مردی می شناسم!
نویسنده : راز.س
ژانر : عاشقانه ، اجتماعی ، پایان خوش
خلاصه:
مستانه غرقه تو نوجوانیش… مثل تمام دخترهای کره ی خاکی مرد برای اون یعنی پدرقهرمانش.
و چه بهتر که مردی رو انتخاب کنه که شباهت زیادی به پدرش داره و میتونه مثل پدرش قهرمان باشه و در عین حال مرد زندگیش.
شخصیت ها خاکستری هستند. لطفا نقد نفرمایید.
مردی میشناسم، موضوع خاصی داره و صحنه های خاص. برای احترام به قلم من و همینطور شخصیت خودتون افراد زیر 21 سال از خوندن داستان خودداری کنن.
به هیچ وجه، نظرات تند علیه صحنه ها و موضوع رمان رو نمی پذیرم. پیشنهاد میشه اگه با رمان های صحنه دار و موضوعات خاص مخالف هستید استارت این رمان و نزنید.
مردی میشناسم روایت اتفاقاته… شخصیت ها خاکستری هستن. ممکنه رفتارشون از نظر شما یه اشتباه باشه اما از لحاظ تصمیم اون شخصیت درست باشه.
من رده سنی انتخاب کردم که راحت بنویسم. پس لطفا اگه رده سنیتون کمتر از اون رده درج شده هست و میخواید بخونید، مسئولیت صحنه ها و غیره به عهده شماست.
من عکس شخصیت ها رو قرار نمیدم. دنبال عکس شخصیت ها نباشید لطفا. از اینکار واقعا خوشم نمیاد.
پست ها فصل بندی ندارن. هر قسمت با شماره مشخص میشه و هر بار که شماره جدید بخوره یعنی وارد قسمت جدیدی از داستان میشیم.
هر قسمت با یه خواب شروع میشه… شاید خواب در ابتدا معنای خاصی نداشته باشه اما توصیفی از لحظات داستان خواهد بود…
در طول داستان قصد توهین به هیچ شخص و صنف و ماجرایی ، ندارم. داستان برگرفته از واقعیت و زاده تخیل نویسنده است.
ممنون برای همراهی دوستان.
« ان زمان که در آغوشم خود را پنهان کردی…
فکر مرا نکردی؟
ان زمان که با بوسه ایی یواشکی…
مرا در جای میخکوب کردی…
فکر مرا نکردی؟
آن زمان که دلبری هایت…
چشمانم را در پی ات کشاند…
فکر مرا نکردی؟
من..
از همان لحظه که دیدمت…
خنده های شیطنت بارت…
قلب خسته ام را به تپش وا داشت…
بیش از این خرابم نکن دیوانه…
من پیش از اینها دیوانه ات بودم…
یاد چیزی افتادم…
راست است که میگویند…
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید… »
(ناز_مرجان)
***
روزی من فقط یک اسم بودم در کنار نام پدرت…
یک تَن بودم در کنار قاب عکس کودکی ات…
یک آغوش امن بودم در کنار دَ دَ گفتن ات…
حالا که…
بزرگ شده ایی…
خانوم شده ایی…
دلبر شده ایی…
زنانگیت را به رُخَم میکشی…؟
به رُخِ من؟
پس خوب گوش کن…!
صدای قلبم را میشنوی…؟!
من از همان روز…
که با نگاهی ترسیده خیره ام شده بودی …
بیچاره ات شدم…
بیش از این بیقرارم نکن…
(ناز_مرجان)
***
من عاشقت شدم!
چه دلت بخواهد
چه نخواهد
تو مال منی
به چنگت میاورم
به هر طریق ممکن و غیر ممکنی
که حتی تصورش را هم نمیکنی
این را به تو قول میدهم:)
با من نجنگ دلبر جان…
این بازی یک سر برد دارد
ان هم منم نه تو…
شک نکن…
تنها کاری که باید انجام دهی
میدانی چیست؟
بافتن گیسوی من …
(ناز_مرجان)
1
-:من دیوونه ی این نگاهت… این چشمات… این برق لباتم مستانه. مستانه تو رو دیوونه وار دوست دارم.
لبخند به لب آورد. با تک تک کلمات مرد پیش رویش، دلش ضعف می رفت. چقدر دوست داشته شدن شیرین بود. چه لذتی داشت. می توانست بر فراز آسمان ها پرواز کند. می توانست بال بگشاید و به اوج آسمان ها برود. حق با فرشته بود، شنیدن این کلمات از زبان یک مرد لذتی وصف ناپذیر داشت.
پلک زد. مرد دست پیش برد و دستش را بین انگشتانش کشید. سر نزدیک کرد. می توانست تک تک نفس هایش را احساس کند. می توانست از حرارت وجود مرد بسوزد.
لبهای مرد زیر چانه اش نشست. چشم بست. حرکت لبهای مرد زیر چانه اش را احساس کرد و صدای مرد را که زمزمه زد: من فقط تو رو دوست دارم.
خندید. صدای خنده هایش اوج گرفت. دوست داشته شدن شادش می کرد.
مرد ادامه داد: میخوام با تو باشم.
زندگی برق می زد. همه چیز زیبا بود. در پشت پرده چشمان بسته اش رهایی را احساس می کرد.
گفته بود میخواهد با او باشد. چه لذتی داشت با او بودن. چه شیرین بود با او بودن. می توانست کنار او باشد. در آغوشش باشد!
مرد لب زد: زندگیم…
«جونم» کشداری تحویل مرد داد.
مرد لب زد: عشقم…
«هوم» کشدارش اینبار جایگزین جانم شد.
مرد لب زد: مستانه…
نفس کشید هوای آزاد پیچیده در درختان جنگل را…
اما…
نام مستانه باز هم تکرار شد. اما نه از زبان مرد. خود را کمی عقب کشید. مرد دست دورش انداخت و بیشتر به آغوش خود نزدیک کرد. اما نگاهش چرخ خورد. در جنگل سرسبز بین درختان…
نام مستانه اکو شد در بین درختان. کسی صدایش می زد. نام مستانه را مرد پیش رویش بر زبان نمی آورد این صدایی آشنا بود که در بین درختان می پیچید.
نگاهش را به مرد دوخت… مردی که هیچ تصویری از صورتش نداشت. مردی که حال مثل مه ای محو می شد. دستش را برای گرفتن مرد بالا برد اما دستش از بین مه سیاه رنگ به جا مانده از تن مرد گذشت و پایین آمد.
باز هم نام مستانه تکرار شد. چرخی به تنش داد. چرخ زد و تمام درختان را از نظر گذراند. به دنبال مرکز تکرار نامش می گشت. کسی صدایش می زد…
مرد محو شده بود. مردی که دوستش داشت.
باز هم نام مستانه….
با هراس تکان خورد. به دور خود…
چرخ زد…
آسمان آبی چرخید…
چرخ زد…
جنگل سبز چرخید…
چرخ زد…
آسمان چرخید…
مستانه های اکو شده بلند تر شد.
رها شد…
در سیاه چالی عمیق که او را به قعر می کشید. اما حتی در این لحظه هم می توانست صدای مستانه گویان را کاملا بشنود.
با وحشت تنش از تخت کنده شد و راست نشست. چشم گشود و به کمد آبی رنگ خیره شد. به برچسب سفید برفی روی آن…
ولی در حال گذر از برابر در باز هم صدا زد: مستانه…
همین صدا بود که او را از خواب شیرین و رویایی اش بیرون کشیده بود. اخم کرد.
ولی راه رفته را برگشت و باز هم در حال گذر از اتاقش صدا زد: مستانه…
موهای پریشانش را عقب زد و سر برگرداند. نگاهی به ساعت روی پاتختی اش انداخت که ساعت هشت صبح را به تصویر می کشید. غرید… هشت صبح؟
ولی اینبار در چهارچوب در ایستاد: پاشو دیگه…
دست بین موهایش فرو برد و آنها را عقب زد و نالید: برای چی آخه؟ هنوز زوده. مگه قراره چیکار کنیم؟
ولی متفکر برگشت و در حال دور شدن گفت: طاهر داره میاد. باید بریم استقبالش.
طاهر؟ منظور پدرش از طاهر مطمئنا همان دوست صمیمی و رفیق دوران کودکی اش بود. طاهری که چیزی از او به یاد نمی آورد جز تصویری محو از کودکی… تنها چیزی که در مورد طاهر می دانست این بود که پدر و مادرش به واسطه طاهر ازدواج کرده بودند و طاهر در طی سالهای گذشته ساکن دبی شده است.
دوباره خود را روی تخت انداخت و چشم بست: من نمیام.
ولی در حال پوشیدن کت سیاه رنگش غرید: پاشو مستانه. طاهر گفته حتما ببرمت. دلش برات تنگ شده.
به پهلو شد: من یادم نمیادش اصلا…
-:ولی اون تو رو خیلی خوب یادشه. نمیخوام حالا که داره بعد این همه سال برمیگرده ناراحت بشه. پاشو مستانه. مطمئنم بهت خوش میگذره.
دست مشت شده اش را به بالشت کوبید: بزار بخوابم. آخه به من چه؟ اصلا این همه سال اون جا مگه بهش بد گذشته داره برمیگرده؟
اینبار ولی وارد اتاق شد. بالای سرش ایستاد و ملحفه خنک سفیدش را کنار زد: گفتم پاشو داره دیر میشه. تا یه ساعت دیگه پروازش میشینه و ما اینجاییم. بهتره تو کارای بزرگترا هم فضولی نکنی. اگه طاهر نبود الان تو هم وجود نداشتی.
زیر لب زمزمه کرد: شاید مامانمم زنده بود.
هیجان وجودی ولی پر کشید. از یادآوری لیلایی که حال نبود باز هم غم بر دلش نشست. مستانه از اینکه دوباره مادرش را یادآوری کرده بود پشیمان شد. کمی به ولی که لبهایش باز هم آویزان شده بود نگاه کرد و با حرکتی ناگهانی برخاست. از تخت پایین آمد و در حال گذر از کنار ولی گفت: طاهر تنها میاد؟
کش صورتی روی میز را برداشت و در حال جمع کردن موهایش به تیشرت سفید و شلوار صورتی اش نگاه کرد. موهایش را با کش جمع کرد و به سمت سرویس به راه افتاد. ولی بود که گفت: زود باش. در ضمن طاهر نه، عمو طاهر…
پوزخندی به کلمه ی عمو زد و در دستشویی را بست. عمو… همین عمو داشتن کم بود. از آسمان برایش عمو نازل شده بود. او که برادر پدرش نبود تا بخواهد لفظ عمو را برایش بکار ببرد. او فقط یک دوست بود. دوستی که پدرش همیشه از او به عنوان برادر یاد می کرد. مشت پر آبش را به صورت کوبید… هیچ دلش نمیخواست این عمو را ببیند.
وَلی به در کوبید: زود باش مستانه دیر شد.
بی توجه به سر و صدای پدرش با حوصله مسواک زد. ابروهای کمانی اش را با خیسی آب مرتب کرد. کش موهایش را باز کرد و دوباره بست و بالاخره از سرویس بیرون آمد. وَلی با اخم نگاهش میکرد. غرید: زود باش دیگه…
وارد اتاقش شد. از کمد شلوار سفید بیرون کشید و در همان حال گفت: اصلا چرا من باید بیام؟
-:بمونی خونه که چی بشه؟ طاهرم میبینی. آخرین باری که دیدیش فقط پنج سالت بود.
مانتوی سفید و قرمزش را برداشت: همین دیگه. الان هفده سالمه.
به طرف تلفنش برگشت. در حال برداشتنش به اس ام اس های شبانه فرشته سرک کشید. آخرین اس ام اس را بعد از بخواب رفتنش فرستاده بود: فردا میخوام علیرضا رو ببینم.
گوشی را در کیف کوچک قرمز رنگش انداخت و با برداشت ال استارهای قرمزش از اتاق بیرون رفت. وَلی که روی مبل نشسته بود بلند شد. در را باز کرد. مستانه در حال پوشیدن کفش هایش بود که وَلی نگاهی به خود در برابر آینه انداخت. کت و شلوار سیاهش مرتب بود. دوست داشت هرچه زودتر طاهر را ببیند. اعتراف کرد دلتنگ رفیقش است.
تا رسیدن به فرودگاه مستانه باز هم خواب رفت. ماشین را پارک کرد و به سمت مستانه برگشت. تکانش داد: پاشو مستانه.
مستانه سر برگرداند و بدون باز کردن چشم گفت: شما برو من همین جا میخوابم.
پیاده شد. در سمت کمک راننده را باز کرد و بازوی مستانه را گرفت: اگه شبا بجای اینکه با دوستات اس ام اس بازی کنی بخوابی الان اینقدر خوابت نمیگیره.
مستانه چشم باز کرد. پیاده شد و در همان حال نالید: مثلا تابستونه.
به همراه وَلی به راه افتاد. دست در جیب مانتویش کرده بود و طلبکار کنار وَلی توقف کرد. نگاه چرخاند. مردم در حال حرکت بودند. کسی خواب نداشت؟ تابستان به این گرمی… میتوانستند به جای اینجا بودن در خواب باشند.
نگاهی به پدرش انداخت. وَلی هیجان زده بود. نگاهش مدام می چرخید. برخلاف پدرش هیچ انتظاری برای این عموی تازه از راه رسیده نداشت. بجای آن ترجیح میداد در این لحظه در تخت خوابش باشد و خواب رویایی نیمه کاره اش را ادامه دهد. از یادآوری خوابش لبخند زد.
با حرکت دست وَلی برگشت. مسیر نگاه پدرش را تعقیب کرد و به مردی رسید که برخلاف پدرش قد بلند بود. موهای پرپشتش را به عقب شانه زده و برق موهایش را می شد از همین فاصله هم دید. شلوار سفیدش با پیراهنش ست بود و کت سبز، آبی اش شیکش کرده بود. این مرد با پدرش هم سن بود؟ پدرش را همیشه در کت و شلوار های سیاه و سرمه ای دیده بود. اما این مرد با برق زنجیری که از گوشه ی یقه ی پیراهنش قابل دید بود هیچ شباهتی به یک مرد با سن و سال پدرش نداشت.
در کمتر از چند لحظه مرد در برابرشان ایستاد. وَلی را در آغوش کشید و چند لحظه همدیگر را در آغوش فشردند.
لحظه ای بعد طاهر از آغوش وَلی جدا شد و با تعجب نگاهش کرد. چشمان قهوه ای روی دخترک پیش رویش چرخ خورد. غیر قابل باور بود این همان مستانه باشد.
جلو رفت. انگشتانش را روی گونه ی دخترک پیش رویش گذاشت و گونه هایش را کشید: از عکسات خیلی خوشگل تر شدی.
اخم کرد. درد در صورتش پخش شد و دست روی دستان طاهر گذاشت. طاهر گونه هایش را رها کرد و صورتش را بین دستانش گرفت. کمی فشرد: باورم نمیشه وَلی مستانه اینقدر بزرگ شده باشه. انگار همین دیروز بود که تو قنداق بغلش کردم.
خود را عقب کشید و وَلی خندید: ما هم پیر شدیم.
طاهر به طرف وَلی برگشت. دست دور گردن وَلی انداخت: چطوری مردک؟ چه خودت و پیر کردی؟ تازه اول چهل چهلیته… من هنوز آرزو دارما. میخوام زن بگیرم بچه دار بشم.
نگاه متعجبی به آنها انداخت. طاهر مثل پسر بچه ها دست دور گردن پدرش انداخته بود و میخندید. وَلی هم به خنده افتاده بود. وَلی در گوش طاهر گفت: جلوی دخترم آبروم و بردی…
طاهر فاصله گرفت. نگاهش را به مستانه دوخت و گفت: همیشه همینقدر آرومی؟
مستانه با خشم نگاهش کرد. این مرد نرسیده بازی اش می داد. لب ورچید: نه.
طاهر نزدیکش شد: بیا که کلی برات هدیه آوردم. البته فکر کنم یه سریش دیگه به دردت نخوره. چون همون موقع ها که رفته بودم خریدم.
سعی کرد لبخندی به لب بیاورد: مرسی عمو…
طاهر با ذوق به سمت وَلی برگشت: وای وَلی عمو…!
به سمت مستانه برگشت و ادامه داد: وروجک تو کِی اینقدر بزرگ شدی که بمن بگی عمو…
دستانش را با کمی فاصله روبروی هم گرفت: همش همینقدر بودیا… وقتی میرفتم فقط پنج سالت بود.
از اینکه طاهر مدام کودکی اش را یادآوری میکرد ناراحت بود. نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش روی پسر جوانی که آنها را تماشا میکرد ثابت ماند. وای… کافی بود همین پسر جوان بشنود که این مرد روبرویش از او با چه کلماتی یاد میکند. با نیشخندی گفت: بهتره بریم.
از گوشه ی چشم پسر جوان را برانداز کرد. پسرجوان نگاهش می کرد. وَلی هم از این جمله ی مستانه استقبال کرد: آره طاهر بهتره بریم.
طاهر به عقب برگشت. چرخی را که رها کرده بود به دست گرفت: بریم. اول وسایلم و بزارم هتل بعدش میتونیم در مورد اینکه چقدر دلم برای این شهر تنگ شده صحبت کنیم. دلم میخواد امروز کلا بچرخم.
دلتنگ این شهر بود؟ پوزخندی زد. این شهر دلتنگی نداشت. او در بهترین جای دنیا زندگی میکرد. چرا باید دلتنگ این شهر می بود؟ شراره عید را به دبی رفته بود. عکسهایی که شراره آورده بود باعث شده بود آرزو کند کاش او هم بتواند یک روز به آنجا برود. به نظرش دبی خیلی زیباتر از تهران بود. کاش می شد به جای چرخیدن با آنها به دیدار دوست پسر جدید فرشته برود.
گوشی اش را از جیب بیرون کشید. ساعت نه صبح بود. در حال حاضر هم شراره هم فرشته خواب می بودند. روی صندلی عقب ماشین نشست و چشم بست. صدای ذوق زده ی طاهر که از هر چیزی تعریف میکرد و از پرواز طولانی اما پر هیجانش می گفت اجازه نداد تا رسیدن به هتل بخوابد.
طاهر پیشنهاد داد صبحانه را در هتل بخورند. پشت سر وَلی و طاهر از پله های سفید رنگ هتل بالا رفت.
وَلی همراه طاهر برای گرفتن اتاق رفت. با راهنمایی های هر دو روی مبلمان لابی نشست. با ورود آنها به آسانسور چشم بست و سر به پشتی مبل تکیه داد. چشمانش خواب را می طلبید. به طاهر تازه از راه رسیده فحش داد و چشم باز کرد و با اخم به گارسونی که بالای سرش ایستاده بود خیره شد. گارسون در مورد سفارشش می پرسید. دوست داشت بر سر مرد جوان فریاد بزند… این وقت صبح زمان سفارش گرفتن است؟ اما…
نگاه دزدید و گفت: منتظر میمونم.
