رمان ناگفته ها پارت 7

3.7
(12)

نگاهی به ماست پر چرب کرد و گفت:
_وای چه ماستی. سالها بود که همچین ماستی رو فقط تو فیلم های مستند روستا دیده بودم.
خندیدم و برایش یک کاسه و قاشق آوردم تا کمی امتحان کند.
برایش شیر گرم را روی میز گذاشتم و او هم درحین خوردن شروع به تعریف از پسران خاله ام کرد. یک نفرشان ازدواج کرده بود و در انتظار تولد فرزندش بود و دو نفر دیگرشان مجرد بودند.
از کودکی خودش تعریف کرد و مادرم. از روزی که پدرش به در خانه عمران رفته بود که مثلا با دختر و دامادش آشتی کند. ولی متوجه شده بود که مریم مرده و عمران هم حقایق را به او گفته بود. می گفت که بیچاره پیرمرد دوام نیاورد. همان شب سکته کرد و سالها زمین گیر بود. از سختی هایی که بعد از این اتفاق افتاده بود می گفت. از اینکه خواهر دیگرشان جلوی شوهرش سر افکنده شده بود. از گریه های مادرش و غم و غصه پدرش. حالش را درک می کردم. مریم طوفانی را به زندگی همه وارد کرده بود که همه را خانه خراب کرده بود. یک اشتباه، یک حرکت نا به جا، همه چیز را به هم ریخته بود. احساس می کردم که در سن حساسی این اتفاق ها برایش افتاده است. دوران نوجوانی. شاید اگر یک نفر حال او را کاملا درک می کرد، آن من بودم. منی که خودم یک نوجوانی پر از سختی را تجربه کرده بودم.
شام درست کردم و با هم خوردیم. با اینکه برای اولین بار بود که با هم ملاقات می کردیم ولی خیلی راحت توانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. علتش را نمی دانستم. شاید به این علت که هم خون بودیم و همین ما را به هم نزدیک کرده بود. یا شاید به این علت که من می دانستم که او مردی است که اگر کاری هم می کند بی منظور است. یا شاید به این علت که هر دو نفرمان از یک نفر واحد ضربه خورده بودیم. مریم. او زندگی دوران نوجوانی اش با کار مریم خراب شده بود. جو خانه شان به هم ریخته بود، پدرش سکته کرده بود، خواهرش سرشکسته شده بود و خواهر دیگرش مرده بود و مادرش دایم در گریه و ناراحتی بود و من هم به طور مستقیم از مریم ضربه خورده بودم. او هم زندگی مرا گرفته بود. کودکیم و نوجوانی ام را. شاید به این علت ها بود که با هم احساس نزدیکی کردیم و من حتی احساس علاقه زیادی به او می کردم. دوستش داشتم و این برای کسی که بار اول بود که او را می دیدم تعجب آور بود.
خیلی زود تر از آنچه فکر می کردم با هم صمیمی شدیم. به خواست خودش دایی صدایش کردم. دوست داشت که دایی صدایش کنم. با این که می گفت که پسرخاله هایم هیچ کدام او را دایی صدا نمی زنند، ولی دوست داشت که من او را دایی صدا کنم. من هم دوست داشتم. به نظرم صدا کردن محمد خالی کمی سبک و جلف بود. درست بود که او فاصله سنی چندانی با من نداشت ولی دایی ام بود و از آن گذشته من لذت می بردم از صدا کردن لفظ دایی.
دو روزی آن جا ماند. یک روز ناهار هم بانو دعوتمان کرد و از آن غذاهای چرب و با روغن محلی و خوشمزه اش برایمان درست کرد. عقیده داشت و می گفت که حتی اگر کارم درست شد و دیگر از عمران فراری هم نبودم همین جا بمانم و زندگی کنم. می گفت که این جا بهشت است. موافق بودم. خودم هم این بهشت را دوست داشتم. ولی می دانستم که برای همیشه نمی شود این جا زندگی کرد. بابک کار و زندگی داشت. ولی ما می توانستیم آخر هفته ها و تعطیلا ت را این جا بگذرانیم. بهشت من. جایی که من عشق را در آن تجربه کردم. جایی که در آن بزرگ شدم و ترسهایم را کنار گذاشتم. جایی که در آن معنی واقعی زندگی را فهمیدم. من عاشق میرآباد بودم. می دانستم که این روستا برای من همیشه پر از قداست و حس خوب خواهد ماند.
_نه امیرهوشنگ. همین که گفتم، نه
برای بار اول بود که می دیدم او این طور با امیرهوشنگ صحبت می کند و روی حرف او حرف می زند.
_بابک، باباجان…
ولی او دوباره حرفش را قطع کرد و گفت:
_نه امیرهوشنگ اصرار نکنید من نمی ذارم نازی بره دیدن این مرتیکه. مثل اینکه شما متوجه نیستید که اون به نازی نظر داره بعد من بیام با دست خودم گوشت و بدم دست گربه؟ بی غیرت نشدم هنوز.
با حیرت نگاهشان می کردم. هم من و هم بانو.
بعد از رفتن دایی ام که دو سه روزی بود. بابک هم که سریع به قطر رفته و برگشته بود. یک هفته بعد با امیرهوشنگ برگشت. ولی مثل اینکه او را عوض کرده بودند. بی قرار بود و دایما با امیرهوشنگ در گوشی و آهسته صحبت می کردند. چند بار از او پرسیدم ولی حرفی نمی زد و هر بار بحث را با چیزی عوض می کرد. احساس می کردم که اتفاقی افتاده است. ولی او با صحبت درباره گلی که به ایران برگشته بود و خیلی دوست داشت که مرا ببیند، ولی اوضاع جسمی به سامانی نداشت که بخواهد این مسافرت را متحمل شود و به دیدنم بیاد، بحث را عوض می کرد. ظاهرا با عمو علی و بدری خانم بحث سنگینی کرده بود. آنها گفته بودند که بابک ماهی را گول زده است، برای اینکه به مقصود و منظور خودش برسد. بابک هم از کوره در می رود و حسابی آن چه نباید را می گوید. که این خود ماهی بوده که این پیشنهاد را به او داده است. بدری خانم به در خانه آنها می رود و حسابی با ثری خانم بحث درگیری پیدا می کند. به طوریکه کار از چنگ لفظی به فیزیکی کشیده می شود و بدری خانم یک کشیده به ثری خانم می زند و ثری خانم هم به 110 زنگ می زند و خلاصه اوضاع به طور مفتضحانه ایی به هم می ریزد.
عمو علی هم شراکتش را با قادر خان بر هم می زند و می گوید که پول را از شرکت بیرون خواهد کشید. از آن طرف قادر خان و بابک هم بحث شدیدی بین شان به وجود می آید و قادر خان از بابک شکایت می کند که به عنوان چیز دیگری از او وکالت گرفته است ولی با وکالتی که داشته است تمام اختیارات و مال و اموال او را از دستش بیرون کشیده است.
بابک هم می گوید که وکالت تام الختیاری که خود پدرش به او داده این اختیار را به او داده است که اداره امور را در دست بگیرد و بعد هم می گوید که اگر قادر بخواهد معادلش به او پول می دهد ولی اختیار شرکت را نه.
کار به شورای حل اختلاف کشیده می شود تا پدر و پسر اگر نتوانستند در شورای حل اختلاف مشکلشان را حل کنند، پرونده به دادگستری ارجاع داده شود.
خانواده به هم ریخته شده بود. همه با هم بحث و درگیری پیدا کرده بودند. کار ماهی اشتباهی بود که همه را به جان هم انداخته بود و حالا در حالیکه همه این جا در ناراحتی و تشنج به سر می بردند خودش آن جا زندگیش را می کرد و در آرامش بود.
اوضاع به طور وحشتناکی به هم ریخته بود. بابک به قدری خسته بود که شبی که به روستا رسید فقط مرا در آغوش گرفت و با خودش به رختخواب برد. گفت که این جا باشم تا او بتواند کمی با آرامش بخوابد. از اینکه می توانستم منبع آرامش او باشم خوشحال بودم. خسته بود و به محض اینکه سرش را به بالش گذاشت خوابش برد.
برایش می ترسیدم. می ترسیدم که قادر خان اذیتش کند. کافی بود که ثری خانم را تحت فشار بگذارد تا بابک کوتاه بیاید. از آن طرف امیرهوشنگ هم توانسته بود که عمران را تا حدودی راضی کند. ولی عمران هم گفته بود، فقط در صورتی حاضر است که دست از من بردارد و از شکایت خودش صرف نظر کند که مرا ببیند و خصوصی با من حرف بزند. به امیرهوشنگ گفته بود که چیزهایی است که باید به خود نازلی بگوید.
وقتی که امیرهوشنگ به بابک گفت، بابک با تمام قوا مخالفت کرد. می گفت که نمی تواند قبول کند که من برای لحظه ایی با عمران حتی حرف بزنم، چه رسد به اینکه خصوصی هم باشد.
آن قدر عصبی بود که هیچ کس نمی توانست آرامش کند. بابکی که همیشه آرام و خوددار بود. بابکی که من می گفتم هیچ چیزی نمی تواند او را تکان بدهد، حالا آن قدر عصبی شده بود و آن قدر فشار به رویش بود که احتیاج به آرام کردن داشت. کسی که همیشه مرا آرام می کرد حالا نیاز داشت که من آرامش کنم.
می توانستم فشاری که از چندین جهت مختلف به رویش بود را درک کنم. فشار سنگینی که شخصیت خود ساخته و محکمی مثل او را هم تکان داده بود. ولی هنوز هم زمام امور را در دست داشت. درست بود که گاهی از کوره در می رفت ولی هنوز هم محکم بود. هنوز هم می شد به رویش حساب باز کرد. حسابی که احتمال ورشکستگی اش صفر بود.
امیرهوشنگ و بانو برای ناهار به خانه مان آمده بودند و امیرهوشنگ در گوشش خوانده بود تا شاید بتواند رامش کند تا من با عمران ملاقاتی داشته باشم و بلکه عمران دست از من بردارد. ولی مرغ بابک یک پا داشت. نه گفته بود و به نظر نمی رسید که از موضعش کوتاه بیاید. عاقبت امیرهوشنگ اوضاع را به دست خودم سپرد و گفت که اگر می توانم خودم رامش کنم. می گفت که بالاخره رگ خواب هر مردی به دست همسرش است. ولی من واقعا نمی دانستم که رگ خواب بابک چیست و آیا اصلا بابک رگ خوابی دارد یا نه؟
_بابک؟
همان طور که روی مبل جلوی شومینه نشسته بود و کتاب قانون را مطالعه می کرد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. چشمکی زد و با دستش به روی پاهایش زد و اشاره کرد که روی پاهایش بنشیم.
روی پاهایش نشستم و دست در گردنش حلقه کردم. نگاهم کرد و گفت:
_نه نازنین. جوابم نه هست
خودم را لوس کردم و مثل گربه در آغوشش فرو رفتم و مظلومانه گفتم:
_چی نه؟ منکه چیزی نگفتم.
آرام خندید و با حالتی نوازش گونه موهایم را از روی صورتم کنار زد.
_چیزی نگفتی ولی تو این سر قشنگت بود که بگی.
سرم را بالا برد. از فرصت استفاده کرد و لبهایم را میان لب های خودش گرفت.
سرخ شدم.
_می بینی قرص هات رو نمی خوری این طوری می شی.
با انگشتش روی گونه هایم کشید و گفت:
_لپ هات گلی میشه.
با ناز سرم را کج کردم و گفتم:
_من بدون قرص هم خوبم. خودمم.
لبخند موذیانه ایی زد و گفت:
_بریم بالا؟
از فرصت طلبی اش خنده ام گرفت و با مشت به شانه اش زدم. آرام خندید. همان طور که با یک دستش کمر مرا نوازش می کرد با دست دیگرش کتاب را جلوی چشمانش گرفته بود و با دقت مطالعه می کرد.
_بابک…
حرفم را قطع کرد و گفت:
_با دایی ات خوش گذشت؟
کاملا مشخص بود که می خواهد بحث را عوض کند.
_آره خوب بود. دوستش دارم. ولی میگم….
دوباره حرفم را قطع کرد و گفت:
_دیدمش پسر خوبیه. خوشحالم که حداقل یکی هست که هم خونته و دوست داره و ……
با خنده و قبل از آنکه بتواند جمله اش را تمام کند به میان حرفش آمدم.
_بذار برم عمران رو ببینم.
اخم هایش کاملا در هم رفت و با قاطعیت گفت:
_نه نازی، بحث نمی کنیم.
با اعتراض گفتم:
_اگر همه چیز قراره این طوری تموم بشه چرا نه؟
نگاهم کرد.
_اگر بلایی سرت بیاره من چی کارکنم؟
لبخند بازی زدم. من برایش تا این اندازه مهم بودم؟
_چه بلایی؟ باهام بیا. مگه نگفته بیاد خونه ام. خوب تو هم بیا.
عصبی کتاب را بست و روی زمین گذاشت و سیگاری برداشت تا آتش بزند. تازگی ها زیاد می کشید. دیگر روزی یک نخ نبود. دوباره شروع کرده بود و امیرهوشنگ نگرانش شده بود. سیگار را قبل آنکه آتش بزند گرفتم.
_بسه. دوباره شروع کردی؟ مگه نگفتی که ترک کردی؟ نکش دیگه آفرین.
لبخند زد و فندک را به روی زمین پرت کرد و سیگار خالی را میان انگشتانش گرفت و به لبش برد. ژستی که همیشه با سیگار داشت.
_گفته می خواد خصوصی باهات حرف بزنه منو می خواد واسه چی؟
_خوب تو بیا، تو خونه باش. اصلا می خوای به امیرهوشنگ هم بگو که بیاد. به عمران بگه که بابک هم باید باشه. بعد ما میریم تو اتاق حرف هاش رو بزنه. اگر واقعا عمران قصدش فقط حرف زدن باشه قبول می کنه اگر هم که نه بالاخره یه بهانه ایی میاره. هان چطوره؟
با آنکه خودم هم به حد مرگ می ترسیدم که دوباره با عمران رو به رو بشوم ولی چاره دیگری هم نداشتم. دوست داشتم این بحث و جنگ و جدل تمام شود. دیگر خسته شده بودم. دلم یک زندگی بی دغدغه می خواست. عمران حالا دیگر مطمئن بود که من همسر بابک شده ام. شاید می خواست چیزی بگوید و عقده دلی خالی کند و دست از سرم بردارد. البته امیدوار بودم که در همین حد باشد و پا را فرا تر از این نگذارد. ولی خوب من قدرت انتخاب چندانی نداشتم. یا باید به شکایت و دادگاه ادامه می دادم و یا باید پیشنهاد عمران را قبول می کردم و می رفتم تا ببینم که چه می خواهد بگوید. به نظر راه دوم راحت تر می آمد.
چند لحظه نگاهم کرد. مشغول سبک سنگین کردن پیشنهاد من بود. از حالت صورتش مشخص بود که به مذاقش چندان هم بد نیامده است. عاقبت آهی کشید و گفت:
_مثل اینکه چاره ایی نیست. میری باهاش حرف می زنی ولی هر لحظه احساس کردی که داره پاش رو از گلیمش دراز تر می کنه منو صدا می کنی.
خندیدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و به آهنگ قلبش گوش دادم. موهایم را ب*و*سید و گفت:
_من خوابم میاد. تو خوابت نمیاد؟ بریم بالا؟
به این جمله “بریم بالا” آلرژی پیدا کرده بودم. حتی حالا که می دانستم منظورش فقط خواب است. خندیدم و او هم که خودش متوجه شده بود که من به چه می خندم، خندید و در حالیکه مرا روی دوشش انداخته بود و من می خندیدم و جیغ می کشیدم مرا به طبقه بالا برد.
*********
محمد آخر هفته دوباره به میرآباد برگشت. خسته بود و این خستگی از تمام صورتش مشخص بود. تا سر حد مرگ از دست ماهی شاکی بود. می گفت که زندگیشان را به هم ریخته است. برای گلی نگران بود. می گفت که یک جا بند نمی شود. می گفت که بی قرار است. بی قرار شوهر از دست رفته اش. حالا که عاشق شده بودم حال گلی را با تمام وجود درک می کردم. این که در یک روز هم شوهر و هم بچه و هم سلامتی اش را از دست داده بود چیز کمی نبود. می گفت که از لحاظ جسمی کمی بهتر شده است ولی از لحاظ روحی روز به روز تحلیل می رود.
به ذهنم رسید که سپهر را برای مشاوره پیشنهاد بدهم. شاید کمی از بار غم و اندوهش کم می شد. خدا را چه دیدی شاید هم هر دو نفرشان از غم و تنهایی نجات پیدا می کردند. ولی حرفی نزدم. وقتش نبود. آمده بود که مرا به تهران ببرد. بابک دو روز قبل به تهران رفته بود و قول داده بود که خودش برای بردنم می آید، ولی نتوانسته بود و به جای خودش محمد را فرستاده بود. امیرهوشنگ هم با بابک رفته بود و ما هم سر راهمان بانو را به اردبیل به خانه خواهرش بردیم و خودمان به تهران رفتیم. از محمد درباره بابک پرسیدم. گفت که گرفتار است ولی درباره گرفتاریش حرفی نزد. نگرانش شدم. سعی کردم تا از زیر زبانش حرف بکشم. ولی محمد برای اولین بار در تمام عمرم عصبی و با کمی پرخاش گفت که او چیزی نمی داند و اگر بابک خودش بخواهد همه چیز را خواهد گفت. این لحن ناراحت و عصبی محمد نشان می داد که اوضاع تا چه حد خراب است.
به تهران رسیدیم و محمد مرا مستقیم به آپارتمان خود بابک برد. ساعت هشت صبح بود که رسیدیم و بابک هنوز منزل بود. از داخل خانه صدای خشمگین بابک و باربد و یک زن شنیده می شد. محمد زنگ زد و بابک در حالیکه کتش در دستش بود به دم در آمد. صورتش برزخی و عصبی بود. آن قدر زیاد که گوشهایش قرمز شده بود و رگ گردنش متورم شده بود. با دیدن من آهی از سر آرامش خیال کشید و دستم را گرفت و جلوی همه مرا در آغوش گرفت. به طوریکه از خجالت برافروخته شدم. زیر گوشم زمزمه کرد.
_دلم برات تنگ شده بود.
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم.
حالت چشمانش عوض شده بود. آن حالت خشونت محض از بین رفته بود و رنگ صورتش هم به رنگ طبیعی برگشته بود.
مرا رها کرد و فقط دستم را گرفت. مثل اینکه خودش هم متوجه شد که چند نفر آدم ایستاده اند و ما را نگاه می کنند. خودم را جمع و جور کردم و فرصت پیدا کردم تا نگاه کنم ببینم که چه کسانی آن جا بودند. باربد که کنار ثری خانم ایستاده بود، لبخندی به من زد. ثری خانم با کنجکاوی به من نگاه می کرد. لابد می خواست ببیند دختری که پسرش به خاطر او دست رد به سینه ماهی زده است چند مرده حلاج است؟
قبلا با هم زیاد برخورد داشتم. ولی او برای من همیشه ثری خانم بود، مادر شوهر احتمالی ماهی و من هم برای او نازلی بودم کسی که یک جارو بود که به دُم عروس احتمالی اش بسته شده بود!
ولی حالا هر دو نفرمان در دو موضع متفاوت قرار گرفته بودیم. من عروسش شده بودم و او مادر شوهرم بود. سعی کردم تا لبخندی به او بزنم ولی آن قدر استرس داشتم که نتوانستم. بابک دستم را فشرد. او متوجه اضطرابم شده بود. همیشه همین طور بود. او همیشه همه چیز را راجع به من می فهمید، حتی اگر به او نمی گفتم.
آهسته سلام کردم و ثری خانم لبخند زد و جلو آمد. ولی یک نفر دیگر هم زمان با او جلو آمد و قبل از او خودش را در آغوش من انداخت. کسی که از بدو وردم به علت اضطرابی که از دیدن ثری خانم پیدا کرده بودم او را ندیده بودم.
_نازی …نازی ….نازی…
گلی بود که هق هق می کرد و اسمم را صدا می کرد. دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود و مرا در آغوشش می فشرد. دستم را از دست بابک بیرون کشیدم و هر دو دستم را دور کمرش حلقه کردم. او و ماهی تنها زنانی بودند که بعد از آن حادثه به آنها اجازه می دادم که مرا در آغوش بگیرند. از تماس فیزیکی با بقیه هم جنسانم به شدت خودداری می کردم.
های های گریه می کرد. به طوریکه نه فقط مرا بلکه ثری خانم را هم به گریه انداخته بود.
بابک از بالای سر گلی اشاره کرد که به اتاق برویم و اگر بتوانم کمی او را آرام کنم. محمد بی قرار تکان تکان می خورد. گلی آن قدر رقت انگیز گریه می کرد که محمد را به وحشت انداخته بود که نکند حالش بد شود.
دستش را گرفتم و به اتاق خواب بابک بردم. روی تخت نشاندم و مثل بچه ها بینی اش را گرفتم. در آن لحظه بود که متوجه موهای سرش شدم. موهای بلند و زیبا و پر از پیچ و تابش پسرانه و بسیار کوتاه، اصلاح شده بود و یک جای زخم نا فرم هم روی گونه راستش خودنمایی می کرد که زیبایی اش را تحت شعاع قرار داده بود.
منهای این ها به طور وحشتناکی لاغر شده بود. آن قدر لاغر که شانه هایش نوک تیز و استخوانی شده بود. چشمانش دیگر آن فروغ زندگی سابق را نداشت. مثل اینکه در آن تصادف او مرده بود نه سعید. گریه می کرد و خودش را به جلو و عقب تکان تکان می داد و ناله می کرد. ناله ای دل خراش. ناله ایی مثل یک حیوان تیر خورده. مثل کسیکه دیگر هیچ امیدی به زنده بودن ندارد.
بغلش کردم.
_گلم ….گلی جان تو رو خدا بسه.
آنقدر کنار گوشش زمزمه کردم و نوازشش کردم تا آرام شد. وقتی که آرام شد و شروع به صحبت کرد تازه آن زمان بود که متوجه مشکلاتی که محمد می گفت شدم. گاهی بعضی جاها به لکنت می افتاد و حرفش را هم فراموش می کرد. ل*ب*م را گزیدم تا گریه نکنم. حالا می توانستم حال بی قرار محمد را بفهمم. حالا فهمیدم که چرا چهره محمد این قدر خسته است. آن از ماهی و این هم از یکی دیگر از خواهرانش، که عملا زندگی را باخته بود.
گذاشتم که صحبت کند تا بلکه کمی از آن بی قراری بیرون بیاید. از تصادفش گفت. از سعید، از بچه از دست رفته اش و از ماهی. خیلی از دست ماهی شاکی بود. می گفت که با زندگی خودش بازی کرده است. از من پرسید. خوشحال بود که بابک مرا دوست دارد. خوشحال بود که سرانجام گرفته ام. می گفت یادت می آید که چقدر من می گفتم که بابک به ماهی علاقه ندارد؟ یادم بود. تمام حرف هایش یادم بود. می گفت می دانسته که این ازدواج به هم می خورد. ولی اینکه ماهی چنین کاری با خودش بکند برایش به هیچ وجه قابل باور نیست. از او پرسیدم که از من ناراحت نیست به خاطر اینکه بابک به سمت من آمده است؟ مرا در آغوش کشید و گفت که بابک ماهی را نمی خواست. آسمان هم که به زمین می رفت و زمین به آسمان می آمد بابک ماهی را نگه نمی داشت. بابک و من قسمت هم بودیم و خوشحال است که من به قسمتم رسیده ام. نظر دیگران را هم اصلا نباید گوش بدهم چه رسد که برایم مهم هم باشد. متوجه شدم که منظورش از نظر دیگران مادر خودش است.
حال روحی نامیزانی که داشت جگرم را آتش زد و مشکلات خودم را از یادم برد. گلی همیشه مهربان ترین عضو آن خانواده بود. مهربان ترین و منطقی ترین. ولی زمانه اصلا با او خوب تا نکرد. وقتی عشقی که با دیدن سعید در چشمانش زبانه می کشید را به خاطر آوردم بیشتر و بیشتر غصه خوردم. این اصلا انصاف نبود که زمانه با آدم های خوبش چنین کند.
