بوی عطر شامپویش که هوش از سرش میبرد وسوسهای به جانش انداخت…
آرام طرهای از موهایش را لمس کرد و لب گزید.
دوباره چشمهایش را بست، دست روی قلبش گذاشت و زمزمه وار گفت:
– آروم بزن لعنتی…
دوباره نگاهش لبهای دخترک را کاوید.
با تردید، کمی دستش را حرکت داد و گوش کوچکش را لمس کرد.
دستش را به زیر گوشوارهی گوی و حلقهاش برد و پشت گوشهایش را لمس کرد…
گوشواره هایش داد میزد بدلی است اما گوشهای کوچکش وسوسهٔ اتابک را تشدید میکرد…
فاخته صورتش کمی غیر ارادی تکان خورد.
اتابک ترسید و خواست دستش را عقب بکشد…
اما فاخته باز هم به نفسهای عمیقش ادامه داد…
حس میکرد سلول به سلول تنش خواهان بوسه اند…
فقط یک بوسهٔ کوتاه…
نرمهٔ گوشش را میان انگشت شصت و اشارهاش گرفت و از نرمی آن دلش غنج رفت.
دست دیگرش را آنطرفتر کنار سر دخترک ستون کرد و خم و خمتر شد.
حالا میانشان به اندازهٔ یک بوسه فاصله بود، به اندازه یک قدم تا هوس…
یک قدم تا نفرت… و شاید هم یک قدم تا… امان از بازی روزگار!
نفسهای داغ دخترک امانش را برید…
اختیار از کف داد و لبپایینیاش که آویزان کرده بود را میان لبهایش کشید و نگه داشت…
دخترک صورتش را جمع کرد مثل آنکه حشرهای در خواب اذیتش کرده باشد!
شیطانِ اتابک رهایش نمیکرد، در سرش صدایی میگفت:”دوباره آن توت فرنگی را بچش”.
آرام و آهسته خم شد و بار دگر چشید و در دل آرزو کرد، کاش دخترک هم اینقدری که او میخواهدش…
چهرهی فربد در ذهنش نقش بست…
بهسرعت از لبهای دخترک دل کند و برخواست.
با قدمهای بلند اتاق را ترک کرد، در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد.
دستهایش را مشت کرد و به رانهایش کوبید.
– خدا لعنتم کنه! چیکار کردم…
انگشت های هر دو دستش را در موهایش فرو کرد و کشید.
– اون دختر میوهی ممنوعه است… وای خدا!
**
فربد خون خونش را میخورد، هرچه با فاخته تماس میگرفت جوابش را نمیداد.
عصبی جلوی میزش قدم برمیداشت و دوباره سر جایش برمیگشت.
مصطفی کناری ایستاده بود و مظلومانه به فربد نگاه میکرد.
نگاهش همزمان با چپ و راست رفتن فربد تکان میخورد.
فربد ایستاد و نگاهش کرد.
– چرا هنوز وایسادی مصطفی؟؟ برو خونه، مامانت تنهاست…
مصطفی سرفهای کرد و با صدای مظلومی گفت:
– آقا با این حالتون سکته میکنید…
نمیخوام برم…
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند.
– برو مصطفی جان، منم کمکم میرم خونهٔ اتا… حتماً اونجاست دیگه.
مصطفی باز هم نگران نگاهش کرد. فربد به سمتش رفت و بازویش را گرفت.
– برو داداشم، نگران نباش. منم میرم…
مصطفی دلش راضی نبود تنهایش بگذارد اما به اجبار به سمت در رفت، باز هم دلش طاقت نیاورد و به سمت فربد برگشت.
– آقا!
فربد بیحوصله گوشی و سوئیچش را برداشت و بهسمت مصطفی آمد.
– منم برم خیالت راحت میشه؟؟؟
مصطفی لبخندی زد.
– تنها نمیمونی…
فربد نفسش را آه مانند بیرون داد و در شیشهای را قفل کرد.
ریموت درب متحرک را فشار داد، در با صدای قیژقیژ ضعیفی بسته شد.
مصطفی نگاه از در کند و به فربد نگریست.
– رانندگی سخت نیست؟
فربد لبخندی زد و دستش را آهسته بر پشت مصطفی فرود آورد.
– برو، خوبم!
مصطفی آرام چرخید و به ورودی کوچه رفت و از نظر ناپدید شد.
فربد چرخید و درب ماشینش را باز کرد و به سمت خانه اتابک راند.
خوشش نمیآمد به اتابک زنگ بزند دوست نداشت اتابک خیال کند به او شک دارد.
به بهانهٔ گرفتن طرحها به در خانهٔ اتابک آمده بود و حالا پیاده شده و زنگ را میفشرد.
در با صدای تیکی باز شد و فربد پلهها را دوتا یکی طی کرد و روبهروی اتابک ایستاد.
به او سلام کرد، اتابک به چشمهای نگران فربد نگاه کرد و بدون آنکه اجازهٔ سوال پرسیدن به او بدهد گفت:
– همینجاست خوابش برده… طرحاشم اینجاست.
فربد نیمچه لبخندی زد و پرسید:
– مهمونات اومدن؟؟
اتابک منظورش را متوجه شد. برای بار هزارم از خودش خجالت کشید…
نگاهش را از فربد گرفت و با دست به داخل دعوتش کرد.
– نه، پروازشون یکم تأخیر داشته، زنگ زدم فرودگاه پرسیدم…
فربد کفشهایش را درآورد و وارد شد.
