رمان روشنایی مثل آیدین پارت 8

4.3
(9)

بی شک این عروسک زیبا شمیم بود.

عکس هایش را در خانه مادام دیده بودم.

از آغوش شهاب که بیرون آمد در برابر لبخند شاد نامدار تنها لبخند کوچکی زد و دست های باز شده نامدار برای در آغوش گرفتنش را نادیده گرفت و تنها دستش را فشرد.

گونه میثاق را هم بوسید و سمت من آمد و با چشم های خوشحالش گفت : سلام…خیلی خوشحالم از دیدنت دنیا جان….خیلی خوشحالم.

و در آغوشم گرفت.

عطر گرم و شیرینش در بینیم پیچید و من از این همه صمیمیتش خوشم آمد.

پسرها چمدان به دست راهی خانه شدند و شمیم دست پشتم گذاشت و گفت : خوبی؟…راحت بودی تو پرواز؟…اذیت نشدی؟

– نه خوب بود.

با لبخند به شکم کمی برآمده ای که از زیر پلیور یقه اسکیم زیاد هم به چشم نمی آمد نگاه انداخت و گفت : خیلی خوشحالم براتون.

لبخندی به این همه مهرش زدم و نگاهم را گرد محوطه خانه انداختم.

سکوت خوب و عجیبی داشت.

به نگاه کنجکاوم لبخند زد و گفت : خوشحالم که دنیای معروف میثاقو می بینم…هوا سرده بریم داخل.

دنیای معروف؟

همراه شمیم از راهرو گذشتیم و وارد نشیمن گرم و زیبا و بزرگ خانه شدیم.

هیزم ها در شومینه زیبای سالن می سوختند.

نامدار و شهاب خسته روی کاناپه بزرگ پسته ای رنگ میان سالن لم داده بودند.

جمدان ها گوشه ای تلنبار شده بود.

شمیم دسته مویی پشت گوشش زد و گفت : با یه قهوه چطورین؟

پسرها همگی تایید کردند و من روی کاناپه تکی نزدیک شومینه نشستم و میثاق روی دسته کاناپه من نشست و گفت : نظرت چیه؟

– عالی….هم اینجا…هم شمیم.

لبخند زد و روی موهایم را بوسید و گفت : میرم چمدونا رو ببرم اتاقت.

سری تکان دادم و نامدار را دیدم که به پیچ راهرویی که از سمت چپ ورودی به سمت آشپزخانه می رفت خیره بود.

شمیم گونه میثاق را بوسیده بود ولی تنها با نامدار دست داده بود.

این قضیه می توانست موضوع پشت پرده ای داشته باشد.

شهاب صدایش را بلند کرد و گفت : شمیم رکسانا کجاست؟

با ابروهای گره خورده پرسید.

شمیم با سینی وارد سالن شد و میثاق هم از پله های کنار راهرو به جمعمان پیوست.

شمیم – دانشگاست…شب هم دیر وقت میاد…تولد یکی از دوستاشه.

میثاق خنده ای منظوردار کرد و باز هم روی دسته کاناپه ام نشست و گفت : بعد از قهوه برو یه دوش بگیر و کمی استراحت کن.

شمیم سینی قهوه را برابرم گرفت و من کیک خانگیش را با ذوق بو کشیدم.

شمیم – چقده خانوم دوست شدی میثاق.

میثاق موهای شمیم را به هم ریخت و شهاب گفت : زن ذلیله مرتیکه.

نامدار خیلی مردانه و شیک تنها لبخندی زد.

شمیم که روی دسته کاناپه کنار شهاب نشست گفت : خیلی خوشحالم که اومدین.

شهاب با لبخند گونه شمیم را بوسید و گفت : قربونش برم من.

شهاب برای شمیم از ته دل لبخند می زد.

مثل لبخندهایی که نثار مادام می کرد.

شهاب این دو زن را انگار می پرستید.

مادام هم همیشه می گفت.

می گفت شمیم جان شهاب است.

می گفت شمیم یک آخ می گوید شهاب یقه جر می دهد.

می گفت و من به این برادرانه ها لبخند می زدم.

همایون هم همین گونه بود برای من.

نه به این شوری اما بی نمک هم نبود.

شمیم لبخندی به منی که خیره اش بودم زد و گفت : باورم نمیشه که میثاق گذاشته باشه خانومش پیش ما زندگی کنه.

میثاق – شرایط ایجاب می کرد ولی می دونی که چقدر برام اذیته.

شمیم لبخندی شوخ زد و رو به شهاب گفت : این از دست رفته.

شهاب خندید و نامدار کمی اخم آلود بلند شد و گفت : من میرم استراحت کنم…اتاق همیشگی باید برم؟

شمیم – آره فقط اینبار دوتا هم اتاقی هم داری.

نامدار سری تکان داد و با کتی که روی دستش انداخته بود خیلی شیک پله ها را بالا رفت.

شمیم نفس عمیقی کشید و باز هم سعی کرد لبخندی بزند.

بی شک این خانه داستان های زیادی برای من داشت

از پنجره اتاقم به نور خانه همسایه خیره بودیم.

تقه ای به در خورد و نگاه من به شمیم افتاد.

با لبخند گفت : مزاحم خلوتتم؟

– ابدا.

روی تختم نشست و گفت : خیلی خوشگل تر از عکساتی.

– مگه عکسای من رو دیدی؟

– مگه میشه میثاق عکسای تو رو نشون نداده باشه؟

با تعجب نگاهش کردم و او خندید.

– میثاق خیلی دوست داره…خیلی زیاد.

سرم را با کشیدن خطوط فرضی روی تن روتختی گرم کردم و او گفت : با هم مشکل دارین؟

– نمی دونم.

دست روی دستم گذاشت و گفت : مگه میشه؟

– شده تا حالا تو یه بی حسی عجیب باشی…من الان دقیق تو این حالتم…نمی دونم حتی از خودم چی میخوام…من…من حسم…وحشتناکه این بی حسی.

تنم را بغل زد و من سر روی شانه اش گذاشتم.

جلوی اهالی این خانه دیگر نیاز نبود نقشی بازی کنم.

دیگر نیاز نبود بخواهم ثابت کنم همه چیز خوب است.

این جا اهالیش نصیحت نمی کردند.

– دنیا؟

صدای میثاق مرا از آغوش شمیم بیرون کشید.

به او که در قاب در با تعجب ما را برانداز می کرد ، نگاه کردم.

میثاق چشم های کشیده و زیبایی داشت…نه که خیلی زیبا باشد و خاص…نه…ولی زیبا بود…رنگ چشم هایش هم شکلاتی زیبایی بود…چشم هایش را همیشه دوست…

نفس عمیقی کشیدم.

شمیم – تنهاتون میذارم.

و از اتاق بیرون رفت.

به تاج تخت تکیه دادم و او رو به من لبه آن طرف تخت نشست.

– چی می گفتین به هم؟

– کی گفته که تو باید از همه چی سر دربیاری؟

لبخند زد و خودش را به کنارم سراند و دراز کشید.

به سقف خیره شده بود.

بینی اش قوس داشت اما به صورتش می آمد.

