و من پر سوال نگاهش کردم.
بی توجه به سوال های چشمم تنها دستم را محکم تر فشرد و قاشقی به دهان گذاشت.
فردا صبح می رفت.
حس عجیبی به این رفتنش داشتم.
از آن حس ها که نمی دانستی اسمش را چه بگذاری.
فردا که برود زندگی مستقل من شروع می شود.
زندگی مستقل من و فرزندم.
زندگی بدون میثاق برای اولین بار شوع می شود.
حس عجیبی است.
شمیم – اتفاقی افتاده؟
روی صحبتش با میثاق بود.
میثاق هم لبخندی زد و گفت : نه.
شهاب – نترس پسر…هممون مواظب دنیاییم.
میثاق – جرات داری فقط مواظبش نباشی.
نامدار هنوز هم کمی اخم داشت.
نامدار – من دو هفته دیگه بر می گردم.
میثاق – نیازی نیست.
نامدار – میام.
میثاق – ممنون.
باز هم سوال های نگاهم زیاد شد.
به میثاق خیره شدم و او با لبخندی که خیلی هم واقعی نبود چشم روی هم گذاشت.
مثلا می خواست من با این لبخندی که لبخند نبود باور کنم مشکلی نیست؟
– مشکلی هست؟
روی صحبتم با نامدار بود.
نامدار – حل میشه…تو بهش فکر نکن.
شهاب – غذاتو بخور.
و ظرف غذا را بیشتر به سمتم هل داد.
– چرا چیزی نمیگین؟
میثاق – مشکلی نیست عزیزم…نامدار که گفت حل میشه.
از پشت میز برخاستم.
– شمیم ممنون عالی بود.
شمیم – تو که چیزی نخوردی.
– عصری با کلوچه ها سیر شدم…شب همگی خوش.
از پله ها بالا رفتم.
و دیدم که شهاب برای میثاق با حرص چشم و ابرو آمد.
لبه پنجره نشستم.
میثاق مشکلی داشت.
مشکلی که داشت بزرگتر می شد.
رقم بدهکاریش انگار زیاد بود.
این را می فهمیدم.
میثاق کم کم داشت تمام زندگیش را از دست می داد.
– دنیا…
نگاهش نکردم و او در اتاق را بست.
روبروی من لبه پنجره نشست.
– دنیا جان حرف زدن از مشکلات من برای تو خوب نیست.
– تو چی کار کردی میثاق؟
– واسه پروژه آخرم پول اسکونت دار از یکی قرض گرفتم.
– میثاق…میثاق …میثاق تو…
– اشتباه کردم…جدیدا خیلی اشتباه می کنم.
با نیشخند گفت.
– آخه چرا؟
– می خواستم زندگی خوبی واست بسازم…می خواستم راحت زندگی کنی.
– مگه الان چمونه؟
– تو حقت بیشتره…تویی که نامزدت سبحان بوده حقت خیلی بیشتره….تویی که هدیه اولین قرارت با سبحان یه گردنبند نگین الماس بوده خیلی حقت بیشتره.
باورم نمی شد.
این مرد را چه می شد؟
– منو چطور شناختی تو؟
– تو واسم کف دستی…می دونم تو بند این چیزا نیستی ولی…تو خیلی لیاقتت بیشتره.
– میثاق…
– می دونم…می دونم دنیا…ولی می خواستم حسرت هیچ چیو نداشته باشی….یه بار هم به اون سبحان عوضی فکر نکنی.
– از من تو ذهنت چی ساختی؟….من واسه پول می خواستم زن سبحان بشم؟
– پس واسه چی می خواستی زنش بشی؟
– واسه این که فکرکردم میتونه خوشبختم کنه….فکر کردم عاشقمه.
– تو هم عاشقش بودی؟
این حرفش جالب بود.
خیلی خیلی جالب بود.
از جا برخاستم.
خندیدم.
آنقدر که اشک از چشم هایم چکید.
– خیلی خری…
انتظار این حرف را نداشت.
میان این بحث انتظار این جمله را نداشت.
– میثاق تو خیلی خری….تو هیچ وقت نفهمیدی…عین کبک سرتو کردی زیر برف…
– چیو نفهمیدم؟
نمی فهمید.
انگار تا نمی گفتم نمی فهمید.
این مرد می خواست همیشه نفهم بماند.
سر جای قبلی نشستم.
دستش را گرفتم.
تعجب کرده بود.
بعد از این همه مدت اولین باری بود که پیش قدم می شدم برای گرفتن دستش.
خودم را سمتش کشیدم.
با چشم هایی متعجب حرکاتم را دنبال می کرد.
فاصله صورت هامان به دو سانت هم نمی رسید.
چشم هایش نگاه پر از اشکم را با بهت می نگریست.
قطره اشکم چکید و لب هایم را روی لب هایش گذاشتم.
تنها به اندازه یک تماس.
جدا که شدم سعی کردم به چشم های وق زده اش نگاه هم نکنم.
– همیشه آرزو داشتم ببوسمت…درست از پونزده سالگیم…از پونزده سالگیم فهمیدم عشق زندگیم یعنی تو….از پونزده سالگیم فهمیدم مرد رویاها یعنی تو….از پونزده سالگیم شدی شاهزاده سوار بر اسب سفیدم…شدی شاهزاده و اومدم پی شاهزادم تا تهرون….ولی دیر اومدم…شاهزادم هوای کس دیگه ای رو داشت….جلوی من یکی دیگرو می بوسید…سعی کردم بهت فکر نکنم…فکر نکنم چقدر برام عزیزی…فکر نکنم و بشم زن مردی که عاشقمه…فکر کردم عاشقمه و میتونه تو رو از فکرم بیرون کنه…اون شب می توسنت بهترین شب زندگیم باشه میثاق….می تونست عالی باشه…دل می دادم به اون شب اگه فقط کنار گوشم نمی گفتی فریبا…
سر به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست.
دیگر بسش بود.
زیادی فهمید.
از جایم برخاستم.
طرف در قدم برداشتم.
دستگیره را که کشیدم گفتم : از اون شب به بعد فهمیدم مرد رویاهای من بیشتر مرد کابوسامه….از اون شب به بعد دیگه عاشقت نبودم…خداحافظ.
همچنان در تخت اتاق شمیم دراز کشیده بودم.
دیشب بی سوال مرا در اتاقش پذیر فته بود.
به اشک هایم که می چکید بی حرف خیره شده بود.
و تنها دستم را فشرده بود.
صبح با بوسه ای روی گونه ام بیدار شدم.
بوسه بوی میثاق را می داد.
و این بو کنار گوشم گفت : دلم برات تنگ میشه عزیزدلم.
و صدای تق در چشم هایم را گشوده بود.
ساعت ها می گذشت و من همچنان دراز کشیده بودم.
نمی دانستم چه مدت نمی بینمش.
دلم برایش تنگ می شد؟
باز شدن در اتاق را دیدم.
شهاب بود.
روی تخت نشستم و او گفت : رفت.
سری تکان دادم.
-داغون بود.
باز سری تکان دادم.
-دیشب اتفاقی اقتاده بینتون؟
-نه.
-پس چرا جای اتاق خودت شب آخر اینجا خوابیدی؟
-حس کردم بهتره.
-تو که راست میگی.
-شهاب حوصله ندارم.
کنارم لبه تخت نشست.
-دوسش داری؟
نگاهش کردم.
-حس می کنم دوسش داری.
-داشتم.
-دیگه نداری؟
-نمی دونم.
