متعجب ابرویی بالا انداخت
ــ بذار بعد کلاس باهات حرف میزنم …
سردار بعد اینکه بقیه درس رو توضیح داد ، اجازه داد بریم
کراواتمو یکم شل کردم و دست دلدار رو گرفتم
تو حیاط نشستیم
ــ نمیخوای اون بسته رو بهم بدی؟
از داخل کیفم درش آوردم و گذاشتم تو دستش
+اینم از امانتی مامان
فقط گفت بهت بگم فعلا بازش نکنی
ــ خب … این چیه؟
+نمیدونم ، بازش نکردم که!
لبخند بی جونی زد و دستمو فشرد
ــ باشه ، ممنون
🧸نایریکا🧸
بالاخره کلاس تموم شد و با نوتریکا برگشتم خونه
تو آشپزخونه بودم و داشتم قهوه درست میکردم که صدای بابا توجهمو جلب کرد …
ــ امشب با دلدار بیاین اینجا
دلمون واستون تنگ شده ، کار واجبی ام باهاتون دارم
…
ــ مواظب خودت باش خداحافظ …
+سردار بود؟
ــ اوهوم ، دعوتشون کردم واسه شام
بدو برو اماده شو ساعت 10 میان
به ساعت نگاهی انداختم ، 9 بود …
پا تند کردم سمت طبقه بالا
مامان داشت زیر لب آهنگ میخوند و خودشو اماده میکرد
صد درصد از قبل خبر داشت …
تو اتاقم رفتم و در رو از پشت قفل کردم
موهام رو دم اسبی بستم و چند تار مو از جلو ریختم روی صورتم
رژ لب سرخی روی لبام کشیدم و با خط چشم و ریمل کارمو تموم کردم …
پوستم صاف بود و نیازی به کرم پودر نداشتم
لباس آبی رنگمو که دامن پفی داشت ، همراه ساپورت رنگ پا پوشیدم و بعد از نگاه نهایی و مطمئن شدن اوضاع تیپ و قیافم پایین رفتم
هنوز 5 دقیقه مونده بود
مسیرمو سمت آشپزخونه کج کردم و رو به مامان گفتم:
+کمک میخوای مامان؟
لبخند مهربونی زد و نگاه خریدارانه ای بهم انداخت
ــ خوشگل تر شدی مامانی
اگه میتونی بیا این شیرینیا رو بچین داخل ظرف
چشمی گفتم و مشغول شدم
با الگوی خاصی شروع کردم به چیدنشون
همیشه بدون اینکه خودم بخوام ، همه کارامو با نظم انجام میدادم و جدیدا خیلی رو این موضوع حساس شده بودم … .
پوفی کشیدم و با رضایت به شاهکارم نگاه کردم که همون لحظه صدای زنگ در از افکارم بیرونم اورد …
مامان در رو باز کرد و بعد خوش آمد گویی و بغل کردن سردار و دلدار نوبت بابا و نوتریکا شد …
ظرف شیرینی ها رو بردم روی میز و قدمی به عقب برداشتم
+سلام
خیلی خوش اومدین
سردار ــ سلام ممنون
دلدار به زدن لبخندی اکتفاء کرد
تو این یه سال خیلی عوض شده بود ، دیگه انگار …
انگار اون دختر سرزنده و شاد جاشو به یه کسی که با هیچ چیزی خوشحال نمیشد داده بود
کنارش نشستم و دستشو گرفتم در گوشش پچ زدم:
+خوبی خواهری؟
ــ حداقل وقتی شما رو میبینم بهترم
چند تا شیرینی واسه خودم و دلدار توی ظرف چیدم …
بابا ــ نمیخواین سیاهاتونو در بیارین؟
༺ཌ༈سـردار༈ད༻
به نظرم دیگه وقتش بود ، اما نه برای من
بلکه برای دلدار …
باید از این افسردگی نجات پیدا میکرد
+البته
همین فردا میریم بیرون لباسای جدید میخریم
رو کردم سمت خواهرم و گفتم:
+نظرت چیه؟
حرف رو حرف من نمیاورد ، همیشه بهم گوش میداد …
دلدار ــ چشم ، میریم
بعد از صرف شام و یکم صحبت کردن ، دایی اصرار کرد که بمونیم پیششون
ولی من امشب باید میرفتم ، میرم تا واقعیت ها رو بفهمم ..!
