رمان رهایی یک لبخند پارت آخر

4.9
(22)

سوگل متأثرانه به پای گچ گرفته اش اشاره می کند.
– پات تا کی باید تو گچ باشه؟
همزمان نگاه سعید هم به پای گچ گرفته ی تبسم می افتد. تبسم نگاهش را که می بیند به سرعت می گوید: باراد گفت از یک ماه تا 40 روز باید توی گچ باشه.
سوگل- اوه چقدر بد اما خداروشکر که اتفاق بدتری برات نیفتاد.
درست همان موقع موبایل سوگل زنگ می خورد ببخشیدی می گوید و با نگاه کردن به صفحه ی موبایلش همانطور که آن را جواب می دهد به سمت در اتاق می رود. تبسم با نگرانی نگاهش می کند، اصلا نمی خواهد با سعید در اتاق تنها باشد زیرلب دعا می کند که سوگل از اتاق خارج نشود اما او در را باز می کند و بیرون می رود.
سعید نگاهش را از روی در برمی دارد، ملحغه ای که تانیمه روی پای تبسم قرار گرفته را کنار می زند. تبسم وحشت زده کمی نیم خیز می شود.
– چیکارمی کنی؟!
خونسردانه پای تبسم را نگاه می کند سپس به سویش می آید، با فاصله ی کم در مقابلش می ایستد و به پانسمان سرش و کبودی های زیرچانه اش نگاه می کند.
– ببین چه بلایی سرت اومد؟ آخه چطور از روی پله ها افتادی؟
تبسم به او خیره شده و هیچ نمی گوید. سعید صورتش را کمی جلو می آورد و درحالیکه ابروهایش را در هم می کشد با تأکید خاصی می گوید: راستش رو بگو این اتفاقی بود یا بهانه ای برای دور شدن از منه؟ بهانه ای برای اینکه دستم بهت نرسه، هان؟! می دونی که اصلا از این کار خوشم نمی یاد!
کمی بیشتر جلو می آید، نفس هایش به صورت تبسم می خورد. به لب های او خیره می شود و ادامه می دهد: اما من صبورتر از این حرف هام، بالاخره تا کی می خوایی از من دور باشی؟
تبسم با آشفتگی خودش را کمی دور می کند.
– من از روی عمد همچین بلایی رو سرخودم نمی یارم.
سعید سرش را به نشانه ی مثبت تکان می دهد.
– باشه عزیزم باور می کنم اما خیلی ناراحت شدم که شب قشنگم خراب شد.
فکری می کند سپس با چهره ی پر از شرارتش می گوید: اصلا از این به بعد دلم می خواد همه بدونند که بین من و تو یه رابطه ای هست، نظرت چیه؟
چشم های تبسم گرد می شود، با وحشت سرش را به چپ و راست تکان می دهد.
– نه لطفاً
با دیدن پریشانی تبسم، قهقه می زند. بی تفاوت به خواهشش اطراف تخت قدم می زند.
– مثلا از سوگل شروع کنیم! کاری کنیم که دست از سر من برداره!
– یعنی چی؟ منظورت چیه؟
– من و سوگل قرار بود مدتی باهم خوش باشیم اما حالا اون درست مثل یه کَنِه بهم چسبیده و ازم می خواد باهاش ازدواج کنم وقتی بفهمه من و تو بهم علاقه داریم …
لبخند خبیثانه ای روی لب هایش نقش می بندد. تپش قلب تبسم شدت می گیرد حتی فکرش هم عذاب آور است پس سعید برای سوگل فقط یک همکار نبود بلکه مرد مورد علاقه اش بود! با این فکر چهره اش درهم می شود.
– خواهش می کنم، اینکارو نکن اون دخترعممه!
او پوزخندی می زند و دوباره به سویش می آید.
– راستش دیگه ازش خسته شدم بهتره همین امروز بفهمه که من از تو خوشم می یاد!
تبسم می خواهد بازهم حرف دیگری بزند که او می گوید: وقتی برگشت توی اتاق، منو به اسم کوچیک صدا می کنی و ازم می خوایی اینجا بمونم تا اون متوجه بشه بین من و تو خبراییه.
تبسم ابروهایش را درهم می کشد امکان ندارد بتواند چنین کاری کند.
– من اینکارو نمی کنم.
– معلومه که می کنی، تو نباید بذاری من از این اتاق بیرون برم وگرنه خیلی برات بد می شه عشق کوچولوی من!
لحظه ای سکوت می کند بازهم می خواهد حرفی بزند که دستگیره ی در تکان می خورد. به سرعت از تبسم فاصله می گیرد و به سمت پنجره ی اتاق می رود. سوگل با لبخند عریض داخل می شود.
– ببخشید، مامانم بود. خیلی سلامت رو رسوند تبسم.
تبسم به سختی تلاش می کند لبخند بزند. چطور می تواند چنین کاری کند؟ سوگل چه فکری خواهد کرد؟ و اگر موضوع را به کسی بگوید چه؟ اه رفتار سعید به شدت آشفته اش کرده و بغض سنگینی سد راه گلویش شده است. هیچ راهی برای فرار از آن مخمصه به ذهنش نمی رسد سعید بدتر از آن چیزی است که تبسم فکرش را می کرد.
سوگل لبخندزنان می گوید: خب بهتره ما اجازه بدیم استراحت کنی.
سپس به سعید نگاه می کند.
– بریم؟
سعید خونسردانه سری تکان می دهد و نگاه معناداری به تبسم می اندازد.
– مراقب خودتون باشید.
تبسم با آشفتگی رفتنش را زیر نظر دارد به خوبی معنای نگاه آخرش را می داند شاید منظورش این است که حالا وقت اجرای نقشه اش است و نباید اجازه دهد از این اتاق بیرون برود. آخر چطور می تواند این کار را کند. خدا می داند پس از این چه چیزی در انتظارش خواهد بود. اگر این مسئله به گوش عمویش برسد چه؟ از خود می پرسد، کدام یک می تواند سخت تر باشد؟! رو شدن تمام حقیقت و یا تصور رابطه ی بین او و سعید؟! چشم هایش را می بندد و دندان هایش را روی هم فشار می دهد. سوگل دستگیره ی در را می گیرد و آن را باز می کند، ناگهان صدای ضعیف و گرفته ی تبسم متوقفشان می کند.
– سعید؟!
لبخند پیروزمندانه ای روی لب های سعید نقش می بندد و از این بازی ای که راه انداخته است، لذت می برد. سوگل ناباورانه به عقب برمی گردد. تبسم چشم هایش را باز می کند و چهره ی متعجبانه سوگل را می بیند که لحظه به لحظه تعجبش هم بیشتر می شود. تبسم دست های مشت شده اش را فشار می دهد، به سعید نگاه می کند و از میان دندان هایی که قفل شده اند به سختی می گوید: می شه بیشتر… پیشم بمونی؟!
لبخند سعید پررنگ تر می شود و نیم نگاهی به سوگل می اندازد. او با چشم های گرد شده و دهانی باز به تبسم خیره شده است سپس به آرامی سرش را به سمت سعید می چرخاند و با نگاهش توضیح می خواهد. به سختی می گوید: اون… اون چرا باید از تو بخواد پیشش بمونی؟ اینجا چه خبره؟!
سعید چهره ی پریشان به خود می گیرد و گردنش را کمی کج می کند.
– متأسفم… باید زودتر از این ها بهت می گفتم.
صورت رنگ پریده ی سوگل قرمز می شود.
– چی رو؟ چی رو باید می گفتی؟!
سپس تند تند به سمت تبسم می رود.
– چرا از سعید می خوایی پیشت بمونه؟ بین شما… بین شما چیزی هست؟!
تبسم با آشفتگی سرش را به زیر می اندازد نمی تواند توضیحی برایش پیدا کند. سعید به سمت سوگل می آید.
-اونو اذیت نکن، من همچی رو بهت می گم!
ابروهای سوگل درهم کشیده می شود و با بیتابی می گوید: خب بگو
سعید- خب ما… ما بهم علاقه داریم قصد داریم که از این به بعد باهم در ارتباط باشیم.
سوگل شکه می شود، مات و مبهوت به تبسم نگاه می کند. تبسم با بغضی که چیزی به شکستنش نمانده نگاهش را می گیرد و زیرلب سعید را لعنت می کند.
اشک در چشم های سوگل جمع می شود و دوباره به سعید نگاه می کند.
– من…دوستت داشتم…فکر می کردم قراره باهم ازدواج کنیم…
تبسم نگاهش می کند، خدا می داند با دیدن چهره ی غمگینش چه حالی می شود. بی اختیار می گوید: ببخشید سوگل….نمی خواستم…
ناگهان او با خشم نگاهش می کند، حرفش را قطع می کند و با نفرت می گوید: دهنت رو ببند، نمی خوام هیچ توضیحی بدی.
لحظه ای نگاهش را روی تمام اجزای صورت تبسم می چرخاند سپس به سرعت خودش را به در اتاق می رساند و از آن خارج می شود. نمی داند چطور راهروی بیمارستان را طی می کند، طولی نمی کشد که اشک هایش روی گونه اش سرازیر می شود. زیر لب تبسم را لعنت می کند با آن چهره ی فریبنده اش درست مثل مادرش مردها را فریب می دهد و اکنون مرد رویاهایش را از او گرفته بود. نه..هرگز نمی تواند تبسم را ببخشد. او واقعا همانطور که مادرش و ساناز گفته بودند بدقدم است و آمده بازهم آتشی بسوزاند. سعید به تبسم تعلق ندارد نه… سعید عشق سوگل است چطور اجازه دهد به این سادگی او را به سمت خود بکشاند، ناگهان حرف سعید در ذهنش تکرار می شود اوهم گفته بود به تبسم علاقه دارد. آن لحظه با یادآوری اش تمام تنش آتش می گیرد و گریه اش شدت می یابد.
در حیاط بیمارستان به سمت درخروجی می رود که ناگهان باراد او را می بیند، چهره ی قرمز شده و اشک های سوگل را که می بیند به سرعت به سمتش می آید و بازویش را می گیرد.
– چی شده سوگل؟ چرا گریه می کنی؟
سوگل اشک هایش را پاک می کند و تلاش می کند از کنار باراد بگذرد.
– چیزی نیست.
باراد مانعش می شود.
– یعنی چی؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
او با خشم و عصبانیت نگاهش می کند.
– بهتره بری توی اتاق دخترعموت خودت همچی رو می فهمی!
باراد با شنیدن این جمله نگران می شود.
– چی؟ اتفاقی براش افتاده؟
او با عصبانیت پوزخندی می زند و می گوید: نه نگرانش نباش، حالش از همه بهتره!
سپس با بغضی که شکسته می شود، ادامه می دهد: اونها بهم علاقه دارند.
ابروهای باراد درهم گره می خورد و بی قرار می شود آخر چرا سوگل درست صحبت نمی کند تا متوجه شود.
– کی به کی علاقه داره؟ چرا درست حرف نمی زنی؟
سوگل- سعید همکاره من با تبسم!
ناگهان باراد شکه می شود به یکباره گویی توانایی شنیدن را از دست می دهد و دیگر صدای سوگل را نمی تواند بشنود، سعید؟ او را دیده بود، مردجوان و خوش چهره ای که دو شب قبل همراه سوگل به تولد تبسم آمده بود. نه امکان ندارد، باراد خیلی خوب می داند تبسم به هیچ مردی علاقه ندارد. ناگهان خشم تمام وجودش را می گیرد.
– مراقب حرف زدنت باش سوگل!
سوگل- من مراقب باشم؟ فکر می کنی دروغ می گم؟ این خود تبسم بود که از سعید خواست پیشش بمونه و بعد سعید بهم گفت که بهش علاقه داره. بهتره خودت بری توی اتاقش می بینی که اونجاست.
حرفش که تمام می شود از کنار باراد می گذرد و به سمت خروجی می رود. هضم حرف سوگل برای باراد غیر ممکن است. تبسم از آن مرد خواسته بود کنارش بماند؟ نه…این را هم نمی تواند باور کند.
تبسم به نقطه ای خیره شده است و دیگر توانی برای فکرکردن به اتفاقی که افتاده بود را ندارد. اگر سوگل به کسی چیزی بگوید تصورش برایش دردناک خواهد بود. سعید روی لبه ی تخت در کنار تبسم نشسته است، تاری از موهایش را گرفته و دور انگشتش می پیچد. کنار گوش تبسم با لحن کش دار و آزاردهنده اش می گوید: اینقدر بهش فکرنکن عزیزم، سوگل اصلا برای من اهمیت نداره بالاخره باید می فهمید من نمی خوام باهاش ازدواج کنم.
با نفرت نگاهش می کند، آخرسوگل چطور می تواند این مرد را دوست داشته باشد؟ بی شک اگر با او ازدواج می کرد هرگز نمی توانست با این مرد خوشبخت باشد پس شاید بد نبود که رابطه شان بهم خورد.
سعید موی تبسم را به بینی اش نزدیک می کند و تلاش می کند عطرش را استشمام کند، تبسم با عصبانیت مویش را کنار می کشد.
– تو دیگه چه جونوری هستی؟
لبخند موزیانه ای روی لب های سعید نقش می بندد.
– هنوز خیلی مونده تا من رو بشناسی عزیزدلم.
و دوباره به او نزدیک می شود.
– در ضمن سعی نکن خودت رو از من دور کنی ناراحت می شم ها!
با انزجار نگاهش می کند، خودش را کنترل می کند تا سیلی ای به گوشش نزد . در همین لحظه ناگهان در اتاق به شدت باز می شود، تبسم شکه می شود و سعید به سرعت از روی تخت بلند می شود و همزمان به سوی در برمی گردد تا ببیند چه کسی در را اینطور باز کرد گویی می خواست در را از جا بکند.
باراد با ابروهای گره خورده به سعید خیره می شود، لحظه ای که در را باز کرد متوجه شده بود او در کنار تبسم روی تخت نشسته بود و این خشمش را بیشتر می کند. قدمی به سویش برمی دارد و در حالیکه سعی دارد خودش را کنترل کند، می گوید: وقت ملاقات تموم شده!
سعید خونسردانه ابرویی بالا می اندازد.
– خوب شده باشه، بالاخره یه نفر باید کنارش باشه شاید به چیزی احتیاج پیدا کنه.
گره ی اخم های باراد بیشتر می شود.
– تا وقتی من اینجا هستم نیاز نیست هیچکس دیگه کنارش بمونه، می تونی بری!
سعید بادقت رفتار باراد را زیرنظر دارد، دست های مشت شده اش را می بیند. این مرد آماده ی حمله است اما سعید قصد ندارد موضوع را بیش از این کش دهد به موقع اش به حساب این پسرعموی خشمگین خواهد رسید. با این فکر به سمت تبسم برمی گردد و لبخندزنان می گوید: استراحت کن، بعداً می بینمت!
تبسم با اکراه نگاهش را می گیرد و نفسی از سرآسودگی می کشد. باراد رفتن سعید را یر نظر دارد کافی بود او حرف دیگری بزند و یا حرکت دیگری کند حتماً سرش را از تنش جدا می کرد. سعید که از اتاق خارج می شود به تبسم خیره می شود.
قلب تبسم با شدت در سینه اش می تپد. نگاه کردن به باراد برایش دشوار است، نکند سوگل حرفی به او زده باشد اگر غیر از این است برای چه خشمگین است؟ وقتی با سعید حرف می زد صدایش می لرزید؛ لرزشی که سعی داشت کنترلش کند اما تلاشش موفق نبود.
– اون اینجا چیکار می کرد؟!
تبسم به سختی نگاهش می کند، باید پاسخش را بدهد خودش هم نمی داند چرا فکر باراد بیش از سوگل برایش اهمیت دارد.
– اون همکار سوگل بود همراه اون برای دیدن من اومده بود.
باراد- سوگل که توی حیاط داشت می رفت پس چرا اون هنوز اینجا بود؟
رنگ از رخسار تبسم می پرد نکند واقعا سوگل حرفی زده باشد؟ در فکر فرو رفته و نمی داند چه بگوید که باراد با لحن آرام می گوید: تو ازش خواستی اینجا بمونه؟
سرش را بلند می کند و مستقیم به او نگاه می کند با این حرف کاملا مطمئن می شود که سوگل مسئله را گفته است. اما چرا این سوال را با آرامش می پرسید؟ یعنی دیگر خشمگین نیست؟ کاش می دانست در ذهن باراد چه می گذرد. پس از لحظاتی به سختی پاسخش را می دهد: باور کن من…نمی خواستم اون اینجا باشه!
این جمله ی تبسم گویی آبی روی آتش درون باراد می ریزد و او را آرام می کند. نفسی از سرآسودگی می کشد اما به سرعت متوجه رفتار خودش می شود. چه دلیلی دارد که تا این اندازه روی مسایلی که به تبسم مربوط است حساس شده باشد؟ روی حضور مردی مثل سعید و یا حتی اتفاقی که برایش افتاده بود. اصلا از سمت سعید احساس خوبی نداشت. بی آنکه متوجه باشد از سوی او احساس خطر می کرد، خطری که نمی توانست درکش کند. بار دیگر حرف سوگل را در ذهنش تکرار می کند اگر تبسم می گفت نمی خواست سعید در اتاق باشد پس دلیل گریه های سوگل چه بود؟ شاید…شاید سعید… به تبسم… به تبسم علاقه مند شده بود و سوگل از این مسئله خشمگین بود. با این فکر بار دیگر آتش درونش شعله ور می شود. از این افکار آزاردهنده بی قرار می شود. تلاش می کند نادیده شان بگیرد و سپس به سوی تبسم قدم برمی دارد. باید مطمئن می شد آن مرد حرفی به تبسم نزده باشد اما چطور می توانست این سوال را بپرسد؟ برایش ممکن نبود شاید باید سوالش را طور دیگری بیان کند. به سختی می پرسد: اون به تو…
لحظه ای مکث می کند، نه این روش خوبی نیست سوالش را عوض می کند.
– اون با تو…
نه… این دیگر چه روشی است؟ سرش را به چپ و راست تکان می دهد و دستی به موهایش می کشد.
تبسم متعجبانه به رفتار باراد خیره شده است، دلیل بی قراری اش را نمی داند، چه می خواهد بپرسد؟ کاش حرفش را به زبان نیاورد! کاش توجهش به رفتار سعید جلب نشده باشد، طولی نمی کشد که باراد به سرعت می گوید: اون توی اتاقت حرفی بهت زد؟ باهات کاری داشت؟
باراد کلمه ها را چنان پشت سرهم بیان کرد که گویی می خواست هرچه زودتر از شرآن ها خلاص شود.
