_بیا این شازده پسرتم ببر ، بو می ده انگار !
مادرم در را باز می کند و نیما را از آقا جون می گیرد .
_آخ آخ آره ! ببرم بشورم این بو گندوی مامانو .
شاخک های حسودیم تکان می خورد .
_مامان منم میام .
مادرم سر نیما را نوازش می کند .
_نه عزیزم کجا بیایی ؟ مام الان بر می گردیم .
بغص می کنم .
_می خوام بیام .
آقا جون_کجا بری ، دیر می شه اینا می رن زود میان .
لج می کنم .
_اصلا می خوام بیام به قندی سر بزنم .
مادرم_دخترم وقتی داشتیم میومدیم یه هویج گنده دادی بهش !
پدرم_بذار بیاد ترمه ، اگه رفته بودین الان کارمون تموم شده بود .
و رو به من .
_بیا دخترم .
با خوشحالی در ماشین را باز می کنم و پایین می پرم و همراه پدر وارد خانه می شوم .
جایی کنج دیوار حیاط و با دور ترین فاصله از ساختمان خانه ، لانه ی کاهگلی قندی قرار دارد ، پدرم خودش آن را برای خرگوش کوچکم ساخته ، بزرگی لانه در حدی است که من به صورت نشسته در آن جا می شوم .
اعتراض مادرم برای کثیف شدن لباس هایم را ندید می گیرم و به سمت لانه ی قندی می روم و درون آن می خزم ، مادر و پدرم همراه نیما به طرف ساختمان می روند .
من کنار قندی می نشینم و او را به آغوش می کشم و گونه ام را به خز نرمش می مالم ، خرخری می کند و من را به خنده می اندازد . هویج نیم خورده را مقابل بینی کوچکش تکان می دهم .
و بعد همه چیز با صدای “بوووم” خیلی بلندی سیاه می شود ، سیاه و داغ و دردناک .
چه مدت بعد ؟ نمی دانم اما چشم باز می کنم و از درد فغانم به آسمان می رود ، نیمی از دیوار کاهگی بر سرم آوار شده . قندی را هنوز در دست می فشارم ، چشمم که به او و بدن خونین و گردن شکسته اش می افتد جیغ کشان به گوشه ای پرتش می کنم و به زور تن نحیفم را از زیر دیوار بیرون می کشم .
اولین چیزی که حس می کنم صدای مهیب شعله کشیدن آتش است و بعد نور سرخ و زرد آن و گرمای کشنده !
با دهان باز و چشم از حدقه بیرون زده و تنی لرزان به خانه ی شعله ور خیره می شوم ، کسی با مشت و لگد به در حیاط می کوبد ، صدای آفاجون می آید که آنسوی دیوار زجه زنان ترمه ترمه می گوید .
قدمی به عقب به قصد فرار و رفتن به سوی در تاب برداشته ، بر می دارم ، پایم روی جسم نرمی می رود و کنترلم را از دست می دهم و می افتم روی آن .
چشم باز می کنم و نیمی از بدن سوخته ی نیما را زیر پا می بینم ! ”
_نفس ؟ نفس !
نفس زنان با صدای بلند کتی بیدار شدم ، با دو چشم سرخ از اشک به من خیره شده بود .
مات نگاهش کردم نه می دانستم کجا هستم و نه می دانستم کتی چرا گریه می کند ، حتی نمی دانستم الان چند سال دارم ؟
هفت ! یا بیست و دو !
اتاق سفید و بی روح نشان از بیمارستان داشت ، مثل هفت سالگی ! اما وجود کتی خبر از بیست و دوسالگی می داد .
دهان باز کردم حرفی بزنم ، فکم خشک شده بود ، سرم درد می کرد ، چند کلمه ی تکه پاره شده بیشتر از حنجره ام خارج نشد .
_من … کجا … چی !
کتی آرام دستی به سرم کشید
_هیچی نیست خواهری ، آروم باش .
نفس عمیقی کشیدم ریه ام می سوخت ،تمام تنم درد می کرد ، انگار که از میدان جنگ برگشته باشم .
_چ … را … اینجا … م ؟!
کتی پیشانی دردناکم را بوسید .
_یادت نمیاد چی شد ؟
یادم می آمد ؟ خانه منفجر شد ، قندی مرد ، پدر مادرم سوختند ، نیما … آخ …نیما !
پلکهایم را محکم به هم فشردم و آهی کشیدم ، نه ! این نبود … پس چه اتفاقی افتاد ؟
همه چیز یک باره به مغزم هجوم آورد ، صدای گوش نواز گیتار ، خنده های کامدین و بقیه ، شعله های آتش … دویدن فرداد !
نا خوآگاه هینی کشیدم و از جا نیم خیز شدم ، کتی هول کرد و شانه ام را گرفت .
_چی شد نفس ؟ آروم !
دستش را با ملایمت پس زدم و روی تخت نشستم و دستی به صورتم کشیدم .
_خوبم … خوبم
نگران پرسید .
_مطمئنی ؟
سعی کردم لبخندی بزنم و با همان لبخند نصفه نیمه سری به نشان تایید تکان دادم .
خیالش کمی راحت شد .
_پس همینجا بشین تا به دکتر بگم بیاد معاینه ات کنه .
با اوهومی راهی اش کردم .
با رفتن کتی چند بار دیگر نفس عمیق کشیدم تا به خودم بیشتر مسلط شوم ، هنوز گیج بودم و دست پایم می لرزید .
بوی مشام نواز آشنایی در اتاق پیچید لازم نبود سر بلند کنم که صاحبش را بشناسم .
_نفس خانوم ؟
از لای در به داخل سرک کشید ، لبخندی نثارش کردم ، در را باز کرد و وارد شد ، متوجه شدم خیلی خیلی بیشتر از قبل می لنگد و باز هم آن لحظه ی پر از ابهام دویدنش در ذهنم نقش بست .
پشت سرش هم سبحان آمد .
فرداد_حالتون چطوره ؟
من_بهترم ، ممنون .
سبحان_شما که ما رو نصفه عمر کردی
لب گزیدم .
_شرمندم .
لبخند مهربانی زد .
_این حرفا چیه خواهر من ؟ خدا رو شکر که خوبی .
کتی و یک خانم دکتر مسن هم وارد اتاق شدند ، دکتر یک راست به طرف من آمد .
_پس بیدار شدی ؟
نگاهی به صورت ظریف دکتر انداختم .
_بله .
_خدا رو شکر ، با این همه آدم که همراهت اومدن بیمارستان من که جرئت نداشتم بگم شب بمونی !
خنده ی کمرنگی بر لبم نقش بست ، دکتر بعد از گرفتن فشارم رو به کتی گفت .
_خب دیگه می تونید برید ، حواستون بیشتر به این خانومی باشه .
کتی چشمی گفت ، دکتر چند توصیه ی دیگر کرد و بعد رفت ، به کمک کتی از تخت پایین آمدم ، فرداد شالم را که روی تخت افتاده بود دستم داد .
تشکری کردم و در جواب یک لبخند دلنشین هدیه گرفتم .
از اتاق که بیرون رفتیم پدرام دست به سینه مقابل در ایستاده بود .
_خدا رو شکر بهتر شدید .
_ممنون ببخشید که همه رو توی دردسر انداختم .
_خواهش می کنم این حرفا چیه .
سبحان از پشت سر آرام گفت .
_بریم دیگه .
از راهرو که خارج شدیم کامدین را دیدم که با سر پایین انداخته به دیوار تکیه داده بود ، فرداد صدایش زد .
_کامدین بیا بریم .
یک لحظه سرش را بالا آورد و نگاهش روی من قفل شد .
نشناختمش !
این چشمهای پف کرده و قرمز ، چشمهای کامدین نبود .
بی هیچ حرفی تکیه از دیوار گرفت و باز سر به زیر افکند و پشت سر ما به راه افتاد .
شروین دم در بیمارستان کنار ماشینش منتظر و نگران ایستاده بود ، با دیدن من خدایا شکرتی گفت و سوار شد و ماشین را روشن کرد .
