بدون دیدگاه

رمان اقیانوس خورشید پارت 11

4.6
(15)

_من نوه ی شرافت خان پارسام ! خان بزرگ روستاهای … ! شرافت خان تقریبا مالک تمام اون دو تا روستا بود و همه ازش حساب می بردن ، پدرم ، حمید پارسا ، فکر اقتصادی پدر بزرگم رو نداشت ، پی جمع کردن مال نبود ، پی کیف و حال خودش بود ، به همین خاطرم شرافت خان خیلی زود براش زن گرفت که به قولی هرز نپره !

زنش دختر یکی از همون روستاییای بیچاره ای بود که برای شرافت خان حکم رعیتو داشتن ، مهم نبود مال و ثروت نداشته باشه ، برای شرافت خان فقط مهم این بود که یه دختر زرنگ باشه که حمید رو کنترل کنه و همینطورم بود ، دختره با تمام کم سن و سالیش ، حکومتی می کرد واسه خودش توی زندگی حمید و البته حمیدم از این وضع ناراضی بود .

اما خوب عمر شرافت خان اونقدر به دنیا نبود که سر به راه شدن پسرشو ببینه ، درست روزی که نوه اش به دنیا اومد ، مرد .

به دنیا اومدن فرزند این دختر رعیت زاده هم نتونست مهرشو به دل حمید بندازه ، مردن شرافت خان باعث شد حمید از زیر اجبار خلاص شه و سر ناسازگاری با زنش بذاره .

یه روز توی باغ سیب ، فصل برداشت ، حمید یه دختر کم سن و سالو می بینه و خب … عاشقش می شه !

ماهبانو ، زن حمید ، وقتی می فهمه غوعا به پا می کنه اما حتی اونم نتونست حمید رو منصرف کنه ، بعد از کلی کش مکش حمید ، با آیلار ازدواج کرد .

آیلار باعث شد همون یه ذره توجه ی هم که حمید به ماهبانو داشت از بین بره ، زندگی زن بیچاره جهنم شده بود ، اوضاع زمانی بدتر شد که چند سال بعد آیلار باردار شد .

حمید کل دو روستا رو سور داد ، سه روز جشن گرفت ، کاری که هیچ وقت برای ماهبانو و پسرش نکرده بود .

اما این خوشحالی خیلی دووم نداشت ، آیلار طاقت وضع حمل بچه ی درشتشو نیاورد ، به دنیا اومدن من ، باعث مرگ مادرم شد .

حمید دیوونه شد ، مرگ آیلار براش غیر قابل تحمل بود ، ماهبانو رو مقصر مرگ اون می دونست چون با داد و بی داد اجازه نداده بود آیلار رو برای زایمان به شهر ببرن ، به این بهانه که زایمان خودش هم در روستا بوده .

حمید بیشتر زمین های روستا رو فروخت ، ماهبانو رو طلاق داد ، دست من و امیر حسام ، پسر ماهبانو ، رو گرفت و اومد تهران ، توی تهران اون عمارتو خرید و موندگار شد .

امیر حدود 10 سالی از من بزرگ تر بود و این باعث می شد رابطه ی آنچنان نزدیکی نداشته باشیم ، اما دشمنی خاصیم باهم نداشتیم .

من از همون بچگی بدون توجه کسی بزرگ شدم ، تا روزی که بتونم خودم کارای خودمو بکنم ، پرستار داشتم و بعد از اونم دیگه فقط خودم بودم و خودم ، تنها سرگرمی من ، یه سری ساز و یه استاد خصوصی و البته دوستی با سبحان بود که آن روزها همسایه ی عمارت پارسا بودند.

زندگی ما توی تهران روی روال افتاده بود تا یه روز پدرم اعلام کرد می خواد زن بگیره ، اون زمان من هفده سالم بود و امیر حدودا 27 28 ساله !

رویا ، همسر جدید پدرم به طرز مسخره ای جوون بود ، 30 سال یعنی فقط دو سال از امیر جوون تر .

همه چی با ورود رویا به جمع خونواده به هم ریخت .

من از همان لحظه ی اول احساس کردم نگاه امیر و رویا به هم یه جوره خاصیه ، یه جوری که نباید باشه .

یه روز پدرم به اصرار رویا تصمیم گرفت همون چندتا زمین باقی مونده از روستا که تنها منبع درآمدمون بود رو بفروشه و توی تهران یه شرکت بزنه ، شبی که پدرم راهی روستا شد همه چی به هم ریخت .

اون شب تازه خوابم برده بود که با صدای ناله ای بیدار شدم چشمم که به تاریکی عادت کرد ماتم برد ، همون

پایین تخت خواب من رویا نیمه برهنه در آغوش امیر بود .

بعد از اینکه هوار کشیدم چیکار می کنید همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد .

امیر از رویا جدا شد روی تخت پرید و خودشو روی من انداخت ، بوی الکل دهنش تا صدمتر اونطرفتر می رفت ، جمله ای که در گوشم زمزمه کرد هنوزم حالمو به هم می زنه .

_داداشی داره می ره بیا یه خداحافظی گرم داشته باشیم !

دستامو زیر دستاش گرفت و یهو دهن بدبوشو روی لبم گذاشت ، برق از سرم پرید .

درک کاری که کرد برای مغزم آنقدر سنگین بود که چند ثانیه هنگ کردم ، اما فقط چند ثانیه ، پاهام رو جمع کردم و با تمام قدرتم هولش دادم ، بچه تر از او بودم ،اما درشتر ، پایین تخت افتاد .

رویا دستم رو گرفت برگشتم نگاش کردم ، برای منم ناز و عشوه میومد ، دستمو به ضرب پرت کردم طوری که رویا خورد به دیوار و ناله ایی کرد . از اتاق زدم بیرون ، کل ساختمونو دویدم ، به حیاط که رسیدم دیگه معدم طاقت نیاوردم ، هرچی توی معدم بود بیرون ریخت .

رفتم توی کوچه ، بی هدف ، بی مقصد ، فقط می خواستم از عمارت فرار کنم .

سر کوچه که رسیدم ماشین بابامو دیدم که پیچید داخل ، شوکه شدم ، نمی دونستم چطور برگشته ، فقط فکرم رفت پی اینکه اگه امیر و رویا رو ببینه چی می شه ، با همین فکر شروع کردم به دویدن .

اما دیر رسیدم ، بابا دیده بود …

وقتی به در ساختمون رسیدم ، امیر با صورت خونی هولم داد و پا به فرار گذاشت ، او به بیرون و من به داخل عمارت دویدم .

رویا همانطور برهنه زیر دست بابا داشت جون می داد ، بابا دستاشو گذاشته بود روی گلوی رویا و با تمام قدرتش فشار می داد .

مغزم برای لحظه ای دستور داد ، جلو رفتم دستمو دور کمر بابا انداختم و از رویا جداش کردم ، رویا هر چقدر هم پست بود نمی خواستم دست بابا به خونش کثیف شه ، نمی خواستم بابا زندانی شه و من از این هم تنها تر بشم رویا مثل فنر از جا بلند شد و از اتاق بیرون دوید .

بابا منو زد ، تا اونجایی که جایی که خوردم ، من رو جای امیر و رویا زد ، باید حرصش رو سر یه نفر خالی می کرد ، و گرنه سکته می زد .

فردای اون شب کثیف بابا صدام زد توی سالن ، با بدن کوفته و سری که اندازه ی هندوانه شده بود رفتم توی سالن ،علاوه بر پدرم ، آقای حق جو ، وکیل بابا ، اونجا بود ، با اون احوالپرسی کردم ، بابا بهم گفت آقای حقجو یه سری برگه آورده که باید امضا کنم ، امضا کردم ، حتی نمی دونستم چیه ! فقط امر ، امر بابا بود .

بعد از اینکه آقای حقجو رفت بابا من رو هم مرخص کرد ، رفتم پیش سبحان ، تنها کسی بود که می تونستم براش دردل کنم .

تا عصر پیشش بودم و بعد برگشتم خونه ، ساکت و سوت و کور تر از همیشه بود ، هنوز چند قدم نرفته بودم که خشک شدم ، زبانم بند آمد .

چشمم روی بدن آویزان بابا قفل شد ، از نرده های طبقه ی دوم خودشو حلق آویز کرده بود .

خیلی طول کشید تا حنجره ام قدرت داد زدن پیدا کنه ، خودمو رسوندم بهش پاهاشو گرفتم ، بدنش عین چوب خشک شده بود ، فایده ای نداشت ، چند ساعت از مردنش می گذشت … من تنها تر از قبل شدم .

کل مراسم خاکسپاری و مسجد و غذا دادن به اون همه روستایی که برای کفن و دفن آمده بودن روی دوشم افتاد ، یه پسر هیفده ساله که هیچی از این جور مراسم نمی دونست .

من از اول زندگی هیچکس رو نداشتم پروا ، اومدن تو توی زندگیم یه معجزه بود ، تو شدی مایه ی خندیدنم ، مایه ی زندگی کردنم ، من این حس زنده بودن رو به تو مدیونم خانومم .

اون روز وقتی رفتیم عمارتو به نامت زدم پرسیدی چرا ؟

اینایی که گفتم همش جواب اون چراست ، عمارت چیه من حاضرم حتی جونمم فدای یه لحظه بودنت کنم ، اگه تو نباشی منم دیگه نیستم که بخوام اونجا زندگی کنم .