تبسم نمی خواهد باراد در مورد سعید فکر کند، نمی خواهد آرامش بینشان که تازه برقرار شده بود از بین برود در حالیکه تلاش می کند خونسرد و آرام به نظر برسد، می گوید: چرا باید بهم حرفی بزنه؟ اون کار خاصی با من نداشت… اصلاً…اصلاً چرا این سوال رو می پرسی؟
باراد با دیدن چهره ی آرامش بار دیگر آتشفشان درونش فروکش می کند. در جواب حرفش با دستپاچگی می گوید: فقط می خوام مطمئن شم همه چیز مرتبه!
نه…هیچ چیز مرتب نبود حتی رفته رفته خراب تر هم می شد گویی سعید آمده بود تا طوفانی به پا کند اما تبسم نمی تواند این موضوع را برای باراد توضیح بدهد، نمی خواهد باراد او را نزدیک به هیچ مردی ببیند؛ بنابراین لبخند می زند.
– همه چیز مرتبه نگران نباش.
بار دیگر باراد به خودش نهیب می زند. «دست از این رفتارهای غیرمعمول بردار لعنتی»
رفتارهایی که خودش هم نمی داند چه نامی برایش بگذارد، تلاش می کند آرام و خونسرد باشد. گریه های سوگل و سعید را نادیده بگیرد؛ اینکه روی لبه ی تخت در کنار تبسم نشسته بود را نادیده بگیرد. آیا واقعاً بیش از حد در مورد تبسم حساس نشده بود؟ کمتر زمانی پیش می آید کنترل خودش را از دست بدهد اما در این چند روز مدام اتفاق هایی می افتد که احساس می کند دیگر باراد همیشگی نیست.
نفس عمیقی می کشد و به تبسم نزدیک می شود، یک دست او را می گیرد و تلاش می کند بلندش کند.
– بهت کمک می کنم یکم بشینی تا مطمئن شم بهتری.
تبسم وقتی می نشیند کمی احساس ضعف و وسستی می کند اما کم کم حس بهتری سراغش می آید. به چشم های باراد نگاه می کند ، آرزو می کرد کاش تمام حقیقیت درون آدم ها را می شد در چشم هایشان دید. کاش می شد به راز درون آن ها پی برد.
باراد در مقابلش روی تخت می نشیند و می پرسد: بهتری؟
تبسم- آره خیلی بهترم.
از نگاه مستقیم باراد بی قرار می شود اما او طوری نگاهش می کند که درست مثل تبسم انگار می خواهد چیزی را درون چشم هایش بیابد. لحظاتی گذشته با احساس اینکه باید به دستشویی برود، با خجالت زدگی می گوید: چطور باید برم دستشویی؟
باراد لبخند کم جانی می زند سپس همانطور که از روی تخت بلندمی شود، می گوید: بیا به من تکیه کن، بهت کمک می کنم.
خودش را نزدیک به تبسم نگه می دارد و کمی خم می شود.
باراد- دستت رو بذار روی شونه ی من.
تبسم به نیم رخش نگاه می کند دستش را روی شانه ی او بگذارد سپس به او تکیه کند و لنگان لنگان به سوی سرویس بهداشتی بروند؟ این کمی سخت به نظر می رسد اما چاره ای ندارد. دست راستش را روی شانه ی باراد که می گذارد او با دست چپش کمرش را می گیرد.
باراد- خیلی خب حالا آروم از تخت بیا پایین.
این را می گوید و تبسم را نگاه می کند، پایین آمدن از تخت به نظر برایش کمی سخت می رسد. هنوز هم نمی داند چطور باید با این پا راه برود. بهتر است به ا و کمک کند، با این فکر در یک لحظه دست دیگرش را زیر پاهای تبسم می گیرد و او را بغل می کند.
تبسم شکه می شود.
– چیکار می کنی؟ قرار بود بهم کمک کنی نه اینکه من رو…
آخر برای چه اینکار را می کند به این سادگی بغلش می کند و خونسردانه به سوی اتاق کوچکی که همانجاست و بی شک سرویس بهداشتی است، می رود. چه حس خوبی است نزدیک به او باشد و همیشه این آرامش بینشان برقرار باشد.
تسبم را روی توالت فرنگی می گذارد و از آنجا خارج می شود.
باراد در اتاق به نقطه ای خیره شده است، جای دست تبسم روی شانه اش می سوزد انگار که هنوز هم دستش را آنجا گذاشته است. تصور می کند تمام گذشته ی او یک دروغ باشد، این دخترخوش قلب و آرام چطور می تواند آن گذشته را داشته باشد. گذشته ای که گذشتن از آن به نظر سخت می رسد.
اما حقیقت هرچند که سخت باشد باید پذیرایش بود.
فصل شانزدهم
دو روز گذشته است در تمام این دو روز باراد تلاش کرده بود به تبسم راه رفتن با عصایی که برایش مهیا کرده بودند را یاد بدهد. در این مدت همه ی اقوام مرتب به دیدنش می آمدند و کمتر زمانی او تنها بود.
مهران و الهه خانم به بیمارستان آمده اند. پس از اینکه به کمک الهه خانم لباس هایش را می پوشد مهران و باراد داخل می شوند و به سویش می آیند. تبسم یک دستش را روی شانه ی مهران و دست دیگرش را روی شانه ی الهه خانم می گذارد و از تخت پایین می آید. باراد کنارشان ایستاده و تماشایشان می کند. با دیدن زحمتی که تبسم برای پایین آمدن از تخت می کشد خودش را کنترل می کند که به سویشان نرود و او را بغل نکند بی شک این کار می تواند از نظر مادروپدرش عجیب و غیرمنتظره باشد.
پس از لحظاتی تبسم به سختی روی ویلچر می نشیند و الهه خانم او را به بیرون از اتاق می برد. مهران و باراد هم پشت سرشان از اتاق خارج می شوند. مهران نگاهی به چهره ی خسته ی پسرش می اندازد و می پرسد: تو هم می یایی خونه یا می خوایی بمونی؟
باراد نفس عمیقی می کشد و می گوید: منم می یام، این دو روز تو بیمارستان خیلی خسته شدم بالاخره امروز کارهام یکم کمتر شد.
در حین صحبت به چشم های پدرش نگاه نمی کند تا شاید او دروغش را باور کند.
مهران کمی متعجب می شود.
– من فکر می کردم بخاطر تبسم این دو روز رو خونه نیومدی!
باراد کمی دستپاچه می شود.
– نه معلومه که بخاطر اون نبود خودم خیلی کار داشتم.
مهران سکوت می کند و به چهره ی پسرش خیره می شود، سعی دارد چه چیزی را پنهان کند؟ چرا دستپاچه است؟ و مدام رنگ از رخسارش می پرد! برای چه دروغ می گوید؟! این رفتار همیشگی پسرش نیست، تغیری کرده، تغییری که سعی در پنهان کردنش دارد. لحظه ای به تبسم نگاه می کند سپس با فکری که برای لحظه ای از ذهنش می گذرد، لب هایش به خنده واداشته می شود.
باراد به لب های خندان پدرش نگاه می کند، کمی کلافه می شود.
-برای چی می خندی بابا؟
مهران- چیزی نیست. فکر کنم خیلی خسته ای پسرم انگار رو پیشونیت عرق نشسته!
باراد به سرعت به پیشانی اش دست می کشد.
– کو؟ چیزی نیست که!
مهران بلند بلند می خندد.
– شوخی کردم.
اخم کوچکی روی چهره ی باراد می نشیند و از اینکه پدرش او را دست انداخته کمی آشفته می شود.
بیرون از بیمارستان تبسم را داخل ماشین می گذارند و به سمت خانه حرکت می کنند. در حیاط خانه همه ی اهل خانه و حتی آقا رحیم و خدمتکارها منتظر آمدنشان هستند. یکی از خدمتکارها ظرف اسپندی در دست دارد و وقتی تبسم از ماشین پیاده می شود آن را دور سرش می چرخاند تا به قول خودش بلا را از او دور کند.
تبسم دو عصایش را زیر بغل می گیرد و تلاش می کند به کمک آن ها راه برود. هنگام بالا رفتن از سکوی جلوی خانه مهسا و بهاره کمکش می کنند تا تعادلش راحفظ کند و بتواند بالا برود. پشت سرشان باراد دنبالشان می رود. بردیا خودش را به باراد می رساند و با چهره ی پر از شیطنت سرش را به او نزدیک می کند و می گوید: به به چه عجب آقا دل از بیمارستان کندن، دیگه داشتم فکر می کردم می خوایی همونجا زندگی کنی!
ابروهای باراد در هم گره می خورد.
– مزخرف نگو!
بردیا- آهان فهمیدم…
لحظه ای سکوت می کند، به تبسم اشاره می کند و خنده کنان می گوید: تو که از بیمارستان دل نمی کنی، بیمارستانو با خودت برداشتی آوردی!
هنوز حرفش تمام نشده که باراد با آرنجش به شکم بردیا می کوبد و همزمان می گوید: زر نزن
بردیا آخ بلندی می گوید و با از دست دادن تعادلش روی زمین می افتد. دیگران که صدایش را شنیدند همه می ایستند و به سویشان برمی گردند، تبسم متعجبانه نگاهشان می کند. الهه خانم با اخم های درهم کشیده می گوید: باز شما دو تا چتونه چیکار دارین می کنین؟
باراد- چیزی نیست مامان این پسرکوچولوت سن خر داره ولی هنوز راه رفتن بلد نیست، یهو می خوره زمین.
سپس خم می شود، بازوی بردیا را می گیرد و کمک می کند بلند شود.
مهران سری تکان می دهد و به تبسم نگاه می کند.
– بیا عزیزم از اینطرف بریم.
همانطور که تبسم را به سمت اتاق دیگری در سالن سمت چپ راهنمایی می کنند، می گوید: فعلا که نمی تونی بری طبقه ی بالا یکی از اتاق های طبقه ی پایین رو برات آماده کردیم.
تبسم لبخندزنان سری تکان می دهد و همراه آن ها به سمت اتاقی که برایش آماده کرده اند، می رود، آن اتاق نزدیک ترین اتاق به نیک زادبزرگ است. کوچک تر از اتاق خودش است اما تمام وسایل مورد نیازش را در دارد. روی تخت می نشیند و به سویشان باز می گردد. مهران نگاه گذرایی به همه می اندازد و می گوید: خیلی خب اجازه بدیم تبسم استراحت کنه.
همه کم کم از اتاق خارج می شوند لحظه ی آخر وقتی مهسا می خواهد بیرون برود به سرعت صدایش می زند.
– مهسا؟
مهسا از راهش منصرف می شود و به سویش می آید.
– بله؟
– بهم کمک کن دوش بگیرم بعدش برو طبقه ی بالا موبایلم رو از توی اتاقم برام بیار.
لبخند مهربانی روی لب های مهسا می نشیند.
– باشه حتما.
سپس نگاه گذرایی به اطراف می اندازد و می گوید: اما این اتاق حمام نداره، بیرون تو راهرو یه حموم هست.
تبسم سری تکان می دهد.
– باشه اشکالی نداره، بریم.
با برداشتن وسایل ضروری اش از اتاق خارج می شوند. دوش گرفتن با آن پای گچ گرفته شده کمی سخت است اما پس از اینکه تمام می شود احساس سبکی و راحتی باعث می شود آرامش بگیرد .به محض اینکه مهسا موبایلش را برایش می آورد با نگاه کردن به آن و دیدن تماس ها و پیام های سعید ابروهایش درهم کشیده می شود.
بی اختیار به یاد حرف ها و رفتارهای باراد می افتد لحظه ای پشیمان می شود، می توانست در مورد سعید و فکری که در سر دارد با باراد صحبت کند؟ اما چه بگوید؟ بگوید مردی که از گذشته اش خبر دارد قصد دارد با استفاده از آن موضوع سوء استفاده کند؟ اما به محض اینکه سعید بداند این موضوع را به کسی گفته همه چیز را نابود خواهد کرد. بار دیگر ناامید می شود، آه می کشد… نه گفتن این موضوع به باراد نمی تواند کار درستی باشد.
با فکر کردن به رفتار چند روز گذشته ی باراد احساسی ناشناخته تمام وجودش را می لرزاند، بی قراری های باراد، دستپاچگی هایش، مهربانی هایش… او چقدر تغییر کرده…گویی دیگر آن مرد قبلی که تبسم می شناخت، نیست.
صبح روز بعد درست مثل همیشه کمتر کسی در خانه است. نیک زادبزرگ و الهه خانم تنها کسانی هستند که تبسم از حضورشان مطمئن است. درسالن خانه پرده ها کنار کشیده شده اند و تبسم با عصاهایی که زیربغل دارد کنار پنجره ها ایستاده است و حیاط را تماشا می کند، حیاطی که امروز برف ذره ذره لباسی به رنگ سفید تن آن می کند.
ناگهان صدای سوگل را می شنود او به همراه یکی از خدمتکارها است.
سوگل- گفتی بابابزرگ توی اتاقشه؟ دلم خیلی براش تنگ شده می خوام ببینمش.
خدمتکار- بله خانم.
درست همان موقع نگاهش به تبسم می افتد با ابروهای درهم کشیده به سویش می آید در مقابلش می ایستد و با صدای آرام می گوید: می خوام باهات حرف بزنم، به بابابزرگ سرمی زنم و می یام.
سپس بی آنکه منتظر پاسخ تبسم باشد به سمت اتاق نیک زادبزرگ می رود. تبسم نفسش را پرصدا می دهد فهمیدن اینکه چه می خواهد بگوید برایش سخت نیست بی شک هنوز از مسئله ی سعید خشمگین است.
با احتیاط به سوی اتاقش می رود، آنجا برای صحبت کردن با سوگل مناسب تر است. عصایش را به تخت تکیه می دهد و منتظر می نشیند. دقایقی می گذرد تا اینکه سوگل بی آنکه در بزند داخل اتاقش می شود. با چهره ی اخم آلود به سویش می آید لحظه ای سکوت می کند و سپس با نفرت می گوید: خیلی دوست داری بهت توجه کنن؟
چشم های تبسم گرد می شود.
– چی؟!
پوزخند تحقیر آمیزی روی لب های سوگل می نشیند.
– مردها رو می گم! تا چند روز پیش سعی می کردی باراد رو به خودت جذب کنی وقتی نتونستی رفتی سراغ سعید آره؟
تبسم مات و مبهوت نگاهش می کند برایش افسوس می خورد واقعا آن مرد ارزشش را دارد که اینطور خشمگین باشد؟ نمی خواهد با او بحث کند شاید سوگل حق داشته باشد، شاید واقعا عاشق باشد اگرچه تبسم عشق را تجربه نکرده است آن هم نسبت به یک مرد ولی می تواند حس کند که این برای سوگل سخت است. سرش را به چپ و راست تکان می دهد و خونسردانه می گوید: داری اشتباه می کنی.
سوگل با دیدن آرامش و خونسردی تبسم خشمگین تر می شود چهره اش قرمز می شود و یک قدم دیگر به سویش برمی دارد.
– دروغ نگو، ساناز خودش چند بار خلوت کردنت رو با باراد دیده!
بار دیگر تبسم مات و مبهوت می ماند.
– نمی فهمم چی داری می گی؟
– خوب هم می فهمی!
لحظه ای مکث می کند، چهره اش را درهم می پیچد و ادامه می دهد: دنبال چی هستی تبسم؟! نه سعید نه باراد مال تو نیستن، نمی تونی اونا رو بکشونی دنبال خودت. از یه طرف با سعید می خوایی در ارتباط باشی از یه طرف دیگه کاری می کنی که باراد بخاطر تو دو روز پاش رو از بیمارستان بیرون نذاره و تموم مدت پیشت بمونه! فکر می کنی ما خبر نداریم تو این چند روز یک لحظه هم از کنارت تکون نخورده؟
با شنیدن این حرف ها تبسم پریشان می شود، درست بود که باراد تمام مدت در بیمارستان کنارش بود اما هرگز به چنین چیزی فکر نکرده بود مطمئن بود در ذهن باراد هم چیزی جز دلسوزی و مهربانی نسبت به تبسم، نیست. سوگل بی شک اشتباه می کند اما چطور می تواند این موضوع را برایش توضیح دهد.
هنوز در فکر است که او دوباره می گوید: اگه فکر کردی می تونی با باراد یا سعید ازدواج کنی بهتره بدونی اینها فقط توهمته!؟
ناگهان تبسم شکه می شود، سعید که تکلیفش روشن است، اصلا به ازدواج نمی اندیشد. اما باراد؟! نه…تبسم هرگز به چنین چیزی فکر نکرده بود و هرگز فکر هم نمی کند! اصلا خودش را درخور باراد نمی داند. ازدواج با او… چنین چیزی را حتی در خواب هایش هم نمی بیند و هرگز نمی خواهد ببیند. به یکباره احساس حقارت به قلبش هجوم می آورد اگر گذشته اش آنقدر سیاه و تاریک نبود آیا بازهم ازدواج با مردی مثل باراد را شایسته ی خود نمی دانست؟
آه می کشد و سرش را به زیر می اندازد، سوگل ادامه می دهد: بهتره بدونی ساناز و باراد به زودی باهم ازدواج می کنند و سعید، اون هم به من علاقه داره… این چیزیه که ازش مطمئنم، دست از سرش بردار تبسم.
باشنیدن این جمله ی سوگل ابروهایش درهم کشیده می شود وچهره ی آشفته اش جایش را به سرزنش می دهد. سوگل با خود چه فکر کرده بود؟ تبسم را چطور دختری می دانست؟ طوری صحبت می کرد که انگار او در فکر از راه به در کردن مردها است!
سوگل که خشمش بیشتر شده بی آنکه بتواند خودش را کنترل کند جمله ها را پشت سرهم می گوید.
– نمی دونم پیش خودت چی فکر می کنی! از روزی که تو پات رو توی خونواده امون گذاشتی همه رو بهم ریختی، مامانم می گفت درست مثل مادرت هستی، یه زن اروپاییه بدقدم که همه ی خونواده ی مارو بهم ریخت و حالا خودت هم دقیقا داری جا پای مادرت می ذاری!
