رمان اقیانوس خورشید پارت 4

4.4
(9)

در را آرام پشت سرم بستم و به راه سنگ فرش محصور شده در میان دو باغچه که به ویلا ختم می شد چشم دوختم

” پروا جلو تر از من خرامان می رود و بلند بلند می خندد و من مست از ناز او سلانه سلانه گام بر می دارم … کمی جلو تر پنج قدم مانده به ساختمان صندلش به سنگ فرش بر آمده می گیرد و زمین می خورد و ناله اش به هوا می رود … دیوانه وار به سویش میدوم … مثل یک بچه اشک می ریزد و زخم سر زانویش را نشانم می دهد ”

_دیدی گفتم میای !

نگاهم را از سنگ فرش برآمده گرفتم و به سبحان دوختم که به چهار چوب در تکیه کرده بود .

سبحان_بیا تو ، یه کم استراحت کن .

سری تکان دادم و از کنار سبحان رد شدم .

کامدین و شروین و پدرام روی مبلهای قرمز رنگ وسط سالن لم داده بودند و سارا و کتی در آشپزخانه بساط چایی آماده می کردند .

بی حوصله پوفی کشیدم و به طرف اتاق های انتهای راهرو رفتم .

بی اختیار پاهایم به سمت اتاق آخر کشیده شد همان اتاق بزرگ و نور گیر که پرده های زرشکی رنگ گلدار داشت و آن لوستر مخملیه مسخره ! پروا عاشق آن لوستر بود .

” _می بینی فرداد ؟ رنگ این لوستر ست پرده ست .

بالشت را زیر سرم جا به جا می کنم .

_اوهوم !

_فکر کنم رو کشش مخمل باشه ، خیلی شیکه .

_اوهوم !

با انگشتان ظریفش مشت آرامی با بازویم می زند .

_اوهوم چیه ؟ اصلا گوش می دی چی میگم !؟

به لحن کودکانه اش می خندم .

_نه !

قهری ساختگی می کند .

_واسه چی گوش نمی دی ؟

روی تخت نیمخیز می شوم .

_آدمی که تشنشه وصف قشنگیه لوستر واسش دوا نمی شه خانوم خوشگلم !

منظور شیطنت آمیزم را می فهمد و بالشتش را روی سینه ام می کوبد و از تخت پایین می پرد و با خنده پا به فرار می گذارد ”

سر تکان دادم تا از شر افکار زجر آورم نجات پیدا کنم .

دستگیره ی در را چرخاندم و بی هوا وارد شدم .

***

نفس :

از پنجره اتاق به در حیاط خیره شدم ، از زمانی که سبحان همراه شروین و بقیه وارد ویلا شد ده دقیقه ای می گذشت اما از فرداد خبری نبود.

پوفی کشیدم و از پنجره فاصله گرفتم و دکمه های کاپشنم را باز کردم آن روی تخت بزرگ دو نفره انداختم ، به سراغ ساکم رفتم و پک پولیور سفید بیرون کشیدم و تن کردم .

هنوز سرم را کامل از یقه پولیور رد نکرده بودم که در اتاق به شدت باز شد .

با فکر اینکه کتی باشد لباسم را مرتب کردم و به طرف در چرخیدم که با نگاه خروشان فرداد مواجه شدم .

بی اختیار هیینی کشیدم به خودش آمد و سرش را پایین انداخت .

_ب … ببخشید خانوم خسروی … نمی دونستم شما اینجایین .

لبخندی عصبی زدم .

_خواهش می کنم .

یک قدم به بیرون نهاد اما پشیمان شد و دوباره گفت .

_به خاطر دادی هم که بیرون زدم عذر می خوام .

_ایرادی نداره هر آدمی گاهی عصبی می شه .

نتوانستم به شیطنتم غلبه کنم و ادامه دادم .

_حالا شما یه مقدار بیشتر از بقیه ی آدما !

با ابروی بالا رفته نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت .

در که بسته شد خنده ای که به زور نگه داشته بودم سر ریز کرد .

همانطور با خنده موهایم را جمع کردم و از پشت بستم و از اتاق بیرون رفتم .

جمع سالن مردانه بود برای همین یک راست به طرف آشپزخانه رفتم .

در نگاه اول مات به پانته آ ماندم .

روی اپن رو به آشپزخانه نشسته بود و پاهای بلند و برهنه اش را روی هم انداخته بود ، شلوارک لی کوتاه و تاپ دو بنده ی صورتی به تن داشت و یک نخ سیگار بلند و باریک را بین انگشتانش می رقصاند !

انگار متوجه نگاهم شد .

_چیه ؟ می کشی ؟

شعله با صدای بلند خندید .

_وااا پانی جون ! نفس اهل این حرفا نیست .

پانته آ ابرویی بالا انداخت .

_آخی ! عزیزم !

سارا که جو ناجور بین ما را دید صدایم زد .

_نفس جون قربونه دستت بیا این کنسروا رو بذار رو گاز برا ناهار تا من سالاد درست می کنم ، کتیم دستش بنده چاییه !

به طرفه سارا رفتم و کنسرو ها را گرفتم اما چشمم که به گاز افتاد دستم لرزید .

از وقتی به سنی رسیدم که می توانستم آشپزی کنم آقا جون با قرض گرفتن از در و همسایه گاز بدون شعله خریده بود ، این تنها راهی بود که جرئت می کردم به گاز نزدیک شوم .

شعله_نفس جون ؟ داری استخاره می کنی ؟

نگاه همه به طرف من چرخید که مستاصل به گاز و کنسرو ها نگاه می کردم .

پانته آ_ وا ! نمی تونی گازو روشن کنی !؟

کنسرو ها را روی میز کنار دست سارا گذاشتم .

_نه ! ببخشید .

با عجله از آشپزخانه فرار کردم .

کامدین که کنار فرداد نشسته بود به من اشاره کرد تا روی مبل خالی کنارش بنشینم ، پشت سرم کتی با سینی چای و شعله و پانی هم قهقهه زنان به جمع پیوستند .

پدرام_بعد ناهار کیا پایه ی وسطی هستن ؟

شعله _آره عصرم بریم ساحل .

پانی_شبم که پدرام برامون گیتار می زنه ! شب شعری بشه !

پدرام_به ! تا فرداد خان هست من چرا ؟ تعریف شما رو از شروین شنیدیم .

فرداد_اختیار دارین .

کامدین_تازه اگه بچه های خوبی باشین شاید فرداد افتخار بده برامون بخونه .

پانی_واقعا ؟ بلدین بخونین ؟

فرداد _نه کامدین مزاح می کنه !

سبحان_مزاح چیه ! تو که خوب می خونی .

شعله_صداتون به نظر قشنگه .

کامدین_حالا تا شب من کاری می کنم بخونه !

فردا چپ چپ به کامدین نگاه کرد .

کامدین_اینجوری نیگام نکن که فایده نداره

***

کمی با فاصله از بازی پر هیجانشان نشستم ، تنها کامدین خبر داشت که چرا به بازی نپیوستم ، گرچه حضورم آنقدر هم برای بقیه تفاوتی نداشت .

_می تونم اینجا بشینم ؟

نگاهم از روی کفشهای مشکی رنگش به قامت بلند و سپس به دو سیاه تو خالی چشمانش لغزید .

_بله ، حتما ، بازی نمی کنید ؟

با اخم ناشی از درد پا با فاصله کنارم نشست و به پای چپش اشاره کرد .

_با این وضعیت ؟!

و بعد نگاهی به من انداخت .

_شما چرا توی بازی نیستید ؟

_من نمی تونم زیاد بدوم .

_می تونم دلیلشو بدونم ؟

_آسم دارم .

