رمان ماه تابانم پارت ۱۱۶

3.7
(21)

 

 

 

 

خواست مشت بعدیو بهش بزنه که امیر با داد گفت:

-تاباتن بهششش بگووو اقا اترین اگر چیزی نبوده که من از خودم نمیام بهت بگم!

 

اونقدر ترسیده بودم که انگار لال شده بودم ونمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم.

اترین بلند شد وبا چشمایی به رنگ خون از عصبانیت بهم خیره شد وگفت:

-بگو داره دروغ میگه تا خودم همینجا دفنش کنم

 

دستامو جلوی دهنم گرفتم وگریه میکردم که اترین جلو اومد ودستاشو روی شونه ام گذاشت وبا لکنت گفت:

-بگوو..د..دا..داره د..رو..دروغ میگه

 

امیر به زور بلند شد ودست به میز گرفت وگفت:

-اگر دروغ بود تابان خانوم میگفت دروغه واز خودش دفاع میکرد اما الان..حرفی نداره یعنی من درست میگم!

 

اترین با چشمای اشکی که هرلحظه ممکن بود بغضش بترکه بهم خیره شد با ناباوری گفت:

-این بیشرف راست میگه؟

 

-ببین اترین اینطوری که فکر میکنی نیست..

 

اترین محکم زد به میز وگفت:

-هرگز فکرشو نمیکردم که بهم خیانت کنی..هرگز

 

-ات..اتر..

 

نزاشت حرف بزنم وبه سمت در رفت منم بدو بدو دنبالش میدویدم!

 

بازوشو گرفتم که منو هل داد عقب ودستشو بلند کرد وگفت:

-دیگه دنبالم نیا تابان هرچی بینمون بود تموممم شد

 

با ناباوری نگاهش کردم انگار تمم دردای عالم روی شونه ی من غم بسته بود

-اترین گوش بده اینطوری که اون گفت نیست تورو خدااا چطور میتونی به این راحتی تمومش کنی…من دوستت دارم اترینننن

 

سوار ماشین شد وباسرعت روند منم مثل دیوونه ها گریه میکردم ودنبال ماشینش میرفتم که دیگه نتونستادم وافتادم روی زمین!

 

مشت هامو میزدم به زمین وبلند بلند هق میزدم

-منننن بهش وعده ندادممم دلبرییی نکردممم اترینننن من بهت خیانت نکردم من قبل تو با او..

 

 

گریه ام مانع حرفم شد ودستامو میکوبیدم به زمین.

با یاداوری اون بیشرف بلند شدم وبا لباس های خاکی رفتم سمت رستوران…

 

با دیدن قیافه اون چندش تفی جلوی پاهاش انداختم ورفتم سمت..سیلی محکمی به صورتش زدم وگفتم

-کییی بهت وعده دادمم؟عوضییی نامرد چرااا نمیزارین به خوشبختی برسمممم چرااا مانع خوشبختیم میشین اخههه چرااا چرااا؟؟؟

 

اهی کشیدم وبا صورتی که حالا پر از اشک شده بود وباعث شده بود ارایشم کلا خراب بشه گفتم:

-ازت متنفرم شنیدییییی؟از زندگیم گمشو بیرون کثافت

 

-من تورو دوست د…ا

 

نذاشتم ادامه بده و دستم بالا اوردم و سیلی دیگه‌ی مهمون گونه‌اش کردم

 

 

 

 

-اگر میدونستم اینقدر عوضی هستی هرگز..

 

پوزخندی زد وبا صدای نسبتاً بلند گفت

-من عوضی نیستم عاشقم عاشق وبرای رسیدن به عشقم هرکاری میکنم.

 

 

با گریه داد زدم:

-الانن فکر کردی با این کارت منو به دست اوردی؟هرگز تو منو از خودت متنفر کردی.

 

-نکن من دوستت دارم فرصتی بهم بده

 

 

با اخم غلیظی گفتم:

-ازت متنفرم اگر یک بار دیگه خودتو دوروبر خودم یا اترینم ببینمت بهت رحم نمیکنم!