مرد جوان گفت: اگه مشکلی…
لابد فکر کرده بود از بیکاری در اینجا نشسته است. با ابروان پیچیده در هم به مرد خیره شد: منتظر میمونم پدرم بیان…
پدرم را کشید و غلیظ تلفظ کرد. در همین زمان دستی روی شانه اش نشست. برگشت و طاهری که با لبخند تماشایش میکرد را بالای سر دید. طاهر دور زد و در حال نشستن رو به مرد جوان گفت: ما هنوز صبحانه نخوردیم. منوی صبحانه تا چه ساعتیه؟
مرد توضیح داد زمان رسمی سرو صبحانه هتل تمام شده است.
طاهر نگاهش را به صورت شاداب و سرزنده دختر بچه مقابلش دوخت: میخوای یه چیزی بخوریم؟ یا ترجیح میدی بریم جای دیگه؟
وَلی در اینجور مواقع کم پیش می آمد نظرش را بپرسد. همیشه تصمیم می گرفت و او هم پیروی میکرد. شانه بالا انداخت و طاهر رو به گارسون گفت: ممنون. چیزی لازم نداریم شما میتونید برید…
با دور شدن گارسون نگاهش را از مرد جوان گرفت: بابام کو؟
طاهر تکیه زد. پا روی پا انداخت: داشت با تلفن حرف می زد. میخواست مرخصی بگیره.
پاهایش را کنار هم چفت کرد و به آل استارهای قرمزش خیره شد: مگه مرخصی نداشت؟
طاهر با همان لبخند روی صورتش گفت: نه… قرار نبود امروز بیام… یک دفعه ای شد.
جمله ی طاهر که به پایان رسید نگاهش را از پاهایش گرفت و به سمت طاهر کشید. منتظر بود او توضیحات بیشتری دهد. مثلا در مورد دلیل آمدنش به ایران… دلیل بازگشتش… و دلیل حضورش…
دوست داشت توضیحات بیشتر از او بخواهد اما آیا فکر نمی کرد او دختر پرویی است؟ ترجیح داد به جای این کلمات سکوت کند. سرش را با جدیت به زیر انداخت. طاهر بود که گفت: همیشه دیر وقت میخوابی؟
لب ورچید. بی حال گفت: تابستونه…
طاهر به خنده افتاد: آره درسته. تابستونه و عشق و حالش. نمیخواستم به این زودی مجبورت کنم بیای فرودگاه. من فقط از وَلی خواستم بیارتت ببینم. همیشه عکسات و واسم می فرسته اما دیدنت از نزدیک برام جالب تر بود. تو مثل دختر خودمی… من تموم بچگیت پیشت بودم. یادت میاد؟
باز هم کودکی اش یادآوری شده بود. این مرد چه اصراری به یادآوری کودکی اش داشت. لبخند مسخره ای به لب آورد: نه…
-:وقتی چهارسالت بود گم شده بودی. لیلا که زنگ زد گم شدی خودمون و رسوندیم. وقتی پیدات کردیم به لیلا که میخواست دعوات کنه گفتی کجا رفته بودی؟ چرا گم شده بودی؟ با تموم بچگیت نمیخواستی قبول کنی تو گم شده بودی نه لیلا…
کاش از گذشته ها بر زبان نمی آورد. بغض کرد…
کاش باز هم لیلا بود. قسم میخورد هرگز کلمه ای بر زبان نمی آورد. کاش مادرش بود تا داغ بی مادری را احساس نکند. کاش لیلا بود تا باز هم گم شود او به دنبالش باشد.
وَلی کنار طاهر نشست و به صورت غمزده مستانه خیره شد: چی شده مستانه؟
سر برداشت. به پدرش نگاه کرد. مطمئنا هیچکس به اندازه پدرش تلخ زندگی نمی کرد. لبخند زد. نمی توانست نسبت به پدرش سخت باشد.
طاهر متعجب نگاهش کرد. ناراحت بود؟ بخاطر یادآوری خاطرات کودکی اش! درک نمیکرد. این دخترک مقابلش را درک نمی کرد.
وَلی با هیجان گفت: خب قراره چیکار کنیم؟
طاهر نگاه کنجکاوش را از مستانه گرفت: بریم صبحونه بخوریم. تا ببینیم بعد چی میشه.
وَلی بلند شد. خود را به وَلی رساند و گوشه ی کتش را گرفت و کشید: بابا…
وَلی به سمتش برگشت و ایستاد. طاهر متعجب و دست به جیب نگاهشان کرد.
به حرف آمد: من میخوام برم خونه.
نگاه متعجب وَلی به سمت طاهر رفت و برگشت: چرا؟ نمیخوای صبحونه بخوری؟
-:عصری میخوام فرشته و شراره رو ببینم. میخوام…
وَلی بین جمله اش آمد: صبحونه بخوریم بعد می رسونمت خونه.
سوار ماشین شدند. پشت سر طاهر روی صندلی نشست. طاهر توضیح می داد، هیچوقت فکر نمیکرده است که چنین دلتنگ ایران باشد. تمام ساعتی که در فرودگاه انتظار پرواز را کشیده بود. تمام لحظاتی که در هواپیما بوده است به اندازه چندین سال گذشته است. تمام دو ساعت و نیم زمان پرواز به اندازه تمام دوازده سال گذشته کش آمده است. از دلتنگی که هرگز احساس نکرده بود.
مستانه تمام مدت با بی حوصلگی به تمام ذوق و شوق طاهر گوش سپرد. درک گفته های طاهر برایش سخت بود. هیچ درکی از این کلمات نداشت. در نظرش طاهر وقتی در دبی زندگی میکرد خوشبخت بوده است چرا باید دلتنگ تهران باشد؟
صبحانه را در یکی از رستوران های مورد تایید وَلی صرف کردند. تمام مدت کنار آنها نشست و سکوت کرد. طاهر در مورد صحبت هایشان نظرش را می پرسید و او کوتاه جواب می داد. چندان تمایلی برای صحبت نداشت. حرفی هم برای گفتن نداشت.
وَلی بی حوصلگی اش را دید و او را به خانه رساند. طاهر با هیجان از او خداحافظی کرد و تاکید کرد دوست دارد بیشتر ببیندش.
وقتی روبروی شراره و فرشته نشست و از عموی تازه از راه رسیده گفت نمی توانست واکنش هایشان را با افکارش مقایسه کند. به نظر شراره طاهر می توانست عموی فوق العاده ای باشد که می شود با او خوش گذراند و در نظر فرشته طاهر… می توانست مرد فوق العاده ای باشد اگر کمی سن و سالش کمتر می بود.
فرشته با هیجان گفت: چه شکلیه؟ عکس ازش نداری؟
شانه بالا انداخت. متفکر به فرشته نگاه کرد. عکسی از طاهر نداشت. طاهر گفته بود از او عکس دارد. لب ورچید: نه ندارم.
-:وای خوشتیپه مستان؟
شراره به بازوی فرشته کوبید: چهل سالشه. مرد چهل ساله خوش تیپ میشه؟
مستانه اندیشید در نظرش طاهر خوش تیپ بود. لبخند زد: خوش تیپه.
فرشته خود را روی صندلی انداخت: واقعا چهل سالشه؟
با سر تایید کرد: چهل و یک، دو باید باشه. همسن بابامه.
فرشته با غصه گفت: کاش می شد ببینمش.
شراره با اخم گفت: بیخیال… از دوست پسر جدیدت بگو چطوریاست؟
فرشته با ذوق راست روی صندلی نشست: وای خیلی عالیه. اصلا بهترینه. اونقد مهربونه…
شراره عینکش را روی میز گذاشت: مثل باربد؟
فرشته با ناراحتی گفت: همش بزن تو ذوقم. باربد عوضی بود. پسره خر… ازش متنفرم. ولی علیرضا… اونقدر مهربونه دوست داشتنیه. وای دیشب گفت تا وقت من خوابم نبره نمیتونه بخوابه.
شراره چشم غره رفت. مستانه لبخند زد: خب شاید خوابش بگیره.
فرشته با ذوق خود را روی میز کشید و آرامتر ادامه داد: خب بدون من که خوابش نمیگیره.
شراره خندید: مگه چند وقته می شناستت…؟!
-:عشق توی یه نگاه میدونی چیه شما شراره خانم؟ توی یه نگاه عاشقم شده.
شراره شانه بالا انداخت: نمیدونم. من نمیفهمم.
-:لازم نکرده تو بفهمی… اَه… همیشه میزنی تو ذوقم.
مستانه برای آرام کردن اوضاع پرسید: حالا با سعید چیکار میکنی؟
فرشته متفکر نگاهش کرد: نمیدونم که… خب سعید خوبه. نمیخوام دلش و بشکنم. علیرضا هم خیلی مهربونه. باهاش بیشتر خوش میگذره. به سعید بگم دوسش ندارم، دیوونه میشه.
شراره گفت: پس با علیرضا بهم بزن.
فرشته با ناراحتی گفت: اونم دوست دارم خب. علیرضا خیلی خوبه. سعید همش مهربونه ولی علیرضا باحاله.
مستانه با گیجی به فرشته نگاه کرد: میخوای با هر دو باشی؟
-: این همه پسر سه چهارتا دوست دختر دارن. حالا من نمیتونم دو تا دوست پسر داشته باشم؟
شراره گفت: اگه بفهمن خیلی بد میشه برات فرشته. تو همینجوریشم نمیتونی خیلی از خونه بیای بیرون چطوری میخوای با هر دو باشی؟
فرشته با نیشخند چشمکی زد: شما کمکم میکنین دیگه نه؟
مستانه با گیجی به فرشته خیره شد. برایش تفاوتی نداشت. به نظرش علیرضا، باربد و سعید و هر کس دیگر نمی توانستند باعث خوشبختی فرشته شوند.
شراره با اخم گفت: روی من حساب نکن. تو دیوونه شدی…
فرشته دلخور از شراره رو برگرداند و دست روی دست مستانه گذاشت: تو کمکم میکنی مگه نه؟
کمی فکر کرد و شانه بالا انداخت. گارسون بستنی ها را روی میز چید. فرشته بستنی توت فرنگی را جلو کشید و قاشقی به دهان گذاشت: وای این عالیه…
مستانه وانیلی و شراره کاکائویی را پیش کشیدند.
فرشته پاهایش را تاب داد. تلفنش زنگ خورد. با اخم به تلفنش نگاه کرد: باز بازجویی ها شروع شد.
شراره اشاره به گوشی زد: جواب بده.
-:الان جواب بدم باز میپرسن کجایی؟ با کی هستی؟ چرا دیر کردی؟ کی میای؟ چرا نمیای؟ بیایم دنبالت؟ شراره هم اونجاست؟ مستانه هم هست؟ چی خوردی؟
مستانه دستش را بلند کرد: کشت خودش و… خب جواب بده چرا حساس میکنی بیخودی مامانت و…
فرشته شانه بالا انداخت. صدای گوشی اش را قطع کرد: ولش کن.
شراره قاشق بستنی را به دهان گذاشت: بعدا مامانت باز عصبانی میشه ها.
فرشته با غرغر گوشی را پاسخ داد. شراره با اخم نگاهش میکرد. مستانه فکر میکرد باید سریعتر به خانه برگردد و شام درست کند. مثلا قورمه سبزی که وَلی دوست دارد. میتوانست پدرش را خوشحال کند.
فرشته زودتر رفت. علیرضا به دنبالش آمده بود و او را تا خانه می رساند. با شراره همراه شد. شراره از رفتار فرشته غرغر کرد و مستانه خندید. سوار تاکسی شدند. خداحافظی کردند و شراره برای خرید فردا برنامه گذاشت.
وارد خانه شد. کفش هایش را روی جا کفشی گذاشت و به اتاقش رفت. کامپیوتر را روشن کرد و با گذاشتن آهنگ لباسهایش را عوض کرد. برای شراره نوشت تا جدیدترین آهنگ هایش را ارسال کند.
وسایل قرمه سبزی را از فریزر بیرون کشید. نگاهی به ساعت انداخت… ساعت نزدیک به هشت بود. هشت همیشه پدرش می آمد. باید سریعتر دست به کار می شد. وقتی کارش تمام شد سر برداشت و به ساعت خیره شد. عقربه های ساعت نه شب را نشان می دادند. متعجب و دقیق به ساعت نگاه کرد. واقعا نه بود. وَلی همیشه ساعت هشت می آمد اما امشب…
به سمت تلفن رفت و شماره ی پدرش را گرفت.
با پیچیدن صدای وَلی در تلفن گفت: بابا سلام.
-:سلام دخترم.
-:بابا نمیای؟ ساعت نه ِ.
وَلی خندید. گویا کسی چیزی پشت خط گفت.
و صدایی به جای صدای پدرش در گوشی پیچید: مستانه عمو جان بابات و امشب من قرض گرفتم.
از اینکه طاهر گوشی را گرفته بود خشمگین شد. صدای خنده باز هم بلند شد. این مرد نیامده تمام زندگی اش را بهم می ریخت. این مرد از کجا پیدا شده بود؟
قبل از اینکه پاسخی بدهد تماس قطع شد. با خشم نگاهش را به تلفن دوخت و با پا ضربه ای به کابینت زد. درد از انگشتانش تا ساق پایش کشیده شد. با درد به پایش نگاه کرد و اینبار نه در دل بلکه با صدای بلند غرید: عوضی آشغال…
سرچرخاند. به قابلمه ی سیاه رنگ روی گاز خیره شد. با عصبانیت پیش رفت و زیر گاز را خاموش کرد. چراغ ها را هم خاموش کرد و به سمت کاناپه رفت. تلویزیون را روشن کرد. با پیچیدن صدای تلفنش در اتاق بلند شد. تلفن را برداشت و غرید: شراره…
شراره خندان پشت خط، خنده اش را فرو خورد: مستان؟ چی شده؟
-:دلم میخواد بزنم یکی و له کنم.
-:کی رو؟
-:این نخود خیس نخورده رو… عموی تازه پیدا شده.
شراره خندید: چرا؟ چی شده؟
-:بابام نیومده. زنگ زدم بهش داشتم با بابا حرف میزدم تلفن و از بابام گرفت امشب بابات و قرض میگیرم.
آخرین جمله را با دهن کجی به زبان آورد.
شراره خندید: خب مستان یه امروز کوتاه بیا… رفیق جون جونی بابات بوده. باباتم دوازده ساله ندیدتش. حق دارن.
با غم روی تخت نشست و دمپایی های خرگوشی رو فرشی اش را پرت کرد به سمت کمد: الان تنهایی چیکار کنم؟
-:میخوای زنگ بزن به بابات بیایم با شعله دنبالت بیای خونه ما.
کمی فکر کرد. موهایش را بین انگشتانش تاب داد: نچ نمیخوام به بابا زنگ بزنم قهرم اصلا…
-:لوس نشو… بابات همیشه پیشته. بی انصافی نکن مستانه بابات همیشه کنارته. یه امشبه بزار با دوستش باشه.
-:خوشم نمیاد از دوستش. خب منم می بردن.
-:مثلا میومدن دنبالت میرفتی؟ مگه خودت نگفتی صبحی حوصلت پیششون سر رفته؟
فکر کرد. صبح سر صبحانه دلش میخواست فرار کند از حضور طاهر… شانه بالا انداخت: نمیدونم.
-:میبینی بهونه میگیری. حالا میای خونه ما؟
از جا بلند شد: نه بابا. خوابم میاد. صبح زودم پاشدم رفتیم استقبالش… میخوام یکم بخوابم.
-:باشه پس من برم. مامانم صدام میکنه.
تماس را قطع کرد و به سمت پذیرایی رفت. روی کاناپه دراز کشید و بالشت را در آغوش گرفت. میلی به شام نداشت.
با تمام صحبت هایی که با شراره داشت نمی توانست از طاهر دل گیر نباشد. نمی توانست طاهر را درک کند. در یک کلمه از این مرد شاکی بود که پدرش را گرفته است.
با کوچکترین صدایی بلند شده و به سمت پنجره می دوید شاید وَلی آمده باشد اما خبری نبود.
نگاهش به در بود شاید پدرش بیاید اما عقربه های ساعت به یازده نزدیک می شد و خبری از وَلی نبود که کم کم بخواب رفت.
با حرکت دستی روی پاهایش چرخ زد. قبل از اینکه از کاناپه زمین بیفتد وَلی در آغوشش کشید و بلندش کرد. کمی چشم باز کرد. با دیدن وَلی دوباره چشم بست. وَلی روی تخت خواباندش و ملحفه را روی تنش کشید. صدای زنگ تلفن وَلی و بعد هم صدای آرامش: الو طاهر…
-:…
-:نه خوابیده بود. حدس زدم خواب باشه ولی خب اولین بار بود این وقت شب تنهاش می ذاشتم.
-:…
-:باشه فردا بیا بانک. مرخصی میگیرم با هم بریم.
تماس را قطع کرد و کنار تخت مستانه نشست. موهای روی صورت دخترک را کنار زد. امروز طاهر گفته بود بخاطر وجود مستانه به او حسادت میکند. بخاطر پدر بودنش… اما نباید خود را غرق در زندگی دخترکش کند.
مگر می شد از زندگی دخترکش جدا شود؟ تنها کسی که داشت… همه ی زندگی اش… مستانه تمام هستی اش بود. بعد از مرگ لیلا تنها کسی که می توانست لبخند را مهمان لبهایش کند مستانه بود. مستانه تنها دلیل زندگی اش بود. چطور می توانست کمتر به دخترکش فکر کند. هر لحظه نگران مستانه بود. هر لحظه به مستانه می اندیشید.
طاهر گفته بود روی مستانه وسواس پیدا کرده است اما اهمیتی نداشت. او این وسواس را دوست داشت.
مستانه جا به جا شد. به طرفش چرخید و چشم باز کرد: بابا…
موهای مستانه را نوازش داد: جان بابا؟
چشمان مستانه بسته شد. لبخند زد. از جا بلند شد و برای تعویض لباس به اتاق رفت. غذاهای دست نخورده روی اجاق را هم در یخچال گذاشت. قرمه سبزی را بو کشید… دست پخت مستانه شباهت زیادی به دست پخت لیلا داشت.
تیشرت خاکستری را به تن کرد و روی تخت دراز کشید. اعتراف کرد بعد از سالها باز هم توانسته بود در کنار طاهر روحیه جوانی اش را بازیابد. طاهر تغییر چندانی نکرده بود. هنوز هم همان جوان شاد گذشته بود. رفیق شفیق دوران کودکی و جوانی اش… رفیقی که کنار هم روی یک نیمکت می نشستند. بعد ها کنار هم موهایشان را از ته تراشیده بودند و طاهر بود که لیلا را برایش خواستگاری کرده بود.
