رمان سودا پارت ۱۱۸

4.6
(126)

 

سودا:

محمد دستی توی موهاش کشید لب زد

_من گفتم بریم خونه خودمون ، اونجا راحتر بود

ولی قبول نکرد…

_نه پسرم تو میری سرکار سودا باید یکی دائم

بالاسرش باشه..

محمد آهی کشید از جاش بلند شد

_نمیرفتم سرکار ، میخواستم فقط از اون مراقبت

کنم!

پوزخندی زدم ، از من نه از بچت…

چقدر بیشتر دلم از محمد میشکست با هر حرفش..

محمد رو به مادرش کرد لب زد

_مامان جان من میخوام برم داروهای سودارو

بگیرم بعدش برم خونه بیا شمارو هم برسونم.

_باشه مادر

از جاش بلند شد و به طرف من اومد و بغلم کرد

بوسه ای به صورتم زد.

کنار گوشم لحظه آخر گفت

_سودا جان عزیزم ، یکم بیشتر فکر بکن من

مطمئنم پسر من یه لحظه ام نمیتونه بدون وجود تو

زندگی بکنه..

بعد تموم شدن جملش ازم فاصله گرفت بلند شد.

با هممون خدافظی کرد و به طرف در رفت.

مامان و آهو به استقبالش رفتن.

حالا من و محمد تو سالن تنها بودیم.

بهم نزدیک شد و کنار روی زمین زانو زد.

تو چشمام زل زد با صدای ضعیفی لب زد

_سودا من میخوام همچیو فراموش کنم ، توام

فراموش کن!

_محمد تو با خوندن چندتا پیام که آهو نشونت داد

باور کردی که من بهت خیانت نکردم؟

چشمای محمد درشت شد..

انگار نفهمید که با چه نیتی این سوالو پرسیدم.

_جواب بده ، واقعا باور کردی با خوندن اون

پیاما؟

محمد دستی توی موهاش کشید

_منظورت چیه سودا؟ آره باور کردم ، دیدم خوندم

من…من اون روز که رفتی پاساژ تعقیبت کردم

درحالی که تو بهم گفتی میری لوازم تحریر تعقیبت

کردم و دیدم دروغ گفتی من فکر کردم رفتی

را…رادمان ببینی اما تو پیامایی که داده بودی

خوندم که با ذوق رفتی برای تولدم هدیه بگیری.

پوزخندی زدم

_چرا باور کردی؟ چرا حرفای خودم باور

نکردی؟ چرا به من انقدر راحت تهمت زدی؟ مگه

چندبار بهت اشتباه کرده بودم؟ لامصب من تورو

تو بغل ملیحه دیدم جیکم در نیومد صبح از خواب

پاشدم به گوشیت زنگ زد عزیزم عزیزم کرد بازم

نگفتم تو به من خیانت کردی…

محمد دیگه ازم نخواه فراموش کنم که نمیتونم

حرفایی که اونجوری تو صورتم کوبیدی هیچوقت

نمیتونم فراموش کنم…

_من…

محمد خواست حرفی بزنه اما همون لحظه مادرش

صدا زد

_محمد مادر بیا دیگه..

و محمد که داخل چشماش حالا میتونستم غم دنیارو

ببینم سرشو خم کرد.

قبل اینکه از جاش بلند بشه لب زد

_شب حرف بزنیم؟

#پارت498

 

چی باید میگفتم؟ دلم میخواست حرف بزنم؟ نه

معلومه که دلم نمیخواد!

نگاهمو ازش گرفتم

_برو مامانت منتظره ، خدافظ…

انگار فهمیده که قرار نیست الان انقدر راحت کوتاه

بیام.

خدافظ ضعیفی گفت و رفت..

چشمامو بستم و سرمو به پشتی مبل تکیه دادم.

چقدر خسته بودم.

چقدر احساس میکردم فشار رومه..

صدای خدافظی مامان با محمد شنیدم و بعد جند

دقیقه بالاخره صدای بسته شدن در که نشون میداد

بالاخره رفتن.

_سودا جونم منم دیگه برم اگر باهام کاری نداری؟

با شنیدن صدای آهو زود سرمو بلند کردم نگاهش

کردم.

باید میفهمیدم دلیل کم حرفی و تو خودش بودناش

چیه…

دستمو طرفش دراز کردم

_نه صبر کن بیا اینجا کارت دارم..

آهو زود کنارم نشست

_جانم عزیزم جیزی لازم داری؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_تو چرا انقدر تو خودت رفتی یهو؟ دیدم حتی

وقتی بچه رو اعلام کردیم بازم ناراحت بودی چی

شده؟

آهو اهی کشید و سرشو تکون داد

_هیچی چیزی نشد…

_آهو زودباش بگو میفهمم که یه چیزی هست..

آهو نکاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه مامان

نزدیکمون نیست.

