رمان اکالیپتوس پارت 4

4.9
(14)

 

به دستور شاهرخ خان لباس خیره کننده ای پوشیده و به پیشواز مرگ میرفتم !

روی تخت نشستم و مشغول پوشیدن کفش های مشکی رنگ شدم

نگاهی به جسم پتوپیچ کنارم انداختم

با دقت به من خیره بود و پر سر و صدا مشتش را مک میزد

چند روز پیش با گریه و جیغ هایش خواب را از من گرفته بود و حال با پرویی و آب دهن آویزان نگاهش را روی صورتم میگرداند

_ چطور شدم شیربرنج کوچولو؟ به کسی نگو اما با سلیقه اون رئیس عنقق حال کردم

همانطور که در تلاش بود مشتش را در دهان کوچکش فرو کند لبخند شیرینی زد

دستش را از دهنش فاصله دادم و با ملحفه تخت دور دهنش را تمیز کردم

بی خیال شانه ای بالا انداختم … من و او شش روز بی هیچ امکاناتی در این عمارت دوام آورده بودیم

به صورت تپل و زیادی سفیدش خیره بودم که در با صدای بدی باز شد

بهت زده به سمت در برگشتم و به نیشخند بزرگ لوکان نگاهی انداختم

شش روز پیش که از صدای گریه و جیغ های بچه گلایه کردم با بی خیالی اورا به من سپرده بود

یاسر که بچه رادر اتاق من دید مثل همیشه عصبانی شد اما وقتی فهمید او اجازه داده حرفی نزد

بقیه هم در عمارت احترام خاصی برایش قائل بودند

انگار بعد از شاهرخ خان او همه کاره بود

یاسر لو صدایش میزد و او فرقی نمیکرد در چه موقعیتی ولی حتما متذکر میشد از مخفف اسمش بیزار است

درست دو روز پیش بود که همراه با یاسر آمدند تا سری به بچه بزنند و وقتی یاسر دوباره لو صدایش زد با جدیت رو به من هشدار داده بود که اگر قرار است در این عمارت ماندگار شوم حق ندارم اسمی جز لوکان صدایش بزنم

یاسر صدای بدی با دهانش دراورده بود که بچه در آغوش لوکان از خنده ریسه رفت

لوکان بیشتر از چند دقیقه بچه را در آغوشش نگه نداشت و سریع رو به من گرفتش
کاملا معلوم بود هیچ کدام حوصله بچه داری ندارند
دلم برای بچه که چند ماه اول زندگی اش را دست این افراد گذرانده بود سوخت

هرچند با این وضع همینکه از گرسنگی نکشته بودنش باید خداروشکر میکرد

کم کم در دلم اعتراف کردم این عمارت آنقدر ها هم غیرقابل تحمل نیست

حتی تا زمانی که از شاهرخ خان خبری نباشد فضای پشت عمارت دوست داشتنی بود

تمام کارکنان و خدمتکاران ، صبح بسیار زود به عمارت اصلی میرفتند و اکثر اوقات در عمارت پشتی همراه بچه تنها بودیم

از زمانی که به یاد دارم این تنهایی همراهم بود

زمان بچگی ام همراه یاشار در کوچه و خیابان مشغول جابه جا کردن مواد گذشته بود

هیچ وقت نتوانستم درست و حسابی بچگی کنم

یاشار هم همینطور …

خودش سنی نداشت اما با همان سن کم مرا بزرگ کرد

همیشه در تصور کودکانه ام منتظر مرگ یاشار و تنهایی بودم

اما در این عمارت حضور این بچه نعمتی بود

اسمش را آلا گذاشتم …!

چند شب پیش که لوکان به دیدن بچه آمده بود با دیدن خوش اخلاقی اش جرئت کردم و اسم بچه را پرسیدم که با همان بی خیالی مخصوص رئیسش گفته بود اسمی ندارد و بچه صدایش میزنند!