ابرویش بالا رفت .

_واقعا ؟

خندیدم .

_چرا اینقدر تعجب کردید ؟

به رو به رو خیره شد .

_همینطوری .

صاف نشستم .

_می تونم یه چیزی بپرسم ؟

سرش کمی به طرفم چرخید اما نگاهش هنوز روی کامدین و ادا و اصولهایش بود .

_حتما ، بفرمایید .

_پاتون چی شده ؟

تلخندی زد ! چیزی که تا به حال از او ندیده بودم .

_چند سال پیش از پله های خونه ام افتادم ، به زور پلاتین و عمل و این چیزا الان سرپام .

_واقعا متاسفم .

_نباشید !

با تعجب به او خیره شدم هنوز به بالا و پایین پریدن بقیه نگاه می کرد .

_این پا تا ابد می لنگه تا من یادم باشه چه اشتباهاتی کردم !

بیشتر به نظر می رسید با خودش حرف می زند تا من ، برای همین نپرسیدم چه اشتباهاتی ؟!

سبحان غرولند کنان از توپی که مستقیم به گردنش خورده بود به طرف ما آمد و کنار فرداد نشست .

_آخ کامدین انگار با من پدر کشتگی داره ، دیگه تا یه هفته نمی تونم گردنمو خم کنم !

فرداد_پیر شدی برای اینجور بازیا سبحان !

سبحان_ببین کی به کی میگه پیرمرد !

بعد رو به من چرخید .

_امتحان بعدیتون کیه نفس خانوم ؟

_یک شنبه .

_چی دارین ؟

_تاریخ ادبیات .

_با دکتر صدری ؟

_آره .

_پس باید حسابی استرس داشته باشید !

_راستش همه ی دانشجوا فقط برای امتحانای شما استرس دارن !

فرداد خندید ، من و سبحان هر دو متعجب به او خیره شدیم تا به حال چیزی جز لبخندی محو از او ندیده بودم .

متوجه نگاه ما شد .

_چیه مگه من حق ندارم بخندم ؟

لبخند مهربان سبحان نشان از رضایتمندی بود .

_حق که داری … اما دیگه کم کم داشت یادم می رفت که خندیدن بلدی !

فرداد نگاهش را به بازی دوخت انگار دوست نداشت سبحان در این مورد صحبت کند .

یک قطره ی کوچک روی بینی ام چکید ، چشم به آسمان دوختم ، باران نرم نرم باریدن گرفت .

صدای اعتراض و ناامیدی همه بلند شد ، فرداد و سبحان هم از جا بلند شدند .

فرداد_خانوم خسروی ؟ شما نمیایی ؟

نگاهی به او انداختم و برخاستم .

کمی جلو تر از سبحان و فرداد به راه افتادم .

با هم مشغول صحبت شدند برای همین فاصله ام را از آنها بیشتر کردم . انگار فعلا قصد آمدن نداشتند .

***

لباس های خیسم را که عوض کردم تقی به در خورد .

_بفرمایید ؟

کامدین در را باز کرد و به داخل سرک کشید .

_دختر عمو جان ؟ اجازه هست ؟

خندیدم .

_بیا تو

وارد اتاق شد .

_اینا می گن با ماشین بریم شهر یه کم خرید کنیم ، میای ؟

_نه شما برین منم تا برگردین یه کم درس می خونم .

_باشه پس مراقب خودت باش .

_چشم .

لبخند مهربانش را تحویلم داد و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون رفت .

کتاب قطور تاریخ ادبیاتم را از داخل کیف بیرون کشیدم و روی تخت لم دادم و چشم به سطر های طولانی دوختم .

هر چه با خودم کلنجار رفتم فکرم متمرکز نمی شد ، هر چند جمله ای که می خواندم فکرم پرواز می کرد به این سو و آن سو .

باز خودم را مجبور کردم پیگیر ادامه ی درس شوم و باز مغزم یاری نکرد .

پوف کلافه ای کشیدم و از روی تخت برخاستم ، پرده را کنار زدم ، هنوز باران می بارید ، خبری از ماشینها نبود ، حتما رفته بودند .

روبروی کنسول آرایش ایستادم ، موهایم را باز کردم و برس کشیدم و دوباره بستم .

داشتم دل دل به خودم لعنت می فرستادم چرا با آنها نرفتم .

صدایی بلند افتادن چیزی از طبقه ی بالا به گوشم رسید ، یک متر از جا پریدم و ضربان قلبم بالا رفت .

با ترس و لرز چشم در اتاق چرخاندم و چتر کتی ، تنها چیزی که به نظر به درد بخور می آمد را ، با حالت دفاعی در دست گرفتم و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم .

در راهرو و سالن هم کف خبری نبود .

صدای تالاپ تالاپ قلبم را دقیقا از داخل گلویم می شنیدم ، چتر را محکم تر در دست فشردم و آرام به طرف راه پله رفتم .

هر پله را که بالا می رفتم دعا می کردم اشتباه شنیده باشم .

آخرین پله را بالا رفتم یک راهروی دراز و تاریک پیش رویم بود ، گلویم به خز خز افتاد نه جرئت داشتم جلو تر بروم نه برگردم .

صدایی شبیه به هق هق از اولین در نیمه باز راهرو به گوشم رسید .

به زور آب دهانم را قورت دادم و لغزان و لرزان پیش رفتم و از لای در سرک کشیدم .

چیزی را که چشمم می دید عقلم باور نمی کرد .

فرداد بود که روی زمین تکیه بر کتابخانه نشسته بود و چیزی شبیه به گردنبند در دست داشت ، شانه اش می لرزید ، داشت گریه می کرد ؟!

کتابی با فاصله از او روی زمین افتاده بود ، به نظر می رسید آن را پرت کرده باشد .

باید قبل از اینکه متوجه حضورم می شد ، بر می گشتم ، اما میل عجیبی برای رفتن و نشستن در کنارش داشتم ، آن لحظه فرداد را با آنهمه هیبت و غرور نمی دیدم ، او حالا به نظر یک پسر بچه ی کوچک و بی پناه می آمد !

بین در گیری عقل و احساسم ، به عقل پشت پا زدم و در را آرام باز کردم .

_آقای پارسا ؟

با دستپاچگی از جا کنده شد و هراسان به من چشم دوخت ، هر چه گشتم ردی از اشک بر صورتش نبود ، گردنبند درخشان را در مشتش فشرد و تقریبا آن را پنهان کرد .

یک گام جلو تر رفتم ، از زمین برخاست و قد بلندش را به رخم کشید .

_ببخشید ، نمی خواستم بترسونمتون !

فرداد_خواهش می کنم ، نمی دونستم شما هم توی ویلا هستید .

نبض شقیقه اش می زد ، حسی می گفت یک آتشفشان آماده ی انفجار است ، به طرز عجیبی از این که منفجر شود نمی ترسیدم .

_حالتون خوبه ؟

سری تکان داد و صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد .

_خوبم .

چشمم به جلد کتابی که روی زمین بود افتاد .

_فروغ ، ها ؟

تلخندی زد .

_ آره ، فروغ .

خم شدم و کتاب را برداشتم و باز کردم ، روی اولین صفحه کنار عنوان ” اسیر ” با خط خوشی نوشته شده بود .

” برای بهترینم ”

لبخندی زدم حس قشنگی در این دو کلمه بود .

من_نمی دونستم اهل ادبیات هستید .

سر پایین انداخت .

_بودم .

شروع کردم به ورق زدن کتاب ، دستش ناگهانی بر روی صفحه ی کتاب نشست تعجب زده به او خیره شدم ، به من نگاه نمی کرد دو تیله ی سیاهش روی کلمات می چرخید ، به کتاب زل زدم .

