کمی ترسیدم اما از افکارم عقب نکشیدم، سری تکون دادم و تاییدش کردم و منتظر نگاهش کردم تا از اتاق بیرون بره!
باید افکارم رو منسجم می کردم تا ببینم چه کار میتونم بکنم! اینبار باید سنجیده عمل میکردم.
خلیل دور و ور من می پلکید و هر از چند گاهی یک چیزی می گفت یا میخواست و من همونطور که با اون سر و کله میزدم به این فکر میکردم که باید چند روزی اونها و خونه رو از زیر ذره بین ردکنم تا با اطمینان به نقشه ام برسم…
اون روز از صبح علی الطلوع تا غروب افتاب تو شهر گشت و گزار بودیم و شب وقتی به خونه رسیدیم، همه جنازه بودن.
وانمود کردم خستم و با خلیل به سمت اتاق خوابمون رفتیم.روی تخت دراز کشیدم تا خلیل خوابش ببره…
بعد از اون از جام بلند شدم و به ارومی از اتاق خارج شدم.
صدای تلویزیون از توی سالن میومد،به سمت سالن رفتم.بادیگاردها با دیدن من از جاشون بلند شدند.
سری تکون دادم و به اشپزخونه رفتم.صدای کیانو از پشت سرم شنیدم.
-چیزی میخوای؟
اصلا به روی خودم نیاوردم که اونو ندیدم و گفتم:گرسنه ام شده…
مشکوک نگاهم کرد و گفت؛ چه میخوری بگم برات درست کنن؟!
– خودم میتونم درست کنم…
وبه سمت یخچال رفتم و نون تست و دراوردم و به سر میز برگشتم که نگاهم به کیان افتاد.
– هوم؟؟
شونه ای بالا انداخت و دوباره به پذیرایی رفت.لعنتی ها انگار نه انگار خسته بودند.
دو سه تا لقمه برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم که کیان جلوی راهم سبز شد: رویسا…
خیلی مواظب باش!
کلافه شدم، سری به عنوان تایید تکون دادم و به سمت پله ها رفتم. داشت دیوونه ام میکرد. خوبه حالا بهم اجازه نمیداد تکون بخورم.
خوابم نمیبرد. پشت پنجره ایستاده بودم و به باغ خیره بودم. علاوه بر در اصلی یک در فرعی هم گوشه ی باغ داشت ک نمیدونسم به کجا میخورد ولی هرجایی بود از این زندون بهتر بود. کافی بود خودمو به اداره پلیس برسونم.
این کیان لعنتی هم که فقط منو میترسوند. نمیتونستم باهش مشورت کنم وگرنه شاید خیلی راحت تر میتونستم فرارکنم.
اون شب هم موقعیت جور نشد اما فردا بعد ازظهری که توی حیاط دور میزدم زنگ خونه رو زدند…به در نگاه کردم و بادیگارد ها بهم خیره شده بودند.
پلیس پشت در بود!….
توى چشمهام برقى زد و به سمت در برگشتم اما قبل اينكه حركتى بكنم يا حرفى بزنم، كيان پشتم قرار گرفت و بازومو گرفت و گفت: رويسا…
به سمتش برگشتم و با اميدوارى گفتم: پليس!
اما قبلا اينكه حركتى بكنم كيان دستمو فشرد و گفت: هيسسسس!… رويسا باديگاردهارو ببين!
دستشون روى اسلحه شونه… كوچيكترين اشتباهى بكنى تيربارونت مى كنند… تو رو به خدا ريسك نكن…
به سمت باديگاردها برگشتم. درست مى گفت. دستشون پشت سرشون روى اسلحه ى كمريشون بود. اما مگه مهم بود؟!… يا ميمردم يا از اين خراب شده فرار مى كردم. همين كه خواستم به سمت در قدم بردارم، نگاه پليسهايى كه جلوى در بودند به سمت من برگشت و تا لب باز كردم حرفى بزنم، يكى دستمو كشيد و تو بغلش فرو رفتم. با تعجب به عطر تن كيان توجه كردم. قبل اينكه سرمو بالا بيارم كيان از من جدا شد و تقريبا پرت شد. خليل بود كه با عصبانيت چيزهايى رو بهش مى گفت و قبل اينكه من به خودم بيام پليس ها رفته بودتد و باديگاردها دور ما حلقه زده بودند و داشتند خليل رو آروم مى كردند و يكى از اونها آروم آروم با كيان حرف مى زد و كيان هم سرى به عنوان تاييد تكون مى داد.