***
بازوهایم را بغل کرده بودم و از پنجره به او نگاه می کردم ، تمام طول یک ساعتی که از بازگشت ما به ویلا می گذشت او در حیاط به بدنه ماشینش تکیه داده و خیره به زمین بود .
تمام یک ساعتی که من خودم را از خجالت اتفاقی که افتاده در اتاق حبس کرده بودم او نیز خود را محکوم سرمای حیاط کرده بود ، به نظر می رسید وضعیت روحی اش حتی از من هم بد تر باشد .
بالاخره تصمیم گرفتم و کاری که برای انجام دادنش یک ساعت با خودم کلنجار می رفتم را انجام دادم .
آرام دستگیره ی پنجره را چرخاندم و آن را با صدای تق کوتاهی باز کردم ، سرما به اتاق هجوم آورد .
به سوئیشرتم پناه بردم و بعد از پوشیدنش لبه ی پنجره نشستم و دستم را به میله های موازی طرح دار گرفتم و صدایش زدم ، نه آنقدر بلند که صدا به سالن برسد و دیگران بشنود نه آنقدر کوتاه که او نشنود .
_کامدین ؟
با تکانی سر بلند کرد و بعد از چند لحظه سردرگمی آبی نگاهش به من افتاد ، قلبم فشرده شد ، خدایا ! او گریه می کند ؟
مات و بی حرکت به من خیره شد ، آرام با حرکت سر به او فهماندم ، بیا !
تکیه از ماشین گرفت و خموده و سر به زیر به طرف من آمد و دو قدمی پنجره ایستاد .
_پسر عمو جان ؟ نمیخوای سرتو بالا بگیری ؟
دستی به صورتش کشید و سر بلند کرد اما همچنان چشمان خیسش را به سنگ فرشها دوخته بود .
_نفس ! … نفس ، من … من شرمندم … من غلط کردم … من …
از لحن ملتمسش قلبم تیر کشید و بین صحبتش پریدم .
_چی داری می گی کامدین ؟
بالاخره نگاهم کرد ، آبی غرق در خونش دو دو می زد .
_من باید می دونستم ، من باید می فهمیدم تو از آتیش می ترسی … من حواسم به تو نبود … خریت کردم .
لبخندی اخم آلود زدم .
_بسه کامدین ، تقصیر تو نبود ، واقعا می گم .
دستش را لبه ی پنجره گذاشت و کمی به جلو متمایل شد و مستقیم زل زد به چشمانم .
_بود ! تقصیر من بود ، اصلا پیشنهاد من بود که آتیش درست کنیم ، تازه بعدشم که حالت بد شد من احمق مثل مجسمه خشک شده بودم ، من حتی نمیدونستم چیکار کنم ، کمکت نکردم ، هیچ کاری نکردم ! اگه فقط من می دونستم آسم داری الان مرده بودی ، میفهمی ؟ مرده بودی ! شانس آوردم فردادم می دونست ، نمیدونم چطوری اما می دونست ! فرداد با اون پای علیلش تا خود ویلا دوید برای اسپریت ، من بیشعور عین مترسک وایسادم نگاه کردم .
قلبم لرزید از کل حرف های کامدین یکی دو جمله ی آخر در سرم سوت کشید ، فرداد دوید ، به خاطر من ! برای زنده ماندن من !
پس به همین خاطر بود که امروز در بیمارستان خیلی بیشتر از قبل می لنگید ، درد داشت ، به خاطر من !
ادامه صحبت کامدین من را به خودم آورد .
_اگه فقط من اونجا بودم میمردی !
_کامدین ! الان رو ببین ، ببین زنده م ! هیچیم نیست … خوبه خوب ، الان فقط یه چیز زجرم می ده ؟
_چی ؟
_ناراحتی تو .
تلخندی زد .
_ببخشید .
خندیدم .
_پسر عموی من فقط باید بخنده از اون خنده های بلند بلند و از ته دل ، این چشم پف کرده و دماغ آویزن بهت نمیاد !
بالاخره خندید .
_می بخشیم نفس ؟
_چیزی برای بخشیدن نیست ولی حالا که اصرار داری ، تو همش بخند تا من ببخشم .
_چشم … شما جون بخواه دختر عمو جان !
_ممنون .
_برو تو سرده ، منم الان میام .
لبخندی تحویلش دادم و پنجره رو بستم که تقی به در خورد ، صدای سارا از پشت در شنیدم .
_نفس جون بیا شام بخوریم عزیزم .
بلند جواب دادم .
_چشم الان میام .
دستی به موهای شلخته ام کشیدم و بافتمش و از اتاق بیرون رفتم .
همه در سالن جمع شده بودند ، کامدین هم کنار شروین نشسته بود ، شروین با دیدنم برخاست .
_احوال دختر دایی ؟ بهتری ؟
_ممنون خوبم .
سارا دستی بر شانه ام نهاد و یک ساندویچ بزرگ به من داد .
تشکر کردم و کنار کتی نشستم ، فرداد و سبحان رو به روی ما مشغول صحبت بودند و فرداد همزمان زانویش را می مالید ، به خاطر بیشتر شدن درد پایش عذاب وجدان داشتم ، کاش فرصتی پیش می آمد تا از او تشکر می کردم .
نگاهم مدام بین صورت در هم فرو رفته و دستی که بر زانو می کشید در رفت و آمد بود که با صدای شعله به خودم آمدم .
یکراست آمد و کنارم نشست .
_خب پس بهتری !
نگاهش کردم یک تای ابروی تا انتها بالا رفته اش خبر از یک احوال پرسی دوستانه نداشت .
_بله ، ممنون .
_یعنی واقعا اینقدر از آتیش می ترسی ؟ یا یه کمش فیلم بود کلک ؟
چشمانم گرد شد، یعنی چه !
کتی جای من غرید .
_چی میگی شعله ؟
شعله حرف را به شوخی زد و خندید
_وای کتی جون ، آخه منم گاهی از این غش و ضعفای الکی می کنم ، مخصوصا برا دلبری !
حرفی که می خواستم بزنم در گلو شکست ، با ناباوری به شعله که پوزخند می زد خیره شدم .
و باز کتی بود که به جای من از کوره در رفت .
_شعله این حرفا چیه مگه حال و روزشو ندیدی ؟
پانته آ که متوجه نشدم کی به جمع ما اضافه شد بلند خندید .
_چه حرصی می خوری کتی جون !
کتی با غیظ به پانته آ نگاه کرد .
_آخه حرف بیخود می زنه .
شعله با اخم بر مبل جا به جا شد .
_اینطوری با من حرف نزنا !
نالیدم .
_بسه !
متوجه شدم صدایم بیش از حد بلند بوده چون کل سالن خاموش شد و تمام نگاه ها به سمت من چرخید ، اگر حال و روزم مساعد بود حتما از خجالت آب می شدم ، اما آنقدر عصبی و به هم ریخته بودم که آن لحظه فقط پوزخند شعله و پانی را می دیدم .
_آره من به آتیش فوبیا دارم، نه برای دلبری غش و ضعف می کنم نه خودمو لوس کردم ، من فقط …
بغضی که می رفت تا بشکند را قورت دادم و خواستم ادامه بدهم که دستی روی شانه ام نشست .
چرخیدم ، شروین بود ، پلکی آرام بر هم نهاد تا به من آرامش ببخشد و بعد رو به شعله غرید .
_یک کلمه دیگه نمی خوام در این مورد بشنوم .
شعله ایش زیر لبی گفت بعد بلند تر گفت .
_خدا شانس بده !
_شعله !
شعله پایی روی پا انداخت و روی از شروین برگرداند .
_خب بابا ! فقط شوخی کردم .
شروین کلافه پوفی کشید و زیر لب به من گفت .
_ببخشید !
لبخندی برای مهربانی اش زدم و نشستم .