باورش برایم سخت بود

حدودا سه چهار ماه داشت و هنوز حتی اسمی برایش انتخاب نکرده بودند

بیشتر از قبل دلم برایش سوخت

کاش جرئتش را داشتم تا بپرسم پدر و مادرش کجا هستند و در این عمارت چه میکند اما حیف…

لوکان که بهت زدگی ام را دید با پوزخند گفت هرچه دوست داشته باشم میتوانم صدایش بزنم و من بی فکر به صورت گردش خیره شدم و زمزمه کردم : آلا

در این عمارت بودنش برایم همانند اسمش نعمت بود

آلا … نیکی و نعمت

از مرور این چند روز دست برداشتم و به صورت بدجنس لوکان خیره شدم

بعضی اوقات که سرحال بود سربه سرم میگذاشت اما وقتی اعصاب نداشت نباید کسی نزدیکش میشد

رفتار یاسر هم کمی بهتر شده بود

جدیدا هر دو باسرگرمی نگاهم میکردند

انگار رئیس مردم آزارشان دلقک به عمارت آورده بود !

به سرتاپایم نگاهی انداخت و با تمسخر سوتی زد

_ میگم می مردی تو این یک هفته اینطوری میگشتی ؟ من و یاسر به جهنم … آلا که گناه نکرده بود اون قیافه رو تحمل میکرد

لبخندی از پذیرش و جاافتادن اسم انتخابیم زدم و بی توجه به او اطراف آلا بالشت چیدم

لوکان پکی از سیگارش گرفت و به ساعت نگاهی انداخت که مردد گفتم :

_ بعد از رفتن ما کی قراره کنارش بمونه؟

با ناباوری نگاهم کرد و بهت زده پرسید :

_ نگرانشی؟!

برای پاسخ دادن حتی لحظه ای تامل نکردم :

_ معلومه که نه !

ابرویش را بالا انداخت و کمی نگاهم کرد :

_ بریم رئیس منتظره

سرش را نزدیک آورد و سعی کرد صدایش را وحشت زده نشان دهد

همراه با زمزمه آرامش چشمانش را درست شبیه آلا گشاد کرد :

_ میدونی که؟ اگه عصبانی بشه عواقبش پای خودته

با چشم و ابرو به سیگار دستش و شانه ام اشاره کرد

منظورش را گرفتم و با نفرت نگاهش کردم

قبل ازینکه حرفی بزنم سرش را مشتاقانه تکان داد:

_ چی چی بگو؟

پارچه لباسم را مشت کردم و بعد از نفس عمیقی از در خارج شدم

سر و کله زدن با او و یاسر بیهوده ترین کار دنیا بود

او هم از اتاق خارج شد و جلوتر از من به سمت عمارت اصلی رفت

***

همانطور که همراه لوکان میرفتم از دور چشمم به او افتاد

کت شلوار نوک مدادی شیک و گران قیمتی به تن داشت

هر دو دستش را در جیب های شلوار خوش دوختش فرو کرد کرده بود و بی توجه به حرف های یاسر به روبرو خیره بود

همانطور که نزدیکشان میشدم مسیر نگاهش را دنبال کردم که به چیز خاصی نرسیدم

یاسر با دیدنم ابرو بالا انداخت اما بخاطر حضور او چیزی نگفت

راننده پیاده شد و پس از باز کردن در ماشین به نشان احترام تا کمر خم شد

برعکس سلمان و شیخ او صندلی جلو نشست و من به همراه لوکان از در عقب سوار شدیم

یاسر به همراه چند بادیگارد درشت اندام با اتومبیل دیگری پشت سرمان می آمد

از پشت سر به موهای خرمایی رنگش خیره شدم

با اینکه فقط کمی از صورتش در زاویه دیدم قرار داشت اما اخم و بی حوصلگی اش قابل تشخیص بود

با ژست خاصی سیگاری آتش زد و کام عمیقی گرفت

مثل دفعات گذشته که سیگار کشیدنش را دیده بودم با چشمان بسته سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و پس از چند ثانیه به شکل جذابی دود سیگار را بیرون داد

پوزخندی به افکار درهمم زدم

جذاب ؟! هربار که در حال سیگار کشیدن میدیدمش یاد زمانی می افتادم که سیگارش را با بی رحمی روی پوستم خاموش کرده بود