كفرم دراومده بود به همراه خليل به سمت اتاق رفتم. كيان هم جزيى از اونهاست و فقط چون همزبونه اونو آوردند تا منو كنترل كنه!… اما به درك مهم نبود. بار بعدى از دستشون فرار مى كردم. موقع ناهار وقتى به سالن رفتيم متوجه ى نگاه زير چشمى كيان به من و نگاه تهاجمى خليل به اون بودم. اما حتى بهش نگاه هم نكردم. جاسوس دوجانبه بود.
بعد از ناهار به اتاقمون رفتيم و من به اين فكر كردم كه ديگه وقتش بود از اين خونه فرار كنم. كيان هيچ وقت بهم كمك نمى كرد كه از اينجا فرار كنم.
خودمو بى خيال نشون دادم و مشغول بازى با خليل شدم تا اينكه شب شد. با خليل به اتاقمون رفتيم و خودمو به خواب زدم. كيان آخر شب اومد و بهمون سر زد و چون از خوابيدنمون مطمئن شد به اتاق خودش رفت.
به آشپزخونه رفتم. ديگ گوشت رو برداشتم و به سمت اتاق خوابمون رفتم. پنجره رو وا كردم.لعنتى حصار داشت اما من انقدرى لاغر بودم كه از بين حصار آهنيش رد مى شدم و با پارچه هايى كه به هم وصل كرده بودم و به حصار چسبوندم از پنجره پايين رفتم و نايلون گوشت به دست از پشت ويلا به سمت سگها رفتم. خوشبختانه باديگاردها بيدار بودند و سگها بسته بودند با ديدن من چند تا پارس كردند اما زودى نايلون گوشت رو پيششون خالى كردم و اونهام لال شدند، اما صداى باديگاردهارو شنيدم كه باهم حرف مى زدند و به سمت سگها ميومدند.
زودى راهمو كج كردم و از همون سمتى كه اومدم برگشتم. بايد تو لين تاريكى اون ديوار كوتاه مشرف به هسمايه رو پيدا مى كردم.
تا نگهبانها به خودشون بيان و لامپهارو روشن كنند من از ديوار پريدم و وارد ويلاى همسايه شدم. خدارو شكر كسى اونجا ساكن نبود و سگى در كار نبود. گوشه ى باغ نشستم تا چشمهام به تاريكى عادت كنه و وقتى تونستم ببينم، به سمت خونه رفتم. كسى تو خونه نبود. دستگيره رو بالا و پايين كردم اما باز نشد. نمى تونستم الان به كوچه برم چون الان همه ى خيابون رو مى گشتند. بايد صبر مى كردم. پشت خونه يك ورودى كوچيك به خونه داشت اونجا نشستم و درو بستم. فعلا سرپناه خوبى بود. فقط خدا كنه به دهنشون نرسه كه مى تونم اينجا باشم.
انقدرى خدا و پيغمبرو صدا زدم تا خوابم برد. صبحى با سرو صداى سگها از خواب بيدار شدم. واى توى خونه بودند. به سمت در رفتم. خوشبختانه كليد روى در بود قفلش كردم و همونجا پناه گرفتم. سگها اومدند و جلوى در پارس كردند. يكى از باديگاردها چندبار درو بالا و پايين كرد و چون ديد در باز نميشه به عربى چيزى گفت و از اونجا دور شدند.
نفسى از سر راحتى كشيدم و به دور و ورم خيره شدم. فكر اينجاشو نكرده بودم كه بعد از اين چه كار كنم؟!… تا كى بايد اونجا مى نشستم؟!… مسلما اون كوچه و خيابون الان الانها تحت نظر ميموند. من هم كه نميتونستم بدوناب و غذا زياد اونجا بمونم!… چه كارى بايد مى كردم؟!…
نااميد سرمو بالا اوردم و به دور ورم خيره شدم. بايد خونه به خونه رد مى شدم و خودمو به يك آبادى مى رسوندم.
