رمان روشنگر پارت ۱۰۳

4.5
(70)

 

 

– اولش که با عجله لباس‌های رعیت‌هارو پوشیدم و رفتم تورو توی درشکه ندیدم. دم در خونه‌ی گلی دیدمت ولی نمی‌دونستم تو همونی.

 

لبم را گاز گرفتم و آرام گفتم:

 

– معذرت می‌خوام.

 

– نه تقصیر تو نیست، من زودتر باید بهت می‌گفتم. قصه‌ی تو چیه؟

 

لبخند غمیگینی زدم، شب باز کردن صندوقچه‌ی غم‌ها بود مثل این‌که!

 

– خواهرم با مردی که دوسش دارم فرار کرد، من شدم عروس خاندان عبید. اونجا همه از من بدشون میومد و در آخر هم من رو فروختن.

 

– ناراحت نشو ولی خاندان عبید خیلی داغون هستن.

 

– خاندان شما هم همین‌طور.

 

دوباره نیمچه لبخندش را حواله‌ام کرد و دراز کشید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت:

 

– بگیر بخواب ملکه، فردا کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.

 

دراز کشیدم و نگاهم را به آسمان دوختم. شاهو من را از این‌جا می‌برد و من به خانواده‌اش جای امنی می‌دادم.

 

منصفانه بود…

درواقع این‌جوری بهتر بود چون باعث میشد مدیونش نباشم و دروغ نگویم…

بودن شاهو را دوست داشتم.

 

من و او از جنبه‌های زیادی شبیه به هم بودیم…

دردهای هم را می‌فهمیدیم.

او می‌توانست برایم مثل جیران و نقره باشد. دوست و همراه…

و من از او محافظت خواهم کرد.

 

 

 

 

زندگی مثل یک زمین شمشیر بازی است.

ما هم مثل سربازان جنگی هستیم که سا‌ل‌های سال در آن زمین تعلیم می‌بینیم.

 

اولش شمشیر چوبی به دستمان می‌دهد و خوب که شمشیر شکاندیم و تراشه‌هایش درون پوست و گوشتمان رفت وقت به شمشیر کُند می‌رسد.

 

شمشیر کُند که نه می‌کشد و نه زنده می‌گذارد.

ضربه‌اش خون ندارد ولی کبودی دارد و در بعضی وقت‌ها اگر بدشانس باشی توأم با شکستگی است.

 

بعد از آن نوبت شمشیر بُرَنده است. شمشیری که زخم می‌کند، خون می‌ریزد و نفس می‌گیرد.

 

ما هم با خوش‌بینی از آن استفاده می‌کنیم و گاهی خودمان را هم زخم ولی به امید تمام شدنش جلو می‌رویم ولی…

 

ولی نمی‌دانیم که تمام آن زمین شمشیر بازی آمادگی برای جنگ بود. جنگی به نام زندگی و ادامه دادن…

 

زندگی که کبود می‌کند، زخم می‌کند و می‌کشد.

 

پارچه‌ را با خنجر می‌برم و بَرگ بزرگ در دستم را محکم به بازوی شاهو فشار می‌دهم. ناله‌ای کرد که اخمی حواله‌اش کردم.

 

پارچه را محکم دورش سفت کردم و با تندخویی گفتم:

 

– چرا دیشب نگفتی زخم شدی؟

 

دست دیگرش را روی محل زخم گذاشت و تکان‌ داد. با عصبانیت بسته بودمش!

دست دراز کردم و گره‌اش را کمی شل کردم.

 

– هی ملکه، رو تن من پر این زخم‌هاست.

 

– من چیکار تن تو دارم، این زخم اگه بسته نمی‌شد عفونت می‌کرد چون روی زمین خوابیدی. اگه خوب نشه می میری.

 

 

خندید و با انگشتش ضربه‌ای به پیشانی‌ام زد. جدیدا خوش خنده شده بود.

 

– نگرانم نشو، بلند شو بریم یه جای امن یکم غذا بخوریم.

 

نفس کلافه‌ای کشیدم.

 

– گرسنه‌ام نیست‌. بیا به راهمون ادامه بدیم و از این جهنم بزنیم بیرون.

 

– به جهنم اعتقاد داری ملک؟

 

دستم را به سویش دراز کردم. آن را گرفت و بلند شد، رنگ و رویش زرد بود و دلیلش برمی‌گشت به عفونت زخمش.

 

خنجر خیلی عمیق درون گوشتش رفته بود و تمام شب هم روی زمین بود. وقتی دیدمش سریع به سمت تپه رفتم و گیاهی که برایش خوب بود پیدا کردم.

 

بعد هم پایین دامنم را بریدم و دور بازویش بستم. بعد از شنیدن حرف‌هایش احساس نزدیکی به او می‌کردم.

 

فهمیدم که او قلب مهربانی زیر ظاهر خشکش دارد و تنها امیدش نجات افراد باقی مانده از خوانواده‌اش است.

 

– شاید، مادرم خیلی باورش داشت.

 

شانه بالا انداخت و گفت:

 

– من فکر می‌کنم همین دنیایی که توش زندگی می‌کنیم جهنم ماست ملک و بعدش قراره به رستگاری برسیم.

 

– رستگاری بدون زحمت؟

 

مشک آب را از دستم گرفت و صورتش را شست. حالش خیلی خوب نبود. فکر کنم حشره‌ای زخمش را نیش زده!

 

#پارت_383

 

– برای من مثل یک مسابقه‌اس. مسابقه‌‌ای که خیلی سخته…

 

سرم را تکان دادم. با پیچیدن صدای پایی ایستادم که انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و مرا پشت درختی کشید.

 

بعد هم سرش را خم کرد و نگاهی انداخت. صدای خش‌خش برگ‌ها داشت نزدیک‌تر می‌شد و کم کم صدای زمزمه‌هایی هم می‌شنیدم.

 

لبم را گاز گرفتم که شاهو سرش را برگرداند و رو به من گفت:

 

– فکر کنم چوب‌بر باش…

 

حرفش تمام نشده بود که تیری از کنار سرمان رد شد. جیغی کشیدم که کمرم را محکم گرفا و مرا به خودش چسباند.

 

صدای رها شدن تیر دیگری آمد و این یکی به بازوی شاهو خورد. همان بازویی که زخم بود. ناله کرد و لعنتی گفت.

 

جیغی کشیدم و خواستم تیر را از بازویش بیرون بکشم که ناگهان از پشت کشیده شدم و کسی بلندم کرد.

 

مشتی به کمر کسی که بلندم کرده بود زدم که ضربه‌ی محکمی به پشتم خورد، نفسم حبس شد.

 

– آروم بگیر ضعیفه.

 

– آولی اون با منه، چرا به من تیر زدی احمق؟

 

صدای شاهو بود. پس این کسی که مرا روی دوشش گذاشته بود می‌شناخت. موهایم جلوی دیدم را گرفته بودند و چیزی نمی‌دیدم.

 

– منو بذار زمین.

 

– کسی حق نداره بدون اجازه به این قسمت جنگل بیاد.

 

– احمق میگم با منه، همسر پادشاه خسروئه، بذارش زمین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
3 ماه قبل

قسمت ۱۰۲ کجاست

خواننده رمان
3 ماه قبل

دو پارت با همو مدیون چی هستیم؟ممنون قاصدک جان

camellia
3 ماه قبل

دوتتتتتا پارت باهم.مرررررسی.😘

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x