-ولی من حس می کنم دوسش داری.
-این چندسال دوری معلوم می کنه دوسش دارم یا نه.
-اگه میخوای گریه کنی من مشکلی ندارم….میتونم تحمل کنم.
نگاهش کردم و او لبخندی بانمک به رویم پاشید.
لبخندش به خنده ام انداخت.
خنده ای که اشک و هق هقم را درآورد.
تابلوی بی نظیری بودم بی شک.
چشم هایی که می بارید.
و لبی که سعی داشت بخندد.
و نگاه او با ملایمت به اشک هایم خیره ماند.
-گفت اینو بهت بدم.
صدای بسته شدن در اتاق آمد و بچه کمی تکان خورد.
یک دستم را روی شکمم گذاشتم و انگشت های دست دیگرم را روی پلاک چوبی گردنبند کشیدم.
دنیای حک شده روی پلاک خط خوشی داشت.
یادم است قبل از اینکه گردنبند هدیه تولدش را برایش بخرم همیشه این یکی گردنش بود.
اما این سمت پلاک را هیچ وقت ندیدم.
همیشه سمت میثاق در چشم بود.
بچه باز هم حرکت کرد و من با لبخندی غمگین گفتم : بابات دیوونه است.
شهاب پلانم را بررسی می کرد.
و من نگاهم را داده بودم به شمیم که تند تند در گوشیش چیزی تایپ می کر و دم به دم اخم هایش عمیق تر می شد.
رکسانا اما بی خیال کمی آن طرف تر جلوی تلویزیون لم داده بود و موزیک ویدیویی ترکی را تماشا می کرد.
می گفت از طرق سومر در حال یادگیری زبان ترکی است.
و همچنان اخم های شمیم شدیدتر می شد.
سمت نامدار رفتم.
تازه از بیرون برگشته بود و ماگ قهوه اش را در دست داشت و به فضای برفی بیرون از پشت پنجره نگاه می کرد.
کنارش ایستادم و او انگار ذهنش زیادی درگیر بود که حضورم را حس نکرد.
– ببخشید…
متوجهم شد و سعی کرد لبخندی بزند.
هرچند آنقدرها هم موفق نشد.
– جانم؟…کاری داشتی؟
سنم از همه کمتر بود و نامدار بسیار مهربان تر از سایرین با من برخورد می کرد.
– خبری از میثاق ندارین؟
– با من راحت صحبت کن این یک…دو مگه خودت خبر نداری؟
– نه.
ابرو بالا انداخت.
– تماسی نگرفتی؟
– نه.
– و حالا میخوای از من دربارش خبر بگیری؟
– مشکلی براش پیش اومده؟…چون اون هم تماس نگرفته.
– روز آخر ناراحت بود…حتما میخواد تو نازشو بکشی.
– پس مشکلی نیست.
– نه در اون حدا که نتونه زنگ بزنه.
– ممنون.
چشم روی هم گذاشت و باز به بیرون خیره شد.
– شما خوبی؟
نگاهم کرد و با دو انگشت گوشه چشمانش را فشرد.
– نمی دونم.
– امروز انگار همه ناراحتن.
نگاهش نگاهم را دنبال کرد و رسید به شمیمی که اخم داشت و سرش در گوشی بود.
نامدار – شمیم جان؟
شمیم بی حواس نگاهش را به نامدار دوخت و چند باری پشت سر هم پلک زد.
شمیم – بله؟
نامدار – خوبی؟
تند تند سرش را تکان داد و نامدار باز پرسید : با کی چت می کنی؟
شهاب با این سوال سرش را بالا آورد و نگاهش را میان نامدار و شمیم لغزاند.
شمیم – با طلا.
دیدم که دست نامدار مشت شد.
نامدار – خب؟
شمیم از جایش برخاست و گفت : من میرم اتاقم یه کم استراحت کنم…
نامدار – طلا چی بهت گفته؟
شمیم – فکر نمی کنم لازم باشه چیزی از حرفای شخصیمون رو بدونی.
نامدار – دریاره کیمیا با هم حرف زدین؟…اصلا من دلیل این صمیمیت شما دوتا رو نمی فهمم.
شمیم – من میرم اتاقم.
نامدار – سوال پرسیدم.
رکسانا دست از زیر چانه برداشت و گفت : دلیلی نداره به سوالت جواب بده.
نامدار – شما لطفا دخالت نکن.
رکسانا رو به من ابرو بالا انداخت وبا خنده گفت : مثه اینکه بحث جدیه.
شهاب – شمیم اتفاقی افتاده….عصبی به نظر میای.
شمیم – من خوبم.
نامدار – اتفاقه افتاده.
شهاب – چه اتفاقی؟
نامدار – کیمیا داره از طاها جدا میشه.
شهاب عینک را از روی چشم هایش برداشت و گفت : فکر نمی کنم این قضیه به شمیم ربطی داشته باشه…بیشتر مربوطه به توئه.
خطی عمیق میان ابروهای رکسانا افتاده بود.
نامدار – به من هیچ ارتباطی نداره.
شهاب – آره کاملا معلومه.
متلک انداخت انگار.
من که چیزی از حرف هایشان درک نمی کردم.
شمیم بی توجه از پله ها بالا رفت.
رکسانا اما گفت : پس تو چرا اینقدر عصبی هستی؟
روی صحبتش با نامدار بود.
نامدار – شماها در مورد من چی فکر کردین؟
شهاب – هیچی مرد…هیچی.
و باز سرش را در لپ تاپم فرو برد.
نامدار نیشخندی زد و ماگ قهوه اش را بالا رفت.
و نگاه من و رکسانا به پله هایی بود که دقایقی پیش شمیم از آن بالا رفته بود.
گوشی را به گوشم چسباندم و بعد از نفس عمیقی گفتم : سلام.
– سلام.
صدایش خش داشت.
– خوبی؟
– بد نیستم…تو خوبی؟
صدایش یک جور ناجوری ناخالصی داشت.
از آن ها که انگار ته نشینشان مخلوطی از شرم است.
– من هم خوبم.
– دلم برات تنگ شد که زنگ زدم.
خش صدایش هم که انگار بیشتر می شد.
– خب؟
– امروز روز وحشتناکی داشتم…الان بهترین لحظشه.
آه عمیق هم که می کشید.
– مشکلت حل نشد؟
– داره حل میشه.
– میثاق باباحاجی میتونه…
– زندگی منه نه باباحاجی.
و آهی دیگر از حنجره اش بیرون خزید.
– باشه…پس به زندگیت برس.
– میخوای قطع کنی؟
ناامیدی بی حدی در صدایش ریشه می دواند.
– مگه حرف دیگه ای داریم؟
– آره.
– خب بگو.
– دنیا من…
ریشه محکمی می گرفت این ناامیدی در صدایش.
– اگه میخوای از حرفای من حرف بزنی پس حرف نزن.
– خیلی خواستم زنگ نزنم تا تو دلتنگم بشی ولی نشد دنیا….خیلی خواستم بذارم از اون شب بگذره ولی نشد دینا.
– خب دلیل این حرفا چیه؟
– دنیا تو واقعا منو…
– دیگه تموم شده….هر چیزی تو دنیا یه روز تموم میشه.
– یعنی دیگه هیچ شانسی…
آه صدایش انگار می خواست جگرخراشی راه اندازد.
– میثاق میخوام بخوابم.
– باشه عزیزم…مواظب خودت باش…دوست دارم.
