لبامو دادم جلو: کیوان، سمایی رو بیشتر از من دوست داره
چشمای ریحانه گرد شد: ها!
به صورتش نگاه کردم: میخواد امشب با اونا بره جنگل تا پس فردا صبح
ریحانه خندید، با حرص گفتم: نخند ریحانه، من دارم دق میکنم
ریحانه: حالا کدوم جنگل میخوان برن؟
من: نمیدونم کدوم گور میخوان برن
ریحانه در حال خنده: تو داری به سمایی حسادت میکنی!
دستمو آوردم بالا: بیخیال، بیا در موردش حرف نزنیم، آخه سمایی کج وکوله حسادت کردن داره!
طوری نگام کرد که یعنی خر خودتی،بعد به روبرو نگاه کرد: باشه در موردش حرفی نمیزنیم،
ولی من دوست داشتم بازم در موردش حرف بزنیم،سر کوچمون ازش خداحافظی کردم وجداشدم، دستمو گذاشتم روی زنگ ویکسره اش کردم،صدای داد کامران از آیفون بلند شد که با عصبانیت گفت: کیه؟
با خونسردی گفتم: باز کن
در رو باز کرد، از پله ها بالا رفتم وبه محض بستن در کامران محکم زد پشت گردنم: توله سگ مگه مریضی زنگو یکسره میکنی؟
گردنم درد گرفته بود،دلم هم که از صبح پر بود یهو چشام پر اشک شد ،به کامران نگاه کردم ودر حالی که سعی داشتم بغضمو قورت بدم گفتم: بار آخرت باشه دست رو من بلند کردی
خود کامران هم تعجب کرد، کیوان از اتاقشون خارج شد و قبل از اینکه صورت من رو ببینه گفت: بالاخره اومدی؟ یکساعته منتظرتم
رومو به سمتش کردم وبا اخم بهش نگاه کردم
کیوان با تعجب: چی شده شقایق؟
و رو به کامران با عصبانیت: باز دستتو هرزه کردی؟
قبل از اینکه کامران جواب بده رو به کیوان با حرص گفتم: به تو ربطی نداره
و به سمت اتاقم دوییدم، رو تختم دراز کشیدم وبغضمو با چندتا نفس عمیق برطرف کردم، کلاً آدم مغروری بودم و دوست نداشتم کسی گریه کردنمو ببینه،حتی تو خلوت هم زیاد گریه نمیکردم،مامان درو باز کرد ووارد اتاقم شد وبا ناراحتی گفت: این چه برخوردی بود شقایق؟
لبامو دادم جلو و رومو کردم سمت دیگه: حقشونه،جفتشون نامردن،
مامانم لبخندی زد وگفت: پاشو برو از کیوان معذرت خواهی کن، گناه داره این دوسه روزی که اینجاست ناراحتش نکن،بچه ام از کی منتظر توئه
با حرص گفتم: چیه میخواسته خداحافظی پر سوز وگداز بکنه؟ باشه الان میرم ازش خداحافظی میکنم،
تو جام نیم خیز شدم که برم مامان با جمله اش متوقفم کرد: چی چیو خداحافظی کنه! منتظر بود که بیای تو روهم با خودشون ببره
با تعجب بهش نگاه کردم،دوباره لبخند زد: میدونستم دیر میای،وسایلتو جمع کردم،اجازتو از بابات هم گرفتیم، وای به حالت شقایق اگه کیوان بیاد بگه به حرفش گوش نکردی یا اذیتش کردی
برای هضم حرف مامانم چندبار پلک زدم،مامان لبخندش پررنگ تر شد،کیوان وارد اتاق شد و با مهربونی نگام کرد: آماده نمیشی؟
قیافه ناراحتمو حفظ کردم: من واسه چی بیام!؟چند تا پسرین، اگه من بیام نه به شما خوش میگذره نه به من تازه اش هم جا نمیشیم که،حتماً هم با ماشین ایلیا میرین!
کیوان پوزخند زد: حالا نمیخواد ناز کنی، کامران نمیاد جا میشیم،
دستشو رو دستگیره در گذاشت: تا 5 دقیقه دیگه حاضر وآماده بیرون نباشی من رفتم،
تا من آماده بشم مامان هم یکسره نصیحتم میکرد، و کلی لباس گرم هم تنم کرد،مانتو کوتاه مشکیمو تنم کردم ،البته زیرش یه بلوز کاموایی لیمویی تنم کردم،شلوار جین مشکیم،زیرش هم ساپورت؛ روی مانتوم هم کاپشن قرمز وکلاه دارم رو؛ یه شال پشمی مشکی هم سرم انداختم، به معنای واقعی چند طبقه شده بودم،پاهامو از زانو و دستهام هم از آرنج به سختی خم میشد،کیفم رو هم که مامان از قبل آماده کرده بود رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون، بابا بیرون بود،با دیدنم لبخندی زد: خوب کولی بازی در میاری وحرفتو به کرسی میشونیا!!
خودمو لوس کردم: ما اینیم دیگه
دستاشو باز کرد: قربون دختر بابایی
خودمو انداختم تو بغلش،پیشونیمو بوسید: چون با کیوانی خیالم راحته،اذیتش نکن وبه حرفش گوش کن
کلاً مامان وبابا تصورشون از کیوان یه هرکول به تمام معنا بود وبه حرف کیوان احترام میذاشتن.بعد هم به طرف در هدایتم کرد: برو کیوان پایین منتظرته،کامران دم در اتاقش واستاده بود وبهم اخم کرده بود،از جلوش که رد میشدم زبونم رو واسش در آوردم،تا به سمتم خیز برداشت بابا با تحکم گفت: کامران
کامران تو جاش خشک شد وبا چشماش واسم خط ونشون کشید،از پله ها اومدم پایین، کیوان جلوی در بود، کوله ام رو از دستم گرفت: چطوری اِسکیمو؟ آشتی؟
شونه هامو بالا انداختم: تا ببینم چی میشه
سرشو تکون داد وبا خنده گفت: باش.