چشم های تبسم گرد می شود، نفس هایش به شماره می افتد و صورتش قرمز می شود. او چه می گوید؟ چطور به خودش اجازه ی گفتن این حرف ها را می دهد؟ صحبت کردن در مورد خودش برایش اهمیتی ندارد اما مادرش، نه هرگز نمی تواند تحمل کند. اگر تصور کرده تبسم در مقابلش کوتاه می آید و اجازه می دهد بیش از این در مورد مادرش صحبت کند و تحقیرش کند در اشتباه است!
عصاهایش را به سمت خودش می کشد، به کمک آن ها بلند می شود و یک قدم به سویش برمی دارد. با چهره ی اخم آلود و خشمگین دستش را بلند می کند و سیلی محکمی به گوش سوگل می زند. سوگل که انتظار این برخورد را ندارد، درست مثل برق گرفته ها شکه می شود!
تبسم- چطور به خودت جرأت می دی در مورد مادرم حرف بزنی؟ مگه تو مادر منو چقدر می شناسی؟ هنوز اونقدر عقل نداری که بفهمی در مورد کسی که اصلا نمی شناسیش یا ندیدیش اظهار نظر نکنی؟ از این به بعد هروقت خواستی اینکارو کنی سیلی من رو به یادت بیار!
لحظه ای سکوت می کند، همانطور که نفس نفس می زند، ادامه می دهد: و اما در مورد اون مرد، چشم هات رو باز کن دخترعمه، اون مردی که بهش علاقه داری نه می تونه عاشق تو باشه و نه برای تو همسر خوبی باشه معلومه هنوز نمی فهمی تو ذهن مریض بعضی از مردها مثل سعید چی می گذره…ازدواج آخرین چیزیه که بهش فکر هم نمی کنه! اما این موضوع که تو بهش علاقه داری ذره ای برای من اهمیت نداره! می گی عاشقشی؟ اونم عاشق توئه؟ خیلی خب خوشحال می شم یه کاری کنی برگرده سمت خودت!
سوگل با شنیدن حرف های او از شدت خشم می سوزد، سرش را به تبسم نزدیک می کند در چشم های آبی به خون نشسته اش خیره می شود و می گوید: آره من نمی دونم تو ذهن مریض مردهایی مثل اون چی می گذره اما مثل اینکه تو خوب می دونی!
خشم تبسم چند برابر می شود اما هیچ نمی گوید، سوگل دستی به صورتش می کشد و ادامه می دهد: نشون دادی پشت چهره ی مظلومت چه دختروحشی قایم شده! مطمئن باش جوابش رو می گیری!
سپس به تبسم پشت می کند و با قدم های بلند از اتاق خارج می شود. بار دیگر حرف های سوگل در گوشش زمزمه می شود، عمه مینایش چطور می توانست چنین فکری کند؟! باورکردنی نبود یعنی چنین نظری را در مورد مادرش دارد؟ زن بدقدم که خانواده شان را بهم ریخته بود و حالا تبسم جایش را گرفته است؟ چطور می تواند چنین افکاری در مورد برادرزاده اش داشته باشد؟ مگر خون بردار کوچکش در رگ های تبسم نیست؟ متأسف می شود… برای افکاری که مینا خانم و دخترهایش دارند احساس تأسف می کنند.
با چهره ی درهم به نقطه ای خیره شده و در فکر است، الهه خانم لبخند زنان داخل می شود و به سویش می آید.
– پس سوگل کجاست؟ به همین زودی رفت؟
سرش را بلند می کند و تلاش می کند آرام باشد.
– بله زن عمو، رفت.
اوکنارش می نشیند، لبخند مهربانی می زند و دستی به موهای تبسم می کشد.
– امروز بهتری عزیزم؟
با دیدن چهره ی مهربان الهه خانم لبخند روی لب های تبسم می نشیند.
– آره خیلی بهترم.
-دو روز پیش که قرار بود پریسا بیاد بهش گفتیم که تو بیمارستان هستی، چند دقیقه ی پیش زنگ زد گفت امروز می خواد یکم زودتر بیاد، اگه حالت خوب نیست می خوایی بهش بگم امروزهم نیاد؟
سرش را به چپ و راست تکان می دهد.
– نه زن عمو بذارید بیاد دیگه خیلی عقب می مونم.
– باشه عزیزم گفت یک ساعت زودتر از همیشه می یاد.
سپس بلند می شود با لبخند دیگری از اتاق بیرون می رود.
تمام طول روز ذهنش با حرف هایی که سوگل زده بود آشفته است اما بعدازظهربا آمدن پریسا تلاش می کند تمام آن ها را نادیده بگیرد. مهسا پریسا را به اتاق جدید تبسم راهنمایی می کند سپس خودش از اتاق خارج می شود. پریسا با دیدن وضعیت تبسم چشم هایش گرد می شود.
– وای خدا… پات شکسته؟!
تبسم خونسردانه لبخند می زند.
– پس فکر کردی واسه خوشگلی گچ گرفتم؟
او مات و مبهوت کنارش می نشیند.
– فکر می کردم چندتا خراش ساده برداشته باشی، نمی دونستم تا این حد زخمی شدی! حالا خوبی؟
– آره خوبم چیزی نیست.
– وای پات شکسته و می گی چیزی نیست؟ تو دیگه کی هستی؟ اگه جای تو بودم از غصه دق می کردم.
تبسم با دیدن چهره ی آشفته ی پریسا بلند بلند می خندد.
– دق کردن هیچ کمکی به خوب شدن پام نمی کنه، فقط می تونم تحملش کنم.
لحظه ای مکث می کند سپس با تکان دادن سرش می گوید: حالا ولش کن این حرف ها رو، بیا درس رو شروع کنیم که خیلی دلم براش تنگ شده!.
پریسا با آشفتگی به نشانه ی مثبت سر تکان می دهد سپس تلاش می کند با نادیده گرفتن وضعیت تبسم تمرکز را روی آموزش زبان بگذارد.
هنوز از رفتن پریسا چیزی نمی گذرد که در اتاقش زده می شود، نگاهش را از روی جزوه های درسی برمی دارد و می گوید: بفرمایید
در باز می شود و چهره ی باراد نمایان می شود، با دیدنش بی اختیار آشفتگی به قلبش هجوم می آورد… به یاد حرف سوگل می افتد، ازدواج با باراد؟ نه چنین چیزی برای تبسم غیرممکن است.
باراد- می تونم بیام تو؟
به سختی تلاش می کند لبخند بزند.
– آره، حتما.
باراد لبخندزنان داخل می شود همانطور که به سویش می آید، تبسم قد و قامتش را خریدارانه برانداز می کند، این مرد هیچ چیزی کم ندارد که نتواند دل هردختری که می خواهد را بدست آورد. هیکلش همیشه روی فرم است کاملا مشخص است هر روز زمانی را به ورزش کردن اختصاص می دهد تا تناسبش را حفظ کند. تبسم هیچوقت به مردها دقت نمی کند درواقع از این کار به شدت متنفر است اما اکنون چیزی درونش او را به این کار واداشته است. امروز باراد ته ریش دارد و مثل روزهای قبل صورتش شش تیغ نیست شاید زمان کافی برای اصلاح نداشته ویا خسته تر از آن بوده که وقتش را برای این کار بگذارد. بیشتر وقت ها تی شرت جذب به تن می کند درست مثل حالا که تی شرتش به خوبی هیکل مردانه اش را به نمایش می گذارد.
باراد با فاصله ی کمی کنارش روی تخت می نشیند، این کار همیشگی اش است بی شک از این کار منظوری ندارد اما تبسم اینبار بی اختیار خودش را کمی کنار می کشد. بوی عطر همیشگی باراد حس بویایی اش را تحریک می کند.
باراد- خوبی؟
تبسم به روبرویش نگاه می کند.
– آره ممنون
باراد با نشستن در کنار تبسم بازهم بی قراری ای که از چند روز پیش به جانش هجوم آورده، شروع می شود. برای دیدن چشم های درشت و خوش حالش نیم رخش را زیر نظر دارد اما تبسم گویی امروز نمی خواهد به باراد نگاه کند.
باراد- مشکلی که نداشتی؟
به آرامی لبه ی سمت چپ دامنش را می گیرد و سعی می کند آن را کمی پایین بکشد، همزمان می گوید: نه مشکلی نداشتم.
تبسم متعجبانه نگاهش می کند او نگاهش را گرفته و کمی دستپاچه شده است، حرفش را قطع می کند، لب هایش را روی هم فشار می دهد و به سوی در اتاق راه می افتد.
-بعداً می بینمت، فعلاً
و سپس از اتاق خارج می شود. اخم های تبسم درهم کشیده می شود و خودش را سرزنش می کند، آخر این چه رفتاری بود؟ باراد که چنین مردی نیست هرگز نمی تواند نگاه مریضی مثل سعید داشته باشد؟ پس چرا اینکار را کرد؟ بی شک اگر بردیا و یا شخص دیگری بود برایش اهمیتی نداشت اما آن لحظه احساس کرد در مقابل باراد باید خودش را بپوشاند، این چه حسی است؟ چیزی مثل خجالت؟!
باراد بی آنکه متوجه باشد با سرعت از اتاق تبسم دور می شود چنان قدم هایش را پشت سرهم برمی دارد که گویی کسی به دنبالش است. در حال سرزنش خودش است که ناگهان سینی ای که یکی از خدمتکارها در دست دارد به سینه اش برخورد می کند و ثانیه ای بعد صدای شکسته شدن فنجان ها تمام سالن را پر می کند.
با دستپاچگی روی زمین زانو می زند و همزمان می گوید: اوه ببخشید، شمارو ندیدم!
خدمتکار هم با چهره ی رنگ پریده روی زمین می نشیند تا شیشه ها را جمع کند.
– بذارید خودم جمعش می کنم.
دیگران که در سالن نشسته اند همه شاهد این اتفاق بودند. الهه خانم به سرعت خودش را به آن ها می رساند و دستش را روی شانه ی باراد می گذارد.
– خوبی پسرم؟
باراد متعجبانه به مادرش نگاه می کند دلیل این سوال را نمی فهمد.
– خوبم آره…چرا این رو می پرسی؟
قبل از اینکه الهه خانم جوابش را بدهد، خدمتکار با پریشانی آب گلویش را قورت می دهد و با انگشت اشاره اش به سینه ی باراد اشاره می کند.
– داخل فنجون هایی که ریخت روی شما، چایی بود!
ناگهان باراد به خودش می آید یقه ی تی شرتش را می گیرد و نگاهی به بدنش می اندازد.
الهه خانم- نسوختی عزیزم؟
باراد هنوز هم مبهوت مانده، واقعا نسوخته بود؟ و یا سوزشی که آن لحظه احساس کرده بود را نادیده گرفته بود؟ یقه ی تی شرتش را رها می کند و همانطور که بلند می شود، می گوید: چرا چرا سوختم.
الهه خانم- پس چرا صدات درنیومد بدو برو تنت رو بشور تا قرمز نشده!
سرش را به نشانه ی مثبت تکان می دهد و از کنار آن ها می گذرد. با کلافگی از پله ها بالا می رود، این رفتارهای عجیب و غریب چه بودند؟ احساس می کند روبرو شدن با تبسم دشوارترین کار دنیا شده، درست وقتی که در کنارش می نشیند احساسی مانند آتش از قلبش شروع می شود و تمام جانش را می سوزاند. آخر معنی این رفتارها چه بودند.
تبسم تمام طول شب به حرف های سوگل می اندیشد، کاش آن حرف را به زبان نیاورده بود گویی به تبسم اجازه ی فکرکردن به آن را داده بود. فکر کردن به اینکه چه می شد اگر تمام زندگی اش را همینجا و در همین خانه گذرانده بود؟ اگر شرایطش فرق می کرد، اگر به پول احتیاج نداشت و یا مهسا نیاز به عمل جراحی نداشت؟ اکنون می توانست به خودش اجازه ی بلندپروازی های زیادی بدهد، بلندپروازی هایی مثل ازدواج با پسرعمویش! اما اکنون نه… کدام مردی می تواند آن گذشته را نادیده بگیرد و همسری مثل تبسم را بپذیرد؟ به یکباره حرف باراد در ذهنش تکرار می شود « هیچکس دلش نمی خواد دختر و یا همسری مثل تو داشته باشه» با یادآوری اش بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمش جاری می شود. باراد درست می گفت هیچکس کسی مثل تبسم را نمی خواهد چه پدرومادرش باشند و چه مردی که بخواهد همسرش باشد. اما تبسم هم به چنین چیزی فکر نمی کرد او اصلا در مورد مردها نمی اندیشید حتی پیش دربرابر جنس مذکر درست مثل تکه یخی بود. روزهایی که خودش را مجبور می کرد تبسم را کنار بگذارد، دختر مظلوم درونش را بکشد و تنها به پولی بیندیشد که قرار است برای خواهرش تبدیل به دارو و یا حتی غذا بشود، در آن روزها مردها هیچ نقشی در زندگی اش نداشتند و نمی توانستند حتی ثانیه ای ذهنش را درگیر کنند.
امروز چه اتفاقی افتاده است؟ چرا با آمدن به خانه ی عمویش و زندگی در این خانه ی اعیانی همه چیز تغییر کرده است؟ چرا آرزوهای جدیدی در وجودش ریشه دوانده اند و در کنار دخترها و پسرهای جوانی که هم سن و سال خودش هستند، خود را هم تراز آن ها می داند. اما حتی اگر بتواند به خودش اجازه ی فکرکردن به چنین چیزهایی را بدهد باراد جایی در این آرزوها نخواهد داشت! او انتخاب شده ی ساناز است، سانازی که به نظر می رسد عاشق است و عمه مینایش هم برای این ازدواج تلاش می کند. هرگز نمی خواهد مانعی برایشان باشد.
ظهر روزبعد مهسا که از مدرسه باز می گردد به کمکش آن دامن را با یک شلوارک کوتاه راحتی عوض می کند بیش از این نمی خواهد مجبور شود خودش را بپوشاند.
باراد برای تعویض پانسمان سرش به اتاق آمده روبروی تبسم روی تخت نشسته است، دست چپش را داخل موهای تبسم فرو کرده و سرتبسم را نگه داشته و با دست راستش پنبه ی آغشته به بتادین را روی بخیه ها و زخمش می کشد تبسم نگاهش را به زیر انداخته، توان خیره شدن به باراد آن هم از این فاصله ی نزدیک، ندارد.
باراد هم تمام مدت تلاش می کند تمرکزش را روی کاری که انجام می دهد بگذارد اما بی آنکه متوجه باشد دست هایش می لرزند. کارش تقریباً تمام شده چسبی را روی پانسمان می چسباند و همزمان می گوید: زخمت خیلی بهتر شده…
باراد همانطور که روی کارش تمرکز کرده حرفش را ادامه می دهد: خیلی زود خوب می شه.
اما با احساس اینکه تبسم نگاهش می کند به سوی او خیره می شود.ناگهان گویی زمان برایشان متوقف می شود. حالت زیبای چشم های تبسم اجازه ی انجام هیچ کاری را نمی دهد، آبی خوشرنگ چشم هایش را نگاه می کند..آخ…کاش نگاهش نکند، این چشم ها در این لحظه می توانند جان باراد را بگیرند. بی اختیار دستش از کنار شقیقه ی تبسم شل شده و روی موهایش کشیده می شود. خودش را کنترل می کند، کنترل می کند که تارموهای خوش حالت و نرم تبسم را در دست نگیرد و آن ها را زیر رو نکند. به یکباره احساس خطر می کند، تبسم درست مثل یک قطب آهنربا باراد را به سوی خود می کشاند. حتی نمی تواند لحظه ای در کنارش باشد!
تبسم هم درست مثل باراد قادر نیست نگاهش را بگیرد، دانه های ریز عرق را می بیند که بر پیشانی باراد نشسته است. دست باراد در موهایش احساس می کند دستش را بی حرکت نگه داشته و تکانش نمی دهد. عجیب است..حسی در وجودش می خواهد این لحظه همینطور ادامه داشته باشد اما تپش قلبش که در سینه اش بی تابی می کند دردی عمیق به جانش انداخته است.
درست همان موقع مهسا داخل اتاق می شود و همزمان می گوید: پانسمان سرت تموم شد؟
باراد باصدای مهسا کنترل خودش را بدست می گیرد، از تبسم فاصله می گیرد و به سوی مهسا برمی گردد.
– آره تموم شد.
لحظه ای مکث می کند سپس از جایش بلند می شود.
– خب…من می رم.
و از اتاق خارج می شود شاید باید از مهسا مچکر باشد، چیزی نمانده بود در دریای زیبا و آرامش بخش نگاه تبسم غرق شود.
مهسا کنار تبسم می نشیند و مثل همیشه پرحرفی می کند. تبسم گویی صدایش را نمی شنود، خودش را روی تخت رها می کند به چهره ی شاداب مهسا نگاه می کند اما ذهنش جای دیگری پرسه می زند. دستی به روی موهایش می کشد درست همان جایی که باراد لمسش کرده بود انگار جای دستش روی موهایش مانده است.
مهسا پس از دقایقی از اتاق تبسم خارج می شود و برای دیدن پدربزرگش به اتاق او می رود.
تبسم از نشستن خسته شده است عصاهایش را برمی دارد و در اتاق به این طرف و آن طرف قدم می زند. تلاش می کند از فکر کردن به نگاه های باراد خلاص شود اما تلاشش نتیجه ای ندارد.
دقایقی گذشته است که کسی در می زند. قبل از اینکه بگوید “بفرمایید” در باز می شود و در کمال ناباوری سعید را می بیند که داخل می شود. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس می شود، توان حرکت کردن را از دست می دهد. او این جا چه می کرد؟ چطور به خانه آمده بود؟ با وحشت و چشم هایی که از شدت شوک درشت شده اند به او خیره است.
سعید با لبخند روی لبش به سویش می آید و در مقابلش می ایستد.
-سلام لبخنده زیبای من!
تلاش می کند صحبت کند، به سختی دهانش را باز می کند.
-تو… تو اینجا… چیکار می کنی؟
سعید با صدای بلند می خندد.
-اومدم عشقم رو ببینم، بهم بگو چقدر دیگه باید بهت زنگ بزنم تا جوابم رو بدی؟!
خون به مغزش می رسد، موقعیت را ارزیابی می کند سعید در خانه ی عمویش است، خدایا اگر کسی او را ببیند چه می شود؟با وحشت شروع به صحبت می کند.