تا آخر شام هیچ کس حرفی نمی زد ، جو سنگین شده بود و من خودم را مقصر می دانستم اما نه می توانستم فضای حاکم را تغییر دهم نه روی حرف زدن را داشتم .
خدا را شکر سبحان هم از این شرایط کلافه شد و به حرف آمد .
_خب نظرتون چیه بریم سراغ برنامه ای که صبح چیدیم ؟
کامدین خندید ، شیرین ، مثل همیشه .
_ای بابا داشت یادمون می رفت .
ایستاد و رو به فرداد ادامه داد .
_پاشو استاد ! قرار بود برامون پیانو بزنی .
پانته آ که تا آن لحظه بغ کرده بود از جا پرید و با ذوق گفت .
_و البته قرار بود بخونید .
اخم کمرنگی بر ابروهای فرداد نشست .
_پیانو چشم ، اما از خوندن بنده رو معاف کنین !
کامدین بازوی فرداد را گرفت .
_بیا ببینم اینقدر ناز نکن مرد گنده .
فرداد با نارضایتی پشت سر کامدین به راه افتاد .
همه به سالن پشتی رفتیم ، اولین بار بود که آنجا را می دیدم .
یک سالن تقریبا خالی با کف و دیوار پوش چوب ، یک پیانوی بزرگ و یک دست مبل چرمی .
هر کس جایی نشست .
من همچنان غرق تماشای سالن به چهار چوب در تکیه دادم .
نگاهم از لوستر با شکوه به پنجره ی بزرگ و و در کنار آن به سبحان کتی افتاد که عاشقانه حرف می زدند .
لبخندی بی اختیار زدم ، یک لیوان پایه بلند پر از آب پرتقال جلوی چشمم تکان خورد !
کمی صورتم را عقب کشیدم .
به کامدین و نیش بازش زل زدم و دیوانه ای نثارش کردم .
لیوان را به دستم داد .
_بابا نمی ذاره برن سر خونه زندگیشون .
با تعجب نگاهش کردم ، به سبحان و کتی خیره شده بود .
من_فکر نمی کردم رسمی باشه رابطشون !
ابرویش بالا رفت .
_نامزدن ! اگه رسمی نبودن سبحان به خودش اجازه نمی داد صمیمی بشه ، با شخصیت تر از این حرفاست .
سری به نشان تایید تکان دادم و پرسیدم .
_چرا عمو اجازه نمی ده برن سر خونه زندگیشون ؟
پوزخندی زد .
_بابا برای هر تصمیمی با خان داداشش مشورت می کنه ، اینم از تزای عمو وحیده ، شرط گذاشته کتی باید فوق
بگیره بعد .
_اینکه خیلی زیاده .
_مهم نیست مهم نظره اون عموی از خدا بیخبرمونه !
یادم آمد کتی گفته بود کامدین هم به خاطر عمو وحید به عشقش نرسیده است و از یاد آوری این مسئله آهی کشیدم .
انگار آهم را برای چیز دیگری برداشت کرد .
_تو نگران نباشی ها ، نمی ذارم تو رو هم اذیت کنه ، خودم مواظبتم .
با لبخند رضایت مندی به آبی نگاهش چشم دوختم ، شبیه یک پسر بچه ی تخس و بازیگوش بود .
صدای پیانو نگاهم را به سوی فرداد چرخاند ، متوجه نشدم کی پشت ساز نشست .
یاد اولین باری که او را دیده بودم ، افتادم .
چه در آن پیراهن رسمی سرمه ای و اتو کشیده و چه در این بافت کرم و قهوه ای تا حدودی اسپرت ، شکوه نفس گیر این بشر هر روز بیشتر می شد !
دستان هنرمندش روی کلید های پیانو نشست و باز جادو کرد اما این همه ی ماجرا نبود ، انگار این جادوگر برای لرزاندن قلبم برنامه ها داشت .
بعد از نواختن چند نت شروع کرد به خواندن .
قسم می خورم مدهوش شدم .
هیچگاه صدایی از این زیبا تر نشنیده بودم .
هیچ حنجره ای نمی تواند صدایی از این دلنشین تر و در عین حال با صلابت تر تولید کند .
خودم رو گم کردم ، اون من دیروزو
این که توی آینه س خود منم یا تو ؟
خودم رو گم کردم ، کجا نمی دونم؟
خسته شدم از این روح پریشونم
دستم بی اختیار چهار چوب را چنگ زد ، انگار هیچ کس جز من نمی فهمید مرد اسطوره ایی دارد از خودش می گوید .
نمی دانستم اصل این ترانه از کیست ، قبلا نشنیده بودم ، اما فرداد را با تمام ابهتش می دیدم که انگار خودش را فریاد می زند.
اسیر دنیایی تاریک و بی نورم
به هر طرف میرم باز از خودم دورم
سر بلند کرد ، لحظه ای فقط لحظه ای کوتاه به من زل زد ، سیاهی نگاهش قلبم را خراش داد و او باز سرش پایین افتاد .
دنبال دستای پاک تو می گردم
کجا برم وقتی خودم رو گم کردم
پلک بر هم فشرد ، نفهمیدم از چه ؛ اما برای من که درد داشت .
ندایی تو قلبم از عاشقی می گه
کسی رو غیر از تو نمی شناسم دیگه
نگو دیگه وقتی برای موندن نیست
کسی به غیر از تو تو دنیای من نیست .
فقط نگاهم کن برای یک لحظه
عشقم به تو دیگه حقیقتی محضه
و باز چشمهایش قلب مرا نشانه گرفت … نکن مرد ! اینقدر با روح و روان من بازی نکن !
من کی نگاهت رو از خاطرم بردم
من که بدون تو هر ثانیه مردم
نگو دیگه وقتی برای موندن نیست
کسی به غیر از تو تو دنیای من نیست
دست از نواختن کشید ، سکوت سنگینی بر جمع حاکم بود انگار همه مثل من در خلسه بودند .
صدای به هم کوبیده شدن دستان کامدین من را یک متر از جا پراند ، به دنبال او سوت شروین و تشویق بقیه .
من آخرین نفری بودم که شروع کرد به دست زدن .
جنتلمن دوست داشتنی ام پیانو را ترک کرد .
این چه طلسمی بود که نمی شد چشم از او برداشت !؟
لنگ لنگان به سمت ما آمد و کنار کامدین ایستاد ، و دستهایش را در هم گره زد ، کامدین لبخند زنان به سوی او چرخید .
_ایول داداش عالی بود .
کنج لب فرداد به بالا پرید .
_خواهش می کنم .
تمام رو و جرئتم را جمع کردم و در یک جمله ریختم .
_صداتون خیلی قشنگه .
اینبار واقعا لبخند زد .
_لطف دارید .
سارا و کتی هم به سوی ما آمدند و بعد از کلی تعریف از صدای فرداد از من خواستند برای جمع کردن و شستن ظرفهای امروز کمک کنم .
با اجازه ای تحویل فرداد و کامدین دادم و بعد از جمع کردن لیوان های آب پرتقال با کتی و سارا به آشپزخانه رفتیم .
کتی همانطور که لیوان ها را در سینک می گذاشت
_عجب صدایی داره ! خداییش اگه اینقد غد و خشک نبود واقعا جذاب می شد .
سارا تلخندی زد .
_فرداد آدم خوبیه کتی جون ، فقط زیادی تنهاست .
_من که هیچ وقت نفهمیدم خونوادش کجان ؟ کامدینم فکر نکنم بدونه .
و چشمی تنگ کرد و ادامه داد .
_سبحان می دونه ! اما هیچی نمی گه ، بحث فرداد که پیش میاد راز نگهداریش برا من گل می کنه .
سارا_آره ، سبحان خیلی هوای فرداد رو داره ، حتی منم چیز زیادی از زندگی فرداد نمی دونم .
پانته آ و کتی وارد آشپزخانه شدند ، پانی بشقابی که در دست داشت را با عصبانیت روی اپن کوبید و غرید .
_اییش مردک چلاق !