تا رسیدیم سر کوچه پراید ایلیا هم رسید ،ایلیا و عادل که جلو نشسته بودن پیاده شدن،من که تصور میکردم با دیدن من ناراحت بشن ومن رو مزاحم میدونن سرمو پایین انداختم، با صدای عادل سرمو بالا آوردم: خوبی آبجی شقایق؟
کُپ کردم،به من گفت آبجی شقایق؟ پرهام هم پیاده شد: به! آبجه شقایق با اومدنتون جمعمونو نورانی میکنید.
اینم گفت آبجی شقایق؟ وای من چه حالی کردم! نیشم تا بناگوشم باز شد ورو به هردو گفتم: ممنون شما لطف دارین،
اونقدر با آبجی شقایق این دوتا حس گرفته بودم که کلاً از ایلیا غافل شده بودم: سلام، شاگرد تنبل خودم،
هان! این چرا یهویی صمیمی شد با حرص بهش نگاه کردم: منظورت کی بود؟
ایلیا با صدای بلند خندید، کیوان زد پشتش: هوی خواهر منو اذیت نکن، هرمعلم دیگه اش این حرفو میزد باور میکردم، اما شقایق تو ریاضی حرف اولو میزنه،
کلی ذوق مرگ شدم،سرمو بالا آوردم وبا غرور به ایلیا نگاه کردم،بازم ایلیا با صدای بلند خندید: بشین استاد تا سرما نخوردی
خنده ام گرفت،ایلیا هرچی به کیوان گفت بشینه پشت فرمون کیوان قبول نکرد،ایلیا وعادل جلو نشستن،پشت هم کیوان وسط نشست ومن وپرهام هم طرفینش،مسیر روستای زیارت بود،هوا فوق العاده سرد بود وروستای زیارت تو این موقع از سال یعنی بهمن ماه بی شباهت به قطب نیست،
تا خود روستا از دستشون یه ریز خندیدم،من موندم کیوان واسه چی میگفت از خندوندن اینا لذت میبره ! اینا که خودشون کرکر خنده بودن، اون پرهام که اونقدر میخندید که کبود میشد، عادل وایلیا هم که دنبال بهونه بودن واسه خندیدن، وقتی رسیدیم عادل سریع پیاده شد و ماهم یه ربعی رو تو ماشین بودیم، وقتی برگشت رو به ایلیا گفت: همون خونه قبلیو گرفتم پیاده شین،وقتی همه داشتیم پیاده میشدیم آروم طوری که فقط کیوان بشنوه گفتم: واجب بود هوای به این سردی بیاین اینجا که حالا مجبور شین خونه بگیرین؟
کیوان جواب داد: مهم دور هم بودنه
با خونسردی گفتم: خب چه کاری بود! تو خونه خودمون دور هم جمع میشدین!
کیوان با کلافگی رو بهم گفت: شقایق اگه میخوای از همین الان غرغراتو شروع کنی میبرمت خونه.
قیافه امو ترش کردم: بی اعصابِ بی ادب
به سمت ماشین ایلیا رفتم وکوله ام رو برداشتم،ایلیا با خنده گفت: استاد شما زحمت نکشین بچه ها براتون میارن
رو بهش جواب دادم: شما از خودتون مایه بذارین نه از بچه ها
ایلیا لبخندش پررنگ تر شد اما کیوان گلوشو صاف کرد که یعنی رعایت کن، شونه ها مو بالا انداختم وپشت سر عادل به طرف خونه حرکت کردم،یه حیاط کوچک بود که دستشوییش هم تو حیاط بود، داخل خونه هم دو تا اتاق تو در تو داشت با یه مطبخ کوچیک متصل بهش،عادل کلید انداخت وبرق رو روشن کرد ورو به من گفت: آبجی وسایلاتو بذار تواین اتاق، به اتاق سمت چپیه اشاره کرد، وادامه داد: گوشه اش هم رخت خواب هست،برو استراحت کن،
تشکری کردم ورفتم تو اتاق،هردو اتاق به ایوان راه داشتند واز طریق یه در هم از داخل به هم وصل بودند، یه حس قشنگی داشتم با داداشای ایلیا، مثل حسی که به کیوان داشتم,کیفم رو گذاشتم گوشه اتاق ویه بالش برداشتم وبا همون لباسها دراز کشیدم، چند دقیقه بعد کیوان هم اومد تو،کاپشنشو داشت در میاورد وقتی دید چشمام بازه با صدای آرومی گفت: شقایق طوری برخورد نکن که من بعداً روم نشه تو چشمای رفیقام نگاه کنم
همینطور نگاش کردم و فقط سرمو تکون دادم،در حالی که شلوارشو عوض میکرد گفت: پاشو لباساتو عوض کن بریم یه
چیز بخوریم،چیزی که نخوردی؟
سرمو انداختم بالا، با حرص گفت: واسه من مثل بُز اَخوَج سرتو تکون نده؛ خدا بهت زبون داده، پاشو
و از در وسط وارد اتاق بغلی شد؛از جام بلند شدم وکاپشن وشلوار جینم رو در آوردم وشلوار راحتی پام کردم،اما مانتوم رو در نیاوردم چون اتاقها هنوز سرد بود،شال پشمیم رو هم درآوردم ویه شال نخی سرم کردم
رفتم وپیش کیوان وایلیا وپرهام نشستم،عادل نبود،چند دقیقه بعد در حالی که توی دستش یه والُر سبز رنگ قدیمی بود وارد شد،با کمی ور رفتن روشنش کرد ورو به کیوان گفت: شب یه خورده لای درو باز بذاری اونجا گرم میشه،
پرهام کتری رو پر از آب کرد وگذاشت رو والُر چند دقیقه بعد کسی در رو زد عادل رفت بیرون وبا یه ظرف غذا و یه مقدار نون برگشت،رو به بقیه گفت: اینم از غذای امشب،
سفره رو پهن کرد، توی ظرف یه مقدار شامی بود،با این که غذا کم بود اما خیلی چسبید،نمیدونم چرا همه اش با ایلیا چشم تو چشم میشدم،دوست داشتم ازم در مورد نامه بپرسه اما از طرفی هم حدس میزدم چون فکر میکنه از طرف ریحانه بوده چیزی نمیگه، جدا از همه اینها هنوز موقعیتی جور نشده بود که بتونیم با هم حرف بزنیم،بعد از شام کیوان طبق معمول گیتارشو آورد وشروع به نواختن کرد این بار عادل هم با گیتارش کیوان رو همراهی کرد،با هم آهنگ ای عشثق داریوش رو نواختن وخوندن، یه مقدارشو کیوان یه مقدارشو عادل، الحق عادل هم صدای قشنگی داشت اما صدای کیوان یه چیز دیگه بود،وقتی تموم شد نا خودآگاه شروع کردم به دست زدن ومثل ندید بدیدا تند تند گفتم: آفرین آفرین
کیوان لبخند زد،عادل دستشو گذاشت روی سینه اش وخم شد: ما مخلصیم، ..
