هَویرات من رو سمت در اتاق کشید، در رو باز کرد.
-پس دیگه تموم شد همه چی… نه ما تو رو میشناسیم نه تو ما رو، دیگه برنگرد روستا. دیگه دختری به اسم تو نداریم.
ناخون هامو توی پوستِ دستِ هَویرات فرو کردم.
اخم شدیدی کرد و نگاهم کرد.
آروم طوری که من بفهمم گفت :
-اونا منتظرن تو وا بدی ازت سواری بگیرین.
به چشم هاش زل زدم.
بین دو راهی مونده بودم اگه هَویرات رو ول میکردم مطمئن بودم میکُشتنم اگه هم نمیکُشتنم باز هم طردم میکردن و آواره میشدم. اگه هَویرات رو انتخاب میکردم مثل این بود که خودم رو بهش فروختم، بیکس و کار میشدم، دو راهی سختی بود.
با فشاری که به دستم وارد شد به خودم اومدم.
سردرگم بود و نمیدونستم واقعا کدوم راه رو انتخاب کنم. اصلا کدوم راه درسته؟
با درموندگی به بابا و سپند خیره شدم، هَویرات خیرگی نگاهمو که دید دستم رو کشید.
از دفتر که بیرون اومدیم بغضِ توی گلوم سنگین تر شد.
تعداد کمی از بچه ها توی محوطهی دانشگاه بودن.
جوری به من خیره بودن که انگار کار بدی کرده بودم.
نکرده بودم؟ صیغه شدنِ یواشکی کار بدی بود. تازه به عمق ماجرا پی برده بودم.
آدنا چی؟ باید فراموششون میکردم؟
سمت خروجی دانشگاه حرکت کردیم.
با صدای عصبی هَویرات نگاهم به بالا کشیده شد.
-ها؟ چیه جاکش؟ دلت هوس بادمجون پای چشمت کرده یا هوس دست و پای شکسته؟
دو تا پسر بودن که یکیشون بهمون زل زده بود، با شنیدن حرف هَویرات دست دوستش رو کشید و رفتن.
سوار ماشین شدیم نگاهی به آسمون کردم. سعی کردم سر درد کوفتیم رو سرکوب کنم.
باید با آدنا حرف میزدم قبل از اینکه سپند بهشون خبر بده.
با هول سمت هَویرات برگشتم.
-گوشیم رو میدی؟
بدون هیچ حرفی از جیبش بیرون آورد و به دستم داد.
شمارهی آدنا رو گرفتم.
جواب نداد با استرس دوباره گرفتم.
زیر لب هر چی آیه و سوره بلد بودم خوندم.
نزدیک اتمام تماس بود که وصل شد.
-سلام.
با ذوق میون گریه هام خندیدم.
-الو آدنا، سلام خوبی؟
صدای اون کمی با تاخیر اومد.
-عه تویی مُروا؟ خوبم خواهری تو چطوری؟!
با شنیدن کلمهی “خواهری” سوختم و صدام لرز گرفت.
-منم خوبم، آدنا؟
صداش نگران شد.
-جانم مُروا جونم، داری گریه میکنی؟
با صدای لرزون گفتم :
-آدنا خیلی دوست دارم، آدنا یادته چقدر برام لالایی میخوندی؟ یا وقت هایی که مِهربُد کتکمون میزد تو منو بغل میکردی و میگفتی ما هم دیگه رو داریم. یادته؟
با صدای بلندی زیر گریه زدم دیگه هَویرات هم برام مهم نبود.
-یادمه عزیزکم مگه میشه خاطراتمو فراموش کنم خواهرکم. نمیخوای بگی چی شده؟ دلم داره برای گریه هات میگیره.
بین هق هق هام جواب دادم.
-یکی از لالایی هاتو خیلی دوست داشتم خواهری مثل قدیم برام میخونی؟!
لحنش مهربون شد.
-من به فدای دل گرفتهات.
لالا لا لا بخواب تنهایی سخته
بخواب من تا ابد پیشات میمونم
لالا لا لا بخواب عاشق بیداره
براى خاطر تو بىقراره
لالایى کن دلش آروم بگیره
که دنیاش بى تو معنایى نداره
لالا لا لا دل تو جای غم نیست
دو چشمون قشنگت جای نم نیست
بخواب من غصههاتو بر میدارم
آخه سهم من از عشق تو کم نیست
لالا لا لا دلت هیچوقت نگیره
لالا کن قلب من پیشت اسیره
بخواب تا من نبینم گریههاتو
با هر جملهای که میخوند بلند تر از قبل برای تنهایی خودم زار زدم.
آخ آدنا! آخ که نمیدونی قراره توی چند دقیقهی دیگه چی بشنوی. خاطرات خوبمون مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد.
پریدم توی حزفش و باعث شدم لالاییش نصفه بمونه.
