رمان روشنایی مثل آیدین پارت 4

4.3
(14)

همه چیز از گور میثاق بر می خواست.

اگر با سبحان رفاقت نمی کرد….

اگر عاشق دخترعموی سبحان نمی شد….

اگر مرا با سبحان آشنا نمی کرد…

اگر سبحان عاشقم نمی شد…

همه اش تقصیر میثاق است.

تقصیر خود خود میثاق.

میثاق…

میثاق…

آخ میثاق…

چه کردی با من؟

روی پله ها نشستم.

هنوز هم ضعف داشتم.

و چیزی از چشم هایم می چکید.

چیزی شبیه تمام ناتوانیم.

از چشم هایم اسید هایی که به بت میثاق ریخته بودم می چکید.

و میثاق محو تر می شد.

محو تر می شد.

و محو تر می شد.

پونه دستم را می فشرد.

– چزا چند وقته با میثاق حرف نمی زنی؟…اون وقتا که رِ به رِ سرت تو گوشی بود…مشکلی هست؟

– یه کم استرس دارم.

دروغ هم می گفتم.

پنهان کاری هم می کردم.

دروغ نمی گفتم که می شد تف سربالا.

– فردا شب حرکتتونه؟

– اوهوم.

– ما چهارتا هم پس فردا میایم…عروس خوشگلی میشی بی شک.

نگاهش کردم.

عروس زیبایی می شدم؟

مهم بود؟

روی نیمکتی آن حوالی نشستیم و پونه گفت : این ترم یه درسو با میثاق داریم.

– می دونم.

– هیچکدوم از بچه ها با سبحان واحد برنداشتن.

– واسه خاطر من زندگیتونو مختل نکنین.

– واس خاطر تو نیست….واس خاطر خودمونه…دنیا ما از یه خونواده کمتر نیستیم…درد تو درد ماست.

می دانستم از ته دل می گوید.

وقتی دنیا به دنیا تنها بود.

گونه اش را بوسیدم و عطر تنش این روزها خیلی خوب تر به مشام می رسید.

– میثاقه.

سمتمان قدم بر می داشت.

چشم هایش رگه هایی از خون داشت.

به پونه لبخندی زد و بعد از سلام و علیک گفت : پونه جان میتونم ازت قرضش بگیرم؟

پونه – حتما.

و بعد از بوسیدن من رفت.

– بلند شو بریم.

لحنش زیادی دستوری نبود؟

– دلیلش؟

دستی به صوتش کشید.

اگر میثاق آن وقت ها بود بازویم را می گرفت و فحشم می داد و مرا دنبال خود می کشید اما این روزها…

– خواهش می کنم.

خواهشش هم زور داشت.

از بین دندان های کلید شده اش خواهش می کنم را بلغور کرد.

ضربه ای به صفحه ساعت مچیم زدم و گفتم : فقط نیم ساعت وقت دارم.

سری تکان داد و با دست نشان داد که راه بیوفتم.

شانه به شانه اش بودم و نفس هایم دم به دم عمیق تر می شد.

بوی تنش.

بوی عطرش.

آخ که کاش اینقدر خوب نبود.

و آخ که کاش اینقدر من وسوسه نمی شدم که هی بو بکشم.

روی صندلی ماشینش نشستم.

کنارم نشست.

روی فرمان ضرب گرفته بود.

عصبی بود.

و من تازه می فهمیدم که یقه اش نامرتب است.

ابرو در هم کشیدم و گفتم : خب؟

آخرین ضربش کوبیدن کف دستش به روی فرمان را در پی داشت.

چشم های برزخیش را از فضای بیرون گرفت و گفت : صنمت با شهاب صولت چیه دقیقا؟

پوزخند زدم و نگاهم را به بیرون دوختم.

– نمی دونی؟….خب…برام خونه پیدا کرد….بورسیه استکهلم هم که می دونی واسه جفتمونه.

چشم هایش روی صورتم دو دو می زد.

– از کی تا حالا؟

– از چی داری می سوزی؟

– دنیا زنمی…اسمت سه شب دیگه میره تو شناسنومم….اون وقت یکی باید بیخ خرمو بچسبه که نامردم؟

پوزخند زدم و نگاه از فضای بیرون گرفتم و گفتم : نیستی؟

– دنیا….دنیا…دنیا…

داشت جان می کند.

جان می کند که با پشت دست نکوبد در صورتم.

جان می کند که هوار نشود سرم.

میثاق این روزها زیاد جان می کند.

– چه دلیلی داشته اون مرتیکه زنمو ببره بیمارستان؟…چه دلیلی داشته تو به من زنگ نزنی؟….چه دلیلی داشته واسه زن من خونه پیدا کنه؟

– باورت شده؟

در بین عصبانیت سوالی نگاهم کرد.

حرفم را نفهمید.

کنایه ام را نگرفت.

– زنم زنم می کنی….مثه اینکه نمایشو باورت شده…قرارمونو یه دفعه یادت نره مهندس…از شما بعیده.

– تو چه نیازی به خونه داری وقتی داری عقد من میشی؟

– چون هیچ وقت….تاکید می کنم هیچ وقت نمی خوام با تو زیر سقف یه خونه تنها باشم….و اینکه من هیچ چیز این نمایشو باور نکردم.

نگاهش را داد به همان کوچه پیش رو و گفت : باور کن….چون جدیه….چون واسه من این نمایش نیست….خود زنگیه….فریبا دیگه مال من نیست….قبول….بره به درک…خلایق هر چه لایق…من آدم لحظه ام….گذشته بره به جهنم…حالا منم….حالا تویی….حالا من و توییم….این من و تو داره ما میشه…ما میشه و من این ما رو باور کردم…تو هم باور کن….به نفعته باور کنی…چون من رو تو حساسم…رو دنیا تا دنیا دنیاست حساسم….اینجور یادم دادن….همه دنیا یه طرف….دنیای من هم یه طرف.