رومو به سمت ایلیا کردم ، دیدم دستشو گذاشته زیر چونه اش وداره با لبخند نگام میکنه،چون اتاق نیمه تاریک بود، چشماش یه حالت قشنگی دیده میشد، ناخواسته آدم توی چشماش غرق میشد، مثل اونروزی که برای اولین بار جلوش قرآن خوندم، یهو یاد حرف الهه افتادم که گفت اگه با سمایی ازدواج کنی بچه هاتون یکی در میون چشم رنگی میشن.
نمیدونم چقدر گذشته بود که من همچنان توی فکر بودم،که دیدم پرهام داره با یه خنده مرموز به من وایلیا که رو هم زوم کرده بودیم نگاه میکنه، من سریع تر به خودم اومدم ونگاهمو به سمت کیوان سوق دادم که حالا داشتن با عادل در مورد درس وکار واینجور مسائل صحبت میکردن، پرهام گفت: آبجی اگه خوابت میاد برو بخواب
همچین بهش چشم غره رفتم که سریع حرفشو پس گرفت: میگم میخوای تو بیدار باشی من بخوابم؟
ایلیا آهسته خندید،رو به پرهام گفتم: نکنه مزاحمم؟
پرهام سریع جواب داد: نه به خدا! من حس کردم خسته ای ، نه که شیفتت بعد از ظهری بود.
خوشم میاد آمار شیفت مدرسه منم دارن.ایلیا با دست کنارشو نشون داد: استاد بیا اینجا بشین حرف بزنیم
رفتم وکنار ایلیا وپرهام نشستم، دیدم پرهام لب ولوچه اش آویزونه، نمیدونم چرا از دیدن ناراحتیش دلم به درد اومد، با لبخندی رو بهش گفتم:نمیخوای به ما چایی بدی؟
نیشش تا بنا گوش باز شد: ما نوکر آبجی شقایقمون هم هستیم، از جاش بلند شد وبه سمت وسایلش رفت وشروع به جست وجو کرد، دیدم کیوان وعادل مشغول صحبت کردن هستند، موقعیت رو مناسب دیدم ورو به ایلیا گفتم: نامه ای که ریحانه بهتون داد رو خوندین؟
با تعجب بهم نگاه کرد: تو در جریانی؟
سرمو به معنی آره تکون دادم،دو طرف لبشو پایین داد: من از نامه اش چیزی متوجه نشدم
با تعجب گفتم: چطور؟
شونه هاشو بالا انداخت:آخه نامه اش ابهام داشت،معلوم نبود داره در مورد چی حرف میزنه، من چیو باید میفهمیدم که نفهمیدم، یا اون چه جور برخوردی با من داشته!
سرشو تکون داد وهیچی نگفت،احساس میکردم گند زدم شدیداً، با اعتماد به نفس گفتم: نامه عاشقانه بود
چشماش از تعجب گرد شد وبه من نگاه کرد: عاشقانه! همون چهار تا خط مجهول؟
پرهام به سمت کتری اومد در حالی که ظرف چای خشک تو دستش بود،رو به ایلیا گفتم: یعنی الان حسی نسبت بهش نداری؟
ایلیا پخی زد زیر خنده: آخه نه که نامه خیلی تاثیر گذاری بود!! تو اصلاً خودت اونو خوندی
وهمچنان با خنده به من نگاه میکرد، نفسمو جمع کردم وبا لحن محکمی گفتم: من نوشتمش.
یهو خنده اش قطع شد وبعد از چند ثانیه با لبخند گیجی گفت: تو براش نوشتی؟
با کلافگی سرمو تکون دادم، لجم میگیره خودشو میزنه به خنگی. لبامو به دندون گرفتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: نامه از طرف من بود
پرهام قوری رو گذاشت روی کتری واومد کنارمون نشست: چای من آماده شد مخصوص آبجی خودم
یه لبخند بیجون تحویلش دادمو چشم دوختم به والر، پرهام که تازه نگاهش به ایلیا افتاده بود با دست زد به بازوش وبا صدای آرومی گفت: چی شده ایلیا، چی بهش گفتی؟
گوشه چشم به ایلیا نگاه کردم که با اخم غلیظی بهم خیره شده بود که به محض اینکه دید دارم نگاه میکنم نگاهشو گرفت ورو به پرهام گفت: خسته ام، زود تر بده چاییتو بخوریم، سرم درد میکنه
پرهام که چیزی دستگیرش نشده بود گفت: دو دقیقه صبر کنی دم میکشه
ایلیا هم ساکت شد، پرهام رو به من گفت: شنیدم صوت قشنگی داری!
آخ قربونت برم که قشنگ ترین حرف ممکن رو زدی، این نشون دهنده اینه که ایلیا در مورد من باهاش صحبت میکنه، نیشم تا بناگوش باز شد: دوستان زیادی لطف دارن
وگوشه چشم به ایلیا نگاه کردم که همچنان با اخم به زمین خیره بود،پرهام ایلیا رو اشاره کرد وبه حالت سوالی سرشو تکون داد، شونه هامو انداختم بالا که یعنی نمیدونم،پرهام به بحثش ادامه داد: مسابقات هم شرکت کردی؟
من: نچ
پرهام: چرا؟
قبل از اینکه جواب بدم عادل در حالی که تو صداش موج خنده بود وسعی داشت جدی صحبت کنه گفت: بد میگم پرهام؟
پرهام با تعجب گفت: چیو؟
کیوان آهسته میخندید،عادل ادامه داد: من میگم بیا یه گروه موسیقی تشکیل بدیم، ما بزنیم ایلیا هم تکخوانی کنه
با گفتن این حرف عادل وکیوان که از خنده ترکیدن پرهام هم بیصدا شروع کرد به خندیدن،فکر کنم اوج خنده پرهام بود، چون کبود شده بود وبا دست مدام میزد روی پاش من هم با لبخند گیجی نگاهشون میکردم، ایلیا خنده اشو به زور نگه داشت ویه پس گردنی محکم زد به پرهام وگفت: این سهم تو
بعد از جاش بلند شد وبه سمت عادل رفت: منو مسخره میکنی؟ از تو که عرعر میکنی بهترم که
عادل از جاش بلند شد ودر حالی که فاصله اش رو با ایلیا زیاد میکرد گفت: جون من، یه دهن از شجریان بیا،بذار فیض ببریم
پرهام که دیگه به سرفه افتاده بود، کیوان هم از خنده رو زمین ولو شد.
