-تو دهنتو باز کردی چرت و پرت گفتی منم حالیت کردم با کی طرفی، احمق خودتی که هیچی تو سرت نیست، احمق تویی که نمیدونی ذات آدم با مغز آدم فرق داره! من سرم ضربه خورده حافظمهمو از دست دادم ذات و شعورمو که یادم نرفته.
هَویرات اون رو کشید تو اتاق و روی تخت هلش داد.
-دِ آخه خوشگل من میگم بشین تا من برم و بیام خب؟ تکون نخور تا بیام.
هَویرات قبل رفتن گوشی قبلیش رو که سیمکارتی روش بود به دست مُروا داد.
-فقط شمارهی خودم داخلشه عزیزم دیر کردم زنگ بزن بهم زود میام.
بدون اینکه منتظر جوابی از مُروا باشه گونهاش رو بوسید و از اتاق خارج شد انقدر عجله داشت که حواسش نبود در رو قفل کنه.
مُروا بعد از پنج دقیقه نفس عمیقی کشید و با عجله دنبال راه فرار بود.
ولی اول دلش میخواست زنگ بزنه به مهیار و مهسا، هر چی از دهنش در میاد بهشون بگه و همین کار رو هم کرد.
موبایلی که هَویرات بهش داد رو باز کرد قفلی نداشت وارد تماس ها شد و شمارهی مهیار رو که حفظ بود وارد کرد و دکمهی سبز رو فشرد.
توی خونه راه میرفت و از استرس لبش رو گاز میگرفت.
تماس انقدر بوق خورد و کسی برنداشت که قطع شد، دوباره تماس گرفت و سمت در خونه رفت و بیحواس دستگیرهی در رو به طرف پایین کشید که در باز شد.
یک در صد هم فکر نمیکرد که در باز باشه.
از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزنه تماس وصل شده بود اما اون دنبال کلاهش میگشت اما پیدا نکرد وارد اتاق شد و از توی کمد شالی برداشت خواست در کمد رو ببنده که چشمش به پالتوی دخترونه ای خورد.
زیر لب گفت ممکنه هوا سرد باشه پالتو رو برداشت و پوشید و موبایل رو برداشت تماس از اون طرف قطع شده بود.
دوباره روی شمارهی مهیار ضربه زد.
بعد از دو بوق تماس وصل شد.
-الو.
همین کلمه باعث شد مُروا سرش منفجر بشه.
-تو خیلی بیشعوری از من سواستفاده میکردی؟ برای چی؟ از مهسا بعید بود این رفتار کاری کردی که حالم ازت بهم بخوره.
اومد جمله بعدی رو بگه مهیار پرید تو حرفش و با هیجان لب زد.
-کجایی تو عزیز دلم برای چی بدون زنگ زدن رفتی کیفت توی باشگاه جا مونده.
مُروا از حرص پوزخندی زد و با عصبانیت غرید.
-حرف نزن مهیار، اصلا فکرشم نمیکردم همچین آدمی باشی. به خدا فقط بخاطر نون و نمکی که باهاتون خوردم زنگ زدم که بگم در به در این پسره دنبالته فهمید پیش شما بودم پلاکتو حفظ کرده بود.
مهیار کلافه شد و از ماشین پیاده شد.
-فدای سرت که فهمید، اون همه چیز رو بهت نگفته آدرس بده بیام دنبالت قول میدم همه چیز رو برات توضیح بدم.
مُروا که میدونست به پول نیاز داره کشوهای میز توالت رو باز میکرد با دیدن دسته پولی چشم هاش درخشید و کلش رو برداشت، سمت در رفت و از خونه خارج شد.
بین پله و آسانسور مونده بود که آخر پله ها رو انتخاب کرد.
-چی رو توضیح بدی؟ لاشی بودنتو؟ یه مدت قایم شو پیدات کنه زندت نمیذاره الانم اومده دنبالت، به این خط زنگ نزن دیگه گوشی اونه توی خونه میذارمش و میرم.
مهیار اصلا از کتک و هَویرات نمیترسید و فقط نگران مروا بود.
-من بیرونم مُروا تو کجایی بگو بیام دنبالت بریم خونه حرف میزنیم!
مُروا شالش رو جلوتر کشید و روی پله ایستاد نفسش بالا نمیاومد.
-خونه؟ کدوم خونه؟ اونجا خونهی تو هست و من دیگه پامو اونجا نمیذارم.
مُروا تماس رو قطع کرد و گوشی رو بیصدا کرد و تو جیب پالتوش انداخت.
پله ها رو تند تند پایین رفته بود که نفسش گرفته و گلوش خشک شده بود.
روی پلهای نشست و به شدت نفس نفس میزد.
دخترک موبایل رو بیرون آورد که دید همچنان داره تماس میگیره.
تماس که قطع شد شمارهی دیگهای باهاش تماس گرفت چهار رقم آخرش رو نگاه کرد که متوجه شد مهساست اول میخواست جواب نده اما بعد منصرف شد.
مردد بود بین جواب دادن یا جواب ندادن.
آیکون سبز رو کشید و گوشی رو کنار گوشش نگه داشت.
