رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 20

3.9
(21)

 

پیمان هم همون بالشتو پرت کرد سمتم و خندید .
بازم قیافمو مظلوم کردم و گفتم : پیمااان
_بازم راجب آریاس که خودتو لوس کردی؟
_آرع
_بگو می‌شنوم
_داداش تو کی میخوای دعوتش کنی؟
پیمان یکم چشاشو ریز کرد و صورتشو آورد جلو : واسه چی میپرسی این سوالو ؟
_اه بازم غیرتی شدی؟
می‌خوام ببینم کدوم روز میاد که من اون روز خونه نیام . آخه خوشم نمیاد ریختشو ببینم .
_تو مگه نگفتی میخوای سوپرایزش کنی ببینی عکس العملشو؟ پس چرا الان میگی نمی‌خوای بیای؟
_بالاخره اون روز یکاریش میکنم دیگه .
_به این زودیا نمی‌خوام دعوتش کنم چون گفت سرش شلوغه .
_آرع خوبه چون نمی‌خوام تند تند باهاش رفت و آمد کنیم
_من آخر سر نفهمیدم اون چه پدر کشتگی با تو داره که نمی‌خوای سر به تنش باشه؟
_بدم میاد دیگه . مغرور و عقده ایه . فک می‌کنه می‌تونه برای همه رعیس بازی دربیاره . اه دلم میخواد یبار اونقدر بزنمش ، اونقدر بزنمش که نفسش بالا نیاد . بعد هم با زانو بزنم تو شکمش ، بعد هم با طناب خفش کنم . بعد هم ولش کنم برم
_خوب خوب انقد نزن . بزار یه ذره هم ما بزنمیش .
_نکنه تو روهم اذیت کرده؟
_اوف چجورم . ولی الان حوصله ندارم راجبش بگم . چون انقد زیاده که تا فردا طول میکشه .
_باش من میرم تو استراحت کن .
اینو گفتم و گونشو بوسیدم و از اتاق زدم بیرون .
****

ساعت نه صبح از خواب بیدار شدم . امروز اولین روزی بود که دانشگاه نمی‌رفتم چون به لطف آقا آریا اخراج شده بودم .
حالا هم نمی‌دونستم جواب مامان بابامو چی بدم .
داشتم فکر میکردم که یهو مامان درو باز کرد و با عجله گفت : ساعت نه صبحه دختر . تو الان باید دانشگاه باشی ، پس چرا گرفتی خوابیدی؟
یه سرفه مصلحتی کردم و گفتم : مامان حالم خوب نیس، گلوم درد می‌کنه . بدنم از دیشب کوفته شده . نمیتونم از جام بلند شدم .
_خاک تو سرم کنن ، چرا آخه؟ زود لباستو بپوش بریم دکتر
_مامان مگه بچه ام ؟ خوب میشم دیگه .
_پس همینجا بمون . جایی هم نرو من برات قرص بیارم
وقتی مامان رفت یه نفس راحت کشیدم و افتادم رو تخت .
یه اس ام اس از آریا اومده بود برام : فک نکن اگه دانشگاه رو نیای، قید سرکارت هم میتونی بزنی. ساعت یازده منتظرتم .
اه لعنتی . همینم کم بود

