رمان اقیانوس خورشید پارت 3

4.3
(10)

_بابا این استاد رحیمی خیر ند …

قلبم برای لحظه ای ایستاد ، زبان بند آمد ، مثل مجسمه روبروی کامدین و دو مرد جوانی که مهمانش بودند ایستادم ، متاسفانه هر دو را می شناختم ، فرداد پارسا و دکتر رحیمی !

شلیک خنده ی کامدین سکوت را شکست .

_هان ؟ چرا ماتت برده ؟! استاد رحیمی خیر ندیده رو آوردم مستقیم با خودش دعوا کنی !

مثل لبو قرمز شدم ، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ، از هر دوی این اساتید به شدت می ترسیدم .

_خانوم خسروی دختر عموی توئه ؟!

صدای دکتر رحیمی متعجب بود اما عصبانی … نه !

کامدین_بله جناب استاد ، می بینی که ! با این وضعی که تو دانشجوای بیچارت رو آموزش میدی سبحان خان ، برای دنیا و آخرتت خدا بیامرزی می خری.

زیر لب اعتراض کردم .

_بس کن کامدین !

اینبار سبحان خندید ، با صدای بلند ! چشمم از حدقه بیرون زد ، اصلا فکر نمی کردم بلد باشد لبخند بزند چه رسد به قهقهه !

_بفرما خانوم خسروی ، دستم برای شما رو شد ، شما به بقیه لو نده .

با هزار بدبختی یک لیخند نصفه نیمه تحویلش دادم .

متوجه نگاه سرد فرداد بودم که تمام مدت به من چشم دوخته بود .

_خانوم خسروی ، من یه عذرخواهی به شما بدهکارم .

سر بلند کردم و به سیاهی چشمانش زل زدم ، صدای او با تمام سردی و گرفتگی به دلم نشست .

_خواهش میکنم .

سبحان دست روی شانه ی فرداد گذاشت .

_ای بابا پس پریدی به خانوم خسروی ؟ بنده خدا حالا فکر می کنه همه ی دوستای کامدین از یه قماشن !

کامدین اخمی ساختگی تحویلش داد .

_نیستین ؟

_من فقط سر کلاس سختگیری می کنم ، اگه اینطوری نباشم بعضی دانشجوا آدمو درسته قورت می دن ، همه که مثل خانوم خسروی نیستن .

با لبخندی سر پایین انداختم ، سبحان موذیانه به فرداد نگاه کرد .

_اما این فرداد خان برای منم قیافه میگیره !

فرداد چشم غره ای به او رفت .

سبحان_بفرما اینم نمونش !

کامدین با خنده دعوت به نشستن کرد .

من_کامدین عمو اینا کجان ؟

پوزخندی زد .

_رفتن استقبال عمو وحید ، با اهل و عیال از کانادا تشریف آوردن .

عمو وحید را قبل از رفتن به کانادا دیده بودم ، حدود چهارده ، پونزده سال پیش بعد از فوت والدینم ، او بزرگترین عموی من و قیم قانونی ام بود ، عمویی که به صلاح دید او من به پدربزرگ و مادربزرگ مادری ام سپرده شدم تا او و همسرش در کانادا بی سر خر زندگی کنند .

_خانوم خسروی ؟

صدایش من را از گذشته بیرون کشید .

_خانوم خسروی من می خوام برای جبران رفتارم ، خودم به شما مقدماتو طی چند جلسه به شما آموزش بدم ، بعد شما می تونید تشریف بیارید سر کلاس .

_ممنون از لطفتون جناب پارسا ، اما این مدته درسام یه کم سنگین شده ، ترجیح میدم به درس بچسبم .

سبحان_خانوم خسروی این دوست ما به همین سادگیا از کسی عذرخواهی نمی کنه ، حالا نمی دونم امروز سرش به کدوم سنگ خورده ، اما شما روی فرداد رو زمین نندازین ، به هر حال استاد مسلم ویالنه .

_آخه استاد تحقیق شما ؟!

_اگه مشکل شما اون تحقیقه ، اصلا من یادم میره فردا تحقیقا رو چک کنم ، راضی شدین ؟

این اخلاق آنقدر از او بعید بود که جرات کردم بخندم .

سبحان به خنده ی من خندید و رو به کامدین ادامه داد .

_ببین به خاطر گل روی تو و دختر عموی محترمت باید دست به چه کارایی بزنم ! فراموشی نگرفته بودم که گرفتم .

چشمم به فرداد افتاد که بدون ذره ای لبخند به دهان من خیره شده بود ، منتظر جواب .

_حالا که استاد لطف کردن ، منم از شما ممنون می شم که وقت گرانبهاتون رو برای من می ذارید .

ابروهایش بالا رفت ، کاملا متوجه کنایه ی ریزی که زدم ، شد .

***

فرداد :

روی تخت جا به جا شدم فکر امروز صبح از سرم بیرون نمی رفت ، برای اولین بار بعد از مدتها فکرم درگیر یک دختر شده بود !

یک پری کوچک و معصوم !

بدون مانتو مقنعه و با آن موهای نم دار پر چین و شکن دیگر شبیه یک بچه مدرسه ای شانزده هفده ساله نبود !

سیمای یک زن را داشت ، یک زن به معنی واقعیه کلمه !

چشمان مخمورش حس خوبی داشت ، یک حس ناب آرامش بخش ، حسی مثل نشستن در ساحل دریا … نه وسیعتر از دریا ، مثل نشستن در ساحل اقیانوس و تماشای غروب خورشید ، چشمش انگار اقیانوسی بود که پذیرای غروب آفتاب است … چشمانش اقیانوس خورشید بود !

عقلم نهیب می زد دست از خیال پردازی های کودکانه بردارم اما تجسم آن همه لطافت و پاکی من را دوباره بچه کرده بود .

حتی دیگر آن شباهت احمقانه آزارم نمی داد ، آرامش وجود او هیچ شباهتی باقی نمی گذاشت .

مثل یک مسکن قوی بود ، باید با او همکلام می شدم تا تشویش درونم آرام بگیرد .

همین ! تنها دوبار با او هم کلام شدم و جادوی معصومیتش دامنم را گرفت !

لبخند زدم ، چیزی که در روزگارم کمیاب شده بود .

ظاهرا سبحان از اساتید دانشگاهش بود ، بیچاره انگار از استاد شانس نیاورده ، حتی من هم وقتی سبحان سر کلاس می رفت از او می ترسیدم !

همین امروز درس را شروع کردم ، شاگرد فوق العاده ای بود ، با استعداد و مطیع !

پلک بر هم گذاشتم ، از آن معدود شبهایی بود که سردرد نداشتم .

***

نفس :

آوا که تا آن لحظه از شدت اضطراب به سختی نفسش بیرون می آمد ، پوف بلندی کشید و دستش را روی پیشانی گذاشت .

_آخی خدا جون شکرت ! به خیر گذشت ، یعنی معجزه شد رحیمی یادش رفت تحقیقا رو بگیره تا لحظه آخر استرس داشتم همش می گفتم الان یادش میاد الان یادش میاد !

ریز ریز به معجزه ای که مسببش من بودم ، می خندیدم .

آوا_توام انگار داری مثل من از خوشحالی دیوونه می شی .

خنده ام عمیق تر شد .

_آره .

آوا_فردا امتحان میان ترم بیهقی داریم ؟

_آره خدا به دادم برسه ، امشب عموم اینا مهمون دارن .

_ای بابا حالا توی فصل امتحانا مهمونی چیه ؟ مگه دختر عموت هم دانشجو نیست ؟

_چرا اما یهویی پیش اومد ، عموی بزرگم از کانادا برگشته ، مهمونیه خوشامد گوییه .

_پس شانست حسابی آورده .

_مجبورم تا صبح بیدار بمونم دیگه ، چاره ایی ندارم .