فرورفتگی چانه اش عمیق بود و لب های گوشتی اش به این عمق دامن می زد.

پونه می گفت صورت کشیده و موهای پر و مشکی میثاق زیادی دلبر است.

مژده هم می گفت لب های میثاق شاهکار خلقت است.

– خوردی منو.

پوزخند زدم و نگاهم را به پنجره زیبای اتاق دوختم.

پنجره ای که سکوی زیبایی برای نشستن داشت.

– بریم شام بخوریم؟

سری تکان دادم و او زودتر از جایش برخاست و روبروی آینه موهایش را نظم داد.

همان هایی که پونه می گفت زیادی دلبرند.

– میثاق؟

– جون؟

– اگه فریبا طلاق بگیره….به نظرت می تونی باز هم بهش فکر کنی؟

خودم هم نفهمیدم چرا این سوال پرت را پرسیدم.

دستش میان موهایش مانده بود و از آینه مرا نگاه می کرد.

نگاهم را از نگاه برنده اش گرفتم و قدم سمت در اتاق برداشتم.

– نمی دونم چرا هی چرخ می زنی تو گذشته؟…ولی اینو بدون که اگه آسمون زمین بیاد من دیگه یه اشتباهو دوبار تکرار نمی کنم…ازت دست نمی کشم دنیا…فقط بهت فرصت میدم…همین.

از در بیرون زدم و پله ها را پایین رفتم.

نامدار پست میز آشپرخانه نشسته بود و در لپ تاپش چیزی مطالعه می کرد.

شهاب و شمیم هم پشت اجاق گاز ایستاده بودند و با خنده هم غذا می پختند و هم حرف می زدند.

دوشادوش شهاب ایستادم و قارچ سوخاری از ظرف کش رفتم.

شهاب – عین دزدا ناخونک نزن…بشین برات میارم.

میثاق کمی بعد با چشم هایی که اثراتی از آن غبار حرف های چند لحظه من داشت ، روبروی نامدار نشست و لپ تاپش را گشود.

شمیم – اومدین اینجا تفریح یا اومدین کارای عقب افتادتونو راه بندازین؟

نامدار لبخندی به شمیم زد و عینکش را از روی چشم هایش برداشت و گفت : خب الان مثلا چی کار کنیم؟

شمیم آمد چیزی بگوید که صدای موتور ماشینی نگاهش ا به پنجره کشاند.

شمیم – قرار نبود اینقدر زود بیاد.

شهاب خودش را به پنجره رساند و کمی پرده را کنار زد و خیره بیرون شد.

میثاق – سرت به کار خودت باشه.

شهاب دستی در هوا به معنی برو بابا تکان داد و من کمی بعد خیره موهای کوتاه خرمایی و چشم های زمردی رنگ دختری بودم که به قاب در آشپرخانه تکیه داده بود.

نگاهم از روی دامن پشمی کوتاهش و پلیور زیبایش برداشته شد و باز هم رسید به چشم های زمردیش که بی توجه به سایرین روی شکم من بالا پایین می شد.

میثاق از جا برخاست و لبخندی به لب آورد و گفت : سلام رکسانا.

رکسانا با نگاهی که انگار می شد میانش رگه هایی از نفرت را حس کرد نگاهی به او انداخت و جوابی نداد.

شهاب حرکتی کرد و قدمی سمت رکسانا برداشت.

رکسانا اما بی تفاوت از کنارش گذشت و خم شد و گونه نامدار را بوسید و گفت : خوب شد اومدی.

نامدار لبخندی بی حالی زد.

جو به وجود آمده همه را شوکه کرده بود.

شمیم به خودش آمد و گفت : خوب وقتی رسیدی داشتم میز شامو می چیدم.

رکسانا سری تکان داد و رو به منی که با نگاهی مات نگاهش می کردم گفت : خوبی؟

سری تکان دادم و او لبخندی زد و گفت : خوشگلی.

شمیم – از عکساش خوشگل تره.

رکسانا سری تکان داد و کاپشنش را از پشتی صندلی آویزان کرد و پشت صندلی نشست.

شهاب تمام مدت گوشه ای ایستاده بود و تمام حرکات رکسانا را با چشم هایش می بلعید.

نامدار – شمیم می گفت مهمونی بودی.

رکسانا – آره خسته بودم زود برگشتم.

روی صندلی کنارش نشستم و نگاهم دمی ار روی موهای کوتاه و زیبایش کنده نمی شد.

نگاهش را روی من چرخاند و با لبخندی که لب های باریکش را انحنا می داد گفت : چیه؟…چرا اینجور نگام می کنی؟

کمی خودم را عقب کشیدم و دسته مویی پشت گوشم زدم و گفتم : هیچی.

رکسانا – این که می گفت شلوغی.

نگاهم تا روی اینی که او گفت حرکت کرد.

میثاق پر اخمی را می گفت که دست به سینه به ما دو نفر نگاه می کرد.

لبخند ماتی زدم و شمیم گفت : رکسانا اذیتش نکن.

رکسانا شانه بالا داد و گفت : اذیتش نمی کنم…ازش خوشم میاد…نازنازیه.

شمیم سری تکان داد و نفسش را بیرون داد.

شهاب سر به زیر میز را می چید و شمیم هم کمکش می کرد.

نامدار کمی عصبی بود.

این را می شد از ضرب انگشت هایش روی میز فهمید.

شهاب و شمیم که نشستند ، شمیم ظرف رکسانا را از غذا پر کرد و شهاب ظرف مرا.

شهاب را با چشم هایم دنیال می کردم.

چشم هایش دنبال دست های باریک رکسانا بود.

میثاق – چرا غذاتو نمی خوری؟

روی صحبتش با من بود.

رکسانا – مثلا نگرانشی؟

شمیم – رکسانا…

رکسانا – باشه حرف نمی زنم تا خاطر همایونیشون مکدر نشه.

اخم های میثاق بیشتر در هم گره خورد.

خم شدم روی ظرف غذا و چگالی از اسپاگتی به دهان گذاشتم.

نامدار با این حرکت من لبخند زد و نگاه رکسانا روی من برگشت.

چنگالی دیگر میان اسپاگتی ها فرو کردم و به دهان بردم.

میثاق – آروم تر بخور.

رکسانا – نگرانشی؟

میثاق عصبی دستی به صورتش کشید و گفت : نباید باشم؟

رکسانا بی تفاوت پوزخندی زد و لیوان آب را به لب هایش نزدیک کرد.

میثاق – پرسیدم نباید نگران باشم؟

رکسانا – فکر نمی کردم حیوونا هم نگران شدن بلد باشن.

صدای چنگال و قاشق قطع شد.

شمیم چشم هایش را محکم بست و دمی عمیق گرفت.

شهاب نگاهش میان میثاق عصبی و رکسانای خندان در رفت و آمد بود.

شهاب – رکسی جان…

گردن رکسانا به آنی به سمت شهاب چرخید.

منِ بی طرف را هم خوف برداشت انگار ، که چنگال از میان انگشتانم در بشقاب سر خورد.

