کتش و روی تکیه گاه صندلی گذاشت و نشست.
آستین پیراهنش رو بالا داد و قاشق و چنگال رو برداشت.
– اول بخوریم بعد.
لیوان و کنار گذاشتم و یه قاشق پر از برنج و مرغ رو توی دهنم کردم.
– نه در حین خوردن بگو.
به خاطر پر بودن دهنم، یکم نامفهوم حرف زدم اما خداروشکر خودش فهمید و شروع کرد به خوردن و حرف زدن.
– من اون شب توی ماشین، انقدر دلم پر بود که همه چی رو برای مهشید تعریف کردم. البته دست خودم نبودا، وگرنه محال بود حرفی بهش بزنم. خلاصش میکنم؛ دیگه تا صبح با مهشید حرف زدم و دردودل کردم و اولین بار بود که جلوی یه غریبه اشک ریختم! به معنای واقعی خون گریه میکردم! مهشید هم وقتی دید من دلم پره دیگه نه آدرسی ازم پرسید و نه منو خونهی خودشون برد، به جاش تا صبح توی خیابونا چرخیدیم.
دلم ضعف رفت براش! چقدر سختی کشیده بود و من تا الان فکر میکردم فقط من بودم که اون دوران، زندگی برام جهنم شده بود!
یه تیکه مرغ توی دهنش گذاشت و آهی کشید.
– وقتی که مستی از سرم پرید، تازه متوجه شده بودم که هرچی بود و نبود رو به مهشید گفتم و یه جورایی خودم رو حقیر نشون دادم. یادم نمیره که اون روز چقدر ازش معذرت خواهی کردم و خودم و عادی و بی تفاوت جلوه دادم! بعد از اون با کلی اصرار با من به خونمون اومد تا به مادر و پدرم بگه که پسرعموش همهی داراییای که از دستم پریده بود رو برمیگردونه. دیگه از اونجا رفت و آمدا شروع شد.
رفت و آمدای خانوادگی! چون پدرم شیفتهی مهشید و خانوادش شده بود و تا وقتی زنده بود، حتی نمیذاشت من به مهشید “تو” بگم. توی همین رفت و آمدا، خانواده ها به فکر ازدواج منو مهشید افتادن. اون موقع من مهشید رو به عنوان یه دوست میدیدم اما متوجه میشدم که اون یه حسایی بهم داره!
حرفش رو قطع کرد و کمی از نوشابهش خورد.
– خستت که نکردم؟ میخوای بقیش و بعدا تعریف کنم؟
با حیرت لبخندی زدم.
– نه اتفاقا کنجکاو شدم که بدونم برای چی وقتی مهشید و دوست نداشتی تن به ازدواج باهاش دادی.
خندهای که بیشتر شبیه زهرخند بود، زد.
– گذشت و گذشت و داشتم به نبودت عادت میکردم که فهمیدم تو با علیرضا ازدواج کردی! اون روز متوجه شدم که تو اون یه سالی که کنارم نبودی، من با فکر به اینکه یه روزی به دستت میارم روزم و شب میکردم اما اون روز همه چی برام تموم شده بود.
به قدری بهم جنون دست داد که رفتم به مهشید پیشنهاد ازدواج دادم. انگار با این کار میخواستم تو رو فراموش کنم که صدالبته اشتباه میکردم!
با حرفهایی که زد، اشتهام و از دست داده بودم و هیچی از گلوم پایین نمیرفت .
فقط برای اینکه متوجه نشه، تیکههای کوچیکی از مرغ رو توی دهنم میذاشتم.
– دیگه رفتیم خواستگاری و رسم و رسومات انجام شد. حدود چهارماه بعدش، زمانی که با مهشید رفتیم درمونگاه تا آزمایش بدیم، اونجا دیدمت. اونم با علیرضا!
وقتی بعد یه سال و خوردهای دوباره دیدمت، دلم پر کشید واست. میخواستم بیام جلو اما نمیخواستم شاهد عشقتون باشم.
از همون دور، بدون اینکه مهشید بفهمه زیر نظرتون گرفته بودم. تو غمبرک زده بودی و علیرضا با خوشحالی میگفتش که داره بابا میشه.
دوباره صداش غمانگیز و بغضآلود شد.
– وقتی اون جملهرو از زبونش شنیدم، دیگه قیدت و برای همیشه زدم. تو شوهر داشتی و قرار بود بچه دار بشید برای همین عشقی که بهت داشتم اجازه نمیداد مانعتون بشم!