-از اینجا برو، چطور اومدی؟ خواهش می کنم برو
او خونسردانه سرش را به چپ و راست تکان می دهد.
-هنوز نگفتی چرا جواب تلفنم رو نمی دی؟
تمام اجزای صورتش درهم می پیچید و اشک در چشم هایش حلقه می زند.
-خواهش می کنم برو…باشه جوابت رو می دم. تورو خدا زود برو، اصلا…اصلا کی در رو برات باز کرد؟
سعید- یه خانومی بود، فکر کنم زن عموت بود! بهش گفتم اومدم تبسم رو ببینم آخه خیلی نگرانشم.
دهان تبسم از ترس خشک می شود، دستش را پشت بازوی سعید می گذارد و با تضرع می گوید: داری تموم زندگیم رو بهم می ریزی، لطفا برو… اگه کسی بیاد من چه جوابی باید بدم؟ برو دیگه لطفا!
سعید بی تفاوت به اصرار تبسم خونسردانه روی کاناپه سه نفره ای که در اتاق است، می نشیند.
-نمی شه که همینطوری برم، چند دقیقه پیشت می مونم و بعد می رم.
با عصا تند تند به سویش می رود و دوباره بازویش را می گیرد.
-چیکار کنم راضی شی بری؟ پاشو لطفا.
-ما شمارو می شناسیم؟!
تبسم با شنیدن صدای مهران چنان وحشت می کند که چیزی نمانده از هوش برود. تپش قلبش شدت می گیرد به طوری که قفسه ی سینه اش درد می کند. وقتی به سوی عمویش باز می گردد با دیدن باراد که همراه او است بار دیگر شوکه می شود. مغزش فرمان انجام هیچ کاری را نمی دهد تنها می تواند با چشم های گرد شده به آن ها خیره شود.
مهران خونسردانه منتظر پاسخی از طرف سعید است، سعید از روی کاناپه بلند می شود و لبخند زنان به سوی مهران می آید، همزمان دستش را دراز می کند.
– عصر بخیر آقای نیک زاد، خوشحالم دوباره می بینمتون. من سعید هستم همکار دخترخواهرتون سوگل، شب تولد اینجا اومدم یادتون هست؟
مهران همانطور که دستش را می گیرد تلاش می کند او را به خاطر بیاورد.
سعید نگاه کوتاهی به باراد می اندازد با دیدن چهره ی غضبناک باراد که گویی با نگاهش به او تیر می زند، از دست دادن به باراد منصرف می شود.
مهران- آه.. آره یادم اومد، خب می تونم بپرسم چی باعث شده به اینجا بیایی؟
تمام تن تبسم از ترس می لرزد خیلی خوب می داند سعید حرفی خواهد زد که نمی تواند مانعش شود، حرفی که تاب و تحملش را به آخر می رساند. نگاه خشمگین باراد را می بیند که هرلحظه می گذرد، صورتش قرمزتر می شود، دست هایش را مشت کرده و به سعید خیره مانده است.
سعید با همان آرامش و اعتماد به نفس می گوید: راستش می خواستم تبسم خانم رو ببینم، از روزی که از بیمارستان مرخص شد ایشون رو ندیدم!
مهران کمی متعجب می شود.
– متوجه نمی شم… چرا باید نگران بردارزاده ی من بشی؟
پای تبسم از ترس شل می شود دیگر توان ایستادن ندارد، با نگرانی خودش را روی تخت می اندازد و با بغضی که چیزی نمانده خفه اش کند به سعید نگاه می کند، زیرلب زمزمه می کند: نه…خدایا، نه…
پاسخ سعید را که می شنود چشم هایش را روی هم فشار می دهد و نگاهش را از آن ها می گیرد.
– خوب راستش ما بهم علاقه داریم.
باراد با شنیدن این جمله گویی قلبش از تپش می ایستد با چشم های گرد شده به تبسم نگاه می کند، تمام تنش گر می گیرد و خشم در رگ هایش مثل خون جاری می شود.
مهران باشنیدن این جمله ابروهایش را درهم کشیده و خشمگین می شود.
– متوجه ای چی داری می گی؟ یعنی چی که اینطور صریحانه به علاقه ات اعتراف می کنی؟ اصلا نمی فهمم… واقعا این مودبانه است که به خونه ی ما بیایی و اینطور صحبت کنی؟ اگر می خواستی خودت رو به من معرفی کنی طور دیگه ای باید جلو می اومدی! توی خانواده ی ما هرچیزی راه و رسم خودش رو داره.
سعید از دیدن عکس العمل مهران لذت می برد، این بازی برایش از هر تفریحی جذاب تر است.
– آروم باشید آقای نیک زاد، حق با شماست می دونم چی می گید من هم می خواستم طور دیگه ای خودم رو به شما معرفی کنم اما راستش اتفاقی که برای تبسم افتاد باعث شد که اینطوری بیام، در ضمن مادروپدرم هم پاریس هستند قول می دم وقتی برگردند خیلی سریع با اونها مزاحمتون می شم.
مهران- خیلی خب… پس این یعنی واقعاً مصممی آره؟
سعید- بله قطعاً
مهران- باشه، تا وقتی که خودت رو رسماً به ما معرفی نکردی ازت ممنون می شم سمت دخترم نیایی!
سعید لبخند پرمعنایی می زند.
– چشم حتماً اما لطفا اجازه بدید من چند دقیقه ای کنارش باشم!
بار دیگر ابروهای مهران درهم کشیده می شود با دیدن پر رویی سعید خشمگین تر می شود.
-من حرفم عوض نمی شه پسر.
باراد آنقدر مشت هایش را فشار می دهد که چیزی نمانده ناخن هایش در دستش فرو رود اگر پدرش آنجا نبود بی شک به سمت او حمله ور می شد و با مشتی دهان سعید را می بست. سینه اش با خشم بالا و پایین می شود. مهران نیم نگاهی به پسرش می اندازد با دیدن چهره ی خشمگین و قرمز شده اش کمی نگران می شود. دست باراد را می گیرد تا مانع حرکت غیرمنتظره ای از سمت او شود، همزمان راه را برای خروج سعید باز می کند.
سعید نگاه معناداری به تبسم می اندازد و دوباره به سوی مهران باز می گردد.
– حداقل خواست تبسم رو هم بپرسید، چند دقیقه اجازه بدید اینجا باشم.
تبسم با دهان باز نگاهش می کند، لب هایش را با دندان می گزد چیزی نمانده آن ها را زخمی کند. دلش می خواهد در همین لحظه تمام وسایل اتاق را سر سعید آوار کند و فریاد کشان بیرونش کند.
مهران خونسردانه می گوید: حرفه من، حرف تبسم هم هست حالا از اینجا برو.
سعید نگاه دیگری به تبسم می اندازد.
چشم های تبسم از شدت خشم قرمز شده اند لعنت به او… در چه موقعیتی گرفتارش کرده؟ سنگینی نگاه باراد به شدت آزارش می دهد گویی تمام رفتارهایش را زیر نظر گرفته است. سرش را به سمت مخالف می چرخاند سعید اینبار باید از اینچا برود نمی خواهد در مقابل باراد و عمویش حرفی بزند.
سعید متوجه حرکت تبسم می شود، ابروهایش را درهم می کشد و یک قدم به سوی مهران برمی دارد.
-باشه چشم از اینجا می رم اما قبلش می خوام باهم خصوصی صحبت کنیم باید مسئله ای رو در مورد تبسم بهتون بگم.
با شنیدن این جمله بار دیگر دهان تبسم از ترس خشک می شود و با چشم های گرد شده به سویش باز می گردد. شکی ندارد این جمله ی سعید یک تهدید است، یک تهدید که قطعاً برای عمل کردن به آن اِبایی ندارد. خدایا در این لحظه حاضر بود تمام زندگی اش رابدهد اما سعید را خفه کند.
می خواهند از اتاق خارج شوند که تبسم به سرعت می گوید: عمو؟
هر سه متوقف می شوند و نگاهش می کنند.
سرش را به زیر می اندازد و لب هایش را روی هم فشار می دهد سپس به سختی ادامه می دهد: می شه لطفا اجازه بدید چند دقیقه سعید اینجا باشه؟!
این حرف تبسم گویی آب یخ روی مهران ریخته باشند، انتظارش را نداشت با حرفش مخالفت کند.
باراد ناباورانه تبسم را نگاه می کند، خشم و عصبانیت مثل بغضی سنگین گلویش را فشار می دهد، چطور باور کند این جمله از دهان تبسم خارج شد؟ آن لحظه می خواهد دنیا را زیر رو کند. فریاد بکشد و سر از تن سعید جدا کند.
مهران پس از لحظاتی می گوید: خیلی خب… فقط برای چند دقیقه.
این را می گوید و نیم نگاه دیگری به باراد می اندازد، با نگاهی غمگین و همزمان پر از خشم به تبسم خیره است. رگ گردنش متورم شده و نفس نفس می زند. مشخص است به سختی خودش را کنترل می کند تا کاری نکند. آن لحظه با دیدن حال باراد، مهران بیش از پیش آشفته می شود. بازویش را می گیرد و با لحنی نرم می گوید: بریم پسرم، بذار چند دقیقه باهم صحبت کنند.
باراد به خودش می آید با آشفتگی از کنار پدرش می گذرد و از اتاق تبسم دور می شود.
آن ها که از اتاق خارج می شوند سعید خنده کنان در اتاق را می بندد و به سوی تبسم می آید. تبسم سرش را میان دو دستش گرفته و با چهره ی درهم به زمین خیره شده است، همزمان می گوید: تو…توداری همه ی زندگیم رو خراب می کنی، حالا عموم فکر می کنه تو می خوایی با من ازدوج کنی!
سعید خونسردانه کنارش می نشیند، موی تبسم را پشت گوشش می زند و با لحن آزاردهنده اش می گوید: اشکالی نداره عزیزم وقتی ازهم سیر شدیم بهشون می گیم نتونستیم به تفاهم برسیم و نمی خوایم ازدواج کنیم.
خشم تمام وجود تبسم را می سوزاند، دست سعید را از خود دور می کند و با نفرت نگاهش می کند.
-به من دست نزن عوضی، همه چیز برای تو یه بازیه؟
سپس نگاهش به در بسته می افتد و صدایش را کمی بلند می کند.
-چرا اون در کوفتی رو بستی؟
تبسم به سویش برمی گردد و با دوست به سینه اش می کوبد سپس برای اینکه تعادلش را از دست ندهد و نقش بر زمین نشود دستش را به تخت می گیرد و از شدت عصبانیت می لرزد.
-تو داری جونم رو به لبم می رسونی، داری دیوونه ام می کنی…یه موجود آزار دهنده ی لعنتی هستی!
سعید با دیدن خشم تبسم بلند بلند می خندد.
-وای نمی دونی چقدر لذت بخشه دیدن این چهره ی عصبانی و جذاب تو!
سپس به تخت اشاره می کند.
-حالا بیا مثل یه دختر خوب اینجا بشین.
از شدت ناراحتی نفس نفس می زند، بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمش پایین می آید که به سرعت آن را پاک می کند سپس عاجزانه روی تخت می نشیند. سعید کنارش می نشیند.
-تقصیر من نیست ، این چهره ی قشنگت باعث شد من بهت مشتاق بشم عزیزم…اگه باهام راه بیایی اینقدر اذیت نمی شی.
کمی بیشتر خودش رابه تبسم نزدیک می کند، می خواهد حرف دیگری بزند که درست همان موقع در اتاق با شدت باز می شود سعید شوکه می شود و به سرعت به سمت در برمی گردد، باراد را که می بیند ابروهایش درهم کشیده می شود.
تبسم با خجالت زدگی نگاهش را می گیرد.
باراد دندان هایش را روی هم فشار می دهد و با خشم می گوید: این در لعنتی باید باز باشه!
سعید با دقت چهره ی باراد را زیر نظر دارد، آتش خشم و حسادت را در رفتار او می تواند تشخیص دهد. خونسردانه می گوید: ما می خوایم چند دقیقه باهم صحبت کنیم، یعنی در اتاق تبسم همیشه باز می مونه؟
چشم های باراد به طرز بیمناکی خشمگین تر می شود و دندان هایش را روی هم فشار می دهد.
-نه تا وقتی که یه غریبه اینجا نشسته!
سعید ابروهایش را بالا می اندازد. خودش را کنترل می کند تا به حسادت این پسرعموی خشمگین نخندد.
باراد با دیدن خونسردی سعید خشمش چند برابر می شود به سویش می آید، بازویش را می گیرد و همانطور که او را از کنار تبسم بلند می کند و به سمت کاناپه می برد، می گوید: در ضمن، باید اینجا بشینی! یادت باشه که پدرم اجازه داد فقط چند دقیقه اینجا باشی.
سعید روی کاناپه می نشیند و فقط نگاهش می کند، نگاه باراد پر از نفرت و خشم است سعید شک ندارد اگر حرف دیگری بزند و یا مخالفت کند اتفاق بدی خواهد افتاد.
لحظاتی خیره سعید را نگاه می کند سپس با دست های مشت شده از اتاق خارج می شود. تبسم که حالت چهره ی باراد را دیده است بی اختیار بغض سنگینی گلویش را فشار می دهد خدا می داند حال چه فکری باخودش خواهد کرد؟ نمی خواست باراد او را نزدیک به هیچ مردی ببیند، اگر دیگر هیچوقت سمتش نیاید چه؟ یا حتی یکی از نگاه های مهربانش را نصیبش نکند. آه خدا…چقدر در این لحظه به حضور امنش احتیاج دارد، وقتی او باشد گویی تمام دنیا حتی اگر بدترین مکان هم باشد امن ترین جا می شود.
سعید خنده کنان می گوید: این پسرعموت مثل اینکه بدجوری داره می سوزه! فکرکنم اصلاً خوشش نمی یاد منو کنار تو ببینه! بدجوری حسودیش شده بود!
تبسم سربلند می کند و با آشفتگی نگاهش می کند، حسادت؟ نه… شک دارد که احساس باراد حسادت باشد!
باراد در سالن روی مبلی نشسته است، پای راستش را تند تند تکان می دهد و نگاهش را از سالن سمت چپ برنمی دارد. مهران و الهه خانم هر دو روی مبل دیگری نشسته اند و باراد را نگاه می کنند. چهره ی قرمزشده و ابروهای درهم گره خورده اش آن ها را به شدت نگران کرده است.
خدمتکاری روبروی الهه خانم و مهران کمی خم می شود و چای تعارف می کند، آن ها که چای برمی دارند می خواهد به سمت باراد برود که مهران با اشاره ای مانعش می شود تا مبادا به پسرش نزدیک شود، احتمال دارد در این لحظه او نتواند خودش را کنترل کند و خشمش را برسر این خدمتکار بیچاره خالی کند. در آن لحظه خداراشکر می کردند که بردیای شیطون خانه نیست وگرنه اگر در این لحظه سربه سر باراد می گذاشت اتفاق بدی می افتاد.
دقایقی گذشته است که مهسا از اتاق نیک زادبزرگ خارج می شود و به سمت سالن می آید همزمان سعید هم از اتاق تبسم بیرون می آید، با دیدن مهسا سلام کوتاهی به او می کند سپس به سمت الهه خانم و مهران می آید.
-بازهم معذرت می خوام، باورکنین نمی خواستم اینطوری شه! بااجازتون می رم.
الهه خانم و مهران هردو خداحافظی سردی می کنند اما باراد با چهره ای درست شبیه به شیردرنده ای که به طعمه اش خیره شده رفتنش را زیر نظر دارد. درست وقتی که سعید از خانه خارج می شود باراد با پوزخندی پر از خشم به پدرش نگاه می کند.
-باورم نمی شه به همین سادگی بهش اجازه دادی تو اتاق تبسم بشینه.
مهران با لحن آرام سخن می گوید تا شاید بتواند خشم پسرش را فروکش کند.
-اتفاقی نیفتاده، آروم باش.
الهه خانم و مهسا متعجبانه نگاهش می کنند هیچ کدام نمی توانند دلیل این چهره ی قرمز شده اش را بفهمند.
تمام اجزای صورت باراد درهم می پیچد.
-آروم باشم؟ ندیدی اون لعنتی چقدر پرو بود؟ حرف زدنش رو ندیدی؟
ابروهای مهران کمی درهم کشیده می شود.
-منکه نمی تونم جلوی مردم رو بگیرم که از دخترمون خواستگاری نکنن! شنیدی که گفت می خواد با مادروپدرش بیاد.
باراد با خشم و عصبانیت بلند بلند می خندد و زیرلب زمزمه می کند: خواستگاری… لعنتی… امکان نداره!
در نگاه سعید چیزی دیده بود که او را می ترساند. باید می فهمید در ذهن او چه می گذرد، با آشفتگی به سمت سالن دیگر نگاه می کند و از روی مبل بلند می شود.
الهه خانم با نگرانی رفتنش را زیرنظر دارد، باراد که دور می شود با آشفتگی به مهران نگاه می کند.
– حالش خوب نیست، چرا آخه اینقدر عصبانی بود؟
مهران که گویی دلیل حال بد فرزندش را می دانست، سری تکان می دهد و به آرامی می گوید: نگران نباش چیزیش نیست خودش آروم می شه!
باراد لحظه ای کنار در اتاق تبسم متوقف می شود چند بار نفس عمیق می کشد تا بتواند خونسردی اش را حفظ کند سپس در چهارچوب در می ایستد و نگاهش می کند. تبسم روی تخت نشسته و با چهره ی درهم به زمین خیره شده است.
– می خوام حرف بزنیم.
تبسم به سرعت سرش را بلند می کند و با نگرانی به چهره ی خنثی اش خیره می شود . او خونسردانه داخل می شود و در اتاق را می بندد. به سویش می آید و در مقابلش روی تخت می نشیند.
– لازمه ازت بپرسم اون کیه یاخودت برام توضیح می دی؟!
با شنیدن این حرفِ باراد ناباورانه سرش را بلند می کند و نگاهش می کند، نگاه تلخ باراد و لحن پر از خشمش غمگینش می کند. این طرز صحبت کردنش را می شناسد، می داند به شدت خشمگین است و تلاش می کند خودش را کنترل کند. وقتی جوابش را نمی دهد، او ابروهایش را بیشتر درهم می کشد.
– منتظرم جواب سوالم رو بدی!
ناگهان نگاه غمگین تبسم تبدیل به خشم می شود، با دیدن لحن دستوری و خشم باراد کنترلش از دست می دهد او چطور به خودش اجازه می دهد اینطور صحبت کند.
