ایدا دست ماهد رو گرفت.
شبیه پدر و دختر ها رفتار می کردند و حس حسودی به وجودم سرایت کرد.
همزمان با افکار اشفتهم با سینی کارتونی برگشتن که توش دوتا لیوان بزرگ بود و یه کاسه بستنی بزرگ هم دست آیدا.
با رسیدن بهم رو به آیدا غریدم.
– این همه بستنی مگه میتونی بخوری؟ تشکر کردی از عمو؟
روی صندلی نشست و قاشقی توی دهنش گذاشت.
– تشکر هم کردم مامانی!
لنقدر از دستش شاکی بودم که حتی خوشمزه بستنی خوردنش هم منو به وجد نیورد تا لپش رو باز کنم و با صدای ماهد به سمتش برگشتم.
– اینو واسه تو گرفتم.
به لیوان آب هویج توی دستش نگاه انداختم.
– اما من که نمی خواستم!
لیوان رو دستم داد.
– دیگه گرفتم، تو که آب هویج دوست داشتی.
لعنتی بعد این همه مدت هنوز هم یادش بود و آیدا ناقلا گفت:
– عمو؟ تو از کجا می دونی مامانم عاشق آب هویجه؟
ماهد که یه لحظه خودش هم جا خورد کمی تعلل کرد و با شوخ طبعی گفت:
– مگه نمیدونی فسقلی؟ خب من دکترم دیگه همه چیزو میدونم.
واقعا چه استدلال مسخره ای اورد که به عقل جن هم نمی رسید.
کی بود که ندونه دکتر برای تشخصی بیماریه نه علایق غذایی و حالا دختر کوچولو ساده من باورش شده بود.
ناچار لیوان رو ازش گرفتم و به لیوان شیرموز خودش نگاه کردم.
حتی من هم یادم بود که همیشه شیرموز میخوره.
پس چرا نمی رفت.
پس چرا گورش رو گم نمی کرد تا من برای چند دقیقه ای نفش راحت بکشم.
– حیف این دختر نازته که عمرش کوتاه باشه!
جوری که آیدا نشنوه سمتش برگشتم.
– زبونتو گاز بگیر! چرا باید عمرش کوتاه باشه! ایشالله هزار سال عمر میکنه …همین آخر هفته هم تولد هفت سالگیشه! به کوری چشم حسودا.
خنده ریزی کرد.
– خب حالا! ما که بخیل نیستیم، اونم جای دختر من …میگم یه وقت دنده لج مادرش کار دستش نده! می دونی که منظورم چیه؟
احمق بودم اگر منظورش رو نمی فهمیدم.
چقدر باید من در مقابل همه چیز و همه کم کم می اوردم که حالا اون بخواد از بیوه بودن من سو استفاده کنه.
– مامانی!
سمت آیدا برگشتم که لب هاش پر از بستنی شده بود.
– قشنگ بخور بچه! این چه وضعشه.
لیسی به لب هاش زد.
– باشه خب! میگم میشه برم با بچه ها بازی کنم؟
من همیشه آیدا رو از اینکار منع می کردم چون هیجان براش ضرر داشت.
– نه نمیشه! بشین همینجا تا بریم.
ماهد از سختگیری من نسبت به آیدا به تنگ اومد و با تموم شدن لیوانش گفت:
– چیکار به این بچه داری؟ بزار بره بازی کنه! اوردیش پارک یا زندون؟
سمتش برگشتم.
– هیجان براش خوب نیست! تاب و سرسره ها هم آلودهست.
لیوان رو توی سطل آشغال کنارش انداخت.
– من خودن دکترم! چیزیش نمیشه؛ اگر شب مسئولیتش پای من، بچه رو از دنیای بچگیش دور نکن.
از این که می خواست من رو نصیحت کنه و آداب لچه داری بهم یاد بده خوشم نیومد.
– هر وقت خودت بچه دار شدی اون وقت می تونی این روش های غیر ایمن رو روش پیاده کنی! آیدا دختر منه، خودمم می دونم چی براش خوبه و چی بد.
شونه بالا انداخت.
– هر طور مایلی!
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
– شما کار و زندگی نداری؟ ما خودمون می تونیم برگردیم.
به ساعتش نگاه کردم.
– هنوز یک ساعت تا تحویل شیفت مونده! می رسونمتون بر میگردم.
اخم کردم و دستمالی به آیدا دادم تا لب هاش رو تمیر کنه.
– ما می خوایم پیاده برگردیم! مزاحمتون نمیشیم.
نافذ بهم خیره شد.
– پنجشنبه شبه! کوچه خلوته … امنیت نداره زیاد! غیرتم اجازه نمیده تنها برگردید.
