رمان ماه تابانم پارت ۷۱

4
(20)

 

 

 

آترین با لبخند سمتم اومد

-سلام خانومی

 

-سلام

بعد بدون هیچ حرفی سمت اتاقم رفتم و به صدا زدناش گوش ندادم در اتاقم و قفل کردم و بهش تکیه دادم.

چند باری روی در اتاقم زد و اسمم و صدا زد ولی من توجه ای نکردم

-تابان جان بیا این درو باز کن داری نگرانم میکنی ، چیشده اخه تورو؟

 

باز هیچی نگفتم که ادامه داد

-جان آترین باز کن درو

 

با قسمی که داد چشمام و محکم روی هم فشار دادم قطره های اشک پشت سر هم روی صورتم میریختن.

درو باز کردم که با دیدنم سمتم قدم برداشت و منو تو آغوشش کشید

فکر اینکه قبل من مری تو این آغوش اروم میشده باعث شد صدای گریه ام شدید تر بشه.

با نوازش های آترین بلاخره اروم شدم و فین فین کنان از آغوشش بیرون اومدم.

دستش رو زیر چونه ام قرار داد و سرم و بالا اورد

-نمیخوای به من بگی چی باعث شده عشق من اینطوری گریه کنه؟

 

لبخند تلخی به جملش زدم و سرم و به نشونه منفی تکون دادم

اخماشو توهم کشید

-یعنی چی اخه تابان؟یهو سرد میشی یهو گریه میکنی یهو قهر میکنی من نباید دلیل این رفتار ضد و نقیض تو رو بدونم؟

 

لبخندی بهش زدم و دستمو بالا اوردم و روی ته ریشش کشیدم

 

-چرا قوربونت برم چیزی نیست یکم دلم گرفته.

 

لبخندی زدو منو دوباره تو آغوشش گرفت

-فداتشم من غصه چیو میخوری اخه من که همش پیشتم

 

-دلم به بودنت گرمه

 

روی پیشونیم بوسید دستم و گرفت باهم از اتاق بیرون رفتیم

 

بعد از خوردن غذا بلند شدم و مشغوا شستن ظرف ها شدم که آترین از پشت روی گردنم و بوسید

-عه آترین ترسیدم

 

با خنده گفت:

-نترس خانومی

 

با دیدن لباس بیرون تو تنش با تعجب نگاهش کردم

-قراره جایی بری؟

 

-اره عزیزم واسه اهنگ بعدی باید برم قرار داد ببندم

 

-با کی؟

 

-نمیدونم والا وکیلم پیدا کرده

 

-باشه عزیزم مراقب باش

 

-توام مراقب خودت باش عزیزدلم. زود برمیگردم

 

 

 

بعد از بیرون رفتن آترین ظرف هارو تمیز شستم و به اتاقم رفتم

 

صدای زنگ گوشیم باعث شد سمتش برم با دیدن شماره ناشناس بیخیالش شدم گذاشتمش رو میز میخواستم به سرویس برم که با صدای پیامک دوباره سمت گوشی برگشتم

پیام از طرف شماره ناشناس بود که نوشته بود:

-اگه میخوای همه چی و راجب آترین و مری بدونی به این ادرس برو

 

بدنم شل شد و روی تخت فرود اومدم

نمیدونم چطوری با چه سرعتی یه چیزی تنم کردم و خودم و به ادرس رسوندم

 

با پاهای لرزون سمت رستوران رفتم و پشت در شیشه ایش وایسادم با دیدن آترین که پشتش به من بود و مری جلوش نشسته بود چشمام پر از اشک شد.

 

مری میخندید و برای آترین عشوه میومد ولی من نمیتونستم ببینم که آترین چه واکنشی نشون میده.

برام قابل هضم نبود که آترینم بهم دروغ گفته باشه و الان…

 

با دیدن مری که روی گونه آترین و بوسید شک دوم بهم وارد شد و نزدیک بود پس بیفتم

چیزی تا افتادنم نمونده بود که توسط کسی گرفته شدم

-خانم حالتون خوبه؟

 

با بغض به پسری که گرفته بودتم نگاه کردم

اصلا باورم نمیشد فقط تونستم همین جمله رو بگم:

-میشه منو از اینجا ببری

 

پسره که خیلی ترسیده بود کمکم کردو منو تا پارک نزدیک رستوران کمک کرد

روی نیمکت نشوندم و گفت:من میرم برات یه چی بگیرم فشارت افتاده جایی نرو ها

 

ولی من انقدر تو شک بودم که فقط به رو درو نگاه میکردم

اینکه آترین به من دروغ گفته از اینکه میره قرار داد ببنده، از اینکه قبلا کسی تو زندگیش نبوده ، از اینکه تا حالا کسی و نبوسـ..

بلاخره بغض لعنتیم شکست و بلند زدم زیر گریه

 

پسره از دور که منو دید سمتم دوید

-چت شد تو ؟چرا داری گریه میکنی؟

اروم باش اروم

 

ولی من دسته خودم نبود از حس بدبخای و بی کسی وه بهم وارد شده بود دستام میلرزید

 

کمی بعد که اروم شدم پسری که نمیشناختمش و بهم کمک کرده بود ابمیوه ای سمتم گرفت

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x