دستش را در دستم گرفتم. مایل به حرف زدن بیشتر نبود. درخودش فرو رفته بود. گلی که یک لبش خنده و یک لبش حرف و شادی بود، حالا فقط آرام نشسته بود و به نظر می رسید که در درون مشغول مرور کردن خاطرات اش است. احتمالا خاطرات عاشقانه اش با سعید. مثل اینکه بیشتر دوست داشت که من فقط به صورت فیزیکی کنارش باشم، فقط همین. حرفی نزنم و چیزی نپرسم. فقط بگذارم که او دستم را بگیرد و مرا لمس کند. به نظر می رسید همین که باشم برایش کافی است.
گفت که از صبح زود آمده است تا مرا ببیند. گفت که دوست داشته که من آرامش کنم. دوباره به جای زخمش نگاه کردم. خیلی در چشم بود. باید در نزدیک ترین زمان و بعد از بهبود وضع روحیش فکری هم برای این زخم می کردیم. دیدن همین موهای کوتاه و پسرانه اش تمام وجودم را آتش می زد. گلی من عوض شده بود و من فقط می توانستم دعا کنم که معجزه ایی شود و به زندگی برگردد. می دانستم که با روحیه لطیفی که دارد دوام نمی آورد.
گلی مثل من نبود که پوستش کلفت شده باشد. حتی من هم بالاخره کم آورده بودم. در ثانی صحبت من از گلی جدا بود. گلی عشقش را از دست داده بود. وقتی به این فکر کردم که زمانی بابک نباشد. دردی وحشتناک در تمام تنم پیچید. دردی غریب. دردی که مثل هیچ دردی که تا به حال کشیده بودم نبود. این فقط تصور از دست دادن بود. گلی آن را تجربه کرده بود. فقط خدا باید معجزه ایی می کرد. به نظر کمی آرام شده بود. هر چند لحظه یک بار از فکر بیرون می آمد و به من لبخند می زد. همین برایم کافی بود. همین که او بود.
ضربه ایی به در خورد و بابک به اتاق آمد. با مهربانی که هرگز ندیده بودم در برخورد با ماهی داشته باشد با گلی صحبت کرد و او هم کمی آرامش کرد. آرامشی که به آن احتیاج داشت.
گلی تنهایمان گذاشت. برخاستم تا بروم و با ثری خانم سلام و احوال پرسی کنم ولی او دستم را گرفت و نگذاشت.
_بابک زشته. مامانت ناراحت میشه. من اصلا نتونستم با مامانت حال و احوال کنم
دستم را گرفت و روی تخت خواباند و خودش هم کتش را بیرون آورد و کنارم دراز کشید و چند لحظه بدون توجه به من به سقف نگاه کرد.
_بابک
به طرفم چرخید. او هم مثل محمد چشمانش خسته بود. دستش را میان موهایم کرد.
_هیش هیش ….. هیچی نگو. من واجب تر از مامان هستم. نمی بینی چقدر داغونم؟
این اولین بار بود که بابک پولادین و آهنین اراده اعتراف می کرد که خسته است.
نگاهش کردم و خم شدم و موهایش را ب*و*سیدم. مثل خودش. بعد چشمانش و بعد لبانش را.
رنگ نگاهش عوض شد. آرامش در تک تک سلول های روح و جسمش وارد شد و خودش را نشان داد.
_باید همشه بگم داغونم که خانم یه کم از اون توجه و محبتشون رو خرج من کنن؟
خندیدم با شیطنت سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. لبخند خسته ایی زد و گفت:
_برای فردا صبح آماده هستی بریم آزمایشگاه؟ وقت محضر گرفتم. برگه دادگاه هم حاضره. بریم آزمایشگاه همه چی ردیفه
_به این زودی؟
اخم کرد و گفت:
_زود؟ مگه می خوای مثل خارجی ها بچه مون هم تو مراسم عروسیمون باشه؟
خنده ام گرفت و با اعتراض نامش را بردم.
_آره دیگه این طوری میشه. شما که تا ابد قرار نیست جلوگیری کنی. فعلا عقد می کنیم که خیال عمران کاملا راحت بشه و امیدش بریده بشه . بعد از این جارو جنجالش عروسی هم می گیریم.
نگاهش کردم. چشمان سیاهش که دیگر برایم ترسناک نبود، پر از عشق و محبت بود. حس خوبی که با دیدن چشمانش داشتم برایم بهترین حس بود.
_باشه. راستی چی شده؟ مامانت این جاست؟
اخم هایش در هم رفت.
_هیچی
_بابک؟
نگاهم کرد و چند لحظه حرف نزد. عاقبت آهی کشید و گفت:
_قادر خان می خواد طلاقش بده. داره ازش به عنوان یه اهرم فشار روی من استفاده میکنه.
_وای. حالا چی کار می خوای بکنی؟
ناگهان ترسیدم. نکند قادر خان به این وسیله بابک را وادار کند که از عقد منصرف شود. شاید به خاطر اینکه ماهی را برگرداند و شراکت در خطرش را با عمو علی امن کند و یا شاید فقط به خاطر گرفتن انتقام از بابک که دستش را از امور کوتاه کرده است. آن وقت من چه کار باید می کردم؟ بابک بین من و مادرش کدام را انتخاب می کرد. مادرش که این همه سال سختی کشیده بود یا من که اصلا نمی دانستم چقدر برایش ارزش دارم؟
_طلاقش بده. برام اصلا مهم نیست. تا حالا شوهری براش نکرده که نگران کمبودش برای مامان باشم.
_این نظر توهه. مامانت چی میگه؟
_اون یه زن سنتی بهت که گفتم. داره تمام تلاشش رو می کنه که اسم طلاق خورده روش نباشه. ولی اگر نشه در نهایت اون هم مجبوره که بعضی چیزها رو قبول کنه.
ضربه ایی به در خورد. از زیر دستش خودم را بیرون کشیدم و با خجالت گفتم:
_وای مامانته.
ولی نگذاشت که برخیزم. دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا به وضعیت قبلیم برگرداند و آمرانه گفت:
_بیا تو
در باز شد و باربد داخل شد. آن قدر تقلا کردم تا عاقبت اجازه داد که بلند شوم. باربد لبخندی به من زد و گفت که باید با محمد جایی برود.
از موقعیت استفاده کردم و از جایم برخاستم و بیرون رفتم. ثری خانم و گلی با هم صحبت می کردند. جلو رفتم و سلام و احوال پرسی کردم.
دستم را به سمتش دراز کردم که علاوه بر دست دادن خم شد و گونه ام را ب*و*سید.
_سلام ثری خانم.
_سلام عزیزم حالت چطوره؟
تشکر کردم و کنار گلی نشستم. رفتار بدی نداشت. مثل اینکه مرا به عنوان عروسش قبول کرده بود. بیشتر در خودش بود، که البته به او حق می دادم. ناراحت و گرفته بود. ولی نکته خنده دار این جا بود که علی رغم این ناراحتی به سر و لباسش خوب رسیده بود. یک دست کت و دامن مجلسی سنگین تنش بود، همراه با مقدار زیادی طلا و جواهر. حرف های بابک را به خاطر آوردم. اینکه شاید به نظر ماهی یا حتی من، مادرش تازه به دوران رسیده باشد و این به خاطر این است که مادرش دوست دارد حالا که قادر خان او را رسما عقد کرده به همه نشان بدهد که قادر چه کارها که برای او نمی کند و چه طلا و جوهراتی که برایش نمی خرد. تنها علت این کار، عقده های خود کوچک بینی است که سالهای متمادی صیغه قادر خان بودن برایش به ارمغان آورده بود.
برای لحظه ایی دلم برایش سوخت. قطعا زندگی شادی نداشته است. زندگی در کنار مردی که می دانسته که سرش در جاهای دیگری هم گرم است نفس گیر و خورد کننده است. به نظر می رسید حالا که عاشق شده بودم همزاد پنداری بیشتری با زنان متاهل پیدا کرده بودم. از رنج هایشان بیشتر ناراحت می شدم و ارتباط بیشتری برقرار می کردم.
_راضی هستی از بابک؟
با حیرت نگاهش کردم. گلی برخاست و ما را تنها گذاشت. او هم جایش را تغییر داد و آمد و کنار من نشست.
_لابد فکر می کنی چرا من این سوال رو می کنم که از پسرم راضی هستی یا نه؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. آهی کشید و گفت:
_وقتی که خود آدم از یه چیزی ضربه بخوره دیگه دوست نداره یه نفر دیگه هم از همون جا ضربه بخوره. من خودم اون قدر از مرد جماعت صدمه دیدم که دوست ندارم یه دختر جون که کسی رو هم نداره اذیت بشه. تو هم مثل دختر خودم چه فرقی می کنه.
مکثی کرد و گفت:
_البته مطمئنم که بابک اخلاق پدرش رو نداره. یک موی اون مرد تو تن دو تا بچه هام نیست خدا رو شکر. نه باربدم نه بابکم. ولی باز هم من مار گزیدم، می ترسم که اذیتت بکنه. بچه یتیمی فردا آهت منو نگیره. بگی گور به گور بشی با این بچه تربیت کردنت. بهشون گفتم ازتون راضی نیستم اگر بخواین زنها تون رو اذیت کنید. اون قدر کتک خوردم از دستش که دیگه پوستم کلفت شده. تازه چند سالی که ترکش شده. دیگه پیر شده جون نداره. ولی جوون که بود به حد مرگ منو میزد. می گن مادر باربد خدا بیامورز هم از دست کارهای این مرد دق کرد.
دلم برایش سوخت. شخصیت جالبی داشت. با اینکه خودش همه جور بلایی به سرش آمده بود ولی برایش عقده نشده بود که بخواهد پسرانش را ترغیب کند که همین بلاها را بر سر عروس هایش بیاورند.
_چرا طلاق نمی گیرید؟
_ای دختر جان! تو چه می دونی. آدم باید سایه مرد بالای سرش باشه. زنی که بی سایه شد دیگه ارج و قربش رو از دست می ده خوار و خفیف میشه.
_آخه این طوری که بدتره. این طوری بیشتر عذاب میکشید. هم خودتون هم پسرها. اونها هم که ناراحتی شما رو می بینن ناراحت می شن.
_باز هم سر خونه و زندگی خودم هستم.
حالا فهمیدم منظور بابک از اینکه مادرم یک زن سنتی است چه بود. برای ثری خانم همین که نام قادر خان بالای سرش باشد، کافی بود.
محمد و باربد خداحافظی کردند. گلی هم ظاهرا می خواست برود. محمد می گفت که رانندگی نمی کند. به بابک گفت که برایش تاکسی بگیرد. مانتویش را پوشید و آمد تا از من و ثری خانم خداحافظی کند. هر چه اصرار کردم که بماند گفت که فقط برای دیدن من آمده است. بعد از رفتن آنها ثری خانم دوباره صحبت را شروع کرد.
_خوب حرف زدن از من بسه. نگفتی که از بابک راضی هستی یا نه؟
نگاهی به بابک کردم که سرش درگوشی اش بود و با جدیت چیزی را تایپ می کرد.
_آره! خوبه. بابک خیلی به من کمک کرد. بابک خیلی خوش قلبه!
نگاهش کردم و با احتیاط پرسیدم:
_شما چی؟ از اینکه منو انتخاب کرده راضی هستید؟ از این که با ماهی همچین معامله ای کرد ناراحت نشدید؟ آخه خیلی برای وصلت با ماهی رغبت نشون می دادید و ماهی رو دوست داشتید.
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
_مگه یه مادر به غیر از خوشبختی بچه اش چی می خواد؟ من هم وقتی می بینم بابک تو رو می خواد راضیم. تو هم خوبی، تو هم به دلم نشسته بودی از روز اول، ولی خوب فکر می کردم ماهی مناسبه برای بابک. ولی وقتی خودش نخواد منکه نمی خوام با اون زندگی کنم. تو رو خواسته. ایشالا که خوشبخت بشید.
بابک هم آمد و کنارمان نشست. رو به مادرش کرد و گفت:
_چی کار می کنی؟ اگر بمونی قدمت روی چشم. دوست نداری برات خونه می گیرم؛ هر کاری بخوای میکنم. اصلا دوست داری برو پیش خاله زندگی کن. خرج اون رو هم می دم. ولی مامان تو رو خدا نذار این از تو برای فشار آوردن رو من استفاده کنه.
چند لحظه ثری خانم حرفی نزد.
_آخه مامان جان مردم چی میگن؟ نمی گن ثریا سر پیری تازه یادش افتاده طلاق بگیره؟
بابک عصبی و با لحن تندی گفت:
_گور بابای حرف مردم. مگه ما می خوایم برای مردم زندگی کنیم؟ داری زندگیت رو داغون می کنی به خاطر حرف مردم؟ داری روی من و باربد فشار میاری به خاطر حرف مردم؟ بذار مردم اون قدر حرف بزنن تا خسته بشن.
من برخاستم و گفتم که” می روم دوش بگیرم.” بهتر بود که چنین صحبت هایی مقابل من نمی شد. بالاخره آنها مادر و پسر بودند. درست نبود که ثری خانم به خاطر این حرف ها مقابل من معذب و ناراحت شود.
به حمام رفتم. این خانه را زیاد دوست نداشتم. برایم یاد آور آن روزهای پر از التهابی بود که بعد از فرار از خانه عمران تجربه کرده بودم. آن قدر درحمام ماندم که بابک به سراغم آمد و صدایم کرد. حوله به تن کردم و بیرون رفتم.
_چی کار می کردی؟ فکر کردم غش کردی؟ مامان رفت گفت از قولش ازت خداحافظی کنم.
روی تخت نشستم و سرم را خشک کردم. کنارم نشست و کمکم کرد.
_بابک بعد از عروسی این جا زندگی می کنیم؟
_آره چطور مگه؟
نگاهش کردم. چشمانش خمار شده بود.
_می شه این جا رو عوض کنیم؟ دوستش ندارم. یاد اون روزها میفتم.
چند لحظه مکث کرد و حرفی نزد. ولی برخاست و کراواتش را باز کرد.
_اگر تو بخوای همه چیز میشه.
سرم را پایین انداختم. ترسیده بودم. ولی از این بیشتر ترسیدم که واکنشی نشان بدهم که بابک را آن چنان از کوره به در ببرد که مرا بخواباند و تمام قرص ها را در حلقم بریزد. از او هر چیزی بر می آمد. قطع کردن قرص ها باعث شده بود که همه چیز به سر جای اولش برگردد. همان ترس و همان وحشت. ولی من نا امیدانه تلاش می کردم که همه چیز را تحت کنترل در بیاورم. ولی شدنی نبود. ترس و وحشتم نشان می داد که من هنوز به درمان احتیاج دارم. او هم که این ترس را دیده بود با من مدارا می کرد و من چقدر ممنونش بودم. ممنون از این آرامش و صبرش. طرفم نیامد. به سمت کشوی پا تختی رفت و چیزی بیرون آورد و آمد و رو به روی پاهایم روی پنجه پاهایش نشست. دستم را گرفت و گفت:
_ببین می پسندی؟ اگر دوست نداری یا اندازه نیست تا عوضش کنم.
یک حلقه در انگشت حلقه ام کرد. دهانم باز مانده بود. زمانی را به یاد آوردم که او می گفت از این هندی بازیها بلد نیست. خندیدم. حلقه زیبا و ساده ایی از طلای سفید بود که دور تا دور آن نگین کار شده بود. خیلی ساده و گران قیمت.
_دوستش داری؟
انگشتم را بالا گرفتم تا از همه جهات آن را نگاه کنم.
_آره خیلی خوشگه. مرسی
برخاست و درحالیکه به طرفم خم می شد گفت:
_من تشکر این طوری قبول ندارم خانم. ما نقدی کار می کنیم.
خندیدم. او هم خندید و به رویم خیمه زد. او برایم حلقه خریده بود. سعی کردم تا وحشتم را کنترل کنم. من می توانستم. سعی کردم تا به خودم تلقین کنم. دستم را بالا آوردم و به حلقه ام نگاه کردم. ولی خوب شاید هم بهتر بود که قرص ها را ادامه می دادم.
فصل بیست و پنجم
شال سفیدم را سرم کردم. شب قبل بابک برایم یک دست لباس کامل سفید خریده بود. مانتو و شلور و شال سفید. گفت که مادرش گفته که نازلی سفید به تن کند. خوش یمن و مبارک است. موهایم را دوباره باز کردم و بستم. استرس داشتم. می ترسیدم که چیزی یا کسی مانع عقدمان شود. اگر بدری خانم می آمد و در محضر آبرو ریزی به راه می انداخت چه؟ اگر قادر خان همه چیز را خراب می کرد؟ حال خوبی نداشتم. بابک به هیچ کس حرفی نزده بود. تنها کسانی که از روز و ساعت عقد ما خبر داشتند محمد و باربد و سپهر و دایی ام بودند. حتی به ثری خانم هم به خواست خودش چیزی نگفته بود. ثری خانم گفته بود که به من هم نگو که چه زمانی عقد می کنید. می خواست اگر قادر خان پرسید و جویا شد بگوید که نمی داند و دورغ هم نگفته باشد.
رنگم به شدت پریده بود. ولی آرایشی نکردم. بابک بارها در لفافه گفته بود که زیبایی بدون آرایش مرا بیشتر دوست دارد. هرچند که تنها باری که مرا آرایش کرده دیده بود روز نامزدی خودش و ماهی بود. البته من خودم هم تمایلی برای آرایش نداشتم. ولی حالا رنگم به شدت پریده بود. روی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. سرم را دولا کردم تا خون بیشتری در سرم جریان پیدا کند.
علاوه بر نگرانی هایم حس بد دیگری هم داشتم. عذاب وجدان پیدا کرده بودم. گلی گفته بود ماهی می داند که ما قرار است که عقد کنیم و به گلی گفته بوده که به نازی زنگ می زند. ولی تماسی نگرفته بود. شاید هم من خیلی متوقع بودم. خب معلوم بود که ماهی از دستم ناراحت است. بغض گلویم را فشرد. ماهی را از دست داده بودم. با بدست آوردن بابک و عشق و آن زندگی عاشقانه و رویایی، ماهی را از دست داده بودم. نمی دانم ارزش کدام بیشتر بود، ولی من ماهی را هم دوست داشتم خیلی هم دوست داشتم و حالا جای خالیش را بیشتر از هر زمانی احساس می کردم. دوست داشتم که کنارم بود. ولی خوب این هم شدنی نبود.
در تمام طول راه حرفی نزدم. بابک هم در فکر بود. ولی آرام بود. کاملا از حالاتش و فرم رانندگی کردنش مشخص بود. در محضر محمد و باربد و شهاب و سپهر منتظرمان بودند. دایی ام که با محضر دار آشنا بود کنارش نشسته بود و مشغول خوش و بش با او بود. سه مرد جوان هم کمی آن طرف تر روی صندلی نشسته بودند و با ورود ما برخاستند و با تعجب به من نگاه کردند. با همه سلام و احوال پرسی کردیم. دایی ام جلو آمد و در حالیکه با بابک به گرمی خوش و بش می کرد دست مرا گرفت و به پسران خاله ام معرفی کرد. برخورد خوبی داشتند. درست بود که کمی خشک و رسمی بودند ولی کاملا مشخص بود که مرا به عنوان عضوی از خانواده قبول کرده اند. همین برایم کافی بود. صمیمیت و آشنایی هم به مرور زمان ایجاد می شد. همین که زحمت کشیده بودند و آمده بودند برایم با ارزش بود. دوست داشتم که گلی هم بود. ولی خودش گفته بود دوست ندارد که ناراحتی برایم به وجود بیاید. می دانستم منظورش این بود که امکان داشت مادرش چیزی بفهمد و برای همین نیامده بود. مثل کاری که ثری خانم کرده بود. ولی قطعا برای ثری خانم این کار سخت تر بود. بالاخره عقد تنها پسرش بود. ولی این فداکاری را کرده بود. از شدت استرس پاهایم را تکان تکان می دادم. بابک کنارم نشست و دستش را روی زانوانم گذاشت و به رویم لبخند زد. لبخندی آرامش بخش و مطمئن کننده. منهم به رویش لبخند زدم. عاقد خطبه عقد را جاری کرد. تمام حواسم به بابک بود که از آینه مرا نگاه می کرد. نمی دانستم که باید برای بار اول بله را بگویم یا نه؟ از طرفی دوست داشتم که همان بار اول بله را بگویم و از طرفی آن قدر حس بدی داشتم که چیزی نمانده بود بلند شوم و از در محضر بیرون بزنم.
حس می کردم که حالا ماهی به جای من باید می بود. من چه می کردم کنار این مرد؟ کنار این مردی که روزی از او به شدت می ترسیدم و بدم می آمد. سعی کردم که روی کلمه به کلمه ایی که عاقد می گفت تمرکز کنم. دوست داشتم تا فکرم را منحرف کنم. سرم را بالا بردم. نگاهم به سپهر افتاد. کنار باربد نشسته بود و با نگاهی موشکافانه و تا حدودی نگران مرا نگاه می کرد. با اشاره ابرویش پرسید که چه شده است؟ همین یک اشاره کافی بود که حواس بابک را به طرفم جلب کند. دستم را در دستش گرفت و با دقت نگاهم کرد. نگاهش نگران بود. سعی کردم تا با لبخندی آرامش کنم. به محض شنیدن جمله ی معروف “دوشیزه خانم وکیلم” بله را گفتم.
عاقد هم با خنده گفت چه داماد خوشبختی، کاش همه عروس ها همان بار اول بله را می گفتند. جواب بله بابک را هم گرفت و همه چیز تمام شد. حالا دیگر من رسما همسر بابک بودم. این لذت بخش ترین و بهترین اتفاق زندگی من بود. ولی لذت بخش ترینی که با حس بدی همراه شده بود.
مثل این بود که تا به حال این قضایا را جدی نگرفته بودم. یا شاید بهتر بود بگویم که آن معاشقه ها و آن لحظات با هم بودنمان همیشه به نظرم عاریه می آمد. ولی حالا که رسمیت پیدا کرده بود مرا ترسانده بود. ترس از اینکه کار اشتباهی کرده ام و بابک را از خودم دور نکرده ام. شاید با این دوری او به سمت ماهی کشیده می شد. حتی با وجود اینکه می گفت هیچ زمانی به ماهی به دید یک زن نگاه نکرده است و ماهی برایش هیچ جذبه ایی ندارد.
همیشه و در تمام این مدت در نهان فکر می کردم که اینها موقتی است. با اینکه از ته قل*ب*م دوست داشتم که بابک برای همیشه مال من شود ولی در ضمن اطمینان چندانی هم نداشتم. هر لحظه فکر می کردم که بابک برود و مرا رها کند و یا بگوید که برایش فقط رابطه مهم بوده است. شاید یکی از دلایل این تفکر من این بود که از طرف بابک هیچ وقت اظهار علاقه ایی نشده بود که مرا برای لحظه متوجه واقعی بودن آن لحظات بکند. ولی حالا که واقعی شده بود به نظرم به شدت نفس گیر می آمد. مثل اینکه این رسمیت وزن پیدا کرده بود و به روی شانه هایم سنگینی می کرد. رسمیتی که خواست قلبی و واقعیم بود. ولی حالا مرا عذاب می داد.
دایی ام برخاست و یک دست بند به دستم بست و گونه هایم را ب*و*سید. تنها زمانی که لبخند زدم. او هم به نظر کمی نگران می آمد. لبخندم شاید می توانست آرامش کند. او که شناخت چندانی از من نداشت شاید با این لبخند فکر می کرد که همه چیز درست است. تنها کسی که نمی توانستم سر او را با لبخند های دروغین کلاه بگذارم مردی بود که همان چند لحظه قبل همسرم شده بود.
_چی شده نازلی؟ یه لحظه احساس کردم که همین حالا ست که بلند شی از در محضر بری بیرون.
سپهر برای لحظه مرا تنها گیر آورد. لبخندی با استرس زدم و در حالیکه با گوشه شالم بازی می کردم، گفتم.