پروا با چشمانی که به اشک نشسته بود لبخندی زد ، سرش را بوسیدم و خندیدم .

_منم با این قصه تعریف کردنم ! گند زدم به روحیت !

تلخندی زد .

_خوشحالم که اینا رو برام تعریف کردی .

دستش روی سینه ام نشست .

_اون برگه ها که به اصرار پدرت امضا کردی چی بود ؟

آهی کشیدم .

_مالکیت عمارت ! پدرم اونجا رو قبل مرگش به اسمم کرد ، نمی خواست اونجا به امیر برسه .

_آهان !

_خوب دیگه ، بیا از فکرای ناراحت کننده بیایم بیرون .

و دست بردم جعبه ی کوچکی را که وقت رسیدن به ویلا کنار تخت گذاشته بودم برداشتم و باز کردم و گردنبند ظریف p را از آن بیرون کشیدم و مقابل چشمان درخشانش تاب دادم .

_این برای شماست خانومم .

آرام گردنبند را از من گرفت .

_خیلی قشنگه … ممنونم فرداد .

***

صبح روز بعد به خاطر آن مسمویت کذایی پویان که نمی دانم از کجا پیدا شد ، مجبور به برگشت شدیم ، پروا دیگر پروای همیشه نبود ، مثل اسفند روی آتش شده بود ، عجیب به نظر می رسید که برای یک مسمویت ساده ی برادرش اینطور بی تاب باشد .

وقتی رسیدیم تهران قبل از اینکه خودش بگوید ، او را به آپارتمان برادرش رساندم .

_آخه … تو تنها می مونی !

خندیدم .

_شب ، قبل از 9 بیا خونه خانومم ! ماشین رو هم می ذارم همینجا ، با ماشین بیایی .

_پس خودت چی ؟

_من می رم یه سر استریو ، از اونطرفم با آژانس می رم خونه .

سوییچ را از دستم گرفت .

_خب پس ، مراقب خودت باش .

سری تکان دادم .

_چشم خانومم .

پروا که رفت ، موبایلم را در آوردم و با سبحان تماس گرفتم ، خیلی طول کشید پاسخ دهد .

_هان ؟

خندیدم .

_علیک سلام دوست گرامی !

_سلام .

_تو که هنوز سگی !

_خوبه که من سگ تو خر ، باغ وحشی هستیم واسه خودمون !

_چرت نگو سبحان ، پاشو بیا استریو کارت دارم .

_تهران نیستم ، با سارا اومدیم شیراز ، خونه ی خاله م .

_چه بی خبر !

_نه که تو هر کاری می خوای بکنی به من خبر می دی !

پوف کلافه ای کشیدم ، دست از کنایه زدن بر نمی داشت .

_خیلی خب ، هر وقت برگشتی بیا ببینمت .

_خب ! اما این دو سه هفته که اینجام ، مزاحمم نشو .

و قطع کرد . بدجور از دستم عصبانی و کلافه بود ، سبحان را مثل کف دستم می شناختم ، تا وقتی حضوری نمی دیدمش و او یک ساعت داد و هوار نمی کرد ، همینطوری باقی می ماند .

چند ساعتی خودم را در استریو مشغول کردم و بعد به عمارت برگشتم .

ساعت از نه گذشته بود اما هنوز از پروا خبری نبود ، موبایلش را گرفتم ، جواب نداد ، دوباره و دوباره ! اما بی جواب .

با پویان تماس گرفتم .

_الو !

_الو پویان خان ، سلام .

_علیک سلام .

_ببخشید ، پروا اونجاست ؟

_نه ، همین یک ربع پیش رفت .

نفس آسوده ای کشیدم .

_آهان ، ممنون .

خیالم کمی راحت شد ، احتمالا پشت فرمان بود که جواب نمی داد .

نیم ساعت بعد ، موبایلم زنگ خورد ، پروا بود .

_الو پروا کجایی ؟

_فرداد … من …

دلم ریخت ، صدایش می لرزید

_پروا ؟ کجایی ؟ چی شده ؟

_فرداد … من … من … زدم به یه نفر !

_یا ابولفضل ! کجا ؟

_همین سر کوچه !

_از جات تکون نخور تا بیام .

سراسیمه از عمارت بیرون دویدم ، سر کوچه ، پروا با صورت خیس اشک خودش را در آغوشم انداخت .

_فرداد بدبخت شدم ، وای چیکار کنم … می برنم زندان … وای اگه بمیره !

تازه چشمم افتاد به مرد ژنده پوشی که جلوی ماشینم نقش بر زمین شده بود ، پروا را از خودم جدا کردم و به طرف مرد دویدم ، نبضش را گرفتم ، هنوز می زد .

مرد را از زمین بلند کردم و آرام روی صندلی عقب خواباندم و در را بستم .

_پروا !

چشم خیسش را به من دوخت .

_گوش کن ببین چی می گم ، همین الان برو خونه ، به هیچکس نمیگی تو پشت فرمون بودی ، حتی به پویانم حرفی نزن ، فردا بهت زنگ می زنم ، شاید لازم باشه سند بیاری برام .

__س … سند ؟

_حرف نزن ! بدو برو توی خونه ، نترس !

چند ثانیه مات ماند و بعد به طرف خانه دوید .

***

از جا برخاستم ، با یک دست کت شلوار قهوه ای رنگ رو به رویم ایستاد ، پیر تر و شکسته تر از آخرین باری که دیدمش به نظر می رسید .

_سلام آقای حق جو .

دست دراز شده ام را در دست فشرد .

_سلام پسرم ، به محض اینکه زنگ زدی رفتم بیمارستان ، بعدم اومدم اینجا .

_چه خبر از بیمارستان ؟

_متاسقانه خوش خبر نیستم ، طرف رفته توی کما ، یه آدم بی خانمان بی کس و کارم هست ، هیچکسو نداره که رضایت بده ، باید امیدوار باشیم نمیره .

سر پایین انداختم ، ادامه داد .

_خانومت هنوز نیومده ؟ سند چی شد ؟

کلافه تر شدم .

_نه هنوز نیومده ، نمی دونم ! یه بار اجازه دادن زنگ بزنم که جواب نداد ، شاید هنوز خواب باشه .

ابرویش بالا رفت .

_یعنی چی خواب باشه ؟ شوهرش توی کلانتریه ! شمارشو بگو خودم تماس می گیرم .

شماره را گفتم و او از اتاق بیرون رفت تا تماس بگیرد .

***

هفت روز !

هفت شبانه روز ! یک هفته بی خبری ! پروا ناپدید شده بود !

موبایلش در دسترس نبود ، تلفن عمارت را جواب نمی داد ، پویان هم خطش در دسترس نبود !

حتی آقای حق جو را فرستادم در عمارت ، اما هیچکس نبود ، آپارتمان پویان هم به همین ترتیب .

هر روز نا امید تر می شدم .

آنروز خسته تر از همیشه برای شنیدن اخبار نا امید کننده ی آقای حق جو ، همراه سربازی به اتاق ملاقات رفتم .

اما با چهره ی برافروخته ی سبحان مواجه شدم ، من را که دید به طرفم خیز برداشت ، انتظار داشتم با آن قیافه ی عصبانی توی دهنم بزند اما فقط محکم بغلم کرد .

_لعنت به تو فرداد ! چرا به من زنگ نزدی ؟ چرا نگفتی بیام ؟

سر پایین انداختم ، غرورم اجازه نداده بود به سبحان خبر بدهم ، آن هم بعد از این که گفت در این سه هفته مزاحمم نشو !

انگار فهمید به چه فکر می کنم ، روی شانه ام زد .

_من یه چرتی گفتم ، تو چرا گوش کردی ؟ اگه آقای حقجو با من تماس نمی گرفت می خواستی هیچ وقت به من نگی ؟

سری تکان دادم .

غرید .

_دیوانه ! … حالا پروا کجاست چرا سند عمارتو نیاورده ؟

_نمی دونم سبحان ، خودم به درک دارم برای پروا از نگرانی میمیرم ، نه خودش نه پویان جواب نمی دن .

سری به نشان تاسف تکان داد و باز پرسید .

_سندای دیگه چی ؟ دست آقای حق جو سندی نداری ؟ سند زمینای روستا ؟

_استریو که می دونی اجاره ایه ، زمینای روستام قولنامه س .

_سند خونه ی ما تا یه ماه دیگه حاضر می شه ، میارم اونو … البته دیگه تا اون موقع حتما یارو به هوش میاد .

_امیدوارم .

تلخ خندید .

_فقط زندان نرفته بودی که اونم به لطف پروا محیا شد !

***

صبح روز بعد آقای حق جو با نیش باز به دیدنم آمد .

_سلام پسرم ، خبرای خوب دارم .

_پروا رو پیدا کردین !؟

آهی کشید

_نه ، ولی یارو دیروز ظهر به هوش اومد ، من به شخصه رفتم باهاش حرف زدم ، یه سه ملیونی خرج برداشت ، اما رضایت داد ، تا قبل از دوازده آزاد می شی .

خدارا شکری زیر لبی گفتم ، حداقل خودم می توانستم دنبال پروا بگردم .

وکیلم راست می گفت ، درست سر ساعت دوازده بود که به خیابان قدم گذاشتم .

_مطمئنی نمی خوای برسونمت ؟ ماشین هستا !

