رمان او_را پارت۶۳🌺

4.2
(5)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

#رمان_او_را …💗
#قسمت_شصت_سوم

نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد.
-باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!!
اصلا تو خیلی بد شدی!!😔
نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی،
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
-اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟
نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟😳
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده.
-دیوونه!!
کمپم کجا بود!؟
با حالت قهر روشو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟
فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
-اولا خیلی چیزا قایم کردی،
بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه.
-چیو قایم کردم ؟؟
با حالت شاکی نگام کرد
-اون دوشب کجا بودی؟
الان کجا میری که به من نمیگی؟
-اگر همه دردت اون دو شبه،
باشه.خونه یه پسره بودم.
چشماش از تعجب گرد شد
-پسر!!؟؟کی؟؟
-اره…نمیدونم.
نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!
اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد…
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم
-دیگه هم ندیدمش😔.
کسی بود که میخواست کمکم کنه.
این کارو کرد و رفت….
-چه کمکی؟
-کمک کنه تا آروم بشم.
تا دوباره خودکشی نکنم.
تا…
یه‌چیزایی رو بفهمم!
-خب؟؟-هیچی دیگه.
میگم که.این کارو کرد و رفت!
-حتما همه این مسخره بازی‌هاروهم اون گفته انجام بدی!!😒
-مسخره بازی نیست مرجان.
اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم!
-اصلا این پسره کیه؟چیه؟
حرفش چیه؟
چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟
-میدونی مرجان!
اون یه‌جوری بود.
خیلی حالش خوب بود…!
آرامش داشت،
با همه فرق داشت.
در عین بدبختی یه‌جوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!!
من دوست دارم بفهممش…
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده!
-خب الان فهمیدی؟!
-اره،یه جورایی…
تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یکی!!
که فکرم رو بدجور مشغول کرده….
ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!
هرچند بازم اونی که باید بشه نشده!
-با چی کنار نیومدی!؟
-ببین به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟
-دلیل؟امممم…
خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!!
-نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه،
و تو زندگی تو،
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟
-ترنم، جون مرجان بیخیال!
میخوای منم خل کنی؟
-خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،
شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم!
-مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😒
-به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید!
و این خیلی خوبه…
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.
همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!
همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
-ترنم!
مغزم قولنج کرد!!😄
بیخیال.
دعا میکنم خوب شی!!
-خیلی…!
منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!!
-بابا خب چرت و پرت میگی!
کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟
چرا باید تغییرش بدم…
-مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
-خب اره!تا لنگ ظهر میخوابم،
بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه!
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،
هرروز میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده!
چندماه یه بار داداشم رو میبینم!
بابام رو تا حالا ندیدم.
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم!
چندروز یه بار یه پارتی میرم.
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،
اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم!
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ،داد زد
-بس کن ترنم!
دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین…
این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار!
تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشک‌هاش بشه.
میدونستم که نیاز به گریه داره،
بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه….

کاش میتونستم برای مرجان کاری انجام بدم!

ولی سخت بود،چون مرجان برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت!

میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد.

وارد آشپزخونه شدم ،اولش یکم این پا و اون پا کردم اما سریع دست به کار شدم.

ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم.

بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش.

عالی شده بود!😋

با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره.😍

از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم،

مخصوصا اینکه هنر خودم بود!😉

اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم!

بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه!

با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم!

غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن!

هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود!!

داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد

-راستی!

غذای امشب رو ترنم پخته!

با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم.

-عه؟اهان!

خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟

با این حرفش حسابی وا رفتم…

انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد!

مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت

-البته بدم نیست!

حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم دوباره دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم!!😏

مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد؛

-مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟

مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟

خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم!

تقریبا از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن،با هم حرف نزنن،

فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم.

قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه،سریع به مامان گفتم

-نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم.

خب آدم گاهی هوس میکنه!

البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی.

من خودم سعی میکنم از این ببعد چندروز یه بار غذا بپزم!

موفق شدم تا جلوی جنگ جهانی هزارم رو تو خونه بگیرم!

مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت،

-چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟

سعی کردم لبخند بزنم

-پس فردا!

-خوبه.ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته،

اگر این ترم هم نمراتت بد بشه،اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و

اونموقع دانشگاه بی دانشگاه!

و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه،آشپزخونه رو ترک کرد!!

چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم

“دنبال مقصر نگرد!

دنیا با ما سازگاری نداره!

دنیا محل رنجه!”

#ادامه دارد…

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x