قیافه من و کتی و سارا دیدنی شد !
کتی با ابروهای تا منتها بالا رفته پرسید .
_کی رو می گی پانی ؟
پانی با نیشخدی روی صندلی نشست .
_مگه چندتا چلاق توی جمع داریم ، همین تیمور خان لنگ دیگه !
لب به دندان گزیدم و مشتم گره شد ، حق فرداد نبود که اینچنین مورد توهین قرار بگیرد .
سارا هم انگار مثل من کفری شد ، کتی آرام تر از ما پرسید .
_چی شده مگه ؟
پانی سیگار باریک و بلندش را روشن کرد و عصبی گفت
_فکر می کنه از دماغ فیل افتاده ، خواستم برای آموزش پیانو شمارشو داشته باشم در کمال پررویی بر می گرده می گه شماره ی من به درد شما نمی خوره با آموزشگاه هماهنگ کن !
شعله اییشی کشید و در تایید حرف پانی گفت .
_زیادی خودشو آدم حساب کرده !
اینبار هم لب گزیدم ، اما برای کنترل خنده ام .
فرداد هم خوب می دانست چطور دیگران را ضایع کند !
و بی اختیار ذهنم به سوی کارتی رفت که فرداد شب مهمانی خوشامد گویی عمو وحید به من داد ، حتم داشتم شماره موبایلش روی آن بود .
***
فرداد :
خیس عرق چشم باز کردم و با تمام قدرت دندانهایم را به هم فشردم تا فریاد نکشم .
روی تخت نشستم و زانویم را ماساژ دادم که آرام بگیرد ، دردش تا مغزم را می لرزاند .
هوا هنوز گرگ و میش بود .
نگاهی به کامدین و سبحان انداختم که هر کدام با دهان نیمه باز خر خر می کردند و به قولی خواب هفت پادشاه می دیدند .
آرام از تخت پایین آمدم و برای اینکه نیوفتم با دیوار تکیه دادم ، باید یک مسکن پیدا می کردم .
سلانه سلانه از اتاق بیرون رفتم ، نور خفیفی سالن را روشن می کرد برای همین دیگر چراغی روشن نکردم .
برای رفتن به آشپزخانه باید از سه پله ی وسط سالن بی هیچ تکیه گاهی پایین می رفتم ، با این شدت درد همان سه پله بزرگ ترین کابوس آن لحظه بود .
عزمم را جزم کردم و از دیوار دور شدم و پا روی پله ها گذاشتم اما همین که وزنم روی پای دردناکم افتاد تعادلم به هم خورد و محکم روی زمین ول شدم و فغان از مهره های کمرم برخاست .
دست ظریفی روی بازویم نشست ، جا خوردم ، نگاهم از انگشتهای کشیده و خوش تراش تا چشمان کهربایی و نگرانش سر خورد ، خواب می دیدم ؟ نفس این موقع صبح اینجا چه می کرد ؟
_فرداد خان ؟ چی شده ؟
تازه یادم آمد چه بر سرم آمده ، دستم روی کمرم نشست .
_هیچی ، تاریک بود پله ها رو ندیدم .
اخم کرد ، یعنی فهمید دروغ می گویم ؟
_تاریک که هست اما … فکر کنم شما …
لبخندی به شرم و حیای دوست داشتنی اش زدم و به زور بر خاستم ، عالی شد ! درد پا کم بود کمرم هم زار می زد .
_درسته ، یه مقدار پام اذیت میکنه .
در کمال ناباوری دیدم قطره اشکی از خورشید درخشان نگاهش سر خورد و پایین افتاد و در قلب من فرو رفت !
_ببخشید ، به خاطر منه که درد پاتون بیشتر شد .
تعجب کردم .
_نه ، چه ربطی به شما داره ؟
سرش پایین افتاد .
_دیروز توی ساحل قبل از اینکه از حال برم دیدم که دویدید ، به خاطر اسپری من .
حس خوشایندی قلبم را قلقلک داد و لبخندی به لبم آورد ، با همان نگاه به زمین دوخته شده ادامه داد .
_واقعا شرمندم که اینطوری شد .
_اصلا تقصیر شما نیست !
از اینکه چشمانش را نمی دیدم کلافه شدم .
_نفس خانوم !؟
موفق شدم ، سر بلند کرد و نگاه معصومش را به چشمانم داد .
_می شه یه لطفی به من بکنید ؟
سری تکان داد .
_حتما .
_امکان داره یه قرص مسکن قوی برا من پیدا کنید ؟
نی نی چشمانش لرزید و چشمی زیر لبی گفت و به سرعت به طرف آشپزخانه رفت .
همان جا روی پله منتظرش نشستم و باز به این فکر کردم اینوقت صبح در سالن چکار می کرد ؟
کمی بعد با یک لیوان آب و یک بسته ژلوفن برگشت و با فاصله ی کمی کنارم نشست و آب و قرص را به من داد .
من_ ممنونم .
_خواهش می کنم ، این کمترین کاریه که برای جبران لطف بزرگ شما ، می شه انجام داد .
نمی دانستم چطور باید به او بفهمانم قصدم لطف نبوده و فقط هر کاری که قلبم دستور داده اطاعت کردم .
اما به جای ادامه دادن به موضوع ، سوالی که مغزم را می خورد پرسیدم .
_راستی این وقت صبح چرا بیدارین ؟
لب گزید و من در دل آرزو کردم کاش بیشتر با او راحت بودم و می گفتم اینطور لبت را به خاطر هر چه که از آن خجالت می کشی مجازات نکن !
نفس_خب امروز فرصت نشد درس بخونم اینه که چهار بیدار شدم و اومدم توی سالن درس بخونم .
و باز لب گزید و ادامه داد .
_بعدشم متوجه شما شدم .
خندیدم .
_خدا رو شکر که شما بیدار بودید .
با تعجب نگاهم کرد ، ادامه دادم .
_با اون وضعی که من افتادم ، نمی تونستم تا آشپزخونه برم و قرص پیدا کنم .
انگار خیالش راحت شد و لبخندی زد .
به سختی ایستادم .
_خب ، من دیگه مزاحم درس خوندنتون نمی شم ، با اجازه .
او هم برخاست و لیوان را از دستم گرفت .
_خواهش می کنم ، بفرمایید .
***
نفس :
دوان دوان به آشپزخانه برگشتم و شیر آب باز کردم و یک مشت آب سرد به صورتم زدم ، برق از سرم پرید ولی آن فکر شرم آور از جایش تکان نخورد !
از خودم خجالت کشیدم ، مرد بیچاره از شدت درد افتاد و من بی چشم و رو ، محو تماشای عضلات در هم پیچیده ی بازویش بودم و به طرز مسخره ای به این فکر می کردم که با آن رکابی سفید تا چه اندازه جذاب است .
حتی می توانم قسم بخورم وقتی افتاد و من به سویش دویدم فقط محض خاطر نگرانی نبود که بازویش را لمس کردم ، بلکه در کمال بی شرمی نتوانستم با وسوسه ی لمس آن مقابله کنم .
وای که اگر آقاجون می فهمید چه افکار بی پروایی در سرم چرخ می زند حکم قصاصم را صادر می کرد .
از فکر آقاجون لبخندی زدم و به سالن برگشتم و خودم را روی مبل رها کردم و کتاب را مقابل صورتم گرفتم .
***
_دختر عمو جان ؟!
چشم باز کردم و اما هیچ چیز جز سفیدی ورقه های کتاب ندیدم ، کتاب را از روی صورتم برداشتم و چشمم به کامدین افتاد که دست به سینه رو به روبه رویم ایستاده بود .
کتاب را روی میز گذاشتم و صاف نشستم ، تمام استخوان هایم خشک شده بود ، سری خاراندم .
_کی خوابم برد !
کامدین خندید .
_چرا اینجا خوابیدی ؟ خر و پف می کردی ؟ کتی و سارا بیرونت کردن ؟!
با خنده ، مسخره ای به او گفتم .