خیره نیمرخی بودم که تا چندی پیش به نظرم جذاب بود.

همایون می گفت میثاق استاد شامورتی بازی است.

گربه رقصانی هم یکی از علایق وافرش است.

همایون می گفت این مرد با زبانش همه را به دام می کشد.

و من لبخند می زدم.

و به طرفداری میثاق همایون را حسود می خواندم.

و امروز در این لحظه نمی دانم حرف هایش همان شامورتی بازی های معروفش است یا که حرف دل؟

بی شک که فریبا برای او تمام نشده است.

تمام نمی شود.

نخواهد شد.

این مرد فریبا را با تمام وجودش عجین کرده است.

این مرد…

لعنت به این مرد.

– باورای تو مهمن؟

– آره مهمن.

– واسه من نیستن….چند وقتی هست که دیگه هیچ چیز تو واسه من مهم نیست.

آمدم دستگیره در را بکشم که گفت : شهاب جالب گفت…حق داشت که بگه…من و اون هیچ فرقی باهم نداریم….حداقل سگ اون شرف داره سرتاپای من.

خیره صورتش ماندم و او با تلخ خندش نگاهم کرد و دست به صورتم آورد و در میان بهت من شاخه موی افتاده را کناری زد و گفت : حق داشت….ازاین سوختم که حق داشت….دارم می سوزم.

صدایش بغض داشت.

گفته بودم که دیگر هیچ چیزش برایم مهم نیست.

این صدای بغض دار هم بی شک نباید مهم می بود.

نباید….

دستگیره را کشیدم و راه افتادم.

باید می رفتم.

کمی دور می شدم.

و برایم مهم نمی شد که مردی چند قدم آن طرف تر بغض داشت.

بابت من.

منی که یک عمر بابتش بغض داشتم.

باید فراموش می کردم.

و برایم دیگر ذره ای اهمیت نمی داشت.

دستم به قاچ پیتزا مانده بود.

باید دیلیلی برای بچه ها می آوردم.

برای اجاره ی خانه ای که فردا قولنامه می شد.

بچه ها تیزتر از این حرف ها بودند.

ساعت یازده و نیم شب بود و چهارتایی در کافه نشسته بودیم.

سعید – دنیاجان؟

نگاهش کردم.

نسبت به سامان ، دوقلوی افسانه ایش آرام تر بود.

سوالی نگاهش کردم.

– چرا شامتو نمی خوری؟

خودش پیتزا پخته بود.

و در میان بهتشان من گوشت و قارچ خواسته بودم.

دکتر گفته بود تا جای ممکن سوسیس و کالباس و کافئین را بی خیال شوم.

سامان – تو که گوشت و قارچ دوس نداری مجبوری ناز بیای واست بزنه این بیچاره؟

– نه خوبه….اشتها ندارم.

پونه هم دست از غذا کشید و من گفتم : حوصله دارین؟

سامان – چه با ادب شدی تو.

– جدیم.

سعید – گوشمون با توئه.

نفس عمیقی کشیدم و کمی خودم را جمع و جور کردم.

– من فردا واسه خودم خونه اجاره می کنم.

سامان قاچ پیتزایی که می رفت به دهانش برسد را پایین آورد و ابروهایش کمی گره خورد.

سامان – پلیز ریپیت.

– دارم خونه دانشجویی اجاره می کنم.

سعید خواست چیزی بگوید که دست بالا آوردم و چشم بستم و گفتم : می دونم….دارم زن میثاق میشم…ولی هممون می دونیم که یهوییه…واسه من این ازدواج تعریف نشده است….من و میثاق تا حالا نگامون زمین تا آسمون فرق داشته به هم….باید به خودمون فرصت بدیم….عقد می کنیم ولی من هنوز آمادگی بودن تو خونه اونو ندارم….خونه ای که فریبا توش می رفته و می اومده یه کم برام قبولش سخته….می فهمین که؟

دلیل هایم بچگانه بود.

بی شک که بچگانه بود.

اما برای این جماعت دلیل های بچگانه ام هم درک شدنی بود.

چندماه دیگر هم شکمم که بالا می آمد برایش فکری می کردم.

من خانه میثاق برو نبودم.

نمی شد.

هر ورش خاطره ای بود.

مثل همان بوسه آتشینشان که از پشت ستون تماشا کردم.

مثل همان در آغوش هم خوابیدن هاشان و منی که یک وری می چپیدم تا مثلا سرخرشان نباشم.

خاطره ها زیاد بود.

سایه فریبا هم زیاد بود.

و من بی شک در آن خانه هر روز می مردم.

سامان – بی خیال این قذتی بازیا دختر.

سعید – سامان…زندگی خودشه….دلش میخواد به خودش فرصت بده….موافقم….ولی کاش به ازدواجتون هم فرصت می دادین.

سامان سری به تاسف تکان داد و پونه با چشم های نگرانش که خیره من بود بیشتر در آغوش سامان فرو رفت و من به لبخندی مهمانش کردم.

سامان – ماها نگرانتیم دنیا….خیلی عوض شدی….خیلی ساکتی.

– خوب میشم.

سامان – امیدوارم.

و روی موهای بیرون زده پونه را نرم بوسید.

از این دست عاشقانه ها را هیچگاه تجربه نکردم.

مهم بود؟

گوشیم که زنگ خورد برخاستم.