با هم از ساختمان خارج شدیم ، کلاس نگارش تشکیل نمی شد ، دکتر ستایش مرخصی بود .

با آوا خداحافظی کردم و به طرف خیابان رفتم ، در کمال تعجب کتی را دیدم که سوار بر ماشینش منتظر من بود .

سوار شدم .

_اینجا چیکار می کنی کتی ؟

_خب اومدم با هم بریم خونه ، تو که دیگه کلاس نداری !

_نه ، ولی تو از کجا فهمیدی دیگه کلاس ندارم ؟

خندید .

_منم منابع خودمو دارم !

با تعجب به او خیره شدم ، پا روی گاز گذاشت ، کمی که از دانشگاه دور شدیم صدای ضبط را کم کرد .

_نفس ! نگرانی ؟

ابرو در هم کشیدم ، متوجه منظورش نشدم .

_نه چطور مگه ؟ باید باشم ؟

لبش را جوید .

_آخه عمو وحید اومده !

_خب ؟ اینو که می دونم .

_اومده که بمونه .

_متوجه نمی شم کتی ! این چه ربطی به من داره ؟

_خب بالاخره قیم قانونیته ، ممکنه اومدنش توی زندگی تو هم تاثیر بذاره .

شانه بالا انداختم .

_فکر نکنم کاری به کارم داشته باشه ، همون 14 سال پیش که رفت کانادا هم فکری برای من نداشت چه برسه به حالا .

_ من یه کم نگرانم .

_آخه چرا ؟

_تو زیاد عمو وحید رو نمی شناسی ، آدم زیاد نرمالی نیست ، همه ی خاندان از اون حساب می برن ، حتی وقتی کانادا بود و تلفنی دستور صادر میکرد هیچکی جرات نمی کرد روی حرفش حرف بزنه .

_آخه می خواد به چیه من گیر بده ؟ نترس هیچی نمی شه .

کتی ساکت شد و نگاهش را جاده داد ، اما چهره اش همچنان نگران بود ، همین باعث می شد ته دلم بلرزد .

جو ویلا به شدت متشنج و به هم ریخته بود ، ماهرخ خانم غذا می پخت ، زن عمو میز را می چید و غر غر می کرد ، کامدین مبل ها را جابه جا میکرد ، کیانوش جارو برقی می کشید ، حتی عمو هم در حال ظرف شستن بود .

آنقدر همه درگیر کار بودند که متوجه حضور من و کتی نشدند .

کتی _آهای اهل منزل ما رسیدیم !

عمو_سلام دخترای گلم ، خسته نباشید.

من_سلام ، شما خسته نباشید ببخشید که نشد بمونم خونه کمکتون کنم .

زن عمو_این چه حرفیه دخترم ؟ درس از همه چی واجب تره .

عمو_حالا وقت برا تعارف زیاده ، الان میان شما ها حاضر نیستید .

با اجازه ای به عمو گفتم و در حالی که برای کامدین دست تکان می دادم از پله ها بالا رفتم ، با لبخند کمرنگی دست تکان دادنم را جواب داد .

خیلی تعجب کردم ، کتی متوجه شد .

_جدی نگیر ، کامدین از اومدن عمو وحید اینا ناراحته ، پیشینه ی خوبی با هم ندارن !

ابرو بالا دادم .

_چرا ؟

_چهار سال پیش کامدین می خواست با دوست دخترش ازدواج کنه ، همه ی شرایطم جور بود ، خیلیم همدیگرو دوست داشتن ، اما خب بابا مثل همیشه برای تصمیمای بزرگ زندگیش ، زنگ زد به عمو و از اون مشورت گرفت ، خدا می دونه عمو چی در گوش بابا خوند که بابا لج کرد نیومد خواستگاری ، هرچی هم کامدین گفت و نالید و التماس کرد فایده نداشت ، وقتی پا فشاریه کامدین رو دیدن ، عمو شماره ی پدر دختره رو از بابا گرفت و با اون حرف زد حالا چی گفت نمی دونم ، اما الان دختره ازدواج کرده یه بچه ام داره ، کامدینم که می بینی … ول معطل !

دلم گرفت ، آقا جون همیشه می گفت کسانی که زیاد می خندند ، یک غم بزرگ را پنهان می کنند ، حالا متوجه شدم پر بیراه نمی گفت ، کامدین پشت تمام خنده ها و شوخی هایش یک قلب ترک خورده داشت .

دست کتی به شانه ام نشست .

_ناراحت نباش ، کامدین همیشه از پس مشکلاتش بر میاد ، فقط حضور عمو وحید حالشو می گیره .

لبخندی زد و ادامه داد .

_برو حاضر شو ، که شب سختی در پیش داریم .

به اتاقم رفتم و به حمام پناه بردم ، خیلی برای کامدین ناراحت شدم ، آدمی به خوبیه کامدین مستحق یک دل شکسته نبود ، فکر اینکه به قول دکتر ستایش ” کارش از گریه گذشتست و به آن می خندد ” آزارم می داد .

دوش آب گرم هم خوشحالم نکرد ، جلوی آینه نشستم مختصر آرایشی کردم و بعد از خشک کردن ، موهایم را بالای سرم جمع کردم .

یک پیراهن ریون بلند و آستین دار ساده ی مشکی و آبی از کمد بیرون کشیدم و تن کردم ، با تمام سادگی ، بسیار شیک و زیبا به نظر می رسید .

هنوز صندل هایم را نپوشیده بودم که کتی با یک کت و دامن صورتی وارد اتاق شد .

_وای چقدر این لباس به تو میاد نفس !

_کت و دامن توام خیلی قشنگه .

متوجه شدم موهایش را فر کرده است ، با ناز گردنش را خم کرد .

_به موهای تو حسودیم شد رفتم موهامو فر زدم ، اما بازم به قشنگی موی تو نشد ، هرچیزی طبیعیش قشنگه !

_خیلی ناز شده ، به نظر من که عالیه .

با لبخندی مهربان از من تشکر کرد .

_بیا بریم تا مهمونا نیومدن .

سری تکان دادم و به همراهش از اتاق خارج شدم ، پایین پله ها کامدین کنار شروین سبحان ایستاده بود و آرام صحبت می کرد .

از دیدن سبحان تعجب کردم ، نمی دانستم رفت و آمد خانوادگی دارند .

کتی سرش را نزدیک گوشم آورد .

_ای بابا ، می خواستم قبل از اومدن مهمونا پایین بیام .

آرام زمزمه کردم .

_چه عیبی داره الانم که همه نیومدن !

_آخه … !

حرفش را نیمه کاره رها کرد ، سبحان متوجه ما شد .

_سلام عرض می شه خانوما !

کتی لب به دندان گزید و با سر پایین انداخته سلام کرد .

با تعجب از سبحان به کتی نگاه کردم و بعد لبخند زدم ، الان می فهمیدم منبع اطلاعاتی کتی در دانشگاه ما کیست !

من_سلام استاد !

سبحان_ای بابا خانوم خسروی اینقدر استاد استاد نبد ناف ما !

خندیدم _چشم استاد !

تشر زد_د … باز می گه !

شروین و کامدین و کتی هم خندیدند .

کامدین با همان لحن مهربان همیشگی سلام کرد .

شروین_این دختر دایی های ما ماشا… هر روز زیباتر می شن .

لبخند شرمگینی به شروین زدم ، کامدین اخم کرد .

_خیلی خب جمع کن لب و لوچه ت رو !

همه خندیدند ، شروین یک ” خفه شی ” آبدار نثار کامدین کرد .

ورود عمه و ایل و تبارش به سالن گفتگوی ما را قطع کرد ، شروین انگار خودش جدا آمده بود .