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ نگاه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد

می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من ….

کتاب را از دستم کشید ، به چشمان پریشانش نگاه کردم ، دستی عصبی به موهایش کشید .

_شما تشریف ببرید پایین خانوم ، منم الان میام .

آنقدر تحکم در کلامش ریخته بود که جای هیچ حرفی باقی نمی گذاشت ، بدون نگاه کردن به او اتاق را ترک کردم و از پله ها پایین

رفتم .

***

فرداد :

_تو برو ، منم دارم میام دیگه .

_بریم ! این تعارفای مسخره رو با من نکن .

زیر شر شر باران پشت سر همه با سبحان به طرف ویلا راه افتادیم ، نفس چند قدم جلو تر از ما بود .

_می دونستی آسم داره ؟

سبحان با تعجب نگاهم کرد .

_کی ؟

سرم را پایین انداختم ، آرام پرسید .

_نفس ؟

سرم را به نشان تایید بالا و پایین کردم ، سکوت کرد .

کلافه دستی به صورتم کشیدم .

_نمی تونم با خودم کنار بیام سبحان .

چپ چپ نگاهم کرد .

_در چه مورد ؟

_خیلی شبیه به پرواست !

ایستاد و خشک و خشن زل زد به صورتم .

_کجای این طفل معصوم شبیه اونه ؟

دستانم پشت گردن به هم قفل شد .

_شباهتشونو نمی بینی ؟ چشماش … صورتش … آخ ! حتی این آسم لعنتی !

چنان محکم بازویم را گرفت که انتظار داشتم انگشتانش در گوشتم فرو برود .

_یادت نیست ؟ دروغ بود ! پروا آسم نداشت … مریض نبود … یادت نمیاد فرداد ؟ برای جلب ترحمت اونهمه ادا در آورد .

پوفی کشید و بلند تر گفت .

_نفس معصومه … پاکه … تو کوری که نمی بینی … خری که با پروا مقایسش می کنی !

سرم را پایین انداختم ، ادامه داد .

_دیگه وقتشه از اول شروع کنی فرداد … خودتم می دونی همه ی آدما بد نیستن ، این حماقتای خودت بود که تو رو گیر بدتریناش انداخت ، همون موقع هم بهت گفتم داری اشتباه می کنی .

دلم می خواست امروز هم مثل آن روزها به من هشدار دهد ، کاش باز دهان به ناسزا می گشود !

در سکوت به طرف ویلا رفتیم ، نرسیده به پله ها دوباره ایستاد .

_فرداد !

به او خیره شدم ، ادامه داد .

_نفس می تونه جبران تمام نداشته های زندگیت باشه .

پوف کلافه ای کشیدم .

_من چی ؟ من می تونم جبران تمام نداشته های اون باشم ؟

منتظر جوابش نماندم و فاصله ی کوتاه مانده به ویلا را طی کردم و وارد شدم ، پشت سرم آمد و در را بست .

با همان لباس های خیس از آب به طرف اتاقی که مشترک من و کامدین و سبحان بود ، رفتم .

در را که باز کردم کامدین داشت لباس عوض می کرد ، با دیدن من خندید .

_انگار با لباس دوش گرفتی !

_نتیجه ی این وقت سال شمال اومدنه !

ابرویی بالا انداخت و با ادا و اصول گفت .

_دلتم بخواد .

متوجه شدم دوباره کاپشن می پوشد .

_کجا باز شال و کلاه کردی ؟ هنوز بارون میادا !

_پانته آ گیر داده حالا که نمی شه بازی کنیم نتپیم تو خونه بریم شهر گشتی بزنیم ، خرید کنیم .

_به سلامت .

_مگه تو نمیای ؟

_نه توی این بارون پام بدتر می شه ، شما برید منم استراحت می کنم .

_خیلی خب ، پس من برم تا صداشون در نیومده .

سبحان هم با سر و وضعی بد تر از من وارد اتاق شد .

_یه پنج دقیقه صبر کنین تا منم حاضر شم ، الان کتی بهم گفت .

کامدین در حالی که بیرون می رفت .

_بدو !

سبحان سریع شروع به تعویض لباسهایش کرد ، لبه ی پنجره تکیه داده بودم و به شر شر باران نگاه می کردم .

صدای باز شدن در را که شنیدم سر چرخاندم که با او خداحافظی کنم .

در را نیمه باز نگه داشت و رو به من چرخید .

_یه سوال پرسیدی اما صبر نکردی جواب بشنوی .

دست هایم را مقابل سینه گره زدم .

_خب ؟

_این فردادی که رو به روی من وایساده ، نه ! نمیتونه جبران نداشته های اون دختر باشه ، به نظر من این آدم حتی ممکنه یه مشکل بشه روی همه ی مشکلای اون طفل معصوم .

قلبم تیر کشید ، انگار شنیدن واقعیت از زبان دیگری خیلی تلخ تر و برنده تر از چیزی بود که فکر می کردم .

لبخندی زد .

_اما اون فردادی که یه روز می شناختم … فرداد شیش هفت سال پیش … اون می تونست .

تلخندی زدم .

_اون فرداد رو حماقتاش کشت !

خندید .

_اشتباه می کنی ! اینی که الان هستی فقط یه زره دفاعیه !

صدای بلند کامدین را از بیرون اتاق شنیدیم .

_سبحان !؟ داری بزک می کنی ؟

سبحان باخنده آرام گفت

_برم ، الان کامدین شرفمو می بره !

به سلامتی به او گفتم و رفت .

آنقدر خیره به پنجره ماندم تا بالاخره سرو صدای کامدین و بقیه خوابید و ویلا را ترک کردند .

از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به در بسته ی اتاق خواب کذایی انداختم ، چشمم نا خواسته به راه پله لغزید ، یک حس کنجکاوی غیر منطقی به سراغم آمده بود ، بی اختیار به طرف پله ها رفتم .

” چشم می گشایم و جای او را کنارم خالی می بینم ، دستی به صورتم می کشم و چند بار پلک می زنم تا تاری دیدم برطرف شود ، ساعت دیواری در نور ضعیف چراغ خواب 3.45 را نشان می دهد . نگاهم به سرویس بهداشتی و چراغ خاموشش می افتد ، نگران می شوم ، آرام صدایش می زنم که بی جواب می ماند .

از جا برمیخیزم و از اتاق بیرون می روم ، تمام ویلا در تاریکی مطلق فرو رفته جز باریکه ی نوری که از طبقه ی بالا می تابد .

نگرانی بیشتر به مغزم هجوم می آورد آرام از پله ها بالا می روم و آخرین پله می ایستم ، در کتابخانه را نیمه باز می بینم .

به داخل سر می کشم و او را مچاله شده گوشه ی دیوار میابم ، قلبم فرو می ریزد .

در را هول می دهم ، سر بلند می کند ، صورتش خیس اشک است ، به طرفش پرواز می کنم و کنارش می نشینم و شانه های ظریفش محصور دستانم می شود .

تمام نگرانیم را در سه کلمه می ریزم .

_چی شده پروا ؟

در سکوت فقط به چشمانم خیره می شود ، دلم نگاه خیسش را تاب نمی آورد ، با کف دست اشکهایش را پاک می کنم .

_چرا گریه ؟ چی شده ؟

چیزی به فکرم می رسد ، از دست خودم عصبانی می شوم .

_حالت خوب نیست ؟ اذیت شدی ؟ به خدا نمی خواستم اذیتت کنم .

سر پایین می اندازد .

_خوبم .

با دست چانه اش را می گیرم و سرش را بالا می آورم .

