رمان سودا پارت ۱۹

4.4
(34)

 

 

رفت سمت ماشینش در کمک راننده رو باز کرد و از تو ماشین کیفم برداشت گرفت سمتم.

 

گرفتم تشکر کردم

_ممنونم کاری نداری؟

 

محمد نزدیکم شد با فاصله نیم سانت ازم ایستاد.

 

_سودا تنها میتونی کنارشون باشی؟

 

یه حس خیلی خوبی درونم تزریق شد.

از اینکه میفهمید و درک میکرد سخته برام تنها بمونم.

 

لبخندی زدم آروم زمزمه کردم:آره میتونم

 

محمد به چشمام زل زد

_اگر نتونستی و اذیت شدی بهم زنگ بزن میام

 

باشه ای گفت با خوشحالی نگاهش کردم واقعا محمد آدم خوبی بود و مطمئن بودم اگر ازدواجمون واقعی بود منو خوشبخت ترین زن دنیا میکرد.

 

محمد سوار ماشین شد شیشه رو داد پایین

_سودا برو تو خونه من برم

 

_باشه خدافظ محمد مراقب خودت باش

 

محمد چشمی گفت ازش دور شدم برگشتم داخل خونه.

 

همه دوباره گرم صحبت بودن اما من دیگه کاری نداشتم.

_من میرم بخوابم شب بخیر

 

قبل اینکه برم رادمان بلند گفت:

_ دیگه محمد رفت با ماها کاری نداری دیگه چقدر تو شوهر ذلیلی

 

بی توجه به حرفش وارد اتاقم شدم درو بستم.

 

روی تخت دراز کشیدم به امشب فکر کردم.

 

اون لحظه ای که محمد نزدیکم شد و پیشونیم بوسید حتی با فکر بهش بدنم گر میگیره و درونم انگار بادکنک میترکه.

.

.

.

_ عروس خانم آقا دوماد اومده

 

برای آخرین بار به لباس عروس خیلی بلندم که خودم طراحی کرده بودم نگاه کردم.

 

آرایشمم دقیقا همونجور که میخواستم شده و واقعا خیلی خیلی زیبا شده بودم.

 

با صدای جیغ سها ترسیده برگشتم سمتش و با نگرانی لب زدم

_چی شده؟ نکنه حالت بده؟

 

سها با ذوق خندید

_سودا خیلی خوشگل شدی محمد عمرا تا شب دووم بیاره

 

با حرص نگاهش کردم چشم غره اساسی بهش رفتم

 

_زهرما سکته کردم به رادمان بگم ببرتت روان پزشک

 

سها دوباره خندید

_بدو بریم محمد منتظرته

 

 

سریع روپوش لباسمو پوشیدم مثل قدیم ها که دختر ها تور رو روی صورتشون مینداختن منم انداختم چون این رسم دوست داشتم.

 

رفتم سمت در دستیار ارایشگر درو باز کرد.

 

از سالن خارج شدم محمد پشت به ما داشت روی زمین نگاه میکرد.

 

_محمد

 

برگشت سمتم نگاهم کرد.

چقدر خوشتیپ شده بود یه کت شلوار مشکی زیرشم یه پیرهن سفید با کروات مشکی.

 

توی جیب کتش یه گل رز قرمز گذاشته بود موهاشم قشنگ مدل داده بود با لبخند گفتم:خوشتیپ شدیا

 

لبخند کوچیکی زد سرشو تکون داد.

 

سعی داشت صورتمو ببینه ولی هرکاری کرد نتونست.

 

سها با شیطنت رو به محمد گفت:اقا دوماد بیا جلو باز کن ببینش دیگه

 

با حرص به سها نگاه کردم

_سها مگه من کادوم میگی بیا باز کن ببینش

 

سها بلند خندید و محمد اومد سمتم ، دسته گلم که با گل رز های قرمز و سفید تزئین شده بود گرفت سمتم گرفتم تشکر کردم.

 

محمد دستشو جلو آورد تور رو از روی صورتم برداشت اومد زیر تور خودشم.