_درست احساس کردید. همین فکر رو هم داشتم. شاید برای همین بار اول بله رو گفتم.
با حیرت نگاهم کرد. اشاره ایی به بابک کرد که با دایی و پسران خاله ام صحبت می کرد و بعد گفت که از محضر خارج شویم.
_برای چی؟ چرا می خواستی این کار رو بکنی؟
به ماشین بابک تکیه دادیم. دقیق نگاهم کرد و منتظر جواب شد. اخم هایش کمی در هم رفته فرو بود. آهی کشیدم و گفتم:
_حس یه تصرف کننده رو دارم. یه دزد. ماهی به گلی گفته بود که بهم زنگ می زنه ولی نزد.
بی اراده به گریه افتادم. چند لحظه سکوت کرد و از ماشین خودش دستمال کاغذی آورد و به من داد.
_اون دیگه منو دوست نداره. من ماهی رو از دست دادم.
_به جاش بابک رو بدست آوردی.
سرم را تکان دادم.
_حالا به نظر خودت ارزش کدوم بیشتره؟
شانه ام را بالا بردم.
_من عاشق بابکم. ولی ماهی هم کسیه که از بچگی با من بوده. برام مثل یه خواهره. شما چه حسی پیدا می کنید اگر خواهرتون این طوری بشه؟
_می دونم چی میگی. خیلی سخته. ولی خوب خود ماهی هم باید این نکته رو قبول بکنه که بابک اون رو نخواسته. نازلی عشق که زوری نمی شه. ماهی باید بفهمه که بابک بین اون و تو، تو رو انتخاب کرده.
نگاهش کردم. برخلاف همیشه که حس بدم به محض حرف زدن با سپهر از بین می رفت حالا به همان شدت باقی مانده بود. با صدای نازنین گفتن بابک اشک هایم را پاک کردم و به طرفش چرخیدم. نگاهش نکردم. نگاهم را به کراوات آبی و عنابی اش دادم.
_چی شده؟
جوابی ندادم. به جای من سپهر گفت:
_هیچی ما این جا یه تخلیه کوچولو داشتیم. بابک جان شما امروز کار رو ولی میکنی. هر کاری داری، فرق نداره. معامله میلیونی باشه یا گرفتاری روزمره. امروز رو در خدمت زنت باش. با هم برید آبعلی. شب رو هم اون جا بمونید. یه ماه عسل کوچولو. تا ایشالا برای آینده برنامه ریزی کنید. امروز حرف حرف نازلیه. اصلا امروز روز نازلیه. عروسه دیگه. همیشه می گن عروسی. نمی گن که دومادی. برید خوش باشید. موبایل من هم روشن و در دسترسه کاری داشتید من در خدمتم!
بابک تشکر کرد و من هم زیرلبی تشکر و خدا حافظی کردم. بابک در ماشین را برایم باز کرد و گفت که سوار شوم. از کسی خدا حافظی و تشکر نکرده بودم. برگشتم و دایی ام را ب*و*سیدم و با پسران خاله ام و شهاب و باربد و محمد خدا حافظی کردم و سوار ماشین شدم. بابک و سپهر کنار ماشین سپهر ایستاده بودند وصحبت می کردند. سپهر گوینده بود و بابک شنونده. اخم هایش بیشتر از هر زمانی در هم رفته بود. کمی بعد آمد و نشست. ولی حرفی نزد. مثل صبح آرام رانندگی نمی کرد. تند و با عجله می راند. به خانه رفتیم. لباس عوض کردیم و او به چند جا تلفن زد و بعد مقداری وسایل برداشتیم و روانه آبعلی شدیم. دوست نداشتم که جایی برویم. ولی حرفی نزدم. دوست نداشتم که با هم تنها باشیم. دوست نداشتم که برای لحظه ایی حتی دستم را بگیرد. ولی در ضمن دوست داشتم که مرا در آغوشش می گرفت و نوازشم می کرد. آن قدر تا آرام شوم و تمام حس های بدی که داشتم از بین برود. این حس دوگانه عذابم می داد. این حسی که هم نزدیکی را می خواست و هم دوری را. دو چیز متضاد. دو حس متفاوت.
حرفی نمی زد. تمام راه را در سکوت راند. چهره اش دوباره گنگ و نامفهوم شده بود. در تهران دیگر برف نبود ولی در آن جا برف بود. دوست داشتم که به کیش می رفتیم. یک جای گرم. برای لحظه ایی تنهایم گذاشت و رفت تا اتاق بگیرد. اتاق گرفته شد و مستقر شدیم. همچنان سکوت کرده بود و من هم حس دو گانه ام همچنان در جریان بود. در آتش دوریش می سوختم و تشنه یک لحظه توجه از جانب او بودم، ولی از طرفی دوست نداشتم که نزدیکم شود. کنار پنجره رفتم و بیرون را تماشا کردم. کنارم آمد و سیگاری آتش زد.
_پشیمون شدی؟
نگاهش کردم. نگاه خشک و جدی اش به بیرون بود. آن قدر جواب ندادم تا چرخید و نگاهم کرد. دوست داشتم سرم را به روی شانه اش بگذارم. دوباره با بی تفاوتی به بیرون نگاه کرد. تحمل نکردم و نیمه خوب احساسم پیروز شد و مرا وادار به اطاعت از خودش کرد. سرم را به نرمی روی شانه اش گذاشتم. چند لحظه عکس و العملی نشان نداد. بعد سرش را خم کرد و به روی سر من گذاشت.
_جوابم رو ندادی. پشیمون شدی؟
_نمی دونم.
صدای پوزخندش را شنیدم.
_نمی دونی؟ مسخره است یا پشمونی یا نیستی. نمی دونم نداریم.
شمشیرش را از رو بسته بود.
_حس خوبی ندارم.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا رو به روی خودش قرار داد. چانه ام را روی سینه اش گذاشتم و سرم را بالا بردم. گونه ام را نوازش کرد. نگاهش دوباره مهربان شده بود.
_برای چی؟ بهم بگو.
_ماهی….
همین یک کلمه او را از جا پراند. دستش را از دور کمرم برداشت و روی تخت نشست.
کنارش رفتم.
_بابک…
بالحنی عصبی حرفم را قطع کرد.
_الان نه نازی. الان اصلا زمان خوبی برای توجیح نیست. نه حالا که فقط چند ساعته عقد کردیم.
تقریبا ناله کردم.
_تو رو خدا
خیلی خشک و جدی گفت:
_تو رو خدا چی؟ اگر این قدر برات مهم بود چرا بله دادی؟
_چون تو مهم تری.
پوزخندی تمسخر آمیز زد.
_خیلی ممنون که از این سخاوت بی نظیرتون من حقیر رو بی نصیب نگذاشتید بانو.
چیزی نمانده بود که اشکم سرازیر شود. چرا او مرا درک نمی کرد؟ چرا این حس دوگانه مرا نمی فهمید؟ حسی که شاید از همان روز اول که بابک به من نزدیک شده بود در وجودم بود ولی آن را پس زده بودم. حسی که شاید اگر امروز ماهی تماس گرفته بود حالا وجود نداشت. حسی که نمی دانستم از چه زمانی آن را خفه کرده بودم. روزی که با بابک یکی شدم؟ یا حتی جلو تر از آن، روزی که برای اولین بار به من نزدیک شد و مرا لمس کرد. یا شاید هم روزی که برایم از قرار دادی بودن ازدواجش با ماهی گفت. بله قطعا همان روز بود. آن روز من این حس را سرکوب کردم. در حالیکه در تمام مدت، لحظه به لحظه در وجودم بود و حالا که این رابطه رسمیت پیدا کرده بود سر بلند کرده بود و مرا در خودش غرق کرده بود. تنها گ*ن*ا*ه من این بود که عاشق شده بودم. منی که تمام مدت زندگیم در حسرت ذره ایی محبت بودم عاشق شده بودم. دوستش داشتم و زمانی که او از قرار دادی بودن ازدواجش با ماهی گفت من هم آن حس را خفه کردم. حتی تا حدودی خود خواه شده بودم. بابک را فقط برای خودم می خواستم. فکر می کردم که عاریه است ولی در نهان دوست داشتم که دایمی شود. ولی حالا که دایمی شده بود. ناراحت کننده و وهم آور شده بود. نمی دانستم که با علاقه ایی که به ماهی دارم این حس رهایم نخواهد کرد. شاید به این امید داشتم که ماهی در نهایت باز هم همان ماهی خواهد شد. همان چیزی که همیشه می گفت. هر اتفاقی که بیفتد من نازلی هستم و او ماهی. ولی نشده بود. دیگر من نازلی نبودم و او هم دیگر ماهی نبود. همه چیز عوض شده بود. او گفته بود که تماس می گیرد ولی نگرفته بود. او ناراحت بود و همین مرا عذاب می داد.
برخاست و خواست که از در اتاق بیرون برود. دستش را گرفتم. نگاهی بی تفاوت کرد. اما نمی دانم حالت صورتم چگونه شده بود که رنگ نگاه او هم عوض شد. نرفت و کنارم نشست. در آغوشش فرو رفتم.
_چته آخه تو دختر؟
_نرو. پیشم بمون.
مرا به خودش فشرد.
_اگر یکم منو باور کنی همه چیز درست میشه.
خجالت زده نگاهش کردم. ولی حرفی نزدم. ناراحت بودم. در روز عقدمان که باید روز شادی می بود این طور شده بود. ولی خب دست خودم نبود. دوست داشتم که خاطرش را آرام کنم ولی حالا بدتر شده بود و او علی رغم گرفتاری هایش ناراحت هم شده بود.
_می خوای برگردیم تهران؟
_نه همین جا خوبه.
اشاره ایی تمسخر آمیز به من کرد و گفت:
_با این وضع خوبه؟ رنگت شده مثل گچ دیوار. نازی مثلا تو امروز عروسی.
عصبی برخاست و سیگار دیگری آتش زد. کنارش رفتم.
_نکش.
نگاهی بی تفاوت به من کرد و پکی عمیق تر از قبل زد.
_بابک
دستش را به نشانه توقف بالا آورد.
_هیچی نگو. من ناراحتم. یه چیزی میگم که نباید. بذار یکم آروم بشیم هر دو تامون.
حرفی نزدم و روی تخت نشستم. او هم از اتاق بیرون زد. روز عقد کنان ما به لطف احساس من با خاطره ایی بد همراه شد. هیچ وقت در ذهنم و رویاهایم رویای روز عروسی نداشتم. تنها چیزی که هیچ زمانی درباره آن رویا پردازی نکرده بودم همین یک مورد بود. چون هیچ زمانی به کوچکترین سلول مغزم هم خطور نمی کرد که زمانی آن قدر عاشق کسی بشوم که حاضر شوم او را به درون خودم و خلوتم راه بدهم. حالا من آن قدر عاشق این مرد شده بودم که او از تمام جزی ترین و خصوصی ترین موارد زندگی من خبر داشت. آن قدر دوستش داشتم که او را به خلوتم راه داده بودم. برایش از ترس هایم گفته بودم. حاضر شده بودم به خاطر او به زناشویی تن دهم. چیزی که تا به آن لحظه فکرش هم پشتم را از ترس می لرزاند. من همه این کارها را کرده بودم. ولی در روزی خاطر انگیز او را رنجانده بودم. تقصیر خودم نبود. از ته قل*ب*م خوشحال بودم که او مال من شده بود. ولی آن حس مبهم هم دست از سرم برنمی داشت.
تا شب هیچ حرفی بین ما ردو بدل نشد. تنها چیزیکه پرسید این بود که ناهار چه می خورم و آیا اسکی بلد هستم تا او برود برایم وسیله اجاره کند یا نه؟ که جواب من منفی بود و او هم وسایل خودش را که از تهران آورده بود برداشت و گفت که برای اسکی می رود. من هم لباس پوشیدم و همراهش شدم. درخودم فرو رفته بودم. کمی اسکی کرد. من هم قهوه گرفتم و روی نیم کت های کنار پیست به انتظارش ایستادم. به کنارم آمد و از قهوه نیمه خورده من کمی خورد. مثل اینکه او هم حوصله نداشت. آن روز می توانست خاطره انگیز شود. او می توانست به من هم اسکی یاد بدهد و با هم کلی تفریح کنیم. مثل زمان هایی که در میر آباد با هم بودیم و هر موقعیتی برایمان الهام بخش و خالق لحظه هایی شاد بود. آن جا همیشه نزدیکی بود و عشق. دست در دست هم می انداختیم و قدم می زدیم. نه مثل حالا با فاصله از هم راه برویم. کنار هم در بالکن می نشستیم و سر در گوش هم می بریدم و زمزمه عاشقانه می کردیم. هر تماس و هر ب*و*سه و هر برخوردی، آن جا عاشقانه بود. یک جرقه واقعی. یک حس خوب.
تا شب هیچ کار مفیدی نکردیم. او نشست و سیگار کشید و تلوزیون تماشا کرد و من هم او را تماشا کردم. شب هم برای خواب مثل همیشه بازویش را سخاوتمندانه پیشکش سرم نکرد تا آرامش را تجربه کنم. حتی صورتش را هم به طرفم نکرد. پشت به من کرد و خوابید. به گریه افتادم. او می دانست که چطور مرا مجازات کند. او هیچ وقت عصبی نمی شد و هرگز با من پرخاش نکرده بود. ولی وقتی که وجودش را از من دریغ می کرد و زمانی که عوض می شد، آن زمان می دانستم و می فهمیدم که از دستم دلخور است.
سعی کردم که صدای گریه ام را نشنود. من هم پشتم را به او کردم و اشک ریختم. دوست نداشتم ناراحت شود. دلم نمی آمد که ناراحتی اش را ببینم.
دستش به نرمی روی شانه ام نشست و دست دیگرش را زیر سرم فرستاد. چرخیدم و در آغوشش فرو رفتم.
_بسه دیگه گریه نکن.
لحنش خشک و سرد بود. بینی ام را بالا کشیدم. دستمالی از پا تختی برداشت و بینی ام را گرفت.
_به قول رت باتلر تو هیچ وقت یه دستمال با خودت نداشتی.
بیشتر در آغوشش فرو رفتم.
_منو بخشیدی؟
چانه ام را بالا داد.
_پشیمون شدی؟
ترفند همیشگی اش.
_نه.
پیشانی ام را ب*و*سید.
_برگشتیم تهران میری پیش سپهر. نه هم نمیاری که حسابی عصبیم میکنی. میری و درمان رو شروع میکنی. با قرص بی قرص، هر کاری که گفت انجام میدی. من نمی خوام قرص بخورم و میخوام خودم باشم هم نداریم. تا حالا صبر کردم چون گفتم شاید واقعا خودت بتونی به خودت کمک کنی ولی حالا می بینم که بیشتر از این ها با خودت درگیری که بتونی به خودت کمک کنی.
مطیعانه گفتم:
_باشه
_حالا بخواب. دیگه هم این قدر گریه نکن.
نگاهش هنوز خشک بود. با اینکه به طرفم آمده بود و حرف زده بود ولی هنوز ناراحت بود. خودم را بالا کشیدم و او را ب*و*سیدم. باید کاری می کردم. حتی علی رغم ترسی که داشتم. نمی خواستم که به هیچ وجه او را ناراحت کنم. فکر نمی کردم تا این حد ناراحت شود. دوستش داشتم. او تنها کسی بود که داشتم. تنها کسی که از همه به من محرم تر بود. اگر او را از دست می دادم دیگر چیزی از من باقی نمی ماند. خودم می دانستم. ولی آن حس بد چیزی نبود که دست خودم باشد. من نمی توانستم ناراحتی او را ببینم، چه رسد به اینکه خودم بخواهم او را ناراحت کنم. ولی حالا که ناخواسته او را رنجانده بودم دیگر نمی خواستم ادامه پیدا کند. این موضوع باید تمام می شد. حس بدی هم اگر می خواست که باقی بماند باید در درون من باقی می ماند. می توانستم او را درک کنم که تا چه حد خواهان برقراری رابطه بود. چیزی که با صبر آن را خفه می کرد. حالا فکر می کردم که چه اشتباهی کردم که آن قرص ها را ادامه ندادم. این کار من تمام رابطه احساسی ما را هم زیر سوال برده بود و تحت شعاع قرار داده بود.
نگاهم کرد و رنگ نگاهش عوض شد. گونه ام را نوازش کرد و گفت:
_بخواب نازلی دوست ندارم که هیچ کاری رو به اجبار انجام بدی. فردا می ریم تهران میری پیش سپهر درمان کامل رو شروع میکنی. همه چیز روبه راه میشه. فقط اگر بخوای هر دفعه ماهی رو پیش بکشی کلاهمون حسابی میره تو هم.
مظلومانه نگاهش کردم. آرام و بی حوصله خندید و سرم را روی بازویش گذاشت و خواباند.
اخطار آخرش کاملا واضح و روشن بود. یا من یا ماهی.
**********
یک هفته بود که از آبعلی بر گشته بودیم. دوباره زندگی مان به حالت قبل برگشته بود. همان عاشقانه ها و همان در گوشی ها و همان لحظات ناب. فردای روزی که برگشتیم از همان جا مرا به مطب سپهر برد. چیزی در حدود دو ساعت با سپهر صحبت کردم. حرف زدیم و حرف زدیم. از ماهی گفتم و حس بدی که آن روز پیدا کرده بودم و اینکه بابک آن قدر برایم با ارزش تر بود که در نهایت دیگر حرف ماهی را نزدم تا او را ناراحت نکنم. خندید و گفت که این پاک کردن صورت مسئله است . اینکه درباره ماهی با بابک حرفی نزنم ولی در نهان دایم به فکرش باشم و حتی عذاب وجدان داشته باشم چیزی را حل نمی کند. این کار تنها مرا دوباره و از درون از پا در می آورد. گذاشت تا از ماهی صحبت کنم. از لحظاتی که کنار هم داشتیم. عشقی که به او داشتم. بعد گفت که حالا درباره بابک صحبت کنم. اینکه چه لحظاتی را کنار او گذرانده ام؟ چه عشقی را به او دارم؟ کدام یک از صفحه های ترازو پایین تر می رود. ماهی یا بابک؟ گفت که درباره اش فکر کنم و به او هم چیزی نگویم. فقط خوب فکر کنم. اینکه بابک واقعا و از صمیم قلب برایم با ارزش تر است یا ماهی؟
بدون فکر گفتم که بابک. خندید و گفت که اگر تا این حد مطمئن هستم دیگر چرا این عذاب وجدان را دارم؟ جوابی برایش نداشتم. فقط گفتم که چرا بابک یک بار هم به من نگفته است که مرا می خواهد؟ کمی اخم کرد و گفت او گفته است که بابک چنین اخلاقی ندارد. او با کارهایش اعتراف می کند که مرا می خواهد. اما با این حال گفت که با او در این باره صحبت خواهد کرد. بعد هم با اخم و ناراحتی مصنوعی اخطار داد که اگر مصرف هر کدام از قرص هایم را قطع کنم او می داند و من.
شروع کردم. روزی دو جلسه یک ساعته با سپهر صحبت می کردم و مصرف قرص ها دوباره از سر گرفته بودم. حس و حالم بهتر شده بود. خواب و اشتهایم بیشتر شده بود و در کمال تعجب متوجه شدم که شدت کشش عشقیم هم به بابک بیشتر شده است. خجالتم کمتر شده بود. بهتر می توانستم حتی خودم به طرفش بروم. دیگر حس بدی در این رابطه نداشتم. حس می کردم که دوباره مشغول پوست اندازی هستم و پوسته جدید را دوست داشتم. پوسته ایی که پر از آرامش و عشق و رابطه ایی بدون ترس و حس بد بود.
اما در این میان حس می کردم که بابک حال خوبی ندارد. او نا آرام بود و خسته. و زمانی که از او می پرسیدم که چه مشکلی به وجود آمده است کار را بهانه می کرد. حس می کردم که چیزی او را تحت فشار گذاشته است. موضوعی به شدت ذهن و فکرش را مشغول به خودش کرده بود. حتی نسبت به من بی اعتنا شده بود. بی اعتنایی که کاملا مشخص بود محصول خستگی جسمی و روحی است. بیشتر ساعاتی را که خانه بود به حساب و کتاب های شرکت می رسید. زمانی که از سر کار به خانه می رسید که اغلب اوقات دیر وقت بود، تازه آن زمان با ماشین حسابش شروع به کار می کرد. دیوانه وار حساب می کرد. گاهی در این حساب ها محمد و بیشتر مواقع باربد هم با او همراه می شد. گاهی هم که کاری نداشت در خودش فرو رفته بود. به من نگاه می کرد ولی کاملا مشخص بود که حواسش جای دیگری مشغول است.
طوری شده بود که حالا این من بودم که در عاشقانه هایمان پیش قدم می شدم و زمانی که با لبخند او مواجه می شدم به سرعت عقب نشینی می کردم. مصرف قرص ها مرا جسور تر از قبل کرده بود ولی خجالت و شرم فطری مرا از بین نبرده بود. من هنوز همان نازلی خجول و بی اعتماد به نفس بودم. سپهر با شدت به روی این حس عدم اعتماد به نفس من کار می کرد. کتاب هایی را معرفی می کرد که می خواندم. تمرین های ذهنی را توصیه می کرد. ولی خب این هم حسی کهنه بود که در وجودم ماندگار شده بود و خیال نداشت که به این زودی مرا تنها بگذارد.
در دو جلسه به اصرار گلی را هم به همراه خودم بردم. او فکر می کرد که من به خاطر کتک های عمران احتیاج به روان پزشک پیدا کرده ام. چیزی که خودم به او گفته بودم. به خودش چیزی نگفته بودم. نگفته بودم که بیا بریم روان پزشک به خاطر خودت. فقط گفتم که با من بیا. او هم قبول کرد ولی از مشکلی که برایش پیش آمده بود به سپهر گفته بودم. سپهر هم گفته بود که چند جلسه او را به همراه خودم بیاورم تا با محیط و او بیشتر آشنا شود. شاید اگر پیشنهادی از جانب من شود قبول کند که برای صحبت و درمان پیش قدم شود. دعا می کردم که بهتر شود. البته حس می کردم که دیگر آن اشفتگی روز اول را ندارد ولی هنوز به زمان احتیاج داشت و احتمالا به سپهر.
مانتوی ساده سیاه و شلوار جین تیره پوشیده بودم با یک شال بافت مشکی ساده. دوست نداشتم حالا که به دیدن عمران می رفتیم تیپ و لباسم بابک را حساس تر کند. همین که می دیدم تا چه اندازه نگران این دیدار است بس بود. کاپشنم را کنار در ورودی آویزان کردم و روی مبل نشستم. عصبی بودم و پاهایم را تکان تکان می دادم. دست خودم نبود. ای کاش سپهر بود تا چند لحظه با او صحبت می کردم. بابک برای کاری بیرون رفته بود و گفته بود که ساعت هفت خانه است ولی هنوز برنگشته بود. دیگر نمی توانستم تحمل کنم برخاستم و شماره سپهر را گرفتم. گوشی را برداشت ولی مشغول صحبت کردن با کسی بود. احتمالا یکی از بیمارانش. دستور دارویی می داد. منتظر ایستادم تا صحبتش تمام شود.
_نازلی چی شده؟
صدایش نگران بود.
_سلام. ببخشید آقا سپهر می تونید با من صبحت کنید؟ اگر کار دارید من مزاحمتون نمی شم.
_نه نه. یه دقیقه صبر کن.
صدای صحبت کردنش با منشی اش آمد که گفت چند لحظه دیرتر مریض بعدی را به داخل بفرستد.
_حالا بگو چی شده؟
_می ترسم. جریان صحبت کردن با عمران رو که می دونید؟
_آره بابک دیروز زنگ زد یه چیزهای گفت. خوب اینکه خیلی خوبه. دیگه مشکلت چیه؟
آهی کشیدم و گفتم:
_می ترسم!
_از چی؟ تو داری با بابک و امیرهوشنگ می ری دیگه از چی می ترسی؟
_از خود عمران. از….
حرفم را قطع کردم. نتوانستم توضیح بدهم ولی او مثل همیشه موضوع را زود گرفت.