خونه هاى همجوارو تا يك مقصدى مى رفتم بعد به خونه هاى روبرويى مى رفتم و از اون سمت به كوچه هاى پشتى راه پيدا مى كردم. اينطورى شايد مى تونستم از دستشون فرار كنم. فعلنه بايد اينجا مى نشستم تا ابها از آسياب بيفته بعد به خونه ى همسايه مى رفتم. اول از همه بايد خونه رو تحت نظر مى گرفتم بعد بهش پناه ميبردم.
بعد از ظهر بود. طبق روزهاى عادى الان بايد باديگاردها در حال استراحت بودند ولى الان كه عادى نبود. گرسنه و تشنه بودم اما مهم نبود. اروم از خونه بيرون اومدم و سركى كشيدم. بايد اروم اروم مى رفتم.
اول يه ويلاى همسايه نگاه كردم. خوشبختانه توى حياط نبودند و فلصله ى اين خونه تا اون خونه فقط درحت و حصار كوتاه چوبى بود. ازش رد شدم. به خونه ى بعديش نگاه كردم و به سمت اون خونه رفتم و وارد حياطش شده بودم كه صدايى ميخكوبم كرد…
از ترس سر جام ايستادم و تكون نخوردم. صداى مردى بود كه به زبون نامعلومى صحبت مى كرد و من هيچى نمى فهميدم. اما تموم ترسم اين بود كه سرو صدا كنه و باديگاردهارو باخبر كنه!
بهش خيره شدم كه با ابروهايى در هم چيزى رو از من سوال مى كرد و من همونطور كه بهش خيره شده بودم سرى به عنوان نفى تكون دادم و به دور و ورم نگاه كردم تا ببينم راه فرارى هست يا نه!…
خونه ى بغلى هم حصار نداشت همونطور كه بهش خيره شده بودم به سمت خونه ى بغلى رفتم كه اون صداشو بلند تر كرد و تا اون داد و فرياد كنه من دوتا خونه ازش دور شده بودم و خوشبختانه صداش قطع شد.
به درخت خونه تكيه دادم و نفسى كشيدم. آخرين خونه ى كوچه بود و من بايد به خونه ى روبرويى مى رفتم تا از پشت خونه اش وارد كوچه ى پشتى بشم.
مدتى مكث كردم و بعد تو كوچه سركى كشيدم و چون كسى رو نديدم تند و تند دوييدم و وارد خونه ى روبرويى شدم و پشت يك درخت پنهون شدم.
بايد راهى براى رفتن به پشت خونه پيدا مى كردم اينطورى نمى شد از وسط خونه ى مردم رد بشم. اروم اروم سروع به راه رفتن كردم. به وسطهاى خونه كه رسيدم يكى از خونه بيرون اومد. پشت درختى جا گرفتم و منتظر شدم بره!
لعنتى وارد حياط شد. خدا خدا مى كردم زودتر بياد و بره! نگاهم به پشت خونه بود. ده متر هم فاصله نداشتم اما اون لعنتى تو حياط مشغول شد. بى توجه به اون به سمت خيابون دوييدم كه صداى هى هى گفتنش رو شتيدم.
وسط خيابون ايستادم و بهش نگاه كردم. به سمت من اومد و دست منو گرفت و به زبون خودشون چيزى گفت. دستمو از توى دستش بيرون كشيدم و به علامت تسليم بالا آوردم. مى خواستم ببينه چيزى توى دستم نيست اما اون با عصبانيت و پشت سر هم حرف مى زد.
نمى فهميدم چى مى گفت اما گوشيشو گرفته بود و مشغول صحبت بود. وسط حرفهاش يك چيزى رو فهميدم و اون اين بود كه مشغول صحبت با پليس بود. ذوق كردم. با خوشحالى وقتى بهم گفت صبر كنم تا پليس بياد بهش خيره شدم و سرى به عنوان تاييد تكون دادم كه يكمرتبه صداى شليك گلوله و بعد يك درد فحيع تو دلم پيچيد كه نگاه ناباورم به سمت ته خيابون كشيده شد.
باديگاردها فرار كردند و مردى كه دستمو گرفته بود با تعحب بهم خيره شده بود…
روى زمين خم شدم و لخظه ى آخر كيانو ديدم كه به سمتم ميدوييد و ….