دستانش را زیر سر فرستاد. دوازده سال پیش همراه لیلا طاهر را راهی کرده بودند. مستانه به سختی از آغوش طاهر جدا شده بود. حال به طاهر اخم میکرد.
لبخندی روی لبهایش آمد.
***
کتش را از تن کند و روی مبل انداخت. به سمت مستانه که با کاسه ذرت بو داده جلوی تلویزیون نشسته بود برگشت: باید اینجاها رو تمیز کنیم.
مستانه بدون چشم گرفتن از تلویزیون سرتکان داد: باشه.
صدایش را بالا برد و دست به کمر زد: دِ… پاشو مستانه…
مستانه با خشم نگاهش را از صفحه تلویزیون گرفت. درست در حساس ترین لحظه… پسر بازیگر به عشقش اعتراف می کرد. با خشم گفت: باشه الان تمیز میکنیم. خیلی که کثیف نیست. امروزم چهارشنبه هست، جمعه عمه میاد…
وَلی بی توجه به توضیحات مستانه گفت: به طاهر گفتم شب بیاد اینجا… خیلی اصرار کردم از همون اول بیاد ولی گوش نکرد. میومد اینجا بهتر بود ولی میگه هتل راحت ترم.
مستانه غرق در تلویزیون بود و هیچ از صدای پدرش نمی شنید. پسرک داستان در برابر دختر مورد علاقه اش زانو زده بود و از احساسش می گفت. دلش ضعف رفت… می شد روزی او جای آن دختر باشد و مردی در برابرش زانو بزند… این گونه عاشقانه برایش از دوست داشتن بگوید؟ این چنین دنیایش را به نام او بزند؟
دختر توی فیلم دستانش را در برابر دهانش گرفت. بجای دختر بغض کرد. هر آن ممکن بود اشک هایش سرازیر شود.
وَلی صدا زد: مستانه…
از پشت پرده اشک چشمانش دید پسرداستان حلقه را در انگشت دختر جا داد.
-:مستانه برای شام چی درست کنیم؟ میخوای از بیرون غذا بگیرم؟
بین اشک هایش لبخند زد. پسر با هیجان دست دور پاهای دختر انداخت و چرخید. وَلی در ورودی پذیرایی ایستاد: با تو نیستم؟
اشک هایش را پاک کرد. به سمت وَلی برگشت: چی؟
-:اصلا شنیدی چی گفتم؟
نیشخندی به روی وَلی زد. وَلی نزدیکتر آمد و گفت: میگم از طاهر دعوت کردم شام و بیاد اینجا… بهتره خونه رو مرتب کنیم.
نگاهش را چرخ داد: خونه که مرتبه.
-:شامم باید بگیریم. طاهر آشپزیش عالیه… فکر نکنم بتونه غذاهای ما رو بخوره. از بیرون میگیرم.
طاهر… هوووی این روزهایش شده بود این مرد. پدرش دیگر سر ساعت به خانه نمی آمد. وقت هایش را با رفیقش می گذراند. یک هفته می گذشت و هر لحظه بیشتر از این مرد متنفر می شد. وَلی چند باری خواسته بود او را هم همراه خود برای دیدن طاهر ببرد اما هر بار از رفتن سر باز زده بود.
از جا بلند شد. از آمدنش خشمگین بود اما از اینکه وَلی امشب در خانه می ماند راضی تر بود.
وَلی وارد اتاقش شد. کاسه ی ذرت بو داده را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. وَلی با جاروبرقی بیرون آمد و نگاه مستانه روی تیشرت سبز رنگش ثابت ماند. پلک زد تا چیزی را که می دید باور کند.
وَلی به طرفش برگشت: مستانه زود باش بابا…
-:بابا؟
وَلی که مشغول آماده کردن جاروبرقی بود سر برداشت و پرسشگرانه نگاهش کرد. مستانه نزدیک شد: بابا این تیشرت…
نگاه وَلی به لباس توی تنش کشیده شد و با لبخند سر بلند کرد: با طاهر رفته بودیم خرید گرفتمش. بهم میاد؟
مستانه با لبخند تماشایش کرد: آره. فقط هیچوقت این رنگی نمی پوشیدین. من خیلی…
-:طاهر میگه هنوز سن و سالی ندارم که بخوام لباسای تیره بپوشم. یه جورایی نخواستم روش و زمین بندازم. بد که نشده؟
مستانه در آغوشش پرید: وای عالی شده بابای خودم.
وَلی چرخی زد و زمین گذاشتش: قربون دخترم برم. حالا بیا اینا رو جمع و جور کنیم. طاهر خیلی به تمیزی و مرتب بودن اهمیت میده.
وسایل روی میز را جمع کرد تا به آشپزخانه ببرد و در همان حال گفت: بابا… عمو طاهر چرا این همه سال ایران نیومده؟
-:اونجا کاراش بهتر پیش میره دخترم.
-:خب الان چرا برگشته؟
وَلی جارو را روشن کرد و در صدای دلخراشش گفت: بخاطر یه مشکل خانوادگی برگشته.
ظرفهای کثیف را در ماشین ظرفشویی جمع کرد: یعنی اینجا خانواده داره؟
وَلی تقریبا فریاد زد: آره داره…
با خاموش شدن جارو برقی سر بلند کرد. نگاهش را به پدرش دوخت. وَلی از دسته جاروبرقی آویزان شد: مستانه…
-:بله بابا؟
-:میخوام به طاهر بگم بیاد اینجا باهامون زندگی کنه.
کمی مکث کرد تا جمله را درک کند و یکدفعه گفت: چی؟
-:یکم کارش طول میکشه اینجا… نمیتونه که همش توی هتل بمونه. من تنها بهش بگم قبول نمیکنه. میخوام تو هم یکم اصرار کنی بهش تا قبول کنه.
-:مگه نگفتی خانواده داره اینجا؟ چرا پیش اونا نمیره؟
-:پیش اونا نمیتونه بمونه. اتاقای طبقه بالا هم خالیه… ببین وقتی اومد من بحث و وسط میکشم تو هم بگو آره عمو بیا بمون و این حرفا…
لب ورچید: من نمیتونم بگم.
-:چرا؟ یه دو تا کلمه نمیتونی بگی بهش؟ اینقدر دوست داره بعد تو یه چند وقت نمیتونی اینجا ببینیش؟ از هفته بعدم که میری مدرسه چیکار به طاهر داری؟
-:بابا اون که عموی واقعیم نیست.
-:برای من بیشتر از برادر واقعیمه.
پا روی زمین کوبید: بمن چه؟ عموی من که نیست.
وَلی با اخم نگاهش را به مستانه دوخت. مستانه از نگاه خشمگین پدر لرزید. مگر چه بر زبان آورده بود که لایق چنین نگاهی باشد؟ جز اینکه واقعیت را گفته بود؟ مگر نه اینکه طاهر عمویش نبود. واقعیت همین بود.
به سمت اتاقش به راه افتاد و بی توجه به مستانه گفتن های وَلی وارد اتاق شد و در را بست. با حرص برگشت و لگدی هم نثار در بسته کرد.
به سمت تختش می رفت که وَلی در را باز کرد و در چهارچوب در ایستاد: برای چی لگد میزنی؟ زورت به در رسیده؟
جواب وَلی را نداد و روی تختش نشست. در برابر تمام جر و بحث هایی که با وَلی داشتند سکوت می کرد. می دانست حق با اوست اما این را هم می دانست که بعد از مرگ مادرش تنها کسی که دارد وَلی است. یکبار که دعوای شدیدی داشتند شراره خواسته بود به این فکر کند اگر یک روز پدرش هم مثل مادرش نباشد… از آن روز در تمام دعواهایشان زبان به دهان می گرفت مبادا روزی وَلی نباشد.
بغض کرد و وَلی با خشم غرید: به طاهر همون چیزی و میگی که بهت گفتم.
چشم روی هم فشرد و طاهر از اتاق بیرون رفت. پاهایش را روی تخت سر داد و تنش را عقب کشیده و به طاق تخت تکیه زد و پاهایش را در آغوش کشید. صدای جارو برقی بلند شد و همزمان سر روی پاهایش گذاشت. کاش مادرش بود… اگر بود می توانست در برابر وَلی بایستد. می توانست بگوید که از بودن این مرد در خانه شان راضی نیست.
اشک هایش که سرازیر شد بلند شد و در اتاق را که وَلی در حال رفتن باز گذاشته بود بست. برگشت و روی تخت دراز کشید. پاهایش را به سمت شکمش جمع کرد و خم شد. بین پرده اشک هایش کم کم چشمانش سنگین شد و بخواب رفت.
خواب لیلا را می دید که به رویش لبخند می زند. با مهربانی تماشایش می کند.
کسی صدایش زد. چشم گشود… صدا باز هم تکرار شد. کمی جا به جا شد… صدا باز هم تکرار و تکرار شد. گویا زمان به گذشته برگشته بود. اشتباه نمی کرد صدای مادرش بود. صدای لیلا بود که صدا می زد مستانه…
از جا بلند شد. در اتاقش بود. اما مطمئن بود صدایی از بیرون از اتاق صدا زد مستانه.
در اتاق را باز کرد. در چهارچوب در ایستاد. صدای خنده ی لیلا پیچید… به سمت پذیرایی قدم برداشت.
لیلا گفت: مستانه مامان؟
از راهرو کوچک گذشت و وارد پذیرایی شد. نگاهش روی طاهر و بعد هم وَلی که کنارش روی مبل نشسته بود ثابت ماند.
لیلا باز هم صدا زد: مستانه؟!
پیش رفت. چرخید و به صفحه تلویزیون خیره شد. به تصویر مادرش که دست مستانه پنج ساله را گرفته بود و به سمت وَلی توی تصویر می رفت.
مستانه پنج ساله دستش را از دست مادر بیرون کشید و به سمت پدر دوید.
لیلا لبخند زد و به سمت فیلم بردار برگشت: طاهر همش از ما فیلم گرفتی پس خودت چی؟
صدای طاهر بدون تصویر بلند شد: حالا بعدا منم میگیرم. با وَلی جامون و عوض میکنیم.
لیلا به سمت دوربین آمد: بده من این دوربین و…
طاهر در حال فیلم برداری عقب رفت. تصویر روی صورت لیلا متوقف شد. به موهای خرمایی مادرش نگاه کرد. به چشمان کشیده و صورت گردش… اشک هایش فرو ریخت.
وَلی از جا بلند شد و کسی از پشت سر صدا زد: مستانه…
پدرش از کنارش گذشت و به سمت اتاقش رفت. به سمت طاهر که صدایش زده بود برگشت. طاهر از جا بلند شد و به طرفش آمد: چرا گریه میکنی؟
سر به زیر انداخت و بغض کرد. دست طاهر روی شانه اش نشست: مامانت افتخار میکنه به اینکه دختری مثل تو داره…
سر برداشت. به چشمان قهوه ای طاهر خیره شد. به تصویر خود در چشمانش… طاهر لبخندی به رویش زد: مطمئنم لیلا هر روز از اینکه اینقدر بزرگ و خانم شدی خوشحال میشه. وقتی من دیدمت اینقدر خوشحال شدم. مطمئنم لیلا خیلی خوشحال تره… واقعا افتخار میکنه به اینکه تو دخترشی.
لبخند روی لبهایش جان گرفت. نمی توانست خوشحالی که از تک تک کلمات این مرد احساس میکرد را بروز ندهد. خندید و طاهر به همراهش خندید: بیا که سوغاتی هات و آوردم برات…
چرخید و صدایش را بالا برد: وَلی کجا رفتی؟
چمدانی را که در برابر در ورودی قرار داشت کشید و نزدیک تر آورد: بیا ببین میپسندی؟
مستانه نگاهش را از طاهر گرفت. طاهر صدایش را باز هم بالا برد: وَلی…
چمدان را تا نزدیکی مستانه آورد و گفت: همش مال توئه!
مستانه با چشمان گرد شده گفت: مال من؟
طاهر خندید و روی مبل نشست.
مستانه نگاهش را روی چمدان چرخ داد: همش؟
-:آره همش مال توئه. برای دخترم. رفیقم. برادر زاده ام. تو یه زمانی بهترین رفیق من بودیا…
وَلی هم از اتاق بیرون آمد: اون وقتا که برای رفتنشم گریه میکردی.
مستانه متعجب به هردویشان نگاه کرد. وَلی دستی به صورتش کشید اما نمی توانست چشمان قرمزش را از دخترش پنهان کند. طاهر هم به این موضوع پی برده بود. از جا بلند شد. کت کرم رنگش را از تن بیرون کشید و به سمت چمدان راه افتاد: بازش کن دیگه. منتظر چی هستی؟
خود دست به کار شد و چمدان را باز کرد. مستانه کنارش نشست و نگاهش روی عروسکی که به رویش لبخند می زد ثابت ماند. طاهر عروسک را بلند کرد و به طرفش گرفت: این قدیمیه. وقتی تازه رفته بودم خریدم.
مستانه به عروسک مو خرمایی خیره شد. لبخند زد به صورت گرد عروسک…
وَلی کنارش نشست: چقدر زحمت کشیدی؟
طاهر در پهلویش کوبید: خفه… مستانه تنها دختر تو نیست. دختر منم هست. برای تو خریدم فضولی کن.
مستانه به لحن سرخوشانه طاهر خندید. وَلی از دیدن خنده مستانه شاد شد. گویا کم کم مستانه با طاهر کنار می آمد. لبخند زد. هر دوی آنها عزیزترینانش بودند. امیدوار بود بتوانند با هم کنار بیایند. آرزویش همین بود. کنار آمدن مستانه با طاهر…
مستانه در بین سوغاتی های طاهر گم شده بود. طاهر هم برای هر کدام توضیحی مفصل داشت. هر کدام را با خاطره ای و به دلیلی برای مستانه خریده بود.
نگاه خیره اش را به مستانه دوخت. مستانه سر برداشت و با دیدن وَلی نگاه دزدید. با وجود این سوغاتی ها… این کادو ها… با وجود محبت های طاهر هنوز هم نمی توانست حضور طاهر را در خانه شان تحمل کند.
نمی خواست پدرش در این مورد نقطه ضعفی پیدا کند. با کمک طاهر وسایل را به اتاقش بردند. طاهر با دیدن اتاقش در چهارچوب در ایستاد: واو عجب اتاقی…
لبخندی زد. چمدان را به وسط اتاق کشاند و طاهر نگاهش را در اتاق مقابلش چرخاند. اتاقی با تم آبی و سفید و سرمه ای… به طرف مستانه برگشت: پس صورتیش کو؟
مستانه متعجب همانطور که خم شده بود سر چرخاند: صورتی چی؟
طاهر با لبخند وارد اتاق شد: فکر میکردم یه دختر هم سن و سال تو باید یه اتاق صورتی داشته باشه. پر از عروسک و این حرفا…
به سمت مستانه برگشت: همیشه همینطوره نه؟
مستانه شانه بالا انداخت: من اتاقم و اینطوری دوست دارم. از صورتی هم خیلی خوشم نمیاد…
ابروان طاهر بالا رفت: چرا؟
-:نمیدونم.
-:اتاقت خیلی دپرسه… انگار این دپرس بودن وَلی روی تو هم تاثیر گذاشته… چرا شما پدر و دختر زانوی غم بغل گرفتین؟
-:هیچم اینطور نیست.
طاهر نگاهی به تخت انداخت و گفت: میتونم بشینم؟
مستانه با سر پاسخ مثبت داد. طاهر روی تخت نشست و پای راستش را روی پای چپ کشید. خود را کمی به جلو خم کرد و دستانش را به دور زانوانش گره زد. نگاه مستانه روی دستبند چرمی توی دستش خیره مانده بود. طاهر خود را تاب داد: تو یه دختر جوونی… مگه چند سالته این رنگا رو انتخاب کردی. بجاشون شاد باش شاد زندگی کن.
مستانه از پرحرفی های طاهر خوشش نیامده بود. به نظرش او حق نداشت در مورد اتاقش اظهار نظر کند.
برای عوض کردن بحث پرسید: چمدون و الان خالی کنم؟
طاهر چشم از برچسب سفید برفی روی کمد گرفت: نه لازم نیست چمدونم مال توئه.
عروسک را از جعبه بیرون کشید. روی تخت که می گذاشت لبخند زد. نام عروسک را لیلا می گذاشت. امروز طاهر با تمام نچسبی اش، با تمام این اضافه بودنش خاطرات لیلا را به ارمغان آورده بود. این عروسک هم می توانست برایش عزیز باشد.
موهای عروسک را نوازش داد و وَلی صدایشان زد. طاهر از جا بلند شد و در حال بیرون رفتن به سمتش برگشت: اتاق قشنگی داری مثل خودت… مخصوصا این خوشگله.
اشاره اش به برچسب سفید برفی روی کمد بود. پوزخندی زد. برچسب هم دوست داشتنی می شد؟ اخم کرد به روی برچسب روی کمدش… چون برچسب را فرشته برایشان کادوی ولنتاین خریده بود روی کمد چسبانده بود.
اخم کرد… با خشم نگاهش را از برچسب گرفت و دست به کمر به اتاقش نگاه کرد. هیچ هم بد رنگ نبود. خیلی هم خوشرنگ بود. زانوی غم هم بغل نگرفته بود. مردک افسرده… زیادی شاد می زد.
وَلی برای شام صدایش زد.
چمدان را گوشه ی اتاق کشید و بیرون رفت. وَلی و طاهر پشت میز نشسته بودند. وَلی غذاها را روی میز چید: ما مثل تو دست پختمون عالی نیست برای همین از بیرون غذا گرفتم.
طاهر دستانش را بهم کوبید: خب میگفتی خودم درست میکردم.
وَلی پارچ آب را روی میز گذاشت. دورتر از آنها پشت میز شش نفره نشست. طاهر متعجب گفت: مستانه عمو چیزی شده؟ از من ناراحت شدی؟
با تعجب گفت: نه! چرا ناراحت؟
وَلی با تردید نگاهش کرد: بزار راحت باشه همیشه همونجا میشینه تا تلویزیون و ببینه.
طاهر از جا بلند شد: پس ما نزدیکش بشینم. چرا اینقدر فاصله؟
مستانه زیر لب غرغر کرد. هر چقدر با طاهر بی تفاوت رفتار میکرد، او بیشتر نزدیکش می شد. پایش را زیر میز چرخ داد و با خشم به پای طاهری که حال روبرویش نشسته بود کوبید و سر برداشت: وای ببخشید.
طاهر به جای چهره در هم کشیدن لبخند زد: چیزی نشد که عمو… مراقب باش پای خودت درد نگرفته باشه. این ضربه ها در برخورد با من به حساب نمیان. بدن ما دیگه قوی شده… الان تو باید حسابی به خودت برسی بدنت قوی بشه که این ضربه ها باعث نشه آسیب ببینی.