_پس چرا داری گریه می کنی ؟

سرش را در سینه ام فرو می برد و با صدای بلند هق می زند .

دست و دلم می لرزد ، قلبم می خراشد .

چنگ در ابریشم موهایش میبرم و سرش را بالا می آورم .

_بگو چیه پروا ؟ کشتیم !

می نالد .

_پویان زنگ زد !

دلم گواه بد می دهد .

_خب ؟

_مریض شده .

اخم می کنم.

_یعنی چی مریض شده ؟

_مسموم شده ، دیشب بیمارستان بوده .

پوفی می کشم .

_ببین منو !

به صورتم خیره می شود ، به نگاه کودکانه اش می خندم .

_واسه خاطر مسمومیت پویان عین ابر بهار گریه می کنی ؟

سر به نشان تایید تکان می دهد ، خنده ام عمیق تر می شود .

_مرد گنده اسهال شده باشه گریه داره ؟ سی و دو سالشه نا سلامتی .

مشتی ظریفش را با اعتراض به بازویم می کوبد .

فکرم درگیر می شود ، دل خوشی از پویان ندارم اما طاقت این حال و روز پروا را هم ندارم .

_اگه قول بدی دیگه گریه نکنی ، همین فردا برمی گردیم تهران .

برق رضایت در چشمانش می درخشد اما برای دل من می گوید .

_آخه ماه عسلمون چی ؟

با انگشت سبابه قطره اشک گوشه ی چشمش را میگیرم .

_ماه عسل فدای همین یه قطره !

چنبره ای که به دور خودش زده بود باز می کند ، متوجه یک کتاب در دستانش می شوم .

دست پیش می برم و آن را می گیرم ، حس می کنم دستپاچه شده .

_ببینم ، این چیه ؟

با تعجب به عنوان کتاب خیره می شوم .

_فروغ می خونی ؟

اوهومی تحویلم می دهد .

کتاب را باز می کنم و در همان صفحه ی اول نگاهم به خط زیبایی می افتد .

” برای بهترینم ”

می خندم .

_برای منه ؟

لبخند لرزانی می زند .

_آ … آره !

گونه اش را نوازش می کنم .

_انگار هنوز کلی بعد ناشناخته داری ! اهل ادبیات بودی و نمی دونستم ؟

سر بر شانه ام می گذارد و زمزمه وار می خواند .

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ نگاه …

با لبخندی ناشی از بوی خوش موهایش ، سرش را می بوسم و از جا برمی خیزم و او را هم با یک حرکت از زمین جدا می کنم ، می خندد .

کتاب را پشت یک دیوان نفیس حافظ در طبقه بندی پنهان می کنم .

تعجب زده می پرسد

_چیکار می کنی ؟

_اینو همینجا می ذارم ودیعه که زود برگردیم ، حال خان داداشت که بهتر شد دوباره میایم ، اصلا همین آخر هفته ! به شرطی قول بدی وقتی اومدیم دوباره بیایم همینجا بشینیم و تو بازم برام شعر بخونی .

لبش به خنده کش می آید و چشمی تحویلم می دهد ”

دیوان خاک گرفته ی حافظ را برداشتم و چشمم به کتاب پروا افتاد ، در حالی که سعی می کردم لرزش انگشتانم را کنترل کنم دست بردم و آن را بیرون کشیدم ، همزمان شئ کوچکی از لای کتاب با صدای تق پیش پایم افتاد ، نگاه کردم و زنجیر ظریف آشنایی را دیدم ، همان گردن آویز p تراش خورده !

خونم به جوش آمد خم شدم و آن را در چنگ گرفتم ، این همان زنجیری بود که شب رسیدن به شمال به پروا دادم و به محض رسیدن به تهران با سردرگمی گفت که گم شده است .

آنقدر زنجیر را در دست فشردم که نزدیک بود بشکند ، قصد کردم آن را لای کتاب بگذارم که چشمم به همان ” برای بهترینم ” لعنتی افتاد .

ضربان قلبم بالا رفت ، آنقدر بالا که انتظار داشتم سینه ام را بشکافد ، کتاب را با غیظ پرت کردم و همان جا کنار قفسه ی کتاب نشستم .

آنقدر قلبم تند می کوبید که نفسم گرفت ، از آخرین برای که این طوری شده بودم حدود سه سال می گذشت .

تنفس منقطع باعث سردرد شد ، مثل هر بار که قبلا اتفاق می افتاد ، سر بر زانو نهادم و پلک هایم را به هم فشردم ، در دل فقط کامدین و سبحان را لعنت می کردم که من را به این خراب شده آورده بودند .

_آقای پارسا ؟

طنین صدای لرزان و دلنشینش یکباره همه ی افکار سیاه را بیرون ریخت ، سر بلند کردم ، خواب نمیدیدم ، نفس بود که با صورتی رنگ پریده و نگاهی نگران به من چشم نگاه می کرد .

مغزم شروع به تجزیه تحلیل کرد ، مگر قرار نبود همگی به شهر بروند ؟!

از زمین برخاستم ، نمیدانم کجای صورتم آثاری از ترس دید که گفت .

_ببخشید ، نمی خواستم بترسونمتون .

به چتری که در دست داشت نگاه کردم .

_خواهش می کنم ، نمی دونستم شما هم توی ویلا هستید .

انگار متوجه حال نامساعدم شد .

_حالتون خوبه ؟

خوبم سردی تحویلش دادم ، چشمش به کتاب افتاد ، در دل دعا کردم که در مورد کتاب کنجکاوی نکند .

اما انگار بی تاثیر بود چون پرسید .

_فروغ ؟ ها ؟

تایید کردم ، خم شد و آن را برداشت ، دستم لرزید ، کاش می شد این چند دقیقه ی زندگی ام را روی تند بگذارم و جلو بزنم .

کتاب را باز کرد و برای چند ثانیه به نوشته نحس گوشه اش خیره شد .

_نمی دونستم اهل ادبیات هستید !

حتی نفهمیدم که چه جوابی دادم ، فقط می خواستم تمام شود .

کتاب را ورق زد ، نه دیگر تحمل نداشتم ، دست بر روی کتاب گذاشتم تا آن را بگیرم اما انگار دنیا آن لحظه با من سر ناسازگاری داشت ، کلمات زیر انگشتان دستم مثل رگبار مسلسل به مغزم خورد .

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش …

رد نگاه من را گرفت و او هم به کتاب زل زد ، باز هم ضربان قلبم نامنظم شد ، به تندی کتاب را از دستش کشیدم و تمام هیجانات نامتعادلم را در لحنم ریختم و از او خواستم برود !

ترسید ، مثل اولین باری که یکدیگر را ملاقات کردیم . کلافه مشتی به پایم کوبیدم که فغانم را در آورد .

ورقه ی اول کتاب را پاره کردم و مچاله شده در سطل آشغال انداختم و زنجیر را داخل جیب شلوارم گذاشتم ، سعی کردم با چند نفس عمیق به خودم مسلط شوم و بعد به طرف راه پله رفتم .

نگاهی به سالن انداختم خبری از نفس نبود با خود فکر کردم حتما آنقدر ترساندمش که به اتاق پناه برده ، می خواستم به طرف اتاق خودم بروم که صدایش را از داخل آشپزخانه شنیدم ، انگار با خودش حرف می زد .

_اه ! لعنت به این گاز !

به آشپزخانه سرک کشیدم ، با فاصله از اجاق گاز ایستاده و یک دستش را پشت گردنش قفل کرده بود .

_چیزی شده ؟

بیچاره یک متر از جا پرید و نالید .

_ای وای چه بی سر و صدا اومدید !

_ببخشید .

لبخند شیرینی زد .