هنوز سلام و احوال پرسی با آنها تمام نشده بود که مهمان های جدید آمدند ، کتی یک ریز زیر گوشم حضار را معرفی می کرد

_اون خانوم عینکیه مادر سبحانه اون آقایی هم که کنارشه باباشه ، اونام همسایه ی قدیمیمونن ، اون خانوم مو طلاییه خواهر زن عمو شهلاس ، اون دوتا دختر و اون پسر قد کوتاهه بچه هاشن ، اونم برادر زن عموئه …

من فقط با سردر گمی چشم می گرداندم و به جمعیت نگاه می کردم که آن وجود سرد سیاه وارد ویلا شد ، او اینجا چکار می کرد ؟

با فرداد هم رفت و آمد خانوادگی داشتند ؟! پس چرا تنها بود ؟

در یک ست طوسی و خاکستری نفسگیر تر از همیشه شده بود ، با آستین های تا آرنج بالا زده و یک کروات شل .

کامدین_بفرما سوپر هیرومونم اومد !

سبحان خندید .

_فردادم دعوت کردی ؟

_مامان اصرار داشت موزیک زنده داشته باشیم ، منم دیدم کی از فرداد بهتر .

چند لحظه نزدیک در با عمو یوسف سلام و احوال پرسی کرد و بعد یک راست به طرف ما آمد ، بوی ملایم و مشام نواز عطر سردش زودتر از خودش رسید .

کامدین_خوش اومدی داداش .

فرداد_وظیفه بود .

سبحان_اخ ! جمع کنید این تعارفای مودبانه رو به قیافه تون نمیاد .

من_سلام جناب پارسا .

نگاهش به من افتاد و لحظه ای خیره ماند .

_سلام خانوم خسروی ، حال شما ؟

_ممنون به لطف شما.

کتی_ فرداد خان شنیدیم قراره امروز از هنر شما مستفیض بشیم .

_خواهش می کنم ، کمترین کاریه که می تونم برای کامدین انجام بدم .

سبحان ابرو بالا داد .

_نمی دونم چی شده جدیدا فرداد وقتی میاد اینجا اینقدر خوش اخلاق و مهربون میشه .

فرداد به او چشم غره رفت ، سبحان خندید .

_خب بابا ، اخلاق گنده ت فقط برا منه !

دست فرداد را گرفت و کشید .

_بیا بریم به ننه بابام سلام کن ! دل بکن از کامدین جونت که یهویی عزیز شده !

فرداد ببخشید گویان از ما جدا شد و همراه سبحان رفت.

_این فرداد بود ؟

شروین کنار من ایستاد .

کامدین_آره

شروین_خیلی وقت بود ندیده بودمش .

کامدین_دیدین ندیدنش توفیری نداره ، سال به سال تغییری نمی کنه .

داشتیم می خندیدیم که یکباره خنده در دهان کامدین ماسید .

_مغول اعظم تشریف آوردن !

عمو وحید و زن عمد شهناز و پسرشان واردسالن شدند .

عمو وحید همانی بود که در ناخوداگاه مغزم وجود داشت ، بلند قد و بسیار درشت و چهار شانه با دستهای پهن و بزرگ و صورتی سرخ و سفید و موهای فر کم پشت و ابروهای در هم تنیده .

با خود اندیشیدم همه حق دارند از او بترسند .

زن عمو زنی بسیار لاغر اندام بود با موهای مجعد شرابی و دماغ عقابی کشیده ، اما بیشترین چیزیکه در صورتش به چشم می آمد خال درشت گوشتی کنار لبهای نازکش بود .

پسرشان درست مثل پدر ، درشت و تنومند بود و با موهای فر ریز ، حدودا همسن و سال سبحان .

همه ی بزرگتر ها با خوشحالی به سمتشان هجوم بردند و با سر و صدای زیاد از دیدن دوباره ی آنها اظهار مسرت کردند .

شروین و کامدین و کتی هنوز کنار من ایستاده بودند ، به نوعی انگار برای محافظت از من گارد گرفته باشند !

شروین زن عمو را زیر نظر گرفته بود .

_قیافه رو ! افاده ها طبق طبق !

به کامدین نگاه کردم ، نمی خندید ، حتی لبخند هم بر لب نداشت ، دندان به هم می سایید ، این را از عضلات فک منقبض شده اش فهمیدم ، دستش در جیب شلوار کتان قهوه ای رنگش مشت شده بود و به زور سعی می کرد خود را کنترل کند .

شاید اگرکتی دلیل نفرت او را برای من توضیح نمی داد این رفتارش به نظرم غیر منطقی می رسید ، اما حالا فقط دلم برای این همه خشمش می سوخت .

خوشامد گویی ها که تمام شد عمو وحید به راهنمایی عمه به طرف ما آمد ، ناگهان استرس به تمام رگ و ریشه ام دوید ، انگشتانم بی حس شد ، بی اختیار بازوی کتی را چنگ زدم ، برگشت و با لبخندی عصبی نگاهم کرد انگار حال او از من بدتر بود .

صدای عمه از چند قدمی ما بلند شد .

_خان داداش اینم پسرم ، شروین .

شروین_سلام دایی جان .

عمو صدایی صاف کرد و دست شروین را که به سوی او دراز شده بود محکم فشرد .

_سلام پسرم ، ماشا … مردی شدی .

عمه_بله خان داداش ، چشمش نزنم داره ارشد معماری می خونه !

کامدین پوزخندی زد .

عمو بی مقدمه به طرف او چرخید .

_به به ! کامدین خان ! از 14 سال پیش تا حالا همش داری می خندی ؟

پوزخند کامدین عمیق تر شد .

_نه عمو جان ! به لطف شما .

از جمله دو پهلوی کامدین اخم عمو در هم رفت ، نگاهش روی من و کتی چرخید ، بی مقدمه من را مورد خطاب قرار داد .

_تو نفسی ؟

ماتم برد ، انتظار هر شروعی را داشتم به غیر از این .

_بله ، عمو … جان !

با اخم گره کرده سر تا پایم را برانداز کرد .

_تو نباید الان کرمانشاه باشی ؟

کمی خودم را جمع و جور کردم .

_دانشگاه تهران قبول شدم ، برای همین آقا جون منو فرستاد اینجا تا با عمو یوسف اینا زندگی کنم .

عمو وحید ابرو بالا انداخت ، لحن خونسردش من را آتش زد .

_یادم نمیاد زنگ زده باشی چنین اجازه ای از من گرفته باشی .

شروین و کامدین مثل اسفند روی آتش شدند .

شروین_این چه حرفیه دایی جان ؟ جای غریبه که نیومده .

عمو چپ چپ به شروین نگاه کرد .

_پسر جان این خواهر من یادت نداده وسط حرف دو نفر که به تو ربطی نداره نپری ؟ پس توی این دانشگاها چی به شما یاد می دن ؟

عمه زیرلب به شروین غر غر کرد که دهانش را ببندد .

عمو دوباره به من خیره شد .

_خب ؟

سرم را پایین انداختم .

_عمو جان ، فکر می کردم وقتی منو سپردید به پدربزرگم ، به ایشون اعتماد کردید که هر تصمیمی برای من بگیرن ، درسته !

عمو_نه ! من به پدربزرگت سپردم که برای هر تصمیمی به من زنگ بزنه که ظاهرا فراموش کرده … به هر حال الان فرصت بحث با توئه یه الف بچه رو ندارم ، بعدا میام تکلیفتو روشن می کنم .

قلبم پایین ریخت ،حتی نتوانستم سر بلند کنم ، چشمانم به اشک نشسته بود ، کاش می توانستم یقه اش را بگیرم و سرش داد بزنم این 14 سالی که نبودی و من تنها بودم برایت فرق میکرد زنده ام یا مرده ؟ که حالا برایم شاخه و شانه می کشی !

اما هیچ ! سکوت !

کامدین و شروین را کارد می زدی خونشان نشان در نمی آمد ، هر دو مثل برج زهرمار به زمین چشم دوخته بودند و گاهی تک کلمه ای کوتاه با هم حرف می زدند .