کمی تردید کرد لب زد

_تو میدونی من چقدر سخت بزرگ شدم ، میدونی

مادر پدرم چقدر اذیتم کردن چون من شدم دلیل

ادامه ازدواجشون باهم…من فقط یه لحظه دلم

گرفت که کسی اینجا یه لحظه ام به فکر اینده بچه

تو شکمت نیست سودا تروخدا ازم ناراحت نشو

من…فقط چون خودم این دردو با پوست و

استخونم حس کردم.

آهو راست میگفت ، اون خودش دقیقا تو شرایط

بچه داخل شکمم بود.

یادمه تعریف کرده بود که پدر مادرش توی دوماه

اول ازدواجشون قصد داشتن جدا بشن اما بخاطر

اینکه آهورو حامله شد اینکارو نکردن….

و تا وقتی آهو به این سن برسه هزار بار اینو توی

سرش کوبیدن و اذیتش کردن.

یعنی بچه منم قرار بود اینجوری بشه؟

اما حق داشت ، من حتی خودمم به آینده بچه تو

شکمم فکر نکردم ، اگر از محمد جدا بشم میتونم

کاری کنم که حس نکنه بچه طلاق شده؟

یا اگر برگردم سر زندگیم با محمد ممکنه هروز

دعوا و جنگ های بین منو محمد تحمل بکنه؟

گیج شده بودم و نمیدونستم باید چی بگم.

_سودا ناراحت شدی ازم؟

سعی مردم به خودم بیام ، لبخندی زدم

_نه فقط ، حس کردم حرفات خیلی درسته یکم

ترسیدم…

#پارت499

 

آهو دستم فشار داد و با مهربونی گفت

_من نمیخوان بترسونم یا ناراحتت کنم فقط دلم

میخواد هم به تو هم به محمد کمک بکنم که توی

زمان کمی که دارید تصمیم بگیرید ، چون دلم

نمیخواد زندگی این بچه خراب بشه…

آهو یکم دیگه باهام حرف زد و خودش

همونجوری که آشوبم کرده بود همونجور هم

باحرفاش آرومم کرد…

و بهم فهموند که باید بخاطر وجود بچه داخل شکمم

توی زمان کم ، خیلی عاقلانه برای ادامه زندگیم

تصمیم بگیرم.

_سودا مادر میخوای بریم توی اتاقت بخوابی؟

خیلی خسته بودم و از اینکه وسط سالن دراز

کشیده بودم حس خوبی نداشتم.

پیشنهاد مامان رو قبول کردم از جام بلند شدم.

خواستم به اتاق برم اما ناگهان مامان جیغ بلندی

کشید…

ترسیده به طرفش برگشتم

_یا خدا مامان چی شد؟

سریع نزدیکم شد

_سودا تو دیوونه شدی؟ نمیگی سرت گیج میره

میوفتی خدایی نکرده اتفاقی برات میوفته؟

نگاه عاقل اندرسفیه به مامانم انداختم و لب زدم

_مادر من اگر حس کنم حالم خوب نیست که خب

بلند نمیشدم جوری جیغ زدی نزدیک بود بچم

بیوفته بابا نگران نباش ، بعدم نمیشه همش از شما

کمک بخوام که…

مامان ضربه آرومی به بازوم زد گفت

_زبونتو گاز بگیر بچم بیوفته چیه!!

بعدم بی اهمیت به بقیه حرفام دستم گرفت لب زد

_انقدر رو حرف من حرف نزن فقط بگو چشم

دیگه ام سرخود همینجوری بلند نشو

خطرناکه…من خودم وقتی تورو حامله بودم دکتر

گفت سه ماه اول باید استراحت مطلق باشم.

دیگه حرفی نزدم چون مشخص بود مامان اهمیتی

نمیده و همونجور مه گفت فقط حرف خودشو

میزنه…

با کمک مامان به اتاقم رفتیم و بعد از عوض

کردن لباسام روی تخت دراز کشیدم و انقدر خسته

بودن که نفهمیدم کی به خواب رفتم…

***

«دانای کل»

به قطره های بارون که وحشیانه به شیشه ماشینش

میکوبید نگاه میکرد…

حالش عجیب بود ، انگار تو یه جنگل بزرگ گم

شده بود و نمیدونست باید چیکار بکنه!

دلش میخواست بخاطر پدر شدنش خوشحالی بکنه

داد بزنه ، برقصه و هرکاری که میشد…

اما از طرفی هم دلش میخواست بشینه بخاطر

گندایی که زده ، بخاطر از دست داد سودا ،

بخاطر حماقت های خودش زار بزنه ، گریه کنه ،

خود زنی بکنه…

#پارت500

 

سرشو به پشتی صندلی تکیه داد.

چیکار باید میکرد تا بتونه دوباره سودارو بدست

بیاره؟

چرا احساس میکرد این چندوقت که سودارو از

خودش رونده بود جادو شده بود؟

انگار اصلا خودش نبود و شخصی دیگه درونش

بود.

انگار اصلا کور شده بود..

باید داد میزد ، باید گریه میکرد ، باید میرقصید

باید خود زنی میکرد…

دستشو به طرف دستگیره در برد و بازش کرد.