با حرص لبم را میجویدم که نگاهم به آینه جلو افتاد

راننده متعجب به خوددرگیری ام نگاه میکرد

چشم غره ای رفتم و به بیرون خیره شدم

تا زمانی که او حضور داشت هیچ کدام جرئت حرف و یا کار اضافه ای نداشتند و من متنفر بودم ازینکه اعتراف کنم خودم هم چه قدر از این “او” وحشت دارم

با توقف ماشین روبروی خانه باغ نسبتا بزرگی با استرس گوشه صندلی را فشار دادم

پشت سر لوکان از ماشین پیاده شدم

لباسم را مرتب کردم و دستی به موهایم که روی شانه هایم ریخته بود کشیدم

او وسط ایستاده بود … لوکان و یاسر دو طرفش عقب تر بودند

قبل ازینکه به در وردی باغ برسیم ایستاد و با پرستیژ مخصوص خودش بدون اینکه نگاهم کند بازوی راستش را به سمتم گرفت

نگاهی به اطراف کردم و ابرو بالا انداختم

مطمئنا منظورش به یاسر و لوکان نبود!
جلوتر رفتم و دستم را دور بازویش حلقه کردم

کاش میتوانستم همانند خودش سیگاری روی بازویش خاموش کنم و بعد دوان دوان پیش یاشار برگردم

لبخندی به افکار بچگانه ام زدم که بالاخره افتخار صحبت کردن داد :

_ زیاد ذوق زده نشو… اگر جز پارتنرم به عنوان شخص دیگه ای وارد بشی خالد اجازه نمیداد حتی نزدیکش بشی

با کینه نگاهش کردم … دلیل تنفرش از خودم و بقیه را درک نمیکردم

مردک احمق در زندگی هرچه آرزویش را دارم داشت!

اگر به جای یاسر دلقک ، یاشار عزیزم را هم کنارش داشت زندگی اش درست همان زندگی دلخواهم میشد !

اما به قول یاشار رسم زمانه همین بود

خدا آرزوهای ما را به کسانی داده بود که اصلا آرزویش را نداشتند!

به محض ورودمان زن میانسالی به سمتمان آمد

لباس قرمز رنگ باز ولی زیبایی به تن داشت و گل سفید بزرگی سمت چپ موهایش بود

با لبخند نگاهی به شاهرخ خان و بعد لوکان انداخت

بعد از خوش آمدگویی با اشتیاق نگاهم کرد :

_ شاهرخ جان این خانم زیبارو معرفی نمیکنی؟ تا حالا همراهت ندیده بودمشون

زیبا؟ به نظرم لباسم بخاطر رنگ خاصش زیبا بود و بس … وگرنه در مقابل لباس و جواهرات زنان این جمع من اصلا دیده نمیشدم

به خوبی میدانستم که دلیل اشتیاق و بعضی نگاهای جمع فقط همراهی شاهرخ خان است

با لبخندی مصنوعی نگاهی به او انداختم … قرار بود مرا چه کسی معرفی کند؟

_ ایشون یکی از دوستای خانوادگیم هستن

مکث کرد و بالاخره نگاهی به من انداخت

دوست داشتم بلند بخندم … دلم به نقشه چه کسی خوش بود… حتی اسمم را هم نمی دانست!

لوکان تک خنده کوتاهی زد و به زمین نگاه کرد

رو به زن که با گیجی نگاهمان میکرد گفتم :

_ صحرا هستم

هم زمان دستم را به سمتش دراز کردم که با لبخند دست داد و از آشناییم ابراز خوشحالی کرد

صدای خشک و بمش را کنار گوشم شنیدم :

_ فقط به همه لبخند بزن … حدالامکان نه با کسی حرف بزن نه با کسی صمیمی شو … همینی که به همراه من اومدی خودش به اندازه کافی جلب توجه میکنه

چشمانم را در کاسه گرداندم و ناچار سر تکان دادم

توهم این را داشت که همه به او توجه دارند !