صدای گوش نواز ویالن آن سکوت مرگبار را شکست ، سر بلند کردم و از پس پرده ی اشک هیبت مردانه ی فرداد را دیدم که جایی دور از ما روی چهارپایه ای کنار اپن آشپزخانه نیمه نشسته بود و آرشه را بر ویالن می رقصاند .

کاش اینقدر غم انگیز نمی زد ، می ترسیدم اختیار اشکهایم را از دست بدهم .

دستهایم را در آغوش گرفتم و کمی از شروین و کتی و کامدین دور شدم ، می خواستم در تنهایی لذت سحر نوای ویالنش را بچشم .

یک قطعه کوتاه نواخت ، ویالن را که پایین آورد اولین نفری بودم که تشویقش کردم ، بقیه هم به تبعیت از من .

_سلام بانو !

سر چرخاندم ، در فاصله چند قدمی ام پسر عمو وحید ایستاده بود ، دستش را به طرفم دراز کرد .

_دانیال هستم .

نگاهی از او به دستش و دوباره به خودش انداختم .

_من نفسم .

دستش را با ناامیدی انداخت .

_معلومه که نفسی !

از جمله ی دو پهلویش معذب شدم ، اما هنوز ادامه داشت ، به صورتم چشم دوخته بود .

_چه زیباییه خیره کننده ای !

_ممنون لطف دارید .

_باور کنید از سر لطف نیست ، یک زیباییه کلاسیک و ناب !

سری تکان دادم ، حرف کم آوردم ، همان ” لطف دارید ” تنها جوابی بود که به ذهنم می رسید .

دانیال_کی از کرمانشاه اومدی ؟

_اواخر شهریور .

_پس ترم اول هستی ؟

_بله.

_به سلامتی . چی می خونی ؟

_ادبیات .

_فارسی یا عربی ؟

_فارسی .

_آفرین ، خیلی هم عالی ! من خودم عاشق ادبیاتم ، اما خب متاسفانه شرایط اجازه نداد ادبیات بخونم .

سری تکان دادم ، صحبت با او به طرز عجبیبی معذبم می کرد .

_به به دانیال خان ! تحویل نمی گیری .

هردو به سمت شروین چرخیدیم ، نفس راحتی کشیدم ، شروین فرشته نجاتم شد .

دانیال دست شروین را به گرمی فشرد .

_چه کنم شروین جان ، داشتم از فرصت مصاحبت با بانو استفاده می کردم .

شروین پوزخندی زد .

__پس من شرمنده ام که مامور شدم این فرصتو ازت بگیرم !

ابروی دانیال بالا رفت ، شروین رو به من ادامه داد .

_نفس جان زن دایی لیلا گفت بیام صدات کنم ، کارت داره .

لبخند رضایتمندی تحویلش دادم .

_ممنون ، الان می رم .

سری برای دانیال تکان دادم و با اجازه ای گفتم و آن دو را تنها گذاشتم .

زن عمو لیلا در آشپزخانه دور خودش می چرخید و تند تند غذا میکشید و به ماهرخ می داد تا میز شام را بچیند .

_جانم زن عمو ؟ کارم داشتید ؟

سرش را از داخل قابلمه بیرون آورد .

_نه عزیزم ، چطور مگه ؟

_آخه شروین اومد گفت کارم دارید .

_نه دخترم ، می خواسته اذیتت کنه حتما !

ابرو در هم کشیدم ، اذیت که نه ! احتمالا می خواست از دانیال دورم کند .

زن عمو_حالا که اومدی نفس جان می تونی اون مرغا رو توی دیس بچینی ؟

_حتما .

مشغول به کارشدم و تکه های مرغ را در دیس گذاشتم ، ماهرخ بعد از بردن ظرف دسر برگشت و دیس مرغ را هم برد .

زن عمو کمی این طرف آنطرف را نگاه کرد .

_خب دیگه همه چی رو بردیم ، میز تکمیله ، بیا بریم دخترم .

با هم از آشپزخانه بیرون آمدیم ، زن عو صدا صاف کرد و بلند گفت

_بفرمایید ، شام حاضره ! از خودتون پذیرایی کنید .

میز بزرگ انتهای سالن پر بود از غذاها و دسر های رنگارنگ و خوشبو .

چون ظهر هم در دانشگاه غذا نخورده بودم به شدت احساس گرسنگی می کردم ، اما به احترام مهمان ها ، آخرین نفری بودم که به طرف میز رفتم و بشقاب به دست پشت سر جمعیت گرسنه ، ایستادم .

هنوز داشتم این پا آن پا می کردم که دستی بزرگ و مردانه گوشه ی بشقابم را گرفت ، سردی عطرش مشامم را پر کرد ، نگاهم از سنگ سیاه انگشترش به سیاهی چشمانش لغزید .

_اجازه بدید ، من برای شما غذا بکشم .

_ممنون آقای پارسا ، آخه زحمتتون می شه .

بشقابم را گرفت .

_نه !

همین ! یک ” نه ” خشک و خالی اما قاطع و مقتدرانه .

چند لحظه بعد با دو بشقاب پر از غذا برگشت و یکی را به من داد.

_اگه همینطوری صبر می کردید ، غذا تموم می شد .

_ممنون ، دستتون درد نکنه !

دست به سوی مبلها دراز کرد .

_تشریف بیارید بریم بشینیم .

بی اختیار اطاعت کردم و پشت سرش به راه افتادم ، گوشه ای خلوت را انتخاب کرد و روی مبل نشست ، با فاصله از او نشستم .

فرداد_امشب همه سعی میکنن از هر فرصتی برای همصحبتی با شما استفاده کنن ، منم خواستم بی نصیب نباشم !

نگاهش کردم جایی در اعماق سرد نگاهش برق کم سویی از شیطنت می درخشید .

چشمم از حدقه بیرون زد و جرعه دوغی که نوشیده بودم به گلویم پرید و به سرفه افتادم .

_حالتون خوبه خانوم خسروی ؟ چی شد ؟

با چند نفس عمیق حالم بهتر شد ، لبخند کجی تحویلش دادم .

_ببخشید ، دوغ پرید گلوم !

لبخند زد ، تعجبم بیشتر شد ، هر چه به مغزم فشار می آوردم یادم نمی آمد قبلا لبخند او را دیده باشم ، چقدر همین یک مثقال مهربانی جذابترش میکرد.

_خب خانوم خسروی ، جلسه بعدی کلاس رو کی برگذار کنیم ؟

_من از چهار شنبه تا جمعه بیکارم ، اما فکر کنم شما چهارشنبه و پنجشنبه سرتون شلوغه .

_بله ، پس همون جمعه خوبه ؟

_بله ، خوبه ، گرچه باعث زحمت شما می شه .

_چه ساعتی ؟

_نمی دونم .

یک کارت کوچک از جیبش بیرون کشید و کنار بشقابم روی میز گذاشت .

_این شمارمه ، هروقت شد تماس بگیرید و ساعتش رو مشخص کنید ، نمی خوام مثل جمعه ی گذشته بد موقع مزاحمتون شم .

یاد موهای خیس و قیافه شوکه و چشمان خوابالود و پف کرده ی هفته پیش خودم افتادم و از خجالت سرخ شدم ، با سر پایین انداخته کارت را برداشتم.

_به به فری خان ! میبینم با شاگرد اول ما خلوت کردی !

سبحان با یک بشقاب پر از غذا کنار فرداد نشست و بی توجه به غرغر زیر لب فرداد ، رو به من که از تصور اسم فری ، برای فرداد نیش باز کرده بودم ، گفت .

_ماشا… غذاهای این خونه اونقدر خوشمزس که آدم هرچی می خوره سیر نمی شه ، باور کنین این سومین بشقابمه !

ریز خندیدم .

_نوش جان .

سبحان رو به فرداد چرخید .

_خب چی می گفتین ؟

فرداد چشم غره ای به او رفت . سبحان ابرو بالا انداخت .