کنجکاوانه با نگاهش همه جای سالن را از نظر گذراند.
اتابک نگاه کنجکاوش را دید به درب تنها اتاق پایین اشاره کرد.
– تو اتاق مهمون خوابیده بود، من که اومدم خواب بود…
فربد بهسوی اتاق قدم برداشت و اتابک لب گزید… خجالت میکشید!
از روی فربد، از روی پروانه، از روی…
اما نه، از روی دخترک خجالت نمیکشید فقط کمی شرمنده بود…
آن هم فقط کمی!!
خب دلش خواسته بود، مثل باغی که میوههایش چشمک میزند و زنی حامله از کنارش گذر میکند!!
خدا هم گفته است میوهٔ آن باغ یک دانهاش حلال است…
پوفی کشید و خودش را روی مبل رها کرد.
به در اتاق چشم دوخت. حالا فربد او را میبوسد؟ میبوید؟
شاید هم بغلش میکند… عصبی کنترل تلویزیون را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
– به من چه! به من چه!
فربد با توپ پر وارد اتاق شد اما با یادآوری اینکه فرشته به او گفته بود فاخته دیشب تا صبح نخوابیده، خشمش فرو کش کرد.
زیر لب زمزمه کرد:
– دخترهی احمق!!
خم شد و پیشانیاش را آرام بوسید.
در آن تاریکی، نوری که از در به داخل میتابید، چهرهٔ مهتابی و مظلوم فاخته را روشن کرده بود.
دست برد و آرام کش موهایش را باز کرد.
صدای فلزی که با تخت برخورد کرد توجهش را جلب کرد.
حدس زد سنجاق سرش باشد.
فاخته کمی جابهجا شد و همان قسمت تخت را پوشاند.
فربد دلش نیامد بیدارش کند، بدون سر و صدا اتاق را ترک کرد و در را آهسته پشت سرش بست.
در دل خدا را شکر میکرد که فاخته خانهٔ اتابک بود، اگر جای دیگری کار میکرد معلوم نبود چه بلایی سرش می آمد!
نفس عمیقی کشید و به سمت مبلها قدم برداشت:
– اتا؟؟
اتابک که با صدای در متوجه شده بود فربد از اتاق بیرون آمده، با مکثی به سمتش چرخید و منتظر نگاهش کرد.
فربد هیچوقت رابطهاش با اتابک خوب نمیشد، نمیتوانست با او راحت باشد یا اینکه همصحبت شود.
حالا هم به زور در خانه او میماند بهخاطر دختر کوچولویش که خواب بود، وگرنه خواهرش که نبود جای او هم اینجا نبود…
اتابک سکوت فربد را که دید پرسید:
– چیزی میخواستی؟؟
فربد لب گزید.
– اشکال نداره یهکم بخوابه؟؟ طرحاشو که کامل کردم بیدارش میکنم میبرمش…
اتابک اخم ساختگی کرد.
– اگه اشکالی داشت که خودم وقتی اومدم بیدارش میکردم.
فربد آهی کشید، امان از خستگی این دختر…
وقتی آمده بود کاغذها را روی عسلی دیده بود، خم شد و آنها را برداشت و گفت:
– توی همون اتاقی که خوابیده تمومش میکنم که مزاحم مهمونات نشیم…
اتابک مغموم و ناراحت نگاهش کرد، دلیل آن همه خصومت فربد با خودش را نمیدانست اما شرمنده بود از اینکه دخترک را بوسیده است…
فاخته کیفش را روی دوشش جابهجا کرد و همانطور که به در سبزرنگ نگاه میکرد، زنگ چرک گرفتهٔ آسایشگاه را فشرد.
صدای زنی به گوشش رسید.
– کیه؟
به روسریاش دست کشید و با استرس گفت:
– توکلی هستم… با خانم حسینی قرار دارم…
در با صدای تیکی باز شد و فاخته با دلهره و تپش قلب وارد ساختمان شد.
از غربت خانه دلش گرفت. زنهایی که با موهای کوتاهِ سفید، گوشه و کنار حیاط کوچک خانه نشسته بودند و انگار غم…
جزیی جدا نشدنی نگاهشان بود… انگار بر در و دیوارهای سیمانی خانه گرد غم پاشیده بودند.
این چه انسانی است که جفا برایش از آب خوردن هم راحتتر است…
چه بسا زنهایی که فرزندانی در دامانشان پرورانده بودند و همان فرزندان آنها را اینجا تنها و افسرده رها کرده و به دنبال سرنوشت خودشان رفتهاند…
آرام لباسهای سفید و صورتی رنگ که روی بندهای بسته در عرض حیاط پهن شده بودند را کنار زد و رد شد تا به درب ورودی اتاق مدیریت برسد.
صدای جیغهایی دلش را ریش کرد، به سمت صدا برگشت و نگاه کرد.
زنی مبتلا به سندروم دون با خنده و شادی جیغهای بلند میکشید و میرقصید.
آن طرف تر زنی با چانهٔ تکیه داده به عصایی کنده کاری شده که معلوم بود قیمت گزافی دارد، با ناراحتی و حسرت آن زن را تماشا میکرد.
قطرهای اشک از چشمش چکید و نگاه از آنها گرفت و تندتند از آنجا گذشت.
پر از بغض تقهای به در زد، باعجله وارد دفتر شدو در را بست.
☘
☘☘
☘☘☘
وای عالی،کاش پارتا بیشترر بود