رمان مادیان وحشی پارت 4

4.3
(11)

💙مهراب Mehrab💙

Mehrab

زبونی رو لبام کشیدم و لواشکمو گذاشتم تو دهنم
بابا که خیلی استرس داشت واسه گند نزدنم جلوی بقیه اومد رو به روم و یکی از لواشکامو گرفت …

ــ مهراب!
چشم چرونی نمیکنی
بی مزه بازی یا مزه پرونی نمیکنی
دلقک بازی در نمیاری
لبخندای ملیح تحویل نمیدی …
چشمک و عزیزمی و اره بانو و ملکه ی زیبا و کوفت و زهرمار نمیگی …
مفهومه؟

تو گلو خندیدم و دستمو رو شونش انداختم

+بابا انقد نگران نباش ، گند نمیزنم
دیگه همه میدونن ما همو میخوایم شما هنوز میترسی میثاق خان و رستا بانو ناراحت بشن؟

ــ ای خدااا!
پسر همین الان گفتم بانو و این چرت و پرتا رو نگو

مامان اومد طرفمون و دستشو انداخت رو شونه ازاد بابا
حالا سه تایی در حالی که من سمت چپ ، مامان سمت راست و بابا بین ما بود ، حرکت کردیم سمت در حیاط

مامان ــ سیاوش کم اذیتش کن

ــ اگه میثاق دلخور شد پای خودتون دوتا!..

با صدای بوق ماشین دویدم سمت در ، تا بازش کردم بنیتا از ماشین عقبی اومد بیرون و دوید طرفم
محکم بغلش کردم و بی توجه نسبت به بقیه لبامو گذاشتم رو لبای خوش فرمش …
چشمامو بستم و مشغول مکیدن لباش شدم …

تو یه حرکت حولم داد و افتادن رو زمین
کنارم دراز کشید و پیشونیمو بوسید

+اینهمه جا چرا پیشونی!؟

ــ زهر ماااار تا الان داشتم …

ــ تموم شد؟

سرمو بالا گرفتم ، امیر ارسلان بود با یه دختر بیبی فیس کنارش…

+عه داداش تویی؟
چه خبرا چطوری خوش گذشت؟

ــ ظاهرا که به جناب عالی بیشتر خوش گذشته

دستمو گرفت و بلندم کرد

+اره خداروشکر

بنیتا رو گرفتم و باهم زدیم زیر خنده …
چهارتایی رفتیم داخل عمارتمون و نشستیم پیشِ بزرگترا …
مامان و رستا بانو نشسته بودن کنار هم و ریز ریز حرف میزدن ، بابا و میثاق خان هم همینطور
من مونده بودم و بنیتا و امیر ارسلان و اون دختره که از همه ساکت تر بود و گاهی لبخندای تلخی میزد
صدامو صاف کردم و رو به امیر ارسلان گفتم

+معرفی نمیکنی؟

سرشو از تو گوشیش در آورد و نیم نگاهی به من و بعد اون دختره انداخت …

ــ اهوم…
خب ، آسنات مدل جدید شرکت
آسنات اینم داماد آیندمونه ، مهراب

برخلاف گفته ی بابا ، لبخند ملیحی زدم و مامان و بابا رو با آسنات آشنا کردم …

رستا بانو ــ آراد و شیلا و آرمین کجان؟

با شنیدن اسم ارمین ، اخم غلیظی کردم
هیچوخت دوست نداشتم دور و ور بنیتا باشه
از همون بچگی ، یه جورایی بدم ازش میومد
همش حس میکردم میخواد بنیتا رو ازم بگیره …

+کار داشتن یه خورده ، گفتن شب میان حتما ببیننتون

بهش گفته بودم حق نزدیک شدن به عشق منو نداره
گفته بودم امروز ازش خواستگارش میکنم …

بازم رستا بانو رو کرد سمتم و اروم پرسید

ــ مهراب خوبی؟
لبخندای ملیحت کم شدنا!

تو گلو خندیدم و گفتم

+اره بانو خوبم
هوففف ، باورتون بشه یا نه سیاوش خان میگه لبخندای ملیح تحویلتون ندم ، هرچند نمیتونم ولی کمش کردم

همه خندیدن به جز بابا که پوکر فیس نگام میکرد …

حالا بهترین فرصت بود برای خواستگاری رسمی ، در حضور بزرگترا از بنیتا …
پریدم تو اتاقم و جعبه قرمز رنگی که پوشش مخملی داشت رو برداشتم ، یکم موهامو مرتب کردم و رفتم پایین ….

🤎آرمینArmin🤎

Armin

رو کردم سمت بابا و عصبی چنگی به موهام زدم

+بخدا که من میخوامش وگرنه دختر واسم ریخته تو این تهران خراب شده
یه کاری کن ناسلامتی شما رفیق پدرشی

ــ آرمین!
بس کن ، الان مهراب داره از بنیتا خواستگاری میکنه ، جوابشم که مشخصه
وختی دوسِت نداره من نمیتونم مجبورش کنم
از خیرِ این مادیانِ وحشی باید بگذری

+مادیان وحشی نه
نه نه نهههه
اون ، اون هنوزم همونیه که من برای اولین بار بهش گفتم صورتی قاتل ، هنوزم همونه…!
قاتلِ قلب من وختی مهرابو بغل کرد

دستشو گذاشت رو شونم و ماساژ داد …

ــ آرمین …
عشق چیز مقدسیه ، نذار ازش متنفر بشی …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
2 سال قبل

سلام عید همتون مبارک .

2 سال قبل

بچه ها ، سال نوتون مبارک
ایشالله سال خوبی رو با خانواده تون داشته باشید
هرجا که هستید خوشحال و موفق باشید
دیگه تو این سال هر کدورتی پیش اومد بیاید کنار بزاریم
میدونم دیگه مث قبل نمیشیم دیگه ولی خوبی بدی دیگه هرچی از من دیدین حلال کنین😅
💘💜💘💜💘💜💘💜

پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

ممنون💜

یلدا
2 سال قبل

خانم نوروزی شما پارت جدید نمیزارین

Helya
2 سال قبل

هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز، نوروزتان امروز، امروزتان دیروز
دیروزتان پیروز، پیروزتان هر روز، اسکول شدی امروز!

خلاصه که عیدتون مبارک😂
امیدوارم برسین به تمام آرزوهاتون💖💖
منم برسم به آرزوم😂🙏خودمو یادم نره گناه دارم

پاسخ به  Helya
2 سال قبل

عید تو هم مبارک😂💜

Darya
2 سال قبل

عالی👌
به نظرم فصل دوم یه رمان که راجب بچه های شخصیت های فصل اول که بچه ها هم بزرگ شدن میتونه خیلی خوب و قشنگ باشه و این رمان هم که راجب بچه های شخصیت های فصل اول که بچه ها بزرگ شدن پس میتونه خیلی قشنگ باشه

راستش سال نو به همگی تبریک میگم انشاءالله سال خوبی کنار خانواده خاتون داشته باشید

Darya
2 سال قبل

اشتباه تایپی شد راستش نه منظورم راستی بود
و خاتون نه منظورم هاتون بود

یلدا
2 سال قبل

دلت ابی تر از دریا عزیزم
به کامت گردش دنیا عزیزم
الهی همیشه چون گل بخندی
بهارانت خوش و زیبا عزیزم
عید همتون مبارک

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x