رمان ماهرو پارت 94

3.9
(79)

_چیییییی!

با جیغ هاله، ترسیده به هوا پریدم و گفتم:
_چیه دیوونه موجی مردم از ترس…

_ناموصا یه ماه دیگه عروسی میگیری؟!
بعد الان داری به من میگی!

خندیدم و گفتم:
_خودمم دیشب فهمیدم ای کیو!

_خب ح…

با صدای تلفن داخل اتاقش ، ساکت شد و جواب داد.
_جانم…
باشه بهش میگم.

حدس میزدم منشی من باشه.
_بیمار اومده واسم؟!

_اره ولی قبلش اطلاعات کامل به من بده بعد برو…

خندیدم و گفتم:
_اطلاعات همینا بود دیگه…
اگه چیز دیگه باشه خودم هنوز خبر ندارم!

هاله دیگه پا پیچ نشد.
خداحافظی کردم و از اتاقش بیرون اومدم.
به سمت اتاق خودم رفتم.

#ماهرو
#پارت406

فرمم و داخل کمد گذاشتم و مانتو خودم و پوشیدم.
ایلهان جلوی در بیمارستان منتظر بود.

سریع کیفم و هم برداشتم و از بیمارستان بیرون اومد.
به دور و بر نگاه کردم و با دیدن ماشینش اون سمت خیابون، نگاهی به دور و بر انداختم و به اون طرف خیابون رفتم و سوار شدم.
_سلام ببخشید تا بیمار آخری رفت یکم طول کشید!

_سلام عب نداره…

دیگه چیزی نگفت و راه افتاد.
سعی کردم بیخیال باشم و به بیرون خیره شدم.

بیشتر واسه موقعی که لباس عروس میخواستم بخرم، هیجان داشتم.

از بچگی عاشق لباس عروس بودم، حتی بزرگ هم که شدم، ذره ای از علاقه ام کم نشده بود.

تو ذهنم دنبال لباسای جور وا جور بودم که ایلهان گفت:
_پیاده شو اول اینجا رو ببینیم!

با دیدن تالار رو به روم، شالم و جلو تر کشیدم و پیاده شدم.
ایلهان هم اومد و با هم به داخل تالار رفتیم!

#ماهرو
#پارت407

_ایلهان اینجا نه…

ایلهان با تعجب گفت:
_چرا؟
خوبه که!

بخاطر اینکه جلوی صاحب تالار پرسیده بود، موذب گفتم:
_ااا چیزه من زیاد خوشم نیومد.
قشنگه اما اونجوری که من میخوام نیست!

ایلهان شانه ای بالا انداخت و از مرد تشکر کرد و هر دو از تالار بیرون اومدیم!

_چرا جلو اون مرده می پرسی آخه…
مردم از خجالت حداقل بیا بیرون بعد بپرس چرا میگم نه…

ایلهان خنده بلندی کرد و گفت:
_تو و خجالت ؟!

بازم چیزی نگفتم.
از این رفتارش خوشم نمیومد.
اینکه جلو جمع آدم و بازخواست میکنه.
بنظرم یه چیزی که زن و شوهر باید رعایت کنند، اینه که تو خلوت همدیگه و دعوا کنن، بازخواست کنن، یا هر حرف و کار دیگه ای…
جلوی دیگران نه…
اما ایلهان این کار و انجام نمی داد!
همه رو خودمونی می‌دید!
در حالی که اینجوری نبود.

#ماهرو
#پارت408

بالاخره بعد از سر زدن به چند تا باغ تالار، از یکی خوشم اومد.
داخل باغ بود و فضای باز…

یه قسمت هم واسه فیلم برداری عروس و داماد بود که مثل تونل بود و یاس همه جاش و گرفته و پوشونده بود.

جای محشری واسه عکاسی بود!
دوست داشتم هر چه زودتر اونجا کلی عکس بگیرم.

ایلهان کار های رزرو و حل کرد.
تاریخ عروسیمون شد، دقیق بیست و پنج روز دیگه!

تو راه برگشت ، با پیام خبرش و به هاله که هر نیم ساعت یک بار پیام میداد و آمار می گرفت، دادم.

ایلهان منو رسوند خونه و خودش رفت.
داخل حیاط شدم و خواستم برم تو خونه، که چشمم به تاب داخل اتاق افتاد.

بالاخره بعد از چند بوق ، وقتی ناامید میخواستم قطع کنم، صداش تو گوشی پیچید.
_جان؟

بیخیال شدم و به طرف تاب رفتم و نشستم و شماره ماهان و گرفتم.
دعا دعا می کردم که بیکار باشه…

#ماهرو
#پارت409

درست وقتی ناامید میخواستم قطع کنم، صداش تو گوشی پیچید.
_جانم؟!

_سلام ماهانی خوبی؟!
الان مشغول که نیستی؟

_سلام ماهرو خانوم!
نه خواهری اومدم خونه بیکارم…

_خداروشکر…
چه خبر خوبی؟!

_قربونت تو که از من بهتری.

تلخ خندیدم.
هنوزم راضی نبود!
اما من مطمئن بودم.
_راستش زنگ زدم بگم تاریخ عروسی معلوم شد.
تالار رزرو کردیم!

_ااا کی هست ؟!

_بیست و پنج روز دیگه…
تو کی میای ؟!

_اووو چه زود!
من بلیط گرفتم اما واسه همون روز عروسیت میشه!

پکر خواستم چیزی بگم که اون زودتر گفت:
_یه سورپرایز هم واستون دارم.

#ماهرو
#پارت410

_چه سورپرایزی؟

_اسمش روشه دیگه ، سورپرایز…
حالا اونو اومدم می فهمین و شوکه میشین اما اینکه همون روز عروسیت می رسم کار و خراب میکنه!
شرمنده بلیط پیدا نمیشه اصلا!