_نه تقصیر شما نیست ، من حواسم نبود .

وارد آشپزخانه شدم و به کتری پر از آبی که در دست داشت اشاره کردم .

_می خواستین چایی درست کنید ؟

سر پایی انداخت تا شرم نگاهش را نبینم .

_دیدم یه مقدار عصبی هستید خواستم گل گاو زبان دم کنم ، پدربزرگم همیشه می گه برا اعصاب خوبه .

به مهربانی اش لبخند زدم .

_ممنون ، لطف می کنید .

معذب به زمین خیره شد ، متوجه شدم مشکلی وجود دارد .

_چی شده ؟ گل گاو زبان ندارن ؟

دستپاچه پاسخ داد .

_دارن ، توی همین کابینت اولی بود .

ابرو در هم کشیدم .

_پس مشکل چیه ؟

بیشتر در خودش جمع شد .

_نمی تونم گاز رو روشن کنم .

تعجب کردم .

_چطور !؟ خراب شده ؟ صبح که اومدیم کار می کرد !

_نه … مشکل از گاز نیست … راستش من … من نمی تونم … یعنی من از آتیش می ترسم .

ابرو بالا دادم .

_یعنی حتی از شعله گاز ؟

سرش را پایین انداخت ، دوست نداشتم خجالت بکشد ، هر کسی در زندگی یک ترس عمیق یا حتی یک فوبیای آزاردهنده دارد.

سعی کردم مهربانتر صحبت کنم .

_ایرادی نداره ، اجازه بدید من روشن می کنم .

شرمگین کتری را روی گاز گذاشت و از آن فاصله گرفت .

زیر کتری را روشن کردم ، متوجه شدم بیمارگونه سعی می کند چشمش به شعله ی گاز نیافتد ، به سالن اشاره کردم .

_موافقید بریم توی سالن بشینیم ؟

قدر شناسانه به من نگاه کرد ، با دست به در آشپزخانه اشاره دادم .

_بفرمایید لطفا .

لبخندی زد و به طرف سالن رفت .

تقریبا روبه رویش نشستم ، جو سنگینی پیش آمده بود ، نمی خواستم به خاطر سکوت معذب شود اما نمی دانستم چه بگویم ، بر خلاف انتظارم این او بود که سکوت را شکست .

_می تونم یه چیزی بگم ؟

روی مبل جا به جا شدم .

_حتما ، بفرمایید !

_شما اونطوری که همه فکر می کنن نیستین !

ابرویم بالا رفت .

_همه چی فکر می کنن ؟

صورتش سرخ شد .

_اینکه شما خیلی ترسناکین !

لبم به خنده کش آمد ، آرام ادامه داد .

_یعنی راستش منم اول همین برداشت رو داشتم اما الان مطمئنم اشتباه می کردم .

این دختر به طرز غافلگیر کننده ای بامزه بود .

_چطور مطمئن شدید که اشتباه می کنید ؟

سر بلند کرد و کهربای ناب نگاهش را نثارم کرد .

_به نظر من شما دوتا آدم هستین ! یکی اونی که دوست دارین دیگران بشناسن و یکی خود واقعیتون ، و فقط اونی که تظاهر می کنید هستید ترسناکه !

دهانم بسته شد ، زده بود به هدف ! نمی دانم در نگاهم چه دید که سر پایین انداخت و ادامه داد .

_لطفا از حرفای من ناراحت نشین آقای پارسا ، من واقعا توی کل زندگیم هیچوقت اینقدر جسارت نداشتم که بخوام در مورد شخصیت دیگران اظهار نظر کنم ، اما در مورد شما … راستش به نظرم حیفه که شخصیت خودتونو پشت همچین نقش سختی پنهان کنین ، این دیواری که دور خودتون کشیدین باعث می شه همه بترسن !

از جا برخاستم ، متعجب نگاهم کرد ، به آشپزخانه رفتم و دو فنجان گل گاو زبان ریختم ، گرچه این فقط بهانه ای بود برای غرق نشدن در اقیانوس نگاهش ، چند لحظه وقت می خواستم تا دوباره به خودم مسلط شوم .

با فنجان ها به سالن بر گشتم ، خیالش راحت شد که فرار نکردم ، این را از پوف عمیقی که کشید فهمیدم .

نشستم و دست به سینه گره کردم .

_من دقیقا همین رو می خوام ! اینکه همه از من بترسن !

خم شد و فنجانش را برداشت و همزمان لبخند مهربانی زد .

_هیچ آدمی اینو نمی خواد .

لبخندش عمیق تر شد و ادامه داد .

_و من هم از شما نمی ترسم ، آقای پارسا !

اخمی مصنوعی کردم و به خودم جرئت دادم یک قدم پیش بروم .

_راستش من زیاد با فامیلیم راحت نیستم ، این آقای پارسا اسم داره !

با همان لبخند سر پایین انداخت .

_درسته .

_خب ؟

_خب هیچکس با فامیلیش زیاد راحت نیست !

این روی شیطنت آمیزش را ندیده بودم ، ترکیب معصومیت و شیطنت ، چیزی شیرین تر از عسل بود .

_شما اجازه میدید نفس خانوم صداتون کنم ؟

_بله ، حتما فرداد خان .

شنیدن اسمم از زبانش حس عجیبی داشت ، انگار اولین بار بود فرداد را با تاکید بر ” ر ” می شنیدم .

_می شه یه چیزی بپرسم نفس خانوم ؟

_بفرمایید ؟

_قضیه ی این چتری که دستتون بود وقتی اومدید بالا چی بود ؟

نگاهی به چتر قرمز که حالا به دسته مبل تکیه خورده بود انداخت و خندید .

_راستش من فکر کردم دزد اومده ! یعنی اطلاع نداشتم که شما توی ویلا هستین ، خیلی ترسیدم ، تنها چیزی که به عقلم رسید برای دفاع از خودم همین چتر بود .

زدم زیر خنده ، متعجب به خندیدنم خیره شد ، به قیافه ی خندان من عادت نداشت.

_اینبار اگه جایی بودید احساس کردید دزد اومده راه نیوفتید دنبالش ، توی اتاق بمونید امن تره ، با چتر نمی شه دزد گرفت.

با خنده سر پایین انداخت .

نفس :

در ویلا باز شد و کتی غر غر کنان و پشت سرش سارا و سبحان با قیافه های در هم وارد شدند .

فنجان گل گاو زبان را روی میز گذاشتم و به رسم احترام برخاستم و فرداد هم به تبعیت از من ایستاد .

سارا با لبخند بی رمقی سلام کرد و با اجازه ای گفت و به طرف اتاق خواب رفت ، کتی که با حرص کفش از پا می کند غرید .

_کار خیلی خوبی کردید نیومدید ، اختیارمون افتاده بود دست اون عروسک کوکی کل بازارای شهرو گشتیم ، همه پام تاول زده !

سبحان که از لحظه ورود با دیدن ما نیشش تا بناگوش باز شده بود ادامه حرف کتی را گرفت .

_تازه هنوز رضایت ندادن برگردن ، ما یه جورایی فرار کردیم .

کتی هنوز از درد پا می نالید .

_من برم یه کم استراحت کنم تا نیومدن .

کتی که رفت سبحان همچنان با نیش باز به طرف ما آمد و خودش را روی مبل کنار فرداد انداخت .

فرداد زیر لب زمزمه کرد .

_راحت باشی ها ! یه وقت یه با جازه ای ببخشیدی چیزی تحویل ندی !

سبحان خندید .

_برو بابا غریبمون کیه !؟

نگاهش به فنجان های روی میز افتاد و چشمش برقی زد .