با همون پیرهن نازکی که تنش بود بدون پوشیدن

کاپشن از ماشین پیاده شد.

نگاهی به اتوبان خالی انداخت هیچکس نبود…

بارون بی رحمانه همه جارو خیس میکرد.

در عرض چند ثانیه تمام هیکلش خیس شد.

به آسمون زل زد و با تمام توانش عربده زد…

بلند.. انقدر بلند که صداش توی اتوبان پیچید…

انقدر عربده زد که طعم خون داخل گلوش حس

کرد.

بغضش ترکید اشک میریخت و هق میزد

_خدایااا چرااااا؟ چرا جلومو نگرفتی؟ چرا عاقلم

نکردی؟ چرا گذاشتی کور کورانه زندگیمو خراب

کنم؟ لعنت به من….لعنت به فکر خراب

من…خدایااااا پشیمونم غلط کردم…بخدا من

نمیدونستم….منه احمق نمیدونستم بدون سودا

نمیشه..

حالا که داد گریه کرده بود داد زده بود کمی آروم

شده بود.

به روی کاپوت ماشینش تکیه زد و اینبار با صدای

ضعیفی لب زد

_خدایا حالا که اجازه دادی پدر بشم حالا که یه

فرصت دادی بزار جبران بکنم ، ازت میخوام دل

سودارو هم نرم کنی به امام حسینت قسم که دیگه

ناراحتش نمیکنم…فقط یه فرصت دیگه…

کمی دیگه اونجا تکیه زد و اشک ریخت تا دلش

آروم بشه.

احساس لرز میکرد ، سرما به وجودش رخنه کرده

بود.

سوار ماشین شد ، همون لحظه صدای تلفنش بلند

شد.

نگاهی به صفحه انداخت ، اسم مانی روی صفحه

خودنمایی میکرد.

دکمه سبز رو لمس کرد و روی بلندگو زد و با

صدای داغون و گرفته لب زد

_بله مانی

مانی با صدای نگرانی گفت

_محمد پسر کجایی؟ مردم از نگرانی چرا گوشیتو

جواب نمیدی ده بار زنگ زدم؟

سرشو روی فرمون گذاشت

_تو ماشین مونده بود ، چیه چی شده؟ چیکار

داری؟

_نتونستم باهات حرف بزنم از بعد بیمارستان ،

آهو هم گفت داغون بودی نگران شدم کجایی بگو

بیام پیشت…

دستی توی موهای خیسش کشید و با سوزش

عجیبی که درون گلوش بود جواب داد

_دارم میرم خونه…

_باشه میام اونجا ، شام نخور برات میگیرم…

#پارت501

 

بیحال بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد و

گوشی رو روی صندلی شاگرد انداخت.

به قصد برداشتن دستمال از داشبورد خم شد و

درش رو باز کرد اما دیدن پاکتی باعث شد کمی

سست بشه.

یادش اومد که اون پاکت مختص به سونوگرافی

سودا بوده.

تلخندی عمیق روی صورتش شکل گرفت و پاکت

رو برداشت.

_ دورت بگردم من!

باز کرد و به عکسی که زیاد ازش سر در

نمیآورد نگاه کرد.

_ میدونم تو میشی نور زندگیم، تو دل مادرتی

یکم باهاش حرف بزن کوتاه بیاد فسقلی!

دستش رو روی عکس کشید و قطرهای اشک از

سر خوشحالی از چشمش پایین چکید.

_ معجزهای نه؟ لابد خدا خیلی دوستم داره که

اومدی! قلب منو روشن کردی…

بوسهای روی عکسی که سیاه و سفید بود کاشت.

_ تو و مامانت برای من خیلی عزیزید به خدا، منه

احمق یه غلطی کردم که حالا پشیمونم ولی مامانتم

حق داره نبخشتم، میدونم خیلی اذیت شد. تو قراره

زندگی منو مامانتو قشنگ بکنی فسقلی.

اشکهاش رو با پشت دست پاک کرد.

_ نبینم مامانتو اذیت کنیا! حالا که سرم و از زیر

برف بیرون آوردم ، دلم نمیخواد حتی خار به

پاش بره، باور کن خر بودم کر بودم کور بودم که

میدیدم چقدر اذیت میشه و بازم باهاش بد رفتار

میکردم، تو شدی دلیل اینکه چشمامو باز کنم…

نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزنه.

_ خلاصه که به زندگیمون خوش اومدی فسقلی!

بهت قول میدم قبل اینکه بیای بابات همه چیو

درست کنه.

عکس رو سرجاش برگردوند و استارت زد.

لابد مانی رسیده بود و پشت در منتظر بود!

***

آفتاب مهربونانه میتازید و انگار خبری از بارون

دیشب نبود.

_ وای خدا جدی میگی؟

گیج صداها تو مغزش پلی شد.

سها بود؟ چرا انقدر جیغ میزد؟

طوری جیغ میزد که سودا از خواب هفت پادشاه

بیدار شده بود.

ساعت دوازده ظهر بود اما انگار قصد نداشت از

رخت خواب دل بکنه.