باید به خودم تلقین می کردم که صدایش بغض نداشت.
– باشه…خداحافظ.
– خداحافظت.
گوشی را به چانه ام چسباندم.
– بابات دیوونه است…اینو همیشه یادت باشه….بابات از اوناست که یه لحظه یه حرکتی می کنه و تا دنیا دنیاست پشیمونه بابتش….بابات از اوناست که میخواد یه شبه ره صدساله بره…بابات از اوناست که کنار همه این بد بودناش یه نقطه خوشرنگ داره…بابات مهربونه…ولی…بی خیال….در ادامه بگم که مامان خیلی دوست داره….خیلی خیلی دوست داره.
حضور شهاب را کنارم حس کردم.
نگاهش کردم.
با ابروهای بالا رفته گفت : دیوونه شدی؟…واس چی با خودت حرف می زنی؟
خندیدم و او گفت : خل شدی رفت.
بیشتر خندیدم و دیدم که نگاه شمیم کمی از آن حالت غم زده خارج شد.
شمیم – با میثاق حرف می زدی؟
– آره.
شمیم – حالش خوبه؟
– بد به نظر نمی رسید.
شهاب پوزخندی زد.
شهاب – عالیه….اصن از خوشی بندری میره بچه.
انگشت اشاره ام را برابرش تکان دادم و گفتم : سنگشو به سینه نزن.
زیر بینی ام زد و گفت : واسه من شاخ نشو.
خندیدم و او با لبخندی گفت : صداشو شنیدی کیفور شدی…تا چند دقیقه پیش پاچه هامونو بالا می رفتی.
با خنده مشت به بازویش کوباندم و نامدار با لبخندی از پله ها پایین آمد.
نامدار – همیشه به خنده.
شهاب – قربونت…جایی میری؟
نامدار – میرم یه کم هوا بخورم…شمیم همرام میای؟
ابروهای شمیم بالا رفت و شهاب نزدیک گوش من گفت : ما هم که آدم نیستیم.
شانه هایم از بابت خنده لرزید و شمیم گفت : پالتومو بپوشم میام.
رکسانا کمی آن سوتر با علامت دست ، خاک برسری حواله شمیم کرد و من آخرش نفهمیدم این جماعت چند چندند.
شمیم و نامدار که از خانه رفتند کنار رکسانا نشستم و گفتم : قضیه این دوتا چیه؟
رکسانا بی خیال تلوزیون شد و رو به من ، روی کاناپه لم داد و گفت : قضیه خاصی ندارن…فقط اینکه شمیم خله و این نامدارو دوس داره.
– خب این کجاش مشکل داره؟
– مشکل اینه که نامدار دوسش نداره.
– مگه میشه کسی شمیمو دوس نداشته باشه.
– آره یه آدم خلی مثه نامدار میتونه…تازه دوز خل بودنش هم بالاس….این همه سال نشسته پای نامزدی که بهش خیانت کرده…حالا این بانو کیمیا از قضا دارن از شوهرشون جدا میشن…بدون شک هم نامدار با اون سابقه ای که ما ازش دیدیم برمی گرده سمت کیمیا.
– نه بابا…
– دقیقا بابا…تو نامدارو نمی شناسی…نامدار تو همه زندگیش دیوونه اون دختر بوده….اصن عادت کرده عاشقش باشه.
– شمیم چی میشه؟
– مثه همیشه…مگه تا حالا مرده؟…بقیش هم میتونه زندگی کنه…عشق که زوری نیست.
منطقی حرف می زد.
از آن منطقی هایی که چندسال بی دلیل به خورد مغزم دادم تا بهانه تراش احساسم باشد.
– نامدار میدونه شمیم…
– نامدار اصن شمیمو به اون چشم نمی بینه…فکر هم نکنم بدونه…شمیم واسه نامدار مثه یه خواهره.
حس بدی است خواهر عشقت بودن.
من هم از این قسم حس ها تجربه کرده ام.
شبانه به صلاح دید رکسانا گردهمایی خانومانه ای برگزار کردیم.
از ابتدا هم رکسانا به ما گفت مدیونیم اگر فکر کنیم قوه کنجکاویش بابت پیاده روی سه ساعته شمیم و نامدار به کار افتاده است.
شمیم به این حرفش خندیده بود ولی چشم های غمگینش از ابتدایی که برگشته بودند غمگین تر می زد.
کنار هم روی کوسن های جلوی شومینه نشستیم.
رکسانا ماگ های شیر را به دستمان داد.
من همیشه با شیر کیک یا کلوچه می خوردم و این خواسته ام را شمیم در این مدتی که آمده بودم فهمیده بود.
شمیم برایم مقداری از کیک هایی که از صبح مانده بود آورد.
و رکسانا مشتاق گفت : خب؟
شمیم – خب چی؟
رکسانا – چی گفت بهت؟
شمیم – گفت کیمیا ازش خواسته وکالتشو قبول کنه.
رکسانا – خب اون چی گفته؟
شمیم – میگه حتی با طاها هم صحبت کرده…طاها میگه واسه عذاب وجدان داره زندگیشونو خراب میکنه…میگه هنوز همو دوس دارن.
رکسانا پوزخند زد و گفت : این دختر خوشی زده زیر دلش…انگار یادمون رفته چطور نامدارو ول کرد رفت اون سر دنیا واسه خودش عروس شد.
شمیم – اون هم عاشق بود.
رکسانا – تاوان این عشقو فقط نامدار داد.
شمیم – اوهوم.
رکسانا – نبینم غمتو.
شمیم – من خوبم.
– خوب نیستی…اصلا خوب نیستی.
دستم را فشرد و لبخند غمگینی زد.
شمیم – من درگیر یه احساس اشتباه شدم…نباید این احساس اصلا پا می گرفت…من اشتباه کردم.
– می فهمم.
رکسانا – جمعش کنین جفتتون…زندگی که به آخر نرسیده…مگه نه؟
شمیم – مشکل اینه من واسه خودم خیال بافته بودم…امید داشتم یه روز میشه به چشمش بیام…یه روز میشه بیاد سمتم…ولی امشب…من واسش خواهرم رکسانا.
چشم های رکسانا غمگین شد.
چشم های من هم انگار داشت از بابت لرزش صدای این فرشته زیبا اشکی می شد.
شمیم اما فقط لبخند زد.
دستش را گرفتم.
رکسانا – مگه نمی دونستی؟
شمیم – چرا…
رکسانا – تو چیزیو از دست ندادی شمیم.
شمیم سری تکان داد.
انگار خیلی وقت بود عمق فاجعه احساسش را درک کرده بود.
– شماها چرا نخوابیدین؟
صدای خواب آلود شهاب نگاهمان را به سمتش کشاند.
شمیم – الان میریم می خوابیم.
شهاب سمتمان قدم برداشت.
کنارمان نشست و شمیم را در آغوش کشید.
شهاب – چی شده؟
شمیم – هیچی.
رکسانا خیره نیمرخ شهاب شده بود.
از آن دست نگاه ها که نمی دانستی به چه چیز تعبیرشان کنی.
شهاب سنگینی نگاهش را انگار حس کرد که خیره اش شد.
شمیم – من میرم بخوابم.
رکسانا – شب بخیر…من یه مقاله دارم….تموم شد میخوابم…فردا نمیرم دانشگاه…بیدارم نکن.
شمیم – باشه…شب خوش.
شمیم که رفت رکسانا هم رفت پی مقاله اش.
شهاب اما مثل من به دیواره کناری شومینه تکیه زد.