تقریبا چهل دقیقه ای از ورودمان به باغ میگذشت

خبری از یاسر نبود

شاهرخ خان کمی دورتر از من همانطور که با جدیت مشغول صحبت با مردی جاافتاده بود نوشیدنی اش را مزه میکرد

خبری از خالد نبود و من عملا نقش مترسک را بازی میکردم

نه کسی را میشناختم و نه کاری برای انجام دادن داشتم

با حرص نگاهی به لوکان انداختم

چند دختر دوره اش کرده بودند و او با لبخند چیزی تعریف میکرد

انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را برگرداند و به من خیره شد

با لبخند حرفی به دخترها زد و به سمتم امد

متوجه نگاه شاهرخ خان بودم

کاری به کارم نداشت اما به خوبی حس میکردم تمام مدت حواسش جمع کارهایم است

لوکان نوشیدنی اش را به سمتم میگیرد و با تمسخر میگوید :

_ ازینکه قراره آخرین شراب عمرتو با من بخوری چه حسی داری؟

میتوانستم با اطمینان بگویم در لیست غیرقابل تحمل ترین افراد زندگیم لوکان بالاترین مقام را دارد

قبل ازینکه بتوانم جوابی دهم با نگاه خیره لوکان به روبرو ساکت میشوم

امتداد نگاهش را که دنبال میکنم به خالد میرسم

اورا زیاد دیده بودم … دشمن و رقیب پروپاقرص شیخ بود

چه شیخ و چه خالد عادت داشتند در کارهای هم دخالت کنند

خالد هم در کنار شیخ زیاد مرا دیده بود

به احتمال قوی دلیل اصلی انتخاب شاهرخ خان هم همین بود

نمیخواست اسمی از خودش وسط باشد

هر اتفاقی هم می افتاد من فقط ادم شیخ بودم و بس

با تمام این حرف ها قبول کرده بودم این کار را انجام دهم و قصد عقب نشینی نداشتم

با ایستادن کسی کنارم سرم را بلند کردم و نگاهم به شاهرخ خان افتاد

سرد و بی تفاوت به خالد نگاه میکرد و هم زمان جرئه های کوچکی از گیلاسش مینوشید

خالد همانطور که با دقت و تردید به صورتم نگاه میکرد به طرفمان امد

با شنیدن صدای خالد سعی کردم جلوی جمع شدن صورتم از نفرت را بگیرم

نیمی از بدبختی هایم بخاطر این مرد بود

_ به به … ببین کی اینجاست

با ابروهای بالارفته دستش را به سمت شاهرخ خان دراز کرد

بی تفاوت با چهره ای سخت به دست خالد خیره بود و کاری انجام نمیداد

لوکان گلویی صاف کرد و به جای او با خالد دست داد

خالد روبه شاهرخ خان گفت :

_ میدونی آخرین نفری که احتمال میدادم به عنوان پارتنر همراهت باشه صحرا بود

با بروهای بالا رفته به تمسخر ادامه داد :

_ کی فکرش و میکرد؟ شاهرخ خان با زیردست شیخ؟!

دندان هایم را روی هم فشردم ولی شاهرخ خان خونسرد به افرادی که وسط میرقصیدند خیره بود

با دعوت خالد برای رقص چشمانم برق زد

کمی شیطنت که اشکالی نداشت … داشت؟

هرکاری هم انجام دهم نمیتواند چیزی بگوید …
حداقل امشب نمیتواند…

_ متاسفم خالد اما قبل از اومدنت قولشو به شاهرخ دادم

همانطور که خودم را به بازوی مردانه اش تکیه میدادم خیره در چشمان پراز تهدیدش ادامه میدهم :

_ مگه نه عزیزم ؟

بی آنکه حسی در صورتش پیدا باشد نیم نگاهی به خالد انداخت و گفت :

_ همینطوره

بی میل دستش را به طرفم گرفت

به چشمک لوکان توجهی نکردم و با لبخند دستم را در دستش گذاشتم که فشار محکمی داد و وسط کشاندم

بدون اینکه گره دستانمان را باز کنم دست دیگرم را روی شانه اش گذاشتم و هماهنگ با او حرکت کردم

سنگینی نگاه بیشتر حضار را روی خودمان حس میکردم

خدا خدا میکردم بقیه هم مثل من به بی رغبتی اش پی نبرند

ضمیر ناخوداگاهم با شیطنت شانه بالا انداخت

به من چه که او در چه حالی است یا بقیه چه فکری میکنند ؟!