-آدنا قول بده بهم هیچ وقت فراموشم نمیکنی، نه از اون قول هایی که توی بچگی بهم دادی، یادمه الکی قول میدادی که برام اون عروسک های دوست داشتنی رو میخری یادته؟ قول داده بودی منو ببری کوه، قول داده بودی هیچ وقت از پیشم نمیری اما سه ساله که از پیشم رفتی.
آدنا از حرف هام گیج شد بود.
-حرفات پراکندهاس مُروا من دقیق منظورت رو نمیفهمم، چرا حرف گذشته رو میزنی؟ تو که خودت میگفتی هیچ وقت گذشته رو برات یادآوری و مرور نکنم.
بیش از حد داشتم باهاش حرف میزدم دلم برای صداش تنگ میشد.
-آدنا خیلی خیلی دوست دارم. من دیگه باید قطع کنم خداحافظ.
صدای فرهاد میاومد، فرهاد شوهر آدنا بود.
-منم دوست دارم مُروا، بهم زنگ بزن بعدا، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و موبایل بین دست هام شل شد.
هَویرات گوشهای ترمز کرد و گوشی رو از بین دستم بیرون کشید سیم کارتم رو در آورد و روی داشبورد پرت کرد.
-فردا برو یه سیم کارت دیگه بگیر. بهتره خط جدید داشته باشی.
فقط سر تکون دادم.
پیاده شد و جایی رفت.
دستم لب پنجره گذاشتم و سرم رو روی دستم گذاشتم.
در ماشین باز شد اما من توجهی نکردم.
-بیا بخور از دعوا اومدی فشارت افتاده رنگت پریده.
حرصی دستشو پس زدم.
-به من ترحم نکن.
تک خندهای کرد.
-ترحم چی دیوونه؟ شدی یه آدم مستقل، ملت برای مستقل شدنشون جشن میگیرن.
عصبی سمتش چرخیدم.
-الان من چیکار کنم برات بندری برقصم که طردم کردن.
متفکر دستی به چونهاش کشید.
-پیشنهاد خوبی بود، بذار برسیم خونه برام بندری هم برقص.
اشکمو پس زدم.
-میشه حرف نزنی؟
لیوان آب طالبی رو سمتم گرفت.
-این رو بخور، دیگه قول میدم حرف نزنم.
لیوان رو ازش گرفتم.
-بخور رنگت برگرده.
چند قلپی ازش خوردم، حالم کمی بهتر شد.
-آب طالبیت رو باید تموم کنی زود باش...
غمگین گفتم :
-نمیتونم، چیزی از گلوم پایین نمیره.
اخم ترسناکی کرد.
-اگه نخوری باید جمع کنی از خونه منم بری بیرون…
ماتش شدم و اشک دیدم و تار کرد.
-من الان جز تو کسی رو ندارم.
با سر اشاره کرد به لیوان و گفت :
-بخور پس، رو حرف من حرف بزنی من میدونم و تو…
سری تکون دادم که حرکت کرد.
از ترسم لیوان رو تا ته خوردم.
موبایلش رو برداشت و با کسی تماس گرفت.
-الو سعید من امروز نمیتونم بیام.
نفسی از روی کلافگی کشید.
-میدونم اما نمیتونم بیام اوضاع خونهام به هم ریخته… اگه جو آروم شد یه سر میام.
تماس رو قطع کرد. دیگه تقریبا به خونه رسیده بودیم.
نیم نگاهی به من و لیوانِ توی دستم کرد.
وارد پارکینگ شد.
و ماشین رو گوشهای پارک کرد.
کیفم رو توی ماشین رها کردم، پیاده شدم.
-کمکت کنم؟
سمت سطل زباله رفتم و لیوان خالی رو توی سطل آشغال انداختم. شونه هام گرفته شد.
سرش رو توی گردنم فرو برد.
-نبینم چهرهیِ به غم نشستهات رو زیبا رو…
پوزخندی زدم.
-تو نمیفهمی از دست دادن همه چیز یعنی چی.
فشار ریزی به شونه هام وارد کرد.
-تو هنوز من رو داری، دوستت رو داری.
سرم رو سمتش چرخوندم.
-هنوز؟
مکثی کردم و با عجز نالیدم.
-پس باید منتظر باشم که تو هم بری؟!
یکی از شونه هامو ول کرد و با دستش گونهام رو کشید.
با لبخند زمزمه کرد.
-دیوونهیِ نازک نارنجیِ من…
منو سمت آسانسور کشید.
اما هنوز شونهام توی دستش بود.
وارد آسانسور شدیم.
-ناهار رو که خوردیم، شما میری میخوابی، بعدش با هم میریم بیرون.
عصبی شدم و دستش رو که روی شونهام بود رو پس زدم و رو به روش ایستادم.