رمان مادیان وحشی پارت 51

4.5
(8)

+خب آوردیم اینجا چیکار ؟!

بهت زده نگاهشو تو صورتم به گردش در اورد

ــ عزیزم آوردمت پاریس گردش!!
یعنی چی آوردیم اینجا چیکار؟!

+من گردش نمیخوام ، ببرم پیش بچم

دستمو گرفت و دنبال خودش کشید

ــ بنیتا لج نکن دیگه ، گند نزن به روزمون

گذاشتم داخل اتاق و درشو قفل کرد

شونه ای بالا انداختم و وسایلمو گذاشتم رو تخت
با همون شیطنتی که چند سال بود پنهانش میکرد پرید کنارم ، مچ دستمو گرفت و انداختم تو بغل خودش

+ولم کن مهراب!
حوصله ندارم میخوام بخوابم برو کنا…

فرصت حرف زدن بهم نداد و لبامو اسیر کرد
اشک تو چشمام حلقه زد ، دیگه نمیخواستم این نزدیکی رو …
عذابم میداد ، همش خاطره تلخ بود
هر کاری که میکرد یه خاطره تلخ بود…

دستمو رو سینش گذاشتم و به عقب حولش دادم

متعجب عقب رفت و به گریه کردنام نگاه کرد

ــ چرا گریه میکنی!
ببخشید بنیتا گریه نکن
باشه عزیزم؟ گریه نکن ببخشید

آباژور رو برداشتم و محکم کوبیدمش به زمین ، شکست و مهراب دوید طرفم

+ولم کن ، ولم کن مهراب
لعنت بهت

خودمو از تو آغوشش نجات دادم و ظرف های روی میز رو پرت کردم زمین

ــ دیوونه شدی بنیتا؟
بس کن عزیزم غلط کردم اصلا!

دستامو گرفت و نذاشت بیشتر حرکت کنم
تو بغلش وول میخوردم ، داد زدم

+ولم کن میخوام سرتو بشکنم

تو گلو خندید و سرمو رو سینش گذاشت

ــ ببخشید عسلم ، ببخشید دیگه نزدیکت نمیشم که اذیت نشی
باشه؟

به عقب حولش دادم و رفتم رو تخت
پتو رو تا خرخره بالا کشیدم و زیرش قایم شدم

پوفی کشید و دیگه بعدش چیزی نشنیدم و خوابیدم …

🖤امیر ارسلان🖤

+من مسخره تو ام آسنات؟
دیشب گفتی فردا بریم میخوام پیشِ سردار بمونم گفتم باشه
الان میگی فردا بریم؟
پاشو بریم خونه هزار تا کار ریخته سرم

اخمی کرد و یه قدم عقب رفت

ــ بذار بمونم توروخداااا
اخه من بیام خونه تو کاری از دستم برمیاد؟

به جمع اشاره کرد و ادامه داد

ــ اینجا حداقل با سردار بازی میکنم مامانم و رستا جونم هستن
امیر ارسلان بذار دیگه
باشه؟

رو کردم سمت بابا و لبخند مصنوعی زدم

+زیاد اصرار نکردم بابا؟

سری تکون داد و گفت

ــ چرا خیلی اصرار کردی

معطل نکردم و آسنات رو روی دوشم انداختم

ــ بذارم زمین
بذارم زمین امییییر

بقیه با خنده واسم دست زدن و بعد یه خداحافظی خیلی خیلی کوتاه رفتم سمت ماشینم
آسنات رو گذاشتم و صندلی شاگرد و خودمم نشستم

ــ این چه کاری بود؟
نگفتی من جلوی رستا جون و مامانم و ارباب میثاق خجالت میکشم؟
هوم؟
فکر آبروی من نیستی؟

+برو بابا!

سریع تر شروع کردم به روندن سمت خونه …

*****

رو مبل نشسته بودم و سرم تو لپ تاپ بود
یه لحظه نگاهم کشیده شد سمت آشپزخونه …

با عصبانیت بلند شدم و تکیه دادم به اپن

آسنات داشت شیشه بزرگ چای رو داخل قوری خالی میکرد

+چیکار داری میکنی تو؟

ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد

ــ چای دارم دم میکنم

+الان وقت چای دم کردنه؟

این بار اخم کرد

ــ چایی هم وقت میخواد؟
حوصلم سر رفت ، تشنم شد ، چای دم میکنم!

اخم غلیظی رو پیشونیم نشوندم که رو برگردوند
با دستم رو اپن ضرب گرفتم و نفسای پی در پی عمیقی کشیدم

این بار کل شیشه رو داخلش خالی کرد که ریختن بیرون!..

داد زدم:

+اینجوری چای دم میکنن؟
هاااااان؟

سمتش خیر برداشتم

+تا خرخره چای خشک ریختی؟

قوری رو برد زیر شیر آب و خواست بازش کنه
اول شیشه و بعد قوری رو ازش گرفتم

+آبرو کجا میریزی؛ولکن ببینم!

بیحوصله از کنارم رد شد و گفت

ــ خیلی بلدی خودت درست کن

چای خشک های داخل قوری رو داخل سینک خالی کردم … .

💜آسنات💜

با عصبانیت نگاهی به قوری که تو دستش بود کردم ، زیر شیر آب بردش و پرش رو آب کرد

پوکر نگاهش کردم ، برگشت و باهم چشم تو چشم شدیم
با غرور و عصبانیت گفت :

ــ اینجوری چای درست میکنن

+اون آبو باید بجوشونیو بریزی داخلش!
همینقدرشو دیگه میدونم!
اینهمه دکو پزشو دادی توهم بلد نبودی

محکم قوری رو انداخت داخل سینک و یقمو تو دستش گرفت

ــ چی میگی تو
ها؟
ریدی به عصابم دیگه

منم دستمو به یقش گرفتم و با همون یذره زوری هم که داشتم به عقب حولش دادم

+من چی میگم یا تو؟
از صبح تا شب نشستم تو این خونه قیافه نحس تورو میبینم خستم کردی دیگه ، منم آدمم
تفریح میخوام ، سرگرمی میخوام !

محکم حولم داد ، خوردم به لبه اپن و از درد صورتم تو هم شد

ــ میدونی چیه؟
تو تنها چیزی که نداری یه ذره شعور و درک و شخصیته
و اینا همه چیزن
تو نمیفهمی من گرفتار کارای شرکتم نمیتونم تورو ببرم بیرون؟

جیغ بلندی کشیدم که دستاشو رو گوشاش گذاشت

+تو بیشتر از من درک و شعور و شخصیت نداری
با یه دختر اینجوری حرف میزنن؟
من زندونی تو ام؟چند ساله منو اسیر خودت نگهداشتی ، اگه همون روز بنیتا میذاشت با عربا برم حال و روزم بهتر از الان بود
یه ساله منو نبردی بیرون ، نبردیم بستنی بخورم
تو میفهمی یعنی چی؟

یه طرف صورتم سوخت ، هین بلندی کشیدم و زدم زیر گریه

ــ میذاشتم زیر خوابم بشی الان بلبل زبونی نمیکردی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
2 سال قبل

پارت بعدددددد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x