همان عکس دونفرمان بود.

چرا عوض نمی کردم؟

– بگو.

– کجایی؟

– کافه سعید و سامان.

– قرصاتو که خوردی؟

عادتش بود شب به شب با اسم ام اس چکم کند.

نمی دانم امشب چه وقت زنگ زدن بود؟

– می خورم.

کمی سکوت شد و گفت : واقعا دیگه برات مهم نیستم؟

– این وقت شب زنگ زدی اینو بپرسی؟

– دنیا…

– بیا تمومش کنیم….حوصله بحثای بیخود ندارم میثاق.

– دنیای من این همه سرد نبود.

– میثاق حس و حال ندارم….ولم کن به خدا.

– دنیا من این همه دارم باهات راه میام….آخه من تو زندگیم به کی باج دادم که این همه دارم واسه تو کوتاه میام؟….دنیا همه منو دور زدن….تو مراعاتمو بکن….می فهمی؟

پا تخته سیاه کافه چیزی نوشتم و گفتم : میثاق میخوام قطع کنم.

– آره خب…واسه همه وقت داری الا میثاق.

یک عمر برای میثاق وقت داشتم.

بس نبود؟

– میثاق….

– باشه….راحتت میذارم…ولی یاد بگیر من کنارتم…تا ابد….میثاق ولت نمی کنه.

و قطع کرد.

درباره جنین چیزی نمی پرسید.

خودم را بغل گرفتم و به تخته سیاه نگاه کردم.

” میثاق….سبحان….فریبا ”

تخته پاک کن را روی تخته کشیدم و قدم عقب گذاشتم.

باید همه چیز را تمام می کردم.

خداقل برای خودم.

گرسنه ام بود.

این روزها زیاد اشتها داشتم.

پونه برای در راهمان ساندویچ کتلت گذاشته بود.

گازی به ساندویچ زدم.

کمی به مذاقم خوش نیامد.

گرسنه بودم اما.

گاز دوم را هم زدم.

کمی بینیم چین خورد.

– چرا ساکتی؟

نیم نگاهی جانبش انداختم و برای فرار از او گاز سوم را هم زدم.

و….

یک دستم جلوی دهانم بود و یه دستم بازویش را چنگ زد.

کنار جاده تزمز گرفت.

از ماشین بیرون پریدم.

کمی آن طرف تر تمام معده ام را بالا آوردم.

روی زانوهایم نشسته بودم.

معده ام درد می کرد.

دهانم طعم بدی داشت.

چشم هایم خیس بود.

بیشتر عق زدم.

و دستی کمرم را ماساژ می داد.

شقیه ام را می بوسید.

و من نای اعتراض نداشتم.

اشک هایش شقیقه ام را خیس می کرد.

– نمیخوام…این لجنی که هی حالتو بد می کنه رو نمیخوام…نمیخوامش دنیا…به کی بگم؟ …داری زجر می کشی عمر میثاق….بسه…تمومش کن.

سرم به اجبار روی شانه اش بود.

هر دو در جاده در این ساعت نیمه شب روی زانوهامان شسته بودیم و انگار خیال برخاستن نداشتیم.

بوی تنش را نفس کشیدم.

عمیق نفس کشیدم.

پیاپی نفس کشیدم.

– دنیا بیا و بی خیالش شو…دنیا من می میرم….با هر درد تو می میرم….دنیا….

دنیا می گفت.

شقیقه می بوسید.

و من نای کنار کشیدن را هم نداشتم.

فقط بو می کشیدم.

بگذار همه چیز بماند برای بعد.

من می خواهم بو بکشم.

و نفس می کشم.

نفس میکشم مردی را که نباید در دادگاه دلم حتی نفس بکشد.

نفس می کشم و تنم می لرزد.

اشک هایم می چکد.

معده ام تیر می کشد.

بر می خیزد.

دست زیر پایم می اندازد.

صندلی عقب می خواباندم.

پتوی مسافرتی را رویم می کشد.

به پشت دستم بوسه ای می زند.

دست میان موهایش می فرستد.

کمی آن طرف تر داد می کشد.

روی زمین زانو می زند.

هق می زند.

و اشک های من می چکد.

زمین و زمان بسته عشق توست

میخوام از زمین و زمان کنده شم

دستی به پای چشمم کشیدم.

روی صندلیش نشست.

راه افتاد.

گاهی نگاهم می کرد.

و من از ششه ، آسمان سیاه را خیره برانداز می کردم.

– دنیا….چرا منو می شکنی؟….من گوه خوردم….غلط کردم….دنیا…جان میثاق بیا و تمومش کن….واسه لج من خودت درد نکش.

یه چیزی تو چشمای خیس تو بود

که خیلی نمی شد تماشاش کرد

پتو را روی صورتم کشیدم.

دو شب دیگر عروس می شدم.

و جنینی میان رحمم جان می گرفت.

مرد جلوی ماشین هم دو شب دیگر داماد می شد.

و نمی خواست که جنین میان رحم عروسش جان بگیرد.

همه چیز خنده دار بود.

زیادی خنده دار.

آنقدر که گوش کر می کرد.

تنها منم ، همه درده تنم

یادگاری تو چشم خیس و ترم

پرستو جلوی رویم از این سمت به آن سمت می رفت.

بچه ها دو ساعت دیگر می رسیدند و قرار بود دخترها خانه ما و پسرها خانه میثاق جاگیر شوند.

پونه گیر داده بود نمی گذارد تا صبح بخوابم.

می گفت آخرین شب مجردیمان است.

گیر داده بود الکی که نیست.

و من بی حس بودم.