_زود بیدار شدم اومدم بیرون درس بخونم .
_چقدرم که خوندی .
_خوندم ، یه ربع نمی شه که خوابم برده بود .
_خب به هر حال پاشو بیا بریم آشپزخونه صبحانه بخور که امروز قراره از صبح بریم گشت و گذار .
_باشه ، برم صورتمو بشورم و بیام .
اوهومی گفت و به طرف آشپزخانه رفت ، به سرعت به طرف اتاق خواب رفتم و بعد از شستن صورتم مویی شانه کردم و رژ لب کمرنگی مالیدم و کاپشن و شالم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم .
در اتاق را که می بستم بوی عطر سردش مشامم را پر کرد ، چرخیدم ، با سر پایین انداخته از اتاق رو به رویی خارج شد .
دستم بی اختیار کاپشنم را چنگ زد تا عکس العمل احمقانه ای انجام ندهم ، انگار همین الان دوش گرفته بود .
سر صبح که او را دیدم ته ریش داشت و الان صورتش صاف صاف بود ، بوی عطر سرد و رایحه ی تلخ افتر شیوش هوش از سر می پراند ، و آخ که لعنتی در آن تیپ سراپا سفید چقدر جذبه داشت .
_صبحتون بخیر فرداد خان .
سر بلند کرد و دوقلوهای سیاهش روی صورتم چرخید .
_صبح شمام بخیر .
آرام تر پرسیدم .
_بهتر شدین ؟
دوباره پلکش پایین افتاد .
_به لطف شما ، خیلی بهترم .
لبخندی زدم گرچه او به کفپوش نگاه می کرد و نمی دید .
_خدا رو شکر .
_تشریف بیارید بریم صبحانه بخوریم .
_حتما .
دستش را به علامت ” اول شما ” دراز کرد و من هم اطاعت کردم و او پشت سرم به راه افتاد .
در آشپزخانه کامدین و سبحان و کتی و پدرام نشسته بودند و کره و مربا می خوردند .
سارا هم تند تند لقمه درست می کرد برای بقیه .
سبحان_به به صحت خواب ، احوال شاگرد اول ؟
به لحن سبحان که هر روز هم صمیمی تر می شد خندیدم .
_ممنون صبح شمام بخیر استاد .
ابروی پدرام بالا رفت .
_هه هه شما شاگرد و استادید ؟
کامدین با خنده .
_نیمی از مردای حاضر در آشپزخونه ، استاد این دختر عموی ما هستن !
تعجب پدرام بیشتر شد ، با لبخند ناشی از حرف کامدین حرف او را کامل کردم .
_آقا سبحان استاد ادبیات بنده هستن و فرداد خان استاد ویالن .
پدرام سوتی کشید .
_واو ! داش فرداد ویالنم میزنی ؟ سازی هست که نزنی ؟!
دست های فرداد مقابل سینه اش گره خورد .
_بله یه چندتای ساز هستن که مسلط نباشم .
کامدین پقی خندید .
_نمی گه نمی زنم ! می گه مسلط نیستم !
سبحان هم به خنده ی کامدین ریز ریز می خندید ، خود فرداد هم لبخند کشداری زد .
پدرام_پیانو و گیتار رو دیدیم … حتما یه وقت هم افتخار ویالن رو به ما بدید .
از دهنم پرید .
_ویالن رو جادو می کنن !
سر همه به طرف من چرخید ، ابروهای فرداد به رستنگاه موهایش چسبید .
_م …منظورم اینه که ویالن رو از همه ی سازای دیگه حرفه ای تر می زنن .
نگاه فرداد مهربان شد از همان مهربانی هایی که همه عقیده داشتند از او بعید است .
_شما لطف دارید .
کامدین_راست میگه نفس ، بحث لطف نیست .
پدرام_پس واجب شد حتما بشنویم .
شروین که تازه به آشپزخانه آمده بود پرسید .
_چی رو ؟
کامدین_ویالن فرداد .
شروین آهانی گفت و اضافه کرد .
_بجنبین دیگه ، الان شعله و پانی میان میریزن سرمون که چرا اینقدر طولش می دین .
در حال حرف زدن یک لقمه بزرگ از دست سارا گرفت و بیرون رفت .
باقی چای را سر کشیدم و از جا بلند شدم و کاپشنم را پوشیدم و پشت سر کامدین از به راه افتادم و از آشپزخانه بیرون رفتم .
سوار ماشین که شدیم چشمم به دریا افتاد که امروز بی قرار و طوفانی بود و با خشم موج به ساحل می کوبید .
دلم می خواست بروم و از نزدیک این تلاطم را ببینم اما به محض اینکه فرداد سوار شد ، کامدین پا روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد .
***
با دهان نیمه باز به مغازه ها خیره شده بودم و پشت سر سبحان و کتی سلانه سلانه راه می رفتم ، همیشه عاشق صنایع چوبی بودم و حالا در قلب بازار این پدیده ی خوشایند قدم می زدم .
بوی خوش چوب و رنگ های چشم نواز لذت بخش بود .
گه گاهی با صدای خنده ی کتی و سبحان حواسم پرت می شد اما دوباره به مغازه ها خیره می شدم .
مقابل یک دست فروش پیر خشکم زد ، روی یک میز کهنه تعدادی گردنبند و دست بند چوبی با بند چرم می فروخت ، روی آنها اسم های مختلفی حکاکی شده بود ، جستجوگر چشم روی اسمها چرخاندم و بالاخره پیدا کردم .
نفس !
روی یک دستبند چوبی چند تکه که شبیه برگ بود ، انگشتم را روی ” نفس ” ظریف حکاکی شده کشیدم .
_این چند ؟
پیرمرد نگاهی به من انداخت و زیر لب گفت .
_ده تومن .
گوشه ی لب به دندان گزیدم کیف پولم همراهم نبود و در جیبم فقط پنج هزار تومان داشتم .
_ببخشید ، ممنون .
دست در جیب کاپشنم فرو بردم و راهم را به سوی کتی و سبحان کشیدم .
بعد از یکی دو ساعتی چرخیدن در بازار که برای من جز گشت وگذاری بی ثمر چیزی نبود ، برای نهار به یک سفره خانه سنتی
رفتیم .
شروین و کامدین برای سفارش غذا رفتند و بقیه هر کدام دسته جمعی و تکی تکی مشغول عکس گرفتن شدند ، دکور زیبا و جنگلی سفره خانه همه را به وجد آورده بود .
من تنها روی صندلی نشسته بودم و خودم را مشغول ور رفتن با موبایلم نشان می دادم ، اما در واقع نمی خواستم تنم به تنه ی شعله و پانته آ بخورد .
گاهی زیر چشمی فرداد را می پاییدم ، کمی دور تر از جمع به دیوار تکیه داده بود و به فواره ی کوچک حوض وسط سالن نگاه میکرد ، به شدت دوست داشتم بدانم در آن کله ی زیبایش چه می گذرد .
قبل از آنکه بتوانم عکس العملی نشان بدهم چشم از فواره گرفت و نگاهم را شکار کرد ، تا بناگوش سرخ شدم ، خدا را شکر که موبایلش زنگ خورد وگرنه از خجالت ، زیر سیاهی نگاهش آب می شدم .
بدون اینکه چشم از من بردارد موبایل را از جیب اورکتش بیرون کشید و کنار گوشش گذاشت .
به ثانیه نکشید که رنگ نگاهش عوض شد ، ترسناک شد ، ترسناک تر اولین روزی که دیدمش !
قلبم از جا کنده شد ، نمی دانستم آن سوی خط چه کسی است و چه می گوید اما رنگ کبود شده ی صورت فرداد خبر از یک مکالمه ی ساده نمی داد .
همچنان بی هیچ حرفی به مخاطب ناشناسش گوش می داد که یک باره تکیه از دیوار گرفت و به سرعت از سفره خانه خارج شد ، جالب اینکه هیچ کس جز من متوجه نشد ، من و او انگار تنها ترین ها در این جمع که نه ، در این دنیا بودیم !
