای برنامه اش دعوت کرده.

 

 

باچشمایی از حدقه دراومده به برایان خیره شدم،مغزم هنگ کرده بود یعنی چی مردم منو ازکجا میشناسن؟چرارباید منو اترین رو دعوت کنن چه خبره؟

-اوو تابان چشاتو اینطوری نکن اترین بهت توضیح میده اول بهش بگو اگر زحمتی نیست پاشه بیاد استادیو اخه معنی کلاماش توی شعراش بیدار شده دیگه چی میخواد.

-اینجا چه خبره اترین موضوع چیه یکی بگه چیشده؟

 

 

اترین چشم غره ای به برایان رفت که برایان زد زیر خنده ودستشو بلند کرد وگفت:

-من میرم فعلا ایشالله زودخوب بشی البته خوب هستی بهتر شی.

-مرسی برایان.

 

 

برایان از اتاق بیرون رفت ومامان گفت

-این کیه چی میگه؟

-دوست صمیمی من وتابانه پسر خیلی خوبیه.

-اها!

 

 

ابرو بالا دادم وکنجکاوبه اترین نگاه کردم که گفت

-خاله شمابرین خونه من پیشش میمونم.

-اما قرار شدمن پیشش باشم پسرم.

-خواهشا!!!

-آ…باشه.

 

 

لبخندی به مامان زدم که صورتمو بوسید وگفت

-فعلا دختر نازم

-فعلا مامان جون!

 

مامان ازاتاق خارج شد ومن سریع روبه اترین گفتم:

-زود باش توضیح بده ببینم ماجرا چیه؟

-وقتی فهمیدم کی پشت این ماجراست(مری)خیلی عصبانی شم ونقشه ای چیدم براشون…

-خب؟

 

 

خودشو بهم نزدیک تر کرد وبا خونسردی گفت

-از اول بگم بهتره…وقتی امیر اعترا کرد من تاجایی که میخورد زدمش ومردم فیلم گرفتن عادت همیشگیشون بگذریم…توی صفحات مجازی پخش شد منم یک کنفرانس برگزار کردم وگفتم نامزدم روی تخت بیمارستانه وازجونم بیشتر دوستش دارم ودعوا ناموسی بوده وتورو بهشون معرفی کردم از اون روز هر روز چندین نفر برای مصاحبه بامنو تو تماس گرفتن وصچرت مری رو باخاک یکسان کردم.

 

 

نمیدونستم گریه کنم یابخندم برای همین خودمو انداختم توی بغل اترین.

بهترین وامن ترین جای دنیا که احساس ارامش میکردم…

-تو منو به همه معرفی کردی؟

-معلومه پس چی فکر کردی خانوم کوچولو

 

 

به حرفش خندیدم ومحکم تر دستامو دور شونه اش حلقه زدم…

سرشو جلو اورد ولباشو روی لبام گذاشت

 

 

دلم برای طعم لباش خیلی تنگ شده بود

باعشق همراهیش میکردم.

دراتاق بازشد وبادیدن مری از اترین فاصله گرفتم وباحرص نگاهش میکردم.

 

 

یک دست گل بزرگ توی دستش بود وحسابی به خودش رسیده بود

درو بست واومد جلو

-سلام برایان گفت بهوش اومدی.

-برایان گفت؟

-امم…خب نه فقط برایان اترین جون

 

 

اترین عصبانی ابرو بالا داد وبلند شد که دستشو گرفتم وگفتم

-باز چی پیدا کردی که میونمون رو بهم بزنی مری اما ایندفعه واقعا کور خوندی منو اترین تا اخر عمر باهم میمونیم وهرگز گول حرفای دیگران رو میخوریم.

 

 

خندید وگل رو گذاشت روی میز وگفت:

-من فهمیدم اترین مال من نمیشه وکاری بهتون ندارم وبیکار نیستم برای تو وقتمو هدر بدم ونقشه بچینم خواستم ارزوی سلامتی کنم برات همین.

-مری تو وارزوی سلامتی برای تابان؟هه توگفتی وماهم باور کردیم…

-این مشکل شماست!

 

 

اترین خواست بره جلو که نذاشتم ودستشو محکم گرفتم وگفتم:

-ولش کن عشقم.

 

حسابی اخماش رفت توی هم ازاینکه من به اترین گفتم عشقم ومیونمون خیلی خوبه.

-به هرحال من فقط اومده بودم برات دعا کنم اما شماها این حرفا حالیتون نمیشه.

 

 

اترین جلو رفت وبازوهای مری رو گرفت وباخشم گفت:

-گمشو ازاینجا وگرنه تورو میفرستم جایی که روزی صدبار ارزوی مرگ کنی…

-اخ اترین جون میشه دستمو ول کنی دردم اومدا…

-برام مهم نیست همین الان گمشو ازاینجا.

-پس کی جواب قلب شکسته منو میده هان وقتایی که ازم سوئستفاده میکردی چی؟شبا تا صبح پیش هم بودیم چی؟منو عاشق خودت کردی والان اینو میخوای عشق خودت معرفی کنی؟

 

 

اترین شماره ای گرفت وبعد دومین دومرد هیکلی وارد اتاق شدن ودستای مری رو گرفتن

-این حق من نیست ایشالله که سرتون بیاد…هرگز نمیبخشمتون مخصوصا تو تابان ابروتون رو میبرم…

-کمتر لاف بزن ببرینش

 

 

اون دوتا مرد مری رو بردن بیرون ودرو بست صدای جیغ جیغاش هنوزم توی اتاق بود.

اترین اومد پیشم ودستامو گرفت

-یکم استراحت کن!