نیشخند مسخره ای تحویل عموی عزیزش داد و مشغول غذایش شد.
طاهر در مورد کم نمک بودن خورشت نظر داد و بعد هم نامرغوب بودن برنج… وَلی با دقت گوش سپرده بود اما مستانه سعی میکرد سریعتر از این جمع فرار کند. با آخرین قاشقی که به دهان گذاشت صدای تلفنش از اتاق بلند شد. با عجله برخاست و وَلی غرید: آروم مستانه.
وارد اتاق شد و تلفن را برداشت. فرشته بینی اش را بالا کشید و زمزمه کرد: مستان…
روی تختش نشست و آرام لب زد: چرا گریه میکنی؟
-:مستان با علیرضا دعوام شد.
صندلی اش را چرخ داد و عقب کشید و یک طرفه نشست: چرا؟ چی شده؟
-:بهم گفت بچه ای…
صدایش بالاتر رفت. امشب تمام آدم های دنیا دست به دست هم داده بودند تا اعصابش را بهم بریزند.
-:چرا؟ دعواتون شد؟
-:نخیرم. میخواست حرفای بی ربط بزنه. در مورد زنای خونه دار و این چیزا حرف میزد. منم بهش گفتم من به این چیزا فکر نمیکنم. میخوام خوش باشم. عاشق باشم. بهم گفت خیلی بچه ای…
-:تو هم جوابش و دادی نه؟
فرشته پشت تلفن غرید: پ ن پ وایستادم نگاش کردم. پسره الدنگ خودش شلوارش و نمیتونه بالا بکشه به من میگه بچه. فکر کرده چون یه چند سال بزرگتره علامه دهر شده.
-:حالا چرا گریه میکنی؟
-:پسره عوضی بهم گفت نمیتونی دماغت و بالا بکشی. با این سنت شبیه زنای هرجایی هستی.
هین بلندی کشید: جوابش و ندادی؟
-:هرچی فحش بلد بودم بارش کردم.
نگاهی به در اتاق انداخت و غرید: فحش به چه دردی میخورد فرشته؟ باید میزدی تو دهنش… باید یه چی مثل خودش جواب می دادی. وای این چه حرفی بود زده.
-:حالا عصبانی بود یه چیزی گفته. وسط دعوا که حلوا خیرات نمیکنن.
-:جوابش و که دادی چرا گریه میکنی؟
-:خب آخه عکسام و دادم بهش.
تقریبا فریاد کشید: چی؟
-:چرا داد میزنی؟
-:آخه تو خر شدی. وایی فرشته مامانت بفهمه سرت و گوش تا گوش میبره.
فرشته صدایش را پایین تر برد و با وحشت گفت: مامانم هیچ مستان اگه علیرضا عکسا رو ببره برای بابام چی؟
-:میتونه ببره؟
-:نمیدونم که. وای کاش نمیدادم بهش…
-:میخوای به شراره بگم؟
فرشته غرید: نه نمیخوام باز سرکوفت میزنه حوصل نیش و کنایه هاش و ندارم.
کامپیوترش را روشن کرد: خب من که کاری بلد نیستم.
-:ببین نمیشه از یکی کمک بگیری؟
-:آخه من کی رو دارم ازش کمک بگیرم؟
فرشته با ناراحتی گفت: چه میدونم. مثلا همین عموت…
مستانه از جا پرید: حرفشم نزن. اصلا چیکار میتونه بکنه؟
-:بهش بگو به عنوان بابای من علیرضا رو تهدید کنه.
-:عمرا اینکار و نمیکنم. بمن چه؟ تازه عموی واقعیم که نیست دوست بابامه. اگه بره به بابام بگه بابام دیگه نمیزاره اسمتم بیارم.
فرشته با ناراحتی صدا زد: مستان…
تماس را قطع کرد و به سر میز برگشت. وَلی پرسید: کی بود؟
قاشق و چنگال را بدست گرفت: فرشته.
-:اتفاقی براش افتاده؟
نگاهش را به طاهر که در آرامش مشغول خوردن بود دوخت: نه. هیچی نشده که میخواست بگه معلممون عوض شده.
وَلی پرسید: کدوم معلمت؟
کمی فکر کرد. ظرف خورشت را پیش کشید. فکر کرد کدام دبیرشان امسال عوض شده است و آرام گفت: فکر کنم ریاضی.
-:چرا؟آون که مرد خوبی بود.
شانه بالا انداخت و سر جایش نشست. طاهر برای عوض کردن بحث گفت: فردا باید برم یه سر دیدن وکیل…
-:میری سراغ همون وکیلی که بهت معرفی کردم؟
مستانه هر دو را می پایید زیر چشمی…
-:آره. اگه وقت داشتی با هم می رفتیم.
وَلی با حرص گفت: فردا تو بانک زیاد کار دارم. اگه می شد عصری می رفتیم.
-:باید هر چه زودتر این ماجرا رو بخوابونم. نمیخوام بیشتر از این وقت تلف کنم.
هیچ از آنچه آنها بر زبان می آوردند سر در نمی آورد. از جا بلند و مشغول جمع کردن میز شد.
وَلی پاسخ داد: این کار هرچقدرم تلاش کنی روال قانونیش و طی میکنه. نمیتونی با روش دیگه ای پیش بری.
طاهر کلافه دستانش را در هم گره زد و روی میز کشید: کاش می شد کار دیگه ای انجام بدم. واقعا دوست دارم هرچه زودتر این مسئله رو حل کنم و از اینجا برم.
-:میدونی که نمیشه. تو هم داری زیادی پرو بازی در میاری. بهت گفتم بیا اینجا بمون…
گوشهای مستانه تیز شد.
طاهر دستانش را زیر چانه اش زد: قبلا هم بهت گفتم که اینکار و نمیکنم.
وَلی نگاهی به مستانه انداخت: من و مستانه خوشحال میشیم اینجا باشی. تا کی میخوای تو هتل بمونی؟ مگه نه مستانه؟
مستانه به سمت وَلی برگشت. نگاهش را بین طاهر و وَلی حرکت داد. وَلی با چشم و ابرو اشاره ای به طاهر زد. مستانه به سختی لبهایش را کش داد و با تردید زمزمه کرد: آره…
***
مستانه بازویش را گرفت و کشید. شراره نگاه از ویترین مقابل گرفت و به سمتش برگشت: ها؟
-:ویترین و خوردی!
شراره موهای سیاه رنگ روی پیشانی اش را عقب زد: ویترین و گذاشته برای دیدن.
-:ویترین یا پسره…
شراره خندید: بد تیکه ایه لامصب.
مستانه همراهش خندید: این روزا چشت خیلی هرز میره.
-:بجون مستان تقصیر من نیست. از این پسره خیلی خوشم میاد.
-:خب چرا مثل فرشته دست بکار نمیشی؟
شراره بازویش را گرفت و به سمت چپ پاساژ کشید: نه بیخیال… من اهل این حرفا نیستم. خوشم اومدنه رو هم تو دلم نگه می دارم.
مستانه بازویش را کشید و او را به خود فشرد: قربون اون خوش اومدنت برم.
-:مستان زشته…
اما خود هم مستانه را بیشتر به خود فشرد و صدای خنده شان در راهروهای پاساژ پیچید و نگاه فروشندگان مغازه ها را به سمتشان کشید.
شراره با ناراحتی نگاهی به ویترین لباس فروشی انداخت: وای هیچی پیدا نکردم. کاش شعله وقت داشت باهامون میومد.
-:حالا بیا باز بگردیم شاید یه چیز خوب پیدا کردیم.
-:مطمئنم پیدا نمیکنم. بالاخره هم مجبورم برم سراغ شعله… کلی منت کشی کنم بیاد باهامون خرید.
-:میخوای من بهش زنگ بزنم؟
شراره با هیجان به طرفش برگشت: زنگ میزنی؟
-:میزنم ولی تو بزنی بهتره. درسته دعواتون شده اما زنگ بزنی آشتی میکنین.
-:ما این حرفا رو نداریم که. فقط بهم برخورد با دوست پسرش بودن و به من بودن ترجیح داد.
مستانه خندید: حسود شدیا…
شراره با شیطنت یک تای آبرویش را بالا داد: نه اینکه شما حسودی نمیکنی. بیچاره عموت… کلی برات کادو آورده. وای اون کفشا من دیوونشونم. اون لباسا… عروسکا… تو دیوونه ای مرد بیچاره رو اینقدر اذیت میکنی.
مستانه با غصه گفت: از وقتی اومده نمیتونم یکم با بابام تنها باشم.
-:خودت گفتی به زودی میره. بابات بعد این همه مدت دوست قدیمیش و دیده. چرا چشم دیدن مرد بیچاره رو نداری؟
شانه بالا انداخت: ازش خوشم نمیاد.
-:بیخیال مستان… اینقدر سخت نگیر. از بودنش لذت ببر… وای کاش منم همچین عمویی داشتم.
-:مال تو من نمیخوامش…
شراره با شیطنت خندید: خودت گفتیا! بعدا نزنی زیرش.
شماره ی شعله را می گرفت که تلفنش زنگ خورد. متعجب به شماره ناشناس خیره شد و تلفن را به طرف شراره گرفت. شراره اشاره زد: خب جواب بده ببینیم کیه؟
نوار سبز رنگ را لغزاند و صدای مردانه ای در گوشی پیچید: مستانه جان…
صدای مردانه… در گوشی اش؟ چه کسی تماس گرفته بود. با تعجب پرسید: شما؟
-:طاهرم عمو جان…
ابروانش به سرعت بالا پرید و دست و پایش را گم کرد. این مردک چرا با او تماس گرفته بود؟ اصلا شماره ی او را از کجا آورده بود؟ شراره بخاطر واکنشش گوشش را به گوشی چسباند و سقلمه ای هم به مستانه زد و وادارش کرد به حرف بیاید: سلام.
-:به روی ماهت. مستانه زنگ زدم اگه وقت داری برای ناهار مهمونت کنم.
-:من؟ برای ناهار؟ چیزه…
طاهر پشت تلفن گفت: کاری داری؟
نگاهی به شراره انداخت: با دوستمم…
طاهر خندید: خیلی هم عالی… با دوستت بیاین.
مستانه با اخم غرید و دهن کجی کرد: با دوستت بیاین…
-:چیزی گفتی؟
این را طاهر پرسید و مستانه دست و پایش را گم کرد: ها؟ نه. چیزی نگفتم. با دوستم بودم.
-:خب پس میاین؟
-:چیزه. به بابا بگم…
طاهر خندید: بهش خبر دادم. شمارتم ازش گرفتم. مشکلی نداره.
-:بابا داد؟
طاهر اینبار با کنجکاوی پرسید: مستانه خوبی عمو؟
شراره بر سرش کوبید و چشم غره رفت. گیج به شراره نگاه کرد و شراره غرید: قبول کن دیگه. منم میبینمش.
سر کج کرد: چیزه. باشه. کجا بیایم؟
-:خب بزارین من هماهنگ کنم میام دنبالتون.
-:نه لازم نیست آدرس بدین خودمون میایم.
طاهر باز هم خندید: باشه وروجک… بزار هماهنگ کنم بهت زنگ میزنم.
-:باشه.
-:کاری نداری؟
شراره ریز خندید. مستانه اخم کرد: نه. خداحافظ.
تماس قطع شد و صدای خفه شده ی شراره بالا رفت: یعنی خاک بر سرت. خاکا… دختر چرا منگل بازی در میاری. یه ناهار دعوتت کرده. تازه علاوه بر تو منم دعوت میکنه مگه آدم همچین ناهاری و رد میکنه؟
-:میگم شراره… به بابام بگم؟
-:خودش اجازه داده دیگه ولی میخوای باز بهش بگو.
با تردید شماره ی وَلی را گرفت و وَلی از شنیدنش خوشحال… با ذوق از کنار هم بودن طاهر و مستانه گفت: بهتون خوش بگذره دخترم.
-:بابا…
-:جون بابا…
شراره هم کمی دورتر با مادرش صحبت میکرد و قرار ناهار را توضیح می داد. گفت: بابا شما نمیای؟
-:نه دخترم. من کارم طول میکشه به شما خوش بگذره. مستان مراقب خودت باش.
تماس را قطع کرد. شراره با مادرش هماهنگ کرده بود و خوشحال به طرفش برگشت: خب قراره کجا بریم؟
-:نمیدونم. قراره زنگ بزنه آدرس بده.
-:وای مستان عموت چطوریاست؟ میشه جلوش راحت بود یا مثل بچه مثبتا باشم؟
مستان چپ چپ نگاهش کرد: نه که همیشه منفی هستی امروز میخوای مثبت باشی. راه بیفت بریم…
-:آدرس نداریم کجا بریم؟
-:حالا بیا از اینجا بزنیم بیرون تا ببینیم چی میشه!
دو پسر از کنارشان گذشتند و یکی به روی مستانه خندید. اخم های مستانه در هم رفت و دست شراره را کشید: بیا دیگه…
طاهر تماس گرفت و آدرس داد. همراه شراره سوار تاکسی شدند. شعله تماس گرفته و از دل شراره در آورد و آنها را برای ناهار دعوت کرد که شراره توضیح داد مهمان عموی مستانه خواهند بود. وقتی ماشین در برابر رستوران توقف کرد ابروان شراره بالا پرید: عموت حسابی میخواد خرج کنه ها…
-:خودش سر هرچیزی گیر میده. از مزه برنج تا کم نمک بودن پر نمک بودنش… از اوناست که دلت میخواد کله اش و بکنی.
شراره خندید:آخی… چه باحال.
مستانه به سمت رستوران هلش داد: الان میبینیش اگه وقتی از اینجا رفتیم هم همین نظر و داشتی من کوتاه میام.
شراره چرخید و روبرویش ایستاد: دیگه دست نزنیا. زشته اومدیم یه جای آبرو دار باید درست رفتار کنیم. از الان کتک و کف گرگی و اینا تعطیل.
بین خنده هایش گفت: باشه.
-:حالا سر اینکه بعدا چی شرط ببندیم هم بعد حرف میزنیم.
مستانه اشاره زد: باشه بریم دیر شد.
طاهر با دیدنشان از جا بلند شد. مستانه کیف یک طرفه اش را از سر کشید و معرفی کرد: عمو طاهر دوست بابام… دوستم شراره.
طاهر لبخند زد: بفرمایید. خوش اومدین.
شراره با لبخند و در حالی که سعی میکرد کاملا درست رفتار کند نشست و طاهر رو به مستانه گفت: وَلی گفت چند روز دیگه مدرسه ها شروع میشه و باید بری مدرسه. منم گفتم دعوت کنم ناهار و با هم باشیم. هم تو تنها نباشی هم من. البته نمیدونستم با دوستتی. خوشحال شدم شما هم اومدین خانم.
طاهر کاملا در برابر شراره با شخصیت رفتار میکرد. شراره خندید: مرسی ببخشید منم مجبور شدین دعوت کنین.
-:اختیار دارین. خوشحال شدم. دوستای مستانه برای من عزیزن.
لبهای شراره کش آمد و مستانه به سختی لبخند زد. از این گفتگوی خسته کننده خسته شده بود. گارسون نزدیک شد تا سفارش بگیرد. طاهر با دقت هر چیزی را بررسی می کرد. در مورد غذاها سوال می پرسید. از گارسون در مورد گوشت ها… ادویه های مصرف شده سوال کرد و گارسون گیج و بی اطلاع سعی کرد پاسخ دهد.
مستانه با حرص از سوال های طاهر منو را با عصبانیت بست وصدای برخورد دو طرف جلد سخت دفترچه ی منو بهم باعث شد علاوه بر نگاه طاهر و شراره نگاه، مشتریان دیگر میزها هم به سمت آنها کشیده شود. نیشخند مسخره ای تحویل همه داد و منو را به سمت گارسون گرفت و سفارش استیک داد. طاهر پرسید: استیک و چطوری دوست داری؟ کم پخت خوب نیست پیشنهاد میکنم نیم پز بخوری…
بین جمله ی طاهر پرید و گفت: من کامل پخته میخورم عمو…
طاهر لبخند زد: آفرین این بهتره…
منو را بست و به سمت گارسون گرفت: برای منم استیک بیارین.
و سر کج کرد سمت شراره: شما چی میخورین شراره خانم؟
-:منم استیک میخوام. فکر کنم همین خوب باشه.
طاهر تایید کرد: انتخاب خوبیه. ببینم آشپزشون قراره چیکار کنه.
گارسون راهی شد و طاهر توضیح داد: غذا خیلی مهمه. اینکه غذا رو چطوری بخوری و چقدر به دل بشینه همش از ظرافت و سلیقه آشپز شروع میشه. امیدوارم آشپزشون خوب باشه و امروز و برامون یه روز بیاد ماندنی کنه.
مستانه پوزخند زد و طاهر پرسید: مستانه غذای مورد علاقه ات چیه؟
-:من؟ نمیدونم. ماکارونی… دوست دارم. ماکارونی های عمه ویدام عالین…
لبخند روی لبهای طاهر رنگ باخت. مستانه با دقت به صورت طاهر خیره بود. لبخند طاهر رنگ باخته بود؟ به چه دلیل؟ چرا؟ نگاهش کنجکاوانه چرخید و از اینکه توانسته بود لبخند را از لبهای طاهر برباید لبخند زد. شراره پرسید: یه سوالی بپرسم؟
طاهر بخود آمد و به سمت شراره لبخند زد: البته راحت باش…
-:شغلتون چیه؟
-:من چند تا رستوران توی دبی دارم.
شراره دستانش را بهم کوبید: وای یعنی خودتونم آشپزی میکنید؟
گارسون غذاها را روی میز چید و طاهر در حال برداشتن چنگال گفت: گاهی اوقات…
شراره با هیجان به سمت مستانه برگشت: وای مستانه دست پخت عموت باید خوشمزه باشه نه؟
مستانه شانه بالا انداخت و خیره به طاهر گفت: تا حالا نخوردم.
طاهر با لبخند مردانه ای نگاهش کرد: یادش نمیاد آخرین باری که دست پختم و خورده خیلی بچه بود.
طاهر با لبخند مردانه ای نگاهش کرد: یادش نمیاد آخرین باری که دست پختم و خورده خیلی بچه بود.
مستانه اولین تکه ی استیک را به دهان گذاشت و طاهر ادامه داد: باید یبار براش آشپزی کنم.
مستانه لبخند نصف نیمه ای تقدیمش کرد و شراره گفت: خیلی وقته ایران نبودین؟
-:دوازده سال…
-:اوهه… چرا؟
-:برای انجام کار خاصی رفتم و موندگار شدم.
-:الانم میخواین برگردین؟
شراره قسم خورده بود طاهر را تخلیه اطلاعات کند…
-:آره یکم کار دارم وقتی درستشون کنم برمی گردم.