چشمم روی در شیشه ای رستوران ثابت ماند ، کمی آنطرف تر کنار ماشین سبحان ، فرداد پای تلفن داد و فریاد می کرد ، صدایش را نمی شنیدم اما معلوم بود تا چه اندازه عصبانیست .
بالاخره قطع کرد و موبایلش را داخل جیبش سر داد و با دو دست سرش را گرفت ، سر درد داشت ؟
به ماشین سبحان تکیه داد و به موهایش چنگ زد ، دلم برایش سوخت ، باز هم این کوه آتشفشان شبیه بچه های بی پناه شده بود .
در یک لحظه تصمیم گرفتم و یک لیوان آب پر کردم و به طرف خروجی رستوران رفتم .
چند قدمی اش ایستادم متوجه حضورم نشد پلکهایش را محکم فشار می داد تا … نمی دانم شاید تا درد سرش کم و یا از عصبانیتش کاسته شود .
_فر…داد خان ؟
چشم گشود و مستقیم به من خیره شد ، وای ! نگاهش برزخ بود برزخ .
می شود آدم از یک نگاه درد بکشد ؟ نگاهش درد داشت ، قلبم تیر کشید .
این بشر چند لایه بود ؟
این لایه ی ترسناکش چه فاجعه ای بود !
عجب غلطی کردی نفس !
_فرداد خان … آب !
لیوان را به طرفش گرفتم .
همان طور خیره به من یک گام به طرفم آمد ، چرا انتظار داشتم بزند توی گوشم ؟
دستم را به شدت پس زد طوری که لیوان از دستم افتاد و هزار تکه شد ، هین کوتاهی کشیدم ، نعره زد .
_من آب خواستم ؟!
دو دستم مقابل دهانم قفل شد .
_آخه … حالتون … یعنی …
داد کشید
_نمی خواد نگران حال من باشی .
عصبی دستی به صورتش کشید .
کمی ، فقط کمی آرام تر گفت .
_الان نمی خوام جلو چشمم باشی ، الان نمی تونم صورتتو تحمل کنم ، برو !
هاج و واج نگاهش کردم که عربده کشید .
_د … برو !
همین کافی بود ، مثل برق گرفته ها از جا پریدم و به داخل رستوران پناه بردم ، دیدم که رفت ، لنگ لنگان از رستوران دور شد
،کجا می رفت ؟ تنهایی بر می گشت ؟ می رفت ویلا ؟ بر می گشت تهران ؟ چه تفاوتی داشت ! نمی توانست صورتم را تحمل کند ؟ چرا !؟
***
فرداد :
نشستم و به دریا زل زدم ، هوا داشت تاریک می شد ، سرما بیشتر خودش را نشان می داد ، اما درون من جهنمی بر پا بود .
آه پروای لعنتی !
به زانویم چنگ زدم ، کافی نبود !؟ تمام تاوانی که پس دادم بس نبود ؟
پروا حلالیت می خواست ! این مسخره ترین جوک سال بود ، پروا می خواست حلالش کنم !
برای کدام گناهش ؟ برای چند اشتباه بخشش می خواست ؟
غرورم ؟ شرفم ؟ آبروم ؟ جوانیم ؟ زندگیم ؟ نفسم ؟
وای نفسم ! دخترک معصوم و مهربانم ، باز هم از من ترسید ، باز هم رنجید ، باز هم فراریش دادم . آخ لعنت به تو پروا !
با چه رویی برگردم و به خورشید نگاه نفسم زل بزنم ؟
اگر کامدین متوجه شود ! دوستی کامدین را هم به فنا دادم ، آخ لعنت !
حلالت کنم ! روزی صد هزار لعنت برای دیو پنهان پشت صورت زیبایت کم است ، حلالت کنم ؟
چطور برگردم خدایا ؟
***
نفس :
یک لقمه ی بزرگ جلوی چشمم گرفت .
_بخور دیگه دختر عمو جان ! یک ساعته داری با غذات بازی می کنی ، دوست نداری ؟ بدم یه چیز دیگه بیارن ؟
لبخندی زدم و برای اینکه ناراحت نشود لقمه را گرفتم .
_ممنون ، همین خوبه ، دوست دارم .
سبحان و کتی که تا آن لحظه مشغول قدم زدن بودند به میز نهار پیوستند .
سبحان در حالی که می نشست از کامدین پرسید .
_پس فرداد کو ؟
چه عجب یک نفر سراغش را گرفت !
کامدین سری چرخاند و با تعجب گفت .
_من متوجه نشدم نیست ، کجاس ؟
لقمه را به زور قورت دادم .
_وقتی داشتید عکس می گرفتید من دیدم که رفت بیرون .
ابروی سبحان به موهایش چسبید .
_رفت ؟ رفت یعنی دیگه برنگشت ؟
سعی کردم خودم را بی خیال نشان بدهم .
_من ندیدم برگرده !
کامدین_بسم ا… ! باز این پسره جنی شد .
سبحان هم مثل من به شوخی کامدین نخندید ، فکرش جای دیگری بود ، سبحان فرداد را بهتر از هر کس دیگری می شناخت ، متوجه شده بودم دوستی فرداد و کامدین سنی بیش از 5 یا 6 سال ندارد اما انگار سبحان او را از کودکی می شناخت ، بنابراین چیزی گفتم تا شاید سر نخی به سبحان بدهم .
_وقتی داشت می رفت ، با موبایلش حرف می زد .
کامدین رو به سبحان چرخید .
_مگه جز من و تو کسی به فرداد زنگ می زنه ؟
باز هم با سکوت سبحان مواجه شد ، کاش می شد بفهمم به چه چیز فکر می کند .
کامدین_الو ؟ سبحان !
سبحان بی توجه به او یکباره من را مخاطب قرار داد .
_وقتی داشت حرف می زد حالش چطور بود ؟
_به نظرم عصبانی بود .
دستهای سبحان در هم گره شد ، کمی دیگر سکوت ، بعد موبایلش را بیرون کشید و شماره ی فرداد را گرفت ، لب گزید و گوشی را قطع کرد .
_خاموشه !
کامدین_گاهی اینطوری می شه ، این گم و گور شدنا برای فرداد عادیه ! والا هیچیش به آدم نرفته !
لبخند کم رنگی به کامدین زدم ، مشغول غذایش شد ، اما نه من و نه سبحان نتوانستیم چیزی بخوریم .
***
همگی مشغول والیبال بودند و صدای جیغ و دادشان ساحل را برداشته بود به خاطر باد تندی که می آمد به سختی بازی می کردند اما از رو نمی رفتند .
سبحان طول ساحل را رژه می رفت و یک لحظه موبایل از دستش نمی افتاد .
خورشید داشت غروب می کرد اما خبری از فرداد نبود .
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ، نگرانش بودم ، خیلی بیشتر از حد معمولی .
به خود دلداری می دادم که شاید به ویلا برگشته باشد اما خودم هم می دانستم خود را گول می زنم .
_نفس خانوم ؟
سبحان از کی مقابلم ایستاده بود و من ندیدمش ؟
_بله ؟ ببخشید حواسم نبود .
دستش را در جیب فرو برد
_می تونم یه چیزی بپرسم ؟
_حتما ، بفرمایید ؟
_قبل از اینکه فرداد بره ، با شما حرفی نزد ؟
لب به دندان گزیدم ، مطمئن بودم جواب سوالش را می داند ، این مرد زیادی باهوش بود .
سکوتم را که دید ابرو بالا داد .
_این یعنی حرف زده ؟
_خب … راستش … وقتی دیدم پای تلفن اونطوری کلافه و عصبانیه خواستم یه لیوان آب بدم بخورن که بهتر شن اما …
_اما چی ؟
_خب خیلی بیشتر از حد تصورم عصبانی بودن ، یه کم داد زدن و رفتن .