_خاطره ی اون روز برات تداعی میشه آره؟
_آره
چند لحظه سکوت کرد و گفت :
_نازلی قرار شد که قوی باشی. نمی گم که تا حالا قوی نبودی. تو قوی ترین دختری هستی که تا به حال دیدم و از این بابت تحسینت می کنم. فکر میکنم یکی از دلایلی که بابک به سمت تو کشیده شد همین قوی بودنته. تو علی رغم اینکه ضعیف و شکننده ایی و حس خوبی رو به مردی مثل بابک القا می کنی برای کمک و در نقش سوپرمن رفتن، ولی در عین حال قوی هم هستی. آخه می دونی ما مردها عاشق این هستیم که زنها تو زندگی به ما تکیه کنن. دوست داریم که وقتی تو سربالایی زندگی خسته می شید دستتون رو بدین به ما تا ما برای بقیه راه به شما کمک کنیم. این حس قوی بودن یک مرد رو تقویت میکنه. تو ذاتا ظریف و ضیعیفی ولی در عین حال از مصایب زیادی در آومدی که آب دیده ات کرده. لوس نیستی و می تونی خودت رو نگه داری. حالا هم می تونی از این بر بیای. به خودت تلقین کن که چیزی نیست. بابک باهاته. خودت هم دیگه اون نازلی قدیم نیستی. آروم باش و تو زمام امور رو بگیر دست. مطمن باش نا پدریت هم وقتی قاطعیت و این شخصیت قرص و محکم و جدید تو رو ببینه از میدون به در میره. من بهت ایمان دارم. فقط کافیه خودت هم به خودت ایمان داشته باشی.
چشمانم را به روی هم فشردم. آیا زمانی می رسید که من بتوانم لطف این مرد را جبران کنم؟ کسی که ناجی زندگی من شد. کسی که اگر در حال حاضر آرامش و عشقی در زندگی دارم مدیون او هستم.
_مرسی. باشه.
_امیدوارم که بهتر شده باشی.
_خوبم.
_خوب خدا رو شکر. شب زنگ می زنم بهم بگو چی شد باشه؟
_باشه مرسی. ببخشید مزاحم شدم.
خندید و گفت که برایش مثل خواهرش هستم. خداحافظی کردم و در حالیکه به وضوح می دیدم که آرام تر شده ام، به آشپزخانه رفتم تا قهوه برزیم. آن هم کمی آرامم میکرد. کمی بعد بابک و امیرهوشنگ هم آمدند و با هم به خانه عمران رفتیم.
سعی می کردم آرام باشم تا بابک را حساس نکنم. اینکه از زمانی که حرکت کرده بودم به طور دایم از آیینه مرا زیر نظر داشت مثل اینکه این آخرین دیدار ماست، به حد کافی مرا عصبی کرده بود.
اخم هایش بیشتر از همیشه در هم بود. امیرهوشنگ بیچاره سعی می کرد با حرف زدن و تعریف کردن حال و هوای هر دو نفر ما را عوض کند ولی ما آن قدر به هم ریخته بودیم که اصلا حرف های امیر هوشنگ را نمی شنیدیم چه رسد به آرامش و عوض شدن حال و هوا.
با رسیدن به در خانه عمران احساس می کردم که زانوانم شروع به لرزش کرده است. تمام لحظه به لحظه آن روز عصر جلوی چشمانم آمد. با دستانی که از شدت سرما بی حس شده بود روی زانوانم ضربه زدم تا بلکه این لرزش آرام شود.
نمی دانستم چه کار باید بکنم. مامان پری همیشه می گفت در مواقع اضطراب صلوات بفرست چون آرامت می کند. تند تند شروع کردم به فرستادن صلوات. احساس خوبی نداشتم. دوست داشتم که همان جا به بابک بگویم” فرار کن بریم.” ولی دیگر نمی خواستم فرار کنم. این قضیه یک بار و برای همیشه باید تمام می شد. دیگر فرار بس بود. اگر می خواستم که بقیه عمرم را در آرامش بگذرانم باید امروز به این مسلخ گاه می رفتم. نمی دانستم عمران چه می خواهد بگوید. ولی هر چه بود حس خوبی نداشتم. چون می دانستم که عمران آدمی نیست که با یک صحبت و نهایتا یک پشت دستی یا یک کشیده چنین باختی را بپذیرد. او با این کارش عملا اعلام می کرد که من بازی را باختم و برد از بابک که همیشه احساس می کردم که دل خوشی از او ندارد خیلی برای عمران گران تمام می شد.
دستم را در دستش گرفت و امیرهوشنگ زنگ را زد. به جلو نگاه می کردم. دلم نمی خواست که ترس را در چشمانم بببیند.
_نازی؟
چانه ام را گرفت و صورتم را به سمت خودش چرخاند و وادارم کرد تا به چشمانش نگاه کنم. لبخند کج و کوله ایی زدم. چیزی که شبیه به گریه بود.
_اگر می بینی نمی تونی همین حالا برمی گردیم. بره شکایت بکنه تا جونش بالا بیاد. میگه دزدی کردی. ثابت کنه. اونقدر بره دادگاه و بیاد تا خسته بشه. به خاک سیاه می شونمش. اون قدر آدم می شناسم و پولش رو دارم که می تونم یک شبه عمران کسروی رو بخرم و بفروشم. خودش هم می دونه. اگر می بینی که راضی شدم بیای باهاش حرف بزنی اول اینکه خودت می خوای این موضوع بی دردسر حل بشه بعد هم می شناسمش می دونم از ذات کثیفش هر کاری بر میاد. نمیخوام فردا پس فردا مزاحمتی برات ایجاد کنه. می خوام یک بار برای همیشه از زندگیمون بره بیرون.
با صدایی لرزان گفتم:
_اگر نرفت بیرون چی؟
در تیکی کرد و باز شد. امیرهوشنگ به داخل رفت و به ما هم اشاره کرد، ولی بابک اشاره کرد که چند لحظه صبر کند.
با انگشت اشاره اش گونه ام را نوازش کرد. احتمال اینکه عمران ما را از آیفون ببیند زیاد بود ولی برایم مهم نبود. چیزی که آن لحظه احتیاج داشتم این بود که ذره ایی آرام شوم تا بلکه بتوانم چند کلمه ایی با عمران حرف بزنم.
_من فکر همه چیز رو کردم. به امیرهوشنگ گفته نازلی بیاد من باهاش چند کلمه خصوصی حرف دارم بعد قول مردونه می دم که دیگه کاری به کار خودش و زندگیش نداشته باشم. باشه خیالی نیست ولی من قولش رو قبول ندارم. همین رو رسمی و مکتوب می کنیم. به دایی ات گفتم بیاد به عنوان وکیل باشه. محمد و گلی و باربد هم قراره بیان. عمران نوشته بده که اگر مزاحم تو شد بتونم دمار از روزگارش در بیارم. ولی گفتم که با همه این تفاصیل اگر می بینی که نمی تونی حرف بزنی یا تحملش کنی همین حالا بر می گردیم و از راه دادگاه جلو می ریم. هیچ غلطی هم نمی تونه بکنه.
نفس عمیقی کشیدم. مرد قد بلند و محکم من فکر همه چیز را کرده بود.
_نه خوبم. بذار هر چی می خواد بگه، درددل کنه. حق داره. تموم بشه راحت بشم. باری شده روی دوشم. چند ماهه که دارم تو استرس و ترس زندگی می کنم دیگه بسه.
این بار بابک نفس عمیقی کشید و چند لحظه نگاهم کرد و بعد به امیرهوشنگ اشاره کرد و همه به داخل رفتیم. در ورودی ساختمان باز شد و عمران بیرون آمد. بابک دستم را فشرد. هر چه بیشتر به ساختمان نزدیک می شدیم من احساس خفگی بیشتری می کردم.
جلو آمد و نگاهش روی دست من و بابک که در هم گره خورده بود خیره شد. بالاخره نگاهش را به امیرهوشنگ داد و با ادب و احترامی که نظیر آن را فقط در برخورد با پدر بزرگم دیده بودم با او برخورد کرد. با حیرت نگاهش کردم. این امیر هوشنگ واقعا می دانست با هر کسی چطور باید بر خورد کند تا طرف مقابلش را مرید خودش کند.
به داخل دعوتمان کرد. نمی دانستم که خانم صدری هم خواهد بود یا نه. بدون هیچ حرفی نشستیم و یک آقا برایمان چای و شیرینی و میوه آورد. عمران و امیرهوشنگ با هم حرف می زدند ولی من و بابک به هم چسبیده بودیم و هیچ حرفی نمی زدیم.
چند لحظه بعد از رسیدن ما ابتدا دایی ام و بعد محمد و گلی و باربد هم رسیدند. آنها هم چند لحظه ای نشستند و پذیرایی شدند. عمران خیلی ریلکس و راحت بود. خیلی آرام و خوب برخورد می کرد و حتی یادش بود که باید حال گلی را جز به جز بپرسد. احساس می کردم که جایی از کار درست نیست. لنگ می زد و شاید در آن جمع من تنها کسی بودم که متوجه این لنگی شده بودم. منی که بهتر و بیشتر از همه آنها عمران را می شناختم.
نگاهی به من کرد و بعد به بابک که آن چنان به من چسبیده بود که محل تلاقی بازوهایمان عرق کرده بود. پوز خندی زد و برخاست و رو به دایی ام کرد و گفت:
_محمد شما تا من و نازی یه چند لحظه ای اختلاط پدر و دخترانه می کنیم اون چیزی که این خان مهابادی می خواد رو تنظیم کن تا خیالش راحت بشه. بالاخره دومادمونه دیگه، باید باهاش راه اومد. فردا گوشتم میره زیر دندونش.
روبه من که رنگم با دیوار پشت سرم فرقی نداشت کرد و با چشمک و خنده گفت :
_مگه نه نازی؟
او برنامه ای داشت حالا دیگر مطمن شده بودم. اخم های بابک در هم رفته بود. احساس می کردم که او هم حس خوبی ندارد.
بدون اینکه دستم را بگیرد با دستش اشاره کرد تا جلو برم.
مرا به اتاق خودش برد. جایی که از آن وحشت داشتم. می دانستم که از روی قصد و غرض آن جا را برای صحبت انتخاب کرده است.
سعی کردم تا خوددار باشم. این قائله باید تمام می شد. سعی کردم تا تمام آن صحنه هایی که آن روز عصر در این اتاق بر من رفته بود را در تاریک ترین زوایای ذهنم دفن کنم. حالا نه. حالا زمانش نبود تا آنها با این قدرت مقابلم قد علم کنند و مرا ناتوان کنند.
با دستش اشاره کرد تا بنشینم. روی مبلی که در اتاقش بود نشستم. خودش هم پشت میز تحریر بزرگش نشست. همان میز تحریری که بارها شاهد ماخذه و تنبیه های من بود.
چند لحظه هیچ حرفی نزد. فقط با نگاهش مرا دقیق زیر نظر گرفت.
_ح*ا*م*ل*ه ایی؟
با تعجب نگاهش کردم. نگاه او اما به روی شکم صاف و تخت من بود. ناگهان به یاد آوردم که بابک به او گفته بود که من ح*ا*م*ل*ه هستم و بهتر است که به فکر سیسمونی باشد.
سرم را آهسته تکان دادم.
_چند ماهته؟
نمی دانستم چه بگویم. به طور دقیق نمی دانستم که معمولا خانم های باردار از چند ماهگی شکمشان بالا می آید و از آن بدتر اصلا به خاطر نمی آوردم که بابک چه زمانی به او گفته بود که من ح*ا*م*ل*ه هستم. ولی از آن جایی که می دانستم عمران در به یاد آوردن تاریخ ها کمی ضعیف هست گفتم:
_دو ماه و نیم
دعا کردم که درست گفته باشم.
نگاهش را از روی شکمم بالا آورد و به صورتم نگاه کرد.
_بابک زود دست به کار شد. حالا حلال زاده است یا مثل ….
حرفش را قطع کرد و نیش خندی زد. برای لحظه ای نفسم رفت. منظورش من بودم. آب دهانم را بزور فرو دادم. حالا نه نازلی، حالا وقتش نبود. باید محکم می بودم.
با صدایی لرزان اما با لحنی محکم گفتم:
_حلال زاده است.
نیش خندش پر رنگ تر شد.
_خوبه می بینم که از مادرت با هوش تری.
به طرفم خم شد و از همان پشت میز گفت:
_چی کار کردی که تونستی این خان مهابادی رو تور کنی؟ چی کار کردی که از ماهی دست کشید و چشمش تو رو گرفت. چه وردی در گوشش خوندی؟ هان؟
آهسته گفتم:
_اون از ماهی دست نکشید. اون ….
حرفم را قطع کرد و با خنده گفت:
_آره داستانش رو شنیدم. قرار احمقانه اش رو با ماهی. نمی خواد تکرار مکررات کنی. تو باور کردی؟ اون طوری به تو گفته که تو باهاش راه بیای. می دونست که تا ماهی هست تو رامش نمی شی. این طوری گفت که تو خودت فکر کنی که چیزی بین اون و ماهی نیست. تو چقدر ساده ایی دختر؟ رگ و ریشه ی اون مرتیکه باشی و اون قدر ساده؟ والا حرفه. خود مادرت شیطون رو درس می داد تو چرا این قدر خامی پس بچه؟
مات و متحیر نگاهش کردم. آن چنان که حتی برای لحظه ایی نفس کشیدن هم را از یاد بردم. او چه گفت؟ “از رگ و ریشه اون مرتیکه باشی و اون قدر ساده؟” او می دانست یا فهمیده بود؟ هر چه که بود ضربه هایش را درست و دقیق زده بود. درست پشت گردنم. جایی که مرا فلج کرده بود. می دیدیم، می شنیدم، نفس می کشیدم، ولی نمی توانستم چیزی بگویم. هر دو حرفش دروغ بود. بابک مرا دوست داشت. درست بود که هرگز اعتراف نکرده بود. نه در عاشقانه هایمان و نه در هیچ زمان دیگری ولی او من را دوست داشت. او دروغ می گفت. من به بابک اطمینان داشتم. در این باره دروغ نمی گفت. در ثانی این قراری که بین او و ماهی بود. چیزی بود که محمد و گلی هم آن را تایید کرده بودند. او می خواست ذهنم را مسوم کند. نفس عمیقی کشیدم. او حتی نمی دانست که پدر واقعیم کیست. این را هم مطمئن بودم.
نگاهش دقیق صورتم را می کاوید.
_داری دروغ میگی.
خندید و شانه اش را بالا برد.
_تو این طوری فکر کن. بالاخره که خودت می فهمی که چه کلاه گشادی سرت رفته.
سیگاری آتش زد و گفت:
_حالا این ها به من هیچ ربطی نداره. من گفتم امروز بیای که من حرف های خودم رو بزنم.
پک عمیقی زد و چند لحظه حرفی نزد.
_از وقتی که سیزده چهارده سالم شد عاشقش شدم. شیطون بود و خیلی خیلی خوشگل. با هم همبازی بودیم. تو درسهاش بهش کمک می کردم. اون هم با من خیلی بهتر از بقیه پسر های دوست و آشناهامون بود. کلا مریم اخلاقی داشت که با دختر ها زیاد گرم نمی گرفت. از بس شیطون بود. تو دار، ولی شیطون و بلا. هر چی بزرگ تر می شدیم اون خوشگل تر می شد و من عاشق تر. حاضر بودم زمینی که اون روش قدم می گذاره رو بب*و*سم. تو شبیه اون شدی. ولی فقط شیبه. مریم علاوه بر خوشگلی یه جذابیتی داشت که مردها رو به طرف خودش می کشید. ولی دیگه بزرگ شده بود و رابطه اش رو با پسر های دوست آشناهامون قطع کرده بود. فقط من براش همون عمران مونده بودم. بقیه یه آقا جلوی اسمشون اومده بود.
پک دیگری به سیگارش زد و نفس گرفت. روی صندلی اش چرخید و با چشمانی که خسته بود به بیرون نگاه کرد.
_هفته ایی نبود که تو اون هفته مریم کمتر از سه چهار تا خواستگار داشته باشه. ترسیده بودم. باید دست به کار می شدم. اگر می خواستم دست دست کنم می بردنش. با مامان پری صحبت کردم. ولی مامان پری و آقا جون مخالف بودن. می گفتن که برای زندگی مشترک بچه هستیم. ولی من زیر بار نرفتم. گفتم اگر نریم خواستگاری من خودم رو می کشم.
خنده ایی تلخ کرد و گفت:
_اون سن، سن هندی بازیه. مغزم کار نمی کرد. اون بیچاره ها که دیدن این جوریه. راضی شدن. ولی چند وقتی بود که حس می کردم که رفتار مریم عوض شده. گرفته بود و چشماش اکثر اوقات گریه ایی بود. ولی هر چی ازش می پرسیدم که چی شده چیزی نمی گفت. گفتم که مریم تو دار بود. بهش جریان خواستگاری رو گفتم. بهش….
حرفش را قطع کرد. صدایش لرزان شد.
_بهش ابراز علاقه کردم. گفتم که عاشقش شدم. خیلی تعجب کرد. گفت از تو توقع نداشتم عمران. گفتم چرا؟ مگه من دل ندارم؟ گفت نه همیشه فکر می کردم که علاقه تو برادرانه است. به نظرم ناراحت می رسید ولی حرفی نزد و فقط گفت که بهش وقت بدم تا فکرهاش رو بکنه. دو هفته بعد گفت که قرار بزاریم بیرون. اون زمان مثل حالا نبود. اگر با نامزدت هم بیرون می رفتی صد تا مامور از زمین و آسمون می ریختن سر آدم. ولی من خطرش رو به جون خریدم و باهاش بیرون قرار گذاشتم. گفتم که کله ام بوی قورمه سبزی می داد. اومد ولی احساس می کردم که اون مریم، مریم همیشه نبود. مثل اینکه توی اون دو هفته عوضش کرده بودن. چیزی نگفت و فقط گفت که چقدر عاشقش هستم؟ من هم ذوق زده گفتم حاضرم جونم رو هم براش بدم. اون هم گفت که قبوله و می تونم بیام خواستگاری. بهش گفتم که مامان پری و آقا جون رو با چه بدبختی راضی کردم. گفتم که امکان اینکه مادر و پدر اون هم راضی نباشن زیاده. ولی اون گفت که مهم نیست. اگر راضی نبودن با هم فرار می کنیم. این طوری اگر می گرفتنمون هم سریع عقدمون می کردن.
دوباره پکی به سیگارش زد نگاهش را از بیرون که کاملا تاریک بود گرفت و به من نگاه کرد و بی ربط به حرف های قبلی اش گفت:
_تو آقا جون رو یادته؟
با تعجب نگاهش کردم.
_خیلی کم.
_می دونی خیلی شبیه به امیرهوشنگ بود. نه از نظر قیافه. از نظر اخلاق و منش. می دونی چرا و چطور راضی شدم که باهات حرف بزنم و دست ازت بردارم؟ به خاطر اون. همون یک ساعت اول حرف زدنمون یاد آقا جون افتادم. اون قدر مهرش به دلم نشست که نتونستم دست رد به سینه اش بزنم و گرنه …..
حرفش را قطع کرد و کمی خم شد و با نفرتی ناب و خالص گفت:
_فکر نکن عاشق چشم و ابروت بودم که می خوام ولت کنم به امون خدا. ازت متنفرم. هیچ زمانی هم دوستت نداشتم. خیالت راحت هیچ زمانی هم خیال عقد کردنت رو نداشتم. این طوری گفتم که باهام راه بیای. مگه من احمقم که عقدت کنم؟ یک بار این خریت کردم مادرت رو عقد کردم دیگه قرار نیست که اون خریت دوباره تکرار بشه و کپی برابر اصل مریم رو بگیرم. کارم رو می کردم بعد هم با شکم پر ردت می کردم دست خدا. چه حالی می داد. نازی تو نمی تونی درک کنی که این کار تا چه حد می تونست آتیشی که بیست و یک ساله تو دل منه خاموش کنه.
خندید و با نیش خندی اضافه کرد:
_ولی یکی قبل از من شکمت رو پر کرد. میگی که شرعی و حلاله. خدا داند. کی دیده؟ ما که ندیدیم.
باز هم خندید. آن چنان خشکم زده بود که حتی نفس هم نمی کشیدم. هن و هنی بریده بریده به جای نفس به درون ریه هایم فرو می رفت. از روز اول هم نمی خواست مرا عقد کند. این ها که دنیا را برایت بهشت می کنم و تو را برای ماه عسل به پاریس می برم، تمامش دروغ بود. برنامه اش چیز دیگری بود. برای لحظه ایی خدا را شکر کردم. خدا مرا از درون چاله های جهنم با دست خودش بیرون کشیده بود.
_حالا این ها رو ول کن. فقط گفتم که گفته باشم. من باختم. قبول دارم. پس دارم می افتم تو سراشیبی ولی نترس تو رو هم می کشم با خودم پایین. چطوره به نظرت؟
سیگارش را خاموش کرد و از سر جایش برخاست و آمد روی تخت که فاصله کمتری با مبل داشت، نشست.
_آره داشتم می گفتم. رفتیم خواستگاری مریم. پدر و مادرش مخالفت کردن. می گفتن سن جفتمون کمه. ولی منو مریم جلوشون ایستادیم. آخر هم با هم قرار گذاشتیم و مریم از خونه زد بیرون. اومد خونه ما. آقا جون اول قشقرقی به پا کرد. اولین و تنها کشیده ایی که ازش خوردم همون روز بود. آقا جون خیلی مقتدر بود. محیط خونه رو مثل پادگان کرده بود. ولی هیچ وقت روی هیچ کدوم از ماها دست بلند نکرده بود. همون نگاهش کافی بود. نگاه که می کرد ما خودمون رو کثیف می کردیم. ولی اون روز به من سیلی زد. گفت آبروش رو جلوی پدر مریم بردم. گفت که رابطه برادری که سالهاست بینشونه رو به خاطر یه عشق بچگانه به هم زدم. حق داشت. اون رابطه بعد از اون روز نابود شد و مقصرش فقط من بودم. یه چند روزی مریم اون جا موند. آقا جون که دید اوضاع داره خراب می شه یه آشنا پیدا کرد و ما رو بدون رضایت پدر مریم عقد کرد. حالا بماند که بعد از عقد برای شناسنامه چه دردسری داشتیم. چون عقدمون ثبت محضری نشده بود. پدر مریم حاضر نشد که بیاد رضایت بده. همین طوری نوشته داد و خلاص. نیومد. گفت که دیگه مریم هم حق نداره برگرده به اون خونه.
حرفش را قطع کرد و با بی قراری روی تخت تکان تکان خورد و دستش را میان موهایش کرد.
_بعد از عقد هر چی می خواستم بهش دست بزنم نمی گذاشت. میگفت میترسم، خجالت می کشم، بهت عادت ندارم. خلاصه ایردی نبود که نیاورده باشه. من هم اون قدر دوستش داشتم که نمی تونستم ترس و ناراحتیش رو ببینم. بهش می گفتم ….
نگاهم کرد. برای لحظه ایی دلم برایش سوخت. چشمانش را اشک شفاف کرد.
_بهش می گفتم نفسم، زندگیم، عمرم، تو تا هر وقت که بخوای من برات صبر می کنم. فکر می کردم خب عروسم بچه ساله باید هم ترس و دلهره داشته باشه…..
دوباره حرفش را قطع کرد. بریده بریده حرف می زد و این نشان از فکر خسته و ملولش داشت. برای لحظه فکر کردم که چه عشقی به مریم داشته است. نفسم، زندگیم، عمرم. بابک تا به حال عاشقانه ترین حرفش که مرا به عرش علا رساند یک جانم بود.
_اون قدر نفهم بودم که متوجه نمی شدم شکمش داره روز به روز میاد بالا. مامان پری فهمیده بود. اون بهم گفت ولی من باور نکردم. بیچاره می گفت عمران مریم ح*ا*م*ل*ه است؟ فکر کنم دوقلو باشه یا بچه درشته چون شکمش خیلی زود بزرگ شده. بیچاره نمی دونست من به مریم دست هم نزدم. اولش باور نکردم. ولی وقتی خودم دقیق نگاه کردم دیدم که بله این شکم یه شکم طبیعی نیست. همون شب باهاش بحثم شد. اول زیر بار نرفت. ولی بعد گفت که ح*ا*م*ل*ه است.