از دیشب…

از صبح…

همین صبحی که جلوی خانه ترمز گرفت.

چمدانم را تا اتاقم آورد.

لباس عروس را روی تختم گذاشت.

و همه خواب بودند.

ساعت پنج صبحی که در درگاه اتاقم در میان نگاه خیره من گفت : من صبرم زیاده دنیا…واسه تو صبرم زیاده.

از همین صبح بی حس بودم.

مامان و خاله با من حرف زدند.

بابا گفت دیر نشده…ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.

و نمی دانست که ماهی من مرده است.

و من فقط به تردیدهاشان لبخندی تلخ زدم و گفتم : بهتر از میثاق برای من پیدا نمی شود.

بی شک که برای این جنین و من بهتر پیدا نمی شد.

دست به شکمم بردم.

لمسش کردم.

برای اولین بار…

میثاق دیشب در بیایان بغض کرده بود و لجن نامیده بودش.

اولین بار بعد از خواستگاری سبحان هم با اخم های درهم بعد از یک دعوای حسابی بیخ گوشم با دادش سبحان را مرتیکه بی ناموس لجن نام داده بود.

و کم کم با سبحان کنار آمد.

با این جنین هم می آمد؟

مهم بود که کنار بیاید؟

من و این جنین می رفتیم.

سر دانیال به سرم چسبید و گفت : داری عروس میشی؟

– اوهوم.

– خیلی خوبه که با میثاق ازدواج می کنی….انشالا خوشبخت بشی آجی.

گونه اش را بوسیدم و او به اجبار راهی خرده فرمایشات پرستو شد.

مادرجان برای شام همه مان را خانه اش دعوت کرده بود.

و باباحاجی امروز راسته بازار را به ناهار مهمان کرده بود به یمن ازدواج عزیز کرده هایش.

پرستو روبرویم نشست و گفت : لباست خیلی خوشگله.

– ممنون.

– دنیا؟

– جونم؟

با ادوکلن های میز آرایشم درگیر بودم.

– تو واقعا به این ازدواج راضی هستی؟

– نباشم؟

– چی بگم والا؟….خوشحالم که دور نمیشی ازمون…زن یکی دیگه می شدی می رفتی حاجی حاجی مکه.

خم شدم و گونه اش را بوسیدم.

کاش می دانست دردهای من یکی دو تا نیستند.

یکی دوتا نیستند که بنشینم اینجا و از این قسم حس ها داشته باشم.

– مامانت میگه گفتی جهیزیه نمی بری.

– آره…نیازی نیست….میثاق زندگیش تکمیله.

– بابات برات حساب باز کرده….باباحاجی هم میخواد یکی از حجره هاشو نصف نصف بزنه به نامتون.

آن ها در چه فکر بودند و من در چه فکری.

قدم سمت در برداشت و کمی مکث کرد و گفت : می شناسمت….ناسلامتی هم تو برام خواهری هم من برات…خوشحال نیستی…غم داری….دنیا رو می شناسم….دنیای همیشگی نیستی.

و کمی بعد خانه مان از صدای خنده ها و احوالپرسی بچه ها با خانواده ام کمی رنگ وحال گرفته بود.

همایون هم آمده بود.

یک سره آویزانم بود.

مثل جوجه اردک پیم می آمد و می رفت.

حرف می زد.

از دوست دختر جدیدش می گفت.

عکسش را نشان می داد.

در فکر تعویض ماشینش بود.

همان ماشین لعنتی.

میثاق هم آمد.

با رویی گشاده.

و انگار نه انگار که ماه پیش عین دیوانه ها شده بود.

خودم را بند آشپزخانه کردم که مجبور نشوم نقش بازی کنم.

اما انگار او می خواست میخش را بکوبد.

محکم هم بکوید.

در آشپزخانه دست گرد کمرم انداخت و جلوی مامان روی موهایم را بوسید و همایون ادای غیرتی ها را درآورد.

کنار گوشم لب زد که…

– خوبی؟

شامه ام باز هم بوی تنش را دزدید و تن کنار کشیدم.

کاش می شد بینی ام را می کندم می انداختم یه گوشه ای که این هوس ها نکند.

لعنت به من.

لعنت به من.

لعنت به من.

پرستو – لیلی مجنون بازیو بذار واسه بعد….چرا ماشین نداری؟

دست گرد شانه ام انداخت و گفت : یه مشکلی داشت باید حل می شد.

پرستو چیزی نگفت و کاش می شد بکوبانم دم گوشش.

– ولم کن.

لب زدم و او با لبخند خم شد و آرام گفت : اینجا قلمروئه منه…نمی تونی بتازونی.

– حالمو به هم می زنی.

لبخندش ماسید و من راهی اتاقم شدم تا آماده شوم.

دلم عجیب هوس کشک و بادمجان مادرجان را داشت.

دست روی گردنم کشیدم.

همان جایی که عمیق بوسیده بودش.

همان جایی که تا چند روز ردی از کبودی داشت.

حرکت انگشتانم را تا روی لب هایم ادامه دادم.

همان جایی که به لب هایش فشرده شده بود.

همان جایی که فریاد های دردآلودم را در نطفه خفه کرده بود.

از آینه دل کندم.

حمام را بخار برداشته بود.

حوله ای گرد تنم پیچیدم.

پونه و مژده و پرستو آهسته حرف می زدند و ریز ریز می خندیدند.

لبه تختم نشستم و پونه گفت : بیا موهاتو شونه بزنم.

سری به بی خیالی تکان دادم و دراز کشیدم.

پرستو – با حوله نخواب می چایی.

باز مامان بازی هایش گل کرده بود.