-مُروا بیا خونهی ما بهت میگم ماجرا رو یک طرفه به قاضی نرو عزیز دلم.
مُروا پوزخندی زد و بلند شد و بقیهی پله ها رو پایین رفت.
-مهسا فکر میکردم خواهری برام، تو چطور دلت اومد وقتی من با یکی دیگه بودم به من نگی و اجازه بدی برادرت به من نزدیک بشه؟
مهسا از کار زشتی که برادرش انجام داده بود چشم هاش رو بست.
-مُروا مهیار چند سال از من بزرگ تره خدا شاهده هر بار بهش گفتم بهت نزدیک نشه اما اون حرف منو گوش نمیکرد.
مُروا از بهانه های چرت و پرتی که مهسا میگفت خسته شده بود.
-تو به اون نمیتونستی بگی به من چی؟ نمیتونستی بگی با یکی تو رابطه بودی؟ نمیتونستی بگی مُروا خبر مرگت تا زمانی که حافظهت رو به دست نیاوردی با مهیار نباش؟
مهسا شقیقههاش رو فشرد و جلوی آینه ایستاد.
-بیا تا کل داستان رو بهت بگم. نگفتم بخاطر این بود که هم تو ضربه میخوردی هم من…. چرا لجبازی میکنی؟
بگو کجایی بگم بابا بیاد دنبالت.
-لازم نکرده الان برای من دلسوزی کنی بیمعرفت.
مهسا این بار از در قسم وارد شد.
-به جون مهرسا که خودت میدونی هیچ وقت الکی سرش قسم نمیخورم، به مهیار نمیگم اینجایی به بابا و مامان هم میگم بهش چیزی نگن نصفه شبه بیا خونهی ما یه چیز هایی هم هست که باید بدونی…
مُروا نمیخواست پاشو اونجا بذاره برای همین مخالفت کرد.
-نمیخوام میرم هتلی مسافر خونهای جایی…
مهسا پالتوش رو از کمد برداشت و پوشید.
-بدون شناسنامه بهت جا نمیدن مُروا…
مُروا پوزخندی زد، روی آخرین پله ایستاد و سرکی به نگهبانی کشید.
مردی پشت به مُروا در حال صحبت با سرایدار بود.
مُروا خودش رو عقب کشید و به دیوار تکیه داد آروم لب زد.
-تنها کاری که میتونی در حقم انجام بدی اینکه بری خونهی داداشتو و شناسنامهم رو برداری…
مهسا که عصبی شده بود از لجبازی مُروا و داد و بیداد هایی که مهیار سرش کشیده بود، با صدای بلندی غرید.
-هیچی تو اون خونه نیست شناسنامهی تو پیش هَویراته…
نگاه دیگهای کرد که مرد چرخید و متوجهی چشم هایی پشت پله ها شد.
چشم هاشو ریز کرد و سمت پله ها قدم برداشت.
مُروا زیر لب لعنتی گفت و تماس رو قطع کرد و به سرعت به طرف بالا دوید.
که بین راه مچش گرفته و به عقب کشیده و به دیوار کوبیده شد.
حسین نگاهش توی نگاه ترسیدهی مُروا نشست.
-تو کجا بودی دختر؟ کل تهرانو گشتم اما پیدات نکردم.
مُروا با شنیدن حرف حسین پچ مانند لب زد.
-من تو رو میشناسم؟
حسین که حرفش رو شنیده بود با تعجب پرسید :
-این حرفت یعنی چی؟
مُروا خودش رو جمع و جور کرد و “هیچی” گفت و اومد بره که باز حسین جلوش رو گرفت.
-یعنی چی که من تو رو میشناسم؟
مُروا به شدت اعصابش خورد بود و این کار حسین باعث شد دخترک تمام دق و دلی هاش رو سر اون خالی کنه.
-آقای محترم من شما رو به یاد ندارم چرا نمیفهمید واقعا؟ من حافظهم رو از دست دادم؛ باید برای فراموشیم ازتون اجازه میگرفتم؟
حسین چشم هاش گرد شد.
-تو فراموشی گرفتی؟
مُروا دست یخ زدهاش رو وارد جیب پالتوش کرد.
-من عجله دارم باید برم.
یک پله پایین رفت که حسین پرسید.
-داری فرار میکنی؟ از دست پسره؟ باید بگم قبل رفنتش سپرد که حق بیرون رفتن نداری و هر کسی اومد سراغتو گرفت بگه نیستی، از اینجا نمیتونی فرار کنی.
مُروا سمتش چرخید و نگاهش رو بالا کشید.
-کسی نمیتونه جلوی من رو بگیره من از این خراب شده میرم.
حسین لبخندی زد و یک پله پایین اومد و رو به روی مُروا ایستاد.
-کمکت میکنم فرار کنی. جایی داری که بری اونجا؟
-نیاز به کمکتون ندارم اگه بذارید برم خیلی بهم کمک کردین.
دخترک در حالی که ناخون هاش رو توی مشتش میفشرد این رو گفت و چند پله پایین تر رفت.
-منو یادت نیست؟ میخوای خودم رو معرفی کنم؟
مُروا ایستاد اما برنگشت.