_ مامان بزار برم بیدارش کنم دیگه!

_ لابد تا همیم الانشم با سرصدای تو بیدار شده

بچهم…

آروم لای پلکهاش رو باز کرد و از تخت بیرون

اومد.

آبی به دست و صورتش زد و با همون موهای

شلخته سمت در رفت تا ببینه این همه سر و صدا

برای چیه.

_ اینجا چه خبره؟

سها با شنیدن صدای سودا به طرف چرخید و

سریع سمتش رفت و محکم بغلش کرد.

_ وای آبجی جونم مبارکت باشه، انشالله کپی

خودت بشه ناز و خوردنی!

نامحسوس اخمهاش تو هم رفت ، چطور سها انقدر

زود خبردار شده بود؟

_ ممنونم ، کی به تو خبر داده؟

#پارت502

 

سها با خوشحالی نگاهی به مادرش کرد.

_ مامان دیشب زنگ زد بهم گفت. انقدر خوشحال

شدم نفهمیدم چجوری شبمو صبح کردم تا بیم

ببینمت..

نگاه سودا به سامانی افتاد که تو بغل مامان درحال

خوردن شونهش بود.

یکمی احساس ناراحتی داشت، چرا باید سها انقدر

زود خبردار میشد؟ کاش مامان اجازه میداد تا

کمی به خودم بیام و بعد بهش خبر میداد…

شاید حساسیتهای دوران بارداری بود که هنوز

هیچی نشده شروع شده بود.

سها دوباره محکم بغلش کرد که مادرش زود داد

زد

_ سها مادر مراقب باش نباید زیاد بهش فشار بیاد،

استراحت مطلقه!

پدرش از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند عمیقی

سمت سودا رفت.

پدرانه و با ملایمت بغلش کرد و پیشونیش رو

بوسید.

_ مبارکت باشه بابا جان. مطمئنم که مادر خیلی

خوبی میشی!

پدرش تنها کسی بود که درکش میکرد ، میدونست

تو این شرایط نباید بهش فشار وارد کنه با

حرفهاش…

درک کرد که دخترش داره سختی های جدایی رو

میکشه و نباید روحیاتش رو اذیت کنه پس با

تبریکی ساده عقب کشید.

اما سها دست بردار نبود.

_ راستی رادمانم میخواست بیادا خیلی خوشحال

شد وقتی شنید، ولی خیلی کار داشت گفت از

طرفش ازت معذرت خواهی کنم و تبریک بگم.

هنوز هم از دست مادرش حرصی بود که چرا به

سها خبر داده بود که اون الان اینجا باشه.

اما به رسم ادب سری تکون داد و به گفت ِن

ممنونمی اکتفا کرد.

_ بسه دیگه مادر بیا بشین ناهار برات بکشم،

زیادی سرپا نمون خوب نیست.

سری تکون داد و روی نزدیکترین مبل نشست.

عجیب حس میکرد پاهاش جون نداره!

شاید بخاطر برخورد ماشین باهاش بود.

_ بیا اینم داروهات مادر…

کنارش روی زانو نشست و آروم طوری که فقط

سودا بشنوه ادامه داد:

_ محمده طفلکی صبح زود داروهاتو خرید آورد،

خیلی به فکرته و خیلی هم پشیمونه.

قصد مادرش چی بود؟ داشت روی مغزش کار

میکرد؟

سودا عصبی با قاشق روی بشقاب ضرب گرفت.

پدرش که شرایط رو نا به سامان دید و حس کرد

همسرش داره زیاده روی میکنه خیره به دست

سودا که قاشق رو گرفته بود اخطاری صداش

زد…

_ بسه خانوم، ماشاءلله دخترم عاقل و بالغه خودش

میتونه تصمیم بگیره برای زندگیش.

همون لحظه صدای گوشیش بلند شد و باعث شد

مادرش ادامه نده.

سها موبایل به دست کنارش اومد و پچ زد:

_ عزیزم، محمد داره زنگ میزنه!

#پارت503

 

از حرص نزدیک بود بترکه!

چقدر دلش میخواست الان گوشی رو به دیوار

بکوبه!

برای اینکه سها فکر ناجوری نکنه گوشی رو از

دستش گرفت و سمت اتاقش رفت.

با تاخیر و مکثی طولانی آیکون سبز رو فشرد و

گوشی رو کنار گوشش گذاشت.

_ سلام خوبی؟

پوفی کشید و دست به کمر سمت تخت رفت و

روش نشست.

_ آره، کاری داشتی؟

این عجول بودن باعث شد اخم به صورت محمد

حمله کنه اما سعی کرد بیتفاوت باشه.

با لحنی که ناراحتیش رو بروز نده تک خندی زد

و پرسید:

_ سلامتو گربه خورده مامان کوچولو؟!

لبش رو گاز گرفت.

یادش رفته بود سلام کنه؟

_ حال ندارم اگه کاری داری بگو.

سعی کرد با این جمله ذهن محمد رو از اینکه سلام

نکرده دور کنه و حرصی که از مادرش داشت رو

هم سر محمد خالی کنه.