پای چپش را روی زمین می گذارد، از روی تخت بلند می شود و با عصبانیت می گوید: تو فکر کردی کی هستی؟ اصلا مسائل من ربطی به تو نداره! تو کی هستی که از من توضیح می خوایی؟ از اتاقم برو بیرون!
لنگان لنگان می خواهد از باراد دور شود، چیزی نمانده نقش برزمین شود که باراد به سرعت بلند می شود و با یک دستش کمر تبسم را می گیرد. با دیدن عکس العمل تبسم به خودش می آید از طرز صحبت کردنش پشیمان می شود و تند تند می گوید: من نباید اینطوری حرف می زدم، باشه، ببخشید خواهش می کنم آروم باش…بیا بشین لطفا…بیا.
سپس به آرامی کمک می کند تبسم روی تخت بشیند. تبسم سرش را به زیر می اندازد و نفس عمیق می کشد، به سختی تلاش می کند بغض سنگین در گلویش شکسته نشود.
باراد که خشمش فروکش کرده با دلخوری نگاهش می کند.
– من کنترلم رو از دست دادم، معذرت می خوام.
لحظه ای سکوت می کند ودرحالیکه تلاش می کند آرام باشد، دوباره می گوید: این پسره کیه تبسم؟ یهو از کجا پیداش شد؟ به من بگو!
سرش را کمی خم می کند و به چشم های تبسم نگاه می کند. تبسم سرش را بلند می کند و غمگینانه نگاهش می کند اما هیچ نمی گوید.
باراد- حرفی بهت زده؟ داره اذیتت می کنه؟!
دوباره سکوت می کند، با دیدن چشم های غمگین تبسم پریشانی اش بیشتر می شود.
– چرا هیچی نمی گی؟ اگه اذیتت می کنه فقط کافیه بهم بگی، من نمی ذارم کسی آزارت بده پس بگو!
تبسم لب هایش را روی هم فشار می دهد، کاش می توانست بگوید، ندایی در قلبش می گوید همه چیز را به باراد بگو شاید بتواند از تو حمایت کند اما عقلش مانع از این کار می شود، بازهم فکری از سرش می گذرد ” اگر باراد همه چیز را بداند چه می کند؟ تلاش می کند سعید را سرجای خود بنشاند و مانعش شود اما تاکی؟ تا کی می توانست مانع او شود؟” کافی بود سعید احساس کند تبسم نمی خواهد به خواسته هایش عمل کند در آن صورت نه باراد نه هیچکس دیگر نمی توانست جلویش را بگیرد. نمی خواهد با این کار دردسری برای باراد درست کند. پس از لحظاتی سرش را به چپ و راست تکان می دهد و به سختی می گوید: نمی دونم چرا این حرف هارو می زنی…اون من رو اذیت نمی کنه، خودش رو هم که معرفی کرد!
باراد کمی خشمگین می شود، شکی ندارد که تبسم سعی دارد مسئله ای را پنهان کند. شاید زبانش این حرف را بزند اما در نگاهش چیز دیگری می بیند. خنده ی تلخی می کند و می گوید: یعنی تو بهش علاقه داری؟
به چشم های مشکی پراز غم باراد خیره می شود، همزمان خشم و دلخوری را در آن می تواند ببیند. مسخره است اگر بگوید به سعید علاقه دارد، اگرهم بگوید علاقه ای در کار نیست باراد توضیح بیشتری می خواهد با این فکر سکوت می کند.
سکوت تبسم بار دیگر آتش خشم درون باراد را شعله ور می کند، آخر چرا حرف نمی زند؟ فقط کافی بگوید که سعید قصد خوبی ندارد آن وقت خودش می دانست با آن مرد چه کند! چانه ی تبسم را می گیرد و سرش را بلند می کند.
– محض رضای خدا حرف بزن دختر!
لحظه ای مکث می کند، از میان دندان هایی که قفل شده اند به سختی می گوید: بگو اون لعنتی کیه؟! بگو چی می خواد؟!
چانه اش منقبض شده و از شدت خشم می لرزد.
– منکه می دونم تو به هیچ مردی علاقه نداری! دروغ های مزخرف اون رو هم باور نمی کنم!
درست همان موقع در اتاق تبسم به آرامی باز می شود، باراد با دیدن پدرش نفس عمیقی می کشد و سعی می کند خونسرد باشد. بی فایده است، گویی تبسم قصد صحبت کردن ندارد . نکند واقعا به آن مرد علاقه مند شده باشد؟ سعید هم خوش قیافه بود و هم تحصیل کرده؛ یعنی توانسته توجه تبسم را به خود جلب کند؟! این فکر آزاردهنده همزمان با اینکه می تواند تمام جانش را بسوزاند، می تواند قلبش را هم تکه تکه کند.
غمگینانه به تبسم خیره شده است که مهران می گوید: باراد جان چند دقیقه مارو تنها می ذاری؟
به سختی لبخند می زند و از کنار تبسم بلند می شود.
– آره حتماً
سپس با نگاه آخری به تبسم از اتاق خارج می شود.
تبسم لب هایش را روی هم فشار می دهد، خودش را لعنت می کند. ” لعنتی، چقدر ترسویی…چرا بهش نگفتی؟ اون می خواست ازت حمایت کنه، گفت نمی ذاره کسی آزارت بده، چرا نگفتی درسته، هیچ مردی تو قلبت جا نداره؟” جمله ی آخر باعث می شود قلبش در سینه اش با بی قراری بتپد، آیا واقعاً هیچ مردی در قلبش جای ندارد؟!
– خب بهم بگو این آقاپسر رو از کی می شناسی؟
با صدای مهران رشته ی افکارش پاره می شود، با خجالت زدگی نگاهش می کند.
– خیلی…نمی شناسمش عمو!
مهران نفس عمیقی می کشد و با مهربانی می گوید: یعنی نمی دونی چطور پسریه؟ ببینم دخترم؟ ازش خوشت می یاد؟
با چهره ی درهم سرش را به زیر می اندازد و جوابی نمی دهد، اصلا نمی تواند جوابی پیدا کند.
مهران به او خیره شده است اگر بداند تبسم به آن پسر علاقه دارد و اگر سعید لیاقتش را داشته باشد برای خوشبخت شدنش همه کار خواهد کرد. حتی می تواند حال فرزند خودش را نادیده بگیرد، آشفتگی هایش را پس از دیدن سعید کنار بگذارد!
مهران- منتظر جوابتم عزیزم.
تبسم سرش را بلند می کند، باید حرفی می زد، به سختی می گوید: راستش عمو من هنوز خیلی نمی شناسمش اصلا نمی دونم چی باید بگم.
خیال مهران کمی آسوده می شود و لبخند کم جانی روی لب هایش می نشیند.
– خیلی خب باشه… من هم نظری درموردش ندارم چون من هم اصلا نمی شناسمش. ببین تو این مسئله من واقعا سخت گیرم ازت می خوام تا وقتی که اون پسر رسمی و مودبانه خودش رو به ما معرفی نکرده اگه قرار بود ببینیش این حتما با اطلاع به من یا زن عموت باشه البته می دونم دخترم، اونقدر عاقل هستی که بدونی محدودیت های رابطه ی دخترو پسر چطوریه.
لحظه ای سکوت می کند سپس به آرامی می گوید: از رفتار امروز این پسر خوشم نیومد اما انتظار نداشتم تو هم رو حرفم حرف بزنی!
با شنیدن این جمله چهره اش درهم می شود.
– متأسفم عمو…نمی خواستم اینطوری بشه.
غمگینانه سرش را پایین می اندازد و دیگر حرفی نمی زند. زیرلب بارها و بارها سعید را لعنت می کند، اصلا دلش نمی خواست هرگز روی حرف عمویش حرفی بزند. عموی بیچاره اش به چه می اندیشد، تصور می کند سعید قصد خواستگاری و ازدواج را دارد نمی داند در ذهن پلید او چه می گذرد. باید کاری کند، باید برای این آشفته بازاری که سعید درست کرده، فکری کند.
فصل هفدهم (فصل آخر)
پالتوی چرم مشکی اش را روی بافت گرم سفیدرنگش می پوشد، بار دیگر خودش را در آیینه می بیند و برای آخرین بار سروسامان دیگری به موهایش می دهد سپس ساعت مچی اش را دور دستش می بندد و با برداشتن سوییچ ماشین از اتاق خارج می شود.
به سختی توانسته بود خودش را قانع کند تا این قرار را بگذارد، باید همه چیز را تمام کند اما آخرکدام همه چیز؟! ازنظرش اصلاً چیزی نبود که بخواهد امروز تمام شود ولی به نظر می رسد دیگران خلاف این را فکر می کردند!
همانطور که از پله ها پایین می رود صدای صحبت ها و هرزگاهی خنده های همه ی اعضای خانواده را می شنود. از کنارشان که می گذرد بردیا سوت بلندی می زند و درحالیکه مشکوکانه باراد رانگاه می کند، می گوید: کجا به سلامتی ناقلا؟! می خوایی کی رو ببینی که اینقدر به خودت رسیدی؟
حرف بردیا که تمام می شود بی اختیار به تبسم نگاه می کند شاید می خواهد عکس العمش را پس از شنیدن حرف بردیا ببیند. تبسم سربلند می کند و برای ثانیه ای کوتاه نگاهی به سرتاپای باراد می اندازد سپس به سرعت سرش را می چرخاند.
آشوب زیادی به جان باراد افتاده است، بی تفاوت به حرف بردیا لبخند کمرنگی می زند و می گوید: من می رم بیرون، نمی دونم کی برمی گردم.
بی آنکه منتظر شنیدن پاسخی باشد از خانه خارج می شود. درحالیکه به سمت کافی شاپ مورد نظر حرکت می کند تلاش می کند جمله ها رادر ذهنش مرتب کند. او مردی نبود که بخواهد بارها برای حرفی که می خواهد به زبان بیاورد بیندیشد اما از آنجایی که نمی خواهد آسیبی به قلب یک دختر بزند باید محتاطانه صحبت می کرد.
پس از دقایقی به خیابان قیطریه می رسد ماشین را نزدیک به کافی شاپ مورد نظر پارک می کند و پیاده می شود. فضای کافی شاپ با رنگ های زیبایی که تناسب زیادی بایکدیگر دارند آرامش بخش به نظر می رسد. میز دنجی را انتخاب می کند و می نشیند. 10 دقیقه زودتر از ساعت مقرر رسیده است؛ برای همین به انتظار می نشیند. درست وقتی که عقربه های ساعت روی هشت می رسد ساناز وارد کافی شاپ می شود با نگاه کوتاهی به آنجا باراد را می بیندو بی اختیار لبخندبه لب به سویش حرکت می کند. باراد موبایلش را دردست گرفته و با چهره ی اخم آلود خودش را سرگرم آن کرده است.
ساناز در مقابلش می ایستدو دستش را دراز می کند.
– سلام خوبی؟
باراد ابتدا به دستش سپس به خودش نگاه می کند همانطور که بلند می شود، دستش را می گیرد.
– سلام مرسی تو چطوری؟
ساناز لبخند عمیقی می زند و روی صندلی می نشیند، همزمان می گوید: خوبم ممنون.
سپس نفسش را بیرون می دهد و با چهره ی آشفته ادامه می دهد: فقط دیگه خودت می دونی که وضعیت خیابون ها چطوریه، از رانندگی کردن تو این ترافیک خوشم نمی یاد، کلافه ام می کنه!
باراد که ظاهراً توجهی روی جمله های ساناز ندارد اتوماتیک وار سرش را به نشانه ی مثبت تکان می دهد، می خواهد هرچه زودتر حرفش را بگوید اما ترجیح می دهد کمی صبر کند. پس از اینکه سفارش دوفنجان قهوه ی موکا می دهند سکوت برقرار می شود. ساناز همچنان در حال صحبت در مورد ترافیک وهوای سرد زمستانی است که گارسون فنجان ها راجلویشان می گذارد.
باراد نفس عمیقی می کشد دست به سینه می نشیند و با دقت نگاهش می کند. روز قبل عمه مینایش زنگ زده بود و با آشفتگی پرسیده بود: می خوایی چیکار کنی باراد؟ تکلیف دخترم رو روشن کن!
باراد که حسابی جا خورده بود به سرعت گفته بود: تکلیف چی رو روشن کنم عمه؟ نمی فهمم چی می گی!
او درحالیکه تلاش کرده بود خشمش را کنترل کند، جمله ها را تند تند پشت سرهم گفت.
– بهم نگو نمی دونی دخترم بهت علاقه داره که اصلا باورم نمی شه چون دیگه همه ی فامیل این رو فهمیدن، ساناز خواستگار داره یه خواستگار خوب که ما هم تقریباً موافقیم اما اصلا نمی خواد درموردش فکر کنه چون همش منتظره توعه، توهم که ظاهراً به دختر من علاقه نداری خوب علاقه هم که زورکی نمی شه ولی تو بگو من با دخترم چیکارکنم که همه ی موقعیت هاش رو بخاطر تو داره نادیده می گیره!؟
تلاش کرده بود مینا خانم را آرام کند، از اینکه بی دلیل از طرف عمه اش محکوم شده بود خشمگین بود اما برای رضایت مینا خانم گفته بود که با ساناز صحبت خواهد کرد.
اجازه می دهد ساناز حرفش را تمام کند سپس با لحن آرام می گوید: نمی پرسی چرا خواستم بیایی اینجا؟!
ساناز لبخند کمرنگی می زند و به چهره ی جدی باراد دقیق می شود، تصور کرده بود دلیل این قرار چیزی باشد که همیشه در آرزویش بود اما با دیدن چهره ی باراد به این نتیجه می رسد که او می خواهد حرف دیگری بزند.
باراد- بهم بگو من تا بحال کاری کردم، رفتاری کردم که تو تصور کردی…
لحظه ای سکوت می کند، حتی به زبان آوردنش هم از نظرش مسخره است. پس از لحظه ای ادامه می دهد: که فکر کردی من بهت علاقه دارم؟!
ساناز با چهره ی درهم به فنجان قهوه ی جلویش خیره می شود.
باراد کمی به سمتش خم می شود.
– جوابم رو بده! واقعا تو از طرف من چیزی دیدی؟
ساناز بی آنکه نگاهش کند، سرش را به چپ و راست تکان می دهد و همزمان می گوید: نه!
باراد- خوب، پس می شه بهم بگی چرا داری با زندگی خودت اینکارو می کنی؟ دخترعمه؟ تو برای من به اندازه ی یه دختر عمه عزیزی، من قرار نیست به تو علاقه مند بشم! چرا به یه عشق یک طرفه دل بستی و به انتظار نشستی؟ زندگیت رو با فکر کردن به این علاقه داری خراب می کنی.
ساناز با آشفتگی سربلند می کند و نگاهش می کند از شنیدن لحن سرد و جدی باراد پریشان شده است، به سختی تلاش می کند آرام باشد.
– حسی که من به تو دارم مشکل خودمه من تورو بخاطرش سرزنش نمی کنم و اگه انتظار می کشم این کارو بیهوده نمی دونم، شاید یه روز باهات ازدواج کردم، دایی مهران و بابابزرگ هم این رو می خوان!
باراد نفسش را پرصدا بیرون می دهد و با کلافگی سرش را تکان می دهد.
– تو با خودت چی فکر می کنی؟ چطور می تونی منتظر چنین چیزی باشی؟! اصلا فرض کن من بخاطر بابابزرگ یا پدرم با تو ازدواج کنم، بهم بگو تو می تونی کنار مردی خوشحال باشی که تورو دوست نداره؟! می تونی با کسی خوشبخت باشی که برای تو، تو قلبش هیچ جایی نیست؟
ساناز سکوت کرده و هیچ نمی گوید بی شک به حرف های باراد فکر می کند. شاید در ذهنش خودش را در کنار مردی تصور می کند که هیچ اشتیاقی به او ندارد! فکرش هم آزرده اش می کند. درست بود که به باراد علاقه داشت اما می خواست او را بخواهد و با میل با یکدیگر ازدواج کنند.
باراد با لحن نرم تری ادامه می دهد: تو باید با کسی ازدواج کنی که تورو بخواد، که بهت علاقه داشته باشه. علاقه ی یکطرفه جز عذاب هیچی نداره!
بی اختیار با گفتن این جمله قلب خودش هم به درد می آید، برای لحظه ای مکث می کند آب گلویش را به سختی قورت می دهد.
– مادرت نگران آیندته، نمی خواد خواستگارهات رو با امید ازدواج با من رد کنی و من بهش حق می دم چون من قرار نیست هیچوقت باتو ازدواج کنم پس به فکر خودت باش و با کسی ازدواج کن که بتونه خوشحالت کنه.
به حرف هایی که زده بود، اعتقاد داشت. از نظرش علاقه ی یک طرفه چیزی جز غم را به دنبال نخواهد داشت و اکنون خیالش آسوده شده بود که ساناز را از فکر اینکه روزی عاشقش خواهد شد، بیرون آورده بود.
فکرش مشغول بود، نمی توانست به خانه برگردد و احتیاج به تنهایی داشت. پس از یکساعت پرسه زدن در خیابان ها به خانه ی خودش می رود؛ خانه ای که اولین بار با تبسم در آنجا روبرو شده بود.
در این مدت به سختی تلاش کرده بود خودش را قانع کند که تبسم به سعید علاقه مند شده و سعید هیچ قصد بدی در موردش ندارد با اینکه این مسئله به شدت آزارش می دهد اما کمی از نگرانی هایش کم می کند؛ نگران از اینکه نکند سعید با آن نگاه شیطانی اش قصد آزار تبسم را داشته باشد.
لحظه ای فکر می کند ” آیا واقعا سعید می خواهد با تبسم ازدواج کند؟” بی اختیار دندان هایش را روی هم فشار می دهد . آه… لعنتی! طاقت فکر کردن به این موضوع را ندارد. چرا هنوز هم از سوی او احساس خطر می کند؟ مردها به خوبی می توانند هم جنس خودشان را بشناسند، به سرعت می توانند معنای نگاه های مردهای دیگر را بدانند. چطور می تواند خودش را قانع کند که آن چشم ها را نادیده بگیرد؟! وقتی نگاه سعید را آن روز روی تبسم دیده بود از عصبانیت می سوخت در آن نگاه افکار خوبی نمی دید. نمی توانست بفهمد واقعا آن مرد از کجا وارد زندگی تبسم شده است؟ فردای روزی که سعید به خانه شان آمده بود در موردش تحقیق کرده بود می دانست او صاحب یک شرکت تبلیغاتی بزرگ و موفق است و سوگل هم در آن شرکت مشغول به کار است. هیچ چیز دیگری نتوانسته بود در موردش بداند و این مسئله به شدت آشفته اش کرده بود. نیمه های شب بالاخره توانست به بازگردد.
