در اتاق اولی رو باز کرد، کلی لباس و وسایل اونجا بود، انگار همه برای تعویضِ لباسشون به اینجا میاومدن.
-لباساتو عوض کن بریم.
تشکری کردم و وارد اتاق شدم.
مانتومو در آوردم دستی به موهام کشیدم تا صاف بشه.
رژمو تمدید کردم و شال رو که روی شونهام افتاده رو برداشتم و روی موهام کشیدم
از اتاق خارج شدم.
-تموم شد.
صدف با صدای من ابرو هاش با تعجب بالا رفت، سر تا پام رو نگاه میکنه.
حس میکنم میخواد چیزی بگه اما نمیگه.
ولی انگار نمیتونه خودش رو کنترل کنه، در آخر حرفشو میزنه.
-با شال پایین میای؟
خجالت زده سرمو کمی به پایین انداختم.
-آره تا حالا بدون شال جلوی کسی نبودم.
از این حرفم بیشتر تعجب میکنه
-هر جور راحتی عزیزم بریم.
به سمت پله ها و به طبقه پایین برمیگردیم. با چشم دنبال هَویرات گشتم که صدف اشارهای به قسمتی کرد.
-اونجان بیا بریم.
به جایی که اشاره کرده بود خیره شدم، هَویرات و بهادر کنار هم ایستاده بودن و با هم حرف میزدن.
با صدای کفش های صدف جفتشون به سمتمون چرخیدن.
هَویرات نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت. برق رضایت رو توی چشم هاش دیدم.
بهادر نگاهی به اطراف و بعد به ما میندازه.
-خب شما از خودتون پذیرایی کنید ما هم بریم به بقیه مهمونا برسیم، باز میایم.
هَویرات روی شونهی بهادر زد.
-برو نیاز داشتم بهت خبر میدم.
بهادر سری تکون میده و با صدف از ما دور میشن.
هَویرات روی کاناپهای نشست.
-خوب کردی که شالتو بر نداشتی.
کنارش نشستم و به نیم رخش خیره شدم.
-من عادت ندارم جلوی نامحرم بدون شال باشم.
هَویرات سری تکون داد، جامش رو به لبش نزدیک کرد.
لبم رو تر کردم.
-منم میتونم از اینایی که داری میخوری، بخورم؟
چشم غرهای بهم رفت.
-نه این برات خوب نیست.
به لیوانی اشاره کرد.
-آب پرتقاله، میتونی بخوری.
لیوان رو برداشتم و کمی از محتوای اون رو خوردم.
خنکیش جون تازهای بهم داد.
نگاهم بین جمعیت چرخید.
بعضی ها وسط مشغول رقصیدن بودن، بعضی ها نشسته و بعضی ها به صورت گروهی دور هم جمع شده بودن و با هم صحبت میکردن.
فکر کنم من تنها کسی بودم که هم لباسش پوشیدست و هم شال سرشه، همین باعث شده بود عدهای نگاهم کنن کمی خجالت کشیدم، سرمو پایین انداختم و با آب پرتقالم سرگرم شدم.
گروهی از دختر و پسر چند قدم اون ور تر از ما ایستاده بودن، صدای خنده هاشون میاومد.
دختری با صدای بلند گفت :
-بچه ها مهسا اومد.
نگاهی به جایی که خیره بودن کردم.
سه تا دختر تازه اومدن، به ظاهرشون نگاه کردم آرایش ملایمی داشتن.
به سمت همون اکیپ میرن، پسری از بینشون سوت میزنه.
-به به چشممون به جمال مهسا بانو روشن شد.
دختری که مانتو سفید پوشیده بود اخمی کرد.
-برای من مزه نریز.
مشغول احوال پرسی شدن و اون سه دختر رفتن تا لباس هاشونو عوض کنن.
من و هَویرات در سکوت مشغول تماشای بقیه بودیم.
حوصلهام سر رفته و قیافهام آویزون شده بود. 10دقیقهای گذشت که مهسا و دوستاش میان.
دیگه به حرف هاشون اهمیت نمیدم اما بهشون چشم دوختم.
مشغول دیدنشون بودم که هَویرات صدام میزنه.
-من اون ور پیش کسی برم و بیام، تو همینجا بشین زود میام.
باشهی آرومی میگم، هَویرات ازم دور میشه. یه شیرینی بر میدارم و میخورم.
یک ربعی گذشته بود.
به آرومی زمزمه کردم “اینجا کجاست آخه؟ حوصلم سر رفت” پوفی کشیدم، ناگهان متوجه شدم کسی کنارم نشست.
سرم رو به سمتش چرخوندم.
پسر لاغری که معلوم بود سنی نداره، لبخندی روی لب هاش بود.