فرداد_اون دو بشقاب قبلیتو کجا نشستی خوردی که واسه سومیش به من افتخار دادی ؟

_والا از شما چه پنهون می خواستم غذا رو با اونیکی خانوم خسروی سرو کنم اما این عموی تازه از فرنگستون برگشته بدجوری نگاه می کنه ، ترسیدم مثل کامدین باعث شکست عشقیم بشه اینه که تا الان خدمت والده ی محترم بودم ، بعدم چشمم به شما افتاد گفتم فرداد و این یکی خانوم خسروی رو از فیض وجودم بی بهره نذارم .

خندیدم و به کتی که آن سوی سالن کنار شعله نشسته بود و با حسرت به سبحان نگاه می کرد چشم دوختم .

غذا که تمام شد کم کم همه ی جوان تر ها در گوشه ای از سالن جمع شدند ، کامدین با دو گیتاری که در دست داشت به جمع ما پیوست و با سر و صدای زیادی نشست .

_خب دوستان امشب فرداد خان گل قراره یه حسابی گوشمون رو به فیض برسونه اما از اونجا که دیدم ممکنه رودل کنین ، منم همراهیش می کنم .

شروین_ولمون کن بابا ، از اون بار آخر که تو گیتار زدی تا الان من هنوز گوش پزشک می رم .

کامدین ، گیتار سفیدش را به فرداد داد و خودش گیتار قهوه ای رنگ را در دست گرفت و رو به شروین غرید .

_از سرتم زیاده .

و بلند رو به جمع .

_خب آهنگ درخواستی !

هر کس چیزی گفت و کامدین در جواب هر کدام غر زد و در آخر هم به شعله پرید .

_آخه پرفسور اینی که میگی رپه !

شعله با غیظ_اصلا خوده فرداد خان هرچی زد ما قبول داریم .

فرداد در سکوت فقط به کامدین نگاه می کرد .

کامدین شانه بالا انداخت و نشست .

_بفرما صاحب اختیار شدی فرداد .

فرداد نگاهش را از کامدین گرفت و خیلی گذرا و کوتاه به من دوخت ، بعد سرش را پایین انداخت شروع به نواختن چیزی کرد که به گوشم بسیار آشنا بود .

دانیال دست به هم کوبید و سوتی کشید .

_واو ! لاو استوری !

و با نوازش دست فرداد بر سیم گیتار ، دانیال با صدای آرامی شروع کرد به خواندن ، شعله و دو سه نفر دیگر هم همراهش شدند…

Where do I begin

از کجا آغاز کنم

To tell the story

Of how great a love can be

گفتن ماجرایی را که یک عشق چقدر می تواند بزرگ باشد

The sweet love story

that is older than the sea

ماجرای عاشقانه شیرینی را که از دریا کهن سال تر است

The simple truth about

the love She brings to me

حقیقتی ساده درباره عشقی که او به می بخشد

Where do I start

از کجا آغاز کنم ؟

with her first hello

با اولین سلامش

She gave a meaning

To this empty world of mine.

به دنیای خالیم معنا داد

There is never be another love

عشق دیگری دوباره نخواهد بود

Another time

She came into my life

And made the living fine

زمانی دیگر او به زندگیم آمد و زندگی را زیبا کرد

She fills my heart

او قلبم را پر می کند !

With very special things

او قلبم را با چیزهای خاص پر می کند

With angel songs

With wild imagining

با آوازهای فرشتگان ، با تصورات وحشی

She fills my soul

With so much Love

او قلبم را با عشقی بزرگ پر می کند

That everywhere I go

I am never lonely

که هر جا می روم با عشق او هیچوقت تنها نیستم

With her along.

Who could be lonely

چه کسی می تواند تنها باشد ؟

I reach for her hand

It’s always there

به سوی دست هایش دست دراز می کنم ، او همیشه حاضر است

How long does it last

چقدر طول خواهد کشید ؟

can love be measure by the

hours in a day

آیا می توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفت

I have no answers now

But this much I can say

اکنون جوابی ندارم ولی می توانم بگویم که

I know I ll need her Till the stars.

All burn away

می دانم به او نیاز دارم تا زمانی که ستارگان همه خاموش شوند

And she be there

و او باقی خواهد بود .

How long does it last

چقدر طول خواهد کشید ؟

Can be love measure

by the hours in a day

آیا می توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفت

I have no answers

Now But this much I can say

اکنون جوابی ندارم ولی می توانم بگویم که

I know I ll need her Till the

’til the stars all burn away

می دانم به او نیاز دارم تا زمانی که ستارگان همه خاموش شوند

And S he’ll be there

و او باقی خواهد بود

***

نگاهی سرسری به جوابهایی که نوشته بودم انداختم ، وسایلم را جمع کردم و از جا برخاستم .

از کنار آوا که تقریبا داشت گریه می کرد گذشتمو به طرف میز استاد رفتم .

سبحان با صدای قدم های من سرش را از کتاب بیرون آورد ، برگه امتحان را روی میزش گذاشتم ، لبخند محوی زد .

_امتحان خوب بود ؟

_بله ، ممنون استاد .

_می تونید برید .

سری تکان دادم و از کلاس خارج شدم .

بعد از بستن در هنوز قدمی برنداشته بودم که به کسی خوردم .

دهان باز کردم اعتراض کنم که چشمم به نگاه دریاییش افتاد .

متعجب پرسیدم .

_کامدین ؟ اینجا چیکار می کنی !

_سلام دختر عمو جان ! ببخشید ندیدمت .

_کجا با این عجله ؟

_با سبحان کار دارم ، موبایلشو جواب نمی ده .

_داره امتحان می گیره به نفعته الان نری دیدنش ! صبر کن کلاس تموم شه .

_خیلی طول میکشه ؟

_نه دیگه آخرای امتحانه .

اشاره کرد که از در کلاس فاصله بگیریم ، در حالی که به طرف انتهای راهرو می رفتیم پرسیدم .

_حالا چیکارش داری که تا اینجا اومدی ؟

_دیشب توی مهمونی با سبحان حرف زدیم قرار گذاشتیم سه روز تعطیلی آخر هفته رو بریم شمال ، سبحان قول داد کلید ویلای داییش رو بگیره ، آخه ویلای خودمون در دست تعمیره .

_واسه خاطر همچین چیزی از کرج پاشدی اومدی اینجا ؟ تا تعطیلات که دو روز مونده !

خندید .

_کرج نبودم ، از شرکت اومدم ، بعدشم باید از سبحان مطمئن شم بعد برم سراغ فرداد ، راضی کردن فرداد یه پروسه ی 36 ساعته زمان می بره ، تو که ناراحت نمی شی فردادم بیاد ؟

_من ؟ مگه قراره منم بیام ؟

_چه حرفایی می زنی ؟ مگه می شه تو نیای ؟

_آخه … !

_کتی و شعله و خواهر سبحانم هستن .

_درسامو چی کار کنم ؟

_ داریم با استادت میریم مسافرت ! اونجا بشین بخون هرجا به مشکل خوردی از سبحان بپرس .

_هوا هم داره سرد میشه !

_چقدر غر می زنی ننه پیرزن ! انگار راضی کردن تو از فرداد سخت تره .

به حرفش خندیدم قبل از اینکه جوابی بدهم در کلاس باز شد و سبحان بی توجه به التماس های دانشجویانی که پشت سرش می آمدند به طرف ما آمد .

با دیدن کامدین لبخندی زد و نرسیده به ما ایستاد و به طرف دانشجویان چرخید .

_مریض بودم ! مریض داشتم ! مهمون داشتیم ! مهمونی بودیم! اینا بهانه یه یه روزه ، کل هفته وقت داشتید !

آوا_ولی استاد …

_ولی و اما و اگر نداره ، اینقدر وقت من هدر ندید خانوم محترم ، بفرمایید ، تشریف ببرید !

