رمان به تلخی حقیقت پارت 27

4.6
(7)

دو روز بعد…

☆اریک☆

+نیکلاس برو افرادو آماده کن

سیگارشو تو حا سیگاری خاموش کرد و نگاشو از پنجره گرفت ، رفت بیرون و بعد ده دیقه زنگ زد که برم پایین …

دستگاه پلی گراف رو اماده کردن و یکی یکی از همه شون تست گرفتم …
کار خسته کننده ای بود!

+هوففف بگو ببینم ، با گروه شاهین همکاری میکنی؟!

ــ نه قربان!

+با اسکات یا آرژان یا برایان؟!

ــ نه قربان

+خود شاهین؟!

ــ نه قربان

+با گروه دیگه ای همکاری داری؟!

ــ نه ق…

خواست بقیه حرفشو بزنه که گفتم

+کافیه ، برو

اطاعت کرد و نفر بعدی نشست رو صندلی
همونطور که سیگارمو دود میکردم پرسیدم

+با اسکات ، برایان یا آرژان همکاری میکنی؟!

ــ نه

+با شاهین؟!

آب دهنشو قورت داد و با ترس و دلهره گفت

ــ نه…

به نیکلاس که نگا کردم پوزخندی زد و سری تکون داد

سیگارمو گرفتم بین انگشت اشاره و شصتم و رفتم نزدیک همون پسره که اسمش الکساندر بود …

نگاهی به سیگار تو دستم و بعد صورت دختر کشش انداختم و دستمو بردم نزدیک تر …
همونطور که سیگارمو رو صورتش خاموش میکردم و اون عذاب میکشید اسلحمو برداشتم و گذاشتم رو مخش
با یه گوله خلاص..!
رفت جهنم …

+تن لشو جمع کنین … .

همه رو امتخان کردم و فقد یه خیانتکار بینمون بود .که کشتمش …

تو اتاق کارم نشسته بودم که کارولین با روپوش پزشکیش اومد تو …

نفس زنون و بریده برید گفت

ــ اریک.. ی..یکی از
یکی از بیمارای تیمارستان حالش بد شده ، میگه .. میگه میخواد با من حرف بزنه …
زود باش منو برسون ، حالم خوب نیست… .
نمیتونم رانندگی کنم …
فک کنم خمون پسریو میگفت که چندین سال بد با کسی حرف نزده بود …
خودمم خیلی مشتاق بودم ببینم چرا آوردنش اینجا و جریانش چیه …

کتمو برداشتم و فوری رفتم پایین … .

☆کارولین☆

نشسته بودم رو به روش و اشک ریختنشو نگا میکردم …
نفس عمیقی کشیدم و بلخره لب باز کردم …

+رایا ، عزیزم …
نمیخوای چیزی بگی؟!
پرستارا گفتن میخوای باهام حرف بزنی …

سرشو بلند کرد و با چشمای سرخش بهم زل زد …
چقد معصوم بود این پسر …

پسری که از وختی 22 سالش بود آورده بودنش اینجا تا حالا که 27 سالشه …

میخواست چیزی بگه اما صدایی از بین لباش خارج نمیشد …
کسی که 5 سال حرف نزده …
چه انتظاریه که بخواد یه دفه به حرف زن بیوفته اونم بدون مِن و مِن؟!
یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش …
انگار گلوش نرم شده بود …

ــ خ..خیلی .این .. ح.حرفا رو دل..دلم سنگینی میکنه …

+میتونی به من اعتماد کنی ، من حرفاتو باور میکنم
بهت قول میدم رایا …

قطره اشکی از چشمای خاکستری رنگش رو گونش فرود اومد …

ــ اون روز ، سر قرار خیلی منتظر موندم …
نشسته بودم تو پارک و انتظار اومدنشو میکشیدم …
از ساعت 4 اونجا بودم تا 5 و 10 دیقه
ولی .. ولی خبری ازش نشد …
خوب یادمه ، روز ولنتاین بود …

خنده عصبی کرد و اشکاش به سرعت پایین میومدن …

ــ دیر شد .. خیلی دیر …
قرار ما ساعت 4 و 10 دیقه بود
خواستم برم که از پشت صداشو شنیدم …
برگشتم سمتش و با اخم نگاش کردم ، هنوز نرسیده بود بهم …
پا تند کردم سمت ماشینم که اون طرف خیابون بود ، تا اومدم دستگیره رو باز کنم …