رکسانا – رکسی….رکسی…رکسی…یادمه رکسی اسم سگت بود….نه؟

شمیم از پشت میز بلند شد و عصبی گفت : رکسان خواهش می کنم.

رکسانا – خواهش چی؟

شمیم – تمومش کن…بذار شاممونو بخوریم….بعد از این همه وقت دور هم جمع شدیم.

رکسانا – آهان…باشه…من که چیزی نگفتم…فقط یاد سگ داداشت افتادم.

شهاب سرش را بلند کرد.

چشم هایش رگه هایی از سرخی داشت.

شهاب – من متاسفم.

شانه های رکسانا لرزید.

خنده اش صدا دار شد و من با چشم های وق زده نگاهش می کردم.

رکسانا – می فهمی شمیم ؟…میگه متاسفه….میگه متاسفه.

خنده اش یک دفعه قطع شد و نگاهش روی شهاب چرخید.

رکسانا – نباش…نباش…اصلا متاسف نباش…چون یر به یریم…تو منو کشتی…من تولتو.

کمی بعد که از پله ها بالا رفت نامدار به شهاب توپید که…

نامدار – درست اسمشو صدا بزن…اگه نمی تونی لال شو.

– به چی نگاه می کنی؟

نگاهم را از پنجره گرفتم و روی پاشنه پا چرخیدم و به اویی که روی تخت به پهلو دراز کشیده بود خیره شدم.

– رکسانا با شماها چه مشکلی داره؟

روی تخت نشست و عصبی دستی میان موهایش فرستاد.

– شهاب قضیه من و تو رو به شمیم گفته…خب بالطبع شمیم هم قضیه رو به رکسانا گفته…واسه همین با من مشکل داره.

– نپیچون…مشکل اصلی رکسانا تو نیستی.

– آره من نیستم…ولی من درباره زندگی شخصی مردم قرار نیست حرفی بزنم.

– باشعور شدی.

لحن طعنه دارم به خنده انداختش.

– چرا نمیای بخوابی؟

موهایم را با یک دست جمع کردم و روی شانه چپم انداختم و نگاه او با موهایم حرکت کرد.ریزش موهایم این روزها زیادتر از حد معمول شده بود.

– ازش خوشم میاد.

– از کی؟

– رکسانا دیگه

.مردمک هایش را در کاسه چشم چرخاند و رکابیش را از تن درآورد و پرت کرد گوشه اتاق.نگاه کلافه اش که نگاه خیره مرا شکار کرد گفت : رکسانا از من متنفره…رکسانا از خیلی چیزا متنفره.

– با کلمات بازی نکن.

– من نمی تونم درباره زندگیش حرفی بزنم تا خودش نخواد.

– به ما که رسید رازدار شدی.با حرص پتو را کنار زدم و سر روی بالش گذاشتم.دست دور تنم انداخت و گفت : اخم نکن خوشگله.

پوزخند زدم و گفتم : دستتو وردار خفه شدم.

– بابا یه کم با احساس باش…

نیشخندی زدم و به چشم هایش خیره شدم.

– نوشابه وا کنم برات؟

خندید و مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد و خیره صورت اخموی من گفت : نشینی وردل رکسانا کار یاد بگیریا…تو نزده میرقصی.

کمی جابه جا شدم و او موی افتاده روی گونه ام را کنار زد.خیره نگاهش شدم.شفاف بود.آن شب ولی انگار یکی دیگر میان چشم هایش خانه کرده بود.

– من برم دلت برام تنگ میشه…مگه نه؟

– نه.خندید و گفت : حداقل به دروغ بگو آره دلم خوش باشه.

– دلت خوش نباشه تو این سه سال بی خیالم میشی؟

نگاهش را به نگاهم گره زد و پیشانی به پیشانیم چسبانید.

– نه…چون دوست دارم.

– تو از بچگیت منو دوست داشتی…دلیل موجهی نیست.

پوزخند زد و گفت : بخواب.

و پیشانیم را نرم بوسید.

رکسانا نگرانش کرده بود.

رکسنا مرا هم نگران کرده بود.

رکسانا حضورش بار منفی نداشت اما نگاهش به میثاق سراسر نفرت و بهت از سر انتظار نداشتن بود.شمیم برای هر حرف رکسانا ترسیده بود.التماس کرده بود و انگار ته چشم هایش همه حق ها را به رکسانا می داد.نامدار هم همه حق را به رکسانا می داد.حقی که نمی دانستم چیست.حقی که انگار شدیدا ناحق شده بود.من هم چیزی نمی دانستم و حق را به رکسانا می دادم.ولی یه گوشه ای از دلم پیش چشم های براق از اشک شهاب مانده بود.

اشارپ را روی شانه هایم انداختم و از پله ها پایین آمدم.شمیم در آشپرخانه این طرف و آن طرف می رفت.

– سلام صبح بخیر.

با لبخند به من خیره شد و گفت : صبح تو هم بخیر….خوب خوابیدی؟

پست میز نشستم و با خنه گفتم : این روزا تنها کار خوبی که انجام میدم…خوابیدنه…سیستم بدنم کلا کسله.

– عزیزم….طبیعیه.یک چیز گنگی میان چشم هایش قد علم کرده بود.یک چیزی مثل حسرت.

– یه لیون شیر میخوری تا صبحونه حاضر بشه؟

– ممنون میشم.

لبخندی زد و روی میز نشستن لیوان شیر و پیدا شدن رکسانا روبروم با هم اتفاق افتاد.لبخندی ناخواسته از بابت خوش پوشی امروزش رو لب هایم آمد و گفتم : صبح بخیر.

لبخندی مهربان زد و گفت : صبح تو هم بخیر…خوب خوابیدی؟

– آره.

– خوبه…مراقب خودت باش.

این جمله را بی لبخند گفت و خودش را با حرکتی بالا کشید و روی کابینت نزدیک گاز نشست.پاهای جین پوشش خوش ترکیب بودند و رنگ جین شلوارش درست همرنگ چشم هایش بود

.شمیم – امروز که نباید بری بیمارستان چرا زود بیدار شدی؟

رکسانا بی خیال ، توت خشکی به دهان گذاشت و گفت : با سومر میریم خرید

.ابروهای شمیم بالا پرید و خنده ای کنج لبش نشست.

شمیم – جدیدا با سومر زیاد بیرون میری

.رکسانا بی تفاوت شانه بالا داد و گفت : ازش خوشم میاد.

شمیم قهقهه ای سر داد و گفت : آخه مگه اون کله کچلش جایی واسه خوش اومدن هم میذاره؟

شانه رکسانا لرزید از بابت خنده و من گنگ نگاهم میانشان می لغزید.

شمیم – دنیا کلش از تمیزی برق می زنه این سومر….میشه جا نورافکن شبا تو محوطه خونه ازش استفاده کرد.

خنده داشت روی لب هایم شکل می گرفت که زنگ خانه و حضور شهاب و نگاه خیره اش به رکسانا ، خنده را از روی لب هایم پراند.

رکسانا – سومره.

از روی کابینت پایین پرید و پایش به گوشه صندلی گرفت و شهاب گامی جلو آمد.

شهاب – مواظب باش.