پونه – راست میگه….فردا لاجون میشی میوفتی رو دستمون…این میثاق جونت بیخ خر ما رو می چسبه.

مژده آرام برخاست و بی خیال من سشوار به برق زد و با چشم و ابرو اشاره به برخاستنم کرد.

نشستم.

و پونه با مسخره بازی می خواست لباس خواب منافی عفتی که مامان در چمدان لباس های برگشتم گذاشته بود را تن بزنم.

به این جلف بازی هایش می خندیدم.

مژد هموهایم را خشک کرد.

بافت شل زد.

گونه ام را بوسید و کنار گوشم لب زد که….

– خوشبخت بشی….

می شدم؟

خوشبخت….

با میثاق؟

مردی که هنوز هم سنتوری ذهنش فریبا می نواخت.

پرستو – فکرشو می کردی افتخار پیدا کنی جاری من بشی؟

پونه خندید و گوشی من زنگ خورد.

پرستو نزدیکش بود.

با اخم به اسکرین گوشیم خیره بود.

ریجکت داد.

عصبی از جا برخاست.

حرکاتش را با بهت می نگریستیم.

سمت در گام برداشت و بی خیال ما شماره گرفت و گوشی به گوش برد.

– الو میثاق…

و از در گذشت.

پونه – این چش شد یهو؟

شانه بالا انداختم و مژده گفت : از اون دوتا خبری نیست؟

منظورش همان دوتا بود.

همان هایی که بی خیال ما دوتا شدند.

– نه.

پونه – خبر عروسیتون تو دانشکده پیچیده….بالطبع گروه گرافیک هم فهمیدن.

شانه بالا انداختم و گفتم : مهمه؟

مژده – آره مهمه…فریبا آدمی نیست که از میثاق بگذره….هیچ دختری از میثاق نمی گذره…اینو که می دونی؟

روی تخت باز هم دراز کشیدم و پرستو پا به اتاق گذاشت.

عصبی بود.

لب هایش را گاز می گرفت.

و نگاهش را از گوشی من بر نمی داشت.

پرستو – دنیا بیا این گوشیتو خاموش کن.

– واسه چی؟

پرستو – مگه امشب قرار نبود واسه ما باشی؟

پونه با چشم و ابرو اشاره ای به پرستو زد.

مژده شانه بالا انداخت.

پرستو کنارم روی تخت جا باز کرد و خوابید.

سر در گوشم برد و گفت : دوست دارم عروس خانوم.

عروس؟

عروس…

پوزخند زدم.

به سقف خیره شدم.

پونه حرف می زد.

مژده همراهیش می کرد.

پرستو فکری بود.

و من….

عروس می شدم؟

عروس میثاق؟

مردی که یک عمر….

برود به درک همه این عمر…

گوشیم که از شب پیش خاموش بود را روشن کردم.

آرایشگر کمی حراف بود و اعصاب من دم به دم ضعیف تر می شد.

چشمم روی سیل اس ام اس ها و نام مخاطبش خیره مانده بود.

لبم را از شدت درد گزیدم.

وسط این بحبوحه این یکی را کم داشتم.

گوشی که میان دستم لرزید خوف برم داشت.

در راهرو ریجکت کردم.

دودل بودم.

تمام زندگیش خریت بود.

عجول بود و بی منطق.

می ترسیدم.

از خریتش.

از خودم.

از خودش.

از میثاق.

اس ام اسی باز رسید.

باز کردم.

– بیا پایین….وگرنه من میام بالا….می شناسیم که.

دست هایم کمی می لرزید.

بسشان بود.

بقیه بسشان بود.

بسشان بود بس که از قِبل من کشیده بودند.

این یکی را باید خودم حل می کردم.

به دور از آبروریزی.

تمام شهر باباحاجیم را می شناختند.

نمی گذاشتم آبرویش را لگدمال کنند.

یک بار کمرش را خم کردند بس بود.

این بار خودم خم می کردم کمری که بسته بود به همت آبروریزی باباحاجیم.

مانتویم را برداشتم.

پرستو و پونه و مژده هر کدام حواسشان گرم بود.

از پله ها پایین آمدم.

حالت تهوع داشتم.

و زیر دلم درد می کرد.

در پاجروی مشکی اش نشسته بود.

دست به لب برده بود.

نگاهش که به من افتاد به آنی از ماشین بیرون زد.

فاصله مان را خواست پر کند که قدمی عقب گذاشتم.

از دیوانه بازی هایی که مختص خودش بود می ترسیدم.

از تمام او می ترسیدم.

– اینجا اومدی واسه چی؟

پوزخند زد.

دست به صورتش کشد.

عقب و جلو رفت.

و من از این حالت هایش که عاقبتش به دیوانه بازی های مختص خودش می رسید خوف داشتم.

این آدم پیش بینی نمی شد.

– مگه ما با هم حرف نزدیم؟….مگه حرف نزدیم؟

داد کشید و من نگاهم را سرتاسر کوچه گرداندم.

هنوز مانده بود که دیوانه بازی هایش را رو کند.

– چته؟….چرا داد می زنی؟

قدم سمتم برداشت و من به دیوار چسبیدم.

– جواب منو بده….جواب منو بده….مگه ما با هم حرف نزدیم؟

– نزدیم….تو فقط حرف زدی….من هیچی نگفتم….اصن جایی واسه حرف زدن گذاشتی؟

جلویم راه رفت.

دست به موهایش کشید.

عصبی بود.

و حالت تهوع من دم به دم بیشتر می شد.

سمتم که گام برداشت در خودم مچاله شدم.

– نمیذارم….نچ….نه…نمیشه…عم را….من عادت ندارم چیزی از دستم بره….نچ…نه…نمیشه.