 

 

به چشماش خیره شدم یاد حرف مری افتادم وگفتم:

-شما شب تاصبح پیش هم بودین یعنی…کنارهمدگه میخوابیدین؟تو ومری باهم…

-فقط یک شب اونم ازدست پدرومادرم خیلی دلخور بودم ومست کرده بودم ونمیفهمیدم چی داره اتفاق میوفته وکنار مری خوابیدم این قضیه هم مال خیلی وقت پیشه.

 

 

بغض گلومو گرفت سری تکون دادم وبرگشتم وپتورو کشیدم روی خودم وریز ریز گریه میکردم.

دلم نمیخواست اترین جز من باکس دیگه ای باشه ویاهم بوده باشه!

-تابان این موضوع مال خیل وقت پیشه خواهشا خودتو اذیت نکن.

 

 

اشکامو پاک کردم وباصدای لرزون گفتم:

-میخوام استراحت کنم.

-باشه هرجوری که توبخوای اما اینو یادت باشه من جز تو هیچ کسیو دوست ندارم!

 

 

لبخند ارومی زدم که رفت بیرون.

به اینده نامعلوم فکر میکردم که چشمام بسته شد وبه عالم بی خبری فرو رفتم…

 

 

 

باصدای مامان چشمامو باز کردم که باعشق صدام میکرد

سرم بدجوری درد میکرد،مامان وقتی دید چشمام باز شده گفت:

-دخترنازم بیدار شده بیا یک چیزی بخور وبعد قرصت رو بخور عزیزم بیا

 

 

تکیه دادم به تخت وکمی از سوپ برنج که مامان برام اورده بود رو خوردم.

طعمش بی نظیر بود دلم خیلی تنگ دستپخت مامان شده بود.

-مرسی مامان جونم خیلی زحمت کشیدی بی نظیره.

-خواهش میکنم عزیزم تازه این پیش غذاست.

 

 

 

ابرو بالا دادم که درباز شد واترین وبرایان وارد اتاق شدن و پرستاری همراهشون اومد ویک سینی داخل دستش بود.

 

 

بویی که ازطرف سینی داخل دست پرستار میومد هوش ازسرم میپروند

 

 

نگاهی به معنی تشکر سمت مامانم انداختم که متوجه شد و با لبخند ضربه ارومی روی دستم زد و گفت:

-این تدارکاتی که میبینی رو آترین انجام داده برات عزیزم.

 

با این حرفش چرخیدم سمت آترین لب زدم

-مرسی اترین خیلی زحمت کشیدی ممنون.

 

آترین سری تکون داد و گفت

-اصلا قابلی نداشت…

 

 

تا پرستار سینی رو گذاشت جلوم مثل ندید بدید ها حمله کردم سمت غذا و تا میتونستم خوردم…

اونقدر خورده بودم که دیگه جا برای نوشیدن یک لیوان آب هم نداشتم حسابی سیر شده بودم و شکمم سنگین شده بود.

 

آترین که تمام مدت نظاره گر خوردن من بود با تموم شدن غذام لبخندی زد و گفت

-نوش جان.

 

نیم نگاهی بهش انداختم با تکون دادن سری گفتم

-ممنونم!

 

پرستار قرصم رو بهم داد و امپولی که توی سینیش بود رو داخل سرمم تزریق کرد.

 

با دیدن این حرکتش کلافه روبه آترین صحبت کردم

-اوف حالا باید بیست دقیقه صبرکنم میگم اترین وقتی سُرمم تموم شد میشه بریم حیاطی جایی بگردیم یکم هوا بخورم دیگه دارم کلافه میشم‌.

 

آترین با کمی مکث لب زد

-هرچی توبخوای.

 

با شنیدن این حرفش ذوق زده بغلش کردم که از این حرکتم خندید و دستشو روی کمرم به حرکت دراورد. با ناز گفتم

-مرسی خیلی لطف میکنی!

 

کمی سفت تر بغلم کرد و گفت

-فدای شما.

 

توی این بیست دقیقه تا سرمم تموم شه حرف میزدیم ومامان از برایان واترین پذیرایی میکرد وبهشون آبمیوه وشیرینی میداد اما من فقط شیرینی شکلاتی خوردم چون دیگه جا نداشتم نمیتونستم آبمیوه هم بخورم…

 

 

اترین با تموم شدن سرمم پرستار رو صدا زد.

پرستار سرم رو ازدستم کشید که باعث شد کمی دردم بگیره و اخمام توهم بره. برایان روبه آترین لب زد

 

-اترین من فردا صبح زود باید برم کلاس برای همین باید برم.

 

آترین نفس عمیقی کشید و گفت

-باشه مشکلی نیست مرسی.

 

برایان لبخندی زد و صحبت کرد

-وظیفه است!

 

 

اترین تا دم در برایان رو همراهی کرد که مامانم با صدای پایینی رو به من لب زد

-دخترم من اصلا ازاین پسره خوشم نمیاد باهاش نگرد.

 

با این حرف مامان متعجب گفتم

-مامان جان اون مربی ودوستمه آدم بدی نیست لطفاً اعتماد داشته باش.

 

مامان نفس عمیقی کشید و گفت

-میدونی میترسم رابطه تو و آترین بهم بخوره.

 

خنده ای کردم و لب زدم

-نترس مامان جونم اون آدم خوبیه و رابطه من و آترین هم بهم نمیخوره.

 

مامان خواست چیزی بگه که اترین اومد و روبه من گفت:

-بریم بگردیم؟

 

با این حرفش ذوق زده سری تکون دادم و گفتم

-معلومه بریم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

مرسی از قلم تون

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

پارت جدیددددددد

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x