رکسانا لنگان لنگان از کنارش گذشت و نادیده اش گرفت.

رکسانا – شمیم..دنیا…عصر می بینمتون…شب با هم میریم بیرون.

شهاب پشت پنجره آشپرخانه ایستاد.اخم هایش در هم شده بود و من نیم رخش را خیره نگاه می کردم.

شهاب – نگفته بودی اینقدر با هم صمیمی ان.

شمیم پوزخندی زد و با حرص گفت : تو ثابت کردی نباید همه چیزو بهت گفت.

و نگاه شهاب که درگیرش شد او بی خیال شروع به تزیین پنکیک هایش کرد.

نامدار پشت تلفن هوار می کشید.

شمیم زیرچشمی نگاهش می کرد .

در جایم کمی تکان خوردم.

میثاق – اذیتی برو بالا دراز بکش.

سری به نفی تکان دادم و گفتم : خوبم.

شمیم کوسن های مبل را درست کرد و گفت : تکیه بده راحت باش….اینقدر هم با این لپ تاپ کار نکن.

لبخندی زدم و عینکم را روی موهایم فیکس کردم.

میثاق – تو سازه به مشکل برمی خوری دنیا.

چانه جلو دادم و به او که با همان نقاب استادی خیره ام بود ، نگاه انداختم.

– با شهاب در موردش حرف زدم…یه فکرایی دارم.

شهاب نگاهش را از پنجره گرفت و به من دوخت.

شهاب – حله میثاق.

میثاق – این نمره رو باید به تو بدم یه شهاب؟

شهاب بی حال خندید.

شهاب همیشه نبود.

حق هم داشت.

یک چیزهایی میان او و رکسانا جریان داشت.

نامدار گوشی را روی میز پیش رویش پرت کرد و عصبی نشست.

میثاق – چیزی شده؟

نامدار – مربوط به کارمه.

شمیم فنجان چایش را نزدیک لب برد و گفت : از کیمیا چه خبر؟…خوشبخته؟

نمی دانستم کیمیا کیست ولی هر که بود نگاه نامدار را طوفانی تر کرد.

نامدار – نمی دونم.

شهاب اخمی به شمیم کرد و با چشم و ابرو گفت ساکت باشد.

اصلا مگر شمیم حرف بدی زد؟

از خوشبختی یکی پرسیدن مگر چیز بدی است؟

این خانواده را درک نمی کردم.

شمیم بی خیال نگاه های تند و تیز شهاب گفت : تو که همیشه پیگیرش بودی.

نامدار کمی در جایش جا به جا شد.

شهاب – شمیم ، عزیزم ناهار چی داریم؟

موضوع مذخرفی را برای تغییر بحث انتخاب کرد.

شمیم با نیشخند بلند شد و گفت : من و دنیا قرمه سبزی می خوریم شما هم اگه خواستین می توینی واسه خودتو غذا بکشین.

به این حالت تخسش خندیدم و او چشمکی حواله ام کرد و در آخر رو به شهاب گفت : در ضمن نوکر بابات سیاه بود.

نامدار با نگاهش شمیم را بدرقه کرد.

و من لپ تاپ را روی میز گذاشتم و با قدم های آهسته پی شمیم رفتم.

شکمم جلوتر آمده بود.

انگار در این چند هفته بیشتر رخ می نمود.

– تو چرا بلند شدی؟

– خسته شدم این همه نشستم.

لبخندی زد و نگاهش را به سالادی که درست می کرد ، دوخت.

– با نامدار مشکلی داری؟

نگاهش را به من داد و پوزخندی زد و گفت : نه…چرا اینو پرسیدی؟

– اینجور حس کردم…زیاد باهاش صمیمی نیستی.

– یه روزی بیشتر از شهاب با اون صمیمی بودم…بعد دیدم واسه هر کسی باید به اندازه وقت گذاشت…سعی میکنم فاصله رو حفظ کنم…فقط همین.

ابرویی بالا انداختم و تنها گفتم : آهان.

– تو بگو…حست به بچه چیه؟

با لبخندی به شکمم پرسید.

دست روی شکمم گذاشتم.

و کمی مات ماندم.

– نمی دونم…یعنی می دونی؟….یه چیز عجیبه…گسه…یه حس خاصه…من این بچه رو دوس نداشتم…واسه لجبازی با میثاق نگهش داشتم…ولی کم کم یه جور عجیبی شد…واسه خاطرش قهوه نخوردم…واسه خاطرش آروم از پله ها بالا پایین رفتم…تو خواب مواظب طرز خوابیدنم شدم…وعده های غذاییم منظم شد…نمی دونم از کی مهم شد…ولی خاصه… یه حس خوبه…به این فکر نمی کنم که ثمره یه شب وحشتناکه…به این فکر می کنم که مال منه….فقط من.

نگاه پر از لبخندش از روی من لغزید به پشت سرم.

و نگاه من هم به همان سو کشیده شد.

مرد همه سال های عمر من با نگاهی پر از غبار خیره ام بود.

وقتی از پله ها بالا رفت ، شمیم گفت : خیلی اذیت میشه.

– نباید بشه؟

نگاه من هم بی غبار نبود.

– نمی دونم…من جای تو نیستم.

– به نظرت جای من بودن وحشتناکه؟

جوابی نداد و نگاهش را داد به سالاد پیش رویش.

رکسانا کلاه پفکی بانمک را بیشتر روی گوش هایش پایین کشید و گفت : امروز که دیر رسیدم ، عوضش فردا می بریمت دور دور تو شهر.

شمیم رو به من گامی عقب رفت و گفت : از صدقه سر تو این دختره میخواد منو ببره بیرون.

رکسانا – به من چه که تو منزوی هستی ، نمیری بیرون؟

شمیم – خب من اینجا مثه تو چندتا چندتا دوست و رفیق ندارم.

رکسانا سری به تاسف تکان داد و گفت : چون چپیدی تو این خونه…به خاطر کی؟

شمیم – باشه بابا…شروع نکن باز.

ساکت قدم بر می داشتم.

رکسانا – چرا ساکتی؟

– چی بگم؟

رکسانا – چرا باهاش ازدواج کردی؟

– راه دیگه ای نداشتم.

رکسانا – این همه راه…تو واسه خودت کسی هستی…اون شب تو این دوره زمونه ای که من از ایران دیدم زیاد هم مهم نبود.

– یکی از شرایط بورسیه ازدواج من بود.

رکسانا – می تونستی هزارتا راه دیگه پیدا کنی.

– من حامله بودم.

رکیانا – مینداختیش.

ایستاده بودیم وسط خیابان سوت و کور و حرف هایی می زدیم که جز اصطکاک روح چیزی به همراه نداشت.

– انتخاب من این بود.

رکسانا با چشم هایی که نفرت و بغض را فریاد می زد ، گفت : انتخابت واسه میثاق هیچی جز خوشی نداشت.

شمیم – رکسانا.

رکسانا – تو دخالت نکن.

شمیم – میخوام دخالت کنم….دخالت کنم و بگم همه نباید انتخاباشون مثل تو باشه.

نگاه شوکه رکسانا روی شمیمی برگشت که خودش هم از کلامش عصبی بود.