اصلا تا به امروز چند نفر در این جمع توانسته بودند شاهرخ خان را به رقص وادار کنند؟

کاش یاشار هم بود

میتوانستیم نصفه شب ساعت ها روی کاناپه کثیف و کهنه روی پشت بام لم دهیم و زیر نور ماه از زمین و زمان حرف بزنیم

مثل همیشه با طلوع آفتاب یاشار مست را به زور پایین ببرم و تا چندوقت به چرت و پرت هایش در عالم مستی بخندم

اگر بود و مرا اینجا در آغوش شاهرخ خان در حال رقص میدید از تعجب مات و مبهوت میماند

صدایش دستی شد و مرا از افکارم بیرون کشید :

_ الان خیلی خوشحالی مگه نه؟ حقم داری … حتی تو رویاهاتم نمیدیدی روزی همچین جایی باشی … اونم همراه من!

بی خیال و بی توجه نسبت به حرف هایش لبخندم را وسعت دادم

کنایه هایش برایم اهمیتی نداشت …
دوباره با خودم تکرار کردم :
حداقل امشب اهمیتی نداشت

میدانست امشب به غیر از خودش تصمیم گیرنده دیگری هم وجود دارد

امشب به راحتی میتوانستم به روش خودم بازی کنم و همین کلافه اش کرده بود

اینجا دیگر یکی از افراد شیخ نبودم که اسیر او شده است بلکه همراه او بودم و حق انتخاب داشتم…

البته که اگر زنده میماندم بعدا حسابم را میرسید اما نمیدانم چرا برایم اهمیت چندانی نداشت

دستم را از دستش بیرون کشیدم

به آرامی هر دودستم را دور گردنش حلقه کردم که کفری نگاهم کرد

سعی کرد فاصله بگیرد که حلقه دستانم را محکم تر کردم و پر شیطنت ابرو بالا انداختم

از گوشه چشم نگاهی به لوکان انداختم که با خنده گیلاسش را به طرفمان بالا آورد و بعد جرئه ای نوشید

هم زمان به دختر کنارش حرفی زد که هردو به ما نگاه کردند

دختر لباس نارنجی رنگ کوتاهی به تن داشت و همانطور که با لوکان حرف میزد پشت سرهم از گیلاسش مینوشید

با تندتر شدن آهنگ فشار دستانش را روی کمرم کمتر کرد که ارام چرخیدم و دوباره دستش را گرفتم

نفسش را عصبی بیرون داد

حوصله اش را سر برده بودم

خشمگین گفت :

_ بسه دیگه … یادت نره برای خوش گذرونی نیاوردمت … زودتر تمومش کن چون تحملت هرلحظه سخت تر میشه

فهمیده بودم بی توجهی به حرف هایش بیشتر از هرچیزی عصبانی اش میکند

لبخند کوچکی زدم …کمی روی پنجه های پایم قدبلندی کردم و سرم را نزدیک گوشش بردم

زمزمه وار همراه با خواننده قسمتی از اهنگ را لب زدم :

_ Until the day I let you go
Until we say our next hello
It’s not good-bye
( تا اون روز آزادی که هرجا میخوای بری
تا سلام دوبارمون
این یه خداحافظی نیست )

 

ترسناک نگاهم کرد و فشار محکمی به کمرم آورد که آخ آرامی گفتم

خشمگین رهایم کرد

روی پاشنه پا چرخید و با اخم های درهم به سمت لوکان رفت

در دل قهقهه زدم

حتی اگر امشب بعد از انجام خواسته اش جانم را هم میگرفت حداقل در آخرین ساعات عمرم کمی حرصش داده بودم!