_نه ممنون ، خودم می رم ، احتیاج دارم یه کم تنها باشم ، این مدته خیلی شما رو اذیت کردم ، ببخشید .

دستم را به گرمی فشرد .

_توام جای پسرمی فرداد جان ، کاری نکردم .

سری تکان دادم .

_در هر صورت ممنونم .

آقای حق جو که رفت یک تاکسی گرفتم و آدرس آپارتمان پویان را دادم .

***

_آقا با کی کار دارین ؟

برگشتم و به زن مسنی که از واحد رو به رو سرک می کشید نگاه کردم .

_آقای فلاح ، نیستن ؟

چادرش را محکم تر دور خودش پیچید .

_چند روزی می شه رفتن .

_رفتن ؟ کجا مسافرت ؟

_نخیر ، کیلیدای واحدو تحویل صاحب خونه دادن .

_چی ؟

_خونه رو تحویل دادن ، دیگه اینجا زندگی نمی کنن .

با تردید به در بسته ی واحد پویان نگاه کردم و تشکری از زن کردم و از آپارتمان بیرون آمدم .

به تاکسی آدرس عمارت را دادم و سوار شدم ، هیچ چیز با عقلم جور در نمی آمد .

عمارت مثل یک دژ محکم و سوت کور مقابلم قد علم کرده بود .

کلیدم را از جیب بیرون کشیدم ، هرچه کردم وارد قفل در نشد ، نگاهی به کلید انداختم و مطمئن شدم کلید درستی را نتخاب کردم و بعد چشمم به قفل افتاد ، نو به نظر می رسید ، قفل در عوض شده بود ؟!

ابرو در هم کشیدم ، مغزم هنگ کرده بود .

به عادت خیلی وقتها که کلیدم را جا می گذاشتم از در بالا رفت ، چفت سمت چپ در را بیرون کشیدم و تنه ای به در زدم که آرام باز شد .

حیاط را پشت سر گذاشتم ، در ساختمان نیمه باز بود ، با تعجب داخل رفتم ، چشمم از حدقه بیرون زد ، خانه خالی خالی بود ، بدون هیچ وسیله ایی ، هیچ خبری از اسباب و وسایل مجلل خانه نبود ، چرخی در سالن زدم ، سری به آشپزخانه کشیدم ، اما حتی یک فنجان هم باقی نمانده بود .

برای یک لحظه حس کردم صدایی از طبقه ی بالا می آید ، صدایی شبیه به یک خنده ی ظریف زنانه .

این صدا را از صد فرسخی هم می شناختم … پروا !

در حالی که سعی می کردم اخطار های مغزم را نادیده بگیرم به طرف راه پله رفتم ، صدای پچ پچی که در کنار خنده های ریزش به گوش می رسید با هر پله که پیش می رفتم واضح تر می شد .

” باورم نمی شه بالاخره تموم شد … دیگه می تونیم با خیال راحت بریم … از این زندگی کوفتی خلاص شدیم … باورت می شه ؟ – صدای خنده – نکن ! قلقکم میاد ! ”

زانوانم با هر کلمه می لرزید ، دلم نمی خواست همه ی اتفاقات اخیر را کنار هم بچینم … مغزم داشت می ترکید .

به طبقه ی دوم رسیدم ، دیگر هیچ چیز نمی شنیدم … فقط می دیدم ! … و هنوز هم آرزو می کنم کاش … کاش آن روز کور می شدم .

مقابل اتاق خوابی که قرار بود ، اتاق مشترک ما باشد ایستادم .

پاهایم لرزید برای حفظ تعادل دست به چهار چوب دری گرفتم که می بایست محفل مقدس ترین پیوند دنیا می شد و حالا پذیرای کثیف ترین ارتباط جهان بود !

اتصالم چند ثانیه با دنیا قطع شد ، چند لحظه سست شدم .

اولین احساسی که در وجودم جان گرفت ، تهوع بود ! غلیان هرچه که در معده داشتم .

ضربان قلبم آنقدر کند و با فاصله شده بود که نفسم به سختی بالا می آمد ، انگار که یک وزنه ی سنگین روی ریه ام افتاده باشد .

روحم … آخ روحم تکه پاره شد … و من با تک تک سلول های بدنم بابت این سلاخی شدن درد کشیدم .

شکستن غرور طعمی گس و کمی شور دارد ، چیزی شبیه به خون ، همان که به ته حلق من چنگ می انداخت !

راست می گفتند که شکستن غرور کمر آدم را می شکند ، بند بند وجودم از هم گسست … تا شدم ، مثل یک پیرمرد صد ساله .

صدایی که می رفت دخترک غرق در لذت را صدا کند ، در حنجره شکست ، همراه با قلبم … شکست .

دنیا چرخید و چرخید و محکم توی سر من خورد .

من از درون فرو ریختم ، هر چه بود و هر چه داشتم سقوط کرد .

پروای من … زن شرعی و قانونی من… عشق لیلا وارم … تمام امیدم به زندگی … در پیچ و تاب آغوش این مرد … نه خدایا اشتباه میبینم … خدایا کابوس میبینم … توهمی بیش نیست … مگر می شود … مگر امکان دارد پروای من … در آغوش برادرش باشد ؟!

چشم کهربایی رنگش از زیر بازوی پویان روی من قفل شد ، روی منی که دیگر فقط جسم بودم … بدون روح !

چشمش از حدقه بیرون زد ، پویان را هول داد و جیغ کشید .

_وای … فرداد !

پویان مثل فنر از تخت پایین پرید ، پروا ملافه ای دور خودش پیچید و به طرفم دوید .

_فرداد …

بغض که نه ، اما چیزی در گلویم باد کرده بود و داشت خفه ام می کرد .

پروا که مقابلم ایستاد یکباره منفجر شدم ، مغزم شروع کرد به فرمان دادن .

_کثافت !

گلویش را گرفتم و به دیوار کوبیدمش ، زبانش از شدت فشار بند آمد و چشمش از حدقه بیرون زد ، دیگر دلم برای زیبایی صورتش ، کودکی چشمانش و خواهش چشمانش نمی لرزید ، فقط باید می کشتمش تا روح زخم خورده ام قرار بگیرد ، پروا باید می مرد تا من آرام شوم .

رنگ گندم گون صورتش کم کم داشت کبود می شد ، مویرگ های داخل چشمش هر لحظه قطور تر !

و دستان ظریفش که چنگ بر مچ دستان شده بود هر ثانیه سست تر .

و من وحشیانه از این جان دادنش لذت می بردم .

یکباره این لذت ته کشید ، دستان قوی پویان از پست سر دور کمرم حلقه شد و با تمام قدرت من را از پروا جدا کرد و هول داد .

_ولش کن !

یک پایم بین زمین و هوا معلق ماند و سکندری خوردم و از روی پله ها سقوط کردم .

جیغ پروا با اولین ضربه ای که پله ی اول به رانم زد و استخوان را ترک داد در هم آمیخت ، بعد صدای خورد شدن دنده ام را شنیدم … فغان از کتفم برخاست … دستم … مهره های کمرم …و بعد سرم محکم و به ضرب به آخرین پله خورد و همه جا سیاه شد .

***

صدای هوار و دادشان را می شنیدم ، شاید روحم بود که می شنید … شاید مرده بودم .

پروا_وای … وای … وای پویان کشتیش پویان کشتیش .

پویان_به درک ! اینقد منو هول نکن ببینم چه گلی به سرم بگیرم .

_نه … تو رو خدا نه … حقش مردن نیست … پویان بیا برسونیمش بیمارستان .

_خل شدی … دلت سنگسار می خواد ؟ حالا که ما رو دیده اگه زنده بمونه بیچاره می شیم … می فهمی ؟

_خوب چه خاکی توی سرمون کنیم .

_باید ببریمش ، اگه اون بفهمه اینطوری شده نمیذاره بریم ، باید تا قبل اینکه برسه اینو ببریم یه جا سر به نیست کنیم .

_نه … پویان …آخه …

_خفه شو پروا … بجنب

مغزم آنقدر کار نمی کرد که تحلیل کند این ” او ” که پویان گفت چه کسی است ، فقط می شنیدم و درد می کشیدم .

چیزی دورم پیچیدند ، شاید یک پتو !

مثل یک فیلم جنایی که برای سر به نیست کردن جنازه ، آن را داخل پتو میپیچند !

کشان کشان از عمارت بیرونم بردند و به ضرب داخل جایی مثل ماشین انداختند .

آری ماشین بود … ماشین خودم ! همان که پروا می گفت شبیه کشتی است ، این را از صدای استارت خوردنش فهمیدم .

چه مدت در راه بودیم … نمی دانم ، فقط در طول راه صدای نامفهوم گریه و زاری پروا به گوشم می رسید و گاهی داد های پویان .

پای چپم بی حس شده بود ، با هر تکان ماشین صدای استخوان های متلاشی شده ی پایم را می شنیدم ، مثل دو لبه ی شکسته ی یک چینی که به هم ساییده شود .

سرم انگار به یک وزنه ی صد کیلویی وصل شده و هر نفسم یا سوزش دنده های تکه تکه شده ام همراه بود .

بعد یک مدت که از نظر من سالی بود ، ماشین از حرکت ایستاد و باز هم دستان کثیف پویان کتف آش و لاشم را به چنگ کشید .

روی یک سنگلاخ عذاب آور کشیده شدم آنقدر که تمام کمرم به سوزش افتاد و به خون نشست .

