خزانم باش پارت دهم

4
(4)

احترام نظامی گذاشتم
«سرهنگ ما از طریق این دختر میتونیم خشایار رو دستگیر کنیم ،وقتی بتونیم جایگاه خشایار رو بگیرمُ بشم دست راست حشمت میفهمم با کیا مراوده داره،محموله ها کجا نگهداری میشن،اون همه آدم بیگناه که مثل کالا فروخته میشن،سرهنگ من این پرونده رو حل میکنم فقط بهم اعتماد کنید،همین
«،هووووف،بسیار خب ولی باید خیلی مراقب اون دختر باشی خشایار آدم خطرناکی یک اشتباه ممکن باعث مرگ اون دختر بشه
من همه ی حرف های سرهنگ رو برای خودم صد باره مرور کرده بودم
اون دختر رو باید طوری آماده کنم که بتونه از پس خودش بر بیاد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خشایار:
«شرمنده آقا هنوز نتونستیم پیداش کنیم
با چشمهایی که خون ازش چکه میکرد بهش خیره شدم
اونقدر نگاهم ترسناک بود که وحشت زده ازم فاصله گرفت
فریاد زدم
«یک مشت آدم احمق دور منو گرفتن ،یعنی یه گله آدم نتونستن یک دختر بچه رو پیدا کنن هااااا
به اون شش تا گوسفندِ توی اتاق نگاه کردم ترس توی نِی نِی چشماشون معلوم بود
«اشکااان
کنارم قرار گرفت«جانم آقا
دستم رو سمتش داراز کردم
اسلحه ات رو بده
مکث کرده بود
«گفتم اون اسلحه لعنتی رو بدهههه
«چ..چشم آقا
شلیک
به شش تا جنازه روبروم خیره میشم ، اوف حالا اعصابم آرومه
«اشکان اینا رو از اینجا جمع کن
با خیرگی به جنازه برادرش ناراحت و خفه میگه
«چشم
«خوبه
اتاق رو برای سر زدن به گاندو ترک میکنم
خزان برو دعا کن گیرت نیارم ،آخ که اگه پیدات کنم از بدنیا اومدنت پشیمون میشی
چه برنامه ها که برات ندارم،مجبورت میکنم کفش هام رو با زبونت لیس بزنی
خودت رو برای زنده زنده مردن آماده کن
خنده پلیدی روی لب هام ظاهر شد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خزان:
همینجور داشتیم از عمارت دور تر می‌شدیم مسیح بعداز اومدن گفت
«بعد غذا لباس مناسبی بپوش ،باید آموزشای رزمی رو شروع کنیم
«خودتون به من آموزش میدین
«آره

دیگه داشتم میترسیدم کجا داره می‌ره
«کجا داریم میریم؟
هیچی نگفت
«با شمام ،کجا میریم
اینجا و به در زوار در فته قدیمی اشاره کرد
وحشتم بیشتر شد آخه شبیه فیلم ترسناک هاست
جلو رفت در رو که باز کرد
با یه باشگاه فول امکانات روبرو شدم انواع وسایل ورزشی،محشر بود
مسیح به سمت پریز برق رفت
«خیلی وقت نداریم باید دقتت رو بالا ببری تا خوب همه چیز رو بفهمی
خشایار باهوشِ نباید هیچ گافی بدی
آموزش های رزمی هم برای مواقع لزوم بدردت میخوره
از طریق دستگاه مورسی که توی دندونت جاسازی میکنیم با هم در ارتباطیم
«من تمام سعی ام رو میکنم
سری تکون داد
از لحظه ی ورود درِ ته سالن  توجه ام رو جلب کرده بود کنجکاو بودم بدونم کجاست
با دست نشونش دادم
«اونجا کجاست
«سالن تیر اندازی
‌….‌‌‌‌….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x