نفس آسودهای کشید.
-من برای تو جوجه و برای خودم شیشلیک گرفتم. حالا غذا هامون رو جا به جا میکنیم.
دلخورانه چشم هام رو یه دور بستم.
-تو چرا غذای متفاوت خریدی؟
هَویرات سمتم اومد و لپم رو با دستاش گرفت و کشید.
-جوجو چرا بهونه میگیری؟ تو جوجه دوست داری.
با صدای زنگ در لپم رو ول کرد و سمت کتش رفت، با برداشتن کیف پولش در رو باز کرد.
دلم داشت ضعف میرفت.
-انقدر چشمات رو اینجوری نکن جوجو بیا شام بخوریم، تا بعدش بساط پهن کنیم فیلم ببینیم.
با ذوق از صندلی پایین پریدم و جیغ جیغ کردم.
-واقعا؟
هَویرات خندید و غذا ها رو روی میز گذاشت.
-دیوونه اینجوری نپر خطر داره.
سمت میز رفتم و روش نشستم.
-جوجو حواست هست که دیگه من رسما شدم کدبانوی اینجا؟
صندلی کنار من رو بیرون کشید و روش نشست.
آروم با مشت به بازوش کوبیدم.
-دروغ نگو دیگه یه امشب داری کار میکنی ها.
لبخندی به روم زد و اشاره کرد شام بخوریم منم که گشنهم بود سریع شیشلیک رو برداشتم و خوردم.
هَویرات خیلی مهربون شده بود، از خدا خواستم که همیشه اینجوری باشه.
بعد از شام بلند شد و لحافی از اتاق آورد.
میز رو برداشت و لحاف جلوی کاناپه سه نفره پهن کرد.
کاسه های پر از هله هوله رو توی سینی گذاشتم و روی لحاف نشستم.
کنارم نشست، سرم رو روی شونهاش گذاشتم.
دستش رو دورم پیچید و من رو به خودش نزدیک تر کرد.
-فیلم بد نباشه ها
با دستش موهام رو عقب فرستاد و زمزمه کرد.
-بد هاشو گذاشتم برای آخر شب الان هنوز ساعت دوازده شب هم نشده.
کاسهی چیپس رو برداشتم.
-منحرف، من خیلی خستم ممکنه همین یه فیلمم نتونم باهات ببینم.
با لحن نا امید کنندهای لب زد.
-ریلی بیب؟ پس برم فیلمای 4 صبحم رو بردارم برم با یه ببری، پلنگی چیزی ببینم.
با حرص کاسه رو روی زمین گذاشتم.
-ببین خوشی آدم رو زهر میکنی، اصلا پاشو این فیلمتم بِبَر با همون بَبر و پلنگ ببین.
موهام رو بهم ریخت و کاسهی چیپس رو باز دستم داد.
-لوس کی بودی بیبی؟ بزنم شروع بشه؟
سری تکون دادم و اون فیلم رو پلی کرد.
تا ساعت 4 صبح تو بغل هم ولو بودیم و پشت سر هم فیلم میدیدیم.
-کاش صبح نشه.
هَویراتم انگار مثل من خوابش میومد.
-کاش فردا جمعه بود.
دیگه هیچ کدوممون به فیلم نگاه نمیکردیم.
-کاش بارون میومد و بیرون میزدیم.
هَویرات تلویزیون رو خاموش کرد.
-کاش ته این قصه معلوم میشد.
بیتوجه به حرفش لبخندی زدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم، گردنش رو بوسیدم.
-کاش برام تموم نشی.
هَویرات اوضاع رو خوب ندید، چون سریع بحث رو عوض کرد.
-بسه دیگه هی کاش کاش زندگی خودمون چشه مگه…
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
امروز از شانس بدم کلاس داشتم کمی هم سرم درد میکرد و اصلا دوست نداشتم برم دانشگاه یا حتی برم دیدن اون آدم.
سرم رو به شیشه تکیه دارم و هر از گاهی چشمام سوزش میگرفت، مجبور میشدم محکم روی هم بذارم.
دیشب یه شب خیلی رمانتیک رو هَویرات برام رقم زد. بقیهی شب رو توی آغوش هم روی تخت، از هر دری حرف زدیم بیشتر از یک ساعت و نیم نخوابیده بودیم.