_داد زد چی گفت ؟
باز لبم زیر دندانم دوید ، چه می گفتم ؟
سبحان_نفس خانوم ، شما برا من درست مثل سارا هستی ، منو برادر خودت بدون ، فرداد هیچ چیز پنهانی از من نداره ، فقط می خوام بدونم چی گفته شاید بفهمم کجا غیبش زده !
دستی به صورتم کشیدم .
_گفتن نمی خوان منو ببینن ، گفتن نمی تونن قیافمو تحمل کنن !
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید را به سرعت پاک کردم .
دست سبحان مشت شد و بر پایش نشست ” لعنت به تو فرداد ” ی که گفت گرچه آرام بود اما شنیدم .
_خودتونو ناراحت نکنید ، نفس خانوم ، فرداد منظوری نداشته ، می رم پیداش می کنم .
_مگه می دونید کجاست ؟
شانه ای بالا انداخت .
_نمی دونم ، شاید .
همان طور راهش را کشید و رفت ، پیاده ، در طول ساحل . یعنی چه ؟ فرداد همین نزدیکی ها بود ؟!
***
فرداد :
دریا نا آرام بود درست مثل قلب من ، داد کشیدم ، عربده زدم ، به زمین و آسمان کوبیدم اما دریغ از یک ذره آرامش ، بدتر شدم و بهتر … دریغ !
فکر کردم می شود ، فکر کردم می توانم ! اما پروا ، تا این پروای لعنتی در سرم وجود داشت من آدم نمی شدم .
من لایق نفس نیستم … من لایق معصومیتش نیستم ! چرا حتی به خودم اجازه دادم در مورد او فکر کنم ؟
_احوال فری خان گمشده ؟
لازم نبود سر بچرخانم تا صاحب صدا را بشناسم ، آمد و کنارم نشست .
_بازم گرد و خاک کردی ؟
پوزخندی بر لبم نشست ، نفس حرفی زده بود ؟ حق داشت ! انگار سبحان دقیقا میدانست چه در سرم می گذرد .
_به زور از زیر زبان نفس کشیدم که چی گفتی ، اونم دست و پا شکسته جواب داد .
پوفی کشید و ادامه داد .
_اشک دختر بیچاره رو در آوردی آقای بی اعصاب .
دستم چنگ شد در موهایم ، آخ !
سبحان_با کی حرف زدی که اینطوری به هم ریختی ؟
_مهم نیست !
_مهمه که اون طفلک رو رنجوندی .
_بر می گردم تهران ، خودمو گم و گور می کنم ، وجود من توی زندگی همه مایه ی دردسره .
برخاست و رو به رویم ایستاد .
_این قدر بی وجود بودی و من نمی دونستم ؟ دل می شکنی و در می ری نامرد بی غیرت ؟
بی آنکه بدانم چه می کنم به طرفش هجوم بردم و یقه اش را چسبیدم .
_د بگو چه غلطی بکنم ؟ من بی غیرت من نامرد … اصلا من حیوون ، چه گلی به سر بگیرم با این زندگی کوفتیم !
خدا را شکر که سبحان ، سبحان بود !
دو دستش را روی شقیقه هایم گذاشت .
_آروم بگیر داداش .
دستم شل شد ، روی زمین زانو زدم .
_آخ سبحان به خدا هنوز کمرم زیر بار بی شرفی پروا صاف نشده ، من چیکار کنم ؟ هر زنی رو دیدم توی زندگیم کثافت بود … حالا که نفس پاکه …این منم که کثافت شدم !
مقابلم به زانو افتاد .
_برادر من ، والا ، به خدا تو خوبی ، فقط باید با گذشتت کنار بیای ، اصلا چرا به نفس همه چی رو نمی گی ؟
پوزخندی زدم .
_چی بگم ؟ دلت خوشه ؟ اون بنده خدا حتی نمی دونه من چه احساسی بهش دارم .
_خب بگو ! اون زبون لامصبتو بچرخون توی دهن ! از صفر شروع کن ، با نفس شروع کن .
_نمی تونم … نمی شه !
با پوفی کلافه از جا برخاست .
_خب ! نگو … اما برگرد ویلا … حداقل یه عذر خواهی به نفس بدهکاری ، مرد و مردونه غلطی رو که کردی جمع کن ! اگه نبخشید بعد برو خودتو گم و گور کن ، منم جلوتو نمی گیرم .
رفت ! کار همیشه اش بود ، حرف حق می زد و می رفت و تنهایت می گذاشت با وجدانت ، الحق که استاد بود !
***
نفس :
ساعت از دوازده گذشته بود ، کم کم همه آهنگ خواب کردند ، من ماندم و کامدین و کتی .
کامدین کتاب تارخ ادبیات من را زیر رو می کرد و کتی ناخنهای پایش را لاک می زد و من بی هدف به تلوزیون با صدای بسته خیره شده بودم .
کامدین_خدا وکیل چیزیم از این می فهمی ؟
بی توجه پرسیدم .
_ها ؟
کتاب را جلوی چشمم تکان داد
_اینو می گم !
_یه کم زیاده اما سخت نیست .
_حالا رسیدی چیزی بخونی ؟
_یه مقدار خوندم ، امشبم تا وقتی خوابم بگیره بیدار می مونم می خونم .
آهانی گفت و رو به کتی چرخید .
_پاشو کتی برو بگیر بخواب ، منم برم که از خستگی دارم بیهوش می شم، نفسم برسه به درسش .
کتی _سبحان هنوز برنگشته .
کامدین_فردادم هنوز برنگشته ، حتما با همن ، نگران نباش ، جفتشون بادمجون بمن .
کتی خندید و از جا برخاست .
_باشه پس شب بخیر
هر دو به او شب بخیر گفتیم و او در حالی که سعی می کرد انگشتان پایش را از هم جدا نگهدارد به طرف اتاق خواب رفت .
کامدین هم که به راه رفتن کتی می خندید شب خوشی تحویلم داد و به تقلید از کتی پنگوئن وار رفت که بخوابد .
بیست دقیقه نشده بود که در ویلا با تق کوتاهی باز شد ، مثل فنر از چا پریدم و به طرف در چرخیدم ، با دیدن سبحان به تنهایی بدنم کرخت شد .
از چهره ی سبحان چیزی نمی توانستم بفهمم به نظر نمی رسید از این استرس بی توجیه من تعجب کرده باشد .
کمی جلو رفتم .
_خبری نشد ؟
دستی به صورت خسته اش کشید .
_برمی گرده .
_پیداش کردین ؟
_آره .
_پس چرا همراه شما نیومد ؟
_احتیاج داشت یه کم فکر کنه ، برمی گرده ، مطمئن باشید .
داشت به من اطمینان خاطر می داد ، بی آنکه بگوید فرداد به تو چه ارتباطی دارد !
_خب … خدا رو شکر … با … با اجازه من برم درس بخونم .
یک قدم برداشتم که صدایم زد .
_نفس خانوم ؟
لب گزیدم .
_بله ؟
_می بخشیدش ؟ … اگه … اگه عذرخواهی کنه ؟
_من … آخه … من
_آره یا نه ؟
این را دیگر سبحان مهربان نمی پرسید ، استاد رحیمی بود که جواب می خواست .
_آره .
لبخند زد باز سبحان شده بود .
_ممنون .
***
فرداد :
دستی به صورتم کشیدم و آرام در را هل دادم و وارد ویلا شدم ، ساعت از سه گذشته بود و نمی خواستم مزاحم خواب کسی شوم . پاورچین پاورچین جلو رفتم ، نور آباژور وسط سالن توجهم را جلب کرد ، جسم مچاله شده ی روی مبل قلبم را به درد آورد ، آخ نفس !
بی توجه به تشرهایی که عقلم می زد پیش رفتم و مقابل مبل روی زانو نشستم ، خرمن پر چین و شکن خرمایی رنگ موهایش نیمی از صورت معصومش را پوشانده ، پا در شکم جمع و بازوانش را به آغوش کشیده و کتاب قطورش را به سینه چسبانده بود .