و دوباره به طرف ما چرخید ، آوا از پشت سر به او دهن کجی کرد که از چشم کامدین دور نماند و از خنده منفجر شد ، رنگ از صورت آوا و بقیه پرید زیر لب خاک بر سرمی گفت و همراه دیگر همکلاسی ها از پله ها پایین دویید .

کامدین همچنان می خندید .

_چطوری اژدهای دو سر ؟

سبحان_اینجا چیکار می کنی کامدین ؟

_موبایلتو که جواب نمی دی ، بیکار بودم گفتم بیام اینجا ببینم خان داییت رو راضی کردی ؟

_اتفاقا سر صبح با داییم صحبت کردم گفت مشکلی نداره ، خودشون برا تعطیلات دارن می رن اصفهان ، ویلا رو احتیاج ندارن .

_خب پس حله ! حالا باید برم ناز فردادو بکشم که دل از اون لونه ش بکنه !

_خب الان زنگ بزن بهش ، می خوای من زنگ بزنم ؟

_نه فردادو نمی شه پای تلفن راضی کرد ، الان باید آموزشگاه باشه ، یه سر می رم اونجا .

_برو خدا پشت و پناهت ! منم برم یه چای بخورم تا از خستگی بیهوش نشدم .

و رو به من ادامه داد

_با اجازه خانوم خسروی .

سری تکان دادم

_خدانگهدار استاد .

بعد از رفتن سبحان ، کامدین نگاهی به ساعتش انداخت و رو به من پرسید .

_تو بازم کلاس داری ؟

_نه دیگه .

_خب پس بیا با هم بریم ، یه سر میریم آموزشگاه بعدم خونه ، قول میدم اجازه ندم فرداد پاچه ات رو بگیره .

خندیدم .

_باشه ، بریم .

***

فرداد :

بعد از پنج دقیقه تاخیر کلاس را تمام کردم و به سالن آموزشگاه رفتم ، تا کلاس بعدی یک ساعتی فرصت استراحت داشتم ، یک راست به طرف مبلها رفتم و خودم را رها کردم .

موبایلم را از جیب کتم بیرون کشیدم و چشمم از تعجب بیرون زد 34 تماس بی پاسخ از یک شماره ی ناشناس داشتم .

هیچ وقت کسی جز کامدین و سبحان با من تماس نمی گرفت .

همانطور که به صفحه ی موبایل نگاه می کردم دوباره آن شماره تماس گرفت ، با ابروهای تا انتها بالا رفته دکمه وصل تماس را زدم .

من_بله ؟!

_ … !

_بفرمایید ؟

صدای تنفس ضعیفی می شنیدم اما دریغ از یک کلمه .

_الو !

قطع کرد ! تعجب زده به گوشی زل زدم .

_سلام استاد بزرگوار !

سر بلند کردم و چشمم به کامدین افتاد ، برخاستم .

_سلام ، اینطرفا ؟

_سلام آقای پارسا .

صدای لطیفش تا استخوانم را سوزاند ، تازه متوجه حضور نفس شدم ، تقریبا پشت سر کامدین ایستاده بود .

_سلام خانوم خسروی ، خوش اومدید !

ابروی کامدین بالا رفت و نگاهی از من به نفس انداخت و دوباره رو به من چرخید .

_چهار شنبه صبح می خوایم بریم شمال … مسئولیت خطیر راضی کردن جنابعالیم متاسفانه گردن منه .

_کار دارم ، نمی تونم بیام .

کامدین دستهایش را در هم گره کرد و اخمی مصنوعی بر ابرو نشاند .

_کارت چیه ؟ تو نباشی اقتصاد کشور لنگ می مون ؟ امنیت ملی به خطر میوفته ؟ توازن جمعیت به هم می ریزه ؟

لبخند کوچکی بر لبان نفس نقش بست ، وقتی اینطور ریز می خندید صورتش بامزه تر می شد .

_کلاس دارم چهارشنبه .

_مگه تعطیل نیست ؟

_چرا ولی کلاس گذاشتم برا چند نفر .

_بیخود کردی ، کشور تعطیله تو تعطیل نیستی ؟ زنگ بزن کنسل کن ، زود !

_نمی شه نمی تونم .

_اصلا شماره هنرجواتو بده خودم زنگ می زنم کنسل می کنم .

_می گم نمی شه !

کامدین پوفی کشید و رو به نفس گفت .

_ای بابا تو یه چیزی بگو دختر عمو جان !

گونه های نفس سرخ شد مشخص بود انتظار ورود به بحث را نداشته .

سرش را بالا آورد و دو کهربای آتشینش را به من دوخت .

_این سفر برای منم غیر منتظره است آقای پارسا ، باور کنید یک شنبه امتحان هم دارم ، اما خوب سفری که کامدین برنامه ریزی کنه بد نمی گذره ، خوشحال می شیم شمام تشریف بیارید .

لبخند کمرنگی به صورت معصومش زدم ، چرا با قلبم این چنین می کرد او ؟

رو کامدین گفتم .

_خیلی خب ، زنگ میزنم کنسل می کنم .

چشم کامدین از تعجب بیرون زد .

_واقعا ؟!

_آره واقعا .

لبش به خنده کش آمد .

_حقیقتش انتظار نداشتم به این راحتیا قبول کنی ، خودمو برا 2 ساعت بحث آماده کرده بودم ، حتی فلاسک چاییمم آوردم !

_چایی دیگه چرا ؟

_برای تمدد اعصاب !

به حرف خودش خندید و ادامه داد .

_خب دیگه ما بریم تا پشیمون نشدی ، قرارمون 7 صبح چهارشنبه در خونه ی سبحان اینا .

_بودین حالا !

_نه قربونت تجربه ثابت کرده وقتی یه نتیجه خوب از تو به دست میاد بعدش نباید زیاد دور و برت چرخید !

دستی به شانه ام زد و ادامه داد .

_کاری نداری ؟

_نه به سلامت .

و رو به نفس .

_خدانگهدار خانوم خسروی .

_خداحافظ آقای پارسا .

رفتنشان را نظاره گر شدم ، موبایلم برای دهمین بار در جیبم لرزید ، بعد از اینکه نفس و کامدین از آموزشگاه بیرون رفتند ، گوشی را بیرون کشیدم ، باز همان شماره ی ناشناس ، 12 تماس ناموفق دیگر !

نفس عمیقی کشیدم و به طرف حیاط آموزشگاه رفتم همزمان با تازیانه ی سرد باد موبایلم دوباره زنگ زد ، با کمی تاخیر جواب دادم .

_بفرمایید ؟

باز هم سکوت .

_الو ؟!

سکوت .

_چرا حرف نمی زنی ؟

_ … فرداد ؟

برای لحظه ای کوتاه قلبم از حرکت ایستاد و بعد حجم عظیمی از خون به مغزم هجوم آورد ، برای حفظ تعادلم به درخت کاج پیر تکیه کردم ، حالا این من بودم که زبانم نمی چرخید … این صدا !

باز تکرار کرد .

_فرداد !

به لکنت افتادم .

_پر … پروا ؟

برای گفتن همین یک کلمه … همین یک اسم … همین اسم نحس ! جان کندم .

_هنوزم صدات جادوییه فرداد !

تحیر و شوک ناگهان رنگ عصبانیت به خود گرفت ، عصبانیتی کهنه که سالها سرکوبش کرده بودم .

_با چه رویی بعد این همه سال به من زنگ زدی ؟

_فرداد …

صدایم به حدی بالا رفت که به خش افتاد .

_اگه فقط یه کلمه … فقط یه کلمه ی دیگه حرف بزنی از زیر سنگم که شده پیدات می کنم کاری که پنج سال پیش باید تموم می کردمو تموم می کنم به ولای علی می کشمت پروا !

گوشی را با تمام قدرت به درخت کوبیدم ، در و باتری و بدنه ی آن هر کدام به طرفی پرتاب شد .