-خانومی به زیبایی شما چرا باید تنها بشینه؟
اخم غلیظی کردم و با چشم دنبال هَویرات گشتم به خاطر خاموش بودن لامپ ها زیاد جایی رو نتونستم ببینم، باز صدای پسره میاد.
-اخمشو نگاه… اخماتم جذبه داره لعنتی من سامانم، افتخار آشنایی با کیو دارم؟
ترجیح دادم به ناخونام نگاه کنم و جواب ندم.
-جواب نمیدی عزیزم؟ با ما به از این باش.
با کلافگی تو جام جا به جا میشم و ازش فاصله میگیرم
-لطفا برید مزاحم نشید.
جووون کشداری میگه.
-چه صدای قشنگی داری جیگر، بیشتر حرف بزن خانومی ما رو از صدات محروم نکن.
باز اطراف رو نگاه میکنم و هَویرات رو پیدا نمیکنم. مگه نگفت از کنارم جم نخور پس خودش کجاست؟!
پسره خیلی سمجه ول نمیکنه که صدای دختری از پشت سرم میاد.
-وقتی کسی جواب نمیده یعنی برو پی کارت…
سر جفتمون به سمت دختره میچرخه، مهسا با چهرهای سرد پشت سرم ایستاده بود.
پسره با پرویی تو چشم های مهسا زل میزنه.
-شما؟
مهسا دستش رو روی کاناپه گذاشت و سمتش خم شد.
-به تو مربوط نمیشه، اما این به تو مربوط میشه که بلند بشی گورت رو گم کنی.
پسره پوزخندی زد.
-نخوام بلند بشم مثلا چی میشه؟
مهسا کمر راست کرد و به چشم های پسره خیره شد.
-اون وقت باید جوری دیگهای حالیت کنم تا بلند بشی.
اونایی که نزدیک به ما ایستاده بودن توجهشون به ما جلب شد.
ناگهان صدای سرد هَویرات به گوشم خورد.
-چه خبره؟
پسره با پرویی تمام رو به هَویرات کرد و منو نشون داد.
-خانوممه، به شما چه؟ باید به همه جواب پس بدم؟
هَویرات عصبی شد و نیشخندی زد به سمت پسره اومد، چهرهاش قرمز شد و دستشو مشت کرد.
یقه پسره رو گرفت و از روی کاناپه بلندش کرد.
-اگه ایشون خانومته پس چطور اسمش تو شناسنامه منه؟
پسره قیافه اش شبیه سکتهای ها شد و من منی کرد و دنبال راه فرار گشت
هَویرات مشتش رو بالا برد تا توی صورت پسره بکوبه اما بهادر مچش رو گرفت
-الان نه هَویرات، زشته.
هَویرات همچنان به پسره خیرهاس.
-بهتره بری گورت رو گم کنی وگرنه عواقبش پای خودته بیشرف.
پسره هول زده تا دست هَویرات از یقهاش جدا شد پا به فرار گذاشت.
مهسا کنارم ایستاد و نیشخندی زد.
هَویرات در حالی که عصبیه رو به مهسا با اخم گفت :
-میشه بدونم به چی نیشخند میزنید؟
مهسا با تخسی تمام به چشم های هَویرات زل میزنه.
-شما به جای این غیرتی شدنای الکیت بهتره کنار خانومت بمونی نه اینکه ولش کنی به امان خدا و بری پی کارِ خودت، که اگه ولش کردی و رفتی دنبال کار خودت توقع نداشته باش کسی مزاحمش نشه.
پوزخندی زد و از کنارمون رد شد، هَویرات با حرف مهسا بیشتر عصبی و مشوش شد.
استرس تمام وجودم رو گرفت، دستم رو به هم قلاب کردم به هم دیگه فشارشون دادم.
هَویرات به سمت من چرخید، چشماش از عصبانیت انگار خون چکه میکرد.
از ترس سرم رو پایین انداختم و لبمو به دندون گرفتم.
دندون هاش رو روی هم سایید و به سمتم اومد، نگاهی به دور و اطراف انداخت ناگهان دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
دنبالش کشیده شدم. ترسیده سرم رو بلند کردم.
به سمت پله ها کشیده میشدم از پله ها بالا رفتیم، هَویرات در یکی از اتاق ها رو باز کرد و من رو به داخل هل داد بعدش خودش وارد شد و در رو محکم بست.
به زور خودم رو نگه داشتم تا زمین نخورم. نگاهم سمت هَویرات کشیده شد.
یه قدم جلو اومد، خشمگین اما آروم غرید.
-پسره کی بود؟!
ناخودآگاه بغضم گرفت.
-مـ…من….