_اشکال نداره داداش به سلامتی بیای، سورپرایزت و هم ببینیم!
منم قطع کنم دیگه فک کنم شارژی واسم نموند!

_باشه به مامان سلام برسون
خدافظ.

قطع کردم و بلند شدم.
داخل خونه شدم و به مامان که مشغول تلویزیون دیدن بود،گفتم:
_سلام مامان.

مامان به استقبالم اومد و گفت:
_سلام مادر چیکار کردین ؟!

_تالار رزرو کردیم ، واسه بیست و پنج روز دیگه…
به ماهان هم زنگ زدم، اونم بلیط گرفته و دقیقا همون روز عروسی میاد!

مامان پنچر شده، گفت:
_ای بابا…
می خواست بگی همون روزم نمی خواد بیاد!
خیر سرش بزرگ تر و داداش عروسه…
منه پیرزن میخواد کارا و ردیف کنم؟!

 

 

#پارت411

خندیدم و گفتم:
_حالا اونو ولش ، نمیدونم میخواد چی سورپرایزمون بکنه!
گفت یه سورپرایز خفن واستون دارم!

مامان چشم غره ای رفت و گفت:
_این مرگ و دردیاش باشه برا خودش!
خیر سرش کرد خونه اس الان باید اینجا می بود!

چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم.
لباسام و با یه دست بلوز شلوار راحتی گل و گشاد عوض کردم و به هال برگشتم.

با دیدن مامان که داشت چایی دم می کرد، گفتم؛
_الان خودم دم می کردم مامان!

_خاله ات و ایلهان دارن میان!
میخوایم درباره عروسی حرف بزنیم.

اهانی گفتم و خواستم برم کرم مرطوب کننده ای به پوستم بزنم که ایلهان و خاله رسیدن.
بیخیال شدم و در و باز کردم.

به استقبال شون رفتم و به داخل دعوتشون کردم‌.
مامان با سینی چایی اومد و پیشمون نشست.
_میخواین چیکار بکنین خواهر؟!
اینا اولین کاری که کردن ، رفتن تالار رزرو کردن!

#ماهرو
#پارت412

خاله سری تکون داد و گفت:
_چی بگم خواهر.
حالا بهتره زودتر برن سر خونه زندگیشون!

منو ایلهان ، ساکت بودیم و چیزی نمی گفتیم!
مامان خاله مشغول صحبت بودن که ایلهان بین حرفشون پرید و گفت:
_به فکر جهیزیه و اینا نباشید.
یه خونه مبله میگیرم راحت!

مامان تا اومد مخالفت کنه، ایلهان گفت:
_خاله مخالفت نکن دیگه!
با کی لج می کنی آخه ؟!

 

مامان ساکت چیزی نگفت که دوباره خودش گفت:
_من کارای پذیرایی و همه رو حل می کنم!
واسه خودم و ماهرو هم لباس می گیرم!
شما فقط خودتون و حاضر کنید!

ایلهان اینقدر محکم حرف زد که کسی چیزی نگفت و قبول کرد.

خیلی منتظر روزی بودم که قرار بود با ایلهان بریم واسه لباس عروس…
ارزوی همیشگیم داشت به واقعیت تبدیل میشد و خیلی خوشحال بودم!

 

#ماهرو
#پارت411

خندیدم و گفتم:
_حالا اونو ولش ، نمیدونم میخواد چی سورپرایزمون بکنه!
گفت یه سورپرایز خفن واستون دارم!

مامان چشم غره ای رفت و گفت:
_این مرگ و دردیاش باشه برا خودش!
خیر سرش کرد خونه اس الان باید اینجا می بود!

چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم.
لباسام و با یه دست بلوز شلوار راحتی گل و گشاد عوض کردم و به هال برگشتم.

با دیدن مامان که داشت چایی دم می کرد، گفتم؛
_الان خودم دم می کردم مامان!

_خاله ات و ایلهان دارن میان!
میخوایم درباره عروسی حرف بزنیم.

اهانی گفتم و خواستم برم کرم مرطوب کننده ای به پوستم بزنم که ایلهان و خاله رسیدن.
بیخیال شدم و در و باز کردم.

به استقبال شون رفتم و به داخل دعوتشون کردم‌.
مامان با سینی چایی اومد و پیشمون نشست.
_میخواین چیکار بکنین خواهر؟!
اینا اولین کاری که کردن ، رفتن تالار رزرو کردن!

#ماهرو
#پارت412

خاله سری تکون داد و گفت:
_چی بگم خواهر.
حالا بهتره زودتر برن سر خونه زندگیشون!

منو ایلهان ، ساکت بودیم و چیزی نمی گفتیم!
مامان خاله مشغول صحبت بودن که ایلهان بین حرفشون پرید و گفت:
_به فکر جهیزیه و اینا نباشید.
یه خونه مبله میگیرم راحت!

مامان تا اومد مخالفت کنه، ایلهان گفت:
_خاله مخالفت نکن دیگه!
با کی لج می کنی آخه ؟!

 

مامان ساکت چیزی نگفت که دوباره خودش گفت:
_من کارای پذیرایی و همه رو حل می کنم!
واسه خودم و ماهرو هم لباس می گیرم!
شما فقط خودتون و حاضر کنید!

ایلهان اینقدر محکم حرف زد که کسی چیزی نگفت و قبول کرد.

خیلی منتظر روزی بودم که قرار بود با ایلهان بریم واسه لباس عروس…
ارزوی همیشگیم داشت به واقعیت تبدیل میشد و خیلی خوشحال بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x