پوزخندی به خوش خیالی ام زدم و پشت سرش به طرف لوکان رفتم

دختری که موقع رقص دیده بودم هنوز آنجا بود و اینبار با شاهرخ خان صحبت میکرد

قد نسبتا بلندش و البته کفش های پاشنه ده سانتی اش باعث شده بود اختلاف قدی کمی با شاهرخ خان داشته باشد

موهای بلوندش را یک طرف شانه اش ریخته بود

جدای از رژلب نارنجی رنگش لب های زیبایی داشت و اندامش خیره کننده بود

او هم مثل من در سکوت در حال ارزیابی طرف مقابلش بود

نگاهش را از من گرفت و به شاهرخ خان داد :

_ شاهرخ جان … لو که چیزی نمیگه … تو نمیخوای اینو معرفی کنی؟

از عشوه صدایش ابروهایم ناخوداگاه بالا رفت

لوکان حرصی اجازه پاسخ دادن شاهرخ خان را نداد :

_ لوکان نه لو … در ضمن این به درخت میگن

از طرفداری لوکان تعجب نکردم

مشخص بود دلیل حرفش علاقه به من نبوده و فقط از ان دختر خوشش نمی اید

دختر پشت چشمی برای لوکان نازک کرد و بی توجه به او منتظر به شاهرخ خان نگاه میکرد

_ از دوستان هستن … صحرا

چه عالی ! حداقل اسمم را فراموش نکرده بود

چشمم به خالد افتاد

با نگاهی زیرچشمی به لوکان و شاهرخ خان فهمیدم ان ها هم خالد را زیرنظر دارند

شاهرخ خان ریلکس رو به دختر گفت :

_ تنهامون بذار غمزه

_ یعنی چی؟ میخواستم …

با نگاه شاهرخ خان ادامه نداد و عصبانی از ما فاصله گرفت

با دیدن خالد و درخواست شاهرخ خان از دختر آتقدر استرس گرفتم که توجهی به رفتار شاهرخ با دختری که فهمیدم اسمش غمزه است نکنم اما لوکان خیره به دور شدنش پوزخندی زد

به شاهرخ خان نگاهی انداختم

گیلاسش را کنار گذشته بود و مشغول روشن کردن سیگارش بود

لوکان هم چنان نگاهش را بین دخترهای جمع میگرداند

دوست داشتم سر هر دورا محکم به هم بکوبم

مرا در همچین مخمصه ای انداخته بودند و خودشان خونسرد از مهمانی لذت میبردند

اصلا استرس چرا؟

حتی اگر نقشه لو هم برود و گیر بیفتم همه چیز به اسم شیخ تمام میشود

البته شیخ هم ضرری نمیکند

احتمالا با چند دختر و مقداری پول دهن خالد را میبندد

خالد و شیخ با اینکه به خون هم تشنه بودند اما از پس هم برمی آمدند و هیچ وقت هیچ کدام ضرر نمیکرد

لعنت به این آدم ها…

بیچاره امثال من که از اول مهره سوخته بازی آن ها هستیم

با اشاره شاهرخ خان با شک و تردید نگاهم را بین او و خالد گرداندم

با دیدن چشمان پر از تردیدم تهدید آمیز نگاهم کرد و دوباره با خشونت با سر به سمت خالد اشاره کرد

نمیدانستم از پس این کار بر نمی آیم یا نه اما چاره دیگری نداشتم

ناخوداگاه بغض گلویم را گرفته بود

احتمالا دیگر او را نبینم ….

احتمالا دیگر هیچ کس را نبینم پس بدون ترس خیره در چشمان سردش لب زدم :

ازت متنفرم حیوون

توجهی به اخم پررنگ شده اش نکردم و به سمت خالد رفتم

همراه غمزه کنار همان زنی که زمان ورودمان خوش آمد گفته بود ایستاده بود و با لبخند به حرف های پسر گوش میداد

زن که از حرف های لوکان فهمیده بودم مادر خالد است با دیدنم لبخندی زد و دستش را پشتم گذاشت

با سادگی گفت :

_ صحرا جان… چه خوب که اومدی پیش ما… میخواستم بیشتر با همراه شاهرخ آشناشم اما غمزه گفت بهتره مزاحمتون نشیم

غمزه پوزخندی زد و گفت :

_ هرچی با اینجور افراد کمتر روبرو بشیم بهتره آصفه جون… خالد میگفت با شیخ میگرده!