انتظار من را می کشید یا فقط داشت درس می خواند ؟
خدایا چطور از او عذر خواهی کنم ؟ با چه رویی دوباره به او نگاه کنم ؟
دستم جلو رفت تا موهایش را کنار بزنم ، اما در کسری از ثانیه متوقف شد ، چه می کردم ؟!
اگر بیدار می شد نمی پرسید چه غلطی می کنی ؟
کلافه برخاستم و از او فاصله گرفتم ، بهتر بود تا قبل از اینکه کاری دست خودم بدهم و اوضاع را از این بدتر کنم می خوابیدم .
_فرداد خان ؟!
سرجا خشک شدم ، بیدار شده بود ، چطور برگردم و نگاهش کنم ؟ چه بگویم ؟
_الان اومدید ؟
با هر بدبختی بود به طرفش چرخیدم ، نور آباژور نیمی از صورت مهربانش را روشن کرده بود .
_ببخشید ، بیدارتون کردم ! بله الان اومدم .
ایستاد ، آستینهای پلیورش کش آمده و روی انگشتانش را پوشانده بود .
_می دونم به من ربط نداره … اما حالتون بهتره ؟
آه ! دخترکم کنایه میزد .
یک گام پیش رفتم .
_نفس خانوم … من … من واقعا متاسفم … عصبانی بودم … نمی دونم چطوری بگم …
_دلیلی نداره من از شما ناراحت بشم ، ما که به هم ارتباطی نداریم .
تلخ شده بود ، حق داشت .
_من نمی خواستم اون چرت و پرتا رو بگم … حق نداشتم اون حرفا رو بزنم .
بازوانش را بغل کرد .
_مهم نیست ، خودتونو اذیت نکنید .
آخ ! کاش به جای این همه تلخی توی گوشم می زد .
_مهمه … معلومه که مهمه .
_نه نیست ، منم مثل همه ی هنرجوهاتون ، مطمئنم سر همه ی اونام حداقل یه دور داد زدید ، شاگرد حق نداره از استادش ناراحت بشه .
خدایا چرا قلبم تیر می کشد !
_نفس خانوم ، اینطوری نگید ، به خدا از هیچ کدوم از حرفام منظوری نداشتم .
_من که چیزی نگفتم ، ناراحتم نیستم .
دلم می خواست سر به دیوار بکوبم ، این روی نفس را ندیده بودم ، دخترک لجباز !
کتابش را برداشت و ادامه داد .
_خب ، با اجازه من دیگه برم بخوابم .
خدایا چرا نمی کشی راحتم کنی ؟!
_نفس خانوم !
چند قدم دور شده بود که ایستاد ، کارم درست بود ؟ نمی دانم ! اما دستم داخل جیب رفت و محتوی آن را بیرون کشیدم و مقابل نفس گرفتم .
_اینو امروز صبح از بازار خریدم … برای شماست !
چشمانش گرد شد ، تعجب که می کرد بامزه تر می شد .
نگاهش از دستبند چوبی مزین به نام خودش به صورت من در رفت و آمد بود .
_برای من ؟
_بله برای شما .
_واسه چی اینو خریدین ؟
شانه بالا انداختم .
_واسه اینکه اسم شما روش بود .
اخم در هم کشید .
_این که دلیل نمی شه .
دل به دریا زدم .
_درسته دلیل نمی شه ، دلیلش بیشتر از این حرفاست !
چشمش برقی از شیطنت زد ، این هم از آن چیزهایی بود که رو نمی کرد !
_مثلا ؟
_مثلا شاید شما فقط یه شاگرد ساده نیستید !
دهان باز کرد حرفی بزند که به طرفش رفتم ، رنگش پرید ، از چه می ترسید ؟
دو قدمی اش ایستادم ، باید سر خم می کردم تا به چشمان گیرایش نگاه کنم .
به چه جرئتی چنین کردم نمی دانم ؟!
دست پیش بردم و دست آویزان کنار بدنش را گرفتم ، یخ یخ !
مات عین مجسمه به من خیره شده بود ، با دست دیگرم آرام دستبند را دور مچش پیچیدم و سر نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم .
_ببخشم نفس !
به وضوح دیدم سرتا پا لرزید ، حتی مردمک چشمانش ! چشمانی که در عمقش غرق شده بودم .
دستش را رها کردم ، دوید ، باز هم فرار کرد !
***
نفس :
تمام بدنم قلب شده بود و می تپید !
در اتاق را بستم و همانجا تکیه بر در نشستم ، کتی و سارا غرق در خواب بودند و من به کلی خواب سرم پریده بود ، شک داشتم دیگر تا آخر عمر خوابم بگیرد !
آن صدای گرفته و خش دار چه گفت که مدام در سرم می کوبید ؟
” ببخشم نفس ”
نفس ؟ این اسم من بود که اینقدر صمیمی ادایش کرد ؟ دیگر نفس خانوم نبودم !
انگشتانم روی مچ دست دیگرم خزید ، مچم آتش گرفته بود ، جای انگشتان کشیده اش می سوخت ، نگاهم روی دستبند چوبی ثابت ماند .
برای من خریده بود ! فرداد این را برای من خریده بود ! این یعنی خیلی چیزها !
پس چرا گفت نمی تواند صورتم را تحمل کند ؟
خودم را به دستشویی رساندم و چند مشت آب به صورتم زدم ، دختر هم اینقدر بی جنبه !؟
خدایا چرا عصبانی نیستم ؟ لعنت !
حتی ناراحت هم نیستم … فقط دست و دلم می لرزد ، عین بید ! چرا ؟! … چرا دارد ؟
غیر از این بود که از همان اول با دیدنش دست و پایم را گم کردم ؟ مگر هر بار دیدنش ضربان قلبم را بالا نمی برد ؟
و حالا من مانده بودم و تکرار مداوم اسمم با آن صدای مسخ کننده که پی در پی در مغزم طنین می انداخت ، فرداد مرا به اسم خوانده بود ؟!
شاید خانمش را من نشنیدم ! شاید از آنهمه نزدیک شدنش استرس گرفتم و کر شدم !
***
_به به ! ماه تابان ، خوشید درخشان ! صحت خواب دختر عمو جان !
چشمان پف کرده ام را مالیدم و تلو تلو خوران به طرف یخچال رفتم و همزمان سر کامدین که کنار میز نشسته بود غر زدم .
_چیه اول صبحی شاعر شدی ؟
پقی خندید .
_اول صبحی ؟ ساعت دستت نیستا !
لیوانم را از آب پرتقال پر کردم و روبه روی کامدین نشستم .
_چقدر غر می زنی !
_بابا یه آبی به اون صورت ورم کردت می زدی خوابت بپره بعد میومدی .
خمیازه ای تحویلش دادم .
_بقیه کجان ؟
_هوا خوب بود رفتن ساحل دارن ماهی کباب درست می کنن برا نهار .
_مگه ساعت چنده ؟
_دقیق دوازده و بیست دقیقه !
برق از کله ام پرید .
_وای چقدر خوابیدم ! آبروم رفت .
_آبروی آدم با خوابیدن نمی ره ، دیشبم تا دیر وقت بیدار بودی درس می خوندی .
_تو چرا نرفتی ؟
_منتظر موندم بیدار شی ، نخواستم باز سیب زمینی بازی در بیارم ، آخه فردادم توی ویلاست ، اونم خوابه .
خودم به ندانستن زدم .
_اه ! مگه برگشته ؟
_آره سر صبح اومد خوابید ، پنج و نیم ، شیش بود .
_نپرسیدین کجا بوده ؟
خندید .
_پرسیدن نداره ، فرداد اینجوریه ، یه مدت یه بار می زنه به سرش ، یا گم و گور می شه یا عین بمب اتم منفجر میشه ، از وقتی می شناسمش خل و دیوونه بوده !
_برای سیر کردن شکم این خل و دیوونه چیزی اونجا هست ؟
ممنون از شما . واقعا همونی بود که می خواستم،کامل و بدون نقص