اما محمد صداش رنگ نگرانی گرفت.

_ چیزی شده سودا؟ حالت خوبه؟ اگه چیزی شده

بهم بگوها… حالت تهوع داری؟… چیزی هست به

من بگو الانم آروم باش!

هول شدنش به وضوح مشخص بود.

سودا پوزخندی زد ، هربار که محمد نگران میشد

این فکر در سرش بود.

نگران من شده یا بچهاش؟

_ فکر کنم تو باید آروم باشی نه من.

محمد نفس عمیقی کشید تا خونسرد باشه و نگرانی

ازش دور شه.

_ نگفتم حالم بده، گفتم حال ندارم. کار نداری؟

انگار باید عذاب میداد مردی رو که عذابش داده

بود، تا شاید کمی دلش آروم بگیره.

محمد سعی کرد خودش رو نبازه و به روی

خودش نیاره که سودا پشت سر هم سعی داره به

تماس خاتمه بده.

_ چیزی لازم نداری؟

_نه

محمد با فکری که به سرش رسید با لحن مظلوم و

مهربونی لب زد

_سودا اگه ویاری چیزی داری به من بگو ها ،

زود برات میگیرم میارم.

با این جملهی محمد ، کاملا یهویی تصویر لواشک

هایی که اوایل ازدواجشون محمد براش خریده بود

تو ذهنش تداعی شد و سخت آب دهنش رو فرو

خورد.

بدجور هوس خوردن لواشک های ترش و شیرین

به سرش زده بود اما هوسش رو تو نطفه خفه

کرد.

_ نه هیچی لازم ندارم.

_ مطمئنی؟

کمی، فقط کمی دو دل شد برای

ِن

گفت ویارونهش.

اما سریعا ح ِس خواستنش رو سرکوفت کرد و با

چشمهایی بسته و لحنی کنترل شده پچ زد.

_ نه…

جملهش تموم نشده بود که سها بدون در زدن وارد

اتاق شد.

_ سودا مامان داره برات لباس بارداری میدوزه

بیا یه سایز بزنه.

لباس بارداری تو ماه دوم؟

مادرش با چه فکری میخواست این کارو بکنه؟

اخمی روی صورت هردو نشست، هم سودا و هم

محمد…

_ میام چند دقیقه دیگه!

#پارت504

 

بسته شدن در مصادف شد با صدای کلافهی محمد

که به گوش سودا رسید.

_ سها و رادمان اونجان؟ کی اومدن؟

با شنیدن جمله محمد بیشتر از قبل عصبی شد ،

اون هنوز به سودا شک داشت؟

یا محظ احتیاط پرسیده بود؟

سودا با لحنی گرفته و کنایه وار جواب داد:

_ فقط سها اینجاس… نترس رادمان نیستش ، بهت

خیانت نمیکنم.

محمد شرمنده از سوالی که پرسیده بود خواست

توضیح بده.

_ ببین به خدا منظورم…

حوصله شنیدن توضیح های الکی رو نداشت.

امروز واقعا حالش خوب نبود و همه چیز داشت

بهش فشار میاورد.

_ باشه محمد خدافظ.

کلافه از این روی زن لجبازش چنگی تو موهای

مردونهش زد.

_ باشه… مراقب خودت و تو دلیت باش، خدافظ!

تودلی…

تودلیای که تو دل محمد هم جا باز کرده بود.

گوشی رو قطع کرد و به سینهش چسبوند.

لعنتی الان دیگه بجز اون لواشکا هوس کنار محمد

بودن هم بد جور به سرش زده بود.

البته این ویار نبود این چیزی بود که همیشه

میخواست اما دیگه نمیتونست داشته باشه.

تند تند سرش رو تکون داد تا این چرندیات از

ذهنش بیرون بره.

_ اه سودا این خزعبلات چیه تو مغز تو؟ همه تو

این دوران از شوهرشون بدشون میاد تو چطور

هوس کردی کنارش باشی آخه؟

از اتاق بیرون رفت و رو به مامانش که پشت

چرخ خیاطی نشسته بود کلافه گفت:

_ مامان جـــان بنظرتون از الان زود نیست واسه

لباس بارداری؟

_ نه مادر بیا یکی دو دست بدوزم برات، قدتو

بگیرم بقیهشو چند سایز بزرگتر از الانت

میدوزم، استراحت مطلقی نمیتونی بری یساعت

تو بازار بچرخی واسه لباس که…

دستش رو روی شکمش گذاشت.

هنوز اندازه نخود هم بزرگ نشده بود.

_ آنلاین سفارش میدم مامان.

_ اینو یادگاری از مامان بزرگش داشته باش برای

سها هم دوختم برای توام باید بدوزم ، بعدش

هرکار خواستی بکنی بکن ، میخوای آنلاین

سفارش بده.

پوفی کشید و بعد از سایز گرفتن توسط مادرش

دوباره به اتاقش برگشت.

کمی درد زیر دلش میپیچید که همین نگرانش

کرده بود!