رکسانا – رو دلت مونده بود که بگی؟

شمیم – من فقط…

رکسانا – می دونم ازم ناراحت شدی…ولی این حق من بود.

بغض روی صدایش خش انداخته بود.

– من بچمو ننداختم چون…چون…

رکسانا – چون چی؟

– چون دنبال بهونه بودم….بهونه واسه عقلم…واسه دلم…واسه اینکه…

رکسانا – دوسش داری؟

– داشتم…

عقب رفت.

سر به آسمان بلند کرد.

و خندید.

رکسانا – حالا چی؟

– یه وقتایی آره ، یه وقتایی اما وقتی یاد اون شب میوفتم نمی تونم حتی نگاش کنم.

رکسانا – خیلی خری….خیـــــلی خری.

– می دونم.

شمیم – رکسانا…

رکسانا – واقعا میخوام بدونم همچین حیوونی رو میشه دوست داشت؟

– من همه عمر یاد گرفتم دوستش داشته باشم.

شمیم – دخترا تمومش کنیم…اکی؟

رکسانا – حتی اون شب؟

– اون شب بهم نشون داد ، که میتونم ازش به حد مرگ متنفر بشم.

شمیم دستم را فشرد و رکسانا گفت : بیاین برگردیم خونه.

بعد از برگشتمان از آن پیاده روی که منجر به اخم های رکسانا و چشم های غمگین من شده بود ، من در اتاقم جاگیر شده بودم و لبه همان پنجره نشسته بودم و بیرون را تماشا می کردم.

تقه ای به در خورد و نگاه من سمت در کشیده شد.

شهاب در قاب در ایستاده بود.

با چشم هایی که از مال من هم غمگین تر بود.

– میتونم بیام داخل؟

– بیا.

همان گونه لبه پنجره نشستم.

شهابِ غمگین دیدنی نبود ، پس نگاهم را باز دادم به فضای بیرون.

– اینکه الان اینجا بغ کردی…نمیای پایین…واسه خاطرِ…واسه خاطرِ رکساناست؟

– نه.

– پس چرا از وقتی برگشتی اومدی بالا؟….نگاه به میثاق ننداختی؟

– دارم فکر می کنم.

– به چی؟….به حرفایی که رکسانا شاید بهت زده؟

– چرا فکر می کنی رکسانا حرفی بهم زده؟

– چون می دونم به همون اندازه ای که از من متنفره ، از میثاق هم متنفر شده.

– تنفرش مهمه؟

– تنفر وقتی مهم میشه که اون آدم متنفر واسه آدم مهم باشه.

– خوشگل حرف می زنی.

– دنیا من متاسفم ، اگه اون حرفی زده.

– چرا تو متاسف باشی؟…میثاق باید متاسف باشه.

– پس حرفی شنیدی.

– حرفای حق…تلخ بود ولی…حق بود…باید یکی به روم می آورد.

– دنیا تو انتخابتو کردی.

– آره….من بچمو انتخاب کرم….ولی بعدش…

– دنیا یه حرف نباید اینقدر به هم بریزتت.

– یه حرف نیست شهاب…واسه خاطر یه حرف نیست…هربار که از نزدیک میثاقو حس می کنم هی با خودم می جنگم که یاد اون شب نیوفتم…کینه ای نباشم…به میثاق نگاه کنم و فکر کنم این میثاقه…کسی که باهاش تو یه لیوان آب می خوردم و باهاش یه بستنی قیفی رو تموم می کردم…ولی نمیشه…اون شب شده سایه…هرجا میرم دنبالمه…این بچه شده سایه…سایه اون شب….سایه رو دوس دارم…ولی…خود اون شبو نه.

– دنیا تو الان حرفای رکسانا رو شنیدی حتما…یه چیزایی گفته و تو نتونستی دفاعی بکنی…مگه نه؟

– نه…حرفاش دفاع نمی خواست…حرفاش فقط می خواست منو روشن کنه.

– چی گفته بهت که این همه خرابت کرده؟

– من خوبم….عالی…دارم با خودم کنار میام…شهاب نمی دونم وقتی برگشتم ایران باز هم میتونم به میثاق فکر کنم با نه.

– میخوای در حقش ظلم کنی؟

– ظلم؟…اون فقط عذاب وجدان داره…تموم میشه….این عذاب هم تموم میشه…در حق من فقط ظلم شد.

– میثاق هم کم تو این سالا زجر نکشیده.

– طرفشو می گیری؟

– من غلط بکنم…ولی میگم بهش فرصت بده…نذار مثل من بشه.

– مگه مثل تو شدن بده.

– مثل من شدن یعنی جهنمی شدن.

– چرا حس می کنی جهنمی هستی؟

– من یکی رو آتیش زدم دنیا…رو جوونی…رو خامی…رو اینکه حرفم به کرسی بشینه…یکیو آتیش زدم و تهش قلبم آتیش گرفت.

– درست حرف بزن…من حوصله حل معما ندارم.

– دنیا این آدمی که جلوته لجن تر از میثاقه….خیلی لجن تر…این آدمِ لجن انتظار داره ، با همه لجن بودنش بهش فرصت بدن…تو میخوای به میثاق فرصت ندی؟

– می دونی چقدر درد داره بهت بگن فریبا؟…تو مستی؟…نه تو نمی دونی…چون زن نیستی.

سکوت کرد.

از جا بلند شد و قدم عقب گذاشت.

خیره اش بودم.

چشم هایش تیره تر شده بود.

انگار انتظار این حرف را نداشت.

در قاب در مکث کرد و خواست چیزی بگوید.

اما انگار حرفی پیدا نکرد.

و من به جای خالیش خیره شدم.

هیچکس جای من نبود.

هیچکس نمی دانست کنار گوش آدم وقتی می گویند فریبا چه دردی دارد.

هیچکس نمی فهمید.

هیچکس آن شب لعنتی را نمی فهمید.

هیچکس.

*********

ماژیک اسنومن را محکم روی کاغذ گراف فشار دادم که دستی روی دستم آمد.

به دست بزرگش خیره شدم.

نسبت به دست من تیره رنگ بودم.

لب هایش را به گوشم نزدیک کرد و گفت : چرا عصبی هستی؟

خودم را کمی کنار کشیدم و او ماتش برد به حرکتم.

– هیچی…مشکلی نیست.

– کاملا معلومه که مشکلی نیست.

سمت دیگر آشپزخانه رفت و لیوانی چای برای خودش ریخت.

– چرا محل نمیذاری؟

– من که معمولیم.

– نه…مثه چند هفته آخر نیستی….چند هفته ای که مهربون تر بودی.

– فکر نمی کنی زیادی محقی؟

– دنیا من دوست دارم.

– هی این جمله رو تکرار می کنی که چی بشه؟

– که بفهمی دوست دارم.

– من همیشه می دونستم دوستم داری…همیشه…مگه میشه منی رو که محرم اسرارت بودم دوست نداشته باشی؟

– چی شده؟

– چی شده؟….بعد از پنج ماه می پرسی که چی شده؟

– باز گذشته رو شخم نزن.

– میشه؟…اگه میشد حتما این کارو می کردم.

