خزانم باش پارت نهم

4.7
(3)

همزمان که در اتاق رو بازکرد گفت
«صبحونه خوردی
«نه
باصدای بلندش از جا پریدم
«ملیییحه
ملیحه با اون هیکلش با دو از پله ها اومد بالا
«جانم آقا،چی شده
من رو نشون داد
«بِبَر بهش صبحونه بده،کسری رو هم بفرست برا… نه اونو نمی‌خواد، دختر خودت رو بفرست تا براش لباس بگیره
«چشم آقا
بعدشم صورتش رو به سمت من برگردند
«وقتی برگشتم تمریناتمون رو شروع میکنیم
سری به تأیید تکون دادم
اون همینطور که سر آستینشو درست میکرد از کنارمون گذشت
با صدای ملیحه نگاهم از راه رفته ی مسیح به صورتش برگشت
«بیا بریم دختر جون
همینطور که از پله ها پایین می‌رفتیم سرش رو به سمتم برگردوند
«اسمت چیه
«خزان
با وارد شدن به آشپزخونه و دیدن لوکسی و شیکی اون و همینطور سِت کامل وسایل برقی دهنم از حیرت باز موند و ناخداگاه با آشپزخونه خودمون مقایسش کردم تصویردیوارهای سیاه و یخچال خالی و قدیمی، جلوی چشمام جون گرفت وضعیت مالی درستی نداشتیم اما مثل اینجا نبود که  هر کی اجازه بده من رو تحقیر یا تهدید کنه
پدر معتاد،برادر رفیق بازی که گه گاهی پول کمی بدست میآورد اونم معلوم نبود از کجا، ولی خرج رفیقای بدتر از خودش می کرد
اگر حقوق من از خیاطی نبود باید سرمون رو از گشنگی زمین میزاشتیم و میمردیم ،خواهری که تا شوهر کرد خودش رو از مادور و دورتر کرد تا جایی که سالی یکبار هم  به خونه ی پدریش سری نمیزنه تا احوالی بپرسه برای عروسی من هم تا فهمید خشایار پولدار سعی کرد از طریق من به یک نون و نوایی برسه
به خودم حق میدم که اصلا نگران آبرووحال واحوالشون نباشم
چونکه تو اون خونه به غیر از مامانم  هیچکس به فکر من نبود،اگر ناراحتم یا اگر خوشحالم دلیل گریه و خنده ام رو بپرسه

با صدای ملیحه از افکارم بیرون اومدم و به زمان حال برگشتم
با اشاره به صندلی گفت
«بشین تا برات صبحونه ات رو حاضر کنم
«اما من اینطوری معذب میشم بذارید کمکتون کنم
«آخه اینطوری که نمیشه
«چرا نشه،با هم صبحونه رو حاضر می‌کنیم چون اینجوری بدِ شما کار کنید من بشینم
سری تکون داد
«پس از تو  یخچال کره و پنیر و مربا رو بیار روی میز بذار
خودش هم به سمت گاز رفت
حینِ کار کردن پرسیدم
«ببخشید میتونم ملیحه خانوم صداتون کنم
«آره دخترم
لبخند زدم و گفتم
«ملیحه خانوم میتونم سوالی ازتون بپرسم(برای اینکه مثل صبح  جواب نده سریع اضافه کردم) اما در مورد آقاتون نیست
در حال که خنده اش گرفته بود گفت
«بگو دختر
با خجالت و بغض شروع به حرف زدن کردم
«شما دیشب من رو با لباس عروس دیدید و از صحبتهای آقاتون فهمیدید که…که من از عروسیم فرار کردم اما..خوب رفتارتون با من بد نیست به من میگین دخترم ،نگاهتون بهم بد نیست،واقعا چرا؟
و در آخر از چشمم یک قطره اشکی ریخت که به سرعت پاکش کردم
احساس کردم مابین صحبتام توی چشماش برق اشک دیدم ،کتری رو سر جاش گذاشت ، نزدیکم شد و دست راستم رو بین دو تا دستاش گرفت
«دخترم من سنی ازم گذشته با  تجربه هایی که تویِ زندگیم بدست آوردم دیگه میتونم  آدم خوبُ از بد تشخیص بدم ، دلم میگه تو آدم خوبی هستی ،(بعد مهربون تر گفت)اصلا مگه این معصومیت چشمات اجازه میده آدم فکر  بدی درباره آن بکنه
دیگه کنترل اشک هام دست من نبود ،من این نوازش نگاه رو
این لحن مهربون و محبت آمیز رو چند وقتی بود که از دست داده بودم دقیقاً سه سال پیش
یک لحظه حس کردم مادرم کنارمِ و این باعث شد تا به صورت غیر ارادی خودم رو توی آغوش ملیحه خانم جا بدم و هق هق سوزناکم فضای آشپزخونه رو پر کنه و دست نوازشگرش روی سرم بشینه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مسیح:
هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که صدای سرهنگ بلند شد
«سرگرد مسیح سعادت امیدوارم دلیلت برای نگهداشتن اون دختر قانع کننده باشه وگرنه توبیخی
……..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x