-:چرا اینجا نمیمونید؟
طاهر خندید: دیگه به اینجا عادت کردم.
بالاخره شراره سکوت کرد و طاهر پرسید: هم سن مستانه هستی؟
-:آره من و مستانه همکلاسیم. از وقتی راهنمایی می رفتیم.
-:چقدر عالی. چی میخونین؟
برای خاتمه دادن بحث مستانه آرام گفت: تجربی…
شراره خندید و طاهر پرسید: میخواین دکتر بشین؟
شراره توضیح داد: من میخوام دکتر بشم. جراح… ولی مستانه دنبال داروسازیه. از خون میترسه.
طاهر متعجب گفت:آره مستانه؟
مستانه شانه بالا کشید و گفت: چندشم میشه نمیترسم.
به شراره هم اخم کرد. طاهر بلند خندید. بعد از ناهار طاهر برای دسر دعوتشان کرد. از دبی گفت و پیشرفتش… از رستورانش و خاطرات آن. تمام مدت شراره همراهی اش کرد و مستانه لبخند زد. طاهر از زندگی اش در دبی گفت و مستانه اندیشید زندگی در آن شهر باید فوق العاده باشد.
نگاهش را به عموی تازه وارد و پررنگ زندگی اش دوخت. پیراهن صورتی مردانه و شلوار خاکستری برای تن او دوخته شده بود. ساعت مچی سیاه رنگش به خوبی روی دستش نشسته بود و دست بند چرمش جای خود را به دست بند مهره ای نقره ای داده بود. تنها چیزی که هنوز وجود داشت زنجیر دور گردنش بود. طاهر سر برداشت و موهایش را به سمت عقب با دست هدایت کرد و به روی شراره خندید. مستانه محو این حرکت دست، نگاهش را روی دست طاهر چرخاند. از این حرکت خوشش آمده بود.
مادر شراره تماس گرفت. شراره گفت شعله به دنبالش می آید. ساعتی بعد هم خداحافظی کرد و رفت. طاهر گفته بود مستانه را می رساند.
وقتی از رستوران بیرون می رفتند دست در جیب شلوار خاکستری اش کرده بود. نگاهی به قد بلند طاهر انداخت. اولین بار بود در کنار مردی به غیر از ولی قدم برمی داشت. اولین بار بود حس کنار مردی جز پدرش بودن را تجربه میکرد.
طاهر به سمتش برگشت: نظرت چیه یه چرخی توی تهران بزنیم؟
متعجب نگاهش را به طاهر دوخت. طاهر از او میخواست همراهی اش کند؟ به طاهر کنار او خوش میگذشت؟ شانه بالا انداخت و طاهر دست پشت سرش برد و او را به جلو هل داد: خب نظرت در مورد یه کنسرت شبونه چیه؟
با هیجان به سمت طاهر برگشت: کنسرت؟
-:امروز دیدم اینجا هم کنسرتای خوبی برگزار میشه. یه جفت بلیط خریدم.
مستانه برای اولین بار در طول امروز که کنار طاهر بود با خوشحالی لبخند زد. پدرش از سر و صدای زیاد بیزار بود و از کنسرت دوری میکرد و هیچوقت اجازه نمیداد برای سانس آخر به کنسرت برود.
طاهر بخاطر لبخند مستانه لبخند زد: پس میای…
مستانه با شوق کمی خم شد: بلهههه.!
طاهر با لبخند تماشایش کرد. دخترک بدخلق روبرویش بیش از اندازه برایش ارزش داشت. بیش از آنی که کسی بیاندیشد. میدانست این خلق و خو را از مادرش به ارث برده است. درست مثل لیلا دیر به کسی اعتماد میکرد. کمتر با کسی خو می گرفت و هر لحظه که بیشتر مستانه را می شناخت بیشتر به واقعیت شباهت هایشان پی می برد.
بلیط های کنسرت را شب قبل تهیه کرده بود. مطمین بود مستانه استقبال میکند. همانطور که در گذشته لیلا به این چنین مواردی علاقه نشان می داد.
دست روی کمر مستانه گذاشت و به سمت پله ها هدایت کرد: میخوام یه چرخی این دور و برا بزنم. میخوای همراهم بیای؟
مستانه غرق در خوشی کنسرت بود. سر تکان داد… اگر وقت دیگری بود مطمینا رد میکرد اما امروز… از فکر کردن به کنسرت هم به هیجان می آمد.
طاهر درخواست تاکسی تلفنی کرده بود.
روی صندلی ماشین کنار طاهر نشست و طاهر به راننده توضیح داد چرخی در شهر میزنند و بعد تصمیم میگیرند. تصمیم را به عهده مستانه گذاشته بود.
مستانه با هیجان به کنسرت شب فکر میکرد و اس ام اسی که از طرف شراره رسیده بود: عموت خیلی باحاله مستان. وای عاشقش شدم.
به جمله ی آخر زل زده بود که طاهر پرسید: چیزی شده؟
سر برداشت: نه. هیچی…
گوشی اش را به کیف برگرداند و پرسید: میخواین برای برگشتتون سوغاتی بخرین؟
طاهر با لبخند گفت: شخص خاصی و ندارم که بخوام براش سوغاتی بخرم.
***
خود را روی تخت انداخت و چشم بست. از تصویر تمام شب لبخند زد… وقتی کنار طاهر روی صندلی های سالن نشست و به خواننده چشم دوخت. وقتی از هیجان حضور خواننده مورد علاقه اش فریاد کشید طاهر خندید و جلوی فریادش را نگرفت.
پدرش همیشه در این حال در برابرش می ایستاد و تاکید می کرد: آروم. زشته… مستانه رعایت کن دخترم.
اعتراف کرد امشب به اندازه تمام روزهای زندگی اش خوش گذشته بود. لبخند روی لبهایش جان گرفت و با ذوق چرخید. از دیدن خواننده مورد علاقه اش ذوق کرده بود. وَلی هرگز اجازه نمی داد به کنسرت خواننده مورد علاقه اش برود. در تمام زندگی اش دوبار به کنسرت رفته بود که بار اول بخاطر تولد شراره و به دعوت شعله بود و دومین بار بعد از کلی اصرار به وَلی، توانسته بود هزینه خرید بلیط کنسرت را بگیرد و با شراره همراه شود اما خواننده مورد علاقه اش نبود. امشب اما… برای اولین بار توانسته بود جایی باشد که دوست دارد.
پاهایش را روی تخت کوبید و از ذوق سر در بالشت فرو برد.
در بیرون از اتاق وَلی نگاهش را به طاهر دوخته بود: نباید می بردیش کنسرت.
طاهر از امروز و اتفاقاتش راضی بود. خوشحال بود که توانسته است مستانه را خوشحال کند. پا روی پا انداخت: چرا؟
-:یازده ساله لیلا نیست طاهر… من تنهایی دارم با مستانه سر و کله میزنم. با یه دختر… فکر میکنی آسونه باهاش زندگی کردن؟ نه. همیشه بخودم میگم اگه پسر بود شاید راحت تر می شد باهاش کنار اومد. من هر روز مجبورم حواسم باشه که زندگیش چطور پیش میره. چیکار میکنه و به چی فکر میکنه و باید چیکار کنم که مبادا کمبود مادر و حس نکنه. سخته باهاش راه اومدن… سخته کاری کردن که مبادا حس کنه چون مادر نداره بهش توجه نمیکنی. اینکه بدونم چی رو باید بهش بگم و چی رو نگم اینکه نمیتونم در مورد زندگیش… شرایطش… دوستاش و خیلی چیزا نظر بدم دست و پام و بسته. گاهی فکر میکنم زیادی دارم کنترلش میکنم و گاهی هم که گله میکنه فکر میکنم خیلی آزادش گذاشتم. طاهر باید جای من باشی که بفهمی باید بعضی وقتا به بعضی چیزایی که میخواد تن ندم.
به چشمان وَلی خیره شد. دلش لرزید. کمی خم شد: حق داری داداش… شرمنده حق با توئه باید باهات مشورت میکردم.
-:میخوام مستانه بهت نزدیک بشه طاهر… اگه یه روز نباشم مطمئنم هیچکس بهتر از تو نمیتونه مراقب مستانه باشه اما نمیخوام کنترل زندگیش از دستش بره.
قلبش در سینه کوبید. او هم میخواست پدرانه هایش را نثار مستانه کند. میخواست مستانه دخترش باشد. دخترکش باشد. فرزندش باشد و پدرانه هایش را ارضا کند. او برای مستانه پدر بودن میخواست.
از دردی که رفیقش می کشید غم به وجودش هجوم آورد. ولی حق داشت… در بدترین شرایط تنها مانده بود. در بدترین شرایط تنهایی با مشکلاتش دست و پنجه نرم کرده بود. کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند کاش میتوانست گذشته را تغییر دهد. روزی که میرفت… روزی که جدا میشد تا شاید بتواند زندگی مناسبی بسازد فکر نمیکرد سرنوشت چنین روزی را رقم بزند. به مرگ لیلا نمی اندیشید. به مستانه ای که بی مادر می ماند و ولی که تنها با این مشکلات دست و پنجه نرم می کند.
لبخند دلگرم کننده ای به ولی زد: مستانه بهترین دختریه که تا الان دیدم. تو خیلی خوب از پس بزرگ کردنش بر اومدی.
سعی کرد ولی را از این حال و هوا دور کند: اگه رفتارایی که از لیلا به ارث برده رو فاکتور بگیریم میتونم بگم خیلی خوبه اما دقیقا رفتارایی که لیلا هم داشت، یه خرده…
انگشتانش را بهم نزدیک کرد و فاصله کوچکی را نشان داد: یه خرده مثل لیلا بد خلقه…
ولی بالاخره خندید: رفتاراش درست مثل لیلاست. گاهی اونقدر شبیهش میشه که شک میکنم لیلاست یا مستانه.
طاهر سوت کشید: اوه نه بابا دیگه اونقدرا هم اوضاع خراب نیست.
ولی از جا بلند شد: پاش و راه بیفت بریم بالا…
-:مستانه چی؟
-:بهش میگم. عادت داره گاهی که بزنه به سرم میرم بالا میخوابم.
-:هوای لیلا میکنی؟
ولی که در حال قدم برداشتن به سمت اتاق مستانه بود روی پاشنه پا چرخید: بدجور…
لبهایش کش آمد. اما لبخندی که به روی ولی زد پر از درد بود. پر از حس غم بود. حالا که آمده بود. حال که بعد از این سالها میدانست رفیقش… برادرش چطور درد میکشد باید تمام تلاشش را برای رهایی او از این درد بکار می برد.
ولی در اتاق مستانه را گشوده و برایش توضیح می داد. زمانی رفیقش سینه سپر میکرد. راست قدم برمی داشت اما این ولی که در برابرش حضور داشت شاکه هایش فرو افتاده بود. چاق شده بود و طاهر در تمام این روزهایی که برگشته بود می دید که ولی چندان هم از غذا استقبال نمیکند و احتمال می داد چاقی اش بخاطر شرایط نامناسب روحی اش باشد.
ولی به طرف اتاقش رفت و با دو بالشت برگشت. طاهر دستش را برای گرفتن بالشت ها دراز کرد و گفت: بالش که میدی داداش. جای خوابم همینطور… تو که اینقدر خوبی یه لباس راحتی هم بده…
ولی با خنده به سمت کمدش رفت: آخه قد و هیکل من بتو میخوره؟ من خوش هیکلم قدم میزون وزنم میزون توی دیلاق لباس به تنت نمیخوره؟
جلو رفت. بالشت ها را به سینه ی ولی کوبید و به عقب هلش داد: بکش کنار ببینم چیز به درد بخور چی داری!
بالاخره از بین لباسهای ولی تیشرت خاکستری و شلوار راحتی را بیرون کشید و با تاسف نگاه از لباسهای تیره رنگ ولی گرفت: این چه وضعشه مرتیکه؟ خجالت نمیکشی مثل بچه ها زانوی غم بغل گرفتی؟
ولی بازویش را به سمت در کشید: بیا بریم داری حرف زیادی میزنی.
طاهر دنبالش کشیده شد: تو خجالت نمیکشی مرد حسابی؟ یه ذره تو وجودت مردونگی مونده یا اونم با لیلا چال کردی؟ بابا مردی… یه کم تو احساس ندا…
دست وَلی به سرعت روی دهان طاهر نشست: ششش… مستانه میشنوه. اینا چیه میگی؟ من دختر جوون دارم تو خونه.
طاهر صدایش را پایین آورد: اصلا نیاز… هوس میدونی چیه؟
وَلی به سمت در خروجی راه افتاد: نمیدونم چیه.
طاهر به دنبالش دوید و روی سرش کوبید: باید بمونم آدمت کنم.
وَلی نگاهش را از در آهنی ورود به ساختمانشان گرفت و به سمت پله ها چرخید و در حال بالا رفتن گفت: من که میگم بیا بمون تو گوش نمیدی.
طاهر دستش را در هوا چرخ داد و با تیشرت خود را باد زد و قدم هایش را به دنبال وَلی برداشت: نمیتونم. اونجا راحتم. اینجا شما هم اذیت میشین.
-:چرا اذیت بشیم. بیا بمون همین بالا… اینجا اگه من نیام بالا هیچکس نمیاد. میبینی که از ورودی هم جداست. کسی کاری به کارت نداره. تا کی میخوای تو هتل بمونی؟
بالشت ها را روی مبل ها انداخت و دست به کمر به سمت طاهر که مشغول عوض کردن لباسهایش بود برگشت و ادامه داد: ساجده خواهر منم هست. اگه این مسیله حل شدنی بود باور کن من حلش میکردم و لازم نبود تو از اونجا پاشی بیای اینجا…
طاهر شلوار را به تن کرد و تیشرت را به جای تن کردن روی بالشت انداخت و نشست.
“ولی”با غضب غرید: تا کی میمونی تو هتل؟ یه روز دو روز… یه هفته یه ماه. اینطوری مستانه هم با بودنت کنار میاد.
-:چرا میخوای مستانه با بودنم کنار بیاد وَلی؟ مستانه دختر تویه من هیچوقت نمیتونم بهش نزدیک بشم. نهایتش اینه مثل دوازده سال گذشته فقط گاهی در موردش ازت میپرسم.
وَلی ترجیح داد این جملات را بی پاسخ بگذارد. در حال ورود به آشپزخانه در دل زمزمه کرد: میخوام تو جای من و براش پر کنی.
***
2
مستانه کتابهایش را بست و نگاه پر اخمش را به معلم چاق و شکم گنده ریاضی اش دوخت. شراره به پهلویش کوبید و صدایش را کاملا پایین آورد: چته؟
مداد فشاری را بین انگشتانش تاب داد و روی چرک نویس شراره نوشت: دلم میخواد برم خونه…
شراره هم نوشت: اوه بابا… کو هنوز تا بری خونه.
آقای شهابی برگشت و نگاهشان کرد. شراره به سرعت خم شد. کمی به تنش تاب داد و نگاهش را به تخته دوخت تا شهابی متوجهشان نشود اما مستانه بدون واکنش به صورت شهابی خیره شد.
شهابی برگشت و نوک ماژیکش را به تخته دوخت تا حواسشان جمع شود و بحث را ادامه داد.
شراره برگه را پیش کشید و نوشت: اوضاع با عمو چطور پیش میره؟
مستانه چند لحظه خیره به سوال شراره به هفته گذشته اندیشید که طاهر ساکن خانه شان شده بود. پدرش بالاخره موفق شده بود طاهر را به خانه شان بکشاند.
سرچرخاند و نگاهش را به چند جمله ای روی تخته دوخت. هر چند طاهر آزاری نداشت. اگر ولی خانه نبود او هم بیرون می زد. صبحها اصلا طاهر را نمیدید و ظهر با ولی می آمد. علاوه بر اینکه طاهر مزاحمتی ایجاد نکرده بود مزیت هایی هم داشت. مستانه به طور کلی از آشپزی معاف شده بود و مثل رستوران ها هر روز غذای جدیدی را مزه میکرد و از سلیقه ی طاهر در چیدمان میز و غذاها لذت می برد.
شراره باز هم به پهلویش کوبید و اشاره به کاغذ زد. مستانه نوشت: بد نیست. یعنی طاهر کلا نیست. برای من فرقی نکرده زیاد.
شراره جواب داد: آره فقط دیگه دست به سیاه و سفید نمیزنی.
مستانه با اخم نگاهش کرد و شهابی بالاخره تذکر داد: مویدی حواست هست؟
مستانه نگاه خشمگینش را از شراره گرفت و به شهابی دوخت: بله.
شهابی چند لحظه خیره خیره نگاهش کرد و بالاخره برگشت و با ماژیک به تخته چند ضربه نواخت و درسش را ادامه داد. مستانه نگاهی به جای خالی فرشته انداخت و در دل به فرشته ای که امروز مریضی را بهانه کرده و خانه مانده بود حسادت کرد. کم پیش می آمد “ولی” اجازه دهد خانه بماند. آن هم در شرایطی پیش می آمد که مطمین می شد حالش آنقدر بد هست که نتواند به مدرسه برود. به نظرش کنار دوستان بودن و یا در جمع اولیای مدرسه بودن بیشتر از خانه ماندن برای مستانه مفید بود.
اما مستانه خوب میدانست که پدرش در زمان بیماری اش وحشت میکند و سعی میکند با دوری از این مسیله مشکل را حل کند. بستر بیماری پدرش را به یاد مادرش می انداخت. بغض کرد… اگر مادرش بود شاید اون هم میتوانست مثل فرشته کمی لوس شود و حتی خود را به بیماری بزند و خانه بماند.
با بلند شدن صدای زنگ شراره از جا پرید. خودکارش را در جا مدادی گذاشت و آن را روی میز انداخت. شهابی نگاهش کرد و با چشم غره خسته نباشید گفت و به سمت میز به راه افتاد و تاکید کرد جلسه بعد از دروس سال قبا امتحان میگیرد.
مستانه آخر دفتر جدید آبی اش را گشود و یادداشت کرد. صدای بچه ها برای مخالفت با امتحان بلند شده بود. مستانه میدانست بالاخره موفق خواهند شد و این امتحان برگزار نخواهد شد.
شراره بطری آب را برداشت و نزدیک مستانه خم شد: چته آخه!
مستانه شانه بالا کشید: نمیدونم.
یکی از بچه ها از ته کلاس به سمت تخته دوید: میگم بیاین شورش کنیم این شهابی و عوض کنن.
مستانه دست به سینه شد و پا روی پا انداخت و به نگینی که توضیح میداد شهابی تا آخر سال پدرمان را در می آورد. مستانه در آرامش گوش می داد. فاطمه از پشت سر گفت: شراره تو برو بگو به خانم فرجی…
شراره شاگرد اول کلاس بود. بخاطر شورای دانش آموزی بودنش هم رابطه خوبی با اولیای مدرسه داشت. برای هر چیزی او را پیش قدم میکردند.
