رمان سرمست پارت ۴۸

4.6
(10)

 

 

دستش و روی دستگیره‌ی در گذاشت و مکث کرد.

سرش و چرخوند و چشم ریز کرد.

– آیدا کو؟

 

لبام و بهم فشردم.

– تازه یادت افتاد؟ علیرضا اومد دنبالش.

 

آهانی گفت و چندثانیه خیره خیره نگاهم کرد.

چشم‌هام و توی حدقه چرخوندم و گفتم:

– مگه نمیخواستی سوپ درست کنی؟ برو دیگه!

 

انگار که تازه یادش افتاده باشه، ضربه‌ای به پیشونیش زد و بیرون رفت.

خمیازه‌ای کشیدم و دراز کشیدم.

 

کم کم پلک‌هام روی هم افتادن و به خواب عمیقی فرو رفتم!….

 

– به تو چه که من کجام؟…. دهنت و ببند!… زر نزن من اگه میخواستم بهت خیانت کنم زودتر از اینا میکردم!

 

با صدای عصبی ماهد، آروم چشم‌هام و باز کردم. گیج و گنگ نگاهی به اطراف کردم که ماهد رو دیدم.

 

طول و عرض اتاق رو طی می‌کرد و به کسی که پشت تلفن بود، ناسزا میگفت.

بینیم رو بالا کشیدم و چشم‌هام و مالوندم.

 

پتو رو از روم کنار زدم که توجهم به سوپی که کنارم بود، جلب شد.

آب دهنم رو قورت دادم که به خاطر سوزش گلوم، صورتم جمع شد.

 

لبام و از هم فاصله دادم و با صدای آرومی لب زدم:

– ماهد!

 

سرجاش وایساد و بهم خیره شد.

به کسی که پشت تلفن بود، با لحن بدی گفت:

– میام خونه تکلیفت و مشخص میکنم.

 

بعد گوشی رو توی جیبش گذاشت و به سمتم اومد؛ روبه‌روم نشست و گفت:

– ببخشید بیدارت کردم.

 

لبخندی زدم و پاهام رو جمع کردم.

– مهم نیست. مهشید بود؟

 

قلنج انگشت‌هاش و شکوند.

– آره. پاشو سوپ آماده شده.

 

خودم رو بالا کشیدم و عطسه‌ای کردم.

– چرا نرفتی؟ ساعت چنده؟

 

پیراهنش تنش بود اما دکمه‌هاش باز بودن.

لبه‌ی پیراهنش رو تکونی داد و گفت:

– طرفای سه. نمیتونستم همینجوری ولت کنم برم.

 

باعشق لبخندی زدم.

– مرسی واقعا.

 

چشمکی زد که پرسیدم:

– خوابت نمیاد؟

 

ابروهاش رو به معنای “نه” بالا انداخت که همون موقع خمیازه‌ی بلندی کشید.

خندیدم و به چشم‌های سرخش نگاه کردم.

– کاملا مشخصه! چشم‌هات هم قرمزن. برو دیگه من خوبم.

 

جلو اومد و کنارم نشست.

دستش و دور گردنم حلقه کرد که سرم و روی شونه‌ش گذاشتم.

 

پاهاش رو دراز کرد و سوپ رو برداشت.

– تا کامل خوب نشی هیچ جا نمیرم.

 

پشت دستش و روی پیشونیم گذاشت و ادامه داد:

– خداروشکر دیگه تب نداری. سوپ هم بخوری تا فردا خوب خوب میشی.

 

لبخندی زدم که قاشق پر رو نزدیک دهنم کرد.

دهنم رو باز کردم و تا مزه‌ی سوپ رو حس کردم، حالت تهوع بدی بهم دست داد.

 

اوقی زدم و دستم و جلوی دهنم گرفتم.

سریع از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدم.

بی توجه به صدا زدنای ماهد، وارد دستشویی شدم و شروع کردم به اوق زدن.

 

هرچی خورده بودم رو معده‌م پس داد.

معده‌م خالی خالی شده بود.