نگاه خشمگینی به خالد انداختم که گفت :

_ تمومش کن غمزه

غمزه پشت چشمی نازک کرد :

_ من برای خودت میگم خالد …

همانطور که پوزخند تمسخر آمیزی میزد از ما دور شد

کمی بعد مادر خالد هم برای خوش آمدگویی به مهمانان جدید با معذرت خواهی کوچکی تنهایمان گذاشت

برعکس افراد این جمع از این زن بدم نمی آمد

کاملا آشکار بود زن ساده ایست و احتمالا خبری از کارهای پسرش ندارد

هرچند در این جور جمع ها نمیشود به کسی اعتماد کرد

با حرفی که خالد زد به سمتش برگشتم :

_ از شیخ چه خبر؟ چند وقتیه کاری به کار من نداره … ازش بعیده

به چشمانش نگاه کردم … چه دروغ احمقانه ای

منطورش چه بود؟

احتمالا میخواست از طریق من به شاهرخ خان بفهماند ربطی به مدارک و اسناد دزدیده اش ندارد … چه تلاش بیهوده ای

در این چندوقت خوب فهمیده بودم پرنده هم که در دبی پر بزند شاهرخ و افرادش میفهمند

خدا میداند اسم و رسم رئیس خالد چگونه پنهان مانده است :

_ خبری از شیخ ندارم … خیلی وقته براش کار نمیکنم هرچند خوب میدونی از اولم من آدم شیخ نبودم … فقط بعضی اوقات اگه برام سودی داشت براش کار میکردم

لبخند احمقانه ای زد و بی حرف سری تکان داد

باور نکرده بود…

چه خوب…

شاهرخ هم همین را میخواست

که تا لحظه آخر فکر کنند من آدم شیخم

بعد از چند ثانیه دوباره گفت :

_ این وسط فقط ربطتو به شاهرخ خان نمیفهمم …

خیلی خوب بود

همان سوالی را که باید می پرسید پرسید :

_ با شاهرخ خان کاری ندارم … لوکان مجبورم کرده باهاشون بیام

ابرو بالا انداخت و با تعجب نگاهم کرد

_ اما به عنوان همراه شاهرخ خان معرفی شدی !

نیشخندی زد و آرام تر پرسید :

_ یعنی باور کنم برادرا دوباره از یه دختر خوششون اومده ؟ چه داستان تکراری ولی مهیجی !

این بار بلند تر خندید و به کسانی که میرقصیدند خیره شد

گیلاسی برداشتم و کمی مزه مزه کردم

کمی زمان نیاز داشتم تا بتوانم حرفش را هضم کنم

لوکان و شاهرخ برادر بودند؟

امکان نداشت !

منظورش از دوباره و داستان تکراری چه بود؟

عجب اوضاعی

کاش حداقل قبل از اینکه خودم را در این دردسر بیندازم کمی از لوکان اطلاعات میگرفتم تا الان اینگونه متعجب نشوم

سعی کردم خودم را جمع و جور کنم …

من برای موضوع دیگری اینجا بودم
_ نمیفهمم منظورتو … فقط شاهرخ خان دوست نداشت برادرش با به قول تو ادم شیخ بپلکه
_ چه جالب … اون وقت تورو به عنوان همراه خودش به مهمونی اورد؟!