گوشیو گذاشتم کنار و از جام بلند شدم .
صبحونه نخورده حاضر شدم تا برم شرکت .
وقتی حاضر شدم ساعت ده شده بود و هنوز نیم ساعتی وقت داشتم .
رفتم پایین تو آشپزخونه. مامان تا منو دید گفت : تو مگه حالت بد نبود ؟
_چه ربطی داره مامان ، چون حالم بده حق ندارم از جام بلند شم؟
_منظورم اینه چقدر زود سرحال شدی.
تا یه ساعت پیش رو به قبله بودی که؟
_ععع مامان زبونتو گاز بگیر . خدا نکنه من طوریم بشه
_آره والا ، تو نباشی کی تو این خونه منو دق بده و بیست و چهار ساعت بره رو اعصابم
_عععع مامان این حرفا چیه؟ من گشنمه ، یه صبحونه ای چیزی بده بخورم که دارم ضعف میکنم .
_واست چیدم رو میز ، برو بخور
رفتم سمت آشپزخونه و یه صبحونه مفصل هم زدم به رگ .
وقتی صبحونه رو خوردم ، از جام بلند شدم و رفتم شرکت .
ساعت یازده و خورده ای رسیدم شرکت.
وقتی رفتم تو ، فقط یلدا بود . آریا هم نبود .
آخی طفلی فک کنم خیانت دوس دخترش نابودش کرده ، الانم شکشت عشقی خورده نشسته تو خونه داره عکساشو پاره می‌کنه، نامه هاشو پاره می‌کنه .
تو دلم کلی بهش خندیدم . قیافش خیلی خنده دار میشد . ولی آریایی که من میشناسم اینقدر مغروره که فک کنم دیگه حتی به دختره حتی فکر هم نمیکنه .
رفتم اتاقم و نشستم پای کامپیوتر .
یه عالمه کار داشتم که باید انجامشون میدادم .
رفتم سمت کامپیوتر و نشستم پای ایمیلا و حسابا .
انقد زیاد بودن که وقتی تموم شدن حسابی خسته شدم و اصلا نفهمیدم می خوابم برد .
با شنیدن صدای آرومی پشت گوشم از خواب بیدار شدم : خانومی الان ساعت شیش و نیمه . فک نمیکنی یکم زیادی خوابیدی؟
فک کردم یلداس . با دستم محکم دستشو کشیدم کنار و گفتم : اه یلدا بزار بخوابم دیگه ‌. اذیت نکن
که یهو یه صدای مردونه میخکوبم کرد: مثل اینکه زیادی بهت خوش گذشته ها .
زود بلند شو حساب کتابای شرکت مونده .
مثل برق ازجام بلند شدم و با دیدن آریا از خجالت و ترس سرمو انداختم پایین .
انقد رفتارم یهویی بود که خود آریا خندش گرفت .
لامصب بازم از اون خنده های دخترکش بود .
_چقد هم ترسیدی ، نترس بابا نمی‌خوام بخورمت که .
استراحتتو که کردی ، زود بشین کاراتو انجام بده .
_ولی من همه کارامو انجام دادم . هیچ کاری نمونده .
دوباره قیافش جدی و اخمو شد و گفت : به هرحال گفتم که حواست جمع باشه ، شرکت جای خوابیدن نیست ، خیلی خوابت میاد میتونی بری خونه استراحت کنی ‌ وگرنه باید قید حقوقتو بزنی خانوم کوچولو .
این دفعه دیگه نتونستم تحمل کنم . آریا تا خواست بره با عصبانیت گفتم : من خانوم کوچولو نیستم .
آریا این دفعه بازم یه لبخندی زد و گفت : از نظر من هستی .
اینو گفت و از اتاق زد بیرون . لعنتی بازم بهم گفت خانوم کوچولو . تقصیر منع که آتو دست این میدم .

با حرص نشستم سرجام و رفتم سراغ حساب کتابا ولی همشونو انجام داده بودم و هیچ کاری نمونده بود .
درسته خوابم برده بود ولی به قول آریا چون کارمند خوب و منظمیم ، هیچ وقت تنبلی نکردم .
بعد از اینکه یه کش و قوسی به بدنم دادم ، از جام بلند شدم و وسایلامو جمع کردم و از اتاقم زدم بیرون .
همزمان با منم آریا از اتاقش اومد بیرون . امروز اولین روزی بود که می‌دیدم تنها از شرکت بره بیرون ولی اصلا خبری از ناراحتی و دپرسی نبود .
خیلی ریلکس با یلدا خداحافظی کرد و از شرکت زد بیرون .
به منم که اصلا محل نداد ، فقط در حد یه سرتکون دادن . به درک ، انگار محتاج خداحافظی اونم . از شرکت اومدم بیرون و یه اسنپ گرفتم واسه خونه .
وقتی رسیدم خونه همون لحظه کامران بهم زنگ زد .
_بله کامران
_سلام خوبی هلما؟
_ممنون خوبم تو چطوری ؟ چیشده یاد فقیر فقرا کردی؟
_من حق ندارم به همکلاسیم زنگ بزنم؟
_چرا ولی عجیبه یهویی زنگ زدی، همیشه هرکاری داشتی بهم تو دانشگاه میگفتی یا حضوری باهام حرف میزدی، چیزی شده ؟
_آرع راستش باید باهات حرف بزنم ، مسعله مهمیه
_ یعنی انقد مهمه که زنگ زدی؟
_اگه مهم نبود مطمعن باش مزاحمت نمی‌شدم
_نه بابا مزاحمت چیه؟ من کارایی که درحقم کردیو هیچوقت یادم نمیره ، حالا کارت چیه ؟
_تلفنی نمیشه ، باید ببینمت . حضوری باید بهت بگم . الان وقت داری؟
_آره چ ساعتی ؟
_تا نیم ساعت دیگه بیا پارک جلو در دانشگاه
_باشه خودمو میرسونم
_ممنون . می‌بینمت
_فعلا
تلفنو قطع کردم و به راننده اسنپ گفتم بره جلو در دانشگاه .
بیست دقیقه بعد اونجا بودم . کامرانو دیدم که از اونور خیابون واسم دست تکون میداد .
رفتم اونور خیابون و رفتم سمتش .
کامران تا منو دید یه لبخندی زد گفت : واقعا ممنون که اومدی ، نمی‌دونم چجوری تشکر کنم .
_دیوونه این حرفا چیه ؟ تشکر لازم نیست که . تو انقد به گردن من حق داری که من تا عمر دارم فراموش نمیکنم . خوب حالا این کار مهمت چی بود که منو تا اینجا کشوندی ؟
_بیا بریم بشینیم رو صندلی . خودم بهت میگم ‌ .
رفتیم رو نیمکت نشستیم . کامران اول سرش پایین بود و دو تا دستاشو کنار سرش گذاشته بود . بعد سرشو بالا آورد و گفت : هلما من قبلاً هم میخواستم باهات صحبت کنم ولی نمی‌دونم چرا پشیمون شدم . فک کنم الان وقتشه . ببین من می‌خوام راجب ….
_بگو دیگه چرا لفتش میدی؟
_ روم نمیشه بگم ولی میترسم هرچقدر لفتش بدم دیر شه ‌.
راستش ، یه موضوع خیلی مهمیه که باید بهت بگم . چون اصلا جز تو کس دیگه ای رو سراغ ندارم که بهش بگم