با بی‌حالی، صورتم و آب زدم که در دستشویی باز شد.

 

ماهد با چهره‌ی نگران به سمتم اومد و بازوم و گرفت.

– خوبی؟

 

دست‌هام و با لباسم پاک کردم و سری تکون دادم.

– آره.

 

دستش و دور کمرم انداخت.

از دستشویی خارج شدیم که با لحن درمونده‌ای گفت:

– همش تقصیر منه!

 

شونه‌ بالا انداختم و دستم و از زیر پیراهنش رد کردم و به کمرش رسوندم.

– دقیقا! اگه تو اون سوپ حالت تهوع آور رو درست نمیکردی من حالم بد نمیشد.

 

سرجاش وایساد و اخمو گفت:

– من منظورم سوپ نبود! اتفاقا خیلی هم خوشمزه شده تو ویار داری به من چه.

 

با نوک انگشت‌هام کمرش رو نوازش کردم که تکون ریزی خورد.

– پس منظورت چیه؟

 

وارد اتاق شدیم که موهام رو بوسید.

– حامله شدنت. تقصیر منه دیگه!

 

خندیدم و “مسخره” ای زیرلب زمزمه کردم.

سرجام دراز کشیدم و ماهد هم کنارم دراز کشید.

توی بغلش خزیدم که گفت:

– چیزی نمیخوری؟

 

تک سرفه‌ای کردم.

– نه فقط دلم یه خواب آروم تو بغلت میخواد.

 

کمرم رو نوازش کرد.

– پس بخواب.

 

خودم و بهش فشردم و چشم‌هام و بستم.

نفس‌هام آروم و منظم شده بودن.

انقدر کمرم رو نوازش کرد که چشم‌هام گرم شدن.

 

***

سه روز از ماجرای سرماخوردگیم و موندن مهتاب گذشته بود.

حالت تهوع‌هام بیشتر شده بودن و صدالبته حرص خوردنام نسبت به مهتاب بیشتر!

 

یه روز که تو راهرو با ماهد دیدمش، رفتارهاش باعث شده بود که به قدری عصبانی بشم که کم مونده بود بزنمش!

 

دختره‌ی سیاه بخت شوم.

همه جا دنبال ماهد بود و به خاطر همین خیلی نمیتونستم با ماهد تنها بمونم.

– خانم؟

 

با صدای فروشنده‌، دست از افکارم کشیدم و پلاستیک رو از دستش گرفتم.

– شرمنده حواسم پرت شد. چقدر میشه؟

 

لبخندی زد.

– شصت و سه هزارتومن.

 

کارت رو بهش دادم و رمز رو گفتم.

بعد از اینکه حساب کردم، از مغازه بیرون زدم و به طرف خونه راه افتادم.

 

سرم و کمی خم کردم و به شکمم چشم دوختم.

دیروز به دکتر رفته بودم و فهمیده بودم بچم دو ماهشه.

 

وقتی صدای قلبش و شنیدم، ذوق خاص و عجیبی وجودم رو گرفته بود.

اولین بار بود که همچین حسی بهم دست داده بود.

 

درسته آیدا هم جزوی از وجودم بود اما وقتی فهمیدم از کسی که ازش متنفرم حاملم، حالم از خودم و آیدا بهم می‌خورد.

 

و حالا میفهمم که اگه آیدا نبود، زندگی برام بی معنی و پوچ بود!

 

تلخندی زدم و سرم و بالا گرفتم که محکم به کسی برخوردم.

اگه دستم و به دیوار نمیگرفتم با مخ به زمین میخوردم و همه‌ی خوراکی‌هایی که گرفته بودم پخش زمین میشدن.

 

چشم‌هام و روی هم فشار دادم و با توپ پر خواستم به کسی که بهم خورده بود فحشی نثار کنم که مهتاب رو دیدم.

 

با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم که از روی زمین بلند شد و با دیدن من، عصبانیت اون هم فروکش کرد.

– عه تویی سایه!