نگاهم کرد. خنده تلخی کرد.
_ میدونی چه حسی داشتم؟ مرگ. از همون روز دیگه من عمران قبل نشدم. تو فکر کردی من از اول این طوری پرخاش گر و بی شرف بودم؟ نه خیر سرکار خانم. من کسی بودم که می گفت مریم قدم رو زمین نذاره بذاره روی چشم من. من کسی بودم که مریم روی مهربونیم حساب کرده بود و پا جلو گذاشته بود. به قول خودش فکر می کرد که من اون قدر خاطرش رو می خوام که حاضرم بچه رو هم قبول کنم. اون منو به این روز انداخت. هم منو و هم تو رو.
برای لحظه ایی نگاهش رنگ دلسوزانه ایی گرفت.
_گفت که پدر بچه اون رو نخواسته و گفته برو بندازش. گفته به من ربطی نداره. گفت تصمیم داشته این کار رو بکنه با اینکه براش سخت بوده، ولی وقتی که اون روز من ازش خواستگاری کردم و گفتم که چقدر عاشقش هستم فکر کرده که اون قدر دوستش دارم که تو رو هم قبول کنم. ما واقعا بچه بودیم. پدر مادر هامون حق داشتن، و گرنه هیچ زن بالغی همچین فکری پیش خودش نمی کنه. دیوانه شدم. دیگه از اون روز اون عمران مرد. عمران عوض شد. کتکش زدم. اون قدر که اگر مامان پری از زیر دست و بالم نجاتش نداده بود تو مرده بودی. ولی عمر تو به دنیا بود. تو اومدی و مریم رفت. تموم مدت بارداریش رو پیش مامان پری گذروند. این زن نمی دونم چه اخلاقی داشت. مهر و محبتش برای همه بی دریغ بود. مخصوصا برای مریم که از بچگی دوستش داشت. شاید اوایل خیلی دعواش کرد و باهاش بدرفتاری کرد، کم محلش کرد، ولی در نهایت تنهاش نگذاشت. نه اون رو نه تو رو. ولی من نتونستم. از خونه زدم بیرون. رفتم مسافرت. نیومدم تا زمان زایمانش. اون زمان برگشتم. زمانی که می بردنش اتاق زایمان نمی دونم بهش الهام شده بود یا چیزی دیگه که دایما از مامان پری قول می گرفت که مواظب بچه باشه. رفت اتاق زایمان. اون آخرین دیدار ما بود. تو اومدی و اون رفت. وقتی برای بار اول دیدمت ازت خوشم اومد. من کلا با بچه ها میونه خوبی داشتم. ولی هر بار که می خواستم بهت نزدیک بشم یادم می اومد که تو بچه مریمی. اون وقت ازت متنفر می شدم.
نگاهم کرد و با خنده ایی بی غل و غش گفت:
_وقتی که یکم بزرگ تر شدی و چهار دست و پا راه افتادی واقعا ازت خوشم اومده بود و به طرفت کشیده شده بودم. خیلی بامزه بودی. نمی شد دوستت نداشت. ولی وقتی که دیدم روز به روز داری بیشتر شبیه به مریم می شی. من هم به مرور ازت متنفر شدم. شاید اگر تا این اندازه شبیه به مادرت نمی شدی من هم دوستت داشتم و برات واقعا پدری می کردم. ولی نه زمانی که اون قدر شبیه اش شده بودی که مثل آیینه دق هر روز جلوی چشمم بودی. نذاشتم پدر و مادر مریم تو رو ببینن. دوست داشتم عذاب بکشن. از همه متنفر شده بودم. حتی از مامان پری که اون قدر تو رو دوست داشت و هر وقت که من کتکت می زدم می گفت عمران نزن این بچه یتیمه عرش خدا می لرزه این طوری می کنی. آخه این بچه چه گ*ن*ا*هی داره.
حرفش را قطع کرد و دقیق نگاهم کرد. رنگ نگاهش عوض شد.
_راست می گفت. تو گ*ن*ا*هی نداشتی. تنها گ*ن*ا*هت این بود که شبیه به مادرت شده بودی. تنها گ*ن*ا*ه منم این بود که عاشق زنی شده بودم که به بدترین وجه ممکن به من رو دست زد.
برخاست و در اتاق را باز کرد و آقایی که از ما پذیرایی کرده بود را صدا کرد و خواست که یک چای برای خودش و یک قهوه برای من بیاورد. هنوز به یادش بود که من قهوه دوست دارم.
تا آمدن قهوه و چای دیگر حرفی نزد. کنار پنجره ایستاده بود و به تاریکی بیرون نگاه می کرد. کاملا مشخص بود که در فکر است.
چایش را با آرامش خورد. من هم کمی از قهوه ام را خوردم. احتیاج داشتم.
_وقتی که بزرگ شدی و دیدم که این همه شبیه به مادرت شدی این فکر که بتونم به جای مریم تلافی رو سرت در بیارم رشد کرد. مامان پری فهمید و وادارم کرد که بفرستمت بری. مجبوری فرستادمت. ولی خودم هم بعد از یه مدت یادم رفت که تو اصلا وجود داری. ولی وقتی که تو فرودگاه بعد از اون همه سال دیدمت شوکه شدم. انگار مریم زنده شده بود و جلوم ایستاده بود. درسته که جذابیت مریم رو نداشتی ولی باز هم مریم بودی. ولی چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که می دیدم اخلاقت تا چه حد با مریم تفاوت داره. تو دار نبودی. مهربون بودی. آروم بودی و اون شیطنت مریم رو نداشتی. خیلی رام و آروم تر بودی. اوایل خیلی سعی کردم که چشمم رو به روت ببندم. ولی نشد. اون حس انتقام اوفتاده بود تو جونم یک دقیقه هم ولم نمی کرد. می خواستم هر طور شده به مریم صدمه بزنم. دوست داشتم حالا که به قول مامان پری دستش از دنیا کوتاه است زجر بکشه….
حرفش را صدای زنگ در قطع کرد. با خوشحالی بلند شد و کمی به طرف من خم شد و گفت:
_ببینم نازی از بعد از اینکه شوهر ماهی رو تور کردی بدری خانم رو هم دیدی؟
با چشمانی از حدقه در آمده نگاهش کردم.
_خب پس ندیدیش. من گفتم حیف که این پرده آخر هم نمایش داده نشه. از درام رد میشه. احتمالا ترمیناتور میشه.
با انگشت اشاره اش گونه ام را نوازش کرد و گفت:
_گفتم که عزیزم دستت رو می کشم با خودم پایین.
به طرف در اتاق رفت. در همین لحظه صدای جیغ و داد بدری خانم تمام خانه را پر کرد. قبل از آنکه از اتاق بیرون برود گفت:
_اوه اوه چه سلیطه ایی این بدری! علی این همه سال چطوری این رو تحمل کرده. من بودم همچنان می زدم تو دهنش که صدای سگ بده!
به حرف خودش خندید و از در اتاق بیرون رفت. صدای داد و بیداد بدری خانم حالا با فحش و ناسزا همراه شده بود. علاوه بر صدای او صدای کسان دیگری هم شنیده می شد. همهمه ایی برپا شده بود، محشر کبرا. از اتاق بیرون آمدم. با اینکه می ترسیدم با او رو به رو شوم. او که حسابی از دستم ناراحت بود. ولی بالاخره که چی؟ بالاخره ما فامیل بودیم و خواه نا خواه چشممان در چشم هم می افتاد. می گذاشتم تا هر چه دلش می خواهد بگوید و عقده دلش را خالی کند. تا حدودی حق داشت. از دست دادن مردی مثل بابک به عنوان داماد کم باختی نبود.
پشتش به من بود و با بابک بحث می کرد و از الفاظ خیلی زشتی استفاده می کرد. بابک هم آن چنان از خشم برافروخته شده بود که برای لحظه ایی ترسیدم که نکند خدایی نکرده سکته کند. تا به حال ندیده بودم که آن چنان خشمگین شود. محمد و گلی در دو طرف مادرشان ایستاده بودند و سعی داشتند که او را آرام کنند.
از عمو علی خبری نبود. همیشه همین طور بود. عمو علی همیشه ضعیف بود و بدری خانم از این ضعف استفاده می کرد و به اصطلاح به او دهنه زده بود و او را فرمان بر خودش کرده بود. بابک نگاهش به من افتاد. برای لحظه ایی رنگ نگاهش تغییر کرد. مثل کسی که اگر چاره داشت می آمد و مقابل من می ایستاد تا از دست بدری خانم در امان باشم. همین تغییر بدری خانم را متوجه کرد. چرخید و با دیدن من حرفش را قطع کرد. ابتدا با تعجب نگاهم کرد. بعد نگاهش رنگ نفرت گرفت. نفرتی خالص و ناب. اگر می خواستم با آن چه که چند دقیقه قبل در هنگام صحبت هایمان در نگاه عمران دیده بودم آن را مقایسه کنم باید می گفتم که نفرت عمران در مقابل ابعاد و حجم این نگاه نفرت انگیز مثل نفرتی بچگانه بود. دهانم باز مانده بود. من شاید به ماهی بد کرده بودم ولی قطعا سزاوار چنین نفرتی هم نبودم.
آن چنان به طرفم خیز برداشت که محمد و گلی نتوانستند جلویش را بگیرند. یعنی همه آن چنان خشکشان زده بود که هیچ عکس و العملی نشان ندادند. قبل از آنکه خودم هم بتوانم واکنشی نشان بدهم، موهایم در یک دستش بود و دست دیگرش هم با آن ناخن های بلند و مانیکور کرده اش در سینه و صورت و شانه ام چنگ می انداخت. فریاد خفه ای از درد کشیدم. ولی در صدای جیغ او گم شد. موهایم مشت مشت در چنگش می آمد. می کند و چنگ می زد. از درد و ترس گیج و منگ حتی نمی توانستم از خودم دفاع کنم. یعنی آن قدر از زور بازوی او که زنی مسن و جا افتاده بود جا خورده بودم که به اصطلاح کپ کرده بودم. آن خشم جنون آسا و هجوم آدرنالین باعث شده بود که زور او چند برابر شود.
_بیشرف، آشغال……
سیل ناسزا و فحش های بسیار رکیک را به سمتم روانه کرد. محمد به طرفم دوید. بابک و گلی هم سمت دیگر او قرار گرفتند. ولی او مثل عنکبوت آن چنان در من تنیده بود که رهایی از دستش امکان پذیر نبود. چون که موهایم را در مشت گرفته بود، وقتی که او را می کشیدند تا از من دور کنند موهای من هم همراه با او کشیده می شد و آن زمان او از فرصت استفاده می کرد و ضربه می زد. برایش مهم نبود که به کجا می زند. فقط می خواست تا آن خشم فوران کرده را بیرون بریزد. گلی با گریه و جیغ انگشتانش را از موهایم جدا می کرد ولی شدنی نبود.
احساس می کردم که هر لحظه پوست سرم هم با موها جدا خواهد شد. سینه و شانه و گردنم به شدت می سوخت و لباسم پاره شده بود و شانه چپم کاملا بیرون افتاده بود. بابک سعی می کرد تا مقابل من قرار بگیرد تا از دست ضربات و چنگ های او در امان بمانم و همین خشم او را بیشتر می کرد. این حمایتی بود که روزی برای ماهی آرزویش را داشت. از زیر دست بابک و از کنار دست او به من ضربه می زد. حتی او را هم می زد و لگد می انداخت. به معنی واقعی زور او هزار برابر شده بود.
بالاخره به هزار زور و زحمت او را از من جدا کردند. گلی مقابلش ایستاده بود و هر دو دستش را باز کرده بود و محمد هم آن چنان محکم او را بغل کرده بود که مجال تکان خوردن هم نداشت.
بابک مرا بغل کرد. اشک هایم بی اراده می آمدند. نمی دانم از درد بود یا از حس بدی که پیدا کرده بودم. دایی ام و امیرهوشنگ و باربد دورم را گرفته بودند. بابک سعی داشت تا لباسم را رفع و رجوع کند و من از همان فاصله هم موهای سیاه خودم را که هنوز در میان انگشتان دست او گیر کرده و مانده بود را می دیدم. تنها کسی که خوش و بیخیال به دیوار تکیه داده بود و ما را نگاه می کرد عمران بود. مثل اینکه به یکی از تاتر های کمدی لاله زار نگاه می کند. برایش کاملا مفرح و هیجان انگیز بود.
_آره بچرخ دورش. معلوم نیست این گیس بریده چی در گوشت خوند که بچه دسته گل منو ول کردی اومدی این “….” گرفتی. این هم بالاخره مثل ……
با صدای جیغ گلی و فریاد محمد صدایش قطع شد.
گلی حالا هر دو کف دستش را در دو طرف صورت او گذاشته بود و نوازش می کرد و قربان صدقه اش می رفت.
_مامان تو رو خدا، مامان الهی من فدات بشم. مامان تو رو جون هر کی دوست داری چیزی نگو….
بابک هم به طرفش خیز برداشت. مثل اینکه او هم می خواست که مانع حرف زدن او شود. اما او گفت.
ناگفته ایی را که تمام زندگی مرا شکل داده بود. ناگفته ایی که تمام زندگی مرا به هم ریخت. دلیل آن همه نفرتی که همیشه از من داشت، آشکار شد. نفرتی که من همیشه فکر می کردم به خاطر محمد است.
_اون از اون مادر” …..” که بیست و یک سال پیش شوهرم رو ازم دزدید. این هم از تو که شوهر دخترم رو دزدیدی.
او چه گفت؟ ذهنم گیر کرده بود. مادرم شوهرش را دزدیده بود؟ و حالا من شوهر دخترش را؟ آن قدر کلمات و جمله بندی ساده و واضح بود که حتی ذهن به هم ریخته ایی مثل ذهن من هم می توانست معما را کشف کند. یعنی در حقیقت اصلا معمایی وجود نداشت. یک حرف واضح و روشن بود. مادرم شوهرش را دزدیده بود. مردی که تمام این سالها به او عمو علی می گفتم.
و خودم هم که…..
اما چرا حساب مرا از مادرم جدا نکرده بود؟ یا شاید نباید هم می کرد. چون این هم حقیقت محض بود. من هم شوهر دخترش را دزدیده بودم. شوهر خواهر خودم را. بابک دیگر حرکت نکرد. گلی دیگر اصراری به نگفتن نداشت. هیچ چیز اسلوموشنی نبود. این من بودم که از شدت حیرت آن چنان ذهنم دچار خمودگی شده بود که همه چیز را آهسته حس می کردم. به نظرم دو نفر در آن اتاق از این حرف به معنی واقعی کلمه خشکشان زد. یکی من و دیگری عمران. بقیه عکس العمل ها ترسیده بود. بقیه می دانستند. همه شان. حتی بابک. به طرفم آمد.
هر دو دستش را روی گونه هایم گذاشت. نگاهش می کردم ولی او را نمی دیدم. صدایش را نمی شنیدم. به نظر می رسید که فرکانس شنوایی من فقط به روی حرف های بدری خانم تنظیم شده بود. فقط حرف های او را می شنیدم. حرف هایی که لحظه به لحظه حقایق زندگیم را می گفت. عریان و بی پرده. زشت و کریه. هیچ چیز زیبایی نبود. اینکه مثلا من بعد از بیست و یک سال زندگی یک دفعه خانواده ام را پیدا کنم و بعد آنها مرا در آغوش بگیرند و بگویند که چقدر از پیدا کردن من خوشحال هستند.
نه خیر به هیچ وجه این صحنه ها وجود نداشت. چون چنین چیزی نبود. آنها مرا گم نکرده بودند. آنها مرا جا انداخته بودند. مرا خط زده بودند و دور انداخته بودند. حالا حق داشتند که ناراحت باشند. آشغال به درد نخوری که روزی آنها او را از جمع شان بیرون انداخته بودند سر و کله اش پیدا شده بود و مثل مادرش خرابکار و دزد از آب در آمده بود. حق داشتند که از دیدنم خوشحال نباشند. مرا نمی خواستند. آدم از برگشتن چیزی که متنفر است ذوق زده نمی شود.
_آره آقا بابک بهش بچسب. اگر یکم سرت تو خدا و پیغمبر بود می فهمیدی چه غلطی کردی. دلم خنک شد. کیف کردم. این جیگرم حال اومد. دختر دسته گل منو ول کردی به خاطر این “….. ” حروم زاده؟ حالا بخور. فکر کردی که خیلی زرنگی. نمی دونستی خدایی هم تو کاره. عقدتون باطله شازده. دو تا خواهر رو نمی شه با هم عقد کرد. عقد دومی باطله. حالا برو ببینم چه غلطی میخوای بکنی آقای زرنگ.
ناله ایی که از دهانم خارج شد رقت انگیز ترین صدایی بود که تا به حال شنیده بودم. بابک خشکش زده بود. دهانش باز مانده بود و با حیرت به بدری خانم که با پیروزی به من نگاه می کرد، نگاه کرد.
به طرفش خیز برداشت و قبل از آنکه محمد بتواند جلویش را بگیرد. دست در گلویش انداخت و فشار داد.
باربد و دایی ام به طرفم خم شده بودم و من احساس می کردم که پایین و پایین تر می روم. فریادهای امیرهوشنگ را نمی شنیدم. دیگر هیچ چیزی نمی دیدم و نمی شنیدم.
من بیهوش نشده بودم. من مرده بودم. مگر مرگ فقط به این است که آدم را کفن کنند و در گور بگذارند. این هم یک نوع مرگ است. مرگی که از صد نوع مرگ سخت هم بدتر است. گوشهایم پوف پوف صدا می داد. حالا جریان خون را به طور سریعی پشت گوشهایم و در بینی ام احساس می کردم. قل*ب*م نمی زد. یا شاید هم آن چنان محکم می زد که مثل بالهای مرغ مگس خوار دیده نمی شد. زانوانم خم شد. مثل اینکه کسی با یک چوب محکم به آنها کوبیده باشد. یکی از بازوهایم را باربد گرفت و بازوی دیگرم را دایی ام. گردنم کج و بی توان و لمس، خم شده بود. درست مثل کسی که سکته می کند. بابک را دیدم که توسط امیرهوشنگ و محمد مهار شده بود. این آخرین صحنه ایی بود که به خاطر می آوردم.
مگر یک آدم چقدر توان دارد. من در تمام عمرم لحظات نکبت بار زیادی داشتم. ولی هیچ زمانی بیهوش نشده بودم. ولی هر چیزی یک ظرفیت دارد. ظرفیت من هم همان شب تمام شد. پیمانه پر شد و سرازیر شد. بیهوش نبودم. ولی بهوش هم نبودم. آن قدر گیج و منگ بودم که خیلی راحت توسط دایی ام و باربد به ماشین برده شدم. ولی بعد از آن واقعا و برای لحظه ایی ضعف کردم و مقابل چشمانم سیاه شد. ولی فقط برای چند لحظه. چند لحظه نا آگاهی از دنیا. چند لحظه مردن. چند لحظه دور شدن از واقعیت تلخی که مرا در خودش غرق کرده بود.
باربد ماشین را روشن کرد. بابک نیامد. اشک بی اراده از گوشه چشمانم سرازیر شد. نباید هم می آمد. عقد دو خواهر. چه مسخره بود این قانون برای کسی که نادانسته عاشق می شود. من از کجا باید می دانستم که کسی که عاشق و همسر او شدم به من حرام است. چون ابتدا با خواهرم ازدواج کرده است. چون او هم نادانسته دو خواهر را با هم عقد کرده است. دو خواهر. مسخره ترین قسمت این جا بود. دو خواهر. من از کجا باید می دانستم که ماهی خواهرم است.
حرف هایی بدری خانم در ذهنم رژه می رفت.” بیست و یک سال پیش مادرت شوهرم رو ازم دزدید حالا تو شوهر دخترم رو دزدیدی. ”
دخترش. خواهر من. چرا من کسی را نداشتم که برایم این طور سینه سپر کند و بگوید که دختر من مقصر نیست. پدرم هم مرا نخواسته بود. چقدر سخت بود. درد داشتم. قل*ب*م درد می کرد. دقیقا جایی در وسط قل*ب*م. باربد با کسی تماس گرفت. نه شنیدم که چه می گوید و نه اهمیتی دادم.
ازدواج ما باطل بود. من هم مثل مادرم دزد بودم. اینها حقیقت تنها حقیقتی بود که در حال حاضر برایم مهم بود. حتی اینکه آن نامردی که سالها او را به اسم عمو علی می شناختم و از قضا پدرم بود مهم بود و نه حتی دختری که سالها هم بازی و هم رازم بود و باز هم از قضا خواهرم بود اهمیت داشت. حالا برایم تنها او مهم بود. مردی که دیوانه وار عاشقش بودم. او که به من حرام بود. کسی که دیگر شوهرم نبود. کسی که عقدمان باطل بود. من بدون بابک چه باید می کردم. من بدون او که همه هست و نیستم بود چه خاکی باید در سر می ریختم.
نمی دانم مرا به کجا بردند. اهمیتی هم ندادم. من آن قدر در هپروت بودم که فقط چشمانم باز بود. ولی چیزی را نمی دیدم. حالا حرف های محمد برایم معنا پیدا کرده بود.” مگه میشه که یک پدر از وجود بچه اش بی خبر باشه؟ زندگیه فیلم هندی که نیست.”
شاید بهتر آن بود که بگوید که مگر می شود که یک برادر هم از وجود خواهرش بی خبر باشد؟ پس چرا نگفته بود؟ چرا خودش ما را به صیغه شدن تشویق کرد؟ چرا مرا بیچاره تر از چیزی که بودم کرد؟
نگه داشتند. دایی ام مرا بغل کرد. پسش زدم. ولی اهمیتی نداد و مرا محکم تر در آغوش گرفت. او هم می دانست؟ دیگر چه کسی می دانست؟ مثل اینکه همه مردم ایران به جز خودم، ازاین موضوع خبر داشتند.
مرا روی مبلی گذاشت. کجا بود؟ خانه خودمان نبود. احمقانه بود. کدام خانه خودمان؟ اصلا کدام خودمان؟ من و چه کسی؟ من و شوهر خواهرم؟ یا من و مردی که عاشقش بودم و او را دزدیده بودم. از خواهرم، از هم خونم. از کسی که تمام این سالها گاهی از ته قل*ب*م آرزو می کردم که این کاش ماهی خواهر من بود. در تمام این سالها وقتی که آن همه محبت علی کسروی را به بچه ها می دیدم فکر می کردم که چرا من نباید پدری مثل او داشته باشم؟ ناگهان متوجه شدم که او دیگر برایم عمو علی نیست. او در عرض چند لحظه از عمو علی به علی کسروی تبدیل شد. از یک آشنا که دوستش داشتم به یک نا آشنا که از او متنفر بودم مبدل شده بود.
مانتو و کاپشن ام را در آورد و شالم را باز کرد. من آن قدر لمس و بی حال بودم که توانایی مخالفت با کارهایش را نداشتم. خودم را روی کاناپه گلوله کردم. شب باید به سپهر زنگ می زدم و اخبار خوب را به او می دادم. او منتظر زنگ من بود. فردا هم قرار بود که با بابک برای خرید لوازم عروسیمان برویم. گفته بود که دوست دارد که لباس عروسم پفکی باشد و سفید. سفید خالص. نه نباتی یا خامه ایی. گفته بود که دوست دارد که برای ماه عسل به کیش برویم. با خنده گفته بود که برای تجدید خاطره و من سرخ و سفید شده بود.
چقدر حالم بعد از برگشتمان از آبعلی خوب شده بود. چه عاشقانه هایی با هم داشتیم.
فکرم را منحرف کردم. او مال من نبود. من او را دزدیده بودم. همان طور که بیست و یک سال قبل مادرم علی کسروی را از بدری دزدیده بود.
سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. ولی مثلا به چه چیزی؟ شبانه روزی؟ ماهی و یا بابک؟ همه شان به نوعی برایم ممنوع بودم. کدام خاطره عالی و زیبایی را داشتم که بتوانم ذهنم را به روی آن متمرکز کنم؟ شاید اگر می خواستم انتخابی عاقلانه بکنم در آن لحظه حاضر بودم که به دورتی فکر بکنم ولی به بابک و ماهی نه.
پاهایی کنار کاناپه آمد و ایستاد. شلوارجین پوشیده بود. بابک نبود. او به غیر از میرآباد در جای دیگری جین نمی پوشید. چشمانم را بستم. مغزم آن قدر از کار افتاده بود که فکرم به طور دایم از جایی به جای دیگر می رفت. ای کاش می توانستم به میرآباد برگردم. ولی برای لحظه ای فکر کردم مثلا به آن جا می رفتم و چه غلطی می کردم؟ نه آن جا مال من بود و نه خاطرات خوشی که در آن جا داشتم. همه شان دزدی بود. اگر تا به حال فکر می کردم که همه آن لحظه های ناب، قرضی و عاریه ایی است. حالا دیگر می دانستم که تمامش دزدی بوده است. بابک نیامده بود.
_نازلی…نازلی جان….
خنده دار بود. من نازلی جان چه کسی بودم؟ هیچ کس تا به حال به من نگفته بود نازلی جان. شاید تعارف آمیز این جمله بیان شده بود ولی از ته قلب نه.
چشمانم را باز نکردم. دلیلی نداشت. من دیگر هیچ دلیلی برای زندگی کردن هم نداشتم. مثلا در این دنیا می ماندم که چه غلطی بکنم؟ کسی چشم به راهم بود؟ یا کسی بود که آن قدر به من علاقه داشته باشد که بخواهد از دوری من دق کند؟ من فقط داشتم اکسیژن را حرام می کردم.
نمی دانم چقدر گذشته بود. خانه هر کسی که بودم در سکوت محض بود. بابک نیامده بود. دوباره این فکر بی اراده در ذهنم آمد. با آن که می دانستم که درست نیست ولی نمی توانستم از آن جلو گیری کنم. صدای زنگ در آمد. باز هم چشمانم را باز نکردم. شاید بابک آمده بود. شاید هم نه. صدای صحبت کردن آهسته دو نفر با هم شنیده شد و کسی کنارم نشست.
_نازلی…..
چشمانم را باز کردم. مثل همیشه، همان چشمان مهربانش که مرا آرام می کرد. ولی دیگر از آرامش خبری نبود. لبخند همیشگی اش را نداشت، ولی آرامش همیشگی اش را با خودش آورده بود. دستم را گرفت. او را پس نزدم. سعی می کرد که نگاهش به گردن و سینه ام نیوفتد. هنوز هم می سوخت ولی سوزش دلم آن قدر زیاد بود که هر درد دیگری را تحت الشعاع قرار داده بود.
_با هم حرف بزنیم؟
فقط نگاهش کردم. چه بگویم؟ از کدامشان بگویم؟
چند لحظه نگاهم کرد.
_دوست داری بیای بریم تو اتاق دراز بکشی بعد هر وقت که دوست داشتی با هم حرف بزنیم؟
باز هم حرفی نزدم. لبخندی نصف و نیمه زد و دست انداخت و مرا از روی کاناپه کند.
_تو اتاق راحت تریم.
افتان و خیزان مرا به اتاق خوابی که نا آشنا بود برد. مرا روی تخت خواباند. یک تخت دو نفره فلزی. قدیمی ولی زیبا. برای چند لحظه از اتاق بیرون رفت و با بتادین و گاز برگشت و قسمت بالای سینه ام و گردن و شانه ام و حتی صورتم را بتادین زد. می سوخت ولی من حتی اخم هم نکردم. این دردهای جسمانی وسیله ایی عالی بودند برای گریز از درد های روحی، و من سالها بود که با این دردهای مازوخیستی گاهی این بلا را سر خودم می آوردم. اخم کرده بود و با دقت زخم هایم را ضد عفونی می کرد. بعضی هایشان آن چنان می سوختند که احساس می کردم که گاز را به طور مستقیم به روی گوشت تنم می کشد. گوشت بدون پوست. گوشت لخم.
بعضی هایشان که وخیم تر بودند را بست و بقیه را به حال خود رها کرد. سرم به شدت درد می کرد. پوست سرم می سوخت و گز گز می کرد. آمد و کنارم نشست. چیزی در حدود نیم ساعت یا شاید هم بیشتر فقط کنارم نشسته بود. حرفی نمی زد و کاری نمی کرد. من به سقف نگاه می کردم و او به من. گوشی اش زنگ خورد. برداشت و از در اتاق بیرون رفت. دوباره سکوت و تنهایی. بابک نیامده بود. دوباره فکرم را منحرف کردم. در اتاق باز شد و او دوباره برگشت. آمد و کنارم روی تخت نشست.
_نمی خوای حرف بزنی؟ من صبورم. خودت که می دونی.
نگاهش کردم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد اخم کرد.
_حالت صورتت مثل کسایی شده که ….
حرفش را قطع کرد. دستم را گرفت.
_من حرف بزنم؟
صورتم را به سمت مخالفش برگرداندم. این یعنی که” دوست ندارم که حتی تو هم حرف بزنی. ” در حال حاضر تنها چیزی که واقعا دوست داشتم دیدن دوباره بابک و بعد هم یک وان داغ بود. شاید من هم راحت می شدم. دیگر این ایده اصلا و ابدا ترسناک نبود. دیگر چیزی برای ادامه زندگی نداشتم. حتی زمانی که هند را پیدا کردم گاهی به این کار فکر می کردم ولی بعد منصرف می شدم. مثل اینکه هنوز به ته خط نرسیده بودم ولی امشب من از ته خط گذشتم. امشب من از ته جهنم هم گذشتم و حالا این ایده به نظرم عالی و بی عیب و نقص و آرامش بخش می آمد.
دوباره گوشی اش زنگ خورد. این مرتبه در اتاق برداشت و با پرخاش و لحنی که هرگز از او ندیده بودم گفت:
_کدوم گوری هستی تو؟
_……
_کلانتری؟….
نگاهی به من کرد و برخاست و به طرف در اتاق رفت و باربد را صدا کرد.
چند لحظه با هم آهسته پچ پچ کردند و باربد در را بست و رفت و بعد از چند لحظه صدای در خانه هم شنیده شد که بر هم خورد. برخاست و از کیفش که با خود به اتاق آورده بود یک سرنگ بیرون آورد. کنارم نشست.
_نازلی… بذار یه آرام بخش بهت بزنم. باشه دختر خوب؟ این طوری از پا در میای. به من اعتماد کن.
اعتراض نکردم و او آرام بخش را تزریق کرد و من فکر کردم که چه می شد اگر او کمی دوز دارو را بیشتر می کرد. یک مرگ ترو تمیز و بی درد سر. دقایقی بعد خواب مرا درخودش فرو برد.
فصل بیست و ششم
چشمانم را باز کردم. دستم در دست کسی بود و کسی کنارم خوابیده بود. گردنم خشک شده بود و دهانم به شدت تلخ و بد مزه شده بود. پوست سرم حالا می سوخت و مثل این بود که زخم شده است. سعی کردم تا چشمانم را باز نگه دارم ولی شدنی نبود. مثل اینکه بی اراده بسته می شدند. می خواستم بچرخم و کسی که کنارم بود را ببینم ولی نمی توانستم. بابک آمده بود؟ دوباره چشمانم بسته شد. هیچ خوابی شب قبل ندیده بودم. مثل یک تکه سنگ افتاده بودم. هنوز ذهنم آن چنان خمود و منجمد بود که نمی توانستم به راحتی تمرکز کنم. با هزار جان کندن چرخیدم و کنار دستم را نگاه کردم. گلی بود که کنار دستم خوابیده بود و دستم را در دست خودش گرفته بود. بابک نیامده بود. دوباره همین فکر، و دوباره همان پس زدنهای من از مغزم.
آهسته دستم را از دستش بیرون کشیدم. برخاستم. سرم گیج رفت. دستم را به لبه فلزی تخت گرفتم. از بیرون هیچ صدایی نمی آمد. نگاهی به ساعت کردم. ساعت دوازده بود. گیج و منگ دوباره به ساعت نگاه کردم. دوازده چه روزی؟ فردای آن شب یا خیلی جلوتر؟ آن قدر منگ بودم که زمان و مکان را گم کرده بودم. چند لحظه روی تخت نشستم. با چشم به دنبال سرویس بهداشتی گشتم. دری را که فکر می کردم سرویس بهداشتی است، باز کردم. یک حمام و دستشویی بزرگ و مجلل بود. روبه روی آیینه ایستادم. صورتم چند خراش داشت ولی خراش عمده که کاملا پوست را کنده بود و گوشت مشخص بود در گردن و سینه ام بود. کمی صورتم را این طرف و آن طرف کردم. نا خود اگاه شعر آدمیت فریدون مشیری را به یادم آمد.” آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود.”
روی صندلی توالت نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. هنوز هم از بیرون سر و صدا نمی آمد. بابک نیامده بود. تیغ ژیلتی که کنار آیینه همراه با مسواک و چند خورده ریز دیگر در یک لیوان قشنگ سرامیکی گذاشته شده بود، بد جور چشمک می زد. برخلاف همیشه فکرم را منحرف نکردم. دیگر می خواستم. دیگر زمانش بود. برخاستم. چند لحظه ایی جلوی آیینه دست دست کردم. مثل اینکه هنوز هم کمی شارژ اضطراری باقی مانده بود. بابک نیامده بود. با این فکر ته مانده شارژ تمام شد و آلارم داد. بوق بوقش تمام وجودم را گرفت. تیغ را برداشتم و به درون وان خالی رفتم.
آستین پولیورم را بالا زدم و بدون آنکه لباس هایم را در بیاورم آب داغ را باز کردم و دستم را به زیر آن گرفتم. آب داغ پوستم را سوزاند. سوزشی موذی و چندش آور. چند ثاینه بعد آن چنان آب داغ شده بود که پوست مچ دستم به شدت قرمز شده بود و حسش را از دست داده بود. اصلا نمی دانستم که دقیقا کجا را باید ببرم. دعا کردم که تیغ را روی جای درستی گذاشته باشم. به هیچ وجه دوست نداشتم که زجر کش شوم. یک زندگی نکبتی داشتم که برای تاوان تمام آدمیان روی کره زمین کافی بود. حالا حداقل سزاوار یک مرگ راحت بودم. خدا این را به من بدهکار بود. باید بدهی اش را صاف می کرد.
تیغ را کشیدم. سوزش مختصری را حس کردم و خون بیرون زد. خدا را شکر درست زده بودم. چشمانم را بستم و دستم را در وان گذاشتم. از کثیف کاری بدم می آمد. دوست نداشتم که جنازه ام را در میان کلی خون پیدا کنند. راه آب را قبلا برداشته بودم و حالا خون به آرامی و حتی خیلی زیبا و شاعرانه از مچم بیرون می زد و حرکت می کرد و به سمت وان سفید راه باز می کرد و در راه آب ناپدید می شد. سرم را به لبه وان تکیه دادم. ضربه ایی به در خورد. تقریبا از جا پریدم. ولی حرفی نزدم و دوباره چشمانم را بستم. در را قفل کرده بودم. حالا شدت ضربه ها محکم تر شده بود. سر و صدا و همهمه از بیرون شدت گرفته بود.
_محمد این کلید کوفتی و بیار. محمد …..
صدای بم و محکم خودش بود که باعث شد دوباره چشمانم گشوده شود. او برگشته بود. فریاد می زد و با چیزی به در ضربه می زد. ضربه هایی محکم مثل همان هایی که پلیس ها در فیلم برای باز شدن در به آن می زنند. او برگشته بود. چشمانم را بستم. حالا شدت ضربه ها بیشتر شده بود. ولی برایم بی اهمیت بود. او برگشته بود. ولی چه برگشتی؟ من دیگر نمی توانستم او را داشته باشم. من دزدی بودم که حالا که دستگیر شده بود، باید مال را به صاحبش بر می گرداند. او مال من نبود. چشم داشتن به مال کسی ظاهرا در من و مادر عزیزم ژنتیکی و ارثی بود.
به نظر می رسید که حالا دو نفر با هم به در ضربه می زنند.
_نازی… نازنین جان… عزیز دلم تو رو خدا در باز کن.
این انصاف نبود. این اصلا انصاف نبود. جناب بابک پژمان مهابادی، چرا حالا؟ چرا حالا که مال من نیستی به من می گویی “نازنین جان عزیز دلم. ” نوشدارو بعد از مرگ سهراب به چه درد من می خورد؟ حالا من به چه دلخوش باشم؟ چرا حالا که بریده ام به من عزیز دل می گویی؟ چرا حالا که باید تو را دو دستی به خواهرم تقدیم کنم عزیز دلت شدم؟
سرم را از لبه وان برداشتم و در وان گلوله شدم و پشت به در کردم و در خودم فرو رفتم. کم کم ضعف به سراغم آمده بود. حرف های سپهر را به خاطر آوردم حتی اگر بابک هم مرا دوست نداشته باشد باز هم من عاشقی کرده ام. راست گفت. من عاشقی کرده بودم. ولی چه عاشقی کردنی. عشق ممنوعه هم مگر لذتی دارد؟ جوابم آری بود. برای من لذت بخش بود. این عشق ممنوعه برای من لذت بخش ترین و بهترین اتفاق تمام عمرم بود.
در شکسته شد. تکان نخوردم تا حتی ببینم که چه کسی این چنین سوپرمن وار در را شکانده است. حالا صدای گریه گلی هم شنیده می شد. ای کاش کمی دیگر هم زمان ببرد. من دیگر نمی خواستم زنده بمانم. واقعا چه سودی به حال دنیا داشت اگر من زنده می ماندم؟ به قول قیصر” سه بار که آفتاب لب اون دیفال بیاد و بره همه یادشون میره که من کی بودم و واسه چی مردم.” دستی زیر گردنم نشست و دست دیگری زیر زانوانم را گرفت و مرا از وان بیرون کشید.
_یا خدا… یا حضرت عباس….
چه کسی بود. دایی ام یا سپهر؟ هوشیاریم کمی کاهش پیدا کرده بود.
_نازنین …..نازی جان….
بوی عطرش در بینی ام پیچید. عطری که همیشه عاشقش بودم. بوی آدامس نعنایی همیشگی اش در صورتم دمیده شد. چشمانم را باز کردم. با دیدن چشمان بازم نفس راحتی کشید.
_یا خدا.
یا خدایی که گفت از ته دلش بود.
دستش را به روی مچم گذاشت تا از خونریزی بیشتر جلو گیری کند. سرم را به سینه اش فشرد.
_چرا می خواستی بدبختم کنی؟
چشمانم را بستم و صورتم را در پیراهنش فرو کردم. شاید این آخرین بار بود که می توانستم عطر تنش را ببویم. سپهر دستور داد که مرا روی تخت بخواباند و به یک نفر دیگر گفت که مانتویم را روی شانه ام بیاندازد. تا بیمارستان بهوش بودم. خسته و بی حس و حال، ولی بهوش. در بیمارستان زمانی که دکتر ها کارشان را شروع کردند من هم از هوش رفتم. لذت بخش ترین ساعاتی که در طی بیست و چهار ساعت اخیر گذرانده بودم.
************
باصدای بحث کردن آهسته دو نفر یا شاید چند نفر از خواب بیدار شدم. سرم سنگین بود. و بدتر از آن مچ دستم بود. زنده بودم. عزرایل هم مرا جواب کرده بود. مچم را بالا آوردم. باند پیچی شده بود. ظاهرا با چند بخیه مرا دوباره به این زندگی نکبت بار سنجاق کرده بودند. چشمانم می سوخت. هنوز گیج و منگ بودم ولی در این که در خانه خودمان بودم تردیدی نداشتم. تخت خودمان بود. غلت زدم و بالش او را بغل کردم. بوی عطر او را می داد. ریه هایم را پر کردم. صدای جر وبحث حالا کمی بلند تر شده بود.
برخاستم. چند لحظه نشستم و بعد از روی تخت بلند شدم. پاپوش های عروسکی ام که عاشقشان بودم هنوز کنار تخت روی زمین بود. کمی آن طرف تر آن لباس خواب توری فوق العاده ایی که آخرین شب پوشیده بودم و او با چنان حالتی در چشمانش به هم نگاه کرده بود که به من فهمانده بود که تا چه اندازه برایش خواستنی هستم، هنوز روی دسته صندلی میز آرایشم بود. به سرویس بهداشتی رفتم. نگاهی به صورت خودم در آیینه کردم. پای چشمانم کمی کبود شده بود و رنگم به شدت پریده بود. شیر آب را باز کردم. اما هنوز صورتم را نشسته بودم که در سرویس بهداشتی باز شد و او سراسیمه در چهارچوب نمایان شد.
نگاهش کردم. دستم همان طور به صورت مشت کرده زیر شیر آب باز مانده بود و نگاه و چشمانم خیره به او. پشت سر او سپهر و پشت سر سپهر هم محمد ایستاده بود. بی توجه به آنها به داخل دستشویی آمد و در را بست و به طرفم آمد. دستم را از زیر شیر آب بیرون کشیدم و نا خوداگاه کمی از او فاصله گرفتم. متوجه شد و چهره اش حیرت زده شد. ولی عقب نرفت و یا توقف نکرد. به طرفم آمد. هر دو دستش را دور کمر حلقه کرد و صورتم را ب*و*سه باران کرد.
بدون هیچ حرفی خودم را کنار کشیدم. دستش را که درون موهایم کرده بود، بیرون کشید و نامم را صدا کرد.
چشمانم را بستم تا او را نبینم و خودم را به دیوار چسباندم. ضربه ایی به در خورد و سپهر در را باز کرد و داخل شد. با حیرت نگاهی به من که کنار روشویی خودم را به دیوار چسبانده بودم کرد. اشاره ایی به او کرد. ولی او توجهی نکرد. به سمتم آمد ولی سپهر در میان راه متوقفش کرد و با خشونت گفت:
_برو بیرون یه دقیقه. می خوای بکشییش؟ چقدر همتون خود خواهید
نگاهش دوباره گنگ و نامفهوم شده بود. با ناراحتی از در بیرون زد. آخرین رمق و توانم تمام شد و همان جا کنار روشویی و وان روی زمین ولو شدم. دستم را گرفت و از توالت بیرون برد. گلی را صدا کرد و اشاره کرد تا لباس هایم را عوض کند.
گلی با نگرانی نگاهم کرد. ولی چیزی نگفت. در تمام لحظه به لحظه ایی که دانه به دانه لباس هایم را عوض می کرد. هیچ چیزی نگفت. فقط اشک ریخت. دوست داشتم که مثل آن زمانها، زمانی که هنوز خواهرم نشده بود. بغلش کنم و هم من او را آرام کنم و هم او مرا. ولی نمی توانستم. مرا روی تخت نشاند.
_تو رو جون گلی یه چیزی بگو. دارم دق میکنم.
روزه سکوتی که بی اختیار گرفتارش شده بودم. مرا ناتوان از صحبت کرده بود. فقط نگاهش کردم. دستم را در دست خودش گرفت و نرم نوازش کرد. سپهر به اتاق برگشت و به گلی اشاره کرد که بیرون برود.
کنارم روی تخت نشست. نگاهی به ساعت کردم. مگر نباید حالا دانشگاه می بود؟ یا مطب؟ او هم از زندگیش افتاده بود. دست سالمم را در دست خودش گرفت.
_روزه سکوت گرفتی؟
نگاهش کردم.
_تمام مدت فکر می کردم که این کار رو می کنی. تمام شب مواظبت بودم. فقط برای چند لحظه ازت غافل شدم.
حرفش را قطع کرد و چند لحظه نگاهم کرد.
_نازلی نمی خوای حرف بزنی؟ این طوری مجبورم بستریت کنم. یه چیزی بگو. هر چیزی فرق نمی کنه. حتی فحش و ناسزا.
دوباره من سکوت کردم و او نگاههایی خیره و دکترانه.
_می دونی چند نفر آدم اون بیرون نگرانت هستن؟ می دونستی بابک مرد و زنده شد؟ یک راست از کلانتری اومد خونه داییت که تو رو تو اون حال دید. می دونی برای چی کلانتری بود؟ چون کم مونده بود که اون خانم رو بکشه. بابک که همیشه به خودش مسلطه به خاطر تو کم مونده بود که خودش رو تو هچل بندازه. می بینی. برای اینکه که می گم همه نگرانت هستن. این … حرفش را قطع کرد و بعد ادامه داد.
_این خواهرت خودش رو کشت. دلم براش سوخت. یک بند گریه کرده. تمام دیشب رو بالای سرت تا صبح بیدار موند. می دونی که با این وضع جسمی و روحی که خودش داره چقدر سخته؟ برادرت از اون داغون تره. یکم با این دید به قضیه نگاه کن. به اینکه برادر و خواهرت چقدر دوستت دارن. به جایی اینکه حالا طرف مادرشون باشن اومدن پیش تو.
آهی کشید، برخاست و در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
_یه چیزی بگو. گریه کن.
دلم می خواست بگویم دوست داشتم که آنها هنوز هم برایم محمد و گلی بودند و هنوز هم پدری مجهول الهویه داشتم ولی آن زندگی نسبتا آرام سابق ادامه داشت و من او را داشتم.
دوباره آمد و کنارم نشست.
_دوست داری پدرت رو ببینی؟ می خواد تو رو ببینه. شاید چیزی بگه که یکم آرومت کنه. بذار اون هم حرفش رو بزنه.
اخم هایم در هم رفت. حرفش را بزند؟ چه بگوید؟ اینکه او و مادرم چطور به زندگی این همه آدم گند زده بودند؟ من بدری خانم را سرزنش نمی کردم. او حق داشت. من از او شاکی بودم. او که نامش پدر بود و تمام این سالها مرا زیر دست عمران دیده بود و ناپدری کرده بود. بدری خانم هم یک زن مثل بقیه زنها بود. او بود که پای کاری که کرده بود نایستاده بود. او بود که ناجوانمردانه مرا زیر دست عمران رها کرده بود تا جان بکنم. حالا چه می خواست بگوید؟ اصلا چه داشت که بگوید؟
_هان چی میگی؟ می ذاری بیاد حرفش رو بزنه؟
با صدایی دو رگه و خش دار گفتم:
_ ازش متنفرم.
لبخند زد.
_کار خوبی می کنی. ولی بذار حرفش رو بزنه.
سرم را به نشانه نفی تکان دادم. مچم می سوخت. بی اراده ناله ی آرامی کردم.
_می خوای بگم بابک بیاد؟
_نه
سعی کردم که یک نه قاطع باشد.
با حیرت نگاهم کرد. کمی چشمانش را تنگ کرد و گفت:
_برای چی؟
نگاهم را دزدیدم.
_نازلی برای چی تو دستشویی از بابک فرارکردی؟ نکنه خزعبلات اون زن رو باور کردی؟
وادارم کرد که نگاهش کنم. اخم کرده بود. کاری که او هیچ وقت نمی کرد. سپهر همیشه خنده رو بود. برعکس او. متوجه شدم که دیگر حتی در ذهنم هم نامش را تکرار نمی کنم. برایم او شده بود.
_نازلی آخه دختر خوب چه کار میکنی با خودت؟ فکر کردی که عقدتون باطله؟
فقط نگاهش کردم.
_برای چی باید عقدتون باطل بشه؟ اون از روی غرض و نادونی یه حرفی زده. بابک ماه نوش خانم رو طلاق داده بعد تو رو عقد کرده. شاید صیغه تون باطل بوده باشه چون اون زمان هنوز ماه نوش خانم در عقد بابک بود و بابک نمی تونست تو رو هم زمان با اون صیغه کنه. ولی عقدتون مشکلی نداره.
_کی این رو گفته؟
_می خوای همین حالا زنگ بزنم به یه دفتر مرجع تقلید خودت بپرسی؟ بعضی ها شون تلفنی جواب می دن؟ دایی ات هم که هست. بالاخره وکیله مطمئن باش که تمام این قوانین رو بهتر از هر کسی می دونه.