-وایسا تا خودم بیام باشه؟
هَویرات منتظر جواب من بود و من خسته تر از اونی بودم که بتونم حرف بزنم.
بیخودی فقط سر تکون میدادم فکرم پیش پیام چند روز پیشِ سپند بود.
ازم خواسته بود قرار بذاریم، امروز روز قرارمون بود.
قرار نبود برم دانشگاه، باید آژانس میگرفتم و میرفتم تو یکی از کافه های این شهر…
پیاده شدم و هَویرات بعد از کلی سفارش رفت.
دلشوره داشتم آژانسی گرفتم و آدرس کافه رو به راننده دادم.
توی فکر بودم سنپد با من چیکار میتونه داشته باشه؟
انقدر توی فکر بودم که اصالا نفهمیدم چطور رسیدیم، بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم.
وارد کافه شدم این ساعت صبح کافه خالی بود.
سمت میزی که سپند اشغال کرده بود رفتم.
سرش رو روی میز گذاشته بود.
صندلی رو به روش رو بیرون کشیدم و از قصد روی زمین کشیدم تا اون رو متوجه خودم کنم.
سرش رو بلند کرد و دستی بین موهاش کشید.
-بشین دختر عمو.
نشستم و پوزخندی زدم به چهرهاش زدم.
-دختر عمو؟ جالبه! طرد شدم اما پسر عموم بهم میگه دختر عمو…
متقابلا پوزخندی زد.
-دوست داری چی صدات کنم؟ فامیلی اون بیشرف رو نمی دونم که با همون صدات کنم.
به حرفش توجهی نکردم.
-کارم داشتی گفتی بیام؟
چشم هاش یک باره به غم نشست.
-چی داشت؟ لابد چون پولدار بوده صیغهش شدی.
پوزخندی زدم و به صندلی تیکه دادم.
-تو فکر کن آره، ولی بهتره تو گذشتهم دنبال جوابت بگردی، اونجا جوابت رو میگیری.
درست اونجایی که ترجیح دادم کنار یه غریبه باشم تا خانوادم… نمیدونی چه دردی داره که یه غریبه رو به خانوادت ترجیح بدی.
یه جور خاصی نگاهم کرد.
-قهوه میخوری بگم برات بیارن؟
مقنعهم رو جلو تر کشیدم.
-کنار تو بودن قهوه نمیخواد که سه چهار تا لیوان گل گاو زبون میخواد.
پوزخندی زد و سری تکون داد.
-نه خوبه دم در آوردی.
به ویژگی هَویرات فکر کردم، اون بیشتر مواقع خونسرده و این خونسردی باعث خشم طرف مقابل میشه، منم دوست داشتم سپند رو عصبی کنم؛ خونسرد خودم رو جلو کشیدم و دست هامو توی هم قلاب کردم.
-تازه دارم معنی زندگی رو میفهمم، مار خوردم افعی شدم.
لبش رو با زبونش تر کرد.
-من از مار های خوش خط و خال بیش از حد خوشم میاد.
نفس عمیقی کشیدم.
-حرفتو بزن من زیاد کار دارم بیکار نیستم.
بالاخره بعد از یک ساعت حرف زدن از هم جدا شدیم.
منو تهدید کرده بود، بخاطر حرف هاش باز عصبی شدم و ناخونم رو توی گوشت دستم فرو کردم.
اسنپ گرفتم و برگشتم دانشگاه چون اعصاب نداشتم زنگ زدم به هَویرات که دنبالم بیاد.
به دیوار دانشگاه تکیه دادم و بعد از یک ساعتی هَویرات دنبالم اومد.
صندلیم رو عقب فرستادم و چشم هام رو بستم
-کلاستون تعطیل شده بود؟
-اوهوم.
پشت چراغ قرمز ایستاد.
دیگه حرفی زده نشد منم خوابم برد
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
-امروز دانشگاه چطور بود؟ دوستت نیومده بود؟ آخه ندیدمش بیرون.
هَویرات با ابروهای بالا رفته اینو ازم پرسید که چایی تو گلوم پرید و هَویرات چند ضربهی آروم به کمرم کوبید که راه نفسم باز شد.
سرفهای کردم و خم شدم.
-خوب بود، نه اومده بود اما با بچه ها توی دانشگاه موند.
حین گذاشتن لیوان چاییم روی میز این حرف رو زدم.