نگاهش به رکسانا بود.
– من هیچ وقت واسه شمیم وقت نذاشتم…همیشه نامدار کنارش بود.
– شاید نیمی از داداشای دنیا برای خواهراشون وقت نمیذارن…یه امر عادیه.
– تو هم چون میثاق همیشه کنارت بود مثل شمیم که عاشق نامدار شد ، عاشق میثاق شدی؟
– تو هم قضیه شمیمو می دونی؟
– مگه میشه از چشاش چیزی نخوند؟…شمیم کف دسته.
– چرا سعی نکردی کمکش کنی تا فراموش کنه؟
– شمیم همیشه سعی کرده…سعی کرده من عذاب وجدانم کمتر بشه…سعی کرده رکسانا حالش خوب بشه…سعی کرده بابام چیزی کم و کسر نداشته باشه…البته تا قبل از اومدنش اینجا.
– نباید بهش فکر کنه.
– مگه تو تونستی به میثاق فکر نکنی؟
– سعی کردم….سخت بود…ولی شاید می شد.
کج خندی زد و از جایش برخاست.
دست مرا گرفت و بلندم کرد.
– برو بخواب.
– شب بخیر.
– شب تو هم.
از پله ها که بالا می رفتم به این فکر کردم روزهایی بود که من هم حس تلخ امروز شمیم را تجریه کرده بودم.
نگاهم به چمدان نامدار گیر کرده بود.
می دانستم که کمی آن سوتر شمیم تکیه به کانتر داده است و در حال جویدن دانه به دانه ناخن هایش می باشد.
رکسانا صبح زود به دانشگاه رفته بود و شب هم در بیمارستان کشیک داشت.
اما همان صبح زود مرا بیدار کرده بود و مجبورم کرده بود برای تمدد اعصاب نرمش کنم.
تا لحظه ای هم که می رفت به شمیم سفارشم را می کرد.
حتی برای احتیاط با تمام عوارض ممکن به شمیم سپرده بود اگه لازم شد قرص آرام بخشی به خوردم دهد.
شهاب همچنان تلفن به دست نشیمن خانه را بالا پایین می کرد.
صدای حرف زدنش می آمد اما من تحلیلی برای صدایش که هر دم بلندتر می شد نداشتم.
نامدار پالتویش را تن زد.
شمیم به کمکش شتافت و با نگرانی گفت : بی خبرمون نذار.
نگاه نامدار از روی شمیم کشیده شد سمت من.
قدم سمتم برداشت و بازوهایم را گرفت.
نامدار – تو نگران نباش…من درستش می کنم.
جنینم در این چند ساعت مرتب تکان خورده بود.
انگار گرسنه اش بود.
اما لقمه ای از گلوی من پایین نرفته بود از شب پیش تا حالا.
نامدار – خوبی؟
بی حواس سر تکان دادم.
باید با باباحاجی تماس می گرفتم.
شاید هم نباید.
مستاصل دست به صورتم کشیدم.
دکتر جلیلی حتما می توانست کاری کند.
باید حداقل با او تماس می گرفتم.
معتمدتر از او آدم نمی شناختم.
صدای داد شهاب نگاهم را به سمتش کشاند.
تماسش را قطع کرده بود.
سمتم آمد و دست گرد شانه ام انداخت.
شهاب – همه چی درست میشه.
این درست شدن بی شک اصطکاک زیادی به همراه داشت.
نامدار – بی خبر نمیذارمتون…یه محض رسیدنم میوفتم دنبال کاراش…فعلا به یکی از دوستان سپردم پیگیری کنه ببینه میشه با صحبت حلش کرد؟
شهاب سر تکان داد و همگی همراهیش کردیم تا تراس بزرگ خانه.
سوار تاکسی که شد شمیم بلند گفت : مواظب خودت باش.
نامدار با لبخند برایش سر تکان داد.
شهاب – درست میشه دنیا.
شمیم هم بازویم را نوازش کرد و گفت : آره من دلم روشنه.
سعی کردم لبخندی بزنم.
اما نشد.
جنینم باز تکان خورد.
روی نیمکت تراس نشستم.
شهاب و شمیم ترجیح دادند کمی تنهایم بگذارند.
دست روی شکمم گذاشتم.
– تو هم مثل من نگرانی؟….مگه نشنیدی شمیم گفت دلش روشنه؟…پس درست میشه.
صدای همایون که در گوشم پیچید نفس عمیقی کشیدم.
از میزان لرزش صدایم خبری نداشتم.
اصلا حرفی نزده بودم که بدانم لرزشی دارد یا نه.
– الو.
– سلام.
– سلام خوشگل خانوم…خوبی؟…دلتنگتیم خوشگله.
– ممنون….تو خوبی؟…همه خوبن؟
– ما که خوبیم ولی صدای تو خیلی خوب نیست.
– من خوبم….فقط دلتنگم.
– خری دیگه…رفتی اون سر دنیا…حقته.
الکی به صدایم تن خنده دادم.
با آن لرزش بی حد ، مخلوط جالبی شده بود.
– از میثاق خبری داری؟
– پریشب تو یاهو بود…باهاش حرف زدم…دلت براش تنگ شده؟
با شیطنت پرسید.
باز هم به صدایم تن خنده دادم.
انگار جای صدای خنده ، نفس هایم تکه تکه بیرون می آمد.
– آره.
– طوری شده دنیا؟
– نه…زنگ زدم حالتو بپرسم.
– فقط حالمو؟….خبریه؟
– خبر که….می دونی؟
جای خندیدن باز نفسم تکه تکه بیرون آمد.
میثاق بی شک ناراحت می شد از پخش این خبر.
– من…
– تو چی؟
– من و میثاق یه تو راهی داریم.
سکوت محضی بینمان برقرار شد.
سکوتی که بیش از سی ثانیه طول کشید.
– دنیا بی شوخی؟
صدایش محبت عمیقی داشت.
از آن ها که با جان و دل حسشان می کنی.
از آن ها که بعد از یک شبانه روز سخت ، لبخندی هرچند کمرنگ ، روی لب های آدم می آوردند.
– دنیا…وای دنیا…من…من خیلی براتون خوشحالم.
– ممنون.
– من برم این خبرو به بقیه بدم.
– برو…مواظب خودت باش….به همه سلام برسون.
– تو هم مواظب جفتتون باش.
صدای خوشحالش را دوست داشتم.
و من آدم این نبودم که با گفتن معضل زندگی میثاق و…
و…
و خودم ، شادی همایون را به غم تبدیل کنم.
آدم شکستن غرور میثاق نبودم.
تماس را که قطع کردم شهاب گفت : بیا دنیا نامدار با تو کار داره.
پس رسیده بود.
گوشی را به گوشم چسباندم.
– سلام.
– سلام دنیاجان.
– چی شد؟
– فعلا بازداشتگاست…فردا میره دادسرا…طلبکارش چکا رو داده دست شرخر…مردک پا پایین نمیذاره.
– این دومین شبیه که باید…
– می دونم دنیا جان…ولی خب…حداقل امشب نمیشه کاری کرد…تو نگران نباش…من فردا هرجور شده میثاقو میارم بیرون.
– ممنون.
– برو و استراحت کن…برات خوب نیست این همه استرس.
– بی خبرمون نذارین.
– باشه دنیا جان…حتما.
تماس را قطع کردم.
با هدایت شهاب روی کاناپه نشستم و شمیم کوسن های پشت کمرم را مرتب کرد و مجبورم کرد لم دهم.
