خزانم باش پارت یک

5
(3)

🍁نام رمان🍁🍁خزانم باش🍁

پارت اول:

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

خاصیت عشقی که برون از دو جهان است

🍁

آن است که هر چیز که گویند نه آن است

🍁

مسابقه است

مسابقه است

مسابقه ای که اگه توش پیروز بشی اون دختر رو میتونی ببری وگرنه تو و اون دختر رو ، اینجا رو باهم آتیش میزنم.

داشتم روانی میشدم عرق سرد تمام بدنم رو در بر گرفته بود این مسابقه برای منی که یک تیرم به خطا نرفته بود مثل آب خوردن بود اما اینکه اون با وجود دونستن مهارتم راه نجات عشقم رو این گذاشته بود مشکوک بود

…..

شلیککک

اما کاش دستم می‌شکست ولی شلیک نمی‌کردم من قلب عشقم رو از تپش انداخته بودم……

خدااااااااااا

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

خزان:

«دوشیزه محترمه مکرمه خزان شمس آیا بنده وکالت دارم شما را به عقد دائم آقای خشایار زاهد دربیاورم

دلم میخواست یک نه به اندازه تمام بغضی که تو گلوم بود بگم اما چه کنم که نمیشد مگه داداشم منو زنده میذاشت خدایا کمک کن

درست همین موقع دختر پنج ساله خواهرم حین رد شدن از جلوی من و مَرد منفور کنار دستم پاش به سفره عقد گیر کرد و آبمیوه ی

توی دستش روی لباسم ریخت و این شد هین دسته جمعی افراد حاضر و همینطور فرصت فرار برای من

یک حقه ای که توی رمان ها دیده بودم و فکر نمی‌کردم توی دنیای واقعی به کارم بیاد اینکه به بهانه تمیز کردن لباسم از مجلس ختمم فرار کنم

…..

«بگیرینش ،بگیرنش،آهااااای اگه گیرت بیارم بیچاره ای

«خزاااااان میکشمت ،ببینمت خونت حلاله کجااایی هاااا

موهای تنم به خاطر صدای فریاد های داداشم و اون مردک سیخ شده بودن ومن مطمئن بودم که حرف داداشم راسته واگر من رو گیر بیاره مثل گوسفند سلاخیم می‌کنه

هه خنده دار برادری که الان داره اینطور داد و فریاد می‌کنه نگران پول هایی که قراره از دست بده نه آبرویی که قراره بره و تا حدودی هم رفته

خدایا کمک، خواهش میکنم ،

انگاری خدا صدام رو شنید که……‌

پارت دوم:

وانگاری خدا صدام رو شنید که دقیقاً همون
لحظه یک ماشین شاسی بلند جلوی
ساختمونی که روبروی تالاربود وایستاد و
صاحبش بدون قفل کردن درها وارد ساختمون شد
من از این فرصت به نحو احسنت استفاده کردم و خودم رو سریع به صندوق عقب
ماشین رسوندم واونجا پنهون شدم

خداداد لعنتی مسبب اصلی بدبختی های من اون بود ،زمانی که خشایار نامرد اومد خاستگاریم تا چشمش به پول‌هاش افتاد دست و پاش رو گم کرد و منو تو طَبَق تحویلش داد
خشایار دوستِ صاحب کار من بود و من رو اونجا دیده بود به گفته ی خودش وقتی من رو میبینه از من خوشش میاد و برای خاستگاری پا پیش میذاره و
اینطوری روزگارم رو سیاه میکنه

میدونم این کارم  ممکنه از نظر خیلی ها
دیوانگی باشه ولی برای کسی توی شرایط من
که منتظر یک ریسمانِ تا بهش چنگ بزنه ،
بهترین کار دنیا در اون لحظه بود
که باعث شد سرنوشتم از مدار عادی خارج بشه

از ترس داشتم بیهوش میشدم از بچگی همینطور بودم از شدت ترس و اضطراب نفس هام به شماره میفتاد و حالت تهوع بهم دست میداد سعی کردم با خوندن آیت الکرسی وکشیدن چند نفس عمیق خودم رو آروم کنم

هنوز دقیقه ای نگذشته بود که صدای پاهای صاحب ماشین  روشنیدم که نشون از نزدیک شدنش به ماشین رو میداد ومن تمام تلاش هام برای منظم کردن نفس هام بی نتیجه شد چون حس ترس از دیده‌شدنم توسط مَرد و برگشتنم به اون مراسم نحس برای من چیزی وَرای  وحشت بود…..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

قشنگ

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x