ایلیا با خنده وحرص: چشم داداشم، الان کاری میکنم که تا صبح تو رینگشو بزنی من بخونم
دو دور دورِ اتاق چرخیدن و رفتن اتاق بغلی ، ایلیا اونجا عادل رو گیرآورد وافتاد به جونش من دیگه رومو کردم اینور، صدای خنده اشون به گوش میرسید، بعد از چند دقیقه اومدن تو هال در حالی که صورت هردوشون از شدت خنده قرمز بود، پرهام شروع به ریختن چای کرد،برای همه ریخت جز من! با تعجب ویه ناراحتی ظاهری گفتم: به من نمیدی؟
یه لبخند مرموز زد: چرا آبجی، اما نه تو این لیوانا
عادل وکیوان وایلیا داشتن با تعجب به کارهای پرهام نگاه میکردن،پرهام از توی کوله اش یه لیوان سفالی به رنگ سفید که روش خطاطی زیبایی شده بود در آورد وداخلش تا نیمه چای ریخت وبه سمتم گرفت،عادل با تعجب گفت: خدایا دارم خواب میبینم؟! پرهام تو اجازه میدی یکی دیگه از لیوانت استفاده کنه؟
پرهام سینه سپر کرد: نه به هر کس فقط به آبجی شقایقم، شما فرض کن داری خواب میبینی،
با خودم گفتم الانه که کیوان بزنه منو پرهام وآش ولاش کنه، اما دیدم با خونسردی داره چای میخوره ولبخند میزنه، ایلیا هم همین وضعیتو داشت،بعد از خوردن چای رو به همه شب بخیر گفتم واومدم داخل اتاق، واسم جالب بود که اینقدر زود باهام صمیمی شدن، یه جورایی حس کردم پرهام قصد بدی نداره واسه همین از کارهاش ناراحت نمیشدم،جامو پهن کردم از اونجایی که باید لای دروباز میذاشتیم نمیشد که روسریمو دربیارم، البته از نظر خودم مشکلی نبود، بلکه به خاطر حضور کیوان والبته ایلیا باید رعایت میکردم،از توی کوله ام کلاهی رو که پارسال مامان رزا برام بافته بود رو در آوردم وکشیدم روی سرم، مانتوم رو هم درآوردم وخزیدم زیر پتو، چند دقیقه بعد کیوان هم وارد اتاق شد وجاش رو کیپ من انداخت،تاق باز دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش قرار داده بود،من هم به پهلوی راست چرخیده بودم وداشتم نگاهش میکردم، هنوز صدای وز وز اون سه تا برادر از بیرون میومد،رو به کیوان با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم: کیوان یه سوال بپرسم؟
به سمتم چرخید: بپرس
-واسه چی سمایی رو مسخره میکردین؟
لبخندی زد: آخه صدای خوندنش افتضاحه، بلد هم نیست گیتار بزنه
با تعجب گفتم: مگه نگفتی باهاش تو کلاس گیتارت آشنا شدی؟
سرشو تکون داد: چرا گفتم؛ اما اون بیشتر همراه داداش هاش میومد همونجا هم میومد واسه مسخره بازی وخنده،
تا خواست چشماشو ببنده دوباره صداش کردم، چشماش که از خستگی خمار شده بود رو به من دوخت: باز چیه؟
حرفمو تو دهنم مزه مزه کردم وبدون مقدمه پرسیدم: خونشون کجاست؟
چشماشو تنگ کرد: تو چیکار داری؟
با خونسردی گفتم: همینجوری گفتم، میخواستم بدونم وضع مالیشون چجوریه!
-خونه ندارن، مستاجرن توی خیابون….
چشماشو بست، بازوشو تکون دادم: باباشون چیکارست؟
یهو چشماشو باز کرد: این سوالو از خودشون نپرسیا!
من که از این عکس العمل یهویی کیوان جا خوردم،خودمو عقب کشیدم و با صدای آرومی گفتم: چرا؟
در همون حالت دراز کشیده کمی گردنشو بلند کرد دید سه تایی دارن باهم حرف میزنن، بعد رو به من با صدای فوق العاده آرومی گفت: اونا برادر اصل نیستن وپدر ومادر ندارن، هرسه تو دارالایتام بزرگ شدن، ایلیا که اصلاً نمیدونه مادر وپدرش کی هستن!
قلبم فشرده شد،حالا معنی حرفهای کیوان وحرکات پرهام وآبجی گفتن عادل و همچنین صمیمیت بینشون رودرک میکنم،کیوان شونمو تکون داد: شقایق اینو گفتم که حواست به حرف زدن ومزه پرونیهات باشه، افتاد؟
سرمو به معنی تایید حرفش تکون دادم، کیوان قیافه مظلومی به خودش گرفت: شقایق بین خودمون بمونه باشه؟ به دوستات نگیا! یا بروی ایلیا اینا نیاری!
نفسمو بیرون فوت کردم: تو نمیگفتی هم قصد چنین کاری رو نداشتم،
سرشو تکون داد وزیر لب گفت: امیدوارم
دوباره تاق باز دراز کشید وبعد از چند دقیقه چشماشو بست وبه خواب رفت، خدایا یعنی من اینقدر پست بودم که میخواستم با احساس ایلیا سر یه لج بازی بچگانه بازی کنم! من چیکار کردم؟ اَه.. ایکاش اون نامه رو نمیدادم اونوقت میرفتم وپیش الهه و رزا اعتراف میکردم کم آوردم،ای مرده شور غرورمو ببرن که باعث شد چنین کاری بکنم. ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد،نفس عمیقی کشیدم، چشمامو بستم و توی دلم گفتم: خدایا چی میشه صبح که از خواب بیدار شدم ببینم چند روز به عقب برگشتمو اون نامه رو به ایلیا ندادم! .