شراره متفکر نگاهش را به مستانه دوخت و مستانه چرخید: روش تدریسش بد نیست فقط یکم خشنه. اونم خب بهتره. ما که خیلی ریاضی نداریم… درسای تخصصیمون سخت تره.
نگین دست به کمر زد: فعلا که به تو تذکر داد.
مستانه با خشم نگاهش را با نگین دوخت: تذکرم داده باشه حقم بود حواسم جای دیگه بود.
نگین عقب نشینی کرد و به سمت میز معلم رفت و رویش نشست. دیگر حرفی زده نشد. شراره لبخند زد و فاطمه گفت: امتحان و واقعا میگیره؟
شراره خندید: حالا خیلی مهم نیست یه چیزایی بخونین دیگه.
مستانه دلش خانه شان را میخواست. تختخوابش… غذای گرم. کاش می شد زنگ آخر را بپیچاند و برود خانه. شراره بازویش را گرفت و بلندش کرد: پاشو بریم یه دوری بزنیم.
همراه شراره شد تا شاید این زمان سریعتر بگذرد.
کلید را در قفل چرخاند و در را به جلو هل داد. اولین قدم را در خانه گذاشت و نگاهش را به در بسته ی طبقه ی بالا دوخت. پس هنوز نیامده بودند. طاهر در زمان خانه بودنش در طبقه ی بالا را باز میگذاشت. به سمت در ورودی به راه افتاد و در همان حال مقنعه از سر کشید و دستگیره را پایین کشید. بوی غذا در بینی اش پیچید و دلش ضعف رفت. غرید: آی محتاج خانم باز غذاهای خوشمزه پختی! فکر من بدبختم نمیکنی.
به نظر مستانه بدترین ظلم در حقش همین بود که محتاج خانم همسایه بغلی غذاهای لذیذ میپخت و بویش در خانه شان میپیچید.
در را بست و به سمت آشپزخانه برگشت که با طاهری که سرگرم فر بود مواجه شد. سلام داد و طاهر دکمه ی فر را فشرد و به سمتش برگشت: علیک سلام. خسته نباشی.
نگاهش به میز چیده شده افتاد و لب گزید: مرسی. شما ناهار درست کردی؟
-:آره. سریع لباس عوض کن بیا که الان از دهن می افته.
پیش رفت. سرکی به میز کشید و به سمت اتاقش برگشت. طاهر لبخندی زد… مطمین بود این صحنه در مواجهه با فرزند خودش هرگز اتفاق نمی افتاد. دلش ضعف رفت… کاش سالها قبل او هم به فکر تشکیل خانواده می افتاد.
چرخید و نگاهی به میز انداخت دستمالی که از پیش بند آویزان کرده بود را گرفت و گوشه ی بشقاب را پاک کرد.
مستانه را دید که به سرعت از اتاقش خارج شد و به سمت سرویس رفت. به خنده افتاد… دختر او هم میتوانست مثل مستانه باشد. شاید هم پسرش…
صدای زنگ فر بلند شد. به سمت فر رفت و در حال بیرون کشیدن سس از فر مستانه ای که به سمتش می آمد را دید. مستانه وارد آشپزخانه شد و در حال نشستن پشت میز گفت: بابام چی پس؟
-:زنگ زد گفت امروز باید بیشتر بمونه. ازم خواست برات ناهار آماده کنم.
مستانه لب ورچید: از اینکه گاهی وقتا مجبوره بیشتر بمونه بدم میاد.
طاهر سس را روی اسپاگتی های توی بشقاب ریخت: وقتی بزرگتر بشی این چیزا رو درک میکنی. گاهی مجبوری برای اثبات خودت یا حفظ موقعیتت بعضی کارا رو انجام بدی. اضافه کاری هم شامل این چیزا میشه.
مستانه نگاهش را به سس سرازیر شده دوخت: این چی هست؟
-:اسپاگتی با سس سالسای مخصوص… اون روز که غذای تند انتخاب کردی فهمیدم غذای تند دوست داری.
سر برداشت و به عمو طاهرش خیره شد: از کجا فهمیدین؟
طاهر لبخندی زد و بشقاب را در برابرش گذاشت. مستانه سالاد استانبولی را پیش کشید و فکر کرد پدرش همیشه از خوردن غذاهای تند منعش میکند. مانع اش میشود. اما طاهر…
چنگال را در بین اسپاگتی ها فرو برد. طاهر به لبهای سسی اش خیره شد و لبخند زد. موهای ریخته روی پیشانی اش در حال برخورد به لبهایش بودند. پشت میز نشست و دستش را جلو برد و موهای افشان مستانه را پشت گوشش برد. مستانه متعجب به حرکت دست طاهر نگاه میکرد.
طاهره از دور کردن موهایش که مطمین شد سر بلند کرد و به مستانه خیره شد: بخور. مگه گشنت نبود.
مستانه نگاهش را از دست طاهر گرفت و بالا کشید: اونقدر گشنم بود که میخواستم از مدرسه فرار کنم.
-:مگه تغذیه همراهت نبرده بودی؟
-:اونقد کیک و کلوچه و این چیزا خوردم که حالم داره بهم میخوره. دیگه نمیتونم بخورم.
طاهر لبخند تلخی به لب آورد. نگاهش به دخترک پیش رویش بود.دخترکی در ده روز گذشته فهمیده بود برخلاف آنچه از خود به نمایش می گذاشت برای خیلی چیزها حسرت دارد. برای خیلی چیزهای کوچک که شاید به چشم خیلی ها نیاید درد میکشد.
لیلا با نبودنش نه تنها زندگی “ولی” را بلکه زندگی مستانه را هم تحت تاثیر قرار داده بود.
پلک زد و مستانه پرسید: شما نمیخوری؟
چنگالی از روی میز برداشت و ترشی مخصوصش را بلند کرد و جلوی مستانه گذاشت: از اینم بخور فکر کنم خوشت بیاد. ملسه و تند…
مستانه اولین قاشق از ترشی را به دهان گذاشت و چشم بست. زبانش را روی لبهایش به حرکت در آورد و با هیجان گفت: وای این عالیه.
دست و دل طاهر لرزید برای دخترک دوست داشتنی مقابلش…
دخترک قلبش را به تپش وامیداشت. وجودش را به گرمی دعوت میکرد.
دخترک پیش رویش با چنگالی که به دهان میگذاشت و سسی که گوشه ی لبهایش را بیشتر به تصویر میکشید تصویری ساخته بود که هیچ کجای دنیا نمی شد مانندش را یافت.
مستانه به آرامی سر برداشت و به طاهری که خیره خیره نگاهش میکرد پرسشگر نگاه کرد.
طاهر لبخند به لب خود را عقب کشید. به صندلی تکیه زد و نگاهش را به صورت دوست داشتنی مستانه دوخت. گوشه ی لبش بالا رفته بود و مستانه به راحتی میتوانست لبخند روی لبش را حس کند.
بالاخره طاقت از دست داد و پرسید: چرا میخندی؟
طاهر دستمال روی میز را به سمتش هل داد: دور دهنت سسی شده.
مستانه خجالت زده با عجله به دستمال چنگ زد. طاهر با همان خنده گفت: آورمتر… این یعنی پاستاها بد نشدن.
مستانه دستمال را دور دهانش حرکت داد: وای خیلی ام خوشمزه شده. خیلی گشنم بود.
-:خوشحالم خوشت اومده. باید به منوی رستوران اضافه اش کنم.
مستانه برای اولین بار کنجکاوی به خرج داد: بزرگه رستورانت؟
طاهر چشمانش را چرخ داد. لبهایش را روی هم فشرد و گفت: ای همچین میشه گفت. شعبه یک بزرکه ولی بقیه شعبه ها اونقدر بزرگ نیستن.
-:مگه چندتان؟
طاهر چنگال را رها کرد و دستش را بلند کرد و با انگشت به نمایش گذاشت: هفت تا…
مستانه با هیجان گفت: همه هفت تا تو دبی ن؟
-:نه یکیش تو انگلیسه. اون شش تای دیگه هم تو شهرای مختلف… چهارتاش تو دبیه.
مستانه هیجان زده پرسید: یعنی انگلیسم رفتی؟
طاهر پاسخ مثبت داد و مستانه دست بهم کوبید: وای خوشبحالت.
طاهر با مهربانی گفت: میتونی تو هم بری…
مستانه غم زده دست از غذا کشید و نالید: نمیشه که. چطوری؟ بابا نمیزاره برم دیدن خاله لاله. همیشه خاله لاله میاد میبینتم. همیشه باید با بابا برم و بیام.
طاهر کنجکاوانه پرسید: خاله لاله ات ازدواج کرده؟
مستانه پاسخ مثبت داد.
طاهر لبخندی زد: حالا شاید تونستیم (ولی) هم راضی کنیم همگی با هم بریم.
لبخندی بر لبهای دوست داشتنی مستانه نشست: واقعا؟
طاهر چشمکی همراه لبخند تقدیم دخترک کرد: آره حالا بزار سر فرصت.
مستانه بشقابش را جلوتر کشید و گفت: بازم هست؟
طاهر از جا بلند شد: بده برات بکشم.
مستانه بشقابش را دو دستی به سمتش گرفت: کلی دیگه میخوام.
طاهر بشقاب را دوباره پر کرد و مستانه پرسید: دلمه هم بلدی درست کنی؟
طاهر روی پاشنه ی پا چرخید و قاشق بزرگ و سیاه رنگ توی دستش را چرخ داد: دلمه میخوای؟
-:آره. عمه ویدا بلد نیست درست کنه. یبار مامان شراره درست کرده بود خیلی خوشمزه بود.
طاهر به خواسته های دوست داشتنی مستانه لبخند زد: برات درست میکنم.
بعد از ناهار به اتاقش رفت. طاهر هم بعد از تمیز کردن آشپزخانه به طبقه ی بالا رفت. عقربه های ساعت روی پنج حرکت میکردند که در اتاق مستانه باز شد و کسی صدایش زد. مستانه غلتی زد و سر از زیر پتو بیرون کشید. وَلی جلو آمد و پتو را کنار زد: پاشو مستانه! چقدر میخوابی بابا جان…
مستانه گیج نگاهی به وَلی انداخت و با سلامی کوتاه دوباره سر روی بالشت کوبید.
وَلی بازویش را گرفت و بالا کشیدش… مستانه چشم بسته سر به سینه اش تکیه زد و غرید: یکم دیگه بخوابم.
وَلی آرام موهایش را نوازش داد: پاشو دخترم، پاشو خوشگلم… پاشو مستانه ی من!
مستانه چشم باز کرد. لبخندی روی لب نشاند و سرش را روی سینه ی وَلی حرکت داد و بالا کشید: بابا…
وَلی با آرامش گفت: جون بابا؟!
دستانش را بالا کشید و به دور گردن پدرش حلقه زد. خود را در آغوشش فشرد. وَلی از جا بلند شد و مستانه را هم در آغوشش با خود همراه کرد و به سمت در اتاق به راه افتاد و در همان حال گفت: دختر لوس خودمی دیگه چیکارت کنم. لوس شدی… کوچولو شدی.
مستانه سرخوشانه خود را به دستان قدرتمند وَلی سپرده بود. وَلی در پذیرایی زمینش گذاشت و صدایی از پشت سر گفت: حسودیم میشه ها…
مستانه به سرعت سر چرخاند و با طاهر که با کاسه ای بزرگ از آشپزخانه بیرون آمده بود روبرو شد. خجالت زده نگاهی بخود انداخت و به سمت اتاقش دوید… صدای طاهر را شنید که گفت: مستانه خانم دلمه خواستن آسون نیستا زود بیا این دلمه ها رو بپیچیم.
در چهارچوب اتاقش روی پاشنه ی پا چرخید و به طاهر که چهار زانو روی زمین می نشست نگاه کرد. طاهر سر بلند کرده بود و با وَلی که روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را در دست داشت صحبت میکرد و میخواست در پیچیدن دلمه ها کمک کند.
صدای وَلی بلند شد: مستانه زود بیا کمک عمو طاهرت کار من نیست.
وارد اتاق شد و به سرعت شانه ای به موهایش کشید. همه را بالای سرجمع کرد و از اتاق خارج شد. بالای سر طاهر ایستاده بود و به ردیف باریک دایره ای دلمه های درون قابلمه نگاه میکرد. طاهر اشاره زد: بشین زود باش…
نشست و نگاه مرددش را به برگ های شسته شده دوخت. طاهر یکی از برگ ها را برداشت و به سمتش گرفت. برگ را مثل طاهر کف دستش پهن کرد. طاهر قاشقی از مواد درون کاسه را در میان برگ گذاشت و سریع پیچید. مستانه هم مشغول شد. یکبار از بالا به پایین تا زد اما دلمه های طاهر سفت و مرتب پیچیده می شدند.
باز کرد و دوباره پیچید. اینبار آخرین تا را هم زد اما باز هم پلاسیده بود.
طاهر با خنده به طرفش خم شد: ببین یاد بگیر…
برگی روی دستش پهن کرد. مواد را درونش گذاشت و از راست به چپ تا زد و محکم نگهش داشت. از چپ به راست هم همین کار را کرد و با عملی سریع بالا و پایینش را هم تا زد و در برابر مستانه گرفت: ببین اینطوری…
به تبعیت از طاهر دست به کار شد و اینبار با موفقیت دلمه را بالا گرفت و خندید. طاهر هم با سر تایید کرد: آفرین کارت حرف نداره. حالا زود باش…
مستانه مشغول بود که طاهر رو به وَلی گفت: به تو نمیدیما…
وَلی متعجب گفت: چرا؟!
-:این دلمه برای کساییه که توی درست کردنشم کمک کردن. دستت به این برگا هم نخورده چرا باید بخوری؟
وَلی خم شد و انگشت اشاره اش را روی یکی از برگ ها کشید: بیا خورد…
مستانه متعجب حرکات پدرش را دنبال میکرد. با آخرین جمله ی وَلی خندید. طاهر ابروانش را بالا کشید: اینطوریاست؟!
وَلی بلند شد و سریع کنارشان نشست. ناخنکی به مواد درون کاسه زد و در حال جویدنش گفت: عین پیرزنا غر میزنی…
دومین بار که دست به کاسه می برد طاهر روی دستش کوبید: دست نزن!
وَلی با اخم گفت: خودت میگی دست نزنی بهت نمیدیم. خودتم میگی دست نزن.
طاهر دستش را عقب زد: دستای کثیفت و نزن. میخوایم این و بخوریم معلوم نیست اون دستات و کجا مالیدی.
با شیطنت چشمکی زد و گفت: چیکارش کرد…
جمله اش تمام نشده بود که سقلمه وَلی در پهلویش نشست. طاهر ریز خندید و مستانه متعجب نگاهشان کرد. متوجه حرف طاهر نشده بود. لبخندش را فرو خورد و شانه بالا انداخت و دلمه ی آماده شده را در قابلمه گذاشت. طاهر نگاهش کرد. لبخندی روی لبهایش نشست. کاش مستانه نه دختر رفیقش، بلکه دختر خود او بود.
مستانه برگ را روی دستش پهن کرد. چشمانش برق می زد. حس میکرد زندگی به رویش لبخند می زند. احساس میکرد همه چیز زیبا است.
طاهر زیر گوش وَلی چیزی گفت که باعث خنده ی وَلی شد اما این هم نمی توانست از اشتیاق مستانه کم کند. اهمیتی نداشت طاهر در برابر او چیز پنهانی برای وَلی بازگو کرده است. مهم این بود امشب شام می توانست دلمه ای را بخورد که همیشه آرزویش را داشت. می توانست برای اولین بار برای شراره از مزه ی دلمه ای بگوید که با وجود کار دست خودش، تصویری فوق العاده دارد.
وَلی بلند خندید: باورم نمیشد اونکار و کردی.
ابروان مستانه بالا رفت و طاهر خندید و با خنده سرتکان داد. مستانه پرسشگر نگاهشان کرد و وَلی با هیجان گفت: میدونی عمو طاهرت تو مدرسه چیکار کرد؟!
مستانه سری به نفی تکان داد. طاهر از یادآوری آن خاطره خندید و وَلی با خنده ای که سعی در کنترلش داشت گفت: یکی از بچه ها کلی موز خریده بود، البته با پول خودش نبودا همگی کلی قرار گذاشته بودیم تا بتونیم اون چند کیلو موز و بخریم. طاهرم بعد خوردن موز پوستش و گرفت و چید جلوی در کلاس…
چشمان مستانه با هرکلمه گردتر می شد. دلمه ی نیمه کاره در دستش مانده بود. وَلی ادامه داد: بیچاره معلم زبانمون…
مستانه با هیجان گفت: اومد!؟
طاهر خندید: آره قرار بود بیاد دیگه. کلا بخاطر همونم اونکار و کردم. دفعه قبلش تا دو ساعت پای تخته تنبیهم کرده بود.
مستانه هین بلندی کشید و با هیجان گفت: افتاد؟!
وَلی سری به نفی تکان داد: نه از شانس بد یکی از بچه ها پشتش بود گرفتش.
مستانه نفس راحتی کشید.
طاهر اخم کرد. از اینکه یکی از بچه ها مانع زمین خوردن عباسی چاق شده بود، هنوز هم دلگیر بود.
وَلی دست دور شانه اش انداخت: عیب نداره بابا تو که دفعه بعد تلافی کردی.
مستانه متعجب گفت: بیچاره.
وَلی خندید: همچینم بیچاره نبود.
طاهر هم به خنده افتاد: بیچاره… بیچاره توی اون دو سال پدر من و در آورد.
وَلی میخندید که طاهر دستش را از روی شانه اش کنار زد: بکش کنار. خودت که دِل به کار نمیدی بقیه رو هم نمیزاری کار کنن. کار که نمیکنی پاشو یه دستی به سر و روی خونه بکش.
وَلی شانه بالا انداخت: وِلش… ویدا پنج شنبه میاد جمعش میکنه.
خط لبخند روی لبهای طاهر خیلی واضح به خط راستی تبدیل شد. وَلی متوجه این تغییر نشد اما مستانه بخوبی این تغییر را می دید.
مطمینا چیزی بود که از آن اطلاع نداشت. این تغییر رفتار طاهر را قبلا هم دیده بود. درست زمانی که برای اولین بار نام ویدا را در برابر طاهر به زبان آورده بود.
با قابلمه پر از دلمه به دنبال طاهر وارد آشپزخانه شد.
ولی تذکر داد: مستانه درسات واجب تره.