زمستان در بهمن ماه به اوج خود رسیده است و بیشترین قدرت خودش را به نمایش می گذارد. ساعت 10 و نیم صبح را نشان می دهد و تبسم با احساس پریشانی و سستی از خواب بیدار می شود. از دو روز قبل که گچ پایش را باز کرده بود ذهنش درگیر بود؛ درگیر اینکه باید تصمیمی بگیرد و هرچه سریعتر چاره ای بیابد.
در این یک ماهی که گذشته بود باراد دیگر نزدیکش نمی آمد حتی کمترین صحبتی با تبسم نمی کرد. کاملاً برایش واضح و روشن بود که او دلخور و خشمگین است و می خواهد از تبسم دوری کند. با فکرکردن به این موضوع بغض گلویش را فشار می دهد. باراد دیگر حتی حالش را هم نمی پرسید. بیشتر روزش را در بیمارستان می گذارند و ساعت هایی که در خانه حضور داشت تمام مدت در اتاقش بود. اما شب قبل تبسم دیده بود که به خودش رسیده و بیرون می رفت اگرچه باراد همیشه خوش پوش و مرتب است اما با حرف بردیا توجهش به سمتش جلب شده بود.
این فکر مثل خوره به جانش افتاده بود که برای دیدن چه کسی بیرون می رفت؟! احساس می کرد بردیا باید بداند باراد کجا می رود اما نتوانسته بود از او چیزی بپرسد. به خودش نهیب می زند که دست از فکرکردن به او بردارد اما درست وقتی که نامش به میان می آمد تمام فیلترهای مغزش از کار می افتاد حتی اینکه به خودش یادآوری می کرد او یک مرد است هم نتوانسته بود مانع افکارش شود.
از اتاق خارج می شود، تمام خانه در سکوت است معمولاً صبح ها الهه خانم در این ساعت مشغول کاری بود اما امروز او را هم نمی بیند. به سمت یکی از خدمتکارها می رود و می پرسد: صبح بخیر زن عمو کجاست؟
خدمتکار- صبح بخیر خانم، ایشون خونه نیستن با خواهرشون به مرکز خرید رفتن.
سری تکان می دهد و سکوت می کند حالا فقط می تواند از حضور نیک زادبزرگ مطمئن باشد. صرف نظر از خوردن صبحانه به اتاقش باز می گردد.
باراد که تازه از خواب بیدار شده است برای خوردن صبحانه به طبقه ی پایین می آید، پشت میز صبحانه می نشیند و خونسردانه مشغول خوردن می شود همزمان با موبایلش به سیامک پیامک می دهد. هنوز پیامش را ارسال نکرده که موبایلش زنگ می خورد. با دیدن نام میلاد پاسخش را می دهد: بله؟
میلاد- سلام دکی، چرا نیومدی؟
بی حوصله پاسخش را می دهد: امروز نمی یام حوصله اش رو ندارم.
میلاد- جدی؟ چرا آخه؟
– همینطوری، باید دلیلی داشته باشه؟ سیامک به جای من حواسش به همه چیز هست.
میلاد لحظه ای سکوت می کند سپس با جدیت می گوید: حالت خوبه؟ کم پیش می یاد تو نیایی سرکار ولی این چند وقته مدام می بینم نیستی! چی شده چرا اینقدر بهم ریخته ایی؟
باراد لحظه ای به حرف های او می اندیشد، خودش هم متوجه حال بدش نشده بود. از نظرش همه چیز مثل همیشه بود اما گویی این فقط تصوراتش بود.
– چیزیم نیست، فعلاً خداحافظ
قبل از اینکه میلاد حرف دیگری بزند تلفن را قطع می کند. با نان تستی که در دستش است بازی می کند و به این می اندیشد که چرا حال آشفته و پریشانش دست بردار نیست؟! چرا فکر تبسم آسوده اش نمی گذارد؟
درست همان موقع صدای زنگ در خانه می آید یکی از خدمتکارها به سوی آی فون می رود و باراد بی تفاوت به صدای زنگ نان تست را در دستش فشار می دهد و دندان هایش را روی هم فشار می دهد، زیرلب زمزمه می کند: باید دست برداری لعنتی، باید بیخیالشون بشی.
سپس با مشت روی میز می کوبد.
– تمومش کن احمق!
خدمتکاری که نزدیک به میز است با چشم های گرد شده نگاهش می کند، نمی داند چرا او زیرلب باخودش صحبت می کند.
خدمتکار دیگر که در را باز کرده بود به سوی باراد می آید.
– ببخشید آقا باراد.
سرش را بلند می کند و درحالیکه تلاش می کند آرام باشد، می گوید: بله؟
– یه آقایی اومدن، گفتن می خوان تبسم خانم رو ببین.
به یکباره چشم های باراد درشت می شود به سرعت می پرسد: درو باز کردی؟
خدمتکار با دیدن چهره ی خشمگینش دستپاچه می شود.
– نباید باز می کردم؟!
ناگهان گویی فقط یک چیز به ذهنش می رسد چنان از جایش بلند می شود که صندلی ای که رویش نشسته بود روی زمین می افتد. با قدم های بلند و سریع از خانه خارج می شود به سمت در اصلی باغ که می رود سعید را می بیند که قدم زنان نزدیک می شود.
کمی دورتر از در ورودی خانه می ایستد و جلوتر نمی رود. خیره نگاهش می کند و منتظر می ماند او نزدیک شود. دسته گل در دست سعید خشمگینش می کند.
سعید خونسردانه و با اعتماد به نفس همیشگی اش نزدیک می شود، درست مقابل باراد با فاصله ی کمی می ایستد و چون شک دارد که او دستش را بگیرد از اینکار صرف نظر می کند. با کنایه سخن می گوید: سلام آقای باراد نیک زاد، حالت چطوره؟
باراد بی آنکه جواب احوال پرسی اش را بدهد لبخند خبیثانه ای می زند.
– امروز روز شانست نیست…!
لحظه ای سکوت می کند، با چشم و ابرو به دسته گل در دست او اشاره می کند و ادامه می دهد: اگه اومدی تبسم رو ببینی بدجوری بدشانسی آوردی چون پدرم خونه نیست که بهت اجازه بده چند دقیقه بری تو اتاقش و باهاش صحبت کنی، امروز من اینجام و من اجازه نمی دم حتی یه قدم دیگه از اینجا جلوتر بری!
سعید خونسردانه ابرویی بالا می اندازد و سرش را به نشانه ی مثبت تکان می دهد.
– آخ آخ آروم باش، نگرانم از شدت سوزش همینجا جزغاله شی!
بلند بلند می خندد و برای بیشتر سوزاندن باراد می گوید: از چی ناراحتی رفیق؟! اینکه می خوام بیام خواستگاریش یا اینکه اون هم با من موافقه؟! کدومش؟
دست های باراد مشت می شوند، به شدت جلوی خودش را می گیرد تا این مشت ها را به صورت سعید نکوباند. قدم دیگری به سویش برمی دارد و خیره در چشم های قهوه ای رنگ او با تأکید می گوید: منکه می دونم تو ذهن تو چی می گذره! روزی که مطمئن بشم، اون روز دیگه نمی تونی جلوم وایستی و با این اعتماد به نفس صحبت کنی و مزه بریزی!
سعید- باشه، اشکالی نداره، منتظر اون روز باش ولی این انتظارت بیهوده است!
سپس دسته گل را به سینه ی باراد می چسباند.
– این دسته گل رو بده به تبسم و بهش بگو که با عشق براش آوردم.
کلمه ی عشق را طوری کشیده بود که بتواند باراد را بیشتر آزار دهد.
باراد دسته گل را می گیرد و در دستش فشار می دهد، سعید هم با لبخندی که به لب دارد به سمت درخروجی می رود. او که از خانه خارج می شود، به داخل باز می گردد.
پشت دراتاق تبسم می ایستد و در می زند. صدای بفرماییدش را که می شنود در را باز می کند و داخل می شود.
تبسم که انتظار نداشت باراد در خانه باشد از دیدنش کمی شوکه می شود. ابروهای درهم کشیده ی باراد متعجبش می کند، طولی نمی کشد که نگاهش روی دسته گل در دستش ثابت می شود. باراد درست مقابلش می ایستد و دسته گل را به سمتش می گیرد.
– بیا این مال توعه، گفت با عشق برات آورده!
بهت زده به دسته گل خیره می شود به سرعت متوجه می شود چه کسی این را آورده، پس سعید آمده بود.
باراد که می بیند تبسم خیال گرفتن دسته گل را ندارد آن را کنارش روی تخت می گذارد سپس کمی خم می شود و با کنایه می گوید: ناراحت که نشدی اجازه ندادم بیاد ببینتت؟
لحظه ای سکوت می کند سپس با لبخندی پراز خشم ادامه می دهد: اگرچه مهم نبود؛ چون در هرصورت اجازه نمی دادم!
لحظه ای در چشم های یکدیگر خیره می شوند. از اینکه تبسم نمی خواهد حقیقت را بگوید بازهم کلافه می شود. به سمت در اتاق می رود اما پشیمان می شود، سرجایش می ایستد و نیم نگاهی به تبسم می اندازد.
– کافیه تو صورت اون لعنتی دقیق شی تا بفهمی چی تو مغزش می گذره! می دونم که این رو خوب می دونی…
لب هایش را روی هم فشار می دهد نگاه خشمگینش جایش را به غم می دهد و به سرعت از اتاق خارج می شود.
بغض گلوی تبسم را فشار می دهد. تلخی رفتار باراد آشفته اش می کند. سردرگمی به جانش افتاده و نمی داند چه تصمیمی باید بگیرد. باید همه چیز را تمام می کرد، آخرش که چه؟ می توانست تسلیم سعید بشود؟ نه..این اصلا برایش ممکن نبود.
درست همان موقع صدای زنگ پیامک موبایلش می آید. با دیدن پیام سعید ابروهایش درهم کشیده می شود. «امروز و فردا رو فقط بهت وقت می دم روز بعد ساعت 11 ظهرمی یام دنبالت، بیشتر از این نمی تونی از من فرار کنی»
چشم هایش پر از اشک می شود به یکباره احساس می کند طاقتش کم کم تمام می شود . به اشک هایش اجازه می دهد گونه هایش را خیس کنند.
لحظاتی گذشته که صدای نیک زاد بزرگ را می شنود او همراه آقارحیم از مقابل اتاق تبسم می گذرند. آقارحیم همانطور که ویلچراو را تکان می دهد، می گوید: امروز هوا خیلی سرده، بهتر بود صبر می کردید همون پنجشنبه می رفتید.
نیک زادبزرگ- نه امروز باید برم، خیلی دلم براشون تنگ شده.
تبسم با شنیدنش دست از گریه برمی دارد پس نیک زاد بزرگ می خواهد امروز به بهشت زهرا برود. به یکباره دلش برای رفتن به آنجا پر می زند با یک تصمیم ناگهانی به سمت در اتاق می رود. آن دو پشت به تبسم، از راهرو می گذرند.
– می شه منم بیام؟
آقارحیم و نیک زادبزرگ با شنیدن صدای تبسم هردو به سویش برمی گردند. نیک زادبزرگ متعجبانه نگاهش می کند لحظاتی هیچ نمی گوید، شک دارد که تبسم بخواهد همراه او به بهشت زهرا بیاید اما با دیدن چهره ی منتظرش لبخندکمرنگی می زند.
– آره دخترم چرا که نه، ما توی ماشین منتظرتیم.
تبسم به نشانه ی مثبت سری تکان می دهد و به داخل اتاق باز می گردد کمتر از 5 دقیقه حاضرو آماده از خانه خارج می شود. با رسیدن به آنجا مثل همیشه با کمی فاصله دور از آنها می ایستد. امروز به شدت پریشان است آمده بود تا شاید دردهایش تسکین یابد. باردیگر همه ی اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود در ذهنش مرور می شود با یادآوری اش احساس عجزوناتوانی می کند. اشک هایش بی صدا روی گونه هایش سرازیر می شود وبا پاهای لرزان به سویشان می رود، از روزی که برای نجات زندگی مهسا از خودش گذشته بود هیچوقت نتوانسته بود به سویشان برود در مقابلشان احساس خجالت و شرمندگی می کرد اما ندایی در قلبش می گوید امروز دوری کافی است، امروز بیش از هرزمان دیگر به آن ها نیاز دارد. درست وقتی که در کنار سنگ قبر پدرش می ایستد هق هقش بلند می شود، کنارش زانو می زند و با بی تابی اشک می ریزد. درست مثل وقتی که در آغوشش فرو می رفت یک دستش را دور سنگ قبرش می اندازد و سرش را روی آن می گذارد. . آرام و زیرلب از همه چیز و همه کس برای پدرش شکایت می کند و بارها از او می خواهد که کمکش کند.
نیک زاد بزرگ با دیدن گریه های او همپایش اشک می ریزد و هیچ نمی گوید. دقایقی می گذرد تا اینکه تبسم سربلند می کند و غمگینانه به قبرمادروپدرش نگاه می کند. نیک زادبزرگ کمی نزدیکش می شود و دست چپش را میان دو دست می گیرد.
– کاش می تونستم برای آروم شدنت کاری کنم.
تبسم که عاجزتر از آن است که دست اورا پس بزند بی صدا به گریه هایش ادامه می دهد. نیک زادبزرگ باشانه هایی که از شدت گریه می لرزد، سخن می گوید: مدتی بود که هر روز در آرزوی مُردن بودم، روزی که پدرت و مادربزرگت رو از دست دادم…از اون روز دیگه زندگی نکردم، دیگه آرامش نداشتم تموم مدت از خدا می خواستم هرچه زودتر مرگم رو برسونه اما حالا می فهمم منی که اصلا زندگی رو احساس نمی کنم، نمی تونم آرامش داشته باشم، اصلا زنده نیستم، من خیلی وقته که مُردم.
با شنیدن این حرف نیک زادبزرگ که گویی حرف دل او هم هست بازهم گریه اش شدت می گیرد.
او به سختی ادامه می دهد: من دیگه هیچ چیزی از این زندگی نمی خوام تنها آرزوم دیدن خوشحالی و شادی توعه! سال ها بخاطر من سختی کشیدی می خوام از این به بعد زندگی کنی!
نگاهی به دست های لرزان پیرمرد می اندازد سپس دوباره سربلند می کند و به چهره اش دقیق می شود. او بی آنکه بخواهد خودش را کنترل کند در مقابل نوه اش با بی تابی گریه می کند. چه می گوید؟ زندگی کردن؟ نه… زندگی کردن به سادگی نمی تواند باشد. حق با او بود روزی که دیگر نتوانی احساس کنی زنده هستی، روزی که نتوانی از ته دل بخندی و هرلحظه منتظر مرگ باشی، آن روز درست مثل این است که مُرده باشی. اگر چنین است شاید تبسم هم یک مُرده باشد…
احساس می کند باید حرفی بزند، آیا عذاب کشیدن برای او کافی نبود؟ به وضوح می تواند دردورنجش را ببیند. با اینکه از او دلخور است اما اگر از حقیقت باخبر شود درست مثل خوابی که دیده بود می تواند برای نیک زادبزرگ سخت باشد حتی می تواند به کام مرگ برود و تنها دلیلش تبسم خواهد بود.
به سختی می گوید: متأسفم… از روزی که شمارو دیدم خیلی آزارتون دادم!
نیک زادبزرگ که انتظارش را ندارد، در سکوت نگاهش می کند سپس سرش را به چپ و راست تکان می دهد.
– نه تو بی گناه تر از اونی هستی که بخوایی از من معذرت بخوایی، تو هیچ کار اشتباهی نکردی از کسی متنفر بودی که از پسرش گذشته بود و این تنفر به جا بود، حتی بدترین آدم ها هم از بچه هاشون نمی گذرن… من لایق نفرت تو و پدرت هستم.
حرفش که تمام می شود بازهم اشک می ریزد. تبسم به سنگ قبر پدرش خیره می شود با یادآوری گذشته لبخند تلخی می زند و می گوید: پدرم هیچوقت از شما متنفر نبود، هروقت اسم شما به میون می اومد غمگین می شد شاید زبونش می گفت از شمادلخوره و نمی خواد شمارو ببینه اما چشم هاش همیشه دستش رو، رو می کرد.
لحظه ای سکوت می کند به چشم های نیک زادبزرگ نگاه می کند و ادامه می دهد: من فکر می کنم دلیل آشتی نکردنتون فقط یه چیز بود، می دونید چی؟!
نیک زادبزرگ غمگینانه سرش را به چپ و راست تکان می دهد و منتظر ادامه ی حرف تبسم می ماند.
تبسم- مشکل این بود که هردتون شبیه هم بودید، لجباز و مغرور!
هردو با این حرف در میان گریه هایشان می خندند.
آن روز پس از مدت ها نیک زادبزرگ در میان جمع خانواده اش هنگام صرف شام از همیشه حال بهتری دارد، تبسم با او صحبت کرده بود، خندیده بود و حتی عذرخواهی کرده بود شاید بالاخره آن روز پدربزرگش را بخشیده بود.
همه دور هم هستند و این جمع خانوادگی به تبسم حس خوبی می دهد. به این فکر می کند که چقدر آن ها برایش عزیز هستند. سال ها این خانواده غم دیده بود، سال ها عمویش و پدربزرگش آسوده خاطر نبودند و حالا پس از رسیدن به این آرامش به هیچ قیمتی نمی خواهد بار روشدن حقیقت دوباره به آن خانواده غمی برسد. حقیقت می تواند بار دیگر این خانواده را نابود کند.تبسم چطور می تواند نابودی شان را ببیند؟ چطور می تواند دلیل از هم پاشیده شدن شادی و آرامششان باشد؟
روز بعد روزسخت تری را گذرانده بود، سردرگمی هایش بیشتر شده بود. نه می توانست درست بخوابد و نه غذا بخورد. فکر فردا آسوده اش نگذاشته بود گویی روز بزرگی در انتظارش است.