من همون پرنده ی مسافرم
توی آسمون آفتابیِ تو
اومدم راه درازی واسه ی
من با چشمای بسته وصدای دورگه: کیوان
دیدنِ اون شب مهتابیِ تو
تو برام مثل یه رویا میمونی
تو بزرگی مثل دریا میمونی
این دفعه با صدای بلند تر: کیوان
توی آسمون تاریک دلم
مثل خورشید واسه فردا میمونی
چشمامو به سختی باز کردم,تازه یادم اومد که دیشب کجا خوابیدم،
من یه خوابم تویه رویا
من کویرم تو یه دریا
تو مثل نم نم بارون
من مثل خشکی صحرا
یه خورده که دقت کردم دیدم صدای کیوان نیست! صدا از اتاق بغلی بود وجای کیوان هم خالی، شالم رو از روی کلاه انداختم رو سرم وآروم به طرف در رفتم
من یه خوابم تویه رویا
من کویرم تو یه دریا
تو مثل نم نم بارون
من مثل خشکی صحرا
در کمال ناباوری دیدم این صدای زیبا متعلق به ایلیاست که با چشمهای بسته داره گیتار میزنه ومیخونه
بی تو من مثل حباب روی آبم میدونی
بی تو من تشنه ی عشقت تو سرابم میدونی
بی تو آسمون نداره واسه من ستاره ای
بی تو من مثل یه غنچه توی خوابم میدونی
چشماشو باز کرد وبه محض دیدنم ساکت شد،من همین طور چهار دست وپا از لای در داشتم نگاهش میکردم واون هم با اخم به من خیره شده بود، در رو کمی باز کردم ودوزانو نشستم، برای جلوگیری از ضایع شدن بیش از حد پرسیدم: کیوان اینا کجان؟
نگاهشو ازم گرفت وبا سردی گفت: رفتن آب گرم
گیتارو گذاشت کنارش وبه سفره ای که وسط پهن بود اشاره کرد: بیا صبحونه بخور
مانتومو تنم کردم وبدون اینکه دکمه هاشو ببندم رفتم از اتاق بیرون وکنار سفره نشستم،دستمو به طرف نون بردم،داغ بود وبه ظاهرش میخورد محلی باشه، اما قبل از اینکه تکه ای ازش جدا کنم زیر لب گفتم: آقای سمایی؟
با یه ابرو بالا داده بهم نگاه کرد،ادامه دادم: من بابت قضیه نامه معذرت میخوام
اون یکی ابروش هم رفت بالا: چرا؟
-راستش…من… (نفسمو جمع کردم وسریع گفتم) میخواستم با دوست شدن با شما فقط دوستامو ضایع کنم
چشماشو نازک کرد: کل مدرسه از اون نامه خبر دارن نه؟
سریع دستامو آوردم بالا: نه نه! هیچکی خبر نداره،…(با لحن آرومتری ادامه دادم)توی نامه هم که گفتم این آخرین اقدام منه، والان هم حرفمو پس میگیرم،شما هم منو به خاطر این شوخی مسخره ببخشید
دستشو گذاشت زیر چونه اش وبا کلافگی زل زد بهم: اگه من قبل از این که تو این حرفو بزنی میرفتم ونامه رو به مدیر نشون میدادم چی؟میدونی چقدر واسه دوستت بد میشد؟
حتی فکر به چنین اتفاقی اعصابمو به هم میریخت،با شرمندگی نگاهش کردم،سرشو تکون داد وزیر لب گفت: امون از دست تو دختر
بعد با خنده بهم نگاه کرد: نه به وقتی که آدمو سوراخ سوراخ میکنی ، نه به دیشب که میگی نامه عاشقانه از طرف تو بوده، نه به حالا که اینقدر مظلوم نشستی واعتراف میکنی که میخواستی اذیت کنی!
بدون اینکه سرمو بالا بیارم با همون لحن مظلومانه ادامه دادم: تازه یه چیز دیگه هم هست
با تعجب گفت: چی؟
با انگشت اشاره ام سرمو خاروندم وگفتم: لاستیک ماشینتونم من پنچر کردم
با صدای بلند شروع کرد به خندیدن: قیافت دیدن داره شقایق
بغد لباشو به دندون گرفت وخنده اش رو فرو خورد: از همون اول فهمیدم، آخه جز تو کی بیرون بود که از من هم کینه به دل گرفته باشه!
در حالی که سعی میکردم خندم رو پشت چهره ی شرمگینم پنهون کنم بهش نگاه کردم،با مهربونی نگاهم کرد: پاشو لباس گرم بپوش بریم آبشار
با تعجب گفتم: من وشما؟
چشماشو درشت کرد و با لبخند گفت: کیوان هم گذاشت که ما تنها بریم!
ابروهامو بالا بردم: چطور الان منو شما خونه تنهاییم؟!
به صبحونه اشاره کرد وگفت: صبحونه رو بخور زیاد به خودت فشار نیار
از جاش بلند شد وآهسته گفت: اینجا داخل روستاست، اما آبشار نه
مشغول خوردن شدم یهو یاد خوندنش افتادم وبا تعجب گفتم: راستی صدات خیلی قشنگه که!
ایلیا که داشت کاپشنش رو میپوشید در حالی که هنوز یه آستینش رو کامل دستش نکرده بود به سمتم برگشت: هوم؟
لقمه رو گذاشتم تو دهنم وبا دهن پر ادامه دادم: صدای خوندنتو میگم،تو از کیوان هم قشنگ تر میخونی، پس چرا دیشب مسخره ات میکردن!
قیافه ایلیا شبیه به علامت تعجب شده بود،به آرامی اون یکی آستینش رو هم دستش کرد وهمچنان با تعجب به من خیره بود؛اخماش تو هم رفت: داری مسخره ام میکنی؟
سریع سرمو تکون دادم: نه، به خدا جدی میگم!