مستانه باشه ای گفت و به طرف طاهر که قابلمه را روی اجاق میگذاشت و کمی آب میریخت خیره شد. طاهر روغن را هم اضافه کرد و با درب قابلمه کوچکی به طرفش برگشت و گفت: حالا مرحله آخر…
درب را روی دلمه ها گذاشت و در قابلمه را بست. مستانه متعجب گفت: اون دره رو چرا گذاشتی توش؟
طاهر دست به کمر چرخید و صدای برخوردش با میز هم باعث شد مستانه چهره در هم بکشد. طاهر با خنده دست به محل برخورد کمرش با میز کشید و گفت: اینطوری دلمه ها باز نمیشن.
ابروان مستانه بالا رفت و گفت: تموم شد؟
-:آره. حالا باید صبر کنیم بپزه. با شعله کم حدود چهل و پنج دقیقه خوبه. تو این مدتم ما میتونیم یه سس عالی براش درست کنیم.
مستانه با جدیت گفت: سس نداره که…
طاهر با لبخند این جدیتش را تماشا می کرد. سر کج کرد: همه درست نمیکنن ولی با سس خوشمزه تر میشه.
مستانه لبهایش را بهم فشرد و طاهر خندید و جلو آمد. دست دور گردن مستانه انداخت و با چلوندنش خندید: برو درست و بخون بعدا اونم بهت یاد میدم.
مستانه از این حرکتش گر گرفت. اولین بار بود طاهر این چنین نزدیکش می شد. چه معنی داشت؟ اگر دستش را پس می زد طاهر ناراحت می شد؟ برایش دلمه درست کرده بود. دلمه ای که خواسته بود. ولی او که نسبتی نداشت دست دور گردنش بیاندازد.
آرام سرش را از آغوش طاهر بیرون کشید و به سمت اتاقش دوید. از آشپزخانه که بیرون می آمد پایش روی فرش سر خورد. ولی فریاد کشید و طاهر نامش را به زبان آورد. با ترس و به سختی تعادلش را حفظ کرد و با اطمینان از ایستادنش به سمت ولی برگشت. ولی تشر زد: مراقب باش مگه دنبالت کردن اینطوری میدویی؟
حرفی نزد و به سمت اتاقش به راه افتاد. باید به ولی می گفت از حرکت طاهر خجالت زده است؟
وارد اتاقش شد. با عجله در را بست. از فکر کردن به لحظه ای پیش خجل می شد. وای خدا… باید بیشتر رعایت میکرد. از اینکه طاهر این گونه دست دور گردنش بیاندازد اصلا خوشش نیامده بود.
طاهر با او هیچ نسبتی نداشت. عمو بهادرش دست دور گردنش می انداخت اما او عمو بهادر بود. نسبتی تعریف شده با او داشت اما طاهر هر کسی نبود.
چند ضربه به در خورد. خود را عقب کشید و در را باز کرد. طاهر با لبخند پشت در بود. سرش را به سمت شانه اش کج کرد. زنجیر توی گردنش حرکت کرد. پرسید: خوبی؟
گُر گرفت و سر به زیر انداخت. طاهر مهربان تر از عمو بهادر بود.
آرام زمزمه کرد: خوبم.
طاهر آستین هایش را تا زد: برای فردا ناهار چیزی دوست داری درست کنم؟
سر برداشت. به طاهر خیره شد.
چرا در برابر تمام بی محبتی هایش این مرد به او محبت می کرد؟ اولین بار، این جمله آزارش نمی داد. اولین بار بود که فکر نمی کرد کسی که باید این جمله را به زبان می آورد، مادرش می بود. عمه ویدایش همیشه این سوال را می پرسید اما مستانه همیشه می اندیشید این جمله پر از ترحم است و این ترحم برایش بسیار آزار دهنده بود.
طاهر سر کج کرد و مستانه بی دلیل شانه بالا کشید. طاهر با هیجان روی پاشنه ی پا چرخید و در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت: باشه پس انتخابش با خودمه.
در اتاق را بست. به سمت میز تحریرش به راه افتاد. ادبیاتش را از کتابخانه بیرون کشید. بی دلیل اولین صفحه اش را گشوده و پشت میز نشست. به صفحه کتاب خیره شد. طاهر برایش ناهار درست میکرد. امروز دلمه درست کرده بود.
می توانست برای اولین بار بوی دلمه را در این خانه حس کند.
لبخند زد. مداد درون قاب عروسکی را بیرون کشید و نگاهش را به صفحات کتاب دوخت. شاگرد جدید کلاس، برای رقابت تلاش می کرد. تنها رقیبش برای درس همیشه شراره بود اما این شاگرد جدید که به تازگی آمده بود سعی داشت از هر دو گوی سبقت را بگیرد. مطمئنا حاضر نبود اجازه دهد او برنده شود.
***
هنوز هم مزه ی دلمه ی دو روز پیش زیر دندانش بود. تمام روز چنان خوشحال بود که شراره بالاخره به حرف آمد: خبریه؟
شانه بالا انداخت: نچ… چه خبری مثلا؟
خودکار آبی کمرنگ و بنفش را از جا مدادی بیرون کشید. خانم مُنفَرِد کیف سنگین زرشکی اش را روی میز معلم، پیش کشید و سرش را در کیف بزرگش فرو کرد تا به دنبال چیزی باشد که به حدس مستانه خودکار بود.
دفتر گلاسه اش را گشود. شراره زیر گوشش گفت: نگا نگا یجوری رفته تو کیف الانه از پاهاش بگیری مثل چاه می افته توش.
خندید. منفرد با صدای خنده سرش را بلند کرد. به سرعت سر به زیر انداخت تا از دید منفرد، پنهان شود. منفرد با مفاصل انگشتانش روی میز کوبید: دفترا رو آماده کنین…
شراره سر به زیر در حال باز کردن دفترش زمزمه کرد: آماده هست شما از چاه بیا بیرون.
سقلمه ای نثار شراره کرد و گوشه ی دفترش شکلکی کشید که به علامت تعجب شباهت زیادی داشت. براش چشم و ابرو کشید و نیشخندی هم تحویل شکلک داد.
منفرد تن سنگین و چاقش را از روی صندلی بلند کرد و به سمت تخته به راه افتاد. روی تخته نوشت «زمین شناسی تاریخی».
تمام ساعت با هیجان آنچه از زبان منفرد بیرون می آمد را یادداشت می کرد. با بلند شدن زنگ، شراره آخرین جمله را هم یادداشت کرد و در همان حال پرسید: چته امروز مستان؟! خیلی خوشحالی! اصلا انگار از آسمون کیسه پول افتاده واست پایین.
-:وای شراره یه چیزی بگم؟!
شراره با ذوق خودکارش را رها کرد و به سمتش برگشت. مستانه دست برد و مقنعه کج شده ی شراره را مرتب کرد: از وقتی طاهر اومده، بابا خیلی عوض شده.
چشمان شراره گرد شد: برای همین اینقد خوشحالی؟
بی توجه به سوال شراره گفت: دیشب همگی با هم رفتیم سینما… بابا بستنی مهمونمون کرد.
شراره به چشمان مستانه خیره شد: چطوری بابات راضی شد؟!
-:نمیدونم که… خودش اومد گفت قراره شب بریم بیرون. منم گفتم نمیخوام برم ولی گفت میریم سینما…
-:اون موقع که قرار بود با ما بریم سینما بابات اجازه نداد. اینبار خودش پیش قدم شده؟
-:همش بخاطر طاهره… بابا کلی عوض شده. بیشتر شوخی میکنه. میخنده.
فرشته بالای سرشان ایستاد و شراره آرام گفت: حالا ببین از همین طاهر چقدر بدت میومد…
فرشته غرید: پاشین بریم یه دوری بزنیم.
شراره به عقب برگشت. کوله پشتی آویزانش از لبه ی صندلی را بالا کشید: شما برین من باید اینا رو ببرم بدم خانم مدیر…
فرشته خم شد و سرک کشید: چی هستی؟
شراره برگه ها را برعکس کرد و تشر زد: فرشته…
مستانه از جا بلند شد: زودی بده بیا.
شراره سری تکان داد. همراه فرشته به راه افتاد. فرشته نوار قرمز رنگ بسته بسکوییت را کشید و گفت: از منفرد خوشم نمیاد. یه نفس درس میده.
نمیخواست خوشحالی اش را در حال حاضر با چنین چیزهایی از بین ببرد. به سنگ ریزه کوچک جلوی پایش ضربه زد: باید یه دفتر بخرم. این دفترم خوب نیست.
فرشته چرخید. بسکوییت را در برابرش گرفت. مستانه یکی برداشت و فرشته در حال گاز زدن به ویفر توی دستش گفت: بریم خرید؟!
قرار بود با طاهر و پدرش به خرید بروند. طاهر کلی غر زده و وَلی را راضی کرده بود. امکان نداشت این فرصت را از دست بدهد. هرچند به خرید رفتن با پدرش چندان امیدی نداشت اما خرید با طاهر خوش می گذشت. این را وقتی برای خرید به فروشگاه رفته بودند فهمیده بود.
سرش را به طرفین تکان داد: نچ… قراره با بابام و طاهر بریم.
فرشته سوتی کشید: اووو… داری با آقا طاهر میپری.
مشتی حواله بازویش کرد: خیلی نامردی. شراره دیدتش ولی من ندیدم.
تنها لبخندی زد و نگاهش را دوخت به کلاس چهارمی هایی که مشغول بازی والیبال بودند. میخواست عصر در کنار طاهر از پدرش درخواست لپ تاپ کند. شاید اینبار بخاطر طاهر می پذیرفت.
***
نگاهی به خود در آینه انداخت. قسمت جلوی موهایش را با انگشت به سمت عقب فرستاد. دستی هم به ته ریش صورتش کشید… سمت راست صورتش کمی دستش را حرکت داد و از زبری زیر دستش لبخندی به لب آورد.
دست بند سیاه را به دور مچ دستش بست و یقه ی پیراهن مردانه ی کِرم رنگش را مرتب می کرد که وَلی در چهارچوب در ایستاد: بسه بابا خوشتیپی بیا بریم.
از گوشه ی چشم نگاهش کرد: حسودیت میشه؟چشم دیدن نداری؟!
ادکلن را برداشت. وَلی وارد اتاق شد و به سمتش قدم برداشت: جمع کن این چیزا رو… من دختر جوون تو خونه دارم. میبینه یاد میگیره.
ادکلن را روی میز گذاشت و آخرین نگاه را به خود انداخت: خب بزار یاد بگیره. بچه رو افسرده کردی. بزار یکم شاد بشه زندگی کنه. چیه داری اینطوری محدودش کردی.
لبخند روی لبهای وَلی از بین رفت: اینطور فکر میکنی؟ واقعا مستانه رو خیلی محدود کردم؟ براش پدر خوبی نیستم نه؟
-:پدر خوبی هستی ولی مادر خوبی نیستی. وَلی این و توی اون کلت فرو کن که نمی تونی کاملا براش مادری کنی. بزار یکم نفس بکشه. با این طور محدود کردنش مخصوصا توی این سن فقط از خودت دورش میکنی.
وَلی روی لبه ی میز نشست و پاهایش را روی هم کشید: میترسم. این جامعه پر از گرگه… میترسم اتفاقی براش بیفته…
-:میخوای ترشی بندازیش؟ بالاخره که چی؟ تا کی میتونی مراقبش باشی؟ اگه یه روز یه جایی باشه که نتونی ازش مراقبت کنی باید بلد باشه از خودش مراقبت کنه یا نه.
وَلی نگاه خیره اش را به صورت طاهر دوخت که دست به کمر پشت سر هم توضیح می داد: وَلی نمیتونی برای مستانه مادر باشی بجاش سعی کن براش دوست باشی. بچه های الان ما نیستن که از پدر و مادرمون می ترسیدیم. بچه های الان با مادر و پدراشون رفاقت میکنن. با مستانه رفیق شو بزار خودش بیاد سراغت… اون باشه که میاد طرفت.
صدای بابا گویان مستانه که از طبقه ی پایین بلند شد، طاهر به سمت در برگشت. وَلی از جا بلند شد: طاهر…
-:هووم؟
-:من نباشم حواست به مستانه هست نه؟
-:چرا نباشی؟ خودت هستی حواست به دختر دسته گلت هست. من بلد نیستم مثل تو پدری کنم.
و وارد راه پله شد.
وَلی زیر لب زمزمه کرد: ولی رفیق خوبی هستی. پدر خوبی هم میشی.
طاهر پله ها را دوتا یکی پایین رفت. پیچ پاگرد را که پیچید نگاهش روی مستانه ثابت ماند. شلوار جین آبی کمرنگش با مانتوی صورتی عروسکی از او ساخته بود. موهای فر خورده اش از زیر شال صورتی اش بیرون زده بود.
مستانه که مشغول کیفش بود سر برداشت. نگاهش روی طاهر که در پاگرد ایستاده و با لبخند تماشایش میکرد خیره ماند. به سرعت دست به زیر شال برد و موهایش را زیر شال فرستاد.
طاهر با خنده پا روی پله بعدی گذاشت: وروجک تو داری از من چی و پنهون میکنی؟ من خودم پوشکت میکردم…
روبروی مستانه ایستاد و دست بلند کرد و در حال جلو کشیدن شال مستانه ادامه داد: یادت نمیاد میشستی رو گردنم بدون لباس؟
این آدم به تمسخرش گرفته بود؟ چطور ممکن بود. احساس میکرد تمام تنش داغ شده است و هر آن ممکن است زمین دهن باز کند و ببلعدش… چشمان طاهر می خندید.
نه تنها چشمانش بلکه تمام اجزای صورتش می خندیدند و شاد بودن. در یک کلام طاهر به بازی اش گرفته بود.
سرش را به طرفین تکان داد و قدمی به عقب گذاشت و تقریبا با صدای بلند گفت: نه یادم نمیاد…
مطمئنا این اتفاق نمی افتاد. مطمئنا طاهر باز هم به شوخی اش گرفته بود. به چشمان مصمم طاهر خیره شد… شاید… اگر…
اگر یک درصد هم این احتمال داشت، او که چیزی به یاد نمی آورد. عمرا چنین چیزی را قبول می کرد. نه به هیچ وجه قبول نمی کرد.
طاهر شانه هایش را بالا کشید: پس باید بهت نشون بدم.
متفکر به سمت پله ها برگشت و به وَلی که پایین می آمد گفت: وَلی هنوز اون عکس من و مستانه تو آلبومتون هست؟
وَلی پا روی آخرین پله گذاشت: کدومش؟
-:همونی که مستانه رو شونه هام بود با پوشک…
وَلی از یادآوری آن تصویر چشمانش برق زد و خندید: آره معلومه که هست. تو آلبوم بچگیاشه…
چشمانش گرد شد. باورش نمی شد. عکس؟ چرا این عکس را به خاطر نمی آورد؟ مطمئنا پدرش شوخی میکرد. چنین چیزی حقیقت نداشت. سعی کرد تصاویر آلبوم را به یاد بیارد. از آخرین باری که سراغ آلبوم رفته بود سالها می گذشت. آلبوم برایش مادرش را یادآوری میکرد.
اخم هایش در هم رفت. طاهر به طرف مستانه چرخید: الان داره دیر میشه. چطوره شب ببینیم آلبوم و…
به وَلی نگاه کرد تا شاید وَلی مانع شود اما وَلی دست روی شانه ی طاهر گذاشت و گفت: حالا بجنبین که دیر میشه میخوریم به ترافیک. بعدا میبینم آلبوما رو… من و مستانه هم خیلی وقته سراغ آلبوما نرفتیم.
طاهر دست پشت سرش گذاشت و به جلو هلش داد. در را باز کرد و عقب ایستاد. مستانه منتظر به وَلی و طاهر نگاه میکرد که طاهر اشاره ای به در زد: زود باش خانم کوچولو… اول خانما…
ناخودآگاه نیشش باز شد. لبخند روی لبهایش جمع شدنی نبود. اولین بار بود چنین احترامی را از یک مرد می دید. پا از در بیرون گذاشت و وَلی پشت سرشان آمد: داری لوسش میکنی طاهر…
طاهر تشر زد: خیلی هم دلت بخواد… دختر به این خوبی.
در عقب ماشین را باز کرد و به مستانه اشاره زد سوار شود: خانم کوچولوی خوبی مثل مستانه لیاقتش و داره.
با ذوق و متانت روی صندلی نشست. کیفش را با دقت بیشتری روی پاهایش گذاشت. طاهر و وَلی سوار شدند.
برخلاف همیشه که خود را بین دو صندلی می کشید. اینبار تکانی نخورد. خیلی موقرانه سر جایش نشست و تا رسیدن به محل خرید در سکوت به صحبت های پدرش و طاهر گوش سپرد.
وَلی دنده را جا زد و گفت: شما پیاده شین همین دور و برا باشین ماشین و بزارم پارکینگ بیام.
طاهر گفت: میخوای ما هم بیایم؟
-:نه بابا. همین جاها یه چرخی بزنین تا بیام.
هر دو پیاده شدند و وَلی پا روی گاز فشرد. نگاهی به اطراف انداخت. به مردم در حال رفت و آمد خیره شد و به مغازه های پر نوری که به رویش می خندیدند. به سمت مغازه ای که درست روبرویشان قرار داشت حرکت کرد. در برابر مغازه کادویی ایستاد و زل زد به کادویی های توی ویترین. مجسمه های سیاه زن و مردی که در آغوش هم می رقصیدند زیبا بود، اما زیباتر از آنها عروسک های دختر و پسر خرسی، که بالشت قلبی را در آغوش گرفته بودند. چشمانش می درخشید…
طاهر از پشت سرش گفت: خوشت اومده؟
سرش را به شیشه چسباند و با ذوق گفت: این خرسا خیلی نازن.
دست طاهر به دور دستش حلقه شد و به داخل مغازه کشیدش… به مرد فروشنده که با لبخند از برابر تلویزیون برخاسته بود، گفت آن عروسک های خرسی را می خواهند.
خرس ها را به دست گرفت و از نرمی و لطافتشان ذوق کرد: وای اینا چه خوبن…
طاهر همانطور که عروسک ها در دست مستانه بودند نوازشان کرد و لبخند زد: آره خوبن. دوست داری تو بغلت بچلونیشون.
ابروان مستانه بالا رفت و طاهر خندید و به مرد فروشنده گفت: همینا رو میخوایم.
وقتی از مغازه بیرون می آمدند به همراه خرسها دفترچه زیبای گل داری را هم خریده بودند که طاهر خواسته بود هر چیزی که به نظر مستانه جذاب است را در آن بنویسد.
نگاهشان روی وَلی که به دنبال آنها هراسان به دور خود می چرخید ثابت ماند. طاهر صدایش زد با دیدن آنها قدم های بزرگ برداشت و روبرویشان ایستاد: کجا بودین شما؟
طاهر اشاره ای به مغازه کادویی زد: رفتیم خرید…
وَلی به مستانه چشم غره رفت و لبخند روی لبهای مستانه پر کشید. وَلی ناراحت شده بود. چرا؟ چون همراه عمو طاهرش برای خرید رفته بود؟
طاهر غرید: وَلی چیکار بچه داری؟
به راه افتاد: بیا مستانه.