آن روز در حالیکه شب قبل فقط سه ساعت خوابیده بود، از هشت صبح روی کاناپه نشسته و به یک نقطه خیره شده است. صدای تیک تاک عقربه های ساعت به روح و روانش ضربه می زند. بارها و بارها از خود می پرسد چه چیزی برایش مهم است؟ و تنها یک جواب در ذهن و قلبش تکرار می شد. نمی خواست خانواده اش بار دیگر از هم بپاشد. عقربه های ساعت که به یازده نزدیک می شود مغزش هشدار می دهد، دیگر زمان فکر کردن ندارد.
پالتوی صورتی رنگی می پوشد و شال مشکی را روی سرش می گذارد. موبایلش را در یک جیب و مقداری پول را در جیب دیگر پالتو می گذارد سپس به آهستگی از اتاق خارج می شود، نمی خواهد الهه خانم بیرون رفتنش را ببیند؛ چون نمی تواند جواب قانع کننده ای بدهد. نگاهی به اطراف خانه می اندازد، الهه خانم درهیچ کجای سالن نیست. قبل از اینکه او از اتاق و یا سالن دیگر بیاید به سرعت از خانه خارج می شود. نگاه دقیقی به باغ می اندازد، نباید آقارحیم او را ببیند. در این فصل سرما کمتر زمانی آقا رحیم را در باغ می دید و امروز هم آنجا نیست.
از در باغ که خارج می شود، طولی نمی کشد که صدای بوق ماشینی می آید، سرش را به سمت صدا که می چرخاند سعید را می بیند، او در لکسوس سفیدرنگش نشسته و نگاهش می کند. آن لحظه به سختی می تواند خودش را وادار به راه رفتن کند. به سویش می رود، بی آنکه کوچکترین حرفی بزند در را باز می کند و درست مثل یک ربات با چهره ی بی روح داخل ماشین می نشیند.
سعید گونه اش را نوازش می کند و لبخند پیروزمندانه ای می زند.
– می دونستم می یایی خوشگله!
هیچ عکس العملی نشان نمی دهد، نه اخمی می کند و نه تلاش می کند دستش را پس بزند. درست مثل یک کالبد بی جان به روبرویش خیره شده است و تنها تلاشی که می کند این است که مانع شکسته شدن بغضش می شود.
سعید ماشین را به حرکت در می آورد. از کوچه بیرون می رود و وارد خیابان اصلی می شود. ناگهان تپش قلبش شدت می گیرد و حالش بد و بدتر می شود. حسی درست مثل ضعف و ناتوانی تمام جانش را فرا می گیرد. شبی که زندگی مهسا به عمل بستگی داشت، تبسم حق انتخابی نداشت، راهی برایش نمانده بود اما آیا امروز هم حق انتخابی ندارد؟! این تنها راه باقی مانده است؟! اینبار باید در برابر چه چیزی تسلیم شود؟ سرنوشت؟ آیا این سرنوشت است که امروز او را به این سمت می کشاند یا یک تصمیم اشتباه؟!
به یکباره تصویر باراد در ذهنش نقش می بندد. قلبش در سینه بی قراری می کند، حسی مانند تعلق تمام جانش را پر می کند؛ تعلقِ خاطر به به یک مرد، به کسی که بارها از او خواسته بود حرف بزند، گفته بود حمایتش می کند. نگاه غمگین و دلخور باراد آسوده اش نمی گذارد؛ درست مثل این است که به او تعهد داشته باشد!
ناگهان چیزی از ذهنش می گذرد، نکند تبسم را دیده باشد و دنبالشان بیاید؟ با این فکر به شدت مضطرب می شود، بی اختیار به عقب برمی گردد و به ماشین هایی که پشت سرشان هستند، نگاه می کند. نه… این فکر احمقانه است، باراد را صبح زود دیده بود که از خانه خارج شده بود.
سعید- چی شده خوشگل خانم؟ به چی نگاه می کنی؟
هیچ نمی گوید گویی صدایش را نمی تواند بشنود! چشم هایش پراز اشک می شود، به نظر، مُردن در این لحظه می تواند آسان تر باشد!
سعید با اطمینان به پیروزی اش سرخوشانه لبخند می زند. امروز اجازه نمی دهد تبسم از دستش برود! برای امروز برنامه ها ریخته است و به اندازه ی برایش صبر کرده بود.
سعید ماشین را سرچهارراه پشت چراغ قرمز متوقف می کند. تبسم به ثانیه شماری که از صد شروع شد، خیره می شود. دست هایش را مشت می کند آن لحظه گویی می تواند بهتر اطرافش را ببیند، به خودش نهیب می زند. «چیکار می کنی احمق؟ چطور می تونی؟ اینجا کنار این مرد، جای تو نیست!» چطور توانسته بود تا این اندازه بی عقل باشد؟!با یک تصمیم ناگهانی دستش را به دستگیره ی در می گیرد و به سعید نگاه می کند.
– تو…
لحظه ای سکوت می کند. سعید به ابروهای گره خورده اش خیره می شود با اینکه آن لحظه چشم های تبسم حس بدی می دهد اما خونسردانه می گوید: من چی عزیزم؟
تبسم در را باز می کند.
– هیچوقت دستت به من نمی رسه!
هنوز حرفش تمام نشده که از ماشین پیاده می شود. سعید به سرعت در را باز می کند و با خشم و عصبانیت فریاد می زند.
– کجا می ری؟ برگردد تبسم، برگرد لعنتـ…ی، اگه برنگردی از اینجا مستقیم می رم پیش عموت! برگرد!
تبسم فقط به یک چیز می اندیشد، از مقابل ماشین هایی که پشت چراغ قرمز متوقف شده اند می گذرد و به آن دست خیابان می رود. سعید دندان هایش را روی هم فشار می دهد، چهره اش از شدت عصبانیت قرمز شده است. در ماشین می نشیند و به ثانیه شمار نگاه می کند.
– زودباش لعنتی، زودباش.
سرش را می چرخاند و به تبسم نگاه می کند، او را می بیند که آن دست خیابان در تاکسی زردرنگی می نشیند.
درست همان موقع چراغ سبز می شود و سعید ماشین را با صدای گوش خراشی به حرکت در می آورد و دور می زند و آن تاکسی زردرنگ را دنبال می کند. از میان دندان هایی که قفل شده اند، زیرلب زمزمه می کند: نمی ذارم امروز از چنگم در ری دختره ی احمق!
نفس در سینه ی تبسم حبس شده، صدای سعید را لحظه ی آخر شنیده بود که فریادزنان تهدیدش کرد اما اکنون هیچ تهدیدی نمی تواند تبسم را متوقف کند! تنها به یک چیز می اندیشد.
تاکسی که متوقف می شود، مقداری پول از جیب پالتویش بیرون می کشد و روی صندلی می گذارد.صدای راننده را پشت سرش می شنود.
– خانم بقیه پولتون؟ خانم؟
بی تفاوت به صدای او خودش را به داخل سالن بیمارستان می رساند، به سوی زنی که سمت اطلاعات ایستاده است، می رود و نفس نفس زنان می پرسد: آقای دکتر باراد نیک زاد رو…
لحظه ای نفس می گیرد و سپس ادامه می دهد: کجا می تونم ببینم؟
زن خونسردانه پاسخ می دهد: طبقه ی آخر!
به سمت آسانسور می رود و دکمه ی طبقه ی آخر را فشار می دهد. چیزی از ذهنش می گذرد نکند سعید سراغ عمویش برود از این فکر ناگهان احساس ضعف وحشتناکی می کند. پس از لحظاتی آسانسور متوقف می شود.
راهرویی مقابلش قرار می گیرد، در آن طبقه سکوت برقرار است. انتهای راهرو، دو راهروی دیگر یکی سمت چپ و یکی سمت راست قرار قراردارد. با آشفتگی به این طرف و آن طرف نگاه می کند ناگهان انتهای راهروی سمت راست باراد را می بیند، او مشغول صحبت با میلاد است.
آن لحظه نمی داند چطور خودش را به او می رساند، بازویش را می گیرد و نفس نفس زنان می گوید: باراد؟ باید باهات حرف بزنم!
باراد با چشم های گرد شده نگاهش می کند.
– تو اینجا چیکار می کنی؟ چی شده؟ چرا نفس نفس می زنی؟
بی آنکه جوابش را بدهد نگاهی به اطراف می اندازد نباید در مقابل میلاد یا همکارهای دیگرش صحبت کند. آخر راهرو تابلویی را می بیند «خروجی» یک چیز به ذهنش می رسد. دست باراد را می گیرد و به دنبال خودش می کشاند.
– چی شده تبسم؟ داری نگرانم می کنی.
تبسم حتی لحظه ای متوقف نمی شود، از پله ها بالا می رود و وارد طبقه ی کوچک دیگری می شود که بی شک به پشت بام بیمارستان راه دارد. هیچکس آنجا نیست. باراد به شدت نگران شده است، صدایش را کمی بلند می کند.
– داری من رو می ترسونی، بگو چی شده؟
تبسم متوقف می شود و به سمتش برمی گردد، آب گلویش را قورت می دهد و تلاش می کند نفس هایش را منظم کند سپس با صدای ضعیف سخن می گوید.
– در موردِ سعید!
بارا به محض اینکه نام سعید را می شنود چشم هایش درشت می شود، بازوی تبسم را می گیرد و پشت سرهم می گوید: سعید چی؟ کاری کرده؟ اذیتت کرده؟! زودباش بگو اون لعنتی چیکار کرده؟
آن لحظه نمی داند چطور کلمه ها را در ذهنش مرتب کند و همه چیز برای باراد توضیح دهد.
– یکی دوماه قبل از اینکه ما رو پیدا کنین توی یه مهمونی فرنوش من رو به سعید معرفی کرد، من توی یکی از مهمونی هاش همراهش بودم. اون…اون…
سکوت می کند، سرش را پایین می اندازد و لب هایش را روی هم فشار می دهد.
– اون همه چیزو درمورد من می دونه! از شب تولدم من رو تهدید می کنه که اگه باهاش… باهاش نباشم…
باراد بی آنکه پلک بزند به تبسم خیره است، آنقدر شوکه شده که دهانش خشک می شود. کلمه های آخری که تبسم به زبان آورد تمام منطق ها و تمام باید ها و نبایدهای باراد را برهم می زند. آنقدر خشمگین می شود که تمام عضلاتش منقبض می شود. تبسم را هل می دهد و فریاد می زند.
– تو الان داری این رو به من می گـ…ی؟! الان؟!
تبسم با دیدن چهره ی باراد شوکه می شود، ابروهایش به شدت در هم گره خورده و چشم هایش به طرز رعب آوری خشمگین شده است. یک قدم به سوی تبسم بر می دارد، چانه اش از شدت خشم می لرزد.
– می خواستی چیکار کنی؟ هان؟ چطور تونستی بذاری اون آشغال تا اینجا پیش بره؟ پیش خودت چی فکر کردی آخه؟
لحظه ای خیره به تبسم نگاه می کند، نفس نفس می زند و دندان هایش را روی هم فشار می دهد. تبسم سرش را پایین انداخته و با بغض لب هایش را روی هم فشار می دهد پس از لحظه ای سرش را بلند می کند باید جمله اش را تمام می کرد هنوز همه چیز را نگفته است!
– امروز ساعت یازده اومد جلوی در خونه دنبالم…
بار دیگر به باراد شوک دیگری وارد می شود، مات و مبهوت می ماند.
تبسم- سرچهارراه از ماشینش پیاده شدم، اون هم گفت می ره پیش عمو!
باراد چشم هایش را روی هم می بندد، فکرکردن به اینکه تبسم می خواست چه کند، برایش غیرممکن بود. حتی برای ثانیه ای هم نمی تواند بیندیشد اگر از ماشین پیاده نشده بود چه می شد! دستش را روی سرش می گذارد به سختی تلاش می کند خودش را کنترل کند.
– بسه دیگه، هیچی نگو…
به تبسم پشت می کند و دست هایش را مشت می کند.
– فقط بهم بگو… بگو داشتی باهاش کجا می رفتی؟! می خواستی چیکار کنی؟
تبسم با دیدن عکس العمل باراد گویی آن لحظه می تواند به عمق وجاهت کاری که می خواست بکند، پی ببرد. همانطور که اشک می ریزد به باراد نزدیک می شود.
– ببخشید…من ترسیده بودم، نمی تونستم درست فکرکنم.
لحظه ای سکوت می کند با بغض می گوید: باراد؟ اون گفت می ره پیش عمو!
باراد چندبار نفس عمیق می کشد، تلاش می کند آرام شود. تبسم اینجا بود، از ماشین سعید پیاده شده و آمده بود. اگرچه دیر اما همه چیز را گفته بود. به سختی به سمتش برمی گردد. در مقابلش می ایستد و با آشفتگی می گوید: باید به من اعتماد می کردی و زودتر همه چی رو می گفتی… من نمی ذاشتم اون تا این حد پیش بره! الان هم نمی ذارم هیچ غلطی کنه!
– اونقدراهم مطمئن نباش آقای دکتر!
ناگهان هردو با شنیدن این جمله به سمت صدا برمی گردند. سعید کنار پله ها ایستاده است و خونسردانه به باراد نگاه می کند. کمی جلوتر می آید، وارد سالن می شود و دست به سینه به دیوار تکیه می دهد.
– تو همچی رو در مورد دخترعموت می دونستی!؟ پس برای همین تبسم اومد اینجا که تو بهش کمک کنی؟!
باراد با خشم به او خیره می شود، سعید با پای خودش تا اینجا را دنبال تبسم آمده بود و اکنون باراد هرگز اجازه نمی دهد از اینجا برود! مهم نیست چطور اما امروز دهان سعید را خواهد بست و او را به سزای فکرهایی که در مورد تبسم کرده بود، خواهد رساند.
سعید به سمتشان قدم برمی دارد لحظه ای به تبسم نگاه می کند.
– فکرکردی پسرعموت چیکار می تونه کنه؟! متأسفانه باید بگم کاری از دستش برنمی یاد!
سپس با لبخندی برلب به باراد نگاه می کند و در مقابلش می ایستد.
– نیاز نیست موضوع رو اینقدر پیچیده اش کنی رفیق! من می تونم کمتر از چند دقیقه حتی شده با یه تلفن همه چیز رو به پدرت بگم؟ پدرت یا پدربزرگت!
باراد پوزخندی پر از خشم می زند.
– ترسوندن من به سادگی ترسوندن تبسم نیست! این روشت کارساز نیست.
سعید- ترس؟! نه من قصد ندارم تورو بترسونم، می دونم نمی ترسی…من دارم کارهایی که می تونم بکنم رو واضح و روشن بهت می گم. تو دوراه بیشتر نداری، یا سکته کردن پدر و پدربزرگت رو ببینی یا اینکه عقب بایستی، دهنت رو ببندی
جمله ی آخر سعید کار خودش را می کند، باراد کنترلش را از دست می دهد و فریاد می زند.
– مگر اینکه از روی جنازه ی من رد شی آشغـ…ال!
و مشت هایش را اینبار نثار صورت سعید می کند. آن ها که با یکدیگر درگیر می شوند تبسم وحشت زده دو دستش را روی صورتش می گذارد، بی اختیار به سویشان می دود.
– بس کنیــ…ن…باراد…توروخدا بس کنیـ…ن.
بغضش شکسته می شود و اشک ها روی گونه هایش سرازیر می شود.
– وای خدا… بسه دیگــ…ه! تمومش کنیـ…ن! با شمام!
سعید رقیب سرسختی به نظر می رسد، درست همین لحظه مشتی به صورت باراد می کوبد. تبسم دودستش را روی دهانش می گذارد چیزی نمانده قلبش از دیدن این صحنه از تپش بایستد. التماس هایش فایده ای ندارد آن دو درست مثل دو شیردرنده به یکدیگر حمله ور شده اند و هیچکدام قادر نیست دیگری را مهار کند.
اشک های تبسم روی گونه هایش سرازیر شده و نفس نفس می زند. سرش را به چپ و راست تکان می دهد و با صدای ضعیف زمزمه می کند: نه… توروخدا بس کنین
تمام تنش از شدت ترس سست شده و می لرزد. از شدت ناراحتی و بغض چیزی نمانده خفه شود. اشک هایش هم نمی تواند کاری کند. اشتباه پشت اشتباه! این هم نتیجه اش، نتیجه ی گفتن حقیقت به باراد، این را می خواستی ببینی؟! مسبب این اتفاق تو هستی، تا کی باید دلیل پریشانی باشی؟ تاکی ترس و اضطراب را می توانی تحمل کنی؟ چند بار دیگر باید به خاطر گذشته ای که گویی هرگز پاک نخواهد شد هر روز بمیری و زنده شوی؟! هیچ چیز درست نخواهد شد، فقط می تواند خراب و خراب تر شود. باراد تا کی می توانست مانع رو شدن حقیقت شود؟ بالاخره روزی ازراه خواهد رسید که همه چیز برای آن ها رو خواهد شد و آن روز هیچکس به این نمی اندیشد که تو چاره ای نداشتی که تنها و بی پناه بودی… تنها چیزی که دیده می شود کاری است که برای به دست آوردن پول کرده ای! این کابوس ها هر روز تکرار خواهند شد. چند بار دیگر می توانی در مقابل مردهایی مثل سعید قرار بگیری؟ تهدید شوی و تسلیم شوی؟ ناگهان نفسی که در سینه حبس کرده بود را بیرون می دهد و عاجزانه ناله می کند.
سعید با زانو به شکم باراد کوبیده بود و برای لحظه ای او را از خود دور کرده بود اما باراد کمتر از یک ثانیه به خودش می آید و دوباره به سمتش هجوم می برد، شک ندارد امروز قادر خواهد بود این مرد را بکُشد. به هیچ چیز دیگری نمی تواند فکر کند، هرطور که شده بود او را از پا درخواهد آورد.
با دو دست به یقه ی سعید چنگ انداخته، می خواهد مشت دیگری حواله ی صورتش کند اما به یکباره نگاهش به پشت سر او می افتد. کمی آن طرف تر تبسم ایستاده بود اما حالا نیست! ناگهان مات و مبهوت می شود پس او کجا رفت؟ این دختر از شدت غم و ترس چیزی به از هم پاشیده شدنش نمانده بود. تا لحظه ای پیش فریاد می زد و از آن دو می خواست دست از این جدال بردارند.
