رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 11

4.3
(17)

 

به معنای واقعی داشتم ذوق میکردم . تاحالا آریا رو انقد عصبانی ندیده بودم . معلوم بود قراردادش از اون گروناست وگرنه انقد عصبانی نمیشد .
یه ماشین گرفتم و به پونه زنگ زدم : الو کجایی پونه؟
_من انقلابم ، تو کجایی ؟
_هیچی منم بیرونم
_مگه الان نباید سرکار باشی؟ آها نکنه به خاطر اون مانتوعه اخراجت کرد؟ اینو که گفت بلند خندید.
_نه دیوونه خودم از شرکت زدم بیرون ، ببینمت بهت میگم .
_باشه ، اتفاقا میخواستم زنگ بزنم به بچه ها که همدیگرو ببینیم . تو برو همون کافه همیشگی، منم یه ربع دیگه با بچه ها میام .
رفتم سمت میدون ولیعصر همون کافه همیشگی که منو پونه با همدیگه میرفتیم . ده دقیقه بعد رسیدم اونجا و رفتم کافه . جای خیلی دنجی بود . رفتم ته کافه جای مخصوص منو پونه . نشستم اونجا و منتظر شدم .
یه ربع بعد پونه با چن تا دختر و پسر که همکلاسیای دانشگاهم بودن وارد شدن . میشناختمشون ولی نه از نظر درسی ، فقط از نظر اخلاقی .
وارد کافه شدن و اومدن سمت من . اسم یکیشون کامران بود ،یکیشونم شاهین. دخترا هم سحر و فرناز .
با همشون سلام علیک کردم و دست دادم . من کلا دختر راحتی بودم و به محرم و نامحرم زیاد اعتقاد نداشتم .
چون معتقد بودم آدم دلش باید پاک باشه . با کامران از همون اول جور شدم . پسر خوبی بود . کلا هرچهارتاشون پایه بودن .
همین که نشستیم پونه بحثو شروع کرد : بچه ها اینم هلما خانم ، رفیق گرمابه و گلستان من و یار دیرین و وفادار .
سحر : هلما جون تعریفتو زیاد شنیدیم البته نیاز به تعریف نبود چون تو کلاس همه شاهدیم .
کامران: راست میگه هلما جون ، کاش یکم از این زبون تورو ما داشتیم یکم از بابامون پول تلکه کنیم .
اینو که گفت همه زدیم زیر خنده .
_مرسی بچه ها لطف دارین همگی . پونه رو که میشناسین ، دیگه نمکشو زیاد کرده
فرناز : ‌نمیدونم پونه بهت گفته یا نه ، راستش ما تو اکیپمون همه جور آدم داشتیم جز یه آدم پررو و سرزبون دار . ببخشیدا هلما جون من یکم رکم .
ما کلا از روز اول که تورو دیدیم ازت خوشمون اومد ولی رومون نمیشد بهت چیزی بگیم . فهمیدیم پونه دوست صمیمیته ، گفتیم از طریق اون بهت نزدیک شیم . به هرحال از آشناییت خوشحالیم .
_منم همینطور
شاهین : پس بزار معرفی کنم بچه هارو . کامران که کلا پارتیمونه ، همه جا آشنا داره و همیشه کارمونو راه میندازه .
سحر هم که این همه سخنرانی کرد یه جورایی درسخونمونه و بچه خرخون . فرناز هم قیافه مظلومشو نگا نکن . موقع امتحانا خیلی حرفه ای تقلب میکنه جوری که تا حالا هیچکی ازش تقلب نگرفته ،منم که مخلص شما همیشه پایه ام واسه همه چی و برنامه ها رو من همیشه ردیف میکنم ، از سرکار گذاشتن استاد بگیر تا کارای دیگه . پونه هم که خودت میشناسیش دیگه ، یه جورایی مسافرکشمونه .
بازم همه زدیم زیر خنده
_از امروز منم میشم پرروی اکیپتون.
کامران : افتخار میدین بانو .
بچه های پایه ای بودن ، همه چیشون خوب بود . از همون اول باهاشون احساس صمیمیت کردم