– دنیا ما خوب شده بودیم با هم.

– آره عالی بودیم…خیلی عالی.

تمسخر حرفم اذیتش کرد.

– من نمی دونم چت شده.

– من خوبم فقط سر به سرم نذار.

– نذارم که بشی یکی مثل رکسانا؟

– مگه رکسانا چشه؟

– داری کینه ای میشی دنیا.

– مثه اینکه شرایطمونو یادت رفته….من اومدم اینجا که بتونم از دستت راحت باشم.

– خیال ورت داشته.

– میثاق اذیتم نکن.

– بودن من اذیتت می کنه؟….آره دنیا؟….تو که جونت واسه من در می رفت.

– شاید بزرگترین اشتبام همین بود….اینکه بی قید و شرط قبولت داشتم.

پوزخند زد و دست میان موهایش فرستاد.

دیورز وقتی در خواب بود دستم را آرام میان موهایش فرستاده بودم.

موهایی که عمری آرزو داشتم دست میانشان بسرانم.

– باید قبولم داشته باشی.

– دیگه ندارم….نمی تونم داشته باشم.

– تو چت شده دیشب تا حالا؟

– دیشب تا حالا یادم افتاده من چرا شکمم جلوئه…دیشب تا حالا یادم افتاده من دیگه دختر خونه بابام نیستم چون…

جمله ام به انتها نرسید چون دست او بازویم را چنگ زد.

– دختر خونه بابات نیستی و خانوم خونه منی…خانوم خونه منی که اینجا وایسادی….خانوم منی که تونستی به اینجا برسی…این شکم جلوت هم تقصیر من نیست…انتخاب بیخود خودته.

– بیخوده چون یادت میندازه چه غلطی کردی…مگه نه؟

– آره….حالم ازش به هم می خوره.

– مطمئن باش اون هم وقتی بزرگ بشه و بفهمه با من چی کار کردی حالش ازت به هم میخوره.

صدایمان بلند شده بود و این صدای بلند شمیم را به درگاه آشپزخانه کشانده بود.

چشم های شمیم پر از استرس میانمان رفت و آمد داشت و من کمی از این تن بالای صدایم خجالت کشیده بودم.

رکسانا هم کمی بعد کنار شمیم ایستاد.

به میثاق پوزخند زد و قدم سمت من برداشت.

مجبورم کرد بنشینم.

نشستم و او لیوانی آب به دستم داد.

لیوان را لاجرعه سر کشیدم.

رکسانا – استرس واسش سمه آقای به اصطلاح تحصیل کرده.

میثاق – همه اینا تقصیر توئه.

گفت و خواست از پله های بالا رود که رکسانا با ریشخندی که در صدایش وضوح داشت ، گفت : آره…دنبال مقصر بگرد….هیچکس هم که نمی دونه تو چه غلطی کردی.

نگاه میثاق جای رکسانا روی من لغزید.

چشم هایش باز هم غبار داشت.

شمیم دست زیر بازویم انداخته بود و من از همراهیش لذت می بردم.

رکسانا عاشق خرید بود.

این را شمیم وقتی رکسانا کیسه های خریدش دم به دم افزون تر می شد گفت.

در گاملاستان بودیم.

به مرکز قدیمی شهر اینگونه می گفتند.

زیبا بود.

خس خوبی داشت.

شمیم شوخی می کرد و رکسانا گاهی در شوخی با فروشنده ها می خندید.

خنده هایش هم زیبا بود.

رکسانا دستی تکان داد و من و شمیم سمتش رفتیم.

کلاه پشمی زیبایی روی موهایم گذاشت و گفت : بهت میاد.

شمیم – آره عالی میشی باهاش.

لبخندی زدم و میثاق کنارم ایستاد و با لبخند گفت : چه بهت میاد.

ناخواسته لبخندی روی لبم نشست.

پول کلاه را میثاق پرداخت کرد.

دستش را که گرد شانه ام حلقه کرد ، خیره نیمرخش شدم.

نگاهم کرد و ضربه ای با انگشت سبابه اش به بینی ام زد.

– چیه؟

جوابی به سوالش ندادم و او مرا بیشتر به خود فشرد و گفت : یه سلفی بگیریم؟

از این حرفش ته مایه ای از خنده رو لبم آمد.

بعد از یک روز درگیری…

بعد از شبی که من دست هایی را که در آغوشم کشیده بودند پس زدم و در انتهایی ترین قسمت تخت خوابیدم…

بعد از صبحی که تنها حرفم به او صبح بخیر بود….

بعد از تمام روزی که بی محلی خرجش کردم و او پی باز کردن حرف بود…

بعد از تمام این ها آمده بود می گفت سلفی بگیریم.

آن وقت ها هم زیاد سلفی می گرفتیم.

تمام سلفی ها را می گذاشت اینستا و فیسبوک.

یک بار از پشت در دعوای شدیدش با فریبا را سر همین سلفی ها شنیدم.

فریبا گفت چرا عکس های دونفریشان را نمی گذارد در پیج هایش و او بی تفاوت گفت چون نمی خواهد خانوادمان از روابط قبل از اردواجش چیزی بفهمند.

فریبا گفت پس چرا دنیا در تمام عکس هایش باید باشد و اینبار صدای میثاق بالا رفته بود.

داد می زد که دنیا همیشه بوده…باید باشد و من قبل از اینکه در گشوده شود جایی میان آشپزخانه خودم را سرگردم کرده بودم.

گوشی را که روبرویمان گرفت لبخند زدم.

مثل همیشه گونه هایمان به هم چسبیده بود و او مرا از پشت در بر گرفته بود.

سلفی گرفته شد.

سرم را کمی کج کردم و نگاهش کردم و سلفی بعدی گرفته شد.

پیشانی ام را بوسید و سلفی آخر گرفته شد.

گامی عقب گذاشتم و چشم هایش در این لحظه غبار نداشت.

دستم را گرفت و دستم را نکشیدم.

به دست های گرمش خیره شدم.

دست چپش حلق هداشت.

همان رینگ ساده ای که مدل زنانه اش در دست چپ من بود.

نگاهم را دنبال کرد و لبخند زد.

لبخند زد و شقیقه ام را نرم بوسید.

و من چیزی نگفتم.

جلوی قصر سلطنتی همگی با هم عکس انداختیم.

حتی رکسانا با اخم هایش در قاب عکسمان کنار نامدار ایستاد و عکس انداخت.

شب خوبی بود.

در یک رستوران کوچک همان حوالی پاستا خوردیم.

پسرها هنوز گرسنه بودند و شمیم به غرغر هایشان می خندید.

شب خوبی بود وقتی کنار یک گروه موسیقی خیابانی ایستادیم و یک آهنگ اسپانیایی پر سوز گوش دادیم.

شمیم اشکش در آمد و شهاب در آغوشش کشید.

نامدار نگاهش به شمیم جمع شده در آغوش شهاب بود.

مادام گفته بود شمیم آمده است اینجا تا با خودش کنار بیاید.

اما در نگاه من شمیم مشکلی نداشت.

فقط کمی چشم هایش غمگین می زد.