 

 

اینو گفتم وکیفم رو برداشتم وبدو بدو از اونجا خارج شدم وتوی خیابونا میگشتم..

چرا من نباید طعم خوشبختی رو بچشم؟چرا هرموقع حس میکنم خوشبختم جوری توی ذوقم میخوره که…

 

سرم از درد داشت میترکید وگریه ام تمومی نداشت!

گوشی ام رو در اوردم وشماره ی اترین رو گرفتم که مشغول بود وجواب نمیداد بعد چندین تماس هم خاموش کرد گوشیش رو..

 

 

 

چطور باید پیداش کنم وبهش بگم که قبل بودن با اترین با امیر بودم وبهش خیانت نکردم!!

اهی کشیدم و جایی نشستم وزدم زیر گریه وباصدای بلند میگفتم.

 

-خدایاا صدامو میشنوی چرا باهام اینطوری میکنی؟چرا نمیزاری خوشبخت بشم تا کی میخوای امتحانم کنی هان

 

 

 

بافکر به اینکه شاید اترین خونه باشه کمی خوشحال شدم وتاکسی گرفتم

-کجا میخوای برین خانوم؟

 

اشکامو پاک کردم وبا بغض ادرس خونه رو راننده دادم که بی حرف روند سمت خونه.

 

حالم خیلی بد بود وقلبم میسوخت…

شبیه مرده متحرک شده بودم!

بدون اترین من هیچی نیستم حتی نمیخوام بدون اون زنده بمونم.

فقط نفس میکشیدم والانم دلم میخواست که نفس هامم قطع بشه و…

 

 

اشک مانند بارون روی صورتم می‌چکید وحالم حسابی گرفته بود.

 

تا رسیدن به خونه هی صلوات میخوندم واز خدا میخواستم که اترین خونه باشه.

 

باصدای راننده به خودم اومدم واشک های روی گونه ام رو پاک کردم واز تاکسی پیاده شدم که صدای راننده رو شنیدم

-خواهر پولمون رو نمیدی؟

 

 

برگشتم سمتش واشکامو پاک کردم باشرمندگی پول رو حساب کردم ورفتم دم در ودرو محکم زدم.

یهو در باز شد وقیافه ی مامان که خواب الود بود پشت در نمایان شد وگفت:

-چی شده تابان جان؟

 

 

همون لحظه فهمیدم اترین نیست اما نخواستم باور کنم

 

نگاهی به داخل خونه انداختم ودوباره چشمام اشکی شد!

 

 

مامان که انگار اجیر شده بود گفت:

-خدامرگم بده چی شده دختر چرا انقدر پریشونی؟

 

با لکنت گفتم

-ا..اترین؟

 

مامان نگاهی به بیرون کرد ودستمو گرفت واورد داخل ودرو بست که خودمو توی بغلش انداختم وبلند بلند هق میزدم

 

-اترین نیومده؟

-نه عزیزم مگه تو بااترین نبودی؟

-مامان نپرس نپرس حالم خیلی بده خیلی…

 

بلند هق میزدم که موهامو نوازش می‌کرد…

 

به زور دستمو گرفت و آوردتم داخل وروی مبل نشوندم وچادرش رو از سرش کشید بیرون وبا نگاهی پر از دلهوره واضطراب گفت

-الهی بمیرم برات مادر چرا اینکارو میکنی باخودت چی شده آخه بمیرم برات…کی ناراحتت کرده عزیزم؟چی شده؟

 

با اینکه نمیدونست موضوع چیه بغلم کرد…

موهامو نوازش کرد وپا به پای من ابراز همدردی می‌کرد

 

 

گریه ام اوج گرفته بود دستامو روی صورتم قاب کردم وبلند گریه میکردم

-چرا اینطوری میشه مامان چرا نمیتونم مثل بقیه طعم خوشبختی رو بچشم چرا نمیتونم مثل آدمای دیگه باعشقم بدون هیچ مانعی زندگی کنم

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزارین؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x