دقیقا یه هفته بعدش، وقتی سرسفرهی عقد نشستم، همون لحظه پشیمونی به سراغم اومد اما دیگه راه فراری نداشتم.
مجبوری برای آبروی پدرم هم که شده بلهرو دادم و با خودم عهد بستم که برای مهشید شوهر باشم و تو رو فراموش کنم.
لبم و تر کردم و با ظاهری آروم گفتم:
– تونستی فراموش کنی؟
روی سالادش نمک ریخت و چنگالش و توی کاهو و خیار فرو کرد.
– تا قبل دیدن تو فکر میکردم که تونستم. شاید چون خیلی خودم رو غرق بیمارستان و شغل و زندگیم کرده بودم، توی ذهنم دیگه پررنگ نبودی!
اضطراب به سراغم اومد. پام و آروم روی زمین کوبوندم.
– الان چی؟
دست از سالاد خوردن برداشت.
محتوای توی دهنش رو قورت داد و چنگال و توی بشقاب انداخت و دستم و گرفت.
– خودت بهتر میدونی.
اما من هیچی نمیدونستم! میخواستم از زبون خودش بشنوم!
برای اینکه بحث رو بپیچونم و کمتر فکر و خیال به سرم بزنه، سوالی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم.
– مهشید خودش بچه نمیخواد یا واقعا بچه دار نمیشه؟
ابرویی بالا انداخت.
– چیشد یهو این سوال و پرسیدی؟!… اوایل فکر میکردم خودش نمیخواد اما بعدش فهمیدم که واقعا نازاست.
سری تکون دادم و اومی گفتم.
دستم و از توی دستش بیرون آوردم و نوشابهم و یه نفس سر کشیدم.
– حالا چرا الان داری اینا رو بهم میگی؟ چرا این همه سال صبر کردی؟
با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و یه زیتون توی دهنش انداخت.
– چندسال ازت دوری کردم و سمتت نیومدم پس دلیلی نداشت بدونی! از یه طرف هم نمیخواستم اذیتت کنم و ذرهای بهت آسیب برسونم.
بشقاب و جلو کشیدم و روسریم و درست کردم.
– منم از وقتی ازت جدا شدم یه روز خوش ندیدم! زندگی از جهنم هم برام عذاب آور تر بود. اگه آیدا نبود دووم نمیاوردم.
به غذام اشاره کرد و گفت:
– بیخیال مهم اینه که اون روزا گذشتن! چرا دست به غذات نزدی؟
دیگه نمیخواستم حتی چیزای کوچیک و بی ارزشی هم ازش پنهون کنم؛ برای همین خودم و به مظلومیت زدم و نیشم رو باز کردم.
– اشتهام کور شد، هیچی از گلوم پایین نمیره.
با نچ نچ اخم ریزی کرد.
– من که بهت گفتم بذار بعد شام برات تعریف کنم خودت نذاشتی! بعدشم من قصدم ناراحت کردنت نبود که. فقط میخواستم با حقایق روبهرو بشی. این حق تو بود که همه چی رو بدونی!
لبام و جمع کردم و بازور یه قاشق خوردم و بلند شدم.
– واقعا نمیتونم. پاشو بریم خونه دیگه!
با فکر به خونه، زدم توی سرم.
به گارسون اشاره کرد که بیاد و رو به من گفت:
– چیشد؟
صورتم و جمع کردم و با تاسف گفتم:
– اگه میشه منو برسون خونهی مامانم. فرداعم باید کارای خونه و اسناد و مدرک اینا رو انجام بدیم.
انگار که حرف بدی زده باشم، نگاه عصبیای حوالهم کرد.
– من هنوز نمردم که میخوای بری پیش مامانت! انقدری غیرت دارم که زنم و به این زودی پس نفرستم خونهی ننه باباش پس دیگه این حرف و جلوی من نزن. یه امشب پیش منو مهشید میمونی از فردا یه فکری میکنیم.
ته دلم قیلی ویلی رفت.
گارسون کنار میزمون وایساد و به ماهد خیره شد.
– بله قربان؟
– صورتحساب لطفا.
چشمی گفت و صورتحساب و بهمون داد. ماهد کارتش و از توی جیبش بیرون آورد و کارت کشید.
– میخوای غذات و بریزیم تو ظرف یه بار مصرف با خودمون ببریم؟
چشم درشت کردم و چشم ابرویی بالا انداختم.
– عه ماهد! زشته بخدا بلند شو بریم.