تقهای به در اتاق خورد سها وارد اتاق شد.

_ حرف بزنیم؟ حوصله داری؟

سری تکون داد.

از تنهایی بهتر بود، نبود؟

کنار سودا روی تخت نشست و لبخندی خواهرانه

به روش پاشید.

_ با محمد خوب نشدید هنوز؟

با غم نوچی کرد.

_ باشه فهمیدم، غصه نخور قربونت برم الان تو

این شرایط غصه واسهت حکم سم داره!

بیحال به پشتی تخت تکیه داد و لب زد

_غصه نمیخورم.

_ باشه منم گوشام درازه، ولی ببین سودا… تو

الان دیگه داری مادر میشی، بهتره بیشتر فکر کنی

و عجولانه تصمیم نگیری، منو رادمانم همینطوری

بودیم، یادته که همین چندوقت پیش تا پای طلاقم

 

رفتیم؟ ولی بعد از یمدت رادمان عوض شد و الانم

دیگه هیچ اثری از اون رادمان قبلی نیست.

#پارت505

 

سودا سری تکون داد و حرفی نزد.

سها با لحن بدی همیشه که تو ذاتش بود ادامه داد:

_ رادمان فهمید که نمیتونه بهتر از زندگی خودشو

پیش کسی دیگه پیدا کنه، فهمید آرامشی که با من

داره رو با کسی دیگه نداره.

از لحن سها، سودا کمی جا خورد.

اما قصد نداشت این بار سرخم بکنه و حرفایه کنایه

دار سهار گوش بکنه.

تصمیم کرفت مثل خودش تیکه بندازه و کنایه

بزنه.

_سها ، اما مشکل ما با شما فرق میکنه من

هیچوقت مثل تو به شوهرم شک نکردم و مطمئنم

اون هیچوقت بهم خیانت نمیکنه…

سها از اینکه سودا اینجوری جوابشو داده بود شکه

شده بود.

سودا هیچوقت باهاش اینجوری حرف نزده بود.

سودا وقتی قیافه درهم سها رو دید ته دلش کمی

خنک شد ولی برای اینکه سها نتونه دیکه حرفی

بزنه ادامه داد:

_دلیل جدایی ما چیز دیگه ایه ، اتفاقایی که بین

منو محمد افتاده رو هیچکس نمیتونه درک بکنه

حداقل تا وقتی جای یکیمون قرار بگیره!

سها نمیدونست باید چی بگه…

پس فقط سری تکون داد و سعی کرد بحث رو

عوض بکنه و سودا هم کاملا متوجه این قضیه شد.

دستشو روی شکم سودا کذاشت لب زد

_به این فکر کردی ، فسقلیت دختره یا پسر؟

فکر کرده بود ؟ خب نه خودش تازه دیروز فهمیده

بود حاملهاس اصلا!

_نه اما…امیدوارم دختر بشه…البته پسرم بشه

فرقی برای ما نمیکنه و جفتشم قشنگه و مهم

سلامتیشه اما…

سها کنجکاو پرسید

_اما چی؟

_ محمد آرزوشه دختر داشته باشه…

سها لبخند روی لبش نشست

_خوبه!

_چی خوبه؟

_اینکه آرزوت براورده شدن آرزوهای محمده!

این یعنی هنوز کلی امید برای آشتی کردنتون

هست.

سودا پوزخندی زد ، کاش محمد هم کمی به آرزو

های سودا اهمیت میداد…

با خمیازه کشیدن سودا سها متوجه شد که دیکه باید

بره بیرون تا سودا کمی استراحت بکنه…

از جاش بلند شد و لب زد

_ من میرم تو یکم استراحت کن کاری داشتی

صدام کن.

سودا فقط سری تکون داد و با بیرون رفتن سها از

اتاق آهی کشید و همینطور که روی تخت دراز

کشیده بود موبایلش رو برداشت و وارد قسمت

جستجوی موبایل شد.

ناخواسته و غیر ارادی سیسمونی بچه رو جستجو

کرد و بین اون همه وسیلهی سیسمونی گم شد.

#پارت506

 

_ وای این چقدر قشنگه!

چه وسایل دخترونه و چه پسرونه براش جذابیت

خاصی داشت.

به این فکر نمیکرد بچهش دختره یا پسر اما غرق

شده بود تو لباسها و وسایل.

_ مادر بیداری؟

با تقهای که به در خورد موبایل رو فاصله و داد و

مالشی به چشمهاش داد.

_ جانم مامان؟

_ محمد اومده دخترم، میخواد ببینتت.

به آنی ضربان قلبش بالا رفت اما اخم به صورتش

نشست.

محمد اینجا چیکار میکرد؟

پوزخندی زد.

یا بخاطر بچهش اومده تا بدونه حال بچهش خوبه یا

نه یا میخواست مطمئن بشه رادمان اینجا نیست…

امکان نداشت نگران من شده باشه…

_ میام الان مامان.

با ریلکسی بلند شد و نگاهی به خودش تو آیینه

انداخت.