نگاهش گاهی به جایی دقیقه ها خیره می ماند.

مشکلی نداشت اما …

قدم می زدیم و هوا سرد بود.

برف هم باریدن گرفته بود.

میثاق مرا هربار بیشتر به خود می فشرد و می پرسید سردم است یا نه.

شهاب از جمع دورتر بود.

سرش پایین بود و آرام قدم بر می داشت.

میثاق در گوشم گفت : اینجوری نگاش نکن خوشم نمیاد.

– مگه چجوری نگاه می کنم.

– یه جوری که کل توجهت مال اونه.

چشم هایم گرد شد و او به قهقهه خندید.

و باز هم شقیقه ام را بوسید.

به خانه که رسیدیم نامدار رفت سراغ یخچال.

واقعا انگار گرسنه مانده بود.

شمیم هم کنارش زد و گفت : از ظهر غذا مونده…گرم کنم؟

شهاب – خودش گرم می کنه…تو برو خواب خسته ای.

رکسانا چشم و ابرویی برای شمیم آمد و با شب بخیری از پله ها بالا رفت.

به نگاه پر اخم نامدار به شهاب خیره بودم که میثاق سمت پله ها رفت و مرا هم با خود همراه کرد.

وارد اتاق که شدیم لبه تخت نشستم.

– خسته شدی؟

– کمی.

– شب خوبی بود.

– آره.

لباس هایش را از تن خارج کرد و راهی سرویس شد.

دست به گوشیم بردم.

اینستا را از سر بی کاری باز کردم.

در پبجش عکس هایمان را گذاشته بود.

” من و همه دنیایم”

و این چند کلمه زیر تمامی عکس ها بود.

شهاب دستی به پیشانیش کشید و من با خنده گفتم : تو رو چه به این کارا؟

شهاب – بودنم اذیتش می کنه…نمی خوام اذیت بشه.

– فکر نمی کردم اینقدر بافرهنگ باشی.

غمگین خندید.

خم شدم و کتابی که روی جعبه بود را برداشتم و گفتم : حالا واجبه بیای تو این انباری؟

شهاب – بزرگه…واسه من بسه.

– واسه یکی بگو که ندونه تو ، تو چه خونه ای زندگی می کردی.

شهاب – گیر دادیا.

شمیم کارتونی روی کاتون های دیگر گذاشت و گفت : کی میخواد اینا را تا پارکینگ ببره؟

شهاب با نیشخندی گفت : نامدار چی کاره است؟

شانه های شمیم لرزید.

واقعا هم خنده داشت فکر این که آن همه دیسیپلین بخواهد این جعبه های پر خاک را تا پارکینگ حمل کند.

شهاب جعبه ای دیگر روی جعبه ها گذاشت.

برای من عجیب بود این تصمیم نا به هنگامش.

اینکه بخوهد در انباری پشت آشپرخانه ساکن شود ، تا راه ورد و خروجش جدا باشد و کمتر رکسانا را آزار دهد.

کتاب را ورق زدم و روی صندلی پایه بلند آشپزخانه به سختی نشستم.

شهاب با لبخندی گفت : تو این یه ماه خیلی فرق کردی…الان دیگه میشه حس کرد حامله ای.

شمیم هم لبخندی پر از مهر به رویم پاشید.

چشم های شهاب به شکمم مانده بود.

یک جور عجیبی نگاه می کرد.

یک جوری که هیچ وقت آن جور نبود.

یک جوری که شاید همیشه همان جور بود و من توجه نکرده بودم.

صدای نگران میثاق نگاهم را به او که از پله ها بالا می رفت کشاند.

با تلفن حرف می زد.

کمی تُن صدایش بالا بود.

شهاب – این چش بود؟

شانه بالا انداختم و از روی صندلی برخاستم.

کنجکاو شده بودم.

پله ها را بالا رفتم.

میثاق دست به پیشانیش گرفته بود و با استیصال حرف می زد.

– من درستش می کنم جناب…تا حالا از من بدقولس دیدین؟…من جبران می کنم… شرمندتونم… حتما….به محض برگشتم درستش می کنم….می بینمتون…خدانگهدار.

دسته مویی پشت گوشم گذاشتم و دست به کمر روبرویش ایستادم.

– طوری شده؟

– چکم برگشت خورده؟

– زیاده؟

– تو نگران نباش…حلش می کنم.

– نگران نیستم.

پوزخند زد و دست میان موهایش کشید.

– آره…تو که نگران من نمیشی.

عصبی سری تکان دادم و لبه تخت نشستم.

از پنجره بیرون را تماشا می کرد.

– صبح با همایون صحبت می کردی؟

– آره.

– خبری نبود؟

– نه…فقط گفت بهش زنگ بزنی.

– هیچی که بهشون نگفتی؟ از قضیه بی پولی من؟

– نه.

– خوبه.

– چرا اینقدر استرس داری؟….تو که میگی حلش می کنی؟

– آره حلش می کنم.

باز هم به بیرون خیره شد.

– از اون شب به بعد بدشانسی آوردم.

این جمله را بعد از چند دقیقه سکوت کشدار گفت.

نگاهم را دادم به روتختی.

سنگینی نگاهش را حس می کردم.

– هر بلایی سرم بیاد حقمه دنیا…چون خیلی رذلم.

خودش هم می دانست.

دیگر چه نیازی بود به گفتن من؟

– دنیا سه روز دیگه باید برم….دلم خیلی برات تنگ میشه.

دست روی نرمی روتختی کشیدم.

– ندیدنم آرومت می کنه…مگه نه؟….دیشب سه بار از خواب پریدی…هر سه بارش هم زیرلب می گفتی میثاق تروخدا…از فحش برام بدتره.

دستم را محکم تر روی نرمی روتختی کشیدم.

– کاش این قدر همو نمی شناختیم….نمی شناختیم تا من ندونم وقتی سرت پایینه داری خودتو می کشی تا فحش ندی…تا داد نزنی….کاش این قدر نمی شناختمت…کاش اینقدر نمی شناختی منو….تا دونی چقدر خرابم.

نرمی روتختی را مشت کردم.

– دنیا ولم نکن…ازم طلاق نگیر…من بدون تو داغون میشم…من تازه معنی آرامشو فهمیدم.

قطره اشکم روی نرمی روتختی افتاد.

– اولین بار که دیدمت تو بغل باباجاجی بودی…عین عروسک…خیلی خوشگل بودی.

قطره دیگری نرمی روتختی را لکه دار کرد.

– بدترین روز زندگیم روزی بود که خبر جواب بلت به سبحانو شنیدم.

نرمی روتختی بیشتر لکه دار شد.

– اون شب کشتمت…دنیامو کشتم…فکر نکردم می کشم…فکر کردم…

صدای شهاب که میثاق را صدا می زد جمله را نیمه تمام گذاشت.

از اتاق بیرون رفت.

انگار منتظر بهانه بود.

پالتو را بیشتر به خود پیچیدم.

دیوانه وار در تراس خانه نشسته بودم و هوای برفی در این نیمه شب را با چشم هایم وجب می کردم.

صدای باز شدن در نگاهم را به قامت شهاب کشاند.