برایم مقداری غذا آورد.
تا قاشق آخر خودش در دهانم گذاشت.
شهاب هم عصبی به من خیره بود.
داشت می سوخت که نمی تواند کاری از پیش ببرد.
سند خانه پدری و آپارتمان خودش گرو بانک بود.
دکتر جلیلی هم به من خبر داده بود سندی که خواسته گرو بگذارد اصلا به کار نیامده.
شرمنده محبتش شده بودم.
شرمنده محبت همه این آدم ها.
– شهاب برو استراحت کن…از دیشب بیداری.
شهاب – من خوبم…فعلا موقعیت تو حساسه.
از جایم برخاستم.
برای آرامش خیالشان روی تختم دراز کشیدم.
قفل صفحه گوشی را باز کردم.
تصویری از نوزادی بانمک بود.
دیروز قبل از خبر دستگیری میثاق ، با شمیم انتخابش کرده بودیم.
آیدین من هم تا به این حد زیبا می شد؟
میثاق دست از کینه به این بچه برمی داشت؟
من می توانستم میثاق را ببخشم؟
می توانستم دلم را از این کینه ای که گاهی عجیب در قلبم ریشه می دواند خالی کنم؟
اصلا فردا میثاق آزاد می شد؟
صبح که بیدار شدم رکسانا را کنارم در تختم خوابیده دیدم.
بی شک برای اینکه از حالم خبردار شود خسته آمده بود کنارم.
شمیم هم به اجبار صبحانه ای پر و پیمان مهمانم کرد.
شهاب هم خودش را با پارو زدن برف های تراس خانه مشغول کرده بود.
نامدار هنوز تماسی نگرفته بود.
جنینم تکان های ریزی در طول روز داشت.
رکسانا می گفت این بچه حالا اینست بعد ها چه خواهد شد؟
شمیم ناز و قربانش می رفت.
و حسرت در چشم های شهاب زبانه می کشید.
کتابی به دست گرفته بودم و روی کاناپه جلوی شومینه لم داده بودم.
بیست دقیقه تمام نگاهم روی خط ابتدایی کتاب گیر کرده بود.
عینک را از روی چشم هایم برداشتم و گوشه دو چشمم را فشردم.
دستم را به شکمم رساندم.
– تو هم نگرانی؟…تو دیگه چرا؟…تو دیگه چرا اینقدر وول می خوری؟…می دونی؟…من هم نگرانم…نباید باشما…می دونم…اصن اگه هم هستم نباید نشون بدم که نگرانم…ولی خب…من می ترسم…موقعیتش تو دانشگاه…موقعیتش تو شرکت بابای پونه…اگه باباجاجی بفهمه…می دونی چقدر به نزول حساسه؟…می دونی چقدر باباجاجی سرکوفتش می زنه؟…باباحاجی عاشقشه…میثاق واسش نورچشمه ولی خب…پول نزول می تونه دشمن این مهر باشه…از باباحاجی نترس…باباحاجی عاشقته…همین صبحی زنگ زدن با مادرجون حسابی قربون صدقت رفتن…می دونستی باباحاجی همیشه دوست داشت من و بابات با هم ازدواج کنیم؟…می دونستی مامان بزرگت تا هفت سالگی بهم می گفت عروسم؟…من دوس داشتم…این لفظو دوس داشتم…یه حال خوبی داشت…شاید از همون وقت بود که اشتباهام شروع شد…پر و بال دادن به یه لفط…رویا بافتن.
کوسن را در آغوش کشیدم.
از همان صبح که سیل تماس ها به جانم ریخته شده بود احساس دلتنگی به نگرانیم افزوده شده بود.
باباحاجی و مادرجان خوشحال بودند و قربان صدقه رفتند.
خاله و عموجان برایم آرزوی سلامتی کردند.
در صدای پرستو کنار خوشحالی حسرتی عمیق موج می زد.
مامان به جانم غر زد مثل همیشه که درس به چه کارم می آید.
می گفت باید بنشینم سر زندگیم.
می گفت شوهرم را ول کرده ام به امان خدا.
ول نکرده بودم.
برایش نگران بودم.
از روی کاناپه برخاستم.
شمیم بی حواس داشت محتوای ماهیتابه روبرویش را هم می زد.
نگاهش که به من افتاد سعی کرد لبخندی بزند.
– چیزی میخوای؟
– نه…
– پس…
– به نامدار تو واتس پی ام میدی؟
– دادم ده دقیقه پیش…بی خبرمون نمیذاره.
روی صندلی پشت کانتر نشستم.
– دنیا عزیزم…بهش فکر نکن…از دیت من و تو که کاری برنمیاد…پس الکی حرص نخور.
سر تکان دادم.
– امروز رکسانا تو بیمارستان واسه چندتا چکاپ برات هماهنگ کرده…عصر باید بری.
– حوصلشو ندارم.
– بیخود…میری.
– شمیم بی خیال.
– لوس نشو…میری….به خودت فکر نمی کنی به این بچه طفل معصوم فکر کن.
بی حوصله سر تکان دادم و سیب سبزی از ظرف میوه روی کانتر برداشتم.
گازی به سیب زدم و نگاهم را دادم به رکسانای شلخته ای که تازه از خواب برخاسته بود.
شکمش را چسباند به کانتر و گفت : سلام.
شمیم – سلام…این چه ریختیه؟
رکسانا بی حس و حال شانه بالا داد و سیبی مثل سیب من ازظرف برداشت و گاز بزرگی به سیب زد.
شمیم موهای کوتاه رکسانا را با دست کمی نظم داد و گفت : دیشب خیلی خسته شدی؟
رکسانا مثل بچه هایی که برای مادرشان ناز می آیند سر تکان داد و لب هایش جلو آمد.
شمیم کلا نازکش خوبی بود.
از آن ها که هیچ وقت عصبی نمی شوند.
حرف هایت را می فهمند.
حست را درک می کنند.
هم پایت قدم بر می دارند.
کلا شمیم به قول شهاب نعمت زندگی همه اطرافیانش بود.
در حاشیه زندگی محبت می کرد.
و در حاشیه زندگی از یاد می رفت و محبت نمی دید.
شمیم – بمیرم…الان برات یه قهوه عالی درست می کنم.
لبخند رکسانا کش آمد.
فنجان قهوه برابر رکسانا روی کانتر گذاشته شد.
رکسانا کلاه سویی شرت تنش را روی موهایش کشید.
شلخته بانمکی شده بود.
من هم همین مدل عکسی در گوشی میثاق داشتم.
یادگار شمال رفتنمان بود.
وقتی مرا به زور صبح علی الطلوع از خواب بیدار می کردند و من به اجبار سر سفره صبحانه می نشستم و چرت می زدم.
لبخندی از یادآوری آن روزها زدم.
در رو به حیاط آشپزخانه باز شد.
شهاب کاپشنش را از پشتی یکی از صندلی ها آویزان کرد و روی همان صندلی نشست.
نگاهش را به سختی از رکسانا گرفت و رو به شمیم گفت : نامدار زنگ نزد؟
شمیم سری به نه تکان داد.
رکسانا – شمیم گفت برات وقت چکاپ گرفتم؟
– اوهوم.
شهاب – من هم میام.
رکسانا – چه نیازی داره؟…مطمئنا من هم میتونم مواظبش باشم.
شهاب به پشتی صندلی تکیه داد.
ابرو بالا فرستاد.
حالتش از آن سبک های قبل از آشناییمان بود.