از جا برخاست و دایی ام را صدا کرد.
_محمد جان برای نازلی توضیح بدید که چطوریه که عقدش با بابک باطل نیست. یکم دچار سوتفاهم شده.
او را دیدم که از کنار هیکل دایی ام به اتاق سرک کشید. دایی ام داخل شد و در را بست. کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت.
_اون یه چیزی گفت، دلیلی نداره که هرچی گفته درست باشه. فقط صیغه شما باطله. چون اون زمان بابک دو خواهر را هم زمان در عقد خودش داشته، ولی عقد داییم تون باطل نیست. صیغه تون باطله ولی باز هم شما به هم حرام نمی شید چون فعل حرامی که مرتکب شدید از روی نادانی و نااگاهی بوده. بعد هم شما زمانی عقد کردید که بابک ماهی رو طلاق داده بوده. این زنیکه یه چیزی گفته که تو آتیش بگیری. چرا باورت شده آخه عزیز دل من. خوب معلومه که زنک هر چی میگه مغرضانه است. تو باید باور کنی؟
_بابک باور کرده بود.
پشت دستم را نوازش کرد.
_بابک هم نمی دونسته. اون رو هم خودم توجیه کردم.
نگاهش کردم و با تردید پرسیدم:
_شما می دونستی که اون پدرمه؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد.
_نه جونم من نمی دونستم. مریم هیچ وقت نشون نمی داد که با علی کسروی سرو سری داره. اون زمان علی کسروی خیلی از مریم بزرگ تر بود. محمد و گلی رو داشت و ماهی هم تو راه بود.
آهی کشید.
_چی بگم والا. من اون موقع خودم سیزده چهارده سالم بود. زیاد تو این خط ها نبودم که بخوام رو رفتار کسی دقیق بشم. شاید هم چیزی بوده. مریم تو دار بود و من هم اون زمان بچه تر از این بودم که متوجه این جور روابط یا نگاهی و حرکتی، چیزی بشم.
_بابک می دونست؟
چند لحظه سکوت کرد و به سپهر نگاه کرد.
_آره می دونست. ولی احتمالا اون هم به تازگی فهمیده بود. از خودش بپرس نازی.
_دیگه کی می دونست؟
_برادرت و خواهرت.
_امیرهوشنگ؟
_نه. اون هم نمی دونست. بیچاره خیلی ناراحت بود. می گفت من اصرار کردم که صیغه بشن.
پوفی کرد و گفت:
_یه دیونه یه سنگ می ندازه تو چاه که صد تا عاقل نمیتونن درش بیارن.
امید بود یا چیزی دیگر که برای لحظه ایی کوتاه در دلم روشن شد. او هنوز شوهرم بود. شوهر من تنها. هنوز هم محرم ترین آدم به من بود. دلم تا حدودی آرام شد. ولی وقتی که خوب فکر کردم دیدم که در باطن قضیه فرقی ندارد. باز هم حس یک دزد را داشتم. حرفی که بدری خانم به من زده بود تا اعماق وجودم نفوذ کرده بود. مخصوصا که او مرا با مادرم مقایسه کرده و برابر دانسته بود. همین بود که مرا به هم ریخته بود. چون می دیدم که حرفش درست است.
با صدایی نالان گفتم:
_اون به من گفت شوهر دخترش رو دزدیدم. گفت که مثل مامانم هستم.
دایی ام عصبی ناسزایی زیر لب حواله احتمالا بدری خانم داد. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که سپهر اشاره ایی کرد و گفت:
_مرسی محمد جان شما می تونی بری.
بعد رو به من کرد و با لحنی جدی پرسید:
_یه سوال بپرسم؟ الان کدوم برات مهم تر هستن؟ بابک یا خواهرت؟
خواهرم؟ ماهی یا بابک؟ او را از اعماق وجودم می خواستم. اگراو نبود من هم نبودم. فقط فکر نبود او مرا به مرز جنون رساند و کاری را کردم که در تمام این سالها با آن همه انگیزه انجام نداده بودم. بدون ماهی می توانستم زندگی کنم ولی بدون او نه.
آهسته گفتم:
_بابک
لبخند زد و گفت:
_می دونی که اوضاع روحیت در نقطه زرده؟ من معمولا در چنین مواقعی بستری می کنم ولی خوب در مورد تو فرق میکنه میتونم هر زمان که بخوام ببینمت و باهات حرف بزنم پس نیازی به بستری کردن نیست. ولی …
حرفش را قطع کرد. نگاهم کرد و مدت طولانی سکوت کرد. مثل اینکه چیزی را که می خواست بگوید در دهان و ذهنش سبک و سنگین می کرد.
_بابک باید بره قطر. شما می مونی. هر جا که راحت تری. این جا یا خونه دایی ات. نمی تونی بری میر آباد چون من نمی تونم ببینمت و برای برنامه ایی که دارم باید هر روز ببینمت. میری دیدن پدرت. بذار اون حرفش رو بزنه. تو هم حرفت رو بزن. حتی اگر می خوای تف کنی تو صورتش، مهم نیست. مهم اینکه تو دلت نگه نداری و بریزی بیرون. شاید فکر کنی که چرا بابک باید بره قطر. خودم می فرستمش بره. میتونه هر جایی بره. هر جا به غیر از جایی که تو هستی. می خوام از هم دور باشید. باید بینتون فاصله بیفته. برای درمانت لازمه.
_به خودش گفتین؟
_نه هنوز.
او را صدا کرد.
وارد شد. در را بست و همان جا کنار در به دیوار تکیه داد. نگاهی طولانی به من کرد. ولی من نگاهش نکردم. سرم را پایین انداختم. اما می توانستم سنگینی نگاهش را حس کنم.
_شما میری قطر. یا هر جا که دوست داری و بهت ویزا می دن. حداقل دو سه هفته نباید همدیگه رو ببینید.
زیر چشمی نگاهش کردم. با حیرت به سپهر نگاه کرد و بعد پوزخند غلیظی زد و دستش را به نشانه “برو بابا” به طرفش تکان داد.
_بابک من کاملا جدی ام. نباید نازلی رو ببینی.
حالا دهانش باز مانده بود.
_برای چی اون وقت؟
_برای اینکه من میگم.
_تو برای خودت میگی
نزدیکش رفت و دستش را سر شانه او گذاشت.
_می خوای خوب بشه یا نه؟ داره از دست میره. بفهم. این باید الان بستری بشه. بذار بابک من کار خودم رو بکنم. این کار به نفع هر دو تا تونه. برای یک خود شناسی و عشق بیشتر لازمه. به من اعتماد کن.
اخم هایش کاملا در هم رفت.
_خودش چی میگه؟
بعد قبل از آنکه سپهر حرفی بزند آمد و کنارم نشست.
_چی میگی نازی؟
او واقعا فکر می کرد که من می توانم تصمیم بگیرم؟ منی که در کمتر از بیست و چهار ساعت قبل خودم را کشته بودم. با این فکر متزلزل من اصلا نمی دانستم که تا فردا زنده خواهم ماند یا نه که بخواهم تصمیم هم بگیرم.
نگاهش کردم. چشمانش حالا امیدوار بود. دوست داشتم که زندگیمان به روال قبل بر می گشت. همان آرامش و همان عشقی که بینمان بود. یا حداقل من فکر می کردم که بود. ولی با وضع روحی وخیم من و با وجود آنکه می دانستم که عقدمان باطل نیست ولی هنوز به علت حرف بدری خانم کمی حتی در مورد فکر کردن درباره او هم اکراه داشتم. فکر می کردم که شاید این فکر ماهی هم هست. او که مرا از یاد برده بود. حتما او هم فکر می کرد که من بابک را دزدیده ام. شاید واقعا این دوری لازم بود.
_نمی دونم
چشمانش سرد شد. چند ثانیه نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم. دستم را گرفت. بی اختیار دستم را از دستش خارج کردم. آهی کشید و گفت:
_بمون همین جا، من می رم.
برخاست و چمدانش را از کمد بیرون کشید و شروع کرد به جمع کردن وسایلش. هر تکه از وسایلش را که بر می داشت مثل این بود که یک تکه از قلب مرا در چمدان می گذاشت و با خودش می برد. سپهر دست به سینه ایستاده بود و هر دو نفر ما را تحت نظر گرفته بود.
_یک جایی برو که بهت دسترسی داشته باشم. باید روزی حداقل نیم ساعت با تو هم حرف بزنم.
چرخید و نگاهش کرد و پوزخندی زد و با لحنی مسخره آمیزی گفت:
_چه کاریه؟ می خوای بیام خونه تو بمونم؟ محض اطلاعت مریض ایشونه نه بنده.
سپهر هم پوزخنداش را جواب داد و گفت:
_تو بیشتر احتیاج به شتشوی مغزی داری. در دست رس باش. دارم جدی می گم
چمدانش را برداشت و با لحنی عصبی گفت:
_اجازه خداحافظی بهمون می دی یا نه؟
_خداحافظی کن برو.
با حیرت به سپهر نگاه کرد. اما سپهر خیلی جدی گفت:
_هستم خدمتتون خداحافظی ات رو بکن.
او فهمیده بود که من دوست نداشتم که بابک حتی برای لحظه ایی مرا لمس کند. هنوز حس خوبی نداشتم. نگاهی تشکر آمیز به او کردم. بابک این نگاه را دید. چمدانش را برداشت و به طرفم آمد و گفت:
_کلید ماشینم رو می ذارم برات اگر خواستی. من احتیاجی ندارم. با احتیاط برون.
برخاستم و مقابلش ایستادم.
_مرسی.
صدایم زمزمه ایی ضعیف بود. چند لحظه دست دست کرد.
_پانسمان دستت رو باید عوض کنی یادت نره.
به جای من سپهر جواب داد.
_خودم براش عوض می کنم.
به کنار بابک آمد.
_هیچ تماسی باهاش نداشته باش. بذار این پروسه تموم بشه. هر زمان که موقع اش شد خودم بهت خبر می دم که برگردی. باشه؟
سرش را نا محسوس تکان داد. دوست داشتم که نرود. ولی باید می رفت. ناامیدانه فکر می کردم چه می شد که اگر همین حالا می گفت که دوستم دارد و عاشقم است. اگر می گفت من هم هر چیزی را فراموش می کردم. دیگر ماهی یا حتی حرف بدری خانم نصف بیشتر سنگینی اش از روی شانه هایم برداشته می شد. اگر فقط این را می گفت. من دیگر آرام می شدم. من دیگر به هیچ کس احتیاج نداشتم اگر او این کلمه جادویی را می گفت. ولی نگفت. فقط نگاهم کرد. شاید نگاهش همین حرف را داشت. ولی بابک جان، عزیز دلم، من کر و کور هستم. باید در گوشم زمزمه کنی که دوستم داری. آن زمان است که این زمزمه به فریادی مبدل می شود و در اعماق قل*ب*م نفوذ می کند و مرا خوشبخت می کند.
سرم را پایین انداختم تا حسرت را در چشمانم نبیند. او نمی گفت. او مغرور تر از این ها بود که عشقش را ابراز کند. همین که ته قل*ب*م اطمینان پیدا کرده بودم که مال من است و عقدمان باطل نیست دلم تا حدودی آرام شده بود. سخت بود. دوری از او سخت ترین چیزی بود که می توانست مرا به هم بریزد. ولی وقتی که سپهر می گفت که واجب است، حتما واجب بود.
_خداحافظ
نگاهش کردم. چشمانش را برای لحظه ایی به روی هم فشرد و بعد دوباره همان بابک پژمان محکم و خشک و سخت شد. با سپهر دست داد و از در اتاق بیرون زد. روی تخت نشستم و به سپهر که با دقت نگاهم می کرد، نگاه کردم.
_میشه تنهام بذارید؟
لبخند زد.
_می خوای گریه کنی؟
نمی دانستم چه کار می خواهم بکنم. فقط آن لحظه می دانستم که دوست دارم تنها باشم.
_آروم باش. همین که وقتی اون میره و نیست بهم می ریزی خودش یه نشونه خوبه. این جدایی برای هر دو نفرتون لازمه. اگه بمونه اوضاع بهم می ریزه. بذار زمانی برگرده که بتونه بهت بگه دوستت داره. این دوری بیشتر از اونکه برای تو خوب باشه برای اون خوبه. باید بفهمه که تو نیاز داری که بهت ابراز علاقه بشه.
از اتاق بیرون رفت و مرا به حال خودم گذاشت. روی تخت نشستم و سعی کردم که اشک هایم را پس بزنم. چند بار پشت سر هم پلک زدم تا اشک ها کنار بروند ولی نشد و به گریه افتادم.
فصل بیست و هفتم
از صدای صحبت کردن دو نفر با هم از خواب بیدار شدم. سه روز بود که او رفته بود و من مثل یک روح سرگردان شده بودم. چیزی نمی خوردم، با کسی حرف نمی زدم، نمی خوابیدم. تمام روز را مثل مرغ سرکنده در اتاق خواب به این طرف و آن طرف می رفتم. سر کمد می رفتم و کت و شلوارهایش را بو می کردم. به حمام می رفتم و از شامپوی او استفاده می کردم. چیزی به جنونم نمانده بود. سپهر قرص ها را بیشتر کرد و همین باعث شد که بیست و چهار ساعت اول را در حالتی گیج و منگ بگذرانم. مثل معتادها نئشه شده بودم. گلی و محمد به شدت وحشت کرده بودند و با سپهر تماس گرفتند. ولی بدنم عادت کرد و باعث شد تا در روز بعد کمی غذا بخورم. ولی هر چه خورده بودم بالا آوردم. حال بدی پیدا کرده بودم. روی سرامیک های کف حمام ولو شده بودم و محمد و گلی به زور مرا به اتاق برگردانند. هنوز با هیچ کدامشان حرف نمی زدم. ولی آنها صبورانه مرا تحمل می کردند. بیشتر بار به روی شانه های محمد بود. او که هر روز ریش هایش را شیو می کرد چند روز بود که اصلاح نکرده بود. کارهای عقب مانده شرکت، گرفتاری های من، و فیزیوتراپی های گلی، بحث و درگیری با مادر و پدرش، همه اینها از چند جهت روی شانه هایش بود. دایی ام به دیدنم می آمد. سعی می کرد تا آرامم کند ولی من فقط او را می خواستم. درد من او بود.
قرار بود که بروم و علی کسروی را ببینم ولی هر لحظه و هر روز آن را به تعویق می انداختم. درست مثل یک بمب ساعتی شده بود که در دستم این طرف و آن طرف می بردم، نمی دانستم که چطور باید آن را خنثی کنم و در ضمن می دانستم که بزودی منفجر خواهد شد.
سپهر هم زیاد اصراری نداشت. ظاهرا می خواست کمی از آن حالت مجنون واری که داشتم خارج شوم، تا بعد بتوانم شوک های احتمالی این دیدار را تحمل کنم.
از رختخواب بیرون آمدم. موهای آشفته ام را پشت سرم جمع کردم و نگاهی به ساعت کردم. ساعت هفت شب بود. صداها خفه بودند. احتمالا گلی و محمد بودند. از اتاق بیرون آمدم. سرم گیج می رفت. دستم را به پیشانی ام گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم. گلی و یک زن جلوی در آشپزخانه ایستاده بودند و آهسته حرف می زدند. زن پشتش به من بود. یک لحظه ترسیدم. اگر بدری خانم باشد، دیگر کسی نیست که مرا از زیر دست و بالش بیرون بکشد. این دفعه دیگر مرا می کشد. گلی با دیدن من سراسیمه گفت:
_اِ … نازی جون بیدار شدی.
او چرخید. دهانم باز مانده بود. همان جا خشکم زد. به نظر می رسید او هم از دیدن من خشکش زده است. برای لحظه ایی اخم هایش در هم رفت و چشمان عسلی اش گریه ایی شد و به طرفم آمد و قبل از آنکه عکس العملی نشان بدهم، مرا در آغوش کشید. آهسته گریه می کرد. خیلی کم گریه او را دیده بودم. دستانم همان طور آویزان کنار بدنم مانده بود و او هر دو دستش را دور گردنم حلقه کرده بود و در آغوشم گریه می کرد.
_من نمی دونستم مامان این کار رو می خواد بکنه. به خدا نمی دونستم.
خودش را از من جدا کرد و نگاهش به خراش هایی که حالا بعد از سه چهار روز منظره دلخراش روز اول را نداشت، ولی هنوز کریه المنظر بود، نگاه کرد.
_به خدا نمی دونستم. الهی من بمیرم! الهی بمیرم!
دستم را بالا آورد و نگاهی به پانسمان دستم کرد، که حجم روز اول را نداشت ولی هنوز یک گاز و چسب به رویش بود.
_الهی بمیرم! الهی بمیرم!
دستانم بی اراده بالا آمد و دور گردنش حلقه شد. چقدر بی معرفت بود. من خیلی خیلی دلتنگش بودم. حالا که او را دیده بودم متوجه شدم که تا چه حد دلتنگش بودم و خودم خبر نداشتم. من هم به گریه افتادم. گلی هم به ما پیوست و هر سه نفرمان دست در گردن هم حلقه کرده بودیم و گریه می کردیم.
آن قدر گریه کردیم که کمی آرام شدیم و توانستیم بشینیم و حرف بزنیم. گلی چای و شیرینی آورد و من حریصانه همه را بلعیدم. ماهی با حیرت نگاهم کرد.
_ح*ا*م*ل*ه ایی؟
با خجالت نگاهش کردم. دوست نداشتم که او اشاره ایی به رابطه بین من و بابک کند. او که زمانی عاشق شوهرم بود. او که زمانی همسرش بود. حتی اگر پولی و قراردادی بوده باشد.
گلی هم موشکافانه نگاهم کرد. مثل اینکه او هم منتظر جواب من بود.
_نه.
آمد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت. حرفی نزد. حرفی نزدم. فقط در سکوت به هم نگاه می کردیم. گلی تنهایمان گذاشت ولی در لحظه آخر نگاهی بین او و ماهی رد و بدل شد که معنی آن را نفهمیدم.
پاهایش را دراز کرد و روی میز گذاشت. به یادم آمد که زمانی معتاد به این حرکت شده بود و همیشه می گفت که آمریکایی ها پاهایشان را روی میز می گذارند. احمق آن زمان هم همه اش در فکر خارج بود. یادم می آمد که بدری خانم چقدر از این کارش حرص می خورد.
نگاهی به من کرد و به پاهایش اشاره کرد. او هم در همین فکر رفته بود. زیر خنده زد.
_تو هم یادته؟
لبخند زدم و سرم را تکان دادم.
_از دستت دلخورم.
قل*ب*م فرو ریخت. بالاخره حرفش را زد. اگر او هم بگوید که بابک را از او دزدیده ام، همان جا سکته می کردم.
حالت صورتم را دید و با نگرانی پاهایش را برداشت و خم شد و دستم را در دست خودش گرفت.
_قرار بود که بیای. می خواستم که کلی با هم تفریح کنیم. من کلی برنامه ریزی کرده بودم.
لبخندی زد و گفت:
_آخه این کچل خان چی داشت که عاشقش شدی؟!
لحنش معمولی بود. هیچ تلخی نداشت. حتی چشمانش هم چشمان شاد همیشه اش بود.
_ازم دلخور نیستی؟
خندید.
_چرا گفتم که دلم می خواد یه اوردنگی بهت بزنم….
حرفش را قطع کردم.
_به خاطر اون می گم.
حتی می ترسیدم که مقابل او اسمش را ببرم.
نگاهم کرد. نگاهش جدی شده بود. آن قدر زیاد که برای لحظه ایی خنده ام گرفت. ماهی و جدیت؟ هیچ زمانی او را جدی ندیده بودم. شاید فقط زمان هایی که مشغول برنامه ریزی برای یک خرابکاری عظیم بود. یا زمان هایی که عمران مرا کتک می زد. آن زمان او جدی و خشن می شد.
آهی کشید و گفت:
_راستش رو بگم؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. به سمت در اتاق خواب که گلی به آن جا رفته بود نگاه کرد و آهسته در گوشم گفت:
_گلی گفته اگر حرفی بزنم که اوضاع تو به هم بریزه خودش با دست های خودش منو می کشه. می دونی که سگ بشه چی میشه؟
خندیدم و به او نزدیک شدم.
_در گوشم بگو. ولی تو رو خدا راستش رو بگو
کمی به من نزدیک شد و آهسته گفت:
_آره! اولش خیلی دلخور شده بودم. با اینکه اون بهم گفته بود که منو به هیچ وجه نمی خواد ولی باز هم حس بدی داشتم. نمی دونم ته دلم احساس می کردم که عاشقت میشه. شاید هم فکر می کردم که از همون اول هم یه جورهایی بهت نظر داشت. حس خوبی نداشتم. حس می کردم که بهم خیانت کردی. فکر می کردم نازی که می دونست من اون رو می خوام چرا این کار رو کرد؟ ولی بعدش دیگه این حس رو نداشتم. حالا دیگه عالی هستم. حالا فقط از این ناراحتم که چرا برنگشتی که با هم باشیم. هر چند که دیگه الان تو اصلا به دردم نمی خوری. خودم اون جا عالی هستم.
چشمکی زد و ب*و*سه ایی به نوک انگشتانش زد و به هوا فرستاد. موشکافانه نگاهش کردم.
_با کسی هستی؟
قری به سر و گردنش داد.
_ماه، جیگر، مو داره پر پشت تا پیشونی، خوش تیپ و خوش هیکل و صد البته خوش اخلاق.
آن چنان با دهان باز نگاهش کردم که خنده اش گرفت و غش غش خندید.
_دکتر بیمارستانی بود که گلی اون جا بود. مسعود حیاتی. الان هم که می بینی این جا هستم فقط به خاطر توهه. با کلی اشک و گریه از هم جدا شدیم. بهش گفتم باید برم خواهرم رو ببینم ولی زود برمی گردم.
چشمک دیگری زد.
_بیشعور……
سیل ناسزا را همراه به یک پس گردنی محکم به طرفش روانه کردم. آن قدر محکم زدم که دست خودم هم درد گرفت.
_احمق نفهم…. کی می خوای بزرگ بشی؟
جا خورد و پشت سرش را ماساژ داد و مظلومانه گفت:
_آخ نازی درد گرفت!
اما من غیر قابل کنترل شده بودم.
_تو اصلا می فهمی چی کار با من کردی؟
صدایم بالا رفته بود و او ناامیدانه تلاش می کرد تا مرا آرام کند. گلی از اتاق بیرون زد.
_ماهی ذلیل بشی. چی کار کردی؟
_به خدا هیچی
برخاستم و در حالیکه با خشم و کمی لرزش قدم می زدم، نگاهش کردم.
_هیچی؟
دستم را روی صورتم کشیدم و سعی کردم تا لرزش دستانم را مخفی کنم.
_می دونی من چه حالی داشتم؟ هر لحظه، هر تماس، هر ….. (حرفم را قطع کردم و سرم را به آسمان گرفتم) ای خدا آخه چی بگم به تو ماهی؟ چی بگم؟ تموم مدت من عذاب کشیدم. هر بار که اون می خواست دستم رو بگیره حس بدی داشتم. می پرسی ح*ا*م*ل*ه ایی؟ نه خیر نیستم. چون نمی تونم فعلا ح*ا*م*ل*ه بشم. می دونی چرا؟ چون دارم قرص هایی مصرف می کنم که برای جنین عوارض داره. می دونی چرا؟ چون تمام رابطه ما پوچ بود. همه اش …..
حرفم را قطع کردم. روی زمین نشستم و پاهایم را بغل کردم و خودم را تکان تکان دادم. تمام تنم می لرزید.
_همیشه حس یه دزد رو داشتم. حس کسی که شوهر کسی که مثل خواهرش بوده رو دزدیده. می دونی چه حسیه؟ وقتی که مامانت اون حرف رو زد من مردمو زنده شدم. این ها رو می فهمی؟ بعد تو اون جا با مسعود صفایی خوش می گذروندی؟ روز عقدم داغون بودم. چون گلی گفته بود که تو زنگ می زنی و زنگ نزدی. می فهمی چی میگم؟ به خدا اگر بفهمی. تموم روزی که باید شاد می بودم رو به خودم و اون زهر کردم به خاطر توی احمق.