لبخندی به رویم پاشید و پتوی در دستش را روی شانه هایم انداخت.

کنارم روی نیمکت چوبی نشست.

– تو هم بی خوابی زده به سرت؟

– آره…حتی اومدم یه لیوان شیر هم خوردم اما باز خوابم نبرد…چند وقتیه تکون می خوره…وقتی تکون می خوره می ترسم.

لبخندی زد.

یک لبخند از جنس همان هایی که انگار یک دنیا حسرت پشتش خوابیده بود.

از همان ها که دل آدم را می شکست.

– خیلی دوسش دارم دنیا…پسرتو خیلی دوست دارم.

از ته دل گفت.

شهاب آدم زیاد احساساتی نبود.

اما این مدت عجیب آرام شده بود.

احساساتی شده بود.

کوتاه حرف می زد.

و بیشتر نظاره گر بود.

این شهاب یک جور عجیبی مظلوم شده بود.

– مطمئنا وقتی به دنیا بیاد اون هم دوست داره.

لبخند زد و نگاهش را از شکمم به روی چشم هایم هل داد.

– اسمشو چی میذاری؟

– نمی دونم.

– میثاق می دونه جنسیت بچه چیه؟

– نپرسید…من هم نگفتم.

– بذار حسش کنه دنیا.

– اون خودش نمیخواد.

– تو کمکش کن…تو دستشو بگیر.

– چرا این همه انتظاراتت از من بالاست؟….مگه من چقدر کشش دارم؟….چقدر کشش دارم که هم چشم روی اشتباهاتش ببندم…هم دستشو بگیرم….نمی تونم…نمی تونم شهاب…سخته…امروز برام حرف زد…از خودش…از پشیمونیش…من به این فکر کردم که این پشیمونی به دردم می خوره؟…روزا و شبای عذابمو برمی گردونه؟…فکر کردم این پشیمونی دقیقا همون آب ریخته است…آب ریخته جمع نمیشه شهاب…مگه نه؟

– تو حق داری دنیا…تا ته عمرم من به تو حق میدم.

– مشکل رکسانا با تو چیه؟

– بیا ازش حرف نزنیم.

– تا کی؟

– زخم کهنه رکسانا گفتن نداره.

– فقط زخم کهنه رکسانا؟

– این زخمو من زدم.

– یه حدسایی می زنم…یه حدسایی که امکان داره ازت متنفرم کنه.

– اون حدسایی که امکان داره تو رو از من متنفر کنه همه رو از من متنفر کرده.

– پس حدس درستیه.

– پشت این حدس درست یه داستان بلند خوابیده.

– شهاب…

– دنیا بیا ازش حرف نزنیم.

– حرف نزدن دربارش بار گناهتو کم می کنه؟

– حرف نزدن ازش کمتر داغونم می کنه.

– پس داری فرار می کنی.

– خیلی وقته فراریم.

– پس رکسانا حق داره.

– آره حق داره.

– تو چه حقی داشتی؟

– هیچی.

آه عمیقی کشید و چشم هایش خیس شد.

– تو برام مثل یه سنگ بودی…یه سنگ محکم…از اون سنگا که میشه روشون حکاکی کرد…یادگاری نوشت….برام سنگ خوبی بودی…سفید…بزرگ…اما الان…همون سنگ شیطانی که باید بهت با سنگ زد…تا بشکنی…شکستی شهاب…پیش چشمام شکستی.

نگاهش روی قدم های من که سمت در می رفت خیره ماند.

– دنیا؟

ایستادم اما نگاهش نکردم.

چیزی به اندازه یک قلوه سنگ راه گلویم را سد کرده بود.

داشتم خفه می شدم.

و چشم هایم می سوخت.

– من…پشیمونم.

– پشیمونیت چه دردی از اون دختر دوا می کنه؟

– من هم کم درد نکشیدم.

– دردت چقدر زیاد بود؟…اونقدر که پاتو به مهمونی و پارتی و خوشی باز کرد؟

– متلک ننداز.

– باشه نمیندازم…اما تو هم پشیمون نباش…پشیمونیت هیچ ثمره ای نداره.

– ازم متنفری؟

– نمی دونم.

دستگیره در را چرخاندم که گفت : اسمشو چی میذاری؟

دستیگیره را در دستم فشردم.

– برای چی می پرسی؟

– من می خواستم اگه پسر شد اسمشو بذارم آیدین…نشد…تو بذار…بذار آیدین…یعنی روشنایی.

قدم داخل خانه گذاستم.

از پنجره نگاهش کردم.

ایستاده بود میان محوطه و برف روی موهایش می نشست.

پشیمان بود.

می خواست اسم اویی را که پسر نشد بگذارد آیدین…

مثل روشنایی…

می خواست روشنی زندگیش باشد…

مثل جنین من…

جنین من هم داشت روشنی می شد…

می شد آیدین…

روشنایی…مثل آیدین…

نامدار و میثاق گوشه ای از نشیمن برابر هم ایستاده بودند.

میثاق حرف می زد و اخم های نامدار دم به دم بیشتر می شد.

شمیم هم مانند من زیرچشمی نگاهشان می کرد.

رکسانا خانه نبود.

اکثر شب ها را با دوستانش دوره داشت.

روزها هم بیمارستان بود.

شهاب اما گوشه ای روی کاناپه نشسته بود.

کم حرف تر شده بود.

مخصوصا از همان شب برفی.

تا آن شب تنها رکسانا را با عذاب می نگریست اما از آن شب چشم هایش را از من هم می دزدید.

از انباری اتاق زیبایی ساخته بود.

وقتی رکسانا بود در جمع شرکت نمی کرد.

غذایش هم کمتر شده بود.

شمیم – شام حاضره.

نامدار – منتظر رکسانا نمی مونیم؟

با اخم های درهمش پرسید.

شهاب سر از لپ تاپش بیرون کشید و گفت : عصر با سومر رفت بیرن….دیر برمی گرده.

از سومر که حرف می زد چشم هایش غمگین تر می شد.

شمیم دیروز صبح در کمال قساوت به کنجکاوی شهاب بابت سومر گفته بود سومر رفیق رکساناست.

گفته بود همه حرف هایشان برای هم است.

گفته بود سومر جای مهمی در زندگی رکسانا دارد.

و من در این دو روز فهمیدم با شهاب نمی توانم ناملایم رفتار کنم.

از چشم های غبار گرفته اش فمیده بودم.

از اینکه من نسبت به این چشم ها واکنش نشان می دادم.

پشت میز نشستم و شهاب ظرفم را پر کرد.

– ممنون.

لبخندی زد.

بعد از دو روز خودخوری لبخند زد.

من نمی توانستم شهابی را که به خاطرم میثاق را مشت زده بود ملامت کنم.

آدمش نبودم.

شهاب دیر آمده بود میان زندگی شلوغ من ، اما خیلی زود جای خودش را محکم کرده بود.

آنقدر محکم که دلم برای چشم های غمگینش بگیرد.

شمیم کنار نامدار نشست و نامدار برایش غذا کشید.

میثاق در خود گرفته کنار من نشست.

دستم را از زیر میز گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x