تلویزیون رو خاموش کرد و بلند شد.
-میرم توی اتاق کارم…
نذاشت جوابشو بدم سریع رفت.
چراغ ها رو خاموش کردمو سمت اتاقمون رفتم نمیدونم چقدر طول کشید اما خوابم برد.
نصفه شب با سر و صدای هَویرات بیدار شدم و بخاطر حساس بودنم عصبی شدم.
توی آشپزخونه مشغول درست کردن نیمرو بود.
-چی رو نگاه میکنی؟ گشنمه زود باش یه چیزی درست کن.
چشم هام گرد شد.
-نصفه شب؟
زل زد توی چشمام، چشماش قرمز بود.
-برو بخواب.
سمت یخچال رفتم که بازوم کشیده شد.
-کری هم به بقیهی عیب هات اضافه شد؟ گفتم برو بخواب.
اخمی کردم و خودم رو عقب کشیدم.
-چته تو گیر میدی نصفه شبی؟
سمت بیرون هلم داد.
-گمشو برو تو اتاقت بکپ.
رفتارش یه جوری بود.
دل نازک شده بودم برای همین بغضم گرفت و چونهام لرزید.
از کنارم گذشت و وارد اتاق شد دنبالش راه افتادم.
لباسش رو عوض کرد.
با بغض روی تخت نشستم و نگاهش کردم.
-جایی میری؟
-مفتشی؟
با جوابش خیلی بد زد تو پرم.
موبایلش رو برداشت و با کسی تماس گرفت.
بعد از چند ثانیه صدای هَویرات بلند شد.
-خونهای؟
طرف چیزی گفت که هَویرات “لعنتی” زیر لب گفت.
-دارم میام پیشت سولماز در پشتی رو برام باز کن.
با فهمیدن اینکه میخواد بره پیش سولماز آتیشم زد و بغضم ترکید.
موبایلش رو توی جیبش گذاشت و خواست سوئیچش رو برداره، با گریه نالیدم.
-داری میری پیش سولماز؟
پوزخندی زد، جدی و محکم لب زد.
-دارم میرم پیش دوست دخترم مشکلی داری؟
هقی زدم.
-آره مشکل دارم.
لحنش بیش از حد سرد شد.
-مشکل خودته، پس مشکلت رو خودت با خودت حل کن.
از اتاق بیرون رفت و بلافاصله در خونه بسته شد.
با گریه و زاری روی تخت دراز کشیدم.
یعنی عمر خوشبختیمون همینقدر بود؟
فقط چند شب؟ این بیعدالتیه. تا خود صبح به خودم پیچیدم نیمه بیهوش شدم از روی ضعفی که داشتم.
تنم داغ و عرق کرده بود.
صبح شده بود اما من حتی قدرت اینو نداشتم که پتوم رو کنار بزنم.
به زور بلند شدم و استامینوفنی از ورق بیرون آورد و خوردم.
روی کاناپه دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
تبم پایین نمیومد.
با کلی زحمت تونستم موبایلم رو پیدا کنم.
اول با هَویرات تماس گرفتم اما گوشیش خاموش بود.
ناچار شدم به سمیرا زنگ بزنم که از شانس بدم تهران نبود و برای گردش با نامزدش بیرون از شهر رفته بودن.
از بیکسیم بغض سنگین بیخ گلوم بالاخره شکست.
حالم داشت لحظه به لحظه بدتر میشد چارهای نداشتم باید به یکی زنگ میزدم، به مهسا زنگ زدم.
مهسا با هیرا بیرون بود و گفت به مهیار میگه بیاد تا اونم خودش رو برسونه.
چشمام سوزش گرفته بود تبم هر لحظه بالا تر میرفت.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای زنگ به خودم اومدم بلند شدم تا در رو باز کنم که سرم گیج رفت دستم رو به دیوار گرفتم و در رو باز کردم، باز کردن در همانا و بیهوش شدن منم همانا…
♡دانای کل♡
حسین اومده بود طبق خواستهی مادرش مُروا رو به خونشون دعوت کنه.
اما بیهوش شدن ناگهانی مُروا توی آغوشش سستش کرد جوری که قدرت تکلمش رو از دست داد.
نفس عمیقی کشید و بازو های مُروا رو گرفت و توی خونه کشید.