_ خبر نداشت منم قراره بیام وقتی فهمید خیلی دیر شده بود دوست نداشت من با لو دیده شم

لبخندی زدم …

اگر لوکان اینجا بود بخاطر اینکه لو صدایش کرده بودم شاکی میشد

خالد این بار با کمی تردید گفت :

_ دلیل اینکه این حرف هارو به من میزنی و میشه بدونم؟

_ شب اینجا نگهم دار

متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم :

_ شاهرخ خان دوست نداره لو بهم نزدیک شه…اونم درست مثل خودت فکر میکنه آدم شیخم … مطمئنم بعد از پایان مهمونی از شرم خلاص میشه

_ حرف هات احمقانست … هیچ کدوم باهم نمیخونه … شاید تو خوب نشناسیش اما من خیلی خوب میشناسمش … کسی نمیتونه شاهرخ و تو عمل انجام شده بذاره … کاری که برخلاف میلیش باشه و رو به هیچ قیمتی انجام نمیده

گوشه لباسم را مشت کردم

باور نمیکرد …. این روباه زیرک تر ازین حرف ها بود

لعنت به این نقشه احمقانه

سعی کردم متقاعدش کنم

_ چرا باید دروغ بگم … این مدتی که با لوکان پلکیدم چندبار بهم هشدار داده بود

_ خب بالفرض که تو راست بگی؟ چی به من میرسه این وسط ؟

مضطرب نگاهش کردم …. چه میخواست؟

مردک ابله فقط گفته بود خالد را راضی کنم تا شب را در این عمارت بگذرانم …

هیچ بهانه ای هم برای ماندن پیشنهاد نداده بود…

یاسر به مسخرگی گفته بود چون جان من این وسط در خطر است خودم بهتر از هرکسی میتوانم راهی برای ماندن پیدا کنم … !

سعی کردم همین مکالمه احمقانه را ادامه دهم :

_ گمون کردم همین که شب رو تو اتاق خواب تو صبح کنم برات کافی باشه

قهقهه ای زد … معلوم بود کمی مست است اما برای من کافی نبود

با سرگرمی گفت :

_ خوبه … خوشم اومد اما با خودت چی فکر کردی؟ اگر شاهرخ خان اراده کنه از شرت خلاص شه خلاص میشه … امشب و فرداش فرقی نداره

کمی نزدیکش شدم و فاصله مان را کم کردم …

خیره در چشمانش لب زدم :

_ خب شاید فردا صبح نظرت عوض بشه و بخوای بیشتر اینجا نگهم داری … اینطور نیست؟

ثانیه ای نگاهش را از چشمانم به لب هایم داد و دوباره به چشمانم خیره شد :

_ نمیدونم شاید … به تو بستگی داره

سعی کردم نفرت نگاهم را پنهان کنم

حداقل در عمارت شاهرخ خان از این یک نظر امنیت کامل داشتم

تنها زحمتی که میکشیدم نگه داری از آلا بود

با فکر آلا حس خوبی پیدا کردم

احتمالا امشب مثل روزهای اول آمدنم با جیغ هایش عمارت را روی سرش گذاشته بود
***

نیمه شب بود و همه کم کم خداحافظی میکردند … تمام مدت سنگینی نگاه شاهرخ خان را حس میکردم اما به روی خودم نیاوردم و حتی نزدیکش هم نشدم

خالد که به سمتم آمد و با خنده گفت :

_ نگاه شاهرخ خان یکسره روته… معلومه خیلی عصبانیش کردی… فکر نمیکردم لوکان براش این همه اهمیت داشته باشه

مصنوعی لبخند زدم …

در عصبانی بودنش شکی نداشتم اما مطمئنا خالد درباره دلیلش اشتباه میکرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آوا
4 سال قبل

رمان عجیبیه ولی دوسش دارم ممنون

آوا
4 سال قبل

با این رمان شد ۴ تا

آيسان
4 سال قبل

خب تا اینجا که خوب بود ، جالب به نظر میرسه ، هیچ جوره نمیتونم حدس بزنم که ممکنه چه اتفاقی بیفته یا با کى باشه
امید وارم مزخرف نشه و رمان خوبی بمونه تا اخر!💜💜💜
منتظر پارت هایه بعدی ام! 😍

na shenas asheq
پاسخ به  آيسان
4 سال قبل

قوت قلم نویسنده عزیز دزیره این اطمینان و میده ک رمان پرانرژی تا انتها ادامه داره:)

4 سال قبل

چند روز یه پارته

na shenas asheq
پاسخ به  ارام
4 سال قبل

روزانه یه پارت عزیزم

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x