بازویم را که چنگ زد عمق فاجعه را درک کردم.

می خواست ریشه مان را بزند.

آبرومان را بریزد.

دیوانه بود.

دیوانه…

خودم را عقب کشیدم.

به صورتش چنگ انداختم.

سیلی به صورتم زد.

منگ شده بودم.

ترسیده بودم.

داد نمی شد کشید.

آبروی باباحاجیم پس چه؟

در ماشین را که گشود بیشتر تقلا کردم.

نفسم بالا نمی آمد.

زیر دلم تیر می کشید.

حالت تهوع مجالم نمی داد.

خواست سوارم کند که صدای ماشینی نگاه جفتمان را به پیچ کوچه کشاند.

و…

من توانستم نفس بکشم.

وقتی بازویم رها شد که کسی داد کشید که…

– سبحان…

سبحان رهایم کرد و من لبه جدول نشستم.

حالت تهوعم لحظه به لحظه تشدید می شد و می دیدم که میثاق یقه سبحان را گرفته است و نعره می کشد.

کاش یکی ساکتش می کرد.

این مرد ذره ای فکر آبروی باباحاجیم نبود.

سبحان که مشت کوبید به سینه میثاق برخاستم.

این مرد روانی را چه می شد؟

آمده بود.

گند زده بود.

رفته بود.

و فکر می کرد برگشتی هم ممکن است اتفاق بیوفتد؟

این مرد برگشته بود که بیشتر گند بزند؟

گند بزند به من؟

به باباحاجی؟

به بابا؟

به آخرین داشته هایم؟

به امروز؟

به….

به میثاق؟

– ولش کن عوضی.

نگاه غرق خونش برگشت سمتم و میثاق از فرصت استفاده کرد و به دیوار کوباندش.

– میثاق….

میثاق – تو برو داخل.

– میثاق….

میثاق – میگمت بروووو….

داد کشید و ذره ای هم خدا را بنده نمی شد.

ترمز ماشینی دیگر نگاهم را به جگواری آشنا کشاند و او را دیدم که سمت آن دو دوید و همایون هم سمت من قدم تند کرد.

در آغوشش خزیدم.

میان میثاق و سبحان ایستاده بود و میثاق را عملا در آغوش کشیده بود.

شهاب – بسه مرد…تمومش کن…تو هم گورتو گم کن.

سبحان – من بدون دنیا هیچ جا نمیرم.

نمی رفت؟

بدون من؟

این مردک بی شک دیوانه بود.

دیوانه و محق.

واقعا فکر می کرد دیگر چیزی هم بینمان جریان دارد؟

از همایون جدا شدم و قدم برداشتم و برق سیلی ام جز او ، سه مرد دیگر را هم شوکه کرد.

خم شدم و صورتی که کج شده بود و ناباور خیره ام بود را به تماشا نشستم.

– من با تو بهشت هم نمیام….نزدیک من نشو…نزدیک ما نباش.

این جمع بستن انگار آتشش زد.

و انگار آب ریخت روی آتش میثاق که دست گرد شانه ام حلقه کرد.

میثاق – جوابتو که شنیدی….پس هری…به اون زنیکت هم بگو میثاق دنیاشو دوس داره…آیندشو دوس داره….بگو آیندشونو دوس داره…بهش بگو دیگه زنگ نزنه به من….بهش بگو میثاق فقط یه بار فرصت میده…فرصت دادم خودشو نشون داد…چیز مالی نبود.

دروغ هم که حناق نیست بچسبد بیخ خر میثاق.

چیز مالی نبود؟

چیز مالی نبود و این همه برایش له له می زدی؟

چیز مالی نیست و هنوز در فکرت ملکه وار زنده است؟

سبحان قدم عقب گذاشت.

چشم هایش برق زد.

سبحان – خیلی نامردی….خیلی کثیفی…قرارمون این نبود.

روی صحبتش با میثاق بود.

میثاق – ما قراری نداشتیم…دنبال زن و بچه و زندگیت نمیام….دنبال زن و زندگیم نیا.

راستی فریبا تا حالا حامله شده بود؟

و چقدر میثاق بی خیال بچه مان را حذف کرد.

مهم بود؟

مهم بود وقتی کمی دیگر من و این بچه برای همیشه می رفتیم تا بی خیال این جماعت گوشه ای با هم زندگی کنیم؟

ماشین سبحان با سرعت از کنارمان گذشت و همایون گفت : حالم ازش به هم می خوره.

میثاق به نیمرخم خیره بود.

شقیقه ام را بوسید و کنار گوشم لب زد که…

– خوبی؟

نگاهش کردم و تن کنار کشیدم و شهاب گفت : مثلا روز عروسیتونه؟…دختر بدو خوشگل کن…چرا اینجا موندی؟

همایون – هیچیشون به آدمیزاد نبرده.

نگاهم را از چشم های میثاق کنار کشیدم.

شهاب اینجا چه می کرد؟

میثاق تا در آرایشگاه همراهیم کرد.

– چطور فهمیدی؟

– شهاب بهم گفت ماشینشو صبح در خونه باباحاجی دیده…داشته تعقیبتون می کرده.

– شهاب…

– یه قراره….سرمون هم بره…دشمن خونی هم که باشیم… شب عروسی هم باید ساقدوش هم باشیم….بدو برو خوشگل کن.

– آبنبات داری؟

– چی؟

– آبنبات.

– آره تو ماشین…

باز هم پرشیای همایون دستش بود.

کمی بعد با مشتی آبنبات برگشت.

– واسه چی میخوای؟….تو که آبنبات دوس نداری.