از آن ها که غروروش را فریاد می زد.
شهاب – وقتی بچم مرد فهمیدم بهتره دیگه کسی رو دستت نسپرم.
و با برداشتن کاپشنش پشت در اتاق متصل به آشپرخانه از نظر ناپدید شد.
سکوت وحشتناکی میانمان جریان داشت.
رکسانا به جای خالی شهاب خیره بود.
و شمیم مثل تمام مواقع استرسش ناخم می جوید.
من اما دستم را به شکمم رسانده بود.
از شیشه ماشین بیرون را نگاه می کردم.
رکسانا هم در سکوت رانندگی می کرد.
بر عکس زمان رفتمان که آهنگ ترکی شادی پخش می شد.
هر دو در سکوت فرو رفته بودیم.
دستم روی شکمم مشت شده بود.
ماشین که در محوطه خانه ترمز کرد نگاهم را دادم به رکسانا.
چشم های او هم رنگی از ماتی داشت.
شهاب زودتر از ما پیاده شد.
در صندلی عقب آرام نشسته بود.
در سمت من را گشود و بازویم را گرفت و کمک کرد پیاده شوم.
نگاهش را از چشم های من فراری داده بود.
اما من چشم های سرخش را دیده بودم.
شمیم در تراس خانه با لبخند به استقبالمان آمد.
لبخندش کم کم محو شد با دیدن حالمان.
شمیم – سلام…طوری شده؟
رکسانا – میگم برات.
شمیم – نامدار زنگ زد…میثاق به قید وثیقه آزاد شده.
حتی طرحی از لبخند هم روی لب هایم شکل نگرفت.
حتی نخواستم بپرسم که کدام وثیقه؟
شهاب سر تکان داد.
شمیم – چیزی شده؟…رکسانا؟
رکسانا دست شمیم را کشید و زودتر از من وارد خانه شد.
به نیمرخ شهاب خیره شدم ، تمام رخش را نشانم داد.
چیزی مثل یه قطره از چشمم چکید.
– تقصیر منه.
– داری حرف مفت می زنی.
– تقصیر منه.
– نیست.
– من باید می فهمیدم.
– دنیا…
قطره های بعدی هم چکید.
هوا سرد بود و برف موهای شهاب را سفید کرده بود.
– بریم داخل…هوا سرده سرما می خوری.
کمکم کرد پاهای بی حسم را حرکت دهم.
دستم همچنان روی شکمم مشت بود.
به محض ورودم شمیم گوشی تلفن را به دستم سپرد.
شمیم – میثاقه.
چیزی در چشم های او هم شکسته بود.
گوشی را به گوشم چسباندم.
لبه پنجره ای نشستم و به برف سنگین بیرون خیره شدم.
– دنیایی….سلام.
– سلام.
سکوت کرد.
– دنیا خوبی؟…چیزی شده؟
اشک باز روی گونه ام راه گرفت.
– میثاق…
– جان دلم؟….چی شده؟…داری گریه می کنی؟
– میثاق…
– جانم؟…دنیا خوبی؟…چرا حرف نمی زنی؟…من غلط کردم….واسه خاطر منه؟
شادی صدایش را نمی شد انکار کرد با بیان این فکر.
و چه لزومی داشت که بگویم او را در این چند ساعت اخیر به کل فراموش کرده بودم.
هق زدم.
شمیم کمی آن طرف تر با چشم های اشکیش خیره ام بود.
– دنیا….مرگ میثاق گریه نکن…چی شده عزیزدل میثاق؟
باز هم هق زدم.
دستم را از شکمم کندم و جلوی دهانم گذاشتم.
تقصیر من بود.
من مسبب بودم.
صدای میثاق دیگر کلافه شده بود.
حتی می شد گفت رگه هایی از بغض هم داشت.
– آخه میثاق به فدات بگو چی شده؟…عزیزدلم اینجور گریه نکن دلم خون میشه…دنیا جان؟…عزیزم؟…بگو چی شده…اینجور اشک نریز دلم پکید.
صدای هقم بیشتر شد.
رکسانا کنارم نشست و کمرم را نوازش کرد.
شهاب لیوان آبی به دستم سپرد.
خواست گوشی را از دستم بگیرد که نگذاشتم.
از کنار رکسانا هم بلند شدم.
تقصیر من بود.
– دنیا بگو عمرم…چرا هی گریه می کنی جون دلم؟….بگو مرگ میثاق.
نفس هایم مقطع شده بود.
سکسکه هم امانم را بریده بود.
میان همه این ها با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم : من ناقلم…
رکسانا خرس پولیشی بنفش رنگ را از کیسه بیرون کشید و گفت : اینو نیگا.
شهاب هم که در چند قدمی رکسانا ماگ چای به دست ایستاده بود به این ذوق لبخندی زد.
از همان مدل های حسرت زده اش.
شمیم لیوانی آب هویج به دستم داد و با اخم تشر زد که تا ته لیوان را درآورم.
بی حوصله به لیوان بزرگ خیره شدم.
نه این خریدهای بی دلیل شهاب به من روحیه می داد نه این مهربانی های شمیم.
زور بی خود می زدند.
حال من با این ها خوب نمی شد.
من این روزها بیشتر محتاج بی خیالی های ذاتی رکسانا بودم.
لیوان را کنار لپ تاپ گذاشتم.
پلان مجتمع هم نیمه کاره مانده بود.
هیچ ایده ای هم برای طراحی نمای آن نداشتم.
اصلا این روزها هیچ ایده ای برای زندگی نداشتم.
دست زیر چانه زدم و رکسانا برابرم نشست.
با چشم هایی که در مواقع لرزوم یخی می شدند خیره ام شد.
یخ های نگاهش سرمای زیادی نداشت.
حداقل نه برای منی که دو روزی بود خودم حکم سردخانه را برای دور و بری هایم ایفا می کردم.
رکسانا – دقیق می تونی به من بگی چه مرگته؟
پوزخندی زدم و بی حال لیوان آب هویج را به لب بردم.
– عالیم…نمی بینی؟…هیچ مشکلی تو این زندگی گل و بلبل ندارم…اصلا هم که اهل بدشانسی آوردن نیستم.
رکسانا به جلو خم شد.
خانم دکتر جذابی بود.
از همان ها که به قول شمیم مطبش در آینده هیچ وقت از رونق نمی افتاد ، آن هم به مدد جنس ذکور.
رکسانا – همش هم تقصیر شانست نیست…خودت انتخاب کردی به میثاق بی چشم داشت اعتماد داشته باشی…خودت انتخاب کردی این بچه رو نگه داری….می بینی؟….این دوتا انتخاب تمام زندگیت رو تحت الشاع قرار داده…پس تقصیر شانس ننداز.
– تقصیر شانس نیست که بچه من…
رکسانا – نه نیست…یه عالم بچه تو دنیا همین مشکلو دارن…زندگی می کنن…بزرگ میشن…یه فرد مهم میشن…فقط نیازه که بیشتر مراقبش باشی.
– این تقصیر منه…هر وقت بزرگ بشه…با اولین اتفاق ، منو مقصر می دونه.
شهاب آن سمت کاناپه سه نفره ای که رویش غمبرک زده بودم ، نشست و خودش را داخل بحث کرد و گفت : آخه این چه چیزاییه که داری بهش فکر می کنی؟
دستی به صورتم کشیدم.
در این دو روز به حد تمام ذخایرِ اشکِ دنیا اشک ریخته بودم.
دیگر اشکی از چشم هایم نمی چکید.