یکم بعد صاحب مغازه اومد ازمون سفارش گرفت . من که طبق معمول قهوه و کیک ، پونه هم یه کیک معمولی سفارش داد .
بقیه بچه ها به تبعیت از من قهوه سفارش دادن .
فرناز : خوب هلما یه کم از خودت بگو ، از خونوادت
_والا بعید بدونم پونه بهتون چیزی نگفته باشه . خونه ما نزدیک میدون ولیعصره . یه خونواده کم جمعیت که من ته تغاریشم . یه داداش بزرگتر دارم که اونم معماری میخونه .
کامران : کلا خونوادگی سر زبون دارین یا فقط تو اینجوری ؟
_نه بابا اون بدبختا از ترس من جیک نمیزنن . یه خونواده روی انگشتم میچرخن . البته فقط تو خونه و دانشگاه نیس ، تو سرکارم هم با رعیسم کل میندازم .
سحر: جدی؟ حالا رعیست چجوریه مگه ؟
پونه زود پرید وسط حرفم : این مارمولک با زبونش همه رو جادو میکنه . موش مردگیشو نگا نکنین ، پاش برسه همه رو میشوره میزاره کنار .
اینو که گفت همه خندیدن .
شاهین: این پسره ، همین استاد جوونه . چرا انقد با تو لجه ؟
_بالاخره همه جا یه عقده ای پیدا میشه دیگه . اینم عقدشو داره سر من خالی میکنه .
سحر : میگم نکنه اینم مثل اون سریاله پدر بشه ؟ از اول با هم لج کنین ولی بعد کم کم عاشق هم شین .
اینو که گفت بمب خنده رفت هوا. یه جورایی جمع ترکید. خودمم خندم گرفته بود
پونه : راست میگه ها ، تو هم کم از لیلا نداری ، پررو و شر .
بازم همه خندیدن .
_اه عمرا من عاشق اون ایکبیری شم
پونه : لیلا هم همینو میگفت ولی کم کم دید عاشق حامد شده .
فرناز : وای این سرزبونی که تو داری جون میده واسه حال گیریه این استاده . فقط باید قول بدی همیشه پایه باشی .
_من که همیشه پایه ام .
یکم بعد گذشت و از بچه ها خدافظی کردم چون دیرم شده بود .
خواستم برم که پونه جلومو گرفت : کجا؟
_خونه دیگه
_تو هنوز بم نگفتی چرا از شرکت زدی بیرون ؟
_گند زدم ، میفهمی گند ولی این پسره رو نشوندم سرجاش
_درست بگو منم بفهمم
_آریا داشت با تلفن شرکت با پگاه حرف میزد ، منم از رو کنجکاوی حرفاشونو گوش دادم .
وسط حرفاشون شنیدم که بهم گفت گاو، منم کنترلمو از دست دادم و رفتم تو اتاقش و هرچی از دهنم دراومد گفتم، بعد هم از شرکت فرار کردم .
_وای هلما تو چیکار کردی؟ گند زدی که . از گند هم یه درجه اونور تر . فاتحه ات ات خوندس ، از الان خودتو اخراج شده بدون
_تازه فقط این نیس، وقتی داشتم باهاش دعوا میکردم ، یه پسره هم اونجا بود که داشت با آریا قرارداد مینوشت ، وقتی من بلند داد زدم سر آریا ، اونم پشیمون شد از قرار داد و آریا هرچقد اصرار کرد فایده نداشت