دست مستانه را کشید و زیر لب غر زد: یه دور چرخ زده فکر کرده شاخ فیل و جا به جا کرده. گم که نشده بودیم. دوتا آدم گنده. گوشی داری زنگ میزدی.
وَلی سقلمه ای نثارش کرد: خیلی خب. چرا اینقدر غر میزنی مثل پیرزنا…
طاهر با خشم به طرفش برگشت: یبار دیگه برای این بچه از این مسخره بازیا بیای میزنم لهت میکنم. مگه چیکار کرده اینطوری باهاش برخورد میکنی؟ تا الان دیگه تربیت شده. با این تحت فشار گذشتنا به جایی نمیرسی. اگه قراره من براش دوتا چیز نخرم پس بهتره جل و پلاسم و جمع کنم، بزنم به چاک… اگه اینقدر غریبه ام ک…
وَلی صدایش را بالا برد: بابا غلط کردم. خوب شد؟
طاهر سکوت کرد. مستانه سر به زیر انداخته بود. از اینکه طاهر پدرش را مجبور کرده بود تا آن کلمه بد را به زبان بیاورد اخم هایش در هم رفت.
با قدم هایی بلند طاهر را دور زد و از سمت دیگر دست وَلی را گرفت. وَلی با لبخند گرمی استقبال کرد و دست روی دستش گذاشت. طاهر دست به کمر زد. باورش نمی شد او از مستانه دفاع کرده بود و دخترک طرفداری پدرش را می کرد.طلبکارانه گفت: داشتیم مستانه؟
لب ورچید: بابای من خیلی هم خوبه.
طاقت نداشت کسی به پدرش چیزی بگوید. حتی اگر آن شخص عزیزترین دوست پدرش می بود.
طاهر و وَلی همزمان به خنده افتادند. دست وَلی دور شانه اش حلقه شد و او را به خود فشرد: بفرما طاهر خان. ببین دختر عزیزم همیشه طرفدار منه.
خود را به آغوش وَلی فشرد و طاهر با چشم غره نگاه گرفت: خیلی خب فکر منم بکنین دختر ندارم. حسودیم میشه.
وَلی با آرامش و لبخند فرو خورده گفت: مستانه دختر تو هم هست طاهر…
لب ورچید. پدرش چه اصراری داشت که طاهر پدر و عمویش باشد؟ او ترجیح می داد طاهر فقط طاهر باشد. همان طاهری که برایش دفترچه و خرس خریده بود. طاهری که برایش ناهار و شام درست میکند و خرید کردن با او خوش می گذرد.
به راه افتادند. ما بین طاهر و وَلی قدم برمی داشت و نگاهش روی مغازه ها چرخ می خورد. طاهر روی هر چیزی که می دید عیبی می گذاشت و به خنده اش می انداخت. وَلی برخلاف همیشه که جدیتی داشت و مستانه را مجبور می کرد از اولین مغازه خرید کند و به خانه برگردند اینبار پا به پای طاهر و مستانه، در خرید همراهی می کرد.
طاهر در برابر فروشگاه لباس ایستاد و به سمت وَلی برگشت. از بالا تا پایین با چشمان باریک شده پاییدش و بالاخره گفت: فکر کنم از همه مهم تر عوض کردن تیپ تو باشه.
وَلی قدمی به عقب گذاشت اما طاهر بازویش را گرفت و در حال هُل دادنش به سمت ورودی فروشگاه گفت: اونقدر تو تنت این لباسای مشکی و خاکستری و دیدم فکر میکنم دنیا سیاه و سفیده.
مستانه پشت سرشان خندید.
طاهر در برابر رگال تی شرت ها ایستاد و به سمت مستانه برگشت: به نظرت چه رنگی خوبه؟
مستانه رگال را بالا و پایین کرد و دست روی نارنجی گذاشت.
طاهر متفکر نگاهی به تیشرت و نگاهی به وَلی که در حال تماشای کت و شلوارها بود، می انداخت. تیشرت را بیرون کشید. وَلی توجهش به آن دو جلب شد. نزدیک شد و طاهر تیشرت را جلوی وَلی گرفت. مستانه با ذوق دستانش را بهم کوبید و وَلی قدمی عقب رفت: من عمرا همچین چیزی بپوشم.
طاهر بی توجه نزدیک شد. دوباره تیشرت را به سینه ی وَلی چسباند و بعد به سمت مستانه سر چرخاند: شبیه کدو حلوایی نمیشه؟
مستانه بلند زیر خنده زد و وَلی با اخم تشر زد: عوضی…
طاهر شانه بالا انداخت و همراه مستانه خندید. وَلی به سمت خروجی فروشگاه قدم برمی داشت که مستانه جلو دوید و دستش را گرفت: بابا؟
وَلی با حرص نفسش را بیرون فرستاد. به سمت مستانه برگشته و به طاهر چشم غره رفت. طاهر یکی از تیشرت های صورتی را بیرون کشید و به سمتش گرفت: بیا قهر نکن؛ این و امتحان کن.
مستانه با ذوق تیشرت را از طاهر گرفت: وای چه خوشرنگه.
وَلی با دو دلی تیشرت را گرفت و به سمت اتاق پرو به راه افتاد. طاهر نزدیکش شد: صورتی دوست داری نه؟
-:خیلی زیاد. خوشگله… میشه باهاش کلی رنگای مختلف ساخت.
متفکر به سمت طاهر برگشت و پرسید: تو آشپزی صورتی و با چی میشه ساخت؟
-:با کلم برگ قرمز… هرچی بیشتر کلم برگ بهش اضافه کنی تیره تر میشه.
-:به منم یاد میدی؟
طاهر خیره شد به چشمان دوست داشتنی مستانه. موهای نامرتبش از زیر شال بیرون زده بود و شالش نامرتب روی سرش قرار داشت. قدمی جلو گذاشت و شال روی سر مستانه را مرتب کرد. مگر می شد چیزی بخواهد و ندهد؟ این دخترک برایش عزیزتر از آنی بود که تصور میکرد. سر تکان داد و خواست بگوید حتما اینکار را می کند که وَلی از اتاق پرو بیرون آمد.
وَلی دو طرف تیشرت را در تنش کشید: خیلی جلفه.
-:نه بابا خیلی خوب شده. بهت خیلی میاد.
طاهر هم با «راست میگه» تایید کرد. وَلی با تردید به آینه خیره شد. طاهر که تردیدش را دید نزدیک رفت: چته؟
وَلی نگاهش را به مستانه دوخت و گفت: این رنگا برای من مناسب نیست طاهر؟
-:بخاطر دخترت یه تکونی بخودت بده. بسه هر چی عزاداری کردی وَلی تمومش کن. این زندگی نیست برای خودت ساختی تا کِی میخوای زندگیت و اینطوری پیش ببری. مستانه دیگه بچه نیست الان داره پا میزاره تو جوونی اگه باهاش همراه نباشی نمیتونی مراقبش باشی نمی تونی براش پدری کنی. هر روز دور و دورتر میشی ازش.
-:با این تیپ عوض کردن قراره به مستانه نزدیک بشم؟
-:هرچی فاصله سنیت با مستانه کمتر به چشم بیاد راحت تر میتونی باهاش رفیق ب…
با زنگ موبایلش دست به جیب برد و با دیدن شماره روی گوشی به سرعت پاسخ داد: جانم ساجده؟
-:…
وَلی نگران به سمتش برگشت. صدای طاهر ناخودآگاه بالا رفت: گریه نکن بگو چه غلطی کرده؟
مستانه شاهد تغییر حالت طاهر بود که هر لحظه خشمگین تر می شد و صورتش رو به قرمزی می رفت. وَلی گوشی را از دست طاهر بیرون کشید: سلام ساجده، وَلی ام.
-:…
-:خیلی خب آروم باش. نفس عمیق بکش. ما میایم دنبالت…
-:…
مستانه نگاهش را به طاهر دوخت. میخواست از طاهر بپرسد ساجده کیست و چه چیزی باعث شده است این گونه عصبانی شود؟ اما طاهر مقابلش چنان عصبانی بود که مستانه می ترسید به این مرد نزدیک شود.
طاهر دستی به صورتش کشید. مرد فروشنده با تعجب تماشایشان می کرد. وَلی تماس را قطع کرد و گوشی را به سمت طاهر گرفت. طاهر بی توجه به گوشی دست مشت کرد. وَلی دست روی شانه اش گذاشت: آروم باش…
طاهر با خشم به طرفش برگشت و گفت: میخوام تمام این مملکت و با خاک یکسان کنم.
-:میدونم. حق داری. ولی با این چیزا نمیشه. مگه خدایی تاکید نکرده تا وقتی پرونده به جریان نیفتاده نزدیکش نشی؟ تا الان صبر کردی یکم دیگه هم دندون رو جیگر بزار.
طاهر با چهره در هم به سمتش برگشت: دارم دیوونه میشم وَلی… یکم دیگه ساجده اونجا بمونه کار دست خودم و اون مرتیکه میدم.
-:آروم باش. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و میکنی از دست اون مردک خلاصش میکنیم.
مستانه سر کج کرد. دستش را به دور کیفش حلقه کرد و به پدرش و رفیق عزیزش زل زد. طاهر و پدرش آرام صحبت میکردند. همیشه طاهر را با لبخندی به لب و آرام دیده بود. از وقتی طاهر آمده بود این اولین بار بود که او را خشمگین و عصبانی می دید. آب دهانش را فرو داد. وَلی نگاهش کرد و زیر گوش طاهر چیزی گفت که طاهر هم به سمتش برگشت و لبخند مسخره ای تحویلش داد.
***
دختر بچه موهای خرمایی و کش کوچکی که موهای خیلی کم و ماسیده روی سرش را به سمت بالا جمع کرده، بدون لباس و تنها با یک پوشک روی گردن پسر جوانی سوار بود.
مستانه با دهان باز به این تصویر که گویا در حیاط همین خانه گرفته شده بود نگاه میکرد. نه این امکان نداشت…
این عکس را هرگز ندیده بود.
امکان نداشت، این انصاف نبود. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ چرا پدرش هیچوقت این آلبوم را نشانش نداده بود؟ آلبوم پر بود از عکسهای کودکی اش در کنار طاهر… اما این عکس…
نهایت ناامیدی بود.
بدون لباس… تنها با یک پوشک…
طاهر با خنده نگاهش را از عکس گرفت و همانطور که دستش روی مبل پشت سر مستانه بود به سمت وَلی که مشغول اتو زدن بود برگشت: وای یادته اون روز تو حیاط آب بازی کردیم؟
وَلی بیخیال گفت: مگه میشه یادم بره؟ خیلی خوش گذشت… خاطرات خوب یاد آدم نمیره.
اما تمام افکار مستانه و ذهنش روی آن عکس بود. مطمئنا یکبار دیگر نمی توانست در صورت طاهر نگاه کند. عکس بدون لباس؟ چطور پدر و مادرش چنین اجازه ای داده بودند؟ هر چند بچه بود اما…!
خدایا باید چه میکرد؟
نگاهی به طاهر انداخت که هیچ توجهی به او نداشت و مشغول خوش و بش و مرور خاطرات با پدرش بود. پدرش هم سر به زیر اتو می زد. آرام دست زیر ورق شیشه ای آلبوم برد و عکس را بیرون کشید. از سر و صدای ایجاد شده طاهر برگشت که مستانه با عجله ورق دیگر را برگرداند و طاهر با لبخند دوباره مشغول صحبت با وَلی شد.
عکس را که از آلبوم بیرون کشید آرام آن را به زیر ران پایش فرستاد. عمرا می گذاشت این عکس را کس دیگری ببیند. این بی آبرویی برای تمام عمرش کافی بود.
ناگهان جفت دستانش را روی صورتش کوبید و طاهر و وَلی همزمان به سمتش برگشتند و وَلی صدایش را بالا برد: چی شد؟
از ما بین فاصله ی انگشتانش به وَلی نگاه کرد و آرام گفت: هیچی…
ولی با تاسف سری تکان داد: پاشو برو بخواب دیر وقته. صبح نمی تونی بیدار بشی.
آلبوم را بست و روی میز گذاشت. آرام عکس زیر پایش را بالا کشید و به سمت کمر شلوارش هل داد. طاهر رو به وَلی گفت: فردا باید برم دیدن خدایی… باید کارا رو سریعتر پیش ببره. اینطوری نمی تونم آروم اینجا بشینم و اون هر بلایی دلش میخواد سر ساجده در بیاره.
-:منم باهات میام. فردا پنج شنبه هست… می تونیم با هم بریم.
مستانه عکس را جاسازی کرده و بلند شد.
طاهر پرسید: پس مستانه چی؟ تنها میمونه.
وَلی اتو را روی پیراهن مردانه گذاشت: ویدا فردا میاد. باز خونه رو میریزه بهم. همون بهتر ما نباشیم.
طاهر نگاه دزدید و سر به زیر انداخت.
مستانه چنان غرق عکس پنهان شده بود که متوجه تغییر حالت طاهر نشد. به سمت اتاق به راه افتاد که وَلی گفت: مستانه ما فردا ظهر نیستیم. ویدا گفت خودش صبح میاد. کلاس اضافی که نداری؟
عمه ویدا می آمد؟ خوب بود. لازم نبود رو در روی طاهر باشد. با پدرش بیرون بودند. راضی بود. نمیخواست تا فراموش شدن این موضوع با طاهر روبرو شود. تقریبا داد زد: نه. دوازده تعطیل میشیم.
وَلی بلند گفت: تو کارتت پول ریختم. چیزی خواستی بخر.
پاسخی نداده و وارد اتاقش شد. با بسته شدن در عکس را بیرون کشید. در اتاق چشم چرخاند و به سمت تخت رفت. سبد کتاب داستان های کودکی اش را بیرون کشید و کتابها را بیرون ریخت. کتاب ته سبد را در آورد. عکس را که روی تخت گذاشته بود چنگ زد و بین ورق های کتاب گذاشت. به عکس خیره شد. طاهر با پیراهن ساده مردانه و لبهای خندان، او را روی شانه هایش قرار داده بود. پاهای کوچکش روی شانه های طاهر آویزان بود. چنین خفتی را تا پایان عمرش نمی توانست تحمل کند.
این عکس را جایی پنهان میکرد که به عقل جن هم نمی رسید. کتاب را بست و دوباره ته سبد قرار داد. بقیه کتابها را هم رویش چید. نگاهی به جای خالی سبد انداخت و با تصمیمی غیر منتظره چند کتاب دیگر هم از کتابخانه اش بیرون کشید و روی کتابهای درون سبد چید و کاملا پرش کرد و دوباره به زیر تخت فرستاد. جعبه اسباب بازی هایش را هم جلوی سبد کشید تا در دید نباشد.
خسته و راضی خود را عقب کشید و روتختی را پایین انداخت. دستش را روی تخت کوبید: عمرا دیگه بزارم کسی ببینتت.
از جا بلند شد و مقنعه نامرتب و چروک شده اش را هم از کمد بیرون آورد. باید اتو می زد اما به هیچ وجه حال و حوصله اتو زدن را نداشت. فردا هم پنج شنبه بود و عمه ویدا می آمد. باید مقنعه را بین لباسهای کثیف می گذاشت. هر چند پدرش از اینکار ناراحت می شد اما از اینکه مجبور می شد بعد از شستشو لباسهایش را اتو کند بیزار بود. عمه ویدا که بود، هم می شست هم اتو می زد هم مرتب در کمدش می چید.
کامپیوتر را روشن کرد و پشت سیستم نشست. سری به وبلاگ شراره زد… تازه آپدیت شده بود. شراره وبلاگش را آخرهفته ها آپ میکرد و در مورد تمام اتفاقات طول هفته می نوشت.
مشغول خواندن متن بود که رسید به…
«عمو آشپزی که این روزا بدجور داره خودش و تو دل رفیقمون جا میکنه. می ترسم از اینکه یه روز این عمو آشپز جای تموم رفاقت ما رو بگیره و رفیقم و بدزده.»
چشمان گرد شده اش را به صفحه دوخت! منظور شراره از عمو آشپز، طاهر بود؟ عمو آشپزی که در دل او جا خوش کرده بود؟ چرا شراره چنین فکری میکرد؟ طاهر برای او فقط رفیق پدرش بود. هرگز هم نمی توانست رفیق و دوست او باشد. مگر می شد با یک مرد چهل ساله رفاقت کرد؟
شماره شراره را گرفت و با پیچیدن صدای خندانش که بین خنده هایش گفت: سلام مستان…
-:سلام. این چیه نوشتی شراره؟
-:چی چی نوشتم؟
-:همین عمو آشپز…
شراره اینبار آزادانه خندید: بهش میاد نه؟ شعله اسمش و گذاشت. کلی هم ذوق کردیم سر اسمش.
نتوانست نخندد. حق با شراره بود. عمو آشپز برای طاهر کاملا مناسب بود. اما از یادآوری آنچه شراره نوشته بود، غرید: این یعنی چی نوشتی تو دل رفیقمون جا خوش کرده؟
شراره جدی شد: مگه غیر اینه؟ خودت خبر نداریا مستان. این روزا همش از طاهر حرف میزنی. شعله میگه نکنه عاشقش شدی!
-:شراره! این چیه میگی. خب طاهر با ما زندگی میکنه. نباید ازش حرف بزنم؟
از خجالت آنچه شراره به زبان آورده بود، دست روی صورتش کوبید: وای خدا مرگم بده. دیگه نگیا… این فرشته هم وبت و میخونه میبینه میره به خانم رمضانی میگه بدبخت میشم.
-:نه بابا! از کجا میخواد بدونه. اون وب قبلیم و میدونست. از وقتی عوضش کردم خبر نداره که…
-:یعنی نمیدونه!
-:نچ. ندیدی امروز زنگ تفریح با مریم چیکار میکردن که… رفتی حیاط خبر دار نشدی. بعدم وقت نشد بهت بگم.
-:چیکار کرد؟
-:یه کارت تلفن مریم آورده بود. زنگ میزدن شماره های مختلف مزاحم میشدن.
هین بلندی کشید و شراره خندید: همه رو هم دور خودشون جمع کرده بودن.
-:رمضانی ندیدشون؟
-:نه ولی خطر از بیخ گوششون گذشت. داشتن زنگ میزدن یه دفعه ای رمضانی اومد. خدا بهشون رحم کرد یه زنه تلفن و برداشت مریمم گفت سلام مامان.
خندید. با ضربه ای که به در خورد به سمت در چرخید. وَلی در را باز کرد و مستانه در گوشی گفت: شراره بابام اومد. فعلا…
شراره خندید: باشه برو. بای.
چقد قشنگه این رمان!