 

 

 

نگاهم کرد که زل زدم توی چشماش نفساش میخورد توی صورتم گرمم شده بود.

 

محمد چشماش با دیدنم برق زد و اروم گفت:اگه عشقت تورو این شکلی میدید عاشقت میشد.

 

با عصبانیت نگاهش کردم و با دستم هلش دادم تورمو از دستش در اوردم انداختم روی صورتم.

 

واقعا ناراحت شدم من بحث رادمان با تمام تلاشم بسته بودم اون حق نداره هر وقت که میخواد بازش کنه.

 

مخصوصا وقتی میدونه رادمان هم زن داره هم بچه.

 

با حرص بی اهمیت به اون سوار اسانسور شدم دکمه رو زدم که قبل اینکه بسته بشه سوار شد.

 

با دلخوری پشت بهش ایستادم که با صدای عصبی گفت:الان چرا ناراحتی؟

 

با عصبانیت برگشتم سمتش

_چون من بحث رادمان خیلی وقته پیش بستم حق نداشتی بازش کنی

 

محمد پوزخند زد روشو ازم گرفت

 

_من همچین اسمی نیاوردم من گفتم عشقت تو فکرت چرا رفت سمت رادمان؟سودا میدونم داری سعی میکنی فراموشش کنی ولی تو هنوز رادمان تو ذهنت داری.

 

 

با عصبانیت و کلافگی نگاهش کردم راست میگفت! چی میگفتم؟

 

با ناراحتی سرمو انداختم پایین زمزمه کردم

_فکر کردن بهش گناهه خیانت به سهاست

 

محمد بهم نزدیک شد کنار گوشم گفت:میدونم و درکت میکنم.

 

از آینه ی قدی آسانسور نگاهی به عروس زیبا و همه چیز تموم و داماد خوش قد و بالا و برازنده ای که کنار هم ایستاده بودن میکنم.

 

در ظاهر همه چیز خوب که نه عالی بود.

 

اما کسی از دل پر آشوب و اضطرابم خبر نداشت.

 

از امشب رسما و قانونا به همسری محمد در می اومدم و مجبور بودم زیر یک سقف و در کنارش زندگی کنم.

 

من شناخت زیادی از اون نداشتم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و من فرصتی برای آشنایی با اخلاق و روحیات محمد پیدا نکرده بودم.

 

مشغول کلنجار رفتن با اما و اگر ها و تردیدهام بودم که آسانسور ایستاد.

 

دست یخ بسته و لرزوونم مهمان دست های گرم ، بزرگ و مردانه ی محمد شد.

 

-نگران هیچی نباش سودا. فکر کن امشب با کسی که واقعا عاشقش هستی ازدواج کردی . از جشن عروسیت لذت ببر.

 

صدای بم و لحن قاطعش کمی از اضطرابم کم کرد و لبخندی کمرنگ روی لب هایم نشست.

 

دست در دست هم از سالن آرایشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین گل زده ی محمد میریم.

 

فیلم بردار مدام حرف می زد و دستور میداد اما محمد اعتنایی نمیکرد.

 

-آقای داماد کجا گازشو گرفتی داری میری؟پس فردا از فیلمت ایراد بگیری من پاسخ گو نیستما!

 

محمد در ماشین رو برام باز میکنه و دامن لباسم رو کمی بالا میگیره تا بتوانم سوار بشم.

 

-تو این دومتر راهی که اومدیم چه اتفاق هیجان انگیزی رقم خورده که شما میخوای ثبتش کنی خانوم؟

 

زن پشت چشمی نازک کرد و دوربینش را پایین گرفت.

 

-فیلم برداری مراسم عروسی همینه

دیگه آقا. لحظه به لحظه اش ثبت میشه.

 

محمد در ماشین رو میبنده و نمیدونم چی میگه که زن فیلمبردار سری تکان میده و به سمت ماشین خودش میره.

 

محمد پشت فرمون میشینه و با لبخندی جذاب نگاهم میکنده

 

-تور و نمیدی بالا ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x