_پس با این حساب دیگه باید قید شرکتو بزنی . بدبخت تو میدونی اگه اون قرارداد میلیاردی باشه چقد به شرکت ضرر زدی؟ اصلا شاید از حقوق ماه بعدت کم کنه یا اصلا بهت حقوق نده این ماهو .
لامصب بزار یه هفته اونجا استخدام بشی بعد گندکاریاتو شروع کن . هنوز دو سه روز نشده ، کلا نظم شرکنو بهم ریختی .
دیگه حوصله نصیحت شنیدن و تحقیر شدن از طرف پونه رو نداشتم . راهمو گرفتم که برم پونه دستمو گرفت : کجا حالا خانم خانما ، چرا انقد زود قهر میکنی ؟
من دارم واسه خودت میگم . مطمعن باش واسم مهمی که دارم اینا رو میگم، اگه مهم نبودی که حرص و جوش نمیخوردم . بیخیال خودمون یه جورایی درستش میکنیم . تو غصه نخور . حالا هم بیا بریم بچه ها منتظرن .
همراه پونه رفتیم پیش بچه ها . کامران با خودش ماشین آورده بود . همگی رفتیم سوار ماشین کامران شدیم . شاهین جلو نشست و بقیه پشت نشستن. کامران و سحر کلا خیلی پایه بودن.
از همون اول کرکر خنده راه انداختن.
از مسخره کردن آریا بگیر تا حراست دانشگاه و خود صاحاب کافه . اول از همه پونه و سحر رسیدن، بعد از یه ربع هم منو فرناز و شاهین .
چون خونه هامون نزدیک هم بود . از ماشین پیاده شدم و با کامران خداحافطی کردم . همین که از ماشین پیاده شدم ، متین زنگ زد : کجایی تو؟
_به تو چه ربطی داره؟ اصلا کی گفت به من زنگ بزنی ؟
_لوس نکن خودتو ، تو که میدونی من به این سادگیا دست بردار نیستم
_چی از جونم میخوای ؟
_میخوام ببینمت
_برای چی ؟ تو که اصن با من صنمی نداری . یبار دیگه زنگ بزنی ….
حرفم با کشیده شدن گوشیم از پشت ناتموم موند .
کامران گوشیو از دستم کشیدو سر متین داد زد: مرتیکه یبار دیگه به هلما زنگ بزنی و مزاحم بشی ، زندت نمیزارم . یبار دیگه فقط اذیتش کنی به گوه خوردن میندازمت
اینو گفت و گوشیو قطع کرد .
رسما هنگ کرده بودم .
_از الان به بعد رو کمک منم حساب کن. هروقت اذیتت کرد به خودم بگو ، تو حراست آشنا دارم ، سه سوته اخراجش میکنن .
خوشحال شدم تو این هیر و ویری یکی هوامو داشت . بهش لبخند زدم و خداحافظی کردم

خداروشکر حداقل یکی بود به فکرم باشه . این یعنی هنوزم مردونگی نمرده.
رفتم خونه و مستقیم رفتم تو اتاقم .حوصله بحث با هیچکیو نداشتم . متین از اون موقع که اومدم خونه یبار زنگ زد . ولی ریجکت کردم و جواب ندادم . اونم دیگه بی خیال شد .
هزار جور فکر و خیال سرم بود . آریا یه وقت اخراجم نکنه . به درک ، اصلا اخراج کنه . انگار کار قحطه . این همه جا کار ریخته. منم که ماشالا مدرکمو دارم . میتونم همه جا استخدام شم .
لا اقل اون موقع تو روز فقط یه بار قیافه نحس آریا رو میبینم .
اونم تو دانشگاه ، فقط یه ساعت . اونوقت مجبور نیستم کل روز ریختشو تحمل کنم. لباسامو درآوردم و دراز کشیدم . نمیخواستم به هیچی فکر کنم .
یهو در محکم باز شد : هلما هیچ معلوم هست چیکار داری میکنی؟
_مامان چی میگی؟
_من چی میگم؟ توی شرکت چه غلطی داری می‌کنی ؟
وای پس این آریا بالاخره کار خودشو کرد
_حالا مگه چیشده؟
_تازه میگی چیشده؟ رعیست زنگ زد گفت دیر میای شرکت ، تازه فقط امروز نیس، چندبار هم قبلاً دیراومدی.
هووف خیالم راحت شد آریا قضیه فرارکردنم از شرکتو به مامان نگفت . ولی با همین تلفن زدنشم منظور داشت . میخواست هشدار بده که حواسمو جمع کنم وگرنه راحت می‌تونه همه چیو کف دست مامانم بزاره
_مامان امروز تو کلاس سرگیجه داشتم حالم خوب نبود ، با پونه رفتیم کافی شاپ یکم حالم بهتر شه . بعدشم نفهمیدیم زمان کی گذشت .
وگرنه من همینجوری دیر نمی‌رم سرکار . اون پسره پررو هم یکم پیاز داغشو زیاد کرده . مامان تو چقد ساده ای آخه؟هرچی اون میگه باورمیکنی؟
_بسه نمی‌خواد خودتو به موش مردگی بزنی . بالاخره اونم رعیسته دیگه . مرد گنده مرض نداره که دروغ بگه .