جایش از دلم خون شره می کرد.
شمیم – دنیا جان فقط باید بیشتر مراقبش باشیم…اصن تو که تنها نیستی عزیزم.
رکسانا سری به تایید تکان داد.
اما همچنان از دل من خون می ریخت.
شهاب شانه ام را نرم فشرد و گفت : دنیا اینقدر خودتو نباز…میثاقو اون سر دنیا جون به سر کردی…بیچاره به ربع یه بار پی ام میده دنیا خوبه؟…می فهمی همه دردش تویی؟
– همه درد من هم بچمه.
شمیم چشم روی هم گذاشت.
سر به سمت سقف بالا گرفت و نالید که…
شمیم – ناشکری نکن دنیا…ناشکری نکن.
شمیم همین بود.
به شکر و ناشکر بها می داد.
اعتقادش شدید بود.
حجاب نداشت.
مهمانی و پارتیش هم به راه بود.
اما نماز شب می خواند.
شمیم تمام این دو روز این جمله را نالیده بود.
رکسانا – راس میگه دیگه…خدا بزنه به کمرت این همه ناشکریتو؟
با خنده گفت.
بی خیال نگاه خیره شهاب به این خنده ، از جا برخاستم.
خوب بود که به همه گفته بودم دوربین لپ تاپ و گوشیم مشکل دارد.
خوب بود ، وگرنه همگی تماس تصویری می خواستند.
حالا دیگر به پیام واتساپ راضی بودند.
گاهی هم تماسی می گرفتند.
با پوزخندی که روی لب هایم طرح می انداخت فکر کردم حداقل در این یکی شانس آورده ام.
بی حس و حال با میثاق تماس گرفتم.
آنقدر مشکل داشت که دیگر نخواهم نگران من باشد.
دل رحم شده بودم.
دو روزی بود کمتر به آن شب فکر می کردم.
بی شک در این دنیا مشکلات بزرگتری هم پیدا می شد.
بزرگتر از آن شب لعنتی.
– جانم؟
سکوت کردم.
– خوبی عزیزم؟
نفس عمیقی کشیدم.
– نمی دونم.
– بمیرم واسه اون صدای گرفتت.
تا پشت لب هایم آمد که بگویم خدا نکند.
اما به لب هایم نرسید این جمله دو کلمه ای.
– رکسانا میگه از بدشانسیم نیست که این همه بدمیارم…میگه ثمره انتخابامه…به نظر تو هم اینجوریه؟
– هیچ چیر تقصیر نیست…همه چی تقصیر منه.
– شمیم میگه ناشکری نکنم….این روزا به حرفش ایمان آوردم…ناشکری کردم که بچم…
– دنیا هموفیل خیلی هم بد نیست عزیزم.
– حسرت به دل خیلی چیزا می مونه…شاید یه روزایی ازم متنفر بشه.
– عزیزدلم….
صدایش ناله داشت.
او هم نمی دانست چه بگوید.
شاید عذاب او از مال من هم بیشتر بود.
شاید اصلا حقش بود این همه عذاب کشیدن.
اما این روزها دل رحم بودم.
یک جایی از وجودم می خواست میثاق حرف بزند.
درمانده نباشد.
بغض نکند.
یک جایی از وجودم می خواست تکیه کند.
این روزها دلم تکیه گاه می خواست.
از همان هایی که بوی میثاق می داد.
– دلم می خواست پیشت بودم…اما…دنیا خون به دلم نکن.
سکوت کردم.
– دنیا دوست دارم…من همیشه دوست دارم….همیشه پشتتم…هیچ وقت ولت نمی کنم.
باز هم ساکت ماندم.
– دنیا این بچه تمام زندگی تو نیست…من هم هستم….تو این زندگی من هم هستم…به من هم فکر کن…من بی جربزه ای که نمی تونم کنارت باشم.
می خواستم از این زندگی حذقش کنم.
روزهایی بود که به این مساله فکر می کردم.
روزهایی که زندگی را بی میثاق تصور می کردم.
روزهایی که ته همه فکرهایم پوچ بود.
حالا این مرد می گفت جز فرزندم به او هم فکر کنم.
اویی که هست.
اویی که می ماند.
اویی که ادعا دارد.
– دنیا من دوست دارم…نمیگم دوست داشتنم تو دنیا تکه…نه…ولی واسه تو زندگی می کنم…دوست دارم و سعیم اینه دوست داشتنتو برگردونم…بوسه هایی که حق این زندگی هست و من با ندونم کاری سد راهشون شدم رو برگردونم….لحظه هایی که می تونست پر از عاشقانه باشه رو برگردونم…دنیا من می مونم…تا ته این زندگی…پات وایسادم…پای همه غمات…همه اشکات…خود لعنتیم چشماتو اشکی کردم خود لعنیتم هم لبخند می کارم روی لبات.
دست به تن کاغذ دیواری کشیدم.
طرح برجسته اش کف دستم را نوازش داد.
مثل ته ریش چند روزه میثاق.
در این یک ماه نبود میثاق خیلی چیزها فهمیده بودم.
اینکه گاهی به بودنش محتاجم.
اینکه گاهی خیلی دوست دارم باشد و همه چیز را به او بسپرم.
فهمیده بودم حتی عروسک هایی که شهاب برای آیدین می خرید هم زیاد برایم جذاب نبود.
من همان خرید پاییزه خودم و میثاق را برای نوزاد بیشتر دوست داشتم.
فهمیده بودم زندگی من شیب تندی به سمت پایین دارد.
شیب تندی به سمت پایین برای روحم.
روحی که پا به تهران گذاشت و حضور فریبا را کنار میثاق حس کرد و لیز خورد.
روحی که همراه میثاق شد در شبی اواخر شهریور و بیشتر لیز خورد.
روحی که حالا مسبب بیماری عجیب پسرش است و بیشتر لیز می خورد.
این روزها همه درد مرا شمیم درمان بود.
می نشست از همه چیز می گفت.
مجبورم می کرد همراهیش کنم در فیلم دیدن.
توفیق اجباری نوازندگی گیتارش به افتخارم هم به این ها اضافه می شد.
رکسانا کمتر بود.
اما وقتی بود ، بود.
می گفت کاش از پزشک نخواسته بود برایم یک سری آزمایش ژنتیک بنویسد.
می گفت می خواسته مطمئن شود.
می گفت این ازدواج های فامیلی چشمش را ترسانده.
می گفت و من به این فکر می کردم که پسرم بعدها وقتی شش هفت ساله شد ، وقتی مدرسه رفت ، وقتی دید همه بازی های عجیب می کنند ، به دنبال هم می دوند ، از اسکیت سواریشان حرف می زدند ، پز کلاس های رزمیشان را می آیند از من متنفر خواهد شد.
به این فکر می کردم که اگر یک روز جایی گیر کردم در نبود امکانات ، اگر پسرم فاکتور 8 نیاز داشت چه خاکی به سرم باید بریزم.
و کارم شده بود نشستن پای پیج هایی برای این بیماری.
نشستن رکسانا را کنارم حس کردم.
امروز از آن روزهایی بود که بی خیال گذران اوقاتش با سومر شده بود.
لبخندی به رویم پاشید.
موهای کوتاهش را دوست داشتم.
چشم های زمردیش را بیشتر.
دستم را نرم فشرد.
– دنیا داری آب میشی.
لبخند غمگینی زدم.
– چطوریاست امروز با سومر نرفتی بیرون؟
– حوصله نداشتم.