– حالت تهوع دارم.

و بی خیال چشم های حرصیش از پله های آرایشگاه بالا رفتم.

به درک که این جنین را دوست نداشت.

این جنین می ماند.

دکتر گفته بود خانم های بارداری را ویزیت کرده است که با یک پله بالا پایین رفتن بچه شان سقط شده و نمی دانم چرا می گوید من شرایط نرمالی ندارم وقتی این همه دردسر از سر می گذارنم و این جنین پا به جفت ماندگاری می کند.

دامن لباسم را مشت کردم.

عصبی بودم.

عکاس دم به دم حالت های عجیب از ما می خواست.

میثاق را هم کلافه کرده بود.

ژست آخر بود.

لب های میثاق به گردنم چسبیده بود.

انگار داغم می زدند.

یک به یک آن شب یادم می آمد.

وقتی که لب هایش گردنم را لحظه ای رها نمی کردند.

وقتی که میان یکی از فریبا گفتن هایش یادش آمد دنیا زیر تنش دارد جان می دهد.

وقتی که بوسه آخرش با اشک همراه بود و گفت : ببخش دنیا.

وقتی تنش کنار رفت و ساعتی بعد کنار جسد دخترانه های من ، صدای نفس هایش خبر از خوابش می داد.

وقتی با تنی که له شده بود لباس هایم را تن زدم.

وقتی که راهی شدم.

چشم هایم بسته بود.

بغض داشتم.

و چلیک عکس به آنی مرا از میثاق جدا کرد.

میثاق با چشم هایی که کمی غم داشت نگاهم می کرد و من دست به گردنم می کشیدم تا پاک کنم آثار به جا مانده از لب هایی که سوزانده بودم.

روی صندلی همان حوالی نشستم و میثاق شنل را روی دوشم انداخت و روبرویم روی زانویش نشست و خیره صورتم گفت : خوشگل شدی….خیلی….بیشتر از همیشه….از وقتی سوار ماشین شدی می خواستم بهت بگم.

نگاهم را از چشمانش گرفتم.

یادم است عروسی میعاد آرایشم را مسخره کرده بود.

اشکم را درآورده بود.

و من در سرویس تمام آرایشم را پاک کرده بودم و تا آخر مجلس هم طرفش نرفتم.

هیچ وقت در نظرش زیبا نبودم.

بی شک می خواست خرم کند.

بی شک می خواست جبران کند.

جبران می شد؟

شنل را روی سرم کشیدم.

قدم به کوچه گذاشتیم و در آذورای سفید را برایم گشود.

– واسه چی ماشین خودتو گل نزدی؟….ماشین کیه؟

– گفتی از ماشینم بدت میاد…عوضش کردم….همونیه که دوس داری….گفتی آذورا دوس داری.

به نیمرخش خیره شدم.

زدن شرکت آنقدر برایش قسط و قرض گذاشته بود که جایی برای خرید یک ماشین مدل بالا نگذارد.

سوالی که تا نوک زبانم آمد را بلعیدم.

– پروژه سمیع ، فروش رفته…خونه رو هم دارم عوض می کنم….واسه دوتامون کوچیکه.

پوزخند زدم.

– اگه حالا بهت فرصت میدم که بری یه خونه دیگه….دلیل این نیست که تا آخر ازت جدا باشم….دارم بهت آوانس میدم دنیا….می فهمی که؟….منو که می شناسی؟…من فقط یه روز نبینمت آسمونو زمین میارم.

این بار صدای پوزخندم در اتاقک ماشین انعکاس یافت.

نگاهم کرد و من گفتم : پس آسمونو از حالا بیار زمین….چون همه هدف من اینه که پام رسید استکهلم بعد از اقامت تحصیلیم به هر ترفندی اقامت دائم بگیرم….در ضمن تو شرایط ضمن عقد حق طلاق حتما باید باشه….قرامون که یادت نرفته.

– قرار؟….جوابتو شنیده بودی….در ضمن…آرزوهاتو غلاف کن…همین که میذارم سه سال بری خودش خیلیه…منو رو دنده لج ننداز…ننداز وقتی میتونم کاری کنم که بورسیه به تو تعلق نگیره.

دامنم را باز چنگ زدم.

میثاق را می شناختم.

آری بهتر از هر کسی می شناختم.

ماشین را جلوی در باغ نگه داشت.

مامان و خاله با ظرف اسپند ایستاده بودند.

مادرجان با گوشه چارقدش اشک هایش را می گرفت.

باباحاجی و بابا و عمو هم با لبخند به ما خیره بوند.

همایون دست گرد شانه دانیال انداخته بود و هر دو خوشحال بودند.

بچه ها هم با شادی و شعف نگاهمان می کردند.

و شهاب….

کمی آن سو تر به دیوار تکیه داده بود و با لبخندی عمیق و چشم هایی خوشحال براندازمان می کرد.

سمتمان آمد.

قبل از همه میثاق را در آغوش کشید.

میثاق محکم بغلش کرد.

لب زد که…

– نوکرتم.

و شهاب شانه اش را بوسید.

میثاق که دستم را گرفت شهاب گفت : خوشحالم براتون.

با نگاهی سردرگم خیره اش شدم.

این خوشحالی از چه بابت بود؟

مگر دم از رفاقت نمی زد؟

مگر نباید غمگین می بود از بابت اینکه میثاق به عشقش نرسیده است؟

این مرد را درک نمی کردم.

همه می بوسیدنمان.

در آغوش بابا بیشتر ماندم.

باباحاجی جفتمان را بغل کرد.

مامان با دیدنم اشک می ریخت.

بوسیدمش.