به جایی بر نمیخورد اگه محمد کمی معطل

میموند، نه؟

بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و در نگاه

اول چشمش به محمدی خورد که داشت نگاهش

میکرد.

_ سلام!

جواب سلام محمد رو نداده بود که با پیچیدن بوی

مرغی که درحال سرخ شدن بود حس کرد

محتویات معدهش بالا اومد.

سریع دست جلوی دهنش گرفت و سمت سرویس پا

تند کرد.

بلافاصله محمد هم از جا بلند شد و پشت سودا راه

افتاد.

_ سودا! چیشد؟

وارد سرویس شد و قبل از اینکه در رو ببنده محمد

مانع شد و پشت سر سودا وارد سرویس شد.

عقی زد و محمد نگران کمرش رو ماساژ داد.

_ آروم باش، نفس عمیق بکش.

با چشمهای بسته و بدنی که مور مور میشد پچ

زد:

_ تو چرا اومدی تو؟

محمد آب رو باز کرد با نگرانی گفت.

_چون حالت بده سودا!

محمد مشتش رو پر از آب کرد و روی صورت

رنگ پریدهی سودا ریخت.

_ خوبی؟

خوب بود؟ اصلا حالت تهوع شدید داشت و

احساس میکرد درد تمام بدنش فرا گرفته.

با کمک در و دیوار روی نزدیکترین صندلی

نشست.

محمد جلوی پاش زانو زد و لب زد

_سودا اگر خیلی حالت بده بریم بیمارستان؟

سرشو به نشونه منفی تکون داد

_نه…

با نگرانی دست سودارو تو دستش گرفته بود و

ماساژ میداد.

حالا کمی بهتر بود.

نگاهش به شوهرش افتاد که از وقتی تلفن حرف

زده بودن هوس عطرش رو کرده بود.

چقدر نگران بود.

دلش میخواست بپرسه برای چی اومده بود؟ برای

من یا بچش؟

_چرا اومدی اینجا؟

محمد از لجبازی های سودا کلافه بود.

دلش میخواست دوباره سودای مهربون و لوسش

رو داشته باشه.

_چون نگرانت بودم ، چون دلم برات تنگ شده

بود ، چون زنمی…و هزار دلیل دیگه…

سودا پوزخندی زد و گفت

_میخواستی مطمئن بشی رادمان اینجا نیست آره؟

ترسیدی بهت دروغ بگم؟

#پارت507

 

#سودا

محمد با حرفا و کارایی که کرده بود باعث شده

بود دیگه محبتاشو باور نکنم.

ناخودآگاه حس میکردم همه کاراش یه منظور

خاصی داره.

محمد دستی داخل موهای پریشونش کشید و با

کلافگی لب زد

_بخدا اینطور نیست ، من فقط نگرانت بودم!

باز هم نتونستم جلوی زیونم بگیرم لب زدم

_نگران من یا بچت که توی شکممه؟

محمد نگاهی بهم انداخت از این رفتار من شکه

بود.

_محمد دیگه نمیتونم باورت بکنم ، نمیتونم حتی یه

لحظه ام حرفایی که بهم زدی از سرم بیرون کنم.

اینکه بی گناه باشی اما جزای گناهکار بودن بکشی

سخته…مخصوصا اگر کسی که عاشقش بودی

اینکارو باهات بکنه!.

چشمای محمد رو لبم خشک شد.

_عاشقش بودی؟ یعنی دیگه عاشقم نیستی؟

چرا شبیه بچه ها نگاهم میکرد؟ میخواست دلم

براش بسوزه؟

میخواستم با بی رحمی بگم آره دیگه عاشقت نیستم

اما…

خداروشکر سها به جمعمون پیوست و اجازه نداد

این حرفو بزنم.

_سودا خوبی؟ چرا رنگ پرید انقدر؟

محمد از جلوی پام بلند شد

_خوب نیست ، باید ببریمش بیمارستان یهو عق

زد بالا اورد!

سها نگاهی به محمد نگران انداخت و خندید

_آقا محمد این که دیگه عادیه چرا استرس داری؟

_این کجاش عادیه؟ خطرناکه!

سها به طرفم اومد و کمی کمرم ماشاژ داد

_شما تو فیلمام ندیدی دخترا وقتی حامله میشن

همش بالا میارن؟

محمد نگاهی به من انداخت لب زد

_چرا دیدم اما سودا وضعتیش فرق میکنه!

سها متعجب لب زد

_چه فرقی میکنه؟ حاملست دیگه!

قبل اینکه محمد حرفی بزنه با پوزخند گفتم

_آخه چون بچه آقا محمد تو شکممه وضعیتش فرق

میکنه میدونی؟

سها لحظه ای خندش گرفت اما سعی کرد جلوی

خودش رو بگیره.

محمد به سها زل زد

_دکتر گفت وضعیت سودا فرق میکنه ، باید

استراحت مطلق باشه!

سها دستمو گرفت سعی کرد بلندم کنه و همونجور

جواب داد

_میدونم شما نگران نباش بالا آوردن عق زدن

نرماله فعلا براش!