هه آره ارواح عمش. اون میخواد منو بچزونه .
_باشه حالا از فردا قول میدم زود برم . حله؟
_چی بگم والا . من که از پس تو یه الف بچه برنمیام که . یکم استراحت کردی بیا پایین .
مامان که رفت گوشیو برداشتم و به یلدا زنگ زدم . بعد از چند تا بوق برداشت
_بله؟
_سلام خوبی یلدا جون؟ هلمام
_سلام عزیزم خوبی ؟
_فدات شم مرسی.
_جانم عزیزم کاری داشتی ؟
_راستش میخواستم بگم آریا بعد از اینکه رفتم بیرون ، کاری نکرد ؟
_نه ولی خودت دیدی که خیلی عصبانی بود . کارد می‌زدی خونش درنمیومد . آخه اون قرارداد چهارمیلیار ی بود . بعد از یه سال این تنها قرارداد گرونمون بود که متاسفانه تو پروندیش.
آخه یه جورایی حقوق این ماهمون به این قرارداد بستگی داشت .
حالا خدا می‌دونه این ماه حقوقمون چی میشه
_نگران نباش. تو که منو می‌شناسی. اون جرعت نداره حقوقمونو نده .
_به هرحال حواستو جمع کن . این خیلی تیزه . قبل از تو ، خیلیا غلط اضافی میکردن تو شرکت ، جوری که خودمم نمیفهمیدم ولی آریا زودتر از من میفهمید و اخراج میکرد . امیدوارم تو جزو اونا نباشی

از یلدا تشکر کردم و گوشیو قطع کردم . وای پس حدسم درست بود ، قرارداده گرون بود و یه جورایی آینده شرکت به اون بستگی داشت.
وای هلما چه گندی زدی . اگه لج کرد و حقوق این ماهمو نداد چی؟البته برا من زیاد فرقی نداره چون زیاد به پولش احتیاج ندارم و فقط واسه اینکه سرم گرم شه رفتم اونجا .
ولی یلدا و بقیه کارمندا شاید به پولش احتیاج داشته باشن . اگه من باعث شم حقوق اونا قطع شه چی؟ ولی بعید بدونم آریا انقد سنگدل باشه که به هیچکی حقوق نده .
این آریا انقد شارلاتانه هرکاری از دستش برمیاد . تو این هیر و ویری یاد اسمش افتادم . لامصب چه اسم شیکی هم داره ، کوفتت بشه .
تو همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد . عصری از خواب بیدار شدم و رفتم پایین . سردرد بدی داشتم ، مامان تا منو دید گفت : چی شده حالت خوب نیس؟
_نه خوبم ، یکم سردرد دارم .
_بیا یه قرص بخور حالت بهتر شه.
خواستم برم آشپزخونه یهو از پشت یکی دستشو گذاشت رو چشمم . فهمیدم پیمان بود : نبینم حال آجی خوشگلم بد باشه
_از کی تا حالا من واسه تو مهم شدم؟
_از اون موقعی که جنابعالی انقد خرس گنده شدی که تنها میری سرکارو خرجتو از خونواده جدا کردی .
_حالا خوبه دوروزه بیشتر نیس میرم سرکار . تازه حقوق هم هنوز ندادن . خرس گنده هم خودتی .
_باشه اصلا من خرس گنده ، من تسلیمم حله؟
_اوهوم .
بعد از شام رفتم اتاقم و زود خوابیدم . چون نمی‌خواستم واسه فردا که اولین قرارم با اکیپمونه دیر برسم . صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدم و صبحونه خوردم و به خودم رسیدم . به کوری چشم آریا میخواستم حسابی به خودم برسم .
خط چشمم طبق معمول کلفت ، یه رژ صورتی هم زدم .
مانتو دیروزمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .
نیم ساعت بعد تو دانشگاه بودم . بچه ها زودتر از من رسیده بودن . به همشون سلام دادم و رفتم تو جمعشون
فرناز : خانم خانما با این مانتوت کم دلبری کن . حالا من هیچی ، نمیگی تو این جمع مرد هم هست؟
اینو که گفت همه زدن زیر خنده.
کامران : این هلما خانوم خودش همینجوری دلبر هست ، نیازی به مانتوی خوشگل نداره .
سحر : بله ولی بدون مانتو این جمله واسش صدق نمیکنه .
بارم زدیم زیر خنده .
همون لحظه آریا اومد تو و با اخم به من و اکیپمون نگا کرد . از همین الان اینجوریه ، خدا به خیر کنه آخرشو
🍁🍁

کانال رمان من 
🆔@romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x