 

با لحن کنترل شده‌ای گفتم:

– عزیزم نمیتونی جلوت و ببینی؟

 

با لبخند جواب داد:

– ببخشید حواسم نبود.

 

توقع داشتم عصبانی بشه اما خیلی آروم و بیخیال به نظر میومد و همین رفتارهاش من و بیشتر دیوونه و عصبی می‌کرد!

 

نگاهی به لباس‌هاش که یه شلوار گرمکن پاش بود و روی تیشرتش یه مانتوی جلو باز پوشیده بود، انداختم.

– جایی میخوای بری؟

 

کلید خونه‌رو توی دستش چرخوند.

هنوز هیچی نشده کلید هم از ماهد گرفته بود!

– میخواستم برم نونوایی.

 

نیشخندی زدم.

– مگه به جز تو کس دیگه‌ای نمیره بگیره؟

 

حرفم و به شوخی گرفت.

ضربه‌ی آرومی به بازوم زد که نگاهم به سمت بازوم کشیده شد.

– خدا نکشتت.

 

زیرلب جوری که نشنوه لب زدم:

– تا من تورو نکنم تو گور خدا منو نمی‌کشه.

 

چشم‌هاش و ریز کرد و سوالی پرسید:

– چیزی گفتی؟

 

لبخند حرص دراری زدم.

– گفتم چقدر بادرک و شعوری که نمیذاری خونه بی نون بمونه.

 

اطراف رو رصد کرد و تن صداش رو پایین آورد.

– وقت داری یکم باهات حرف بزنم؟

 

شونه‌ای بالا انداختم. با اینکه کاری نداشتم اما نمیخواستم وقتم و به حرفای مسخره‌ش هدر بدم.

– شرمنده ولی الان باید برم ناهار درست کنم.

 

نچی کرد.

– هنوز ساعت یکه وقت برای آشپزی هست. خیلی مزاحمت نمیشم در حد چنددقیقه‌ست فقط!

 

بی‌میل سری تکون دادم.

– باشه فقط صبر کن خریدام و بذارم پشت در بیام.

 

کف دست‌هاش و بهم کوبوند.

– ایول برو.

 

تو دلم فحشی نثار این مسخره بازیاش کردم و به سمت خونه رفتم.

کلید رو توی در انداختم و باز کردم.

 

پلاستیک رو پشت در، کنار پله‌ها گذاشتم و در رو بستم.

مهتاب همونجا کنار درخت منتظرم وایساده بود.

 

نزدیکش شدم و کنارش شروع کردم به قدم زدن.

– خب بگو.

 

کف دستش رو خاروند و مِن مِن کنان گفت:

– مهشید یه چیزایی بهم گفته!

 

استرسی توی دلم نشست.

– درباره چی؟

 

دست‌هاش رو توی جیب مانتوش کرد و قدم‌هاش و کوتاه‌تر برداشت.

– اینکه تو از علاقه‌ی من به ماهد خبر داری و میدونی که مهشید ماهد رو نمیخواد و با نقشه منو کشونده به خونشون!

 

سرم و به سمتش چرخوندم.

– خب؟

 

– و اینم میدونم که تو و ماهد قبلا همو دوست داشتید و الان تو از شوهرت طلاق گرفتی.

 

مهشید احمق! همه چی رو صاف کف دست این مارموز گذاشته!

با اخم روم رو ازش گرفتم.

– چی میخوای بگی؟ منظورت و واضح بگو!

 

تک خنده‌ای کرد و نفسش و به بیرون فرستاد.

– قصدم توهین کردن و تیکه انداختن نیست. فقط میخوام بدونم چجوری ماهد و عاشق خودت کردی؟ چجوری دلش و بدست آوردی؟

 

نیشخندی زدم.

– بگم که چی بشه؟

 

سرجاش وایساد که منم مجبورا وایسادم.

یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:

– میخوام بدونم ماهد چیشد که عاشقت شد؟ چیکار کردی که تا مرز خواستگاری و بله دادن پیش رفتید تا منم همون کارا رو تکرار کنم! کی میدونه شاید منم تونستم هیپنوتیزمش کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x