– با سومر خیلی رفیقی.
– آره…فقط رفیقم.
– پسر خوش تیپیه.
– خیلی ساله که به این چیزا فکر نمی کنم.
– چرا؟
– من دوباری گول ظاهر آدما رو خوردم.
– بیچاره شهاب…فکر می کنه با سومر…
– شهاب کلا عادتشه به همه مردای دور و بر من حساس باشه.
– پس دیدی.
– چیو؟
– اون قلبایی که تو چشماش برات می ترکه رو.
پوزخند زد.
– یه زمانی آرزوم بود اون قلبا رو ببینم.
– حالا چی؟
سکوت کرد.
– می دونی بالاتر از نفرت چه حسیه؟
منتظر جواب من نشد.
– بی حسیه…به همه چی بی حسم…به شهاب…نگاهش…احساسی که قبلا بود…چشم که باز کردم دیدم دوسش دارم.
باز هم پوزخند زد و زانو هایش را در سینه جمع کرد.
چانه اش را که روی زانوهایش گذاشت ادامه داد.
– بهم بی توجه بود…پسر تو چشمیه…خاطرخواه کم نداشت…دوست دختر هم کم نداشت…تو همین فامیل یکی از دخترخاله هام خیلی می خواستش…شهاب اما تو فاز بچه های فامیل نبود…کم کم فهمیدم منو نمی بینه…منی که هر روز می بینه رو نمی بینه…کنکور که دادم به اصرار شمیم رفتیم پی کلاس گیتار…یه استاد خوب پیدا کرده بود…من که علاقه ای نداشتم…ولی شمیم دوس داشت…استادمون از این مردای جوون مو بلند بود که سیگار برگش از کنج لبش کنار نمی رفت…کم کم خوشم اومد ازش…نگاه اون هم به من فرق داشت…شهابو داشتم از فکرم خط می زدم…مسعود که اومد خواستگاریم…اسمه استاده مسعود بود…وقتی اومد خواستگاریم فهمیدم میشه بهش تکیه کرد…مرد خوبی بود…کم کم فکرمو از شهاب منحرف کرد…دایی هم راضی بود…فقط شمیم می گفت بیشتر فکر کنم…اخلاق شهاب درست از شب خواستگاری عوض شده بود…هر روز جنگ…هر روز بحث…حتی یه بار خیلی شدید دعوامون شد…مسعود قرار بود بیاد دنبالم بریم خرید حلقه…شهاب در اتاقو روم بسته بود…اون روز خیلی جلوی مسعود خجالت کشیدم…روز نامزدی و عقدم رفتم آرایشگاه…شهاب زنگ زد…گفت باهام حرف داره…ترسیدم جلوی خواهر مسعود آبروریزی بشه…همین که نشستم تو ماشین قفل درو زد و گازشو گرفت…جیغ زدم…التماس کردم…داد زدم…چنگ به صورتش انداختم…ولی ساکت موند…گذاشت زار بزنم…هق بزنم…گذاشت و گذاشت تا رسیدیم ویلای نوشهرش…تو اتاق که پرتم کرد و درو روم بست فهمیدم هیچ راه فراری نیست…چهار روز تو اون اتاق زندونی بودم… چهار روز فقط می اومد غذا میذاشت جلوم… تو سکوت چندساعتی خیره نگام می کرد…سیگار دود می کرد و می رفت….چهار روز شکنجه روانی شدم….چهار روز خودخوری کردم…شب چهارم…
سکوتش طولانی شد.
این مکث چیزهای زیادی داشت.
یادآوری های وحشتناکی برای من.
– شب چهارم که اومد تو اتاق درو بست…چشاش خون افتاده بود…بوی گند زهرماری می داد…اون شب تولدم بود دنیا…اون شب بدترین شب تولدم بود….فردا صبحش…تنم درد می کرد… قلبم بیشتر درد می کرد…یه عمر از یکی بت می سازی و میشه این…کسی که کنارت عین خرس خوابیده و تو فقط به ترک سقف خیره ای…وقتی بیدار شد فهمید چه غلطی کرده…گریه کرد…گریشو واسه اولین بار دیدم…معذرتش به دردم نمی خورد دنیا…من بدترین شب تولدمو داشتم…تا آخر عمرم از شبای تولدم متنفرم…وقتی رسوندم تهرون…دایی کوبید تو گوشش…پرتش کرد از خونه بیرون…دوماه تو سکوت بودم…دو ماه تو سکوت و بعدش فهمیدم حامله ام…دایی که فهمید گفت الا و بلا عقد…عاقد آورد…نشستم و بله گفتم…اسمش اومد تو شناسنومم…دنیا من این بچه رو نمی خواستم…بچه ای که زور بود…تحمیل بود…ثمره وحشتناک ترین شب تولد عمرم بود رو نمی خواستم…رفتم تو اتاق…درو قفل کردم…شهاب دستگیره رو بالا پایین می کرد…صدام می زد…بعدها از شمیم فهمیدم بیشتر نگران من بوده….دیگه برام ارزشی نداشت…بچمو کشتم دنیا…با چند تا قرص…قرار بود خودم هم بمیرم…البته من روزی مردم که مسعود اومد و تف انداخت تو صورتم که هرزه تر از من تو دنیا نیست…دایی که دید دارم آب میشم فرستادم اینجا…طلاقمو به زور از شهاب گرفت…حالا بهترم…نگام که به شکم تو میوفته عذاب وجدان می گیرم…ولی بهترم…اینا رو گفتم که بدونی من دیگه جایی برای فکر کردن به هیچ مردی ندارم.
قطره اشک هر دوی ما چکید.
در آغوشش گرفتم.
سر روی شانه ام گذاشت.
و نگاه من به درگاه در بود.
شهاب آنجا ایستاده بود.
نگاهش ناباور بود.
و کمرش انگار داشت خم می شد.
می گویند خیلی از آدم ها یک شبه پیر می شوند.
نه که ظاهرشان پیر شودها…
نه.
دلشان پیر می شود.
سال ها پیش رکسانا شب تولدش پیر شد.
امشب هم انگار شهاب باید پیر شود.
امروز صبح با نامدار و میثاق تلفنی حرف زده بودم.
دیگر نگرانی نبود.
میثاق صدای شادی داشت.
صدای شادش لبخند به لب هایم آورده بود.
حالا روی مبل خانه سومر نشسته بودم و سعی می کردم ساعتی همه چیز را فراموش کنم.
روز قبل از همگی ما دعوت کره بود شام امشب را مهمانش باشیم.
خانه زیبایی داشت.
و تراس زیباتری.
با اینکه به بهار نزدیک می شدیم اما هوا همچنان برفی بود.
شمیم به خاطر هوای سرد قدم زدن و بیرون رفتن را برای من قدغن کرده بود.
و حالا با پتویی که سومر به من تعارف زده بود در تراس خانه اش نشسته بودم و به او که گوشت کباب می کرد خیره بودم.
رکسانا سر به سرش می گذاشت و او می خندید.
رکسانا با سومر خیلی خوشحال بود.
شاید از آن قسم حس هایی بود که هیچ گاه با شهاب تجربه نکرده بود.
و شهاب به طرز عجیبی آرام بود.
تنها رکسانا را این روزها نگاه می کرد.
حرفی نمی زد.
دفاعی هم نداشت.
من نه سر پیاز بودم نه ته آن که بخواهم با شهاب مشکلی داشته باشم.
اما شهاب این روزها چشم هایش را از من هم می دزدید.