سر دو پسر جوانی که هنرجوی خودم بودند و با تعجب به من نگاه می کردند داد کشیدم .

_به چی نگاه می کنید ؟

بی هیچ حرفی سر پایین انداختند و از من فاصله گرفتند ، کنار درخت روی زمین نشستم ، باز همان سردرد لعنتی به سراغم آمده

بود .

***

نفس :

تقی به در خورد و کتی با چشم های ورم کرده و موهای ژولیده وارد اتاق شد .

_بیداری نفس ؟

لحاف را کنار زدم و روی تخت نشستم .

_آره یه ربعی میشه بیدارم .

_پاشو حاضر شو الان صدای کامدین درمیاد .

_هنوز هوا روشن نشده !

_تا برسیم طول می کشه .

دستی به صورتم کشیدم و از جا برخاستم و تلوتلو خوران به سمت دستشویی رفتم .

وقتی برگشتم کتی رفته بود ، کاپشن نیم تنه و مانتویی که شب قبل جلوی دست گذاشته بودم را پوشیدم و ساکم را برداشتم ، نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن شوم چیزی جا نمانده .

_نفس ؟ خوابیدی هنوز ؟

صدای پر انرژی کامدین از پشت در می آمد ، در را باز کردم تقریبا با سر به داخل اتاق پرت شد .

خندیدم .

_اومدم دیگه چقدر عجله داری .

کت زخیم نخودی رنگش را مرتب کرد و ساکم را گرفت .

_بریم … نخند !

با خنده پشت سرش راه افتادم .

سوز سرد و خشک هوا خواب را کاملا از سرم پراند ، کتی داخل ماشین نشسته بود و می لرزید ، سوار شدیم .

کتی_بجنب کامدین روشن کن بریم ، بخاریم بزن که یخ زدم .

من_مگه کیانوش نمیاد ؟

کتی_نه ، کلاس زبان داره نمی تونه بیاد .

کامدین_ اجازه حرکت میدین لیدیز ؟

کتی با خنده_بریم دیگه !

در تاریک و روشن هوا راه افتادیم ، ضربان قلبم بالا رفته بود ، هیجان یک کودک شش هفت ساله را داشتم ، تمام مسافرت هایی که من رفته بودم خلاصه می شد در یک بار قم برای زیارت و چند بار سرکشی از زمین کشاورزی آقاجون در روستا ، تنها همسفر من در این سفرها فقط آقا جون بود .

تجربه ی مبهم سفر با همسن و سالهایم خون را در رگهایم به خروش می آورد ، و از همه مهم تر هیجان دیدن دریا که تا قبل از این فقط از تلوزیون دیده بودمش !

گرمای بخاری و حرکت نرم ماشین کم کم خواب را به چشمانم دعوت کرد ، یک خواب عمیق و راحت !

_دختر عمو جان ! بیدار شو رسیدیم در خونه ی استادت .

چشم باز کردم ،کمی طول کشید موقعیتم را تشخیص دهم ، هوا تقریبا روشن شده بود ، گردن خشک شده ام را مالیدم و از پشت شیشه ی بخار گرفته سبحان و خواهرش را دیدیم که به طرف ما آمدند.

پیاده شدم ، سرمای اول صبح تا استخوان نفوذ می کرد ، در خود جمع شدم و به خواهر سبحان با کتی رو بوسی می کرد لبخند زدم .

سبحان بعد از احوالپرسی با کتی و کامدین ، ما را به هم معرفی کرد .

_خانوم خسروی ، این خواهرمه ، سارا .

با او که شباهت فوق العاده ای به سبحان داشت دست دادم .

_از آشناییتون خوش وقتم سارا خانوم .

سبحان رو به سارا ادامه داد .

_نفس خانوم ، دختر عموی کتی و دانشجوی خوب بنده .

گونه ام را بوسید و در گوشم گفت .

_خانومو از اسمم فاکتور بگیر !

خندیدم .

_چشم سارا جون .

_روز مهمونیه کتی اینا سعادت نشد بیام که با هم آشنا شیم .

_خواهش می کنم کم سعادتی از بنده بوده .

کتی_اخ چقدر واسه هم ناز می کنین !

سارا_کتی جون بذار حداقل پنج دقیقه حفظ آبرو کنم !

همانطور که کتی می خندید ماکسیمای شروین با سرعت زیادی کنار ماشین کامدین توقف کرد طوری که صدای جیغ لاستیکش من را از جا پراند .

کامدین_چه خبرته برادر من ؟ مگه دنبالت کردن ؟

شروین و شعله و یک دختر و پسر دیگر از ماشین پیاده شدند

قیافه ی کتی از دیدن دختر غریبه در هم رفت ، زیر لب غرلند کرد

_حالا حتما باید این …خانوم هم میومد !؟

سارا هیینی کشید .

_هییس کتی ! می شنوه .

شروین بعد از یک احوالپرسی کلی من را به دوستانش معرفی کرد .

_بچه ها دختر داییم ، دختر دایی بچه ها !

شعله پوزخندی زد .

_نمیری شروین با این معرفی کردنت !

و رو به من گفت

_نفس جون ،ایشون پدرام خان دوست شروین و خواهرشون پانته آ جون .

نا خود آگاه به آن دو خیره شدم ، پدرام درشت اندام و کوهی از عضله بود ، از همان مدلهایی که آقا جون می گفت ” بادکنک ” !

موهای تراشیده و ابروهای تیغ انداخته اش من را به یاد فیلم های جنایی می انداخت ، در آن بیداد سرما یک سوئیشرت جذب بنفش پوشیده بود که به قول کتی آدم حتی با دیدنش یخ می زد .

خواهرش اما برعکس او ، لاغر و به شدت استخوانی بود و بعد از پوست برنزه ، بینی عمل کرده ی کوچک و لبهای بزرگ اغراق آمیزش اولین چیزی بود که در صورت او به چشم می آمد.

سری به نشان عرض ادب تکان دادم و با پانته آ روبوسی کردم ، بوی کرم پودر می داد .

سر پانته آ که عقب رفت دست پدرام را دیدم که با لبخند کجی به سویم دراز شده .

هر دو دستم را اسیر دسته ی کیف کردم و زیر لب گفتم .

_سلام !

ابرو بالا انداخت و بعد از نگاهی به پوزخند پانته آ گفت .

_علیکم السلام خواهر !

پوزخند پانته آ گشاد تر شد و سر من بیشتر در گریبان فرو رفت .

شروین که کمی آنطرف تر نزدیک کامدین ایستاده بود بلند گفت .

_بریم دیگه ؟

سبحان نگاهی به ساعتش انداخت .

_نه فرداد هنوز نیومده .

ابروی شروین بالا رفت .

_مگه فردادم میاد ؟

_آره ولی نمی دونم چرا دیر کرده ، همیشه سر وقت میاد .

با این حرف سبحان مغزم به تکاپو افتاد … اگر نیاید ؟! دروغ بود اگر می گفتم حس قلقلک خوشاید حضور سردش بزرگ ترین دلیل آمدنم به سفر نبوده است !

این دو روز اخیر فکر سفر در کنار او مدام به احساساتم سیخونک می زد .

اگر چه از این خیالات نا به جا باعث می شد از خودم خجالت بکشم اما نمی توانستم جلوی افکار شیطنت آمیز دخترانه ام را بگیرم .

فرداد مانع بزرگ سرکوب این افکار بود .

صدای کتی مرا از جدال با احساسات چند جانبه ام بیرون کشید .

_اوناهاش ! اومد .

تمام هیجان قلبم به چشمانم هجوم آورد و سر بلند کردم ، با اخم همیشگیش پشت فرمان یک پراید سفید نشسته بود ، بر خلاف انتظار به جای آمدن به طرف ما ، داخل کوچه پیچید .

سبحان ببخشیدی به جمع گفت و به طرف او دوید ، چند کلمه با فرداد حرف زد و چیزی به او داد و سپس به سوی ما آمد .