لبهاشو جمع کرد وبدون اینکه جواب منو بده از خونه خارج شد، وا!! این چرا اینجوری کرد؟ شونه هامو انداختم بالا،ولش کن انگار حالش خوب نبود!و به خوردنم ادامه دادم
***
جوراب کلفت وسفید ساق بلندم رو روی شلوار راحتیم کشیدم وبه سختی شلوار لیم رو روش پام کردم، کیوان داشت کلاهشو روی سرش میذاشت ودر عین حال به تیپ من هم میخندید،رو بهش گفتم: باید هم بخندی! چرا منو نبردین آب گرم!
خندشو جمع کرد: شقایق جان الان داریم میریم آبشار برگشتیم برو ، اگه صبح میرفتی حتماً سرما میخوردی
– چطور شما رفتین؟
پوفی کرد وگفت: باز گیر بده، هی گیر بده
با عصبانیت گفتم: خیلی لوس شدیا !جدیداً هی غُر میزنی!
خنده اش گرفت: من غر میزنم یا تو؟
با خونسردی گفتم: معلومه، تو
کیوان با خنده سرشو تکون داد: باشه، من غر میزنم،
بعد از اینکه آماده شدم با کیوان به جمع پیوستیم وبه راه افتادیم، تا یه قسمتی رو با ماشین ایلیا رفتیم ولی بقیه مسیر رو باید پیاده میرفتیم به همین خاطر با برداشتن وسایل لازم از ماشین پیاده شدیم،
الحق که هوا خیلی سرد بود یعنی هر بار که سوز سردی میوزید،سرما تا مغز استخوان آدم رسوخ میکرد،توی مسیر یک نفس غُر میزدم: از ماآدم خل وضع تر پیدا نمیشه!.. یکی نیست به من بگه اینا دیوونن،شقایق تو چرا عقلتو میدی دست اینا!…آخه کی سر سیاه زمستون میره دیدن آبشار؟
ومدام جملاتی مشابه همینا رو تکرار میکردم،کیوان حرص میخورد ولی اون سه تا با خونسردی میخندیدن،یکجا هم کیوان مثلاً میخواست منو بترسونه که ساکت بشم، به طرفم خیز برداشت و پاش سُر خورد نزدیک بود بیفته،کلی از دستش خندیدم،بعد از مسافتی به فضایی بین دوکوه رسیدیم، یه راه باریک بود که عرضش به زور به دومتر میرسید، البته متغیر بود بعضی جاها گشاد تر بعضی جاها باریک تر؛ایلیا اول وارد شد وکیوان هم پشت سرش،بعد عادل رفت وبعد من، پرهام هم پشت سر من بود، عادل وایلیا وکیوان خیلی فرز بودن وسریع قدم برمیداشتن، اما من با ترس ولرز پام رو از سنگی به روی سنگ دیگه میذاشتم، از اونجایی که روز قبل برف اومده بود وآب هم از بین سنگ ها میگذشت باعث شده بود سنگ ها بیش از حد لیز شده باشن، پرهام طفلک هم به پای من مجبور بود آهسته بیاد، فاصله منو عادل که زیاد شد،پرهام بی مقدمه گفت: یه سوال بپرسم؟
در حالی که نفس نفس میزدم: بپرس
– تو از ایلیا خوشت میاد
جفت پا روی یک سنگ بزرگ ایستادمو به سمتش برگشتم، با تعجب پرسیدم: چطور؟!
اون هم ایستاد وبه چشمهام نگاه کرد: میخوام بدونم
و همین طور منتظر جوابم شد، من مونده بودم جوابشو چی بدم، اصلاً از چه نظر پرسید؟ هر چی که بود میدونستم بدم نمیاد حالا از هر منظوری باشه،
وقتی دید جوابی نمیدم با لحن آروم وصمیمی گفت: من از جریان صحبت دیشب وهمچنین بلاهایی که سرش آوردی و جمله های توی دفتر ریاضیت باخبرم.
صورتم گر گرفت؛ تا حالا اینقدر خجالت نکشیده بودم،سرمو انداختم پایین و زمزمه وار گفتم: من به خاطر کارهام امروز صبح ازش معذرت خواهی کردم، حرفای توی نامه رو هم پس گرفتم.
با شک پرسید: چرا؟ دیگه دوستش نداری؟
سرمو آوردم بالا وتو چشمای معصوم پرهام نگاه کردم:من.. نه اینکه ازش بدم بیاد، ولی اونطور که فکر میکنی هم دوستش ندارم
ابروهاش تو هم رفت وبا اخم غلیظی گفت: میخواستی سرکارش بذاری؟
با درموندگی گفتم: ببین پرهام
با عصبانیت میون کلامم اومد: گوش کن شقایق، نگاه نکن من اینقدر مهربونم، علت اینکه بهت میگم آبجی فقط وفقط به خاطر اینه که حس کردم ایلیا بهت علاقه داره، ولی اگر بدونم، ذره ای ..حتی ذره ای قصد آزارش یا شکستن دلش رو داری به وَلای مولام علی نمیذارم آب خوش از گلوت بره پایین، اشک به چشم داداشم بیاری یا از سینه اش آه بیرون بیاد من میدونم وتو.