_نامردا ! تک خوری کردید ؟

و بی مقدمه فنجان نصفه فرداد را لاجرعه سر کشید ، به محض پایین آوردن فنجان چشمش از حدقه بیرون زد و به سرفه افتاد .

_اه این دیگه چه کوفتی بود ؟

فرداد خندید ، از آن خنده های ناب و دوست داشتنی .

_وقتی بدون اجازه چیزی رو می خوری همین می شه عاقبتش .

سبحان با اخم در هم غر زد .

_تحفه ! حالا برا من خوش خنده شده ! د … چی توی این فنجون لامصب بود ؟

من به جای فرداد پاسخ دادم .

_گل گاو زبان !

نگاه سبحان از من به فرداد چرخید و در کسری از ثانیه اخمش رنگ باخت و پقی زد زیر خنده !

لا به لای خنده دستی بر شانه ی فرداد گذاشت .

_یعنی در این حد پاچه ی خانوم خسروی رو گرفتی که مجبور شده برا آروم کردنت گل گاو زبون درست کنه ؟!

لب گزیدم تا از خنده ای که می رفت تا بر لبم بنشیند جلوگیری کنم .

نگاه فرداد لحظه ای روی سعی تقریبا بی حاصلم خیره ماند و بعد چشم غره ای به سبحان رفت .

خنده سبحان عمیق تر شد .

_برو عمو ! دیگه حنات پیش من رنگ نداره !

و از جا برخاست و رو به من کرد .

_شمام چقدر درس خوندی ! پاشو برو سر درس و مشقت بچه تا این قوم مغول بر نگشتن ! این فرداد ما برا شما تاریخ ادبیات نمی شه .

باز هم لبم به زیر دندان دوید و بعد از کلی رنگ عوض کردن ببخشیدی گفتم و به اتاق پناه بردم .

***

یک ساعتی از بازگشت پر سر و صدای به قول سبحان قوم مغول می گذشت .

من به زور چهل صفحه خوانده بودم که شعله به داخل اتاق سرک کشید و دستور صادر کرد تا پنج دقیقه ی دیگر برای رفتن به ساحل حاضر باشیم .

پوفی کشیدم و کتاب را بستم و کتی را که چرت میزد بیدار کردم و مقابل آینه ایستادم و موهایم را در دست پیچ داده و با کش بستم و بافت سرمه ای رنگم را پوشیدم و شال و کلاه کردم .

ده دقیقه بعد از ویلا بیرون زدیم تا ساحل دو دقیقه هم راه نبود ، سلانه سلانه به راه افتادیم ، من و کتی پشت سر بقیه .

سبحان کمی معطل کرد تا ما برسیم ، کنار کتی ایستاد و به من گفت .

_شما عمدا ست کردین ؟

نگاهی به کاپشن قرمز کتی انداختم و با سردرگمی از اینکه چه کسی را می گوید رد نگاهش را گرفتم و به فرداد رسیدم که لنگان لنگان دوشادوش کامدین می رفت و سر تا پا سرمه ای پوشیده بود .

کتی با خنده مشت آرامی به بازوی سبحان کوبید .

_اینقدر دختر عموی منو اذیت نکن !

_من غلط بکنم کیت کت خانومی .

صدای اعتراض کتی بلند شد .

_سبحان !

_جونم ؟

از عاشقانه های شیرین آنها کمی فاصله گرفتم و با تاخیری بیش از همه به دریا رسیدم .

آبی بیکران !

دریایی که همیشه آرزو داشتم ببینم ، و چقدر عجیب آرام بود این هیولای آبی بعد از آن باران شدید .

بوی دریا را با تمام قدرت به ریه کشیدم ، حس می کردم اینجا بیشتر می توانم تنفس کنم .

تمام حواسم را به دریای آرام و دوست داشتنی داده بودم و این باعث شد از صدای کامدین که نمی دانم از کی کنارم ایستاده بود ، جا بخورم .

_تا حالا دریا رو ندیده بودی ؟

به طرفش چرخیدم ، آبی چشمانش را به آب دوخته بود .

لبخند زدم .

_نه ، این اولین باره که میام شمال .

_منم اولین باری که دریا رو دیدم همینطوری محو تماشاش شدم .

_واقعا ؟ چند سالت بود ؟

_نمی دونم ، خیلی بچه بودم ، اما خاطره ی دیدن این همه آب یه جا توی خاطرم حسابی پر رنگه .

_خیلی قشنگه !

_اوهوم .

بی مقدمه به طرفم چرخید .

_منو می بخشی نفس ؟

ابروهایم بالا رفت .

_ چرا ؟ مگه چیکار کردی ؟

_من … به خدا اینقدر اینا هولم کردن که … یعنی … خب …من یادم رفت به تو بگم فردادم توی ویلاس .

خندیدم .

_ای بابا گفتم حالا چی شده !

_نگفتی تف به غیرتت پسر عموی نفهم که منه دسته گل رو با این نره غول توی ویلا تنها گذاشتی !

از لفظ نره غول برای فرداد بیچاره خنده ام عمیق تر شد .

_این حرفا چیه پسر عمو جان ؟ فرداد خان انسان تر از این حرفاس !

چشمش از اینکه فرداد را آقای پارسا نخواندم گرد شد ، اما به روی خودش نیاورد .

_می دونم ، به فرداد اعتماد دارم اما نمی خواستم تو راجع به من بد فکر کنی .

صدای جیغ جیغ پانته آ به گوش رسید که دعوت کرد همگی جمع شویم تا برادرش هنرمندی کند .

همه در یک دایره ی فرضی نشستیم ، کامدین و کتی کنار من سبحان کنار دست کتی و سارا، پدرام بین شعله و پانی جایی تقریبا رو به روی ما بود و فرداد و شروین هم کنار کامدین .

پدرام گیتار به دست با ژستی که عضلات بازویش را از زیر پلیور به نمایش میگذاشت ، گیتار در دست منتظر نشسته بود .

به نظر می آمد منتظر است التماسش کنیم .

شروین_ناز نکن دیگه پدرام بزن حال کنیم !

پدرام _چی بزنم دادا ؟

_چه می دونم هر چی عشقت می کشه .

پدرام با کلی ادا و اصول شروع کرد به نواختن ، خنده ام گرفته بود ، با این تصور که اگر الان سر کلاس فرداد نشسته بود بی درنگ او را بیرون می انداخت .

نمی دانم پدرام خنده ی جویده شده ام را چه برداشت کرد که لبش کش آمد ، چیزی شبیه به کج خند !

مینواخت و گه گاه زیر چشمی نگاهم می کرد و همان کج خند را تحویلم می داد و این من را معذب کرده بود .

بالاخره چیزی که به نظر می آمد آهنگ الهه ی ناز باشد تمام شد و صدای جیغ و تشویق پانی و شعله و به صورت خیلی خفیف تر ، بقیه ، بلند شد .

پدرام نیشخند زنان گیتار را مقابل فرداد گرفت .

_افتخار می دید فرداد خان ؟

فرداد صاف نشست و گیتار را از پدرام گرفت ، به او و دستان هنر مندش خیره شدم ، به دستانی که هر گاه بر سیم می نشست طلسم جاری می کرد .

منظره پشت سر مرد جادوگر ، خورشیدی بود که در دل دریا فرو می رفت ، او درست در امتداد غروب طلایی و سرخ نشسته بود .

خدایا این مرد عجیب حال من را دگرگون می کرد ، دیگر از او نمی ترسیدم ، حتی برعکس دیدنش مایه ی آرامشم بود .

آواز گیتار سکوت دریا را شکست .