شروین_چی شد پس ؟

سبحان_الان میاد ، رفت ماشینشو پارک کنه .

پدرام_کار خوبی می کنه ، پراید ماشین جاده نیست انصافا !

به لحن تمسخر آمیزش اخم کردم گرچه هیچکس ندید .

کامدین که حالا کنار من ایستاده بود زمزه کنان از سبحان پرسید .

_چیزی شده ؟ چرا ماشینشو نمیاره ؟

_چیز مهمی نیست ، گفت هوا سرده درد پاش بیشتر شده نمی تونه رانندگی کنه .

کامدین پوفی کشید .

_ای بابا باز فصل سرما شد ، فرداد افتاد روغن سوزی !

خندیدن سبحان مصادف شد با آمدن فرداد ، قلبم فشرده شد ، آن هیبت با شکوه ، خیلی بیشتر از پیش می لنگید .

چشم همه به قدمهای سست و لغزان او خیره شد ، اگر من جای او بودم زیر آنهمه نگاه خیره تاب نمی آوردم ، اما فرداد ، فرداد بود .

محکم ! سرکش ! شکست ناپذیر !

بالاخره به جمع رسید ، ایستاد ، حال که نمی لنگید جذابیت نفسگیرش بیشتر به چشم می آمد ، این را از نگاه حیرت زده پانته آ هم می شد فهمید .

سلامی کلی کرد و در ادامه گفت .

_ببخشید که دیر اومدم .

کامدین که جو را سنگین دید لب به شوخی باز کرد .

_حالا که دیر اومدی ، ابزار لهو و لعبتو آوردی ؟

_نه !

_ای بابا ! خوبه دیشب یادت انداختم ویالنتو بیاری .

پدرام _حرص نخور کامی جان من گیتارمو آوردم .

سبحان_توی ویلا هم یه پیانو و یه دونه گیتار هم هست.

کامدین_خوب پس حله ! بریم دیگه تا قندیل نبستیم .

شروین و شعله که انگار منتظر همین کلمه بودند داخل ماشین پریدند ، پدرام و پانته آ بعد از یک خداحافظی سرسری به آنها پیوستند .

فرداد راهش را طرف ماشین سبحان کشید که کامدین صدایش کرد .

_فرداد !

ایستاد و به سمت کامدین چرخید .

_دیگه چیه ؟

_با ماشین من بیا !

_چرا ؟ چه فرقی داره ؟

_آخه کتی داره با سبحان اینا میره .

فرداد به کتی و سبحان لبخندی زد و سری به نشان موافقت تکان داد و راه رفته را بازگشت .

به مجرد اینکه کنار کامدین نشست و در را بست بوی عطر سرد و مشام نوازش ماشین را پر کرد .

عجیب این ریه های رنجور من با عطر او سر سازگاری داشت .

کامدین که پا روی گاز گذاشت فرداد به در ماشین تکیه کرد و کمی به طرف من که صندلی پشت نشسته بودم چرخید .

_خانوم خسروی عذر می خوام که مزاحم شما شدم ، اگه شرایطم مساعد بود حتما ماشین میاوردم .

به جای من کامدین جواب داد .

_ای بابا برادر من ، مگه غریبه ای ؟ این حرفا چیه ؟

سرش را پایین انداخت ، شاید من فقط می دانستم حس سربار کسی شدن چقدر ناراحت کننده است .

من_به نظر من کار درستی کردید ماشین نیاوردید یه ماشین فقط برای یه نفر ؟

کامدین با خنده_در حفظ محیط زیست و پاکی هوا هم مشارکت داری اینطوری .

لبخند محوی زد و صاف نشست و از پنجره به بیرون خیره شد .

از آینه ی بغل ماشین دیدم که تیله های سیاه و سردش را بست .

***

فرداد :

خستگی و شب نخوابی های شب قبل را در ماشین کامدین جبران کردم ، حضور آن دریای آرامش در نزدیکی ام باعث می شد هر درد و هر فکر آزار دهنده ای را فراموش کنم ، به جرئت می توان گفت در این پنج سال اخیر هیچوقت خوابی به این راحتی نداشتم .

با صدای کامدین چشم باز کردم .

_پاشو زیبای خفته ! کل راهو خوابیدی .

دستی به صورتم کشیدم و صاف نشستم ، تازه چشمم به منظره ی رو به رو افتاد ، نفسم بند آمد .

ویلای سفید و سرخ سنگ نمای دو طبقه ! با دو درخت کهن سال دم در با همان الوار های گوشه ی دیوار !

دنیا چرخید و چرخید و چرخید و محکم خورد توی سرم .

_چرا به من نگفتین میایم اینجا ؟

آنقدر بلند داد زدم که نفس از جا پرید و کامدین وحشت زده شد .

_چیه ؟ سکته م دادی ! چه فرقی داره برای تو ؟

بلند تر گفتم .

_د … فرق داره !

در ماشین را به شدت باز کردم و به طرف ماشین سبحان که تازه رسیده بود رفتم .

سبحان بر خلاف کامدین ، منتظر عکس العمل من بود ، قبل از رسیدنم ، خود پیاده شد و به طرفم آمد.

_اینجا نه فرداد ! بیا بریم صحبت کنیم .

در حالی ضربان به ضربان شقیقه هایم را می توانستم بشمرم ، نگاه از ویلا گرفتم و همراه سبحان چند ده متری از جمع تعجب زده دور شدیم .

در حالی که سعی در کنترل میزان صدایم داشتم غریدم .

_چرا به من نگفتی میایم اینجا ؟

_چون اگه می گفتم نمی اومدی .

_الانم توفیری نکرده ، همین الان برمی گردم .

بازویم را گرفت .

_تا کی برادر من ؟ تا کی از هر چی که توی گذشته بوده فرار می کنی ؟

_تا هر وقت که لازم باشه !

نالیدم .

_تو که بهتر از هر کسی حال منو می دونی سبحان !

_دقیقا به خاطر اینکه حالتو می دونم بهت نگفتم میایم اینجا .

_فقط باعث عذابم شدی ! الان باید این همه راهو نرسیده بر گردم .

بازویم را رها کرد و دست بر سینه گره زد .

_برنمی گردی ! به خاطر نفس هم که شده برنمی گردی !

خون به مغزم دوید ، امان از دوستی که آدم را بهتر از خودش بشناسد … دستم همیشه برای سبحان رو بود .

قافیه را نباختم .

_چرا فکر می کنی حضور خانوم خسروی باعث می شه این ویلا رو تحمل کنم ؟

دستی بر شانه ام زد .

_چون می شناسمت !

من را تمام افکار خفقان آورم تنها گذاشت و همراه شروین و بقیه که تازه رسیده بودند وارد ویلا شد .

نگاهم را از آن ساختمان لعنتی گرفتم و به ساحل دوختم .

” _وااااای فرداد ، اینجاست ؟

_آره عزیز دلم .

مثل بچه های کوچک از ماشین پایین می پرد و به طرف ساحل می دود .

ماشین را قفل می کنم و پشت سرش راه می افتم .

جیغ جیغ می کند .

_خیلی قشنگه ! هوووم من عاشق بوی دریام .

به او می رسم دست بر شکمش حلقه می کنم و سر در موهای لطیفش که از روسری بیرون ریخته فرو می برم .

_منم عاشق بوی موهای توآم .

در حصار بازوانم می چرخد و لبخند شیرینش را نثارم می کند ”

آه ! لعنت به این ویلا !

اینجا به یادم می آورد که چقدر احمق بودم ، اینجا من را به یاد بدترین اشتباه زندگیم می انداخت … به یاد پروا !

در نیمه باز حیاط را هول دادم و وارد شدم هیچ چیز تغییر نکرده بود حتی شکستگیه سنگ بزرگ و قرمز رنگ زیر پنجره .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x