حس کردم یکی با چماق زده درب وداغونم کرده،حتی یک کلمه از حرفاشو نفهمیدم ومثل منگ ها بهش نگاه میکردم
این بار باتحکم گفت: یک کلمه بگو آره یا نه؟ دوستش داری؟ به همون منظوری که من میگم؟ آره یا نه؟
این قسمت آخری رو خوب فهمیدم ودر عین حال هم از پرهام کمی ترسیده بودم، وقتی دید جواب نمیدم صداشو بالا برد: با توام؟
یهو هول کردمو سرمو چند بار به معنی آره بالا وپایین حرکت دادم،اخمش برطرف شد وبه حالت سوالی گفت: این الان آره بود؟ ببین شقایق دوست ندارم به خاطر لحن من این جوابو داده باشی، خواسته خودتو بگو
میخواستم بگم ارواح رفتگانت ما رسماً غلط کردیم، بیا رضایت بده،اما از طرفی هم یه حس خوب به ایلیا داشتم، یه حسی که شاید همه ی هم کلاسی هام و یا دختر های هم سن من به دبیرهای جوان ومجردشون دارن وحتی توی ذهنشون تا پای عروسی وبچه دار شدن رو هم میسازن وخیلی هم تبشون تنده،دستمو در حالی که دستکش روشو پوشونده بود به سمت صورتم آوردم و انگشت اشاره ام رو به دندون گرفتم وبدون اینکه به پرهام نگاه کنم گفتم: فکر میکنم،خواسته قلبی خودم رو گفتم
لبخند به لبهای پرهام اومد؛ اما قبل از اینکه جوابی بده با هول پرسیدم: خودش گفته دوستم داره؟
پرهام لبخندش پررنگ تر شد: به وقتش میگه
با یک قدم بلند از سنگی که من روش ایستاده بودم گذشت ودستشو به سمت من دراز کرد: آبجی بریم که الان داداشت وایلیا زمین وآسمونو به هم میدوزن،
پسره ی نمیدونم چی چی منو زَهره ترک کرد حالا میگه آبجی ،دستشو پس زدم وتا خواستم با قدم بلندتری ازش رد بشم پام روی سنگ سر خورد و افتادم بین سنگ ها توی همون جوب آب یخی که از بین سنگ ها میگذشت،هر چند پرهام سریع عمل کرد ومنو از کمر گرفت اما یه پام تا زانو خیس شده بود وخیسیش تا شلوار زیریم هم رسید، همینطور که میخندید غر هم میزد، کلا اون سه تا ازمون جلو زده بودن ودیده نمیشدن، همینطور که این راه باریک رو میرفتیم، یهو بعد از یه پیچ نصفه راه باریک تموم شد ویه محوطه بسته وخیلی زیبا نمایان شد،یه آبشار متوسط وکنارش هم یه آبراه باریک تر ویه فضایی که دورتادورش بسته بود، انگار ما تو دره ایستادیم؛ هر چقدر از زیباییش وصف کنم کم گفتم،همینطور با دهن باز به این طبیعت زیبا نگاه میکردم که دیدم کیوان با اخم رو به پرهام گفت: واسه چی دیر کردین، شما که پشت سرما بودین!
پرهام به پای خیس من اشاره کرد: شقایق پاش سُر خورد
هر چند دروغ گفت وما به خاطر عرایض ایشون معطل شدیم نه به خاطر افتادن من ولی چون دروغ مصلحتی بود در جا بخشیدمش، کیوان با حرص به من نگاه کرد: خاک تو سرت که بلد نیستی راه بری؛
با لبهای جمع شده به شلوارم نگاه کرد: اگه پا درد کنی چی؟
در حالی که انگشتهای شصتم رو از طرفین زیر بند کوله پشتیم قرار داد بودم از جلوی کیوان رد شدم ونگاهی به منظره انداختم وبعد رو به کیوان کردم وگفتم: اینجا خیلی قشنگه اما… هیچ دقت کردی چقدر شبیه به فریزر میمونه؟
پرهام با خنده از کنارم رد شد وگفت: و ما هم تا ساعتی بعد میشیم گوشت یخی
چون من لرزم گرفته بود زود راه افتادیم،این بار اون سه تا بردار جلو حرکت کردن ومن وکیوان آخر بودیم، توی راه رو به کیوان با صدای آرومی گفتم: تو تا بحال خوندن ایلیا رو دیدی؟
سرشو تکون داد: آره، یه بار ، خیلی خارج میزنه وهمش ریتمو از دست میده، چطور!
لبامو جمع کردم: امروز صبح میخوند تو خونه، به نظر من که صداش محشر بود،
کیوان با تعجب نگاهم کرد: چی میخوند؟
شونه هامو بالا انداختم : یادم نمیاد
پسره ی بی عقل یهو ایلیا رو که کمی از ما جلو تر بود رو صدا زد،هر سه ایستادن وبه ما نگاه کردن، ایلیا: جانم؟
من هی آستین کیوانو میکشیدم که چیزی نگه ولی انگار حس لامسه اشو از دست داده بود، پرسید: ایلیا صبح چی میخوندی خواهر ما شیفته صدات شده؟
نیش پرهام تا بناگوش باز شد، ایلیا اول به من چپ چپ نگاه کرد وبعد رو به کیوان گفت: پرنده ی مسافرِ لیلا رو
وباز دوباره به من نگاه کرد، کیوان بیت اول آهنگ رو با خودش زمزمه کرد، بدون توجه به ایلیا گفتم: کیوان تو داری بد میخونی، آقای سمایی قشنگ خوند
پرهام که حالا پوست صورتش از شدت سرما شبیه به لبو پخته شده بود با خنده گفت: مردم چه هوای دبیرشونو دارن!
سینه سپر کردم: پس چی؟
کیوان که حالا ساکت شده بود سرشو از روی تاسف تکون داد: همه خواهر دارن ما هم دلمون خوشه خواهر داریم
با این حرفش عادل وپرهام خندیدن، اما ایلیا هنوز عصبی به من نگاه میکرد، کیوان طاقت نیاورد ورو به ایلیا گفت: داداش…
ایلیا به صورت کیوان نگاه کرد: چیه؟
کیوان با اخمی تصنعی گفت: خوبه من اینجا واستادم کنار خواهرم، واِلا الان میومدی میزدیش که ازت تعریف کرده نه!؟
ایلیا لبخند کمرنگی زد: شرمنده فکرم جای دیگه بود، اما در جواب شما من فکر میکنم خواهر گرامیت قصد مسخره کردن منو داره
قبل از اینکه کیوان جوابی بده از اونجایی که من زود مهربونیمو از دست میدم با اخم گفتم: درست فکر کردین، چون واقعاً صدای افتضاحی دارین
وبا قدرتی که نمیدونم چطور با اون همه خستگی بهم وارد شد حرکت کردم واز مقابل همه اشون که با بهت نگاهم میکردن گذشتم،حتی نگاه متعجب پرهام هم مهم نبود؛ تند تند سنگها رو یکی پس از دیگری طی کردم واز راه باریک بیرون اومدم ومسیر روستا رو درپیش گرفتم،میدونستم که تا پای ماشین باید پیاده میرفتم، بعد از گذشت چند دقیقه کیوان خودشو بهم رسوند: شقایق کله خراب این چه برخوردی بود؟
من بدون توجه به کیوان تند قدم برمیداشتم، بازومو گرفت وفشار محکمی داد که آه از نهادم براومد ، از لای دندونای کلید شده اش گفت: با تو ام؟ واسه چی این حرفو زدی؟
با حرص بازومو از دستش بیرون کشیدم: توی بی مغز واسه چی زرتی بهش گفتی من ازش تعریف کردم؟
در حالی که سعی میکرد صداش بالا نره گفت: من از کجا میدونستم که تو اینقدر بیشعوری!