درست همین موقع سعید از فرصت استفاده کرده و مشت دیگری به صورت باراد می زند. باراد روی زمین می افتد اما بی تفاوت به مشتی که خورده بود به اطراف نگاه می کند. اگر تبسم از پله ها پایین رفته بود او را می دید، تنها راه خارج از مقابل چشم های باراد بود! پس امکان ندارد از آنجا خارج شده باشد! ناگهان فقط یک چیز به ذهنش می رسد. در کوچکی که درست پشت سرخود باراد است، دری که به پشت بام راه دارد!
دهانش از ترس خشک می شود گویی خون دیگر به مغزش نمی رسد. تنها کاری که می کند این است که با تمام توان بلند می شود و به سمت آن در هجوم می برد. مثل دیوانه ها این طرف و آن طرف می دود و همه جای پشت بام را نگاه می کند. سمت راست پشت بام هیچ خبری از او نیست، سرش را به سمت چپ می چرخاند.
ناگهان نفس در سینه اش حبس می شود. پاهایش دیگر توان تحمل وزنش را ندارد، بی اختیار روی زمین زانو می زند. تمام تنش می لرزد، لب هایش از شدت ترس کبود می شوند و چشم هایش با درک خطر درشت می شود. باید حرفی بزند، باید دهانش را باز کند و چیزی بگوید، اما نه زبانش یاری اش می کند و نه لب هایش تکان می خورند. به سختی قادر است دستش را بلند کند. کلمه ها در مغزش تکرار می شود اما از دهانش خارج نمی شود.
– نه…نه…
دستش را دراز می کند به طوری که انگار بخواهد او را بگیرد اما از این فاصله ممکن نیست!
سعید دوان دوان دنبال باراد خودش را به پشت بام می رساند ناگهان با دیدن تبسم سرجایش میخکوب می شود و چشم هایش از شدت وحشت گرد می شود! تبسم روی لبه ی پشت بام ساختمان 10 طبقه ی بیمارستان ایستاده و آماده ی پریدن است!
هوا سرد است و سوز سرما می تواند به استخوان ها نفوذ کند اما امروز خورشید در آسمان حضور دارد. تبسم سربلند می کند و به خورشید نگاه می کند، زیباتر از همیشه به نظر می رسد پرتوهای نورش صورتش را نوازش می کند. امروز، در این لحظه همه چیز زیباتر به نظر می رسد. آن چنان زیبا که دل کندن از آن را سخت می کند. می داند کجا ایستاده است؟ آنجایی که ایستاده پشت ساختمان است و کسی پایین آن حضور ندارد! می داند آن ارتفاع چقدر بلند است اما برایش معنایی ندارد تنها به یک چیز می اندیشد، امروز…روز رهایی است! وقت آن رسیده که همه چیز تمام شود! امروز بی اندازه دل تنگ مادروپدرش است برای دیدنشان به شدت بی قرار شده و هیچ چیز قادر نخواهد بود امروز مانع رهایی اش شود. صدای لرزان باراد به گوشش می رسد که ناگهان فریاد می زند.
– تبسـ….م!اینکارو نکـ…ن! از اونجا دور شـ…و!
در این لحظه نمی خواست باراد را ببیند اما او متوجه نبودش شده و آمده بود! با پاهای لرزان به آرامی به سمتش برمی گردد و نگاهش می کند. بارادبا سرو وضعی آشفته و کمی خونی، روی زمین زانو زده است شانه های عریض و مردانه اش خم شده اند وگویی می لرزید! دستش را به سمت تبسم دراز کرده اما نمی تواند حرفی بزند. چهره ی بی روح تبسم را که می بیند، اشک هایش روی گونه هایش سرازیر می شود. تبسم چه می دید؟ باراد گریه می کند؟!
یک دستش را روی زانویش می گذارد و تلاش می کند بلند شود. در میان هق هقش به سختی حرف می زند.
-نه… اینکارو نکن… خواهش می کنم از اونجا دور شو!
نمی داند چه بگوید؟ چه کند؟ گیج و سردرگم است، اشک های لعنتی بی اجازه روی گونه هایش سرازیر شده اند. به چشم های تبسم که نگاه می کند چیز خوبی در آن نمی بیند گویی او تصمیمش را گرفته است. اماباید مانعش شود باید سلاحی پیدا کند؟ آه …خدایا به چیز چنگ بیندازد؟ هیچ جمله ای به ذهنش نمی رسد. به سختی روی هردوپایش می ایستد اما هنوز هم شانه هایش خمیده است. فقط کافی بود پای تبسم بلغزد یا اینکه سرش گیج برود آن وقت همه چیز تمام می شود.
پاهای لعنتی یاری اش نمی کنند، به سختی یک قدم برمی دارد. ناگهان چیزی به ذهنش می رسد. لب هایش به زحمت تکان می خورد.
-به خاطر…به خاطر مهسا، چطور می تونی اون رو تنها بذاری؟! به خاطر خواهرت که خیلی دوستش داری از اونجا دور شو!
تبسم چشم هایش را روی هم فشار می دهد و اشک می ریزد. همزمان سرش را به چپ و راست تکان می دهد او تصمیمش را گرفته، باراد اگر فکر می کند می تواند منصرفش کند در اشتباه است. می خواهد برگردد که باراد فریاد می زند.
-نه…نه…خواهش می کنم، منو نگاه کن تبسم، منو ببین…بهت التماس می کنم اینکارو نکن یه لحظه صبر کن!
لحظه ای سکوت می کند یک قدم دیگر برمی دارد. به سلاح دیگری نیاز دارد، به یاد پدرش می افتد.
-به خاطر بابام، بابام تورو خیلی دوست داره!
هق هق می کند.
-خواهش می کنم به اون فکرکن…
تبسم غمگینانه سرش را به چپ و راست تکان می دهد. باراد با وحشت به او خیره شده است نه…پدرش هم سلاح خوبی نبود! به چیز قوی تری احتیاج دارد. تبسم می خواهد دوباره به او پشت کند که بازهم فریاد می زند.
-به خاطر مـ…..ن!
تبسم لحظه ای متوقف می شود، بهت زده به سمتش برمی گردد.
-من…من عاشقتم، دوستت دارم…به خاطر من اینکارو نکن! بهت التماس می کنم…
صداقت حرف باراد را می تواند در نگاه غمگین و اشک هایش ببیند. خنده ی تلخی می کند و می گوید: دوست داشتن یه بدکاره در شأن تو نیست!
با به زبان آوردن این حرف تمام جانش آتش می گیرد.
باراد- از اول شروع می کنیم تبسم، همچی رو از نو شروع می کنیم…تو زنده ای، تا وقتی که زنده ای می تونی از اول شروع کنی..!
گریه ی تبسم شدت می گیرد.
-نه..هیچ شروع دوباره ای برای من وجود نداره، دیگه نمی تونم تحمل کنم… این شهر لعنتی من رو خفه می کنه! هربار یه چیزی رو یادم می یاره! نمی تونم تصور کنم کسی چیزی در مورد من بفهمه! مردن کسی مثل من، برای هیچ کس اهمیتی نداره باراد، چون من یه لکه ی ننگم. مهم نیست چرا اون کارو کردم، مهم نیست چقدر اون شب بی پناه و محتاج بودم…من کسی ام که از اون شب محکومم!
باراد بازهم قدم دیگری به سویش برمی دارد باید خودش را به او نزدیک کند اگر به موقع برسد می تواند به سمتش بدود و از آنجا دورش کند.
-نه اینطور نیست…باور کن اینطور نیست. تو برای من مهمی، بامن ازدواج کن! من از اینجا، از این شهر، اصلا از این کشور می برمت! هرجا که تو بخوایی، هرطور که تو بخوایی. قسم می خورم…قول می دم…
تبسم ناباورانه نگاهش می کند، قلبش در سینه اش با بی تابی می تپد. باراد می خواهد با او ازدواج کند؟ او را از این کشور ببرد؟! اما چطورممکن است؟ با اینکه حسی در قلبش دیوانه وار باراد را می خواهد اما نمی تواند خودش را قانع کند، چشم هایش را ببندد و زندگی باراد را خراب کند. باراد لایق ازدواج با یک بدکاره نیست! همه چیز برای تبسم تمام شده است. همه چیز برایش به نقطه ی آخر رسیده است به آنجا که دیگر راه برگشتی وجود ندارد.
سعید که شاهد ماجراست و از ایستادن تبسم در لبه ی پرتگاه وحشت زده شده است، فکر می کند باید حرفی بزند، باید در راضی کردن تبسم به باراد کمک کند آن لحظه تنها چیزی که اهمیت داشت جان آن دختر بود. با این فکر کمی نزدیک می شود.
– هی؟ تبسم؟ از اونجا برو کنار خیلی خطرناکه. گوش کن؟ من…من دیگه کاری بهت ندارم، قول می دم. اینکارو نکن دختر! به حرف باراد گوش کن!
شک دارد که تبسم در این لحظه حرف کسی را بشنود. همانطور که صحبت می کرد همزمان باراد را زیرنظر دارد که قدم به قدم به تبسم نزدیک تر می شود. امیدوار است بتواند به موقع برسد. باراد قادر نیست ببیند تبسم چقدر در تصمیمش مصمم است و یا شاید نمی خواهد قبول کند اما سعید به خوبی در چهره ی تبسم جدی بودنش را دیده است.
تبسم لحظه ای به سعید نگاه می کند سپس دوباره به باراد خیره می شود، قدم های باراد را می بیند، می داند چه در سر دارد اما امکان ندارد بگذارد به هدفش برسد. آب گلویش را قورت می دهد و به سختی می گوید: متأسفم، دیگه تحملش رو ندارم، نمی تونم به زندگی ادامه بدم.
باراد بازهم اشک می ریزد، فقط یک یا دوقدم دیگر مانده، مطمئن است اگر به سمتش هجوم ببرد می تواند دستش را بگیرد اما باید محتاطانه عمل کند نمی خواهد اشتباهی کند، دستش را به سمت تبسم دراز می کند و عاجزانه سخن می گوید.
– اگه فقط برای یه لحظه، برای یه ثانیه تو این مدت حس کردی می تونی به من تکیه کنی، به خاطر من اینکارو نکن، به من اعتماد کن، دستت رو بده به من عزیزم.
تبسم ذره ای عقب می رود حالا پایش درست لبه ی پرتگاه است. باراد وقتی حرکت پاهای تبسم را می ببیند درست مثل اینکه بخواهد چیزی را در هوا بگیرد با تمام توانش به سمتش هجوم می برد و همزمان تبسم خودش را رها می کند!
فریاد باراد تمام فضا را پر می کند.
– نـ…ه! خدایـ…ا! نـ….ه! نمی تونی با من اینکارو کنیـ….ی! نمی تونـ…ی!
نفس نفس می زند و تمام عضلاتش منقبض شده اند.
– چطور تونستـ…ی؟ چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟ همیشه همه برات مهم بودن اما امروز نمی تونی به من فکر کنی؟! نمی تونی ببینی اگه بلایی سرت بیاد من می میرم؟! خدایا؟ خدای من…کمکم کن.
ذره ذره جان از تن باراد می رود، قادرنیست روی حرکاتش تمرکز کند. به بدنش فشار می آید و تمام عضلاتش کشیده می شود. لبه ی پرتگاه خم شده و هر لحظه بیشتر به سمت پایین کشیده می شود تنها چیزی که او را نگه داشته دست چپش است که به لبه محکم نگه داشته. دست راستش درست مثل اینکه یک ربات باشد مچ دست تبسم را گرفته و حاضر نیست رهایش کند به هیچ قیمتی این کار را نمی کند شاید فقط باید قطع شود که بتواند تبسم را رها کند. تبسم میان هوا آویزان شده دست باراد به مچش فشار می آورد به طوری که کبود شدنش را می تواند حس کند. باراد هرچه تلاش می کند نیرویش را جمع کند و تبسم را بالا بکشد، توانش را ندارد. گویی دیگر توانی برایش نمانده است. تبسم شوکه شده و نمی تواند حرفی بزند آن لحظه چیزی که او را ترسانده افتادن باراد همراه خودش است. به سختی دهانش را باز می کند.
– توروخدا…ولم کن…ولم کن باراد
باراد تمام اجزای صورتش می لرزد و کبود شده است.
– خفه شو، الان اگه بمیرمم توور ول نمی کنم، با باهات می افتم یا نجاتت می دم!
تبسم بلند بلند گریه می کند خودش را تکان می دهد و با دست دیگرش تلاش می کند دست باراد را از مچش جدا کند. همزمان فریاد می زند.
– ولم کـ…ن! بذار راحت شم، من دارم عذاب می کشم.
باراد- من بی تو می میرم!
چیزی نمانده که عضلاتش شل شود و همراه تبسم به پایین سقوط کند، درست همان موقع سعید به سمتشان هجوم می آورد روی لبه خم می شود و دست دیگر تبسم را می گیرد و همراه باراد او را بالا می کشد.
باراد روی زمین می افتد و تبسم درست در آغوشش فرود می آید. باراد به سرعت با بازوهای قوی اش دور تبسم حصاری تشکیل می دهد و با هر دو دست او را در آغوشش فشار می دهد گویی بخواهد مانع فرار کردن تبسم شود. همزمان هردو با صدای بلند گریه می کنند.
سعید کنارشان ایستاده و نگاهشان می کند، یک دستش را به کمرش می گیرد و لبخند تمسخرآمیزی می زند، امکان ندارد کسی در این لحظه بتواند آن دو را از آغوش یکدیگر جدا کند! تنها به یک چیزی می اندیشد و آن رفتن است! به آن ها پشت می کند و با قدم های آهسته دور می شود.
باراد میان هق هقش به سختی سخن می گوید: من دوستت دارم، قول بده دیگه اینکارو نمی کنی! قول بده دیگه حتی یه لحظه هم بهش فکر نمی کنی!
همپای او اشک می ریزد. آغوش امن باراد از همه چیز رهایش کرده است دیگر هیچ چیز نمی خواهد جز اینکه همینجا بماند و از او جدا نشود. چطور می توانست از او بگذرد؟ چطور می توانست نادیده اش بگیرد وقت آن رسیده که او هم اعتراف کند. با صدای گرفته کنار گوش باراد زمزمه می کند: ببخشید… من خیلی احمقم…نباید اون کارو می کردم، من…من هم دوستت دارم، نمی دونم از کی ولی من هم تورو می خوام!
صدای گریه های باراد قطع شده است، حرف تبسم که تمام می شود حلقه ی دست هایش را دور تبسم محکم تر می کند. صدای تبسم در می آید.
-آخ!
باراد به سرعت دست هایش را شل می کند.
-خیلی فشار دادم؟ ببخشید اصلا نفهمیدم چیکار می کنم!
تبسم لحظه ای سربلند می کند و به چشم های اشک آلود باراد نگاه می کند، لبخند زیبایی می زند و دوباره سرش را روی سینه ی باراد می گذارد. لب های باراد هم به لبخند واداشته می شود و دوباره حلقه ی دست هایش را کمی محکم می کند اما اینبار احتیاط می کند. چشم هایش را روی هم می بندد و از حضور تبسم در آغوشش لذت می برد حسی سرشار از آرامش وجود هردویشان را پرکرده است. لحظاتی گذشته است که صدایی درست کنارشان می آید.
-باراد؟ روی پشت بوم جای اینکارهاست؟!
هردو سربلند می کنند و با چشم های گرد شده به میلاد نگاه می کنند. میلاد کنارشان ایستاده، دو دستش را به کمرش گرفته و با دهان باز به وضعیت آنها نگاه می کند. تبسم به سرعت با خجالت زدگی سرش را به سمت مخالف می چرخاند. باراد بی آنکه حتی کوچکترین تکانی بخورد، ابروهایش را در هم می کشد و صدایش را صاف می کند.
-اگه تا یک دقیقه ی دیگه اینجا باشی، اخراج می شی! حالا از جلوی چشم هام دور شو!
میلاد دهانش را کج می کند، با دست راستش به وضعیتشان اشاره می کند و با کنایه می گوید: رو سفیدمون کردی آقای دکتر!
میلاد که دور می شود باراد با صدای بلند می خندد. تبسم سر بلند می کند و نگاهش می کند، اخم کوچکی می کند.
-کجاش خنده داره؟ اون مارو تو این وضع دید!
سپس تلاش می کند از روی باراد بلند شود اما دست های باراد همچنان محکم او را نگه داشته و رهایش نمی کند.
-بذار بلند شم!
باراد- نمی خوام، همینجا بمون!
تبسم چشم هایش را درشت می کند.
-زشته اینجا محل کارته! حتماً لباس هات هم کثیف شده!
بالاخره دست های باراد شل می شود و تبسم به سرعت بلند می شود. باراد هم بلند می شود روپوش پزشکی اش را در می آورد و کمی خودش را می تکاند سپس دست تبسم را می گیرد.
-بریم!
تبسم- کجا؟
-خونه!
همراه یکدیگر از آنجا خارج می شوند، باراد به اتاقش می رود، وسایلش را برمی دارد و قبل از اینکه کسی او را ببیند همراه تبسم به داخل آسانسور می روند، به پارکینگ که می رسند در ماشین می نشینند و باراد پایش را روی پدال گاز فشار می دهد. هنگام رانندگی دست تبسم را در دستش می گیرد و با لبخند نگاهش می کند.
-فکرکنم بابا و بابابزرگ از شنیدنش خیلی هیجان زده بشن!
-از شنیدن چی؟!
-اینکه ما می خوایم باهم ازدواج کنیم!
لحظه ای سکوت برقرار می شود شاید هردو به اوج این شادی می اندیشند.
باراد- خودت رو آماده کن!
تبسم- برای چی؟
-اول ازدواج، بعدش هم رفتن از ایران!
-واقعا می خوایی اینکارو کنی؟
-معلومه، من بهت قول دادم! سرحرفم هستم…یه زندگی جدید رو باهم شروع می کنیم.
لبخند زیبایی روی لب های تبسم می نشیند.
لبخندی سرشار از آرامش، سرشار از حس زیبای رهایی!
بله…امروز روز رهایی ست؛ رهایی یک لبخند!
پایان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آيسا
آيسا
4 سال قبل

خوب بود ولى کاش عروسیو رفتن از ایرانو بچه مچه رو أضافه میکریدید

yalda
yalda
پاسخ به  آيسا
4 سال قبل

اره واقعا قشنگ بود

ز
ز
4 سال قبل

عالی بود
آب بندی نداشت
به موقع تموم شد
لایک به وجود نفس

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x