باز هم داشت سحر می کرد ، چیزی که تا به حال نشنیده بودم اما نت به نتش قلبم را می لرزاند ، هر ضربه که به سیم می کوبید روحم را تکان می داد، انگار به جای دستانش ، این قلب او بود که می نواخت .

این تندیس زیبا ، ترسناک نبود ، حتی بد اخلاق هم نبود ، نه ! به هیچ وجه !

او فقط شکسته بود و عجیب هیچکس او را درک نمی کرد !

اما من آنسوی نوازش دستانش بر سیم ساز ، ماورای نگاه تو خالی و سردش تکه به تکه ی روح شکسته اش را احساس می کردم ، انگار که سیاه نگاه او پنجره ی بازی رو به قلب زخمی اش باشد.

آنقدر محو تماشای هنر این هنر مند دوست داشتنی بودم که متوجه نشدم چه زمانی کامدین از کنارم برخاست و فاصله ی من و فرداد شد یک متر فضای خالی ، صدای شوخی و خنده کامدین را با احتمالا شعله و شروین و پانی از پشت سر می شنیدم اما چشمم از روی دستان فرداد تکان نمی خورد .

و بعد همه چیر در مدت چند ثانیه اتفاق افتاد ، نگاه فرداد را دیدم که از گیتارش به من افتاد و بعد به جایی کمی دور تر پشت سرم خیره شد و هراسان گیتار را رها کرد و داد کشید .

_نکنید !

اما دادش در صدای هولناک ترین کابوس زندگی من خفه شد ، آتش !

این غول زرد و قرمز وحشتناک و آن نعره ی کشنده اش ، قدرتمند ترین نیروی ویرانگر زمین !

چرخیدم و نگاهم در زبانه ی آتش قفل شد ، صدای هیین از حنجره ام … نه ! از جایی انتهای قلبم برخاست .

از روی تخته سنگی که بر آن نشسته بودم زمین افتادم .

خنده ی کامدین را دیدم که ماسید .

نگاه مات همه را دیدم .

صدای چی شد چی شد سارا و کتی را شنیدم .

از همه پر رنگ تر فریاد نا مفهوم ” کجاست ” از فرداد !

اما همه در شعله ی آتش گم شد .

جمع شدن ریه ام را حس می کردم انگار دو دست قوی آن را در خود مچاله می کرد ، مثل یک ورق باطله !

با خود فکر می کردم اگر زنده بمانم دیگر هیچ گاه ورقی را مچاله نخواهم کرد ، چون درد دارد ! خیلی هم درد دارد .

مویرگ به مویرگ مغزم برای ذره ای اکسیژن به تکاپو افتاد .

دنیا داشت پیش چشمم تاب می خورد و هر لحظه کم سو تر می شد .

دیگر حتی یک ملوکول اکسیژن هم در ریه ام وجود نداشت .

آخرین لحظه قبل از بسته شدن چشمم فقط فرداد را دیدم که به طرف ویلا می دود !

می دوید !؟

آخرین قوای مغزم صرف تحلیل نا موفق این شد که فردادی که تا چند دقیقه پیش می لنگید چطور می تواند بدود ؟

فرداد :

کامدین فاصله ی بین من و نفس نشسته بود و زیر لب گیتار زدن پدرام را مسخره می کرد .

_ مردک پفکی گوش مفت گیر آورده داره پنبه می زنه !

زیر چشمی نفس را می پاییدم که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند ، نمی دانستم به چه چیز ! اما این تلاش نصفه نیمه با آن لب گزیدن های گاه و بی گاه حالت صورتش را به شدت بامزه می کرد .

منظره ی وسوسه کننده و دلپذیر ریز خندیدن این پری زاده هوش از سرم پرانده بود ، طوری که حتی متوجه نشدم کی به اصطلاح نواختن پدرام تمام شد و او گیتار را به من تعارف کرد .

منی که در چنین شرایطی امکان نداشت دست به گیتار یک نا بلد بزنم ، بی چون و چرا پذیرفتم .

بچه شده بودم ؟ می خواستم هنرم را به رخش بکشم ؟ می خواستم برای نفس جلب توجه کنم ؟

و موفق شدم ، نگاه مخمور و نورانی اش روی من قفل شد و این لذت بخش ترین احساس دنیا بود .

حس گرمای دو خورشید آتشین و داغ ، حس لذت بخش نورانی شدن !

این دو چشم دوست داشتنی وقتی روی من زوم می شد ، تمام سایه ها و تاریکی های زندگی تلخم رنگ می باخت .

من با او سر تا پا نور می شدم .

دستم نواختن گرفت و قلبم تپیدن ، دیوانه وار !

نت ها را من نمی نواختم ، شعر چشمان او بود که جاری می شد ، موسیقی غروب کهربایی نگاهش !

چنان با لذت به این سمفونی قلبم و چشمانش خیره شده بود که دیگر هیچ وقت نمی توانستم دست از نواختن بکشم .

وقتی کامدین از میان برخاست تا به شروین و شعله و پانته آ بپیوندد ، انگار فقط من ماندم و نفس معصومم .

من بودم و او و یک فاصله ی کوتاه ، من بودم و او و غروب طلایی خورشید !

می دیدم که کامدین و شروین در حال جمع آوری چوب های خشک هستند ، اما مغزم چیزی را تحلیل نمی کرد جز نگاه بی محابای دخترک دوست داشتنی ام .

فقط وقتی ساز می زدم نگاه او اینطور بدون ترس به من خیره می شد و حاضر بودم به همین خاطر تا آخر عمر دست از نواختن نکشم .

کمی دور تر از نفس تلی از چوب جمع شد .

به نظر می خواستند سیب زمینی کباب کنند .

وقتی کامدین ژل آتش زن را روی چوب ها خالی کرد مغزم شروع به کار کرد و یک لحظه قیافه ی نفس وقتی قوری به دست با درماندگی می گفت از آتش می ترسد در ذهنم نقش بست .

هول شدم ، بی اختیار گیتار را زمین انداختم و خطاب به شروین و کامدین که کبریت روشن می کردند داد کشیدم .

_نکنید !

دیر گفتم ! خیلی دیر عکس العمل نشان دادم ، آخ لعنت به من !

نفس با صدای شعله کشیدن آتش چرخید و هیین بلندی کشید و مثل یک پرنده ی کوچک زخمی پیش پای من روی زمین افتاد .

انگار کسی به قلبم چنگ زد .

همه مات و حیران با دخترک بی پناهم نگاه می کردند که چطور بی پر و بال به زمین سقوط می کند !

رنگ از روی کامدین پریده بود .

کتی اولین کسی بود که به خودش آمد و با نگرانی به طرف نفس دوید و شانه های لرزانش را در آعوش کشید و بلند پرسید .

_نفس ؟ نفس ! چیه ؟ چی شدی ؟

سارا به او پیوست ، همه فقط تماشا می کردند ، حس از وجودم پر کشیده بود ، حتی نمی دانستم باید چه عکس العملی نشان بدهم ، چشمم روی صورت معصومش ثابت مانده بود که هر لحظه کدر تر می شد و لبهای صورتی رنگش به کبودی می گرایید .

آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده که همه در شوک بودند .

نفسم نفس نمی کشید !

باز هم مغزم اخطار داد یاد بازی قبل از باران افتادم یک کلمه در ذهنم سوت کشید ، آسم !

هراسان برخاستم و به دور و برش نگاه کردم کیفی همراهش نبود ، بافتی که به تن داشت هم جیبی نداشت که در آن دنبال اسپری اش باشم ، نعره زدم .

_کجاست ؟

آنقدر هول کرده بودم که کلمه اسپری به ذهنم نمی رسید و هیچ کس هم نفهمید چه می گویم !