مشتم رو سفت کردم.
– غیرتت اجازه میده که زنت رو ول کنی اینجا واسه زن همسایه آب هویج بگیری؟
سوئیچش رو در اورد.
– اونش دیگه به خودم مربوطه.
دست آیدا رو گرفتم و کاسه بستنیش رو توی سطل زباله انداختم.
– پاشو بریم دیگه! یکم دیگه هوا سرد بشه باز مثل هفته پیش باید شلغم بخوریا.
مظلوم نگاهم کرد.
– خب باشه! من که چیزی نگفتم مامانی.
به معصومیتش دلم به رحم اومد.
این تشنج اعصاب من داشت به دخترم فشار می اورد و باید یکم باهاش ملایم تر برخورد می کردم.
ماهد می خواست مارو برسونه پس دیگه مهم نبود چقدر دیر بشه و طبق همون روال سوار ماشینش شدیم که آیدا گفت:
– میگم عمویی! شما آهنگ قری نداری؟
ماهد خنده ای کرد و دستش طرف ضبط رفت.
– واسه خانم های دلبر مثل شما معلومه که داریم.
باند ها به صدا در اومد و دختر بی جنبه من عین همیشه که گوشیم رو بر می داشت و برای خودش آهنگ پلی می کرد، شروع به قر دادن کرد و سر جاش دست هاش رو ناشیانه تکون می داد
تا رسیدن به ساختمون آیدا خودش رو هلاک کرد و روی همون صندلی جلو خوابش برد.
آب گلوم رو قورت دادم و خواستم بغلش کنم که ماهد مانعم شد.
– واستا خودم بغلش می کنم.
منی که هیچ خوش نداشتم دست هیچ مردی به دخترم بخوره امتنا کردم.
– نه نمیشه!
اخم هاس رو توی هم کشید.
– اون جای دختر منه سایه! امیدوارم بفهمی اینو.
سری تکون دادمکه آیدا رو بغلش کرد و داخل ساختمون رفت.
درب آسانسور رو باز کردم و کلید طبقه خودمون رو زدم.
چون آیدا بغل ماهد بود مجبور شد بیاد داخل تا اونو روی تختش بزاره و به محض گذاشتنش از اتاق بیرون اومدیم.
– مرسی!
سری تکون داد.
– خواهش می کنم!
همچنان وسط سالن ایستاده بود و منتظر بودم که بره اما سوال یهویی پرسید:
– روی پیشنهاد من فکر کردی؟
دست به سینه شدم.
– معلومه که نه! دلیلی نداره من بخوام قبولش کنم.
نزدیک تر شد.
– این جواب رو از ته دلت میگی؟
از این نزدیکی بینمون یکم ترسیدم.
– اره، من چرا باید هر دفعه چوب حماقت و اعتمادم به مرد ها رو بخورم! چرا نمی خوای بفهمی؟ من سه بار توی گذشته بهت اعتماد کردم و حالا ازش پشیمونم چدن خودت گند زدی بهش! حالا هم از تجربه هام درس گرفتم و پشت دستم رو داغ کردم که دیگه سمتت نیام حالا به هر دلیلی …
یک قدم جلو اومد که عقب تر رفتم.
– دردت چیه؟ من دیگه اون ماهد هشت سال پیش نیستم! بیا نگاهم کن …زندگی منو ببین، مرده و قولش. بفهم اینو که قرار نیست تو توی این معامله ضرر کنی.
شالم رو جلو کشیدم.
– سودش کجاست که ضررش باشه؟
دست توی جیبش فرو کرد و با ژست مردونه ای ایستاد.
– آیدا درمان میشه! دیگه هر روز استرس اینو نداری که مبادا یکم هیجان زده بشه، از طرفی هم من یه پیشنهاد دیگه ای دارم که مطمعنم امکان نداره دست رد بهش بزنی.
سرم رو به نشونه نفی به طرفین تکون دادم.
– هر چی هم باشه امکان نداره.
پوزخندی زد:
– صاحب این آپارتمانی که توشی، منم! اگر قبول کنی سند شش دنگش رو به اسمت میکنم …تمامش میشه واسه تو و دخترت، می دونی ارزش خونه ها این محله میلیاردیه؟
کی بود که ندونه چنین منطقه باکلاسی چقدر ارزش داره.
اما این پیشنهاد خیلی ترسناک به نظر می اومد.
اون می تونست با مبلغ خیلی خیلی کمتر یه رحم اجاره کنه از کسایی که واقعا به یک صدم این پول هم راضی می شدن اما این اصرار کردنش بیخود نبود.