به گریه افتاده بود. فین فین کنان و مظلومانه گفت:
_حیاتی نه صفایی!
نگاهش کردم. چند لحظه سکوت کردم. چشمانم را روی هم فشردم. ماهی یک احمق به تمام معنا بود. ولی من چه می کردم که عاشق این احمق بودم.
_حالا هر چی!
_معذرت می خوام. نمی خواستم علنی بشه. مامان اصلا راضی نبود. اون می خواست برگردم ایران و برگردم با بابک زندگی کنم. گفت که غلط کرده که طلاقت داده. برمی گردی ایران و مجبورش می کنیم که دوباره عقدت کنه. می گفت که دیگه قرار نیست اگر از مریم خوردم، تو هم از دخترش بخوری. ولی من دیگه بابک رو دوست نداشتم. اصلا حتی نمی تونستم به این مسئله فکر کنم.
کنارم روی زمین نشست و دستم را گرفت.
_از وقتی که با مسعود آشنا شدم فهمیدم که عشق چیه؟ فهمیدم که حسم به بابک هیچ وقت عشق نبود. ازش خوشم می اومد شاید فقط همین. ولی حالا می فهمم که عاشق شدم. حالا که حتی یک لحظه هم نمی تونم دوریش رو تحمل کنم.
نگاهش کردم. گلی بالای سرمان آمد و با اخم پرسید:
_مسعود دیگه کدوم خریه؟ ماهی تو آدم نمی شی؟
چشمکی به خواهرش زد.
_همون دکتر خوش تیپ است که بهت می گفت گل نوش بانو یادته؟ هر چند فکر کنم که تو اون موقع اون قدر تو هپروت بود که چیزی یادت نیست.
_خاک تو سرت ماهی! خاک تو سرت! تو خجالت نمی کشی؟ من اون جا رو به قبله بودم اون وقت تو فکر الواتی بودی؟!
از لحن گلی ناخوداگاه خنده ام گرفت.
_وا … نه خیر. من بعد از اینکه مطمئن شدم که حال تو خوب شده رفتم دنبال الواتی! اون قدر هم سیب زمینی پشندی نیستم.
گلی سرش را با تاسف تکان تکان داد و به آشپزخانه رفت.
_از وقتی که به هوش اومده سگ تر شده.
با اخم نگاهش کردم. آن چنان اخمم غلیظ بود که جا خورد و خودش را جمع و جور کرد و مظلومانه نگاهم کرد.
_چه توقعی داری؟ شوهرش رو از دست داده. می فهمی یعنی چی؟ فکر کن این آقای مسعود صفایی رو از دست بدی چه حسی پیدا می کنی؟
این بار از قصد فامیلی او را اشتباه گفتم.
_لال شی نازلی! خدا نکنه. اولا صفایی نه و حیاتی. دوما باز هم لال شی!
خنده ام را فرو خوردم. ماهی باید آدم می شد. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گونه ام را ب*و*سید.
_دوستش داری؟
زیر چشمی نگاهش کردم. سخت بود که از بابک و حسی که به او داشتم با ماهی صحبت کنم.
_یادته می گفتی آخه این کچل خان چی داره که تو عاشقشی؟
یادم بود. آن زمان تنها حسی که به بابک داشتم، کمی نفرت و حسادت بود به اینکه او خواسته و فرد مورد علاقه ماهی است. آهسته و با کمی خجالت گفتم:
_دیگه کچل نیست!
آن چنان با حیرت نگاهم کرد که خنده ام گرفت.
_مرگ من؟
سرم را تکان دادم. جیغ کوتاهی کشید و گلی یک زهر مار از آشپزخانه حواله اش داد. با هیجان گفت:
_ازش عکس نداری؟
_چرا عکس های تولدتش.
به سرعت از جا پرید. دست مرا هم گرفت و کشید. جیغی از درد کشیدم. مچی که بخیه داشت را کشیده بود.
_ماهی…..
ماهی که گلی از آشپزخانه گفت غلیظ و پر از غیظ بود. از ترس گلی سریع گفت:
_من بودم، خودم بودم جیغ کشیدم.
بعد آهسته رو به من کرد و مچم را ب*و*سید.
_غلط کردم ببخشید! دردت گرفت؟
ولی قبل از آنکه جواب مرا بشنود دستم را گرفت و به اتاق خواب برد. ماهی بود دیگر.
_کو نشونم بده.
گوشی را از کیفم بیرون آوردم و به شارژ زدم و عکس ها را پیدا کردم و نشانش دادم. در بیشتر عکس ها مرا بغل کرده بود و سرش را پایین آورده بود و گونه اش را به گونه من چسبانده بود. با دیدن عکس ها دلم برایش پر کشید. آن چنان به عکس ها زل زده بودم که می خواستم آنها را ببلعم. گوشی را از دست من قاپید.
_بده به من ببینم.
با دقت نگاه کرد و بعد با شدت خندید.
_وای اصلا فکر نمی کردم قیافه بابک با مو این طوری بشه! خدایی بی مو بهتره. با مو خیلی گوگولی میشه! اون طوری یه هیبت دیگه داشت نه؟
خندیدم. راست می گفت. آن زمان که موهایش را تیغ می زد، به قول ماهی با هیبت تر بود. گوشی را به طرف من گرفت. روی تخت نشست و مرا هم کنار خودش نشاند.
_گلی می گفت می خوای بری بابا رو ببینی؟ آره؟
سرم را تکان دادم.
_آره
_می تونی؟
_نه ولی چاره ایی نیست.
خنده تلخی کرد و گفت:
_فکر می کنم آرزوی بچگی هامون برآورده شد. یادته تو مدرسه گفته بودیم خواهریم؟
این هم یادم بود. بدری خانم رفته بود و گفته بود که ما با هم نسبتی نداریم و من فقط دختر پسر عموی پدر ماهی هستم.
این را هم یادم بود که ماهی چقدر از دست مادرش حرص خورد.
_از بابا خیلی ناراحتم. وقتی هم که رسیدم خیلی باهاش بد حرف زدم. با مامان هم.
دستش را گرفتم.
_بیخود کردی. برای تو که کم نذاشتن.
چند لحظه به جای خراش هایم نگاه کرد.
_هر چی که بشه دیگه ما خواهریم!
ل*ب*م را گزیدم. تا اشکم فرو نریزد. در آن چند وقت چقدر به این جمله فکر کرده بودم و همیشه می گفتم آیا باز هم زمانی می رسد که ماهی دوباره این جمله را بگوید؟ حالا او گفته بود. با احساس بیشتر و یک ادبیات متفاوت. ادبیاتی که حتی دلنشین تر و بهتر از قبل بود. حالا خواهرانه بود. چقدر دلنشین بود این حس. چند لحظه حرفی نزدیم و فقط دست همدیگر را گرفته بودیم.
_تو از جریان خبر داری؟
نگاهش را دزدید.
_ماهی؟
_هوم؟ نه.
دستش را کشیدم. او چیزهایی می دانست. چیزهایی که قرار بود علی کسروی بگوید.
_ماهی.
_جانم؟
_فقط یه سوال ازت می کنم که شاید نتونم از پدرت بپرسم. می خوام جوابم رو بدی.
با ناراحتی گفت:
_اون پدر تو هم هست.
_نه! واسه من دیگه حتی عمو علی هم نیست. چه برسه به پدر.
حرفی نزد.
_خواهش میکنم اگر می دونی راستش رو بگو باشه؟
لبخندی عصبی زد.
_باشه
_مریم و علی کسروی به هم محرم بودن که ….. که …
نتوانستم بگویم. این سخت ترین پرسش از خواهرم بود. این پرسش را روزی از دایی محمد کردم. ولی آن روز این گونه به لکنت نیافتادم.
_آره محرم بودن. نه عقدی یا صیغه قرص و محکم، نه. مثل اینکه پدر یکی از دوستای خود بابا که از این شیخ ها بوده اونها رو به هم محرم کرده بوده. می دونی که دوشیزه رو باید اجازه پدرش رو داشته باشه.
ل*ب*م را گزیدم. در تمام این چند روز سناریوهای متفاوتی به ذهنم افتاده بود. از اینکه شاید مشروع نباشم گرفته تا اینکه شاید علی کسروی به زور با مریم بوده است و حالتی مثل ت*ج*ا*و*ز در کار بوده است. ولی حالا تمام ذهنیت من به هم ریخته بود. ظاهرا که هیچ اجبار و زوری در کار نبوده است و مریم به رضایت خودش، خود را در اختیار علی کسروی قرار داده است. ولی آخر چرا؟ چرا یک دختر هفده ساله که باید سرش در درس و کتاب باشد و یا نهایتا به فکر خوشگذارانی باشد، با مردی که دو برابر سن خودش را داشته است سر و سر پیدا کند؟ مردی که متاهل بوده و پدر دو فرزند و یک بچه ایی که هنوز به دنیا نیامده است. مریم چه فکری پیش خودش کرده بود است که خودش را دراختیار او قرار داده تا او هر کاری که خواست انجام دهد؟
ولی در این بین یک نفس راحت و یک آرامش خیال برایم بود و آن این بود که مشروع بودم. یا حداقل طبق آن چه که ماهی می گفت. البته اگر به خاطر من حرف را عوض نکرده باشد.
_چرا این کار رو کرده؟
_کی مادرت؟
_هر جفتشون. زمانی که می خواستن این گند رو به زندگی همه بزنن یه لحظه هم فکر نکردن که یه بچه این وسط بیچاره می شه، یه مردی مثل عمران داغون میشه و انسانیتش رو از دست می ده، یه زنی مثل مادرت دلشکسته می شه و تموم عمرش رو با نفرت زندگی می کنه؟
لبخند زد.
_به فکر همه هستی.
آهی کشیدم.
_چون همه این وسط ضربه خوردن. شاید من بیشتر. ولی همه یه جورهایی تاوان کار اون ها رو دادن.
آهسته گفت:
_گلی می گفت….
حرفش را قطع کرد و گفت:
_نگی بهش. شاید خودش بعد بهت بگه. ولی نگو من گفتم باشه؟ گلی می گفت شنیده که بابا صحبت از عشق و عاشقی کرده.
_عشق و عاشقی با کی؟
_با مریم.
با حیرت نگاهش کردم. علی کسروی عاشق مریم بوده است ولی اجازه داده که ثمره عشقش که من باشم تمام این سالها مثل یک سگ از عمران کتک بخورم؟ عاشقش بوده ولی گفته که برو بچه را سقط کن به من ربطی ندارد؟ ظاهرا در فرهنگ لغات علی کسروی و من عشق متفاوت معنی شده است.
_گلی از کجا شنیده؟
_همون روزی که مامان می خواسته بیاد اون جا ظاهرا با بابا بحثش می شه و بابا هم یه چیزهای میگه و مامان هم که یه گلوله آتیش شده بوده میاد خونه عمران و همه رو می ریزه به هم.
پوزخند زدم ولی چیزی نگفتم. نگاهم کرد. چشمانش می گفت که او هم به همان چیزی فکر می کند که من در فکر آن هستم.
_مامانت پس تموم این سالها می دونسته؟ چرا حالا گفت؟ چرا تموم این سالها چیزی نگفت؟
_نمی دونم ولی فکر کنم که به خاطر اینکه مجبور نشه تو رو نگه داره حرفی نزده. اگر عمران می فهمید تو رو نگه نمی داشت می انداخت سر مامان و بابا. مامان دیده که بهتره چیزی نگه. نمی دونم والا. حالا میری بالاخره همه چیز و می فهمی
برای عوض کردن بحث گفتم:
_حالا چی کار می کنی؟ بابک میگفت که می خوای بری دانشگاه. می گفت پذیرش هم گرفتی. حالا آقای حیاتی پاریس زندگی می کنه تو چی کار می خوای بکنی؟
زیر چشمی نگاهم کرد.
_نمی رم. قراره بیاد خواستگاری. فقط منتظر اینکه خبرش کنم. خانواده اش این جا هستن. او هم که بیاد دیگه همه چی ردیفه.
_یعنی می خوای برگردی ایران؟
_ایران که نه. مسعود کارش اون جاست من بیام ایران که چی بشه. احتمال زیاد دانشگاه منتفی می شه. مگه اینکه بتونم دوباره برای پذیرش تو دانشگاه پاریس اقدام کنم. اون هم زمان می بره. (نیشش را باز کرد و با شادی خندید) احتمالا تنها کاری که فعلا می کنم شوهر کردنه.
خندیدم و گفتم:
_چطوریه؟ دوست داره؟
خندید. حتی با بردن اسمش هم به هپورت می رفت. ولی برایم جالب بود که این حالاتش با زمانی که ادعا می کرد عاشق بابک است فرق داشت. شاید این بار واقعا عاشق شده بود.
_خیلی ماهه نازی، فوق العاده است. حالا واقعا حس میکنم که عاشق شدم.
دستش را فشردم. خم شد و گونه ام را ب*و*سید.
_محمد گفته که باید پول بابک رو پس بدم. ولی فکر نکنم که بابک قبول کنه. از دستم ناراحته؟ آخه من رفتم و اون افتاد تو هچل درگیری با قادر خان و مامان و بابا.
_نمی دونم هیچ وقت چیزی نگفته که از دست ماهی ناراحتم. فقط زمان هایی که من نگرانت بودم یا به خاطر تو نمی گذاشتم که به من دست بزنه خیلی شاکی می شد. درباره پول هم فکر کنم که قبول نکنه.
_محمد خیلی از دستم شاکیه. روزی که فهمید من این کار رو با خودم و بابک کردم کارد می زدی خونش در نمی اومد. برای اولین بار تو زندگیم دستش رو آورد بالا که بزنه تو گوشم. اون نزد ولی مامان زد. ولی خوب دلایل هر کدومشون فرق داشت. مامان برای این زد که چرا بابک رو از دست دادم. محمد می خواست بزنه که چرا این معامله رو با بابک کردم.
_تو و محمد کی جریان من رو فهمیدید؟ اینکه من خواهرتون هستم.
_محمد از جریان اینکه تو بچه عمران نیستی، ظاهرا خبر داشت .ولی نمی دونست بابات کیه. ولی من که اصلا از مرحله پرت بودم. تا یه روز مامان و بابا سر من بحثشون شد. مامان می خواست منو با اولین پرواز بفرسته ایران پیش بابک، ولی بابا با اینکه خیلی از این جریان ناراحت شده بود ولی مخالف بود. می گفت اگر بابک می خواست این کار رو نمی کرد. این کارش یعنی که آقا من دختر شما رو نمی خوام. حالا ما بیایم خودمون و ماهی رو کوچیک کنیم که چی بشه؟ ماهی به اندازه کافی گند زده. دیگه نباید بدترش کرد. به غیر از من و محمد کس دیگه ایی از اینکه بابک تو رو صیغه کرده خبر نداشت. اون زمان فکر کنم من هنوز تو عقد بابک بودم. بعد یک دفعه مامان آتیشی شد و گفت که اگر بخوام تو رو به حال خودت بذارم هر غلطی که بخوای می کنی و دوباره گند می زنی به زنگیمون. کم سر مریم جیگرم رو آتیش نزدی. اون از مریم، اون از اون دختر گیس بریده. منو اگر تو گور بذارن و رو خاکم هم یک متر علف هم سبز بشه، محال ممکنه مریم رو حلال کنم. ایشالا هم که نازلی هم سیاه بخت بشه من جیگرم آروم بشه.
حرفش را قطع کرد و به من که با حیرت نگاهش می کردم نگاه کرد. صورتش غمگین بود.
_من و محمد می شنیدیم ولی اون ها نمی دونستن که ما حرف هاشون رو می شنویم. محمد داشت می مرد. نازی باور کن رنگش آن چنان پریده بود که گفتم همین حالا سکته می کنه. رفت تو اتاق، داد و هوار هایی سر هر دو نفرشون می زد که شیشه ها می لرزید. من هم بیرون داشتم گریه می کردم. خیلی بد بود نازلی نمی تونم توصیف کنم. یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. محمد می گفت شما شرف ندارید. شما انسانیت ندارید. این همه سال این دختر رو به امون خدا ول کردی که چی بشه؟ به تو هم می گن بابا؟ عمران داشت به دخترت ت*ج*ا*و*ز می کرد می فهمی یعنی چی؟
_مگه بابات از جریانی که بین من و عمران پیش اومده بود خبر نداشت؟
_نه. زمانی که تو خبر دادی که این طور شده و تو به بابک پناه آوردی، بابا پاریس نبود. با مامان رفته بودن دیدن یکی از دوستاشون تو یکی از شهرهای نزدیک پاریس. بعد هم که اومدن گلی این طوری شد و ما اصلا نتونستیم چیزی بهش بگیم. بابا یه سکته کوچولو رو رد کرد. محمد هم گفت اگر بخوایم جریان نازلی رو هم بگیم، بابا که نازی رو دوست داره ممکنه بدتر بشه.
کمی روی تخت جا به جا شد و دستش را زیر سرش گذاشت.
_خلاصه محمد همه چیز رو گفت. بابا خیلی حالش بد شد. ولی مامان می گفت که حقشه. ایشالا که ….
حرفش را قطع کرد. احساس کردم که بیشتر از این نمی تواند توضیح دهد.
_اصلا چرا ما داریم از این چیزهایی افتضاح حرف می زنیم؟ از بابک بگو ببینم. چی شد که این کوه یخ بهت گفت که دوست داره.
لبخند تلخی زدم. چند لحظه سکوت کردم. درد من همین بود که او چیزی نگفته بود.
_اون نگفت.
چشمانش گرد شد.
_پس چی؟
شانه ام را بالا انداختم. ضربه ایی به در خورد و گلی با چای و میوه آمد. برخاستم و کمکش کردم. هنوز مشکلاتی داشت که بیشترشان مربوط به حافظه اش می شد. چیزهایی را از یاد می برد. حرف زدنش خوب شده بود و مشکلات حرکتی اش بهتر شده بود.
_هیچی.
یک موز از ظرف میوه برداشت و گفت:
_باهاش رابطه داری آره؟
با خجالت سرم را تکان دادم.
_عملا هیچ زمانی نگفت که دوستم داره. ولی خوب اون قدر بهم محبت کرد که وابسته اش شدم.
نگاهی بین ماهی و گلی رد و بدل شد. گلی دستم را با محبت گرفت و پرتقالی که پوست کنده بود را مقابلم گذاشت و گفت:
_تو چی دوستش داری؟
آهسته گفتم:
_اگر دوستش نداشتم که ….
حرفم را ادامه ندادم و فقط سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. اگر دوستش نداشتم با آن وضع روحی خراب و ترسی که از رابطه زناشویی داشتم، خودم را در اختیارش نمی گذاشتم. ولی خوب این ها گفتنی نبود. این ها چیزی بود بین من و بابک.
_اون هم دوست داره من مطمئنم. رفتارش رو باهات دیدم. اون روز که با محمد برگشتی تهران یادمه که چطور بغلت کرده بود. اصلا با دیدن تو مثل اینکه از این رو به اون رو شد. محمد هم می گفت که تو میرآباد فهمیده که بابک واقعا خاطرت رو می خواد. بابک یکم سرد و مغروره، ولی این دلیل نمی شه که دوست نداشته باشه.
ماهی ناراحت گفت:
_بابک خشک نیست. بابک چوبه، آهنه. اگر دوستش داره باید بگه. الان مسعود روزی ده دفعه به من میگه عاشقتم!
گلی آن چنان نگاهی به او کرد که ماهی خفه شد. ولی با زنگ تلفنش و شیرجه ایی که برای برداشتن آن رفت، گلی را دوباره آتشی کرد.
_جون دلم عزیزم؟
گلی نگاه احمقانه ایی به او کرد و صورتش را جمع کرد و زیر لب فحشش داد. ولی ماهی شاد و بی خیال از اتاق بیرون رفت تا با خیال راحت به تلفنش برسد.
_از عمران خبر نداری؟
گلی سیبی پوست کند.
_نه. محمد می گفت که اون روز اومده بوده شرکت گیجه گیج بوده. می گفت اون قدر حالش بد بوده که دلم براش سوخته.
_منم دلم براش سوخت. گلی با اینکه زیر کتک هاش جون می دادم. با اینکه هر چی الان بدبختی دارم به خاطر اونه. ولی باز هم دلم براش سوخت.
لبخندی زد.
_الهی فدات بشم. بس که مهربونی
صدای زنگ درآمد. نا امیدانه فکر کردم چه می شد که همین حالا بابک از در وارد می شد و می گفت که گور بابای حرف سپهر. ولی می دانستم که این طور نخواهد شد.
گلی رفت تا در را باز کند. از اتاق بیرون آمدم. سپهر همراه با محمد بود. ماهی که هنوز با تلفن صحبت می کرد موشکافانه به سپهر زل زده بود. با اشاره ابرویش از من پرسید که این دیگر کیست؟ خندیدم و چیزی نگفتم. می دانستم که بدترین چیز برای ماهی برطرف نشدن فضولی اش است.
سپهر نشست و اشاره کرد که کنارش بشینم. همان طور که حدس می زدم ماهی سریع تلفنش را کات کرد و به سراغ ما آمد. سلام کرد و کنار من نشست و دوباره به سپهر نگاه کرد و با پررویی گفت:
_نازی جان معرفی نمی کنی؟
خنده ام را فرو خوردم. من این دختر که روزی هم بازیم بود و حالا خواهرم شده بود را، از خودم هم بهتر می شناختم.
_آقای دکتر سپهر سجادی. روانپزشک من و دوست بابک. ماهی خواهرم.
یکی از ابروانش را بالا برد و با خوشرویی دستش را به سمت سپهر دراز کرد و دست داد.
_احوال شما؟ نازی خیلی از شما تعریف کرده!
سرم را نا محسوس تکان تکان دادم. من کی از سپهر برای او صحبت کرده بودم که خودم خبر نداشتم. نگاهش را به من داد و لبخند زد. سپهر اما با خوشرویی و حاضر جوابی گفت:
_بله بله! احوال شما ماه نوش خانم. بنده هم تعریف شما رو زیاد از نازلی شنیدم.
منظور سپهر چیز دیگری بود. به من نگاه کرد. نتوانستم از لبخندی که به نظر می رسید لبهایم را رها نخواد کرد، جلو گیری کنم. چشمکی به من زد. ماهی که این چشمک و لبخند مرا دیده بود. از زیر دستش بازوی مرا نیشگون گرفت و آهسته کنار گوشم گفت:
_می کشمت اگر پشت سر من به این دُکی حرف نامربوطی زده باشی
خنده ام را جمع تر کردم. گلی با کدبانو گری هر چه تمام تر به پذیرایی پرداخت. نگاهش کردم. گلی من حیف بود که بخواهد بیوه و تنها بماند. سپهر را هم آن قدر دوست داشتم که به نظرم می آمد که لیاقت گلی را داشته باشد. سپهر دوباره یکی از آن نگاه های دکتر به مریض اش را کرد و گفت:
_خوب خودت چطوری؟ به نظرم خواهرت برگشته رنگ و روت خیلی بهتر شده.
ماهی با افتخار لبخند زد. لبخندی که سپهر را به خنده انداخت.
_بلند شو بریم هم پانسمانت رو عوض کنم. هم یه گپی با هم بزنیم.
برخاستم. به اتاق خواب رفتیم. گلی وسایل پانسمان را آورد و خودش رفت.
_خب خب! چشمت روشن، ماهی هم که برگشت.
چسب را آهسته کند و نگاهم کرد.
_حالت چطوره؟
_خوبم.
نگاهی به زخم کرد.
_ماهی دقیقا همون چیزیه که بابک توصیف کرده بود.
برای لحظه ایی خواسته ی اینکه خبری هر چند کوتاه از او داشته باشم، آن قدر زیاد شد که نتوانستم خودداری کنم و پرسیدم:
_حالش خوبه؟
سرش را از روی دستم بلند کرد و نگاهم کرد و لبخند مهربانی زد.
_اتفاقا اون هم همین سوال رو کرد. قبل از اینکه بیام این جا باهاش صحبت کردم.
_خوبه؟
آرام خندید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x