تند تند سرفه کردم و دستم و به دستهی مبل گرفتم. چشمهام دو دو میزدن.
چنگی به قلبم زدم و بلند شدم.
با قدمهای نامیزون و چشمهای نیمه باز به سمت در رفتم.
تا دستم و جلو بردم تا در رو باز کنم، چشمهام سیاهی رفت و روی زمین سقوط کردم.
لحظهی آخر شکسته شدن در و وارد شدن چندنفر به خونهرو که دیدم چشمهام روی هم افتادن.
****
با دیدن علیرضا یه تای ابروم رو بالا انداختم.
لبخند به لب نزدیکم شد و روبهروم وایساد.
با خنده چشمکی بهش زدم و دستم و روی شکم برآمدم گذاشتم.
– اینجا چیکار میکنی؟
دستش رو توی جیب شلوارش کرد و چاقویی بیرون آورد.
سوالی اخمی کردم که صورتش و جلو آورد و غیرمنتظره چاقو رو توی شکمم فرو کرد.
با بهت و ناباوری سرم و پایین گرفتم و به شکمم که ازش خون میرفت خیره شدم.
بچم! جیغی کشیدم و روی زمین افتادم که با وحشت از خواب پریدم.
پشت سرهم نفس عمیق کشیدم. احساس خفگی بهم دست داده بود و عرق از سر و روم سرازیر بود.
این چه خواب شومی بود که دیدم؟
پیشونیم رو مالوندم که کم کم مغزم لود شد و اتفاقات پیش اومده توی ذهنم نقش بستن.
با چشمهای گرد شده سریع به دوروبر نگاه کردم.
خونهی ماهد اینا وسط پذیرایی بودم. پس خودشون کجان؟
خونهم چیشد؟ وسایلم؟… داشت اشکم درمیومد.
اصلا چیشده بود که آتیش سوزی رخ داد؟
با بغض سرم و بین دستهام گرفتم که در خونه باز شد و قامت ماهد نمایان شد.
فک لرزونم رو باز کردم و زمزمه کردم:
– ماهد؟
دستش روی دستگیرهی در خشک شد.
نگاهی به سرووضعم انداخت و با ترس و نگرانی دوید سمتم.
کنارم نشست و صورتم رو قاب گرفت.
– سایه خودتی؟ چرا داغی؟ صورتت چرا سیاهه؟
بی صدا زدم زیر گریه. با اضطراب بوسهای روی پیشونیم کاشت و بغلم کرد.
– دورت بگردم چیشده؟ چرا نمیگی چه اتفاقی افتاده؟
صورتم و به سینهش فشار دادم و با هق هق زمزمه کردم:
– خونهم آتیش گرفت. بدبخت شدم ماهد!
نفسش توی سینهش حبس شد.
– چی؟
بینیم رو بالا کشیدم که تازه متوجه آستین لباسی که تنم بود شدم.
من که آستین بلند تنم نبود!
ار ماهد فاصله گرفتم و نگاهی به لباسهام انداختم. حتی یه روسری هم سرم بود و من بعد این همه مدت متوجهش نشده بودم!
بیخیال لباسها شدم و رو به ماهد گفتم:
– از خواب که پریدم دیدم خونه داره آتیش میگیره. انقدر حالم بد بود که تا خواستم از خونه برم بیرون از حال رفتم. فکر کنم آتش نشانی منو از اونجا بیرون آورد.
با رنگ پریده از جا بلند شد.
– پس چرا من متوجه نشدم وقتی داشتم میومدم بالا؟ خودت خوبی؟ بچه خوبه؟
با یاد بچه گریهم شدت گرفت.
– من… من خوبم اما بچهرو نمیدونم. باید برم دکتر.
چنگی به موهاش زد.
– الان بریم؟ اصلا مهشید کجاست؟
اشکهام رو تند پس زدم اما باز راه خودشون رو پیدا کردن.
– نمیدونم من بهوش اومدم نبود.
آب دهنش رو با اضطراب قورت داد و لباش رو محکم بهم فشرد.
– پاشو بریم درمونگاه. تو راه به مهشید زنگ میزنم.
دستش رو به سمتم دراز کرد تا کمکم کنه که همون موقع صدای بهم خوردن کلیدا از بیرون اومد.
بالافاصله دستش رو عقب کشید و منم شوکه سرجام نشستم که در باز شد و مهشید پلاستیک به دست وارد خونه شد.
با دیدن ماهد، ابرویی بالا انداخت و در خونهرو بست.
– سلام. کی اومدی؟
بعد رو کرد به من و با لبخند گفت:
– خداروشکر که بهوش اومدی. میخواستم برگشتم دکتر خبر کنم بیاد.
ماهد پوزخندی زد و زیرلب گفت:
– زحمت کشیدی واقعا!
سرجام وایسادم که دوباره سرگیجه به سراغم اومد. چندبار پلک زدم و نم اشک رو از زیر چشمهام پاک کردم.
– مهشید چه بلایی به سر خونهم اومد؟ کی منو آورده اینجا؟
با تاسف نگاهش رو از ماهد گرفت و به من دوخت.
– تو متوجه آتیش نشدی سایه؟ کل خونه و وسایل سوخته!
دوباره ماهد خودش رو وسط انداخت.