_داری گیجم میکنیا . زود بگو دیگه کامران
کامران تا خواست لب باز کنه گوشیش زنگ خورد .
با بی میلی گوشیو جواب داد . مامانش بود
_جانم مامان
_ …….
_ ؟ چیشده؟
_ …….
_چی؟ تصادف ؟ کی تصادف کرده ؟
_ ……..
_باشه باشه الان میام . تو فقط آروم باش .
اینو گفت و گوشیو قطع کرد.
رو به کامران کردم و گفتم : چیزی شده کامران ؟
_هلما برادرم مثل اینکه یه ربع پیش تو جاده تصادف کرده ،ترمز ماشین خراب شده ، من باید برم بیمارستان . واقعا ببخشید . بازم نتونستم بهت بگم . منو ببخش .
امیدوارم دفعه بعدی ملاقاتمون بهتر از این باشه .
_باشه پس منو بی خبر نذار . کمکی از دستم بر اومد بهم زنگ بزن .
_حتما . من دیگه برم . خداحافظ .

بعد از این که کامران رفت ، منم از پارک اومدم بیرون و رفتم خونه .
****

صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم . مامان تا اومد بالا گفت : تو چرا دو روزه نمیری دانشگاه ؟ ماشالا از منم سرحالتری که . بهونت چیه پس؟

حوصله سیم جین کردن مامانو نداشتم . با قیافه ای پکر گفتم : اه مامان ولم کن دیگه .
دیروز یه توک پا بعد از شرکت رفتم دکتر . گفت دوسه روز باید استراحت کنی . وگرنه مرض ندارم که الکی نرم دانشگاه .
یهو مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت : پس چرا میری سرکار ؟
مامان یه دستی زده بود بهم . واقعا هنگ کردم . نمی‌دونستم چه جوابی بدم.
سرمو خاروندم و گفتم : مامان سرکار الکی نیست که .
عین دانشگاه نیست که دوروز نرم هیچی بهم نگن . اگه سرکار نرم فردا پس فردا با اردنگی پرتم میکنن بیرون میگن راه باز جاده دراز .
_خیلی خوب زبون نریز بیا برو صبحونتو بخور برو سرکار .
بعد از اینکه صبحونه رو خوردم حاضر شدم و رفتم سرکار .
وقتی رفتم شرکت شلوغ بود ، نمی‌دونم چرا ولی اتاق آریا خیلی شلوغ بود . مثل اینکه داشت با چند نفر بحث میکرد . صداشون واضح نمیومد .
رفتم اتاقم و اهمیتی ندادم . بعد از اینکه با ایمیلا و فاکتورا ور رفتم یکم سرمو گذاشتم رو میز و استراحت کردم . پنج دقیقه بعد یلدا اومد تو اتاق و گفت : هلما گوشیت چند دقیقس داره زنگ میخوره . الانم قطع کرد
گوشیو ازش گرفتم و رفتم تو تماسا. مامان بود .
بهش زنگ زدم . بعد از چند تا بوق برداشت .
داشت گریه میکرد . صداشم واضح نبود .
با نگرانی گفتم : مامان چیشده چرا گریه میکنی؟
_هلما زود خودتو برسون . هلما زود بیا فقط
_مامان میگی چیشده یا ن؟
_بیا بیمارستان نزدیک خونه . از بیمارستان زنگ زدن گفتن بابات قلبش درد گرفته حالش بده الان بیمارستانه . اگه پنج دقیقه دیرتر میرسوندنش معلوم نبود چ بلایی سرش میومد .
_خیلی خوب گریه نکن . الان میام .
وقتی گوشیو قطع کردم ناخودآگاه اشکام از رو گونه هام میومد . بابام تنها قهرمان زندگیم بود .
نمی‌خواستم بلایی سرش بیاد . زود وسایلامو جمع کردم و بدون اینکه چیزی به کسی بگم از اتاق زدم بیرون