رهایم کرد ، قرار بود همینجا در این جهنم سنگی بمیرم ! اما نه ، هنوز تمام نشده بود ، صدای جیغ پروا بلند شدو بلافاصله جسم تیزی پهلویم را شکافت دردش تا مغط استخوانم را لرزاند .

پروا جیع می زد .

_چیکار کردی پویان ؟

پویان غرید .

_راحتش کردم ! اینجوری زودتر …

جیغ پروا نزدیک تر شد ، آنقدر که انگار بغل گوشم باشد ، گرمی دستش روی صورتم نشست .

_وای پویان ! وای !

انگار از کل کلمات جهان همین وای وای پروا بیان گر حالم بود !

سر نزدیک گوشم آورد و نالید

_ببخش فرداد … ببخش قرار نبود اینطوری بشه … تو خوب بودی فرداد … حقت نبود … مجبور بودیم … ببخش !

صدای داد پویان از جایی خیلی دور تر آمد .

_پروا بجنب !

پروا بلند خبر داد .

_اومدم !

و لب بر پیشانی ام گذاشت ! بوسه ی مرگ !

_ببخش فرداد !

دستش از صورتم کنده شد و صدای قدم های سراسیمه اش ، هر لحظه دور تر شد .

تا جایی که سکوت مطلق مهمان گوشهایم شد .

***

” حال حاضر – تهران ”

نفس :

آوا با دیدن وضعیتم هینی کشید و دستانش را روی دهانش گذاشت ، نمی دانم از کجا خبر دار شده بود ؟

حتی نمی توانستم فکرش را بکنم که از سبحان پرسیده باشد .

جلو آمد و با احتیاط در آغوشم گرفت .

_نفس جون ، چی به روزت اومده ؟ چرا به من نگفتی ؟

_موبایلمو عمو وحید گرفته ، شمارتو حفظ نبودم .

از من جدا شد و لبه ی تختم نشست .

_کار عموته آره ؟

_آره .

_ازش شکایت کردین ؟

_آره پسر عموم ، کامدین ، پی کارای شکایته .

_خوبه ، اینطوری حساب کار دستش میاد .

_آوا تو از کجا فهمیدی بیمارستانم ؟ از سبحان شنیدی ؟

اخم در هم کشید .

_سبحان کیه ؟

خندیدم .

_ای بابا دکتر رحیمی دیگه !

ریز خندید

_آها ! نه ! کی جرات داره با اون دیو دو سر حرف بزنه ، تازه این چند روزی که نبودی خیلی کم میاد دانشگاه ، وقتیم میاد همش عجله داره برگرده !

لبخندی زدم .

_آره بنده خدا همش بیمارستانه !

_جدی ؟ میاد اینجا ؟

_آره الانم احتمالا همین اطراف باشه .

نگاه نگرانی به در انداخت ، با لبخندی پرسیدم .

_نگفتی از کی شنیدی بیمارستانم ؟

کمی خود را جلو کشید .

_دیروز که داشتم از دانشگاه بیرون می اومدم ، یه مردی روبه روم سبز شد و ازم پرسید تو دوست نفسی ؟ منم یه کم طفره رفتم و آخرش گفتم آره ، اونم گفت که نفس فلان بیمارستانه .

ابرویم بالا پرید .

_یه مرد ؟ چه شکلی بود ؟

_قد بلند و هیکلی ، چشم ابرو مشکی ، خیلی خوشتیپ بود !

فکرم سمت فرداد رفت ، اما ادامه ی صحبت آوا نظرم تغیر کرد .

_حدودا چهل و یکی دو ساله و موهای کنار شقیقش سفید .

امیر !

نفس هایم تند شد و ضربان قلبم شدت گرفت .

_حرف دیگه ای نزد ؟

سری تکان داد .

_یه شماره به من داد و ازم خواست وقتی اومدم ملاقاتت باهاش تماس بگیرم تا با تو حرف بزنه .

سریع عکس العمل نشان دادم .

_من حرفی ندارم با امیر بزنم !

آوا حسابی جا خورد

_باشه … باشه … قرار نیست خودتو ناراحت کنی ! اون مرده فقط گفت می خوام با نفس حرف بزنم چون خیلی چیزا رو راجع به عموش و یه کسی به اسم فرهاد … یا شاید فربد …

توی حرفش آمدم .

_فرداد !

سر تکان داد .

_آره آره ، فرداد ، گفت نفس ، خیلی چیزا رو راجع به عموش و فرداد نمی دونه !

کمی فکر کردم .

_شمارش رو برام می نویسی یه جا .

موبایلش را از کیف بیرون کشید .

_آره حتما .

مشغول نوشتن شماره شد .

_آوا ؟

_جانم .

_راجع به این موضوع به هیشکی چیزی نگو باشه ؟

خندید

_کیو دارم بگم آخه !

_هرکی !

دست به نشان تسلیم بالا برد .

_چشم چشم !

***

فرداد :

فکر آن روزهای شوم ، عضلات فکم را منقبض و مشتم را گره کرد ، از شدت عصبانیت می لرزیدم .

_فرداد ؟

صدای پروای ویلچر نشین من را از خاطرات دردناکم بیرون کشید .

با دیدن چشمهای کهرباییش به دسته ی مبل مشت کوبیدم و داد زدم .

_کثافت ! اون برادرت بود !

سر پایین انداخت .

_می دونستم داری به گذشته فکر می کنی .

_ههه ! گذشته !

برخاستم و پوف کلافه ای کشیدم .

_اومدم اینجا چیکار ؟ چی رو می خوای توجیح کنی ؟

چشمش به اشک نشست .

_هیچی رو نمی خوام توجیح کنم ، من در حق تو خیلی خیلی بد کردم ، خیلی بد ! حتی دیگه انتظار ندارم حلالم کنی ، فقط می خوام یه سری مسائل رو برای تو روشن کنم ، همین !

دوباره نشستم و عصبی انگشتانم را در هم گره کردم .

_میشنوم !

نگاهش را از من گرفت و به نقطه ی نامعلومی پشت سرم ، دوخت .

_اسم من پروا نیست ، اینو خودمم تا شونزده سالگی نمی دونستم ، تا اون سن من پروا فلاح بودم و خواهر پویان ، تا اینکه یه روز ، یه مرد از ناکجا پیداش شد و چیزایی رو گفت که مسیر زندگیمو تغییر داد ، کلی دلیل و مدرک داشت ، وقتی به پویان گفتم اونم تایید کرد ، انگار فقط خودم از واقعیت زندگیم بی اطلاع بودم ، من دختر خانواده ی فلاح نبودم ، من رو به اونا بخشیده بودن !

می دونم به نظر مسخرست که آدم عاشق مردی بشه که عمری فکر می کرده برادرشه ، اما من عاشق پویان شدم ، اولش مخالفت کرد … دعوام کرد … کتکم زد ، اما کم کم اونم عاشق شد ، اما خانم و آقای فلاح … پدر و مادرمون ، با این موضوع کنار نیومدن ، پدر ، پویان رو از خونه بیرون انداخت منو زندونی کرد ، زمین و زمان رو به هم دوخت تا این فکر از سرم بپره ، اما فایده نداشت .

یه روز با پویان تصمیم گرفتیم فرار کنیم ، اگه می موندیم هیچ وقت به هم نمی رسیدیم ، بماند که با چه بدبختی و مصیبتی از خانه فرار کردم ، اما این تازه اول سختی هامون بود ، من یه دختر نوزده ساله بودم و وبال گردن پویانی که بیکار بود ، ظرف فقط چند روز از پی پناهی و گرسنگی از پا در اومدیم .

همون روزا بود که دوباره اون مرد رو دیدیم ، گفت می خواد کمک کنه ، گفت ما رو از بدبختی می کشه بیرون ، گفت یه نفر رو می شناسه که حاضره در مقابل یه کاری که باید براش انجام بدیم پول زیادی به ما بده و حتی مارو از مرز خارج کنه .

یه مرد جوون رو به ما معرفی کرد ، گفت این آدم ما رو به همه ی آرزوهامون می رسونه یه مرد به اسم امیر حسام !

برق از سرم پرید ، امیر پشت تمام بدبختی های من بود ؟

_امیر !؟

پروا_آره … امیر ، برادرت !

پوفی کشید و ادامه داد .

_امیر رو توی دفتر یه شرکت تبلیغاتی که ظاهرا مال خودش بود ملاقات کردیم ، اون گفت که یه برادر داره به اسم فرداد که اموالشو بالا کشیده ، گفت یه عمارت داشته که برادرش الان توش زندگی می کنه ، اونجا رو می خواست ، می گفت اگه من و پویان بتونیم اونجا رو بهش برگردونیم نفری صد ملیون بهمون می ده و علاوه بر اون ، کمک می کنه بریم ترکیه ، تا با خیال راحت با هم زندگی کنیم .

وسوسه کننده بود ، خیلی خیلی وسوسه کننده ، اما وقتی امیر گفت که باید چیکار کنیم پویان مثل بمب منفجر شد ، کم مونده بود امیر رو خفه کنه ، دست منو گرفت و کشوند و برد ، برگشتیم به خیابان گردی های بی ثمرمون ، گفت حاضره از گرسنگی بمیریم اما منو دست یه آدم غریبه نده .