+من نمیتونم بمونم ولی دلدار اگه بخواد امشبو اینجا باشه مشکلی نیست
منم یخورده کار دارم
بعد از رضایت دلدار ، راهی خونه جاسپر شدم …
*****
در کمال نا باوری و تعجب ، بعد از اینکه قوطی رو برش داد فلش نقره ای رنگی داخلش بود …
+زود وصلش کن به لپ تاپ
کاری که گفتن رو انجام داد و بعد از چند لحظه موفی کشید و به صندلی تکیه داد
ــ داداش این پسورد میخواد
بدون پسوردش نمیتونم به فایلا دسترسی داشته باشم
باید ببریش پیشِ یه کسی که بتونه برات پسوردشو پیدا کنه
لعنتی!..
لعنت به این شانس
+همچین کسیو سراغ داری؟
دستی به ته ریش بورش کشید و گفت:
ــ آره ولی باهاش کنار نمیام
اگه میخوای شمارشو بهت میدم ، فقط …
یکم بیشعوره طرف
+مهم الان پسورد این لعنتیه
*****
༺༽دلـدار༼༻
همه خواب بودن ، یکم شیطنتن که بد نبود؟
خسته شده بودم از روال تکراری زندگیم!…
در اتاق نوتریکا رو باز کردم و واردش شدن ، پشت سرم بستمش
با نوری که از پنجره به داخل میتابید راحت میشد همه جای اتاق رو دید
عادت داشت آباژور روشن نکنه …
نزدیک تخت شدم
چقد خوشگل بود این لامصب!
برخلاف سنش ، خیلی پخته به نظر میومد
لبخند شیطونی زدم و پریدم رو تخت
ــ یااااا مسیح!
با حیرت چشماشو باز کرد و سیخ سر جاش نشست
+چته بابا!
اومدم پیشت بخوابم
اخمی کرد و هولم داد رو تخت
ــ مرض داری اخه تو دختر؟
ساعت سه شبه اومدی پیشِ من بخوابی که چی بشه؟
میخوای بخورمت؟
از این حجم بی حیا بودنش هینی کشیدم و مثل خودش اخم کردم
+برو بابا!
همیشه سردار بغلم میکنه میخوام یه بارم تو بغلم کن
چی میشه مگه؟
زبونی رو لبای خشک شدش کشید و دراز کشید
ــ من که از خدامه!
تعجبمو قایم کردم و تو بغلش خزیدم
آروم آروم کامل بهش چسبیدم و قفسه سینشو بوسیدم
ــ میشه کرم نریزی و بذاری بدون دردسر بخوابیم؟
+دلم میخواد محبت کنم
و بازم بوسیدمش …
منو تو یه حرکت بالا کشید و لبامو اسیر کرد
هیج حرکتی نکردم ، جا خورده بودم ولی نمیخواستم عقب بکشه …
ــ بس کن دیگه
این بار مثل یه دختر بچه حرف گوش کن چشمی گفتم …
بعد از چند لحظه سکوت بینمونو شکست و زل زد تو چشمام
ــ تو دقیقا برام مثل همون لحظه ی هستی که شارژم یه درصده و به موقع میرسم خونه و گوشیمو میزنم به شارژ
مثل آخرین تیکهی پیتزا
مثل بوی خاک بارون خورده
مثل آخرین زنگ مدرسه
مثل ذوق نخوابیدن شبی که فرداش میخوای بری اردو
مثل قدم زدن رو ماسه های ساحل
مثل حسی که وقتی وارد مغازه لوازم تحریری میشی و یه عالمه چیزای قشنگ میینی
مثل حسای قشنگی که هر بار تجربه شون کنی هیچوقت برات تکراری نمیشن و همیشه دوست داشتنین…
آب دهنمو قورت دادم و ساکت نگاهش کردم
اونم نگاهم کرد…
پشت بهش خوابیدم و اروم گفتم:
+شب بخیر
کم نیاورد و از پشت بغلم کرد
ــ شب تو ام بخیر عزیزم
تا الان هیچوقت به این واضحی بهم نگفته بود دوستم داره ولی از رفتاراش میشد فهمید …
به هر حال ، من هنوز با خودم کنار نیومده بودم …