خاله پر از ذوق هردومان را بوسید.

پونه و پرستو و مژده جیغ جیغ می کردند.

و من به شادیشان لبخند می زدم.

قبل از پا گذاشتن به ساختمان به اتاق ته باغ نگاهی انداختم.

این باغ انگار با سرنوشت من عجین بود.

از میان جمعیت گذشتیم.

اتاق عقد را زیبا چیده بودند.

خاله زیاد خرج کرده بود.

و خوشحال بود.

روی صندلی نشستم.

میثاق هم دستم را گرفت و جفتم نشست.

میعاد در گوش میثاق چیزی گفت.

نگاهم روی همه چرخ می خورد.

عاقد می خواند.

روی دست هایمان نگاهم را قفل کرده بودم.

یک روز در دوازده سالگی های من گفته بود دست هامان به هم می آید.

و این حرفش انگار با هیچ اتفاقی پاک نشد.

بار سوم که خواند هنوز به دست هامان نگاه می کردم.

میثاق دستبندی به مچم انداخت.

زیرلفظیم را هم گرفته بودم.

– دوشیزه مکرمه….

دوشیزه ؟

جالب است.

زیادی جالب است.

با اجازه بزرگترها آرام بله گفتم.

میثاق به رویم لبخند زد.

او هم بله گفت.

همه در آغوشم می کشیدند.

هدیه می دادند.

آرزوی خوشبختی داشتند.

خوشبختی؟

می شد؟

میثاق دست گرد کمرم انداخته بود.

هوا هم هی گرم می شد.

به همه لبخند می زدم.

میثاق لحظه ای رهایم نمی کرد.

میثاق هیچ وقت رهایم نکرده بود.

و همین بزرگترین خار چشم سبحان بود.

به نیمرخش که لبخند می زد نگاه کردم.

نگاهم کرد و با لبخندی که عمیق تر شده بود گفت : چیه خوشگل خانوم؟

نگاهم را فراری دادم.

سر در گوشم برد و گفت : خوبی؟….دیگه حالت تهوع نداری؟

یک روز گفته بود از حالت تهوع بیزار است.

مامانم می گفت هر بار خاله سر آخرین بارداری ناموفقش بالا می آورده است ، میثاق گریه و زاری راه می انداخته است.

می گفت تا چند وقتی افسردگی داشته است.

می گفت و من یادم است هیچ گاه از هیچ بچه کوچکی خوشش نیامد.

– خوبم.

کمی بعد مجلس از مردان خالی شد.

مژده و پرستو و پونه بی خیال رقصیدن نمی شدند.

دختر عمه هایم دستم را کشیدند برای رقصیدن.

به اجبار کمی رقصیدم.

تمام این مراسم خنده دار بود.

خنده دار بود وقتی تمام فکر من حول اتاق ته باغ بود.

حول آن شب.

شبی که میثاق می مرد و من را هم با خود زنده به گور می کرد.

چه شبی بود آن شب.

چه شب بود امشب.

بعد از شامی که میثاق جلوی فیلمبردار مجبورم کرد تا آخرش را بخورم و در سکوتی عجیب فرورفته بودم بزرگترها با آرزوی خوشبختی رفتند و جوان ها ماندند.

مامانم تا لحظه آخر اشک می ریخت.

خاله آرامش می کرد.

بابا پیشانیم را بوسید.

باباحاجی سند حجره را دستمان داد.

رقص و پایکوبی جوان ها را نگاه می کردم.

برای ما شاد بودند؟

همایون دستم را کشید.

میثاق اخم کرد.

ولی من با همایون می رقصیدم.

سامان و سعید و میعاد هم با زوج هاشان دوره مان کردند.

دوست دختر همایون هم بود.

میثاق خودش را نزدیکمان کرد.

دیست دور کمرم پیچاند.

خیره اش شدم.

اتاق ته باغ چند متر آن طرف تر بود.

و نهال بالاسر سنگ قبر آن شبمان در شکم من رشد می کرد.

و او چگونه می توانست اینقدر لبخند بزند؟

شهاب را نگاه کردم.

خیره مان بود.

با چشم هایی که شاد بود.

شهاب را درک نمی کردم.

همه می دانستند که جانش برای میثاق در می رود.

اما از چه رو میثاق رهایش کرد را نمی دانم.

قدم سمتمان برداشت.

شهاب – این خوشگل خانومت با ما هم می رقصه؟

روی صحبتش با میثاق بود.

میثاق دست روی شانه اش گذاشت و چیزی در گوشش گفت و او به تایید سری تکان داد.

آهنگ که عوض شد کمی شوکه ، روبرویش با خستگی تکان می خوردم.

– براتون خوشحالم.

– دومین باره که میگی….واسه چی باید خوشحال باشی؟….چی شد اصن یهو با هم خوب شدین؟

– من یه اشتباهی کردم….بزرگ…بیا در موردش حرف نزنیم….خودت خوبی؟

– تو زیادی خوشحالی.

– آره خب….خوشحالم….من داداش ندارم….میثاق داداشمه….شب عروسیشه…باید خوشحال باشم…خسته ای برو بشین.

با چشم هایی که واقعا خسته بود نگاهش کردم و او دست به جیبش برد و مچم را باز کرد و چیزی میانش گذاشت.

گردنبند زیبایی بود.

دنیا و میثاق را به یونانی در هم تنیده بودند.

یونانی این دو اسم را در پانزده سالگی یاد گرفتم.

نگاهم روی پلاک گردنبند مانده بود و شهاب باز از جمع رقصنده ها دور شد.

و میثاق کمی آن طرف تر با لبخند نگاهم می کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x