اما یه روز همه چی عوض شد ، یه روز سرد که من به شدت سرما خوردم و از حال رفتم ، اون روز پویان فهمید تا پول نداشته باشیم حتی نمی تونیم از پس یه سرما خوردگی ساده بر بیایم .

چند روز بعد برگشتیم پیش امیر ، با کلی منت گذاشتن قبولمون کرد ، وقتی بالاخره به توافق رسیدیم ، یه کم خیال پویان رو راحت کرد ، گفت برادرشو خوب می شناسه و اگه درست و طبق نقشه پیش بریم ، حتی اگه زنش بشم دست به من نمی زنه !

امیر مثل کف دستش تو رو می شناخت .

نقشه ای که کشید مو به مو روی تو جواب داد ، حتی گفت حاضرم قسم بخورم سند عمارتو زیرلفظی می ده !

راستش برای من و پویان زیاد مهم نبود ، ما زیاد به ازدواج اعتقاد نداشتیم ، یه برگه بود که امضا می شد ، مهم این بود که بعدش ما به پولمون می رسیدیم و می رفتیم ترکیه .

و خب من وارد زندگیت شدم ، با پشتیبانی کامل امیر ، طمع 200 ملیون تومان باعث شده بود بازیگر خوبی بشم ، اما تو من رو هر لحظه غافلگیر تر کردی ، تو از اون آدمی که توی ذهنم مجسمت می کرد خیلی خیلی بهتر بودی ، تو بهترین آدمی بودی که توی زندگیم دیدم ، اینو وقتی کاملا فهمیدم که حمله ی آسم داشتم .

من_ههه ! پس حداقل آسمت راست بود !

پروا_آره … فقط آسمم راست بود ، همین راستی باعث شد بفهمم تو چقدر مهربونی ، هر روز به خودم فحش می دادم که چرا وارد این بازی شدم ؟

اما هر بار امیر و پویان با حرف رفتن و رسیدن به آرزوهامون منو ترغیب می کردن به ادامه دادن .

تا اینکه اونروز به من پیشنهاد ازدواج دادی ، دلم سوخت .

تو می تونستی آرزوی هر دختری باشی ، تو دقیقا همون شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدی بودی که خیلی ها خوابشو می بینن .

یه دروغ سر هم کردم ، در مورد سیزده سالگیم و اینکه دوتا مرد آزارم دادن ، می خواستم منصرفت کنم .

با خودم عهد کردم اگه حتی یه روزم وقت خواستی برای فکر کردن ، از زندگیت برم گم شم .

اما بازم غافلگیرم کردی ، پا روی غرورت گذاشتی ، قبول کردی با دختری ازدواج کنی که اعتراف کرده بود دختر نیست .

پویان بعد از اینکه اومدی خواستگاری به تو زنگ زد و حرفایی که امیر بهش گفته بود بزنه رو به تو گفت .

عذاب وجدان داشت منو می کشت اما پویان هر روز به پولی که قرار بود دستمون بیاد فکر می کرد .

امیر هم مطمئن بود دیر یا زود تو عمارت به من می بخشی و من از صمیم قلبم آرزو می کردم تو اینکارو نکنی .

اما به یه ماه نکشیده تصمیمتو گرفتی ، توی دفتر ثبت اسناد التماست کردم اما فایده نداشت .

همه چی طبق نقشه ی امیر پیش رفت ، تو سند رو زیرلفظی به من دادی !

قرار بود همون شب بعد از رستوران ، دم در خونه ، من یه بازی در بیارم و بگم امشب رو می رم خونه ی پویان ، می دونستم با چند قطره اشک دلت راضی می شه و فکر می کنی می ترسم ، اما اونشب ، فقط اونشب طبق گفته ی امیر پیش نرفتی !

به خودم اومدم و دیدم شمالیم !

اولش ترسیدم ، اما بعد فکر کردم این یه نشونس ، برای چند ساعت به خودم آسون گرفتم ، گفتم با سرنوشت پیش برم .

اون روز کنار دریا … کنار تو بهترین روز زندگیم بود .

تا اینکه شب وقتی توی ویلا بودیم حس کردم می تونم گذشتمو فراموش کنم ، تو مردی بودی که هر دختری آرزوشو داشت .

وقتی بهم نزدیک شدی ، خودمو سپردم دستت ، بازم با خودم شرط کردم ، اگه امشب منو مال خودت کنی ، همه چیزو بهت می گم و بعد التماست می کنم طلاقم ندی و بذاری کنیزیتو کنم .

اما بازم … دوباره غافلگیر شدم … تو به خاطر من به تموم احساسات مردانه ت غلبه کردی … به خاطر دختری که فکر می کردی ترسیده !

به جاش برام قصه گفتی ، قصه ی غصه ی تنهاییت رو … و من با هر کلمه که گفتی از وجدان دردناکم به خودم پیچیدیم ، چیکار داشتم با قلب ترک خوردت می کردم !

وقتی خوابت برد ، کیفم رو برداشتم و رفتم طبقه ی بالا .

به کتابخونه پناه بردم و موبایلم رو برداشتم و به پویان زنگ زدم ، التماسش کردم دست برداره ، و اون فقط فحش می داد که چرا با تو رفتم شمال .

بالاخره گوشی رو امیر از پویان گرفت ، تهدیدم کرد اگه همین فردا برنگردیم پویان رو می کشه .

گفت روزگارمون رو سیاه می کنه … من فقط اشک ریختم و با وجدانم کلنجار رفتم .

اگه بلایی سر پویان می اومد نمی تونستم زنده بمونم ، کتابی شعری که پویان برام خریده بود و از کیفم در آوردم و بغل کردم .

نمی تونستم اجازه بدم امیر پویانو بکشه .

با یه بهونه تو رو راضی کردم برگردیم ، مردونه اجازه دادی برم از برادر به ظاهر بیمارم مراقبت کنم .

با جا گذاشتن ماشینت ، باعث شدی امیر یه نقشه ی دیگه برات بکشه .

نمی دونم اون آدم بیچاره رو چجوری راضی کرد و چی بهش داد اما گفت یه نفر رو پیدا کرده که نقشمونو کامل می کنه ، یه نفر که حاضر شده بود به خاطر پول ، تصادف کنه !

خود امیر پشت فرمون نشست ، به من اطمینان داد که یه جوری می زنه که نمیره ! مسخره بود !

ما عقلمونو داده بودیم دست یه آدم روان پریش !

تو ! توی مهربون و عاشق بازم فداکاری کردی … تو جور منو کشیدی ، تو گیر افتادی .

از همون روز اول پنهانی شروع کردیم به نقل انتقال سند و جمع کردن وسایل عمارت و آماده کردن خودمون برای سفر به ترکیه .

اما بازم یه چیز طبق برنامه پیش نرفت ، یارو ، انگار زودتر از چیزی که انتظار داشتیم بهوش اومد و رضایت داد !

اون روزی که تو آزاد شدی و ما بی اطلاع از این آزادی بودیم .

امیر زنگ زد و گفت توی عمارت منتظرش باشیم ، ساعت 5 میاد و پول رو برامون میاره ، فردای اون روزم قرار بود از طریق یکی از آشناهای امیر از مرز رد بشیم .

اما تو اومدی … تو چیزی رو که نباید می دیدی ، دیدی !

من شکستنتو با بند بند وجودم احساس کردم ، هیچ توضیح و توجیهی وجود نداشت ، خودمو به تو سپردم تا انتقام شکستن غرورتو ازم بگیری .

اینطوری دیگه عذاب وجدان نمی کشیدم .

اما پویان … پویان از من دفاع کرد ، تو از پله ها افتادی و من با هر ضربه ای که بهت خورد درد کشیدم .

ما به خاطر خوشبختی خودمون نابودت کردیم .

پویان می گفت امیر این وضع رو ببینه امکان نداره پولی به ما بده .

گند زده بودیم و باید مخفیش می کردیم … یه جا ولت کردیم ، بعد از اینکه پویان به پهلوت چاقو زد مطمئن بودم زنده نمی مونی ، حالا دیگه مسئله شکستن قلبت نبود … حالا ما قاتل بودیم !

توی مسیر برگشت من مثل اسفند روی آتیش شدم ، توی سر صورتم کوبیدم ، داد زدم ، هوار کردم پویان فقط عربده می زد که ساکت شوم اما …

خدا خیلی زود انتقام قلب پاکتو از ما گرفت ، سر و صدای من و عصبانیت پویان کار دستمون داد .

***

شانه های نحیفش لرزید و اشکش جاری شد ، سر پایین انداختم .

پروا … زنی که از جانم برایش مایه گذاشته بودم ، دست نشانده ی امیر بود .

در میان هق هقش نالید .

_تصادف کردیم ، با یه کامیون ، جلوی چشمای خودم سر پویان کنده شد … پویان … مرد !

اون مرد و من زنده موندم تا تقاص جفتمونو پس بدم ، تا یک ماه بعد از اون تصادف من توی کما بودم ، وقتی به هوش اومدم ، همون مردی که اون اولا امیر رو بهمون معرفی کرد به دیدنم اومد ، گفت که دکترا گفتن دیگه نمی تونم راه برم … گفت به عنوان حق السکوت یه مقدار پول بهم می ده و من رو می فرسته کرمانشاه ، خونه ی خونواده ی پدر واقعیم .

راهی جز قبول نداشتم ، حالا بی پناه تر و تنها تر از همیشه شده بودم . این شد که اومدم اینجا ، این خانوم که دیدیش عمه ی واقعیمه ، تنها کسی که از کل خونواده ی واقعیم باقی مونده .