سبحان و شروین و پدرام در مانده به من و جمله ی نا مفهومم خیره شدند ، کلافه از اینکه نمی فهمند لعنتی بارشان کردم .

هیچ کس را جز پرنده ی بی پناهم نمی دیدم ، انگار هیچ کس هم متوجه اتفاقی که می افتاد نبود ، او داشت خفه می شد .

نفسم داشت می مرد !

با این فکر به طرف ویلا دویدم با اولین گام درد استخوان شکن پای لعنت شده ام تا مغزم پیچید اما نایستادم ، نمی توانستم بیاستم ، نفسم !

پا به زمین می کوبیدم و مغزم سوت می کشید از درد نفسگیر پای علیلم .

به ویلا رسیدم آنقدر دردم زیاد شده بود که طول راهرو تا اتاق خواب را لی لی کردم .

در را به ضرب باز کردم و چشمم به کیفی روی تخت افتاد که کتاب تاریخ ادبیاتی از زیپ نیمه بسته اش بیرون زده بود ، کیف را خالی کردم اما خبری از اسپری نبود .

دو دستم کلافه در موهایم قفل شد و کل اتاق را از نظر گذراندم و چشمم روی میز آرایش قفل شد و اسپری کوچکش را دیدم ، به طرفش خیز برداشتم و با عجله از اتاق بیرون زدم ، به جهنم که درد حس از تنم برده بود … نفسم !

در ویلا را که باز کردم سینه به سینه ی سبحان شدم .

بی مقدمه اسپری را کف دستش گذاشتم و داد زدم .

_بدو !

سبحان برای چند ثانیه نگاهی به محتوای درون مشتش انداخت بعد شروع کرد به دویدن ، پشت سرش با تمام توانی در بدنم مانده بود دویدم .

صورت نفسم کبود شده بود کتی و سارا گریه می کردند شروین و پدرام عصبی این طرف آنطرف می رفتند و کامدین مثل یک مجسمه ی بی حرکت همانجای قبلی ایستاده بود !

سبحان زود تر از من رسید ، سارا و کتی را تقریبا هول داد و کنار نفس زانو زد و دست زیر گردنش انداخت و سرش را بالا آورد و اسپری را بین لبهای کبودش نشاند .

دخترکم تکانی خورد سبحان سر جمعیت شوکه شده هوار کشید .

-مردین همتون ؟ یکی بره ماشین بیاره برسونیمش بیمارستان !

پدرام و شروین هر دو همزمان به خودشان آمدند و به طرف ویلا دویدند .

نگاهم از صورت نفس که کم کم به رنگ طبیعی بر می گشت به کامدین افتاد .

عجیب خشکش زده بود !

با چشمان از حدقه در آمده و لب به دندان گرفته فقط مات نگاه می کرد .

به طرفش رفتم و دست بر شانه اش گذاشتم تکان شدیدی خورد .

_کامدین !؟ حالش بهتره .

دستانش در مو قفل شد و دو زانو روی زمین افتاد .

_چه غلطی کردم خدایا … چه غلطی کردم !

با خودش حرف می زد ، شانه اش را گرفتم و مجبورش کردم بیاستد .

_الان وقته چه کنم چه کنم نیست ، باید ببریمش بیمارستا …

هنوز جمله ام تمام نشده بود که ماشین شروین چند قدم آنطرف تر متوقف شد ، خودش پایین پرید و نفس را از زمین کند و روی صندلی عقب خواباند ، کتی بلافاصله از در دیگر بالا پرید و سر او را روی پایش گذاشت .

پدرام در حالی که کنار شروین می نشست به سارا و پانی گفت .

_شما برید ویلا ما می بریمش .

سارا خواست مخالفت کند که سبحان هم حرف پدرام را با سر تایید کرد .

به فاصله یک دقیقه از حرکت شروین ، من و کامدین و سبحان هم با ماشین سبحان حرکت کردیم .

***

_یکی دو ساعت دیگه می تونید ببریدش خونه ، الان داره استراحت می کنه !

خیالم که از حرف های دکتر راحت شد به طرف کامدین رفتم که روی صندلی نشسته و سرش را میان دستانش پنهان کرده بود .

_کامدین ؟

سکوتش باعث شد دستم را روی شانه اش بگذارم .

_داداش ؟

سر که بلند کرد ترسیدم ، آسمان چشمانش به خون نشسته بود ، تقریبا چیزی از آبی نگاهش باقی نمانده بود ، دو کاسه خون به معنای واقعی کلمه !

_این چه غلطی بود من کردم فرداد ؟ … صورتشو دیدی ؟ دیدی کبود شده بود ؟

قلبم تیر کشید ، مگر می شد صورت کبود نفسم را فراموش کنم ؟

_آروم باش کامدین ، تو که نمی دونستی از آتیش می ترسه .

چهره مغموش ناگهان متحیر شد .

_مگه تو می دونستی ؟

سری تکان دادم .

_امروز ظهر اتفاقی فهمیدم .

کمی از حالت حیرت زده اش کاسته شد و دوباره به غصه نشست .

_من خر ، من بی شعور ، من دیوونه باید می دونستم … من احمق باید می فهمیدم

مشت محکمش روی پیشانی نشست و ادامه داد .

_من نفهم باید می دونستم ! وقتی عزیزاش توی آتیش سوزی مردن بایدم بترسه ، بایدم اینطوری شه !

چشمانم عصبی بسته شد ، آخ که قلب دخترکم چقدر غصه داشت .

***

نفس :

” نیما انگشتان کوچک و گوشتالودش را دور انگشت آقاجون حلقه کرده و سعی می کند آن را به دهان بی دندانش برساند ، با حرص از اینکه آقا جون به نیما ، بیشتر از من محبت می کند ، خودم را بیشتر در آغوش خان جون فرو می برم ، انگار دردم را می فهمد و دستان استخوانی اش را دورم حلقه می کند .

چشمان دریایی پدرم را که در آینه ی جلوی ماشین کادر شده می بینم ، با مادرم پچ پچ می کند و بعد بلند تر خطاب به آقا جون می گوید .

_پدر ، ایرادی نداره یه سر تا خونه بریم ؟ ترمه یه مقدار از وسایلشو جا گذاشته .

آقا جون اشکالی نداره ای تحویل می دهد و بعد به مادرم می گوید .

_دختر مگه صد بار پشت تلفن نگفتم هرچی می خوای بیاری رو بذار جلو دست ! تا برسیم روستا عروسی تموم می شه .

مادرم می چرخد رو به ما و قیافه اش را مظلوم می کند .

_آقا جونم به خدا این دو تا وروجک حواس برا آدم نمی ذارن .

خان جون مرا بیشتر در آغوش می فشارد .

_ننداز گردن این طفلای معصوم ، نفسم که ساکت و آرومه ماشالا خانومی شده .

می خندم ، مادرم با انگشت بینی ام را می فشارد و به من زبان درازی می کند ، خنده ام عمیق تر می شود .

پدرم از آینه به ما نگاه می کند .

_ترمه اینقدر نفسمو اذیت نکن !

مادرم بازوی او را نیشگون می گیرد و چیزی در گوشش می گوید که من نمی فهمم فقط صدای زمزمه ی خان جون را می شنوم که با خنده “بی حیا ” یی نثار مادرم می کند و صدای خنده ی پدرم فضا را پر می کند .

ماشین مقابل خانه ی آجر نمای کوچک ما متوقف می شود و پدر مادرم پیاده می شوند .

آقا جون شیشه را پایین می کشد .

_ترمه ؟

مادرم خم شده از شیشه سرک می کشد .

_جونم آقا جون ؟

آقا جون نیما را بالا می گیرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x