– تو برای چی به من خبر ندادی؟ انقدر سختت بود که یه زنگ بزنی؟
میدونستم که الان دعواشون میشه برای همین قبل از اینکه مهشید بخواد حرفی بزنه، درمونده گفتم:
– یعنی چی که همه چی سوخته؟ من تمام زندگیم تو اون خونه بود! بابا من از خستگی خوابم برد با صدای در از خواب پریدم دیدم آتیش همه جای خونهست. دیگه بقیش هم که فکر کنم خودت میدونی.
بیخیال جواب دادن به ماهد شد و به جاش به سمتم اومد و بازوهام رو گرفت.
– من مهتاب و مامان ثریا رو که بدرقه کردم رفتن، دیدم بوی سوختنی از طبقهی خونهی تو میاد. دیگه وقتی فهمیدم یه چیزی داره میسوزه و هرچی در میزنم جواب نمیدی به آتش نشانی زنگ زدم. اونا اومدن و در و باز کردن و کمک کردن که تو رو بیارم اینجا.
لب پایینش رو به داخل فرو برد و با مهربونی ادامه داد:
_شانس آوردی سایه! اگه چنددقیقه دیرتر میرسیدن معلوم نبود چه بلایی به سرت میومد.
ماهد بدون اینکه تسلطی روی حرفهاش داشته باشه، صداش رو بالا برد.
– پس من چیام مهشید؟ چرا همون موقع به منم خبر ندادی که بیام هان؟ الان مطمئن شدم که تو منو با درخت سرکوچه یکی میدونی!
مهشید اخمی کرد و به طرف ماهد چرخید.
پلاستیک و روی زمین انداخت و دستهاش رو به کمرش زد.
– چیه؟ چرا هی عربده میکشی؟ من هی نمیخوام جلوی سایه چیزی بگم ولی خودت نمیذاری! مثلا میومدی که چی؟ سوپرمن میشدی میرفتی سایهرو نجات میدادی؟ مشکل تو الان چیه؟ دردت چیه؟
خواستم چیزی بگم که داد ماهد ساکتم کرد.
دهنم عین ماهی باز و بسته شد!
– به قول خودت اگه چنددقیقه اون آتش نشانا دیرتر میرسیدن چی میشد؟ چه اتفاقی برای سایه میفتاد؟ این بچه داره مهشید! تو اگه همون موقع که بهت گفتم بذار بیام با مامانم حرف بزنم که نره، انقدر تو گوشم خوندی که منصرفم کردی! من اگه همون موقع میومدم ممکن بود همون اول کاری کنم که حداقل وسایل خونه به باد نره.
مهشید ناباور خندید.
– این چه ربطی داره آخه؟ چون من نذاشتم به خاطر مامانت بیای پس یعنی اشتباه از منه؟ یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد.
دعواشون داشت بالا میگرفت.
لبام رو بهم فشردم و با تردید لب زدم:
– میشه این بحث و تموم کنید؟
ماهد انگشت اشارهش رو به سمتم گرفت.
– صبر کن یه لحظه! مشکل اصلی من این نیست مهشید! من از این دارم میسوزم که انقدر خسته کننده بود که یه زنگ به من بزنی؟
حالت تهوع بهم دست داده بود.
دستم و جلوی دهنم گرفتم و دویدم سمت سرویس بهداشتی.
در رو باز کردم و سریع دمپایی پوشیدم و خم شدم؛ چندبار اوق زدم اما چون معدهم خالی بود به جز اسید معدهم هیچ چیز دیگه ای دیده نمیشد.
گشنه هم بودم و…
مکث کردم! با چشمهای ریز شده صاف وایسادم و صورتم رو آب زدم.
کمی فکر کردم و با یادآوری غذا که روی گاز گذاشته بودم، ضربهی محکمی به سرم زدم.
ای خدا چرا همون اول نفهمیدم؟
زیرش هم زیاد کرده بودم و معلوم نبود چقدر خوابیدم که دیگه خونهرو هم سوزونده!
با پشت دستم صورتم رو پاک کردم و بیرون رفتم.
هنوز صدای جر و بحثشون میومد و مشخص بود که متوجه نبود من نشدن!
واقعا زندگی کردن این دوتا کنار هم اشتباه بود! شاید قبلا صداشون رو میشنیدم اما الان به وضوح دیدم که اینا هیچ جوره باهم کنار نمیان.
نفسم و به بیرون فوت کردم و به طرفشون رفتم. ماهد هنوز داشت گِله میکرد و مهشید دلیل و بهونه میاورد.
هوفی کشیدم و به طرف در رفتم تا ببینم چه بلایی به سر خونهم اومده!
– کجا؟
با صدای ماهد، چرخیدم و نیشخندی زدم.
– شما به دعواتون ادامه بدید من میخوام برم ببینم چه به روز خونهم اومده.
نگاه عصبیای به مهشید انداخت.
– صبر کن منم میام. بهتر از اینه که اینجا بمونم با این زن لجباز بحث کنم!
مهشید با تاسف و تنفر بهش زل زد و چیزی نگفت.
بی تفاوت از در بیرون رفتم و دمپاییهای مهشید رو پام کردم.
ماهد هم پشت سرم اومد و وقتی در رو بست، با لحن آرومی گفت:
– همه چی رو مو به مو برام تعریف کن.