اون مرد ، منو سپرد به عمه م و رفت … اما هنوز تقاص پس دادن من تموم نشده بود … تقریبا یک سال پیش بود که متوجه شدم یه درد بی درمون افتاده به جونم … یه درد که خوب می دونم به خاطر تموم ستمیه که در حق تو کردم ، دارم کم کم از داخل متلاشی می شم … حقمه … باید زودتر از اینا به سرم می اومد .

دستی به صورت رنگ پریده اش کشید و با آه بلندی ادامه داد .

_ازت خواستم بیایی اینجا که بدونی چرا الان عمارتت دست امیره ، خواستم ببینی من تقاص کارمو دارم پس می دم ، خواستم بفهمی خدا خیلی هواتو داره ، ما بد کردیم ، بدم دیدیم .

پوفی کشیدم .

_از کجا فهمیدی زنده موندم ؟

_امیر گاهی زنگ می زنه … نمی دونم شاید می خواد مطمئن بشه هنوز قفل دهنم باز نشده … از لا به لای حرفاش متوجه شدم که زنده موندی .

سری تکان دادم ، ویلچرش را کمی جلو تر آورد

_فرداد … می شه یه چیزی بپرسم ؟

نگاهش کردم ، نی نی چشمانش می لرزید .

_بپرس !

_چرا هنوز طلاقم ندادی ؟

***

نفس :

با کمک عمو و زن عمو از تخت پایین آمدم ، درد تا مغزم پیچید ، دنده هایم توی سر خودشان می زدند و جای بخیه ام تیر می کشید ، اما همین که دیگر لازم نبود در بیمارستان بمانم خوشحالم می کرد .

کامدین یک گام جلو تر می رفت و نگرانی عمیقش را مدام با حرفهایش نشان می داد .

” مواظب باشین … آروم تر … درد نداری … یواش ”

و من با تمام درد بدنم به او و مهربانی شیرینش لبخند می زدم .

سبحان ماشینش را آورده بود مقابل بیمارستان تا لازم نباشد مسیر حیاط را پیاده بروم .

از دو روز پیش فرداد را ندیده بودم ، حتی نمی دانستم کجا رفته ! و این بدجوری من و دلم را می ترساند … اگر دیگر هیچوقت برنگردد ؟!

سوار ماشین که شدیم کمی از فشار و درد کاسته شد و تنوانستم نفس راحتی بکشم .

تمام طول مسیر همه ساکت نشسته بودند ، امید داشتم کامدین و سبحان صحبتی در مورد فرداد کنند اما … زهی خیال باطل !

کجایی فرداد ؟

زندگی ام در این دو روز ، در نبود فرداد روی دور کند افتاده بود ، حالا که می دانستم من را دوست دارد ، حالا که مطمئن بودم عاشقش شدم ، رفته بود دنبال کاری که انگار همه می دانستند چیست به جز من !

به ویلای عمو یوسف که رسیدیم ، حس بازگشت به بهشت رو داشتم ، فکرم مشغول این بود که دیگر هیچوقت … هیچوقت به جهنم خانه ی عمو وحید برنخواهم گشت !

بعد از آنکه به کمک عمو روی تخت راحت اتاقم خوابیدم ، پلک بستم و با لذت هوای اطراف را به ریه کشیدم ، بوی آزادی می داد !

نفهمیدم کی خوابم برد ، اما مسکن های جور واجور و البته آرامش اتاق خواب باعث شد یک خواب طولانی و عمیق داشته باشم .

_نفس ؟

به زور پلک باز کردم ، دریای مهربان چشمانش را مقابلم دیدم .

_ببخش بیدارت کردم … اما باید دارو بخوری .

لبخندی زدم و کمی خودم را بالا کشیدم و قرص را از دستش گرفتم ، لبه ی تخت نشست .

_خوب خوابیدی ؟

_آره ، راحت ترین خوابی بود این اواخر داشتم.

_خدا رو شکر ، دردت کمتر شده .

_خیلی بهترم .

_نفس … چرا نمی پرسی ؟

تعجب کردم .

_چیو ؟

لبخندی زد .

_چیزی که از صبح داری داری مزه مزش می کنی .

لب گزیدم و سر پایین انداختم .

با همان لبخند مهربانش ادامه داد .

_فرداد دیشب زنگ زد ، حالتو پرسید ، گفت یه کم کارش طول می کشه .

دندانم بیشتر و بیشتر در لب فرو رفت .

_نگران نباش نفس … بر می گرده ! من فردادو می شناسم … اونقدر خاطرتو می خواد که حاضره دنیا رو برا تو زیر و رو کنه ! بهش وقت بده .

وقتی دید سر شرمم را نمی توانم بلند کنم آرام از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت .

***

آوا با دیدنم جیغی کشید و به طرفم دوید .

از ترس اینکه تنواند شادی اش را کنترل کند و در آغوشم بپرد یک گام عقب رفتم .

اما عاقل تر از این حرفها بود ، فقط محکم گونه ام را بوسید و دست سالمم را گرفت و کمک کرد از پله ها بالا بروم .

بعد از بیست روز به دانشگاه برگشتم ، گرچه کامدین و عمو اصرار داشتند تا باز شدن گچ دستم در خانه بمانم ، اما دلم هوای دانشگاه را کرده بود ، البته دانشگاه را بهانه کردم ، بیشتر می خواستم از فکر اینکه فرداد کجا غیبش زده بیرون بیایم .

وارد کلاس که شدیم نصف بیشتر همکلاسیها روی سرم ریختند ، هیچوقت فکر نمی کردم اصلا من را بشناسند چه برسد به این که نگرانم شوند .

_اینجا چه خبره !

صدای تهدید آمیز سبحان باعث شد همه به سرعت برق سر جای خودشان بنشینند ، نگاه اخم آلود سبحان روی جمعیت چرخید و به من افتاد ، به وضوح اخمش باز شد .

_ خانوم خسروی ! چه عجب ، تشریف آوردید بالاخره ! کجا تشریف داشتید ؟

خیلی سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم ، همین دیروز آمده بود ویلا و با کتی من را برده بودند دکتر تا دنده هایم را چک کند .

_ببخشید استاد ، مشکلی پیش اومده بود ، یه مقدار مریض بودم .

اخمی ساختگی تحویلم داد .

_بعد از کلاس گواهی پزشکتون رو تحویلم بدید .

چشمی گفتم و او سری تکان داد و مشغول درس شد .

اما هیچ چیز از درس نمی فهمیدم ، در واقع گوش نمی دادم ، دستم را از زیر مقنعه به گردنم و جای خالی ویالن طلایی رساندم ، فرصت نشد بعد از عمل ویالن را از فرداد پس بگیرم .

یک جمله مدام و مدام در سرم تکرار می شد .

” و من نت به نت … می نوازمت ”

آخ فرداد کجا رفتی ! کامدین و سبحان هیچ نمی گویند … چه راز بزرگی هست که گفتنش مجبورت می کند اینهمه دور شوی !

چقدر نبودنت طاقت فرساست ، چقدر حس ناامنی می کنم وقتی وجودت مثل یک کوه پشت سرم نیست .

کجایی فرداد ؟ کجایی تا حس کنم هیچ چیز در دنیا عذاب آور نیست ؟

بی حس امنیت چشمانت چه کنم مرد ؟

کلاس تمام شد و من هنوز با مخاطب دوست داشتنی خیالم درد دل می کردم ، آوا کیفش را بست و زیر گوشم گفت .

_من بیرون منتظرتم .

کلاس خالی شد و من ماندم و سبحان ، چیزی که در این دو ترم خیلی اتفاق افتاده بود ، به طرف میزش رفتم .

_حالا واقعا گواهی پزشک می خواین ؟

خندید .

_اذیت نشدی سر کلاس ؟

_نه ، دیگه باید میومدم .

_خدا رو شکر ، کلاس بعدیتون چه ساعتیه ؟

_بعد از ناهاره .

_اگه احتیاج به استراحت داشتی بیا دفتر من ، خودم کلاس دارم ، می تونی راحت استراحت کنی .

_نه ممنون ، می رم بوفه .

_به هر حال تعارف نکن .

نفس عمیقی کشیدم .

_سبحان خان … می شه یه چیزی بپرسم ؟

تلخندی زد .

_راجع به فرداد ؟

سر پایین انداختم .

_آره .

_برمیگرده و خودش توضیح می ده ، از خودش بشنوی بهتره .

_آخه …

_مطمئن باش برمی گرده .

سری تکان دادم و تشکری کردم و از کلاس بیرون زدم .

دم در بوفه از آوا خواستم برود و غذا سفارش بدهد ، بعد از رفتن او موبایلی که عمو یوسف تازه برایم خریده بود را از کیف بیرون کشیدم .

تصمیمم را گرفته بودم ، اگر کسی قرار باشد توضیح دهد فرداد برمی گردد یا نه کسی نیست به جز خودش .

شماره اش را از همان روز شوم ، حفظ کرده بودم ، امکان نداشت دیگر هیچ وقت شماره ی فرشته ی نجاتم را از یاد ببرم .

با استرس شماره را گرفتم ، آنقدر بوق خورد تا قطع شد ، دوباره گرفتم ، بازهم بی جواب ، یک بار دیگر …

دیگر داشتم نا امید می شدم که صدای زن مسنی در گوشی پیچید .