بدون اینکه فکر کنم با عصبانیت گفتم: فکر کنم آخر هم همونی میشه که دیروز گفتم
با تعجب گفت: چی!
و من با همون لحن ادامه دادم: حالا که اینقدر برات مهمه وحتی مهم تر از خواهرته برو عقدش کن وبچسب ور دلش
یهو کیوان نامرد با تمام قدرت زد توی صورتم که چون دستکش هم دستش نبود دردش تا مغز سرم رسید، اصلاً نفهمیدیم که ایلیا و داداشهاش به نزدیکی ما رسیدن، حس کردم خیلی ضایع شدم، عادل با عصبانیت رو به کیوان گفت: پسره ی لندهور خجالت نمیکشی دست رو خواهرت بلند میکنی؟
وبه سمت من اومد: آبجی برو توی ماشین بشین
در حالی که صدام میلرزید ودستم رو روی گونه ام گذاشته بودم با فریاد رو به عادل گفتم: هیچم آبجیت نیستم، این آشغالی که آبجیش بودم چه گلی به سرم زده که تو بزنی؟
کیوان به سمتم جهش کرد سیلی بعدی رو بزنه که ایلیا پرید وجلوی کیوانو گرفت وبا عصبانیت فریاد کشید: کیوان مسخره بازیتو تمومش کن
پرهام سرزنش بار به کیوان نگاه میکرد، من با قدمهای بلند به سمت روستا دوییدم، ماشین ایلیا رو دیدم که گوشه جاده پارک شده،داشتم از ماشین هم میگذشتم که دستی محکم بازومو چسبید ومانعم شد، فکر میکردم پرهامه به سمتش چرخیدم تا شکایتی بکنم که دیدم ایلیاست، بدون اینکه نگاهم کنه در طرف شاگرد رو باز کرد ومنو با تحکم نشوند روی صندلی، تا خواستم پیاده شم با صدای عصبی ولی آرومی گفت: از جات تکون بخوری جفت قلم پاتو شکستم
سرجام نشستم وچند ثانیه بعد اون سه تا هم اومدن وپشت نشستن، ایلیا هم ماشینو روشن کرد وحرکت کرد، تا روستا هیچ حرفی نزدیم، به وسطهای روستا که رسیدیم عادل پیاده شد وبه زور کیوان رو هم پیاده کرد، جلوی خونه ای که اجاره کردیم، پرهام هم با اشاره ای به ایلیا از ما جدا شد ورو به من گفت: من میرم امامزاده ، تو هم بعد از عوض کردن لباست حتماً یه سربرو
با سر باشه ای گفتم و با ایلیا وارد خونه شدیم،به محض اینکه در حیاط بسته شد ایلیا با صدای آرومی گفت: شقایق من معذرت میخوام
با حرص رو به سمتش کردم: نه.. من معذرت میخوام، وقول میدم از این به بعد در مورد مسائلی که به من ربطی ندارن نظر ندم
و بدون اینکه منتظر جوابش بشم در مقابل چشمای بهت زده اش وارد خونه شدم
دلم گرفته بود؛هیچ فکر نمیکردم که یه روز کیوان بخواد منو بزنه! یعنی اینقدر ایلیا وداداشهاش برای اون مهم بودن! لباسهامو عوض کرده بودم وکنار در ورودی در حالی که لحاف بزرگی رو دورم پیچیده بودم گوشه دیوار کز کرده وبه اتفاقات این چند مدت فکر میکردم، جدا از رفتار کیوان که واقعاً نمیتونم ببخشمش اما از برخورد عادل وایلیا خیلی خوشم اومد. ضربه ای به در خورد میدونستم ایلیاست، جواب ندادم
دوباره به در ضربه زد وپشت بندش صدام کرد: شقایق؟
جوابی ندادم وسرمو روی زانوهام گذاشتم، بازم صداش اومد: میخوام دروباز کنم
شالم رو مرتب کردم،آهسته دروباز کرد: یالله
وسرشو آهسته آورد داخل وقتی دید من حجاب دارم با آسودگی در رو کامل باز کرد وتمام قد تو چهارچوب در ایستاد وبا شرمندگی بهم نگاه کرد: از دستم ناراحتی؟
من فقط نگاهش کردم، نه اخم داشتم نه توی چشمام شیطنتی بود، سرشو انداخت پایین: آخه من فکر کردم مسخره میکنی!
آهسته گفتم: خدا رو قبول ندارین؟
با تعجب بهم نگاه کرد: معلومه که قبولش دارم
ادامه دادم: من صبح به خدا قسم خوردم که مسخره اتون نکردم
سرشو با شرمندگی انداخت پایین، ادامه دادم: حالا که کشیده خوردم خیالتون راحت شد؟!حتماً باید چنین اتفاقی میافتاد؟
نگاهمو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم،کمی نزدیکم شد وبه فاصله ی یک متری ازمن روی زمین نشست: چکار کنم که منو ببخشی؟
جوابشو ندادم،با لحن شوخی گفت: نمره میانترمتو بیست بدم آشتی میکنی؟
با اخم بهش نگاه کردم: مگه ترم اول شما کمکم کردین؟
با کلافگی گفت: شقایق جز من کس دیگه ای تو اتاقه؟
منظورشو نفهمیدم، به همین خاطر گفتم: چطور؟
بهم نگاه کرد: من یه نفرم، پس هی به من نگو شما
تا خواستم حرفی بزنم گفت: من از اینکه منو غریبه فرض کنی عصبی میشم
دهن باز کردم که چیزی بگم که بازم اومد تو دهنم: برم کیوانو بزنم منو میبخشی؟
انگشت اشاره ام رو آوردم به نشونه تهدید بالا: تو جرات داری دست رو کیوان بلند کن
لبخند روی لباش نشست: ممنون
ابروهام به نشونه تعجب بالا رفت،از جاش بلند شد: اگه خواستی بری آب گرم همین توی روستا کنار امام زادست من دم در منتظر