از اتاقم که اومدم بیرون آریا رو دیدم که داشت با یلدا حرف میزد ، حواسش به من نبود .
منم بدون هیچ عکس العملی با عجله از شرکت اومدم بیرون .
یه تاکسی گرفتم ورفتم بیمارستان نزدیک خونه.
وقتی رسیدم زود رفتم سمت پذیرش و رو به مسعول گفتم : خانم ببخشید آقای احمد تهرانی کدوم اتاقن؟
یه نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت : طبقه دوم اتاق سیصد و پنج .
با عجله و استرس رفتم سمت پله ها و منتظر آسانسور نموندم .
وقتی رسیدم از دور مامانو دیدم که پشت آی سیو وایساده بود و صدای گریش تا اینجا میومد .
منم تا مامانو دیدم گریه امونم نداد و با چشمای اشکی دویدم سمتش .
تا منو دید گفت : هلما اومدی دخترم ؟
خودمو انداختم بغلش و گفتم : بابا چش شده ؟
_فعلا که بیهوشه ، چیزی معلوم نیس ، دکتر گفت دیگه قلبش سی درصد کار می‌کنه . اگه عملش نکنیم معلوم نیس چقدر زنده بمونه .

اینو گفت و بازم گریش گرفت .همون لحظه دکتر از اتاق اومد بیرون .
زود رفتم سمتش و با چشای اشکی گفتم : آقای دکتر بابام خوب میشه ؟
_متاسفم ، قلبش دیگه مثل قبل کار نمیکنه . هرچه سریعتر باید عمل شه وگرنه دیگه کاری از دست من بر نمیاد ‌.
_یعنی چی؟ کی باید عمل شه؟
_هرچه سریعتر بهتر . تا هفته دیگه باید ایشون عمل شن وگرنه باید به فکر پیوند قلب باشین که ریسکش ده برابر عمله .

اینو گفت و رفت . با بهت به در اتاق خیره شده بودم . بابامو از پشت در میتونستم ببینم .این بابای من بود که اینجوری بی جون مثل یه تیکه گوشت افتاده بود رو تخت ؟
حتی اگه بشه حاضرم کلیه هامو بفروشم با پولش خرج عمل بابامو بدم ولی یه تار مو از سرش کم نشه . نمی‌خوام بلایی سرش بیاد . اگه بابام چیزیش بشه من میمیرم .
مامان اومد سمتم و دستامو گرفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ دیدی چی به سرمون اومد ؟ دیدی ؟ حالا چه جوری پول عمل باباتو جور کنیم ؟
بازم ضجش رفت هوا . خودمم باهاش گریه کردم . نمیتونستم یه لحظه زندگی بدون بابامو نمیتونستم تصور کنم .
همون لحظه یلدا بهم زنگ زد : بله؟
_سلام خوبی هلما؟
_ممنون ، کاری داشتی؟
_آره راستش یهویی از شرکت زدی بیرون نگران شدم ، راد هم وقتی دید با اون حال زدی بیرون گفت بهت زنگ بزنم .
_آرع بابام قلبش درد گرفته بود اومدین بیمارستان .
اینو که گفتم دیگه نتونستم جلوی گریمو بگیرم
_هلما چرا گریه می‌کنی ؟ مگه واسه بابات اتفاقی افتاد؟
_بابام داره میمیره ، اگه نتونیم عملش کنیم تا یه هفته دیگه بیشتر دووم نمیاره .
من بدون بابام هیچم هیچ . اگه اون بمیره منم خودمو میکشم
🍁🍁

پارت گذاری هر شب در کانال رمان من 
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
montra654342
5 سال قبل

سلام با تشکر از رمانتون پارت بعدی کی میاد؟

£♡♥
5 سال قبل

چرا پارت نمیزارید الان شیش روزه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x