_بفرمایید .

نا امید شدم … یعنی اشتباه گرفته بودم ؟

_الو ببخشید … انگار اشتباه گرفتم .

_با کی کار دارید ؟

با تردید پرسیدم .

_همراه آقای پارساست ؟

_بله … بله !

تعجب کردم ، یعنی مادرش بود ؟

_خانوم عذر می خوام ، می تونم با آقای پارسا صحبت کنم ؟

_نیستن الان .

_می تونم بپرسم کجا هستن ؟

_الان بیمارستان هستن ، گوشیشونو جا گذاشتن .

قلبم فرو ریخت ، برای اینکه نیوفتم دستم را به چهارچوب در بوفه گرفتم .

_بیمارستان ؟ بیمارستان چرا ؟ چی شده ؟ حالشون خوبه ؟

_بله … خودشون خوبن … خانومشون بیمارستانه ، ایشون همراهش هستن .

_خا …

دنیا دور سرم چرخید ، خانمش ؟ خانمش یعنی … یعنی زنش … همسرش ! فرداد … فرداد مگر زن داشت ؟

گوشی از دستم سر خورد و روی زمین افتاد ، خودم را روی سکوی کنار ورودی بوفه انداختم تا نقش بر زمین نشوم .

فرداد … مردی که تمام فکر و ذکرم را مشغول خودش کرده بود … زن داشت ؟

من عاشق یک مرد متاهل شدم ؟!

_نفس ؟ نفس چی شدی ؟

به بازوی آوا چنگ زدم ، سریع اسپری ام را از کیفم بیرون کشید و به دستم داد .

نفسم که جا آمد بازوی او را بیشتر فشردم ، تنها راه چاره ای که به ذهن قفل شده ام می رسید را به زبان آوردم .

_آوا … تورو خدا … یادته یه مردی اومده بود در دانشگاه گفته بود بیای بیمارستان به من زنگ بزنی ؟

کنارم نشست .

_آره ، یادمه .

_شمارشو هنوز داری ؟

_گمونم ، اما برای خودتم نوشتمش !

صدایم بالا رفت .

_الان میخوام !

با نگرانی گوشی اش را از کیف بیرون کشید و شروع کرد به گشتن .

_آهان ایناهاش !

مغز از کار افتاده ام شروع کرد به کار کردن ، گوشی را از دست آوا کشیدم و شماره را وارد موبایل خودم کردم .

برخاستم و کیف بر شانه انداختم .

_کجا نفس ؟

همانطور که به طرف در دانشگاه می رفتم گفتم .

_باید برم ، کلاس بعدیو نمیام .

_نفس صبر کن منم بیام ، دختر تو هنوز حالت خوب نیست .

بی توجه به درد دنده ام سرعتم را بیشتر کردم .

_می خوام تنها باشم !

به در دانشگاه رسیدم ، از خیابان رد شدم و شماره را گرفتم .

به سه بوق نکشیده جواب داد .

_الو ؟

هرچه کردم به ذهنم نرسید فامیلی او چیست ، هیچوقت از زبان کسی نشنیده بودم .

بی خیال احترام شدم .

_آقا امیر !

لحنش رنگ تعجب گرفت.

_شما ؟

_من … نفسم !

سکوت چند ثانیه ایش نشان داد تا چه اندازه جا خورده است .

_نفس !

_بله … شما به دوستم گفته بودید یه سری چیزا رو من نمی دونم … چی راجع به فرداد می دونید ؟

_فقط فرداد نیست ، یه چیزاییم هست که در مورد عموت می دونم .

_همشو می خوام بدونم !

_اینجوری نمی شه ، باید حضوری ببینمت .

_کجا و کی ؟

_همین امروز ، چون من امشب دارم از ایران می رم ، اتفاقا بهترین موقع زنگ زدی ، تا یه ساعت دیگه بیا رستوران … .

نگاهی به ساعتم کردم .

_یه ساعت دیگه اونجام !

***

در رستوران را هول دادم و وارد شدم ، به طرز عجیبی خلوت بود . خیلی راحت توانستم امیر را پیدا کنم ، با آن هیکل درشت ، پشت میز ظریف رستوران مضحک به نظر می رسید .

با دیدن من از جا برخاست ، به دست وبال گردنم خیره شده بود ، سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم ، صندلی مقابلش را بیرون کشیدم و بی تعارف نشستم .

_سلام !

لبخند کمرنگی زد .

_راستش … فکر نمی کردم بعد اون همه کتکی که خوردی ، سرپا ببینمت … چه جون سختی هستی تو !

تلخندی زدم .

_زندگیه دیگه !

نشست .

_خب … چی می خوری ؟

_نیومدم اینجا غذا بخورم … منتظرم بشنوم … گرچه اولش می خوام بدونم که چرا خواستی برای من توضیح بدی ؟

خندید ، انگشتانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت .

_من … من آدم خوبه ی ماجرا نیستم ! اما به تو مدیونم ، به اندازه ی یه زندگی به تو مدیونم !

ابرویم بالا پرید .

_به من ؟ چرا ؟

_ببین دختر ! من همه جور کثافت کاری توی زندگیم کردم … اما کاری که عموت به من دستورشو داد … از همش بدتر بود … باید بدونی با چه جونوری طرفی ، حالا که ازش شکایت کردی بهترین فرصته ! من امشب از ایران می رم ، میرم خودمو گم و گور می کنم … اما عموت باید بمونه و ببینه و بکشه !

_چی می خوای بگی ؟

پوزخندی زد .

_ماجرا بر می گرده به 23 سال پیش !

***

” بیست و سه سال قبل – کرمانشاه ”

راوی :

در را باز کرد و خودش را داخل خانه انداخت ، بعد از تماس زهره ، نفهمید چطور خودش را تا خانه رساند .

_زهره ! چی شد ؟ پیداش کردی ؟

زهره با آن قد کوتاه و هیکل گردش ، رنگ پریده و شلخته از اتاق بیرون آمد ، با دیدن ترمه باز هم گریه اش گرفت .

_ترمه … خاک به سرم شد … همه جا رو گشتم … نبود ، علی رفته بازم بگرده .

زانوی ترمه بی حس شده بود .

_چرا زهره ؟ واسه چی در حیاطو باز گذاشتی ؟

زهره هق زنان روی زمین افتاد .

_به قرآن ، به پیر … به پیغمبر در بسته بود .

ترمه مثل بمب منفجر شد .

_بسته بود … بسته بود … د آخه بچه ی دو ساله از در کشیده بالا رفته بیرون ؟

و دوباره کیفش را برداشت و به طرف در رفت .

قبل از رفتن انگشت تهدیدش را به طرف زهره نشانه رفت .

_دعا کن یه تار مو از سر دخترم کم نشه !

طول حیاط را دوید ، همین که در را باز کرد ، سرش داخل شکم کسی رفت !

_ترمه ! آروم !

سر بلند کرد ، آخ خدا را شکر !

_احسان !

احسان از سر راه کنار رفت تا ترمه در را ببندد .

_وقتی دیدم اونطوری هول و کلافه از کارخونه بیرون زدی اومدم دنبالت ، نگران شدم ، چی شده ؟

اشک ترمه بالاخره در آمد .

_احسان بیچاره شدم … دخترم … دخترم !

_دخترت چی ؟

_امروز بابا مامانم نبودن ازش نگهداری کنن زنگ زدم عمش اومد … توی حیاط نشسته بودن ، عمه ش میره براش غذا بیاره ، نمی دونم حواسش کجا بوده در حیاطو باز گذاشته … وای احسان … بچه م … دخترم گم شده .

رنگ از روی احسان پرید .

_بیا سوار شو ، اونقدر می گردیم تا پیداش کنیم .

***

از پشت پنجره ی اتاقش ترمه را دید که سراسیمه از کارخانه بیرون میدود ، بدون اینکه از او اجازه بگیرد می رفت .

پوزخندی زد ، پس بالاخره خبر را شنیده !

به یک دقیقه نکشیده بود که احسان را دید که دوان دوان پشت سر ترمه رفت .

مشتش گره شد ، انگار شایعات پر بی راه هم نبودند !

نه ! امکان نداشت به احسان اجازه بدهد که ترمه را تصاحب کند ، آنهم بعد از اینهمه دردسر !

گرچه احسان حریف قدری به حساب می آمد .

جوان ، خوش برخورد ، دلفریب و از همه مهم تر مجرد بود !

اما اگر قرار باشد مانع رسیدنش به ترمه شود ، احسان را هم از این بازی حذف می کرد .

برای راحت تر شدن کار احسان آن بچه ی مزاحم را از سر راه برنداشته بود !

ترمه باید مال خودش می شد ، این دختر فقط سهم او بود .

***

دو ماه از گم شدن دخترک می گذشت ، انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود !

همه به جز ترمه مطمئن بودند که طفل معصوم مرده !

حتی پلیس هم آب پاکی را روی دستشان ریخت .

احسان بیشتر از هر چیز نگران ترمه بود ، او داشت تعادل روانی اش را از دست می داد .

ترمه سختی های زیادی را تحمل کرده بود اما این یکی با همه فرق داشت !

این دختر ، سختی یک ازدواج در نوجوانی ، بارداری در سن پایین و حتی مرگ همسرش ، آن هم در ماه آخر بارداری را چشیده بود اما بی خبری از پاره ی جگرش ، او را در هم شکست .