لیوانی که تو دستش بود و انداخت و زمین و شکست …
همه پرستارا جمع شدن پشت در

ــ خانوم دکتر ، خانوم دکتر …

با بغضی که تو صدام بود داد زدم

+برین از اینجاااا

ــ صدای بلند ترمز یه ماشین اومد و نگام دوخته شد به خط ترمزی که کف خیابون کشیده شده بود و رد خون …
دویدم طرفش و مات و مبهوت خیره بهش وایستادم …
تو دستش یه جعبه بود …
نگام که به ساعتش برخورد کرد …
دیدم .. دیدم ساعت 4 و 10 دیقس …
ساعت راننده ماشینو هم که نگاه کردم همون ساعت بود …

خنده عصبی کرد و با دستاش اشکاشو پس زد

ــ ساعتم ، یه ساعت جلو بود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
26 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افسانه
2 سال قبل

سلام فلور عزیز رمانتون واقعا عالیه هم رمان النا ،سارا.ارمیتا هم عالیه انشاالله همیشه بدرخشین خواهران گرامی

افسانه
2 سال قبل

خدا نکنه عزیزم .راحت باش منم مثل هیلا بدون اص بده

👊atena😎
2 سال قبل

بمیرم براااااااااااش عررررررررررررررر

👊atena😎
پاسخ به  👊atena😎
2 سال قبل

چرا مگ کیه؟

👊atena😎
پاسخ به  👊atena😎
2 سال قبل

اره خره واقعا

افسانه
2 سال قبل

اره هلیا .خوشبختم

Reyhane
2 سال قبل

مقصی فلورمن💙❣

Reyhane
2 سال قبل

مقصی فلورمن💙❣
برای تو و سارا ارزوی موفقیت در اینده رو دارم💟

Yeganeh
2 سال قبل

خب خوبه فلو کینه نی بشیده ما رو آشتی
خب چی بگم ؟؟؟
مثل همیشه

Yeganeh
2 سال قبل

افسانه جون دوست داری چی صدات کنیم ؟؟
اینجا همه یه لقبی دارن که اکثرا تهش به ی ختم میشه
یگی
هلی
آتی
آرمی و ….
به تو هم بگیم اِفی ؟؟؟
فقط برای خودمونی تر شدن جمع اینجوری میگم

پاسخ به  Yeganeh
2 سال قبل

نوچ ، افسی بهتره 😌👌💕

Yeganeh
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اک
خب افسی جون چطور مطوریایی ؟؟

Yeganeh
2 سال قبل

فلافل جون خودم عجقم کجایی ؟؟
چرا پیش ما نیایی ؟؟

افسانه
2 سال قبل

سلام یگانه جون همون (افسی)که سارا گفت خوبه بچه ها با من راحت باشین راستی من عاشق سارا شدم میخوام برم خواستگاریش

پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

😂ارادتمندم واقعا

Yeganeh
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

چشم افسی جون
منم یگی هستم

افسانه
2 سال قبل

عشقم بیا بغلم ساراااااا

پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

😂اومدم🙃🏃‍♀️👭

Sni
2 سال قبل

هم اکنون فلور جان میترکانند😂

Sni
پاسخ به  Sni
2 سال قبل

جدی الان خیلی قشنک نوشتی
صحنه هارو چرت مینویسی😂

افسانه
2 سال قبل

بچه من میخوام برم تو شهر بعدا جواب همه رو میدم ببخشید بچه فعلا

پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

فعلا گلی 🙂😉

افسانه
2 سال قبل

اخ عشقم

...
2 سال قبل

یلام یلام😂😂
فلور من اولین باره رمانتو میخونم، فصل اولشه؟
این پارتم که اولی بود که خوندم قشنگ بود😘💖

...
پاسخ به  ...
2 سال قبل

مرسی💜🙏 باشه اگه وقت کردم
چون درسا زیادن😖
تازه رمان سارایی هم هس😑
ولی نخونده میگم که حتما عالیه😗

پاسخ به  ...
2 سال قبل

آله …
رمان فلور از رمان منم درخشان تره 😪💔😂

دسته‌ها

26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x