سها خواست منو به طرف سالن ببره اما اصلا

حوصله سر صدای تو خونه رو نداشتم!

_سها میخوام برم اتاقم..

بدون هیح حرفی قبول کرد و منو تا اتاقم همراهی

کرد.

وقتی روی تخت نشستم سها نگاهی به محمد که

توی چهارچوب در ایستاده بود انداخت لب زد

_من میرم به مامان کمک کنم کاری داشتین صدام

بکنین!

#پارت508

 

با خارج شدن سها از اتاق محمد درو بست و روی

صندلی میز کامپیوترم نشست.

کمی به اطرافش نگاه کرد خنده ای کرد.

عصبی بودم و خندش روی مخم رفته بود

_به چی میخندی؟

بی اهمیت به لحن تندم جواب داد

_شب خواستگاریمونو یادته؟

لحظه ای ذهنم رفت به اون موقع ها…

چقدر از دست سها ناراحت بودم.

اون موقع فقط میخواستم سها فکر بکنه من به فکر

ازدواج کردنم و رادمان از زندگیم بیرون کردم..

محمد وقتی دید توی فکر رفتم ادامه داد

_شب خواستگاری دقیقا همینجا روی همین صندلی

نشستم و بهت گفتم مشکل دارم و بچه دار نمیشم!

با یادآوری اون موقع لبخندی روی لبم نشست.

هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روی ازش حامله هم

بشم!

_سودا اون موقع وقتی داشتم بهت اینو میگفتم

داشتم زجر میکشیدم چون سخته بخوای اعلام

بکنی نمیتونی پدر بشی..

اما الان من همونجا نشستم و میتونم راحت بگم که

من دارم پدر میشم…

دیگه عصبی نبودم.

آروم شده بودم و سعی داشتم خودم رو کنترل کنم

که اشک نریزم.

جدیدا چقدر زود گریم میگرفت…

محمد توی چشمام زل زد.

سفیدی چشماش قرمز بود و میدیدم که بغض کرده

_سودا من دارم پدر میشم اما خوشحال

نیستم….فکر میکردم اگر یه روز واقعا بفهمم دارم

بچه دار میشم هیچی نتونه ناراحتم بکنه اما نبود تو

بدجوری داره حالمو خراب میکنه…

قلبم لرزید ، لحنش غمگین و تلخ بود.

قطره اشکی از چشمم افتاد

_محمد…تو خودت باعث ناراحتیت شدی ، تو

هرکاری کردی به خودت کردی و من این وسط

هیچ بودم!

محمد نزدیکم شد و روی زمین زان زد

_سودا من کردم؟ غلط کردم ، بخدا غلط کردم

نمیبخشی؟ نبخش حقته میدونم بد کردم اما حداقل ،

حداقل اینجوری زخم زبون نزن بهم که بدترم

میکنه!

ساکت شدم.

حرف زیاد داشتم اما خسته بودم.

چقدر حرفای تکراری بزنیم.

وقتی سکوتم دید از جاش بلند شد.

نزدیکم اومد کنارم نشست.

_سودا تو حسش میکنی؟

داشت به شکمم نگاه میکرد.

الهی فدای اون مظلومیت و حسرتت بشم چرا

اونجور نگاه میکنی اخه؟

ای خدا من چم شده؟چرا انقدر دلرحم شدم؟ این

رفتار ها عادی بود؟ یکبار دلم میخواست بکشمش

یبار دلم میخواست قربونش برن!

دستای مردونش توی دستم گرفتم و روی شکمم

گذاشتم.

درسته هنوز بزرگ نشده بود و تغییری توی شکمم

نبود اما قلب بچم اینجا داشت میزد.

_حسش میکنی؟

قطره اشکی سمج از گوشه چشمش افتاد.

خم شد و روی شکمم بوسید.

با برخورد لبای داغش با شکمم گر گرفتم.

ته ریشش که به شکمم خورده بود حالمو عوض

میکرد.

#پارت509

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
8 ماه قبل

سلام مرسی ک این رمان رو ب طور منظم پارت گذاری میکنی واقعا ممنونم همینطور ادامه بده عاالیه

Saina
8 ماه قبل

مرسی گلم ، خیلی قشنگهه

camellia
8 ماه قبل

میگم قاصدک جون,قبلنا روزی تا سه تا پارت هم اگه اشتباه نکنم میراشتید,نه?!🤗🙈

مبینا نصب
پاسخ به  camellia
8 ماه قبل

قاصدک جونت رفت تا سه ماه دیگه پارت نمیده برا همه رمانتش این شکلیه بعد سه ماه هم هفته ای چند خط میده تا مثلا علاقه مند تر بشیم.

camellia
پاسخ به  مبینا نصب
8 ماه قبل

نگووووو😓🙁😟😦😿

camellia
8 ماه قبل

مرررسی قاصدک جونم.😘😘😘😘😘😘😘😘😘

مبینا نصب
پاسخ به  camellia
8 ماه قبل

بهت ه بگیم ساعت چند یک بده که میشه فردا نه امشب

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x