احسان نقطه به نقطه ی شهر را زیر و رو کرده بود اما هیچ !

آن روز هم ترمه غرق در فکر پشت میزش نشسته بود ، در این یک ماهی که سرکارش برگشته بود ، فقط مثل مجسمه می نشست و به برگه های جلوی دستش خیره می شد .

صدای تلفن او را از جا پراند ، خط داخلی بود .

_بله ؟

_خانوم توحیدی ! تشریف بیارید دفتر من .

_چشم جناب رئیس .

کارش تمام بود ، حتما خسروی بزرگ می خواست اخراجش کند … حق هم داشت !

با این وضعیت حواس پرتی او تا همین جا هم زیادی مراعاتش را کرده بودند ، کاش احسان امروز کارخانه بود و وساطتش را می کرد .

با ترس و لرز دستگیره ی در را چرخاند و با سرکی کوتاه ، وارد اتاق شد .

_سلام جناب رئیس !

بر خلاف تصورش ، لبخند گشادی روی لبهای رئیس همیشه بد عنقش بود .

_خانوم توحیدی ، بفرمایید لطفا .

با تردید در را پشت سرش بست و روی دورترین صندلی به رئیس نشست ، تجربه ثابت کرده بود با او چشم در چشم نشود بهتر است بنابراین به نقطه ای روی میزش خیره شد .

_امری داشتید جناب خسروی ؟

_از دخترت چه خبر ؟

جا خورد ، انتظار نداشت رئیسش این سوال را بپرسد .

بغضش را به زور قورت داد ، با این حال هنوز هم صدایش می لرزید .

_الان دو ماه که گم شده … به هر دری زدیم فایده نداشته.

رئیس صندلی اش را عقب کشید و برخاست .

_می دونی من چقدر نفوذ و پارتی همه جا دارم ؟

ترمه با تعجب سر بلند کرد ، نمی فهمید این چه ربطی به سوال قبلی دارد ؟

_ب … بله !

لبخند رئیس عمق بیشتری گرفت .

_من می تونم کمکت کنم که بچه رو پیدا کنی !

یک لحظه قلب ترمه از هیجان ایستاد .

_واقعا ؟

_واقعا !

رئیس از جا برخاست و به طرف ترمه رفت و یک قدمی اش ایستاد .

_اما یه شرط داره !

ترمه سر پایین انداخته اش را کمی بالا آورد .

_چه شرطی ؟

رئیس صندلی کنار ترمه نشست ، این رفتار او ترمه را به شدت معذب می کرد .

_ببین دختر … روزی که برای استخدام اومدی اینجا ، من حتی یه نگاهم به مدارکت ننداختم … من خودتو دیدم ، به دلم نشستی ، توی این شیش ماهی هم که داری کار می کنی هرروز بیشتر ازت خوشم اومد ، من می تونم تورو به همه ی آرزوات برسونم ، می تونی توی پول شنا کنی ، من کاری می کنم خوشبخت ترین زن دنیا بشی !

مغز ترمه قفل شده بود ، نمی فهمید منظور رئیسش چیست ، او زن داشت ، و حتی یک پسر داشت ! پس این حرفها ؟!

_من … من متوجه نمی شم ؟

دست رئیس آرام روی زانوی لرزان ترمه نشست ، آنقدر شوکه شد که نتوانست عکس العملی نشان دهد .

_می خوام مال من باشی ! صیغه ی نودونه ساله !

ترمه برای چند ثانیه به رئیسش خیره شد ، کمی طول کشید تا مغزش شنیده اش را درک کند .

یکباره از جا جست بلند داد کشید .

_اصلا می فهمین چی میگین ؟ … دیوونه شدین ؟ … شما … شما …

رئیس در کسری از ثانیه یه سوی او هجوم برد و با دست پهن و بزرگش دهن او را گرفت و بدن نحیف ترمه را به دیوار کوبید .

_چته رم کردی ؟ بخوای داد و هوار کنی ، آبروریزی راه بندازی بد میبینی ! تو با من راه بیا … از دنیا بی نیازت می کنم .

ترمه مثل یک آهوی افتاده در دام تقلا می کرد ، اما این مرد در مقابل او ، غولی بود !

با آخرین توانش پا روی پای او کوبید و با هردو دست هولش داد ، همان یک مقدار سست شدن رئیس کافی بود تا ترمه از زیر دستش فرار کند .

جیغ کشید .

_کثافت ! کی به تو اجازه داده به من دست بزنی ؟ چی فکر کردی با خودت ؟ که من اونقدر کثیفم که خودمو به تو بفروشم ؟ بی شرف !

صورتش از شدت ضرب سیلی به یک طرف چرخید ، سکندری خورد و روی صندلی کنار در افتاد ، این اتفاق همزمان شد با باز شدن ناگهانی در .

_وحید چی شده ؟

احسان هاج و واج وارد اتاق شد .

وحید غرید .

_به تو مربوط نیست … برو بیرون !

چشم احسان از صورت بر افروخته ی برادرش به گوشه ی پاره شده ی لب ترمه افتاد .

_ترمه !؟ یا امام غریب !

به طرف ترمه رفت ، اما قبل این که دستش به او برسد ، ترمه برخاست ، گوشه ی لبش را با لبه ی آستینش پاک کرد ، از احسان رد شد ، مقابل وحید ایستاد ، انگشت اشاره اش را جایی بین دو چشم وحید چند بار تکان داد و بلند غرید .

_حتی جنازه ی منم روی دوش تو یکی نمی افته ! لجن !

و به سرعت برق از اتاق بیرون زد ، احسان نگاه دیگری به برادرش انداخت و نگاهی به در .

_فردا استعفا نامه ی من و خانوم توحیدی رو به دستت می رسونم وحید ، دیگه نمی خوام دور و بر اون ببینمت !

وحید یقه ی برادر ته تغاری اش چسبید .

_حرف دهنتو بفهم احسان … من از تو بزرگترم !

احسان دست برادرش را با زور از یقه اش کند و پوزخندی زد .

_مگه بزرگتری فقط به سنه ؟ … من به جهنم … از روی زن و بچه ت خجالت بکش .

این را گفت و به طرف در رفت .

_احسان … !

در آستانه ی در ایستاد ، وحید ادامه داد .

_اون دختر مال منه … سر راهم وایسی سر به نیستت می کنم !

احسان سری به تاسف تکان داد

_بچرخ تا بچرخیم داداش !

***

احسان که در را پشت سرش به هم کوبید و رفت ، وحید منفجر شد .

کتش را در آورد و به زمین کوفت ، تمام وسایل روی میزش را به ضرب روی زمین پرت کرد ، به صندلی کارش لگد زد ، به دیوار مشت کوبید ، چوب لباسی را انداخت و هوار کشید .

یکباره ساکت شد وسط ریخت و پاش های اتاق بی حرکت ایستاد ، سرش را میان دستانش گرفت و به زمین خیره ماند ، چیزی حدود ده دقیقه !

بعد ناگهانی از جا کنده شد و به طرف تلفن هجوم برد ، از میان وسایل کف اتاق جمعش کرد و به پریز زد .

پووف ! کار می کرد !

شماره را گرفت ، خیلی طول کشید تا پاسخی بشنود .

_الو ؟

_الو سعید ؟ کدوم گوری بودی ؟

صدای سعید به لرزه افتاد .

_شرمنده آقا توی اتاق نبودم .

_خوش ندارم الکی معطل شم ! چندبار بگم تا توی کله ی پوکت فرو بره ؟

_خجالتم آقا ، دیگه تکرار نمی شه .

_چه خبر از دختره ؟

_هنوز پیش همون خونوادس که دستورشو داده بودین !

_مدارکش رو درس درمون جعل زدین یا فردا پس فردا گندش در میاد ؟

_نه آقا ، یارو کارش درسته ، مو لا درز کارش نمی ره .

_بهتره همین طوری باشه که می گی ! خونوادهه چطورن ؟ دختره رو می خوان ؟

_بله آقا ، گفتم که یه پسر دارن ، همیشه یه دخترم می خواستن ، اما زنه دیگه نمی تونه بچه دار شه .

_خوبه ! بهشون بگو می تونن نگهش دارن .

_واقعا ؟

_مگه من با تو شوخی دارم احمق بی شعور ؟

_نه آقا … ببخشید .

_سعید گند نزنی یه وقت ها ! اگه مدارک دختره رو خوب جعل نزده باشه می فهمنا !

_نه آقا خیالتون راحت .

پوفی کرد و گوشی را روی تلفن کوبید .

چقدر دلش می خواست همان روز که دستور داده بود سعید بچه ی ترمه را بدزدد ، آن طفل مزاحم را بکشد و از دستش خلاص شود ، تحمل اینکه ترمه به یک نفر دیگر محبت کند را نداشت ، حتی اگر آن شخص بچه اش باشد ، به علاوه ، امکان نداشت بتواند ترمه را با بچه ی مرد دیگری تحمل کند .

اما وقتی سعید بچه را تحویل وحید داد ، او هر کاری کرد نتوانست شر بچه را کم کند ، لعنتی چشمان مادرش را داشت !

در عوض او را فرستاد تهران ، پیش خانواده ای که از طریق سعید می دانست یک دختر بچه می خواهند .

